۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

بررسی کتاب «هویت های مرگبار» اثر امین معلوف


شوک هویت

بررسی کتاب هویت مرگبار ، اثر امین معلوف ، ترجمه عبدالحسین نیک گهر ، نشرنی ، 1389


نوشته زهره روحی


برخی از کتاب‌ها به راستی غرور آفرینند و مسلماً آنچه آنها را به این جایگاه می‌رساند، شرایط اجتماعی ـ تاریخی‌ای است که در آن «ظهور» می‌کنند. کتاب «هویت‌های مرگبار» (1998) ، اثر امین معلوف (نویسنده لبنانی ـ فرانسوی و دریافت کننده‌ی جایزه‌ی گنکور، 1993 ) دقیقاً یکی از آن‌هاست. و برای من افتخاری است که بتوانم آنرا در صفحه‌ی دیاسپورای ایرانی معرفی کنم.
پیام معلوف در این کتاب کاملاً واضح و رساست، آنچنان که می‌تواند خود را به گوش همه‌ی ما برساند؛ اما در این سخن باید دقت کرد زیرا او به هیچ وجه قصد ندارد تا تک تک «ما» را به یک جمع بسته تقلیل دهد. یعنی به یک «هویت قبیله‌ای» تبدیل کند. به عکس تلاش معلوف همه صرف این می‌شود که ما را به بازبینیِ موقعیت‌های متفاوتِ هویتِ «خود» نزدیک سازد؛ درست به همان شکل که همه روزه، خود را در آنها، تجربه‌ می‌کنیم. و اتفاقاً از اینروست که پیام او به گوش همه‌ی ما می‌رسد. زیرا به جای آنکه خود را درگیرِ افسانه‌ی «خودهای چند پاره» و یا «خود یگانه» سازد، (و بدین ترتیب انرژی خود را به غلط صرف حمایت از یکی از آن دو کند،) بر وضعیتِ ترکیبی‌ای انگشت می‌‌گذارد که همه روزه در حال تجربه‌اش هستیم؛ و در آنها «زندگی می‌کنیم». آنهم با زوم کردنِ به موقع بر انواع متفاوتِ «تعلقات»ی که بهشان وابسته‌ایم؛ لازم به گفتن است که آنچه معلوف به بحث می‌گذارد در واقع یکی از مباحث بسیار مهم «شبکه‌های اجتماعی» در جهان حاضر است که با قلم و نگاه پخته‌ی وی ثبتِ تاریخی می‌شود، حتا اگر با چنین قصدی کتاب‌اش را ننوشته باشد! به عنوان مثال می‌گوید:


«بسیاری چیزها مرا از هر مسیحی، چون از هر عرب و از هر مسلمان جدا می‌کند، اما از سوی دیگر با هر یک از آنها یک خویشاوندی انکار ناپذیر وجود دارد، در یک مورد دینی و فکری، در مورد دیگر زبانی و فرهنگی. [...] واقعیت دیگر این است که در عین حال عرب و مسیحی بودن یک وضعیت خیلی خاص است، وضعیتِ خیلی در اقلیت دوگانه، شخص را عمیقاً و پایدار تحت تأثیر قرار می‌دهد؛ در مورد خود، انکار نمی‌کنم که این واقعیت در بسیاری از تصمیم‌هایی که مجبور بوده‌ام در زندگی بگیرم، از جمله نوشتن این کتاب، تعیین کننده بوده است. با ملاحظه‌ی جداگانه‌‌ی این دو مؤلفه‌ هویتّم، خواه از راه زبان خواه از راه دین، با نیمی از بشریت احساس نزدیکی می‌کنم؛ و با ملاحظه هم زمان این دو معیار با ویژگی‌ام رویاروی می‌شوم. می‌توانم همان ملاحظه را با سایر مؤلفه‌های هویتّم از سر بگیرم: در واقعیتِ فرانسوی بودن با شصت میلیون شخص، در واقعیتِ لبنانی بودن با هشت تا ده میلیون شخص، با احتساب لبنانی‌های پراکنده در دنیا، شریک هستم؛ اما در واقعیتِ همزمان فرانسوی و لبنانی با چند شخص شریکم، حداکثر چند هزار شخص ...» (صص 24 ـ 25).


اگر به مؤلفه‌های هویتیِ معلوف، فرضاً نویسنده‌ بودن، عضو فلان انجمن محیط زیستی ، و شیفته‌ی صدای فلان خواننده‌ و یا آهنگساز، دوستدار فلان فلسفه و یا فیلسوف، رمان‌نویس و یا فلان نقاش و کلی ویژگیِ وجودی و شخصیتیِ دیگر را هم اضافه کنیم، خواهیم دید که برای درک حقیقتی که هویت واقعیِ معلوف یا هر انسان دیگری را می‌سازد، می‌باید دلمشغول جهانی از ویژگی‌ها شویم. ویژگی‌هایی که به لحاظ تعدد پرشمارشان اصلاً قابل شمارش نیستند و ما صرفاً به دلیل دانش محدود و ناقصی که داریم، می‌خواهیم آنها را سلاخی کنیم و تا حد یکی دو وضعیت کلیشه‌ای همچون دین یا زبان و یا ملیت و یا فرهنگ تقلیل دهیم؛ شاید برای آنکه می‌خواهیم با حذف، کوچک و کم کردنِ عناصر متفاوتی که هویت‌ساز تک تک شخص «دیگر» است، آن هستیِ کهکشانی وجود او در جهان را در مقابل «دید» و در معرض نظارت و کنترلِ خویش درآوریم.
اما به باور من، چنین نگرشی از درون «من» سر بر نمی‌آورد بلکه به یاریِ «نظام نظارتی و کنترلی» در مراکز آموزشی‌ (از دبستانها گرفته تا دبیرستانها و دانشگاهها) به «ما» آموزش داده می‌شود. و بنابراین به خود چنین تلقین می‌کنیم که بر تمامی علاقه‌مندی‌ها (و تعلقاتِ برخاسته و وابسته به آنها) که عملاً نحوه‌ی حضور ما در جهان را مدیریت می‌کنند و به معنایی، جهان هستیِ هویتِ ما را در برگرفته‌اند، سرپوش بگذاریم و آنها را فقط به عنوان وضعیتِ انتزاعیِ «علاقه مندی»ها که گویی در خلاء جای دارد، شناسایی کنیم ! حال آنکه اگر با نگاهی عمیق‌ و جامع‌تر سراغ «هویت» رویم، با شبکه‌ای از روابط فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، مذهبی، زبانی، نژادی، جنسیتی، و.... مواجه خواهیم شد که در کهکشانی لایتناهی درگیر تعاملات نمادینی‌اند. اما برای درک این شبکه‌های اجتماعی ـ تعاملاتی باید خوب دقت کرد تا در دام نگرش مکانیکیِ «مصرف کننده» نیفتیم. زیرا کنش واقعی‌ای که در هر یک از این شبکه‌ها رخ می‌دهد، پیش از مصرف کنندگی، «زندگی کردن و مشارکت داشتن در شیوه‌ی هستیِ» آنهاست. به بیانی دقیق‌تر فقط به دلیل زندگی کردن در این شبکه‌هاست که می‌توانیم از آنها استفاده کنیم. به عنوان مثال، مهاجری که به زبان فرانسه تکلم می‌کند، اگر در آن زبان زندگی نکند، نمی‌تواند از آن زبان برای گذران امور زندگی روزمره‌اش استفاده کند. زبان سوئدی یا فرانسوی یا ایتالیایی برای مهاجران ساکن آن کشورها، صرفاً یک وسیله‌ی رفت و آمد به قلمروی عمومی کشور میزبان (فرانسه یا سوئد یا ایتالیا و یا...) نیست؛ این زبانها به نوعی برای مهاجران «محل سکونت و نیز نحوه‌ی سکونت»‌اند؛ که هر مهاجری با سکونت در آن و نحوه‌ی ارتباط‌گیری‌اش با آن (چه ضعیف و چه خلاق) به تعامل درمی‌آید. و یا در مثال موردیِ مربوط به آئین‌های تاریخی می‌توان گفت، برگزاری مراسم نوروز و پهن کردن سفره هفت سین، برای ایرانی‌ای که بیش از 30 سال است در کشور فرانسه و یا ایتالیا و یا ... زندگی می‌کند، فقط یک آئین نوستالوژیک نیست، بلکه او با مشارکت خود در برگزاریِ این مراسم در حقیقت همچون همه‌ی ایرانیان دیگر (اعم از مهاجرت کرده یا غیر مهاجر) در این آئین زندگی می‌کند و با نحوه‌ی ارتباطی که با آن برقرار می‌کند و با آن به تعامل درمی‌آید، امکان تجربه خود را به گونه‌ای دیگر پیدا می‌کند. فراموش نکنیم که روزگاری به جای هفت‌سین در ایران هفت‌شین داشته‌ایم که همین امر، نشان از تعامل با آئین‌هاست. به بیانی، آنچه که موجب تغییر شین به سین شده است، صرفاً یک دستور دینی نبوده است، دقت شود در پسِ این دستور، نحوه‌ی درک و شیوه‌ای از ارتباط حاکم است که با توجه به موقعیت تاریخی و اجتماعیِ اجداد ما صورت گرفته است.
باری، برخلاف تصور نظام‌های نظارتی ـ کنترلیِ هویت‌ساز، (که بدبختانه ناخواسته نحوه‌ی نگاه ما را متعین ساخته‌‌اند)، آدمی تخته‌ی سیاه نیست که بشود، نوشته‌های قبلی را از رویش پاک کرد و نوشته‌ای جدید بر روی آن نوشت. و یا به هنگام مواجه با موقعیت‌های پیشین‌اش، بتواند از روی وضعیتِ فعلی‌اش پَرِش کند و آنرا به فراموشی بسپارد؛ آدمی معجزه‌ی «فرایند اجتماعی بودن» است، همرا با ذهنی تاریخی و اهل تعامل؛ بنابراین از چنین موجودی نمی‌توان توقع داشت که خود را همچون یک بقچه پهن کند و «بار خاطراتش» را (که حقاً از اینرو بار است که حاوی گذشته‌ی زندگی کرده‌ی اوست)، به مثابه داده‌های بی‌جان کامپیوتری درون خود بریزد، بعد سرشان را هم آورد و گره بزند و بیاندازد گوشه‌ی کمد و به هنگام لزوم آنرا بیرون کشد. نه! از آدمی نمی‌توان توقع داشت با هویت‌اش اینگونه برخورد کند و ماهیت خود را به موقعیت انفعالیِ «حاشیه قرار گرفتگی» انتقال دهد و به آن اکتفا کند. خطای بزرگ نگرشهای مبتنی بر نظام کنترلی ـ نظارتی این است که گمان می‌شود، انسان مهاجر فقط با چمدان کوچکِ لوازم شخصی‌‌اش به کشوری دور دست مهاجرت می‌کند. و بر اساس همین نگرش غلط هم او را با تصویر کلیشه‌ایِ چمدان کوچکی در دست به جهان بحران زده معرفی می‌کنند. غافل از اینکه او با انبانی از «نحوه‌ی درک از جهان» تن به مهاجرت می‌دهد. «نحوه‌هایی از درک» که در پیش‌فهم‌هایش نهفته‌اند. و او در آنها زندگی می‌کند. درست به همان اندازه که من و شما در گذشته‌ی خود و موقعیت‌های متفاوت‌ آن زندگی کرده‌ایم و همچنان در ما به زندگی‌شان ادامه می‌دهند.
بنابراین وقتی به «مهاجر» ایرانی که 30 سال بیشتر است در آلمان و یا...، زندگی می‌کند، با تعجب گفته می‌گوییم «مگر قورمه سبزی هم می‌خورید، و یا مگر هفت سین هم پهن می‌کنید!»، پیش از آنکه این گفته، از سر متلک‌گویی و یا تمسخر باشد (با فرض که با این قصد گفته شده باشد)، از سر ناآگاهی و درک غلطی است که از «مهاجرت» و «موقعیت مهاجرت» داریم: درکی کاملا مستبدانه و تحریف‌گرانه که همانگونه که گفته شد، از سوی نظام کنترلی ـ نظارتی بر ما وارد می‌شود تا به دست خود، به تحریف و سلاخی هویت یکدیگر اقدام کنیم. بگذریم، امین معلوف کتاب را اینگونه آغاز می‌کند:


«از وقتی که در سال 1976 برای اقامت در فرانسه، لبنان راترک کرده‌ام، بارها و بارها با حُسن نیتی تمام، دوستان و آشنایان از من پرسیده‌اند، آیا خودم را "بیشتر فرانسوی" می‌دانم یا "بیشتر لبنانی" . من همواره پاسخ داده‌ام: هم این و هم آن. نه از سر دغدغه‌ی عدالت یا انصاف، بلکه با دادن پاسخی دیگر، دروغ می‌گفتم. آنچه سبب می‌شود خودم باشم و نه دیگری، این است که من در حاشیه‌ی دو کشور، دو یا سه زبان و چند فرهنگ زیسته‌ام. این دقیقاً همان چیزی است که هویت مرا می‌سازد. آیا با مثله کردن پاره‌ای از خودم، واقعی‌تر می‌شدم؟ [...]مؤلفه‌های شخصیت...پرشمارترند. آنها عبارتند از زبان، اعتقادات، شیوه‌ی زندگی، روابط خانوادگی، سلیقه‌های هنری یا ذائقه‌های غذایی، نفوذ فرهنگ‌های فرانسوی، اروپایی و غربی که در وجود [شخصی که در فرانسه از والدینی الجزایری متولد شده است]، با نفوذ فرهنگ‌های اعراب، بربرها، افریقایی‌ها، مسلمانان... در هم آمیخته‌اند.» (ص 9، 11).



اما آیا حقیقت هستی‌شناسانه‌ی «درهم‌آمیختگی هویتی»، و تقاضا برای تفکیک و یا تحریف آن فقط مسئله‌‌ی «مهاجران» است؟ مسلماً نه ! می‌توان در هر کشور به اصطلاح جهان سومی و غیر دموکراتیک زندگی کرد و با همین تقاضا مواجه شد. به همانگونه که می‌توان در فرانسه، آمریکا، آلمان، سوئد و یا ...، هم زندگی کرد و باز هم (و البته با تعجب و شگفتی) چنین تقاضایی را دید. زیرا در جهانی به سر می‌بریم که روابط حاکم بر آن از الگوهای «تفکیک» تبعیت می‌کند. تفکیک انسان از محیط زادگاه، به دلیل یافتن شغل، و یا فرار از محیط زادگاه، به دلیل تعقیب سیاسی، و ...؛ جهانی که در فقدان سیاست‌های رفاهی و عدالت محور، به انواع عدم امنیت دامن زده است: اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، مذهبی، عقیدتی و... ؛
بنابراین بازنمایی‌های راستین‌ امین معلوف، زمانی اثرگذاری‌ِ واقعی‌تری پیدا می‌کند که حداقل نیم نگاهی به متن جهانی داشته باشد که با مدیریت نئولیرالیستی‌اش آتش افروز بسیاری از بحران‌های هویتی شده است. واقعیت این است که معلوف هر چند به اجمال دلایل بروز بنیاد‌گرایی دینی و یا به گفته‌ی خودش («صعود دینی») را از برخی جهات ناشی از «انحطاط، سپس فروپاشی دنیای کمونیستی» می‌داند(صص 100 ، 101)، اما ظاهراً تمایلی به گشودن بحث‌های کلان ندارد. و در خصوص مشکلات برآمده از الگوهای«غربی» هم تنها بسنده می‌کند به اینکه:



«مدل غربی به رغم پیروزی‌اش و به رغم واقعیتی که نفوذش را بر پنج قاره‌ی دنیا گسترش می‌دهد، مدل خودش را در بحران می‌بیند که قادر نیست مشکلات فقر را در متروپل‌های خودش حل کند، قادر نیست بیکاری، بزهکاری، اعتیاد به مواد مخدر و بسیاری آفت‌های دیگر را مهار کند. وانگهی این یکی از گمراه کننده‌ترین تناقض نماهای عصر ما است که پر جاذبه ترین مدل جامعه، مدلی که پشت همه مدل‌های دیگر را به خاک مالیده است، درباره‌ی خودش عمیقاً دچار تردید است» (ص 102).


همانطور که می‌بینیم، ظاهراً از نظر معلوف بین «بیکاری» و «مدل غربی» رابطه‌‌ی علت و معلولی وجود ندارد. اما اگر منظورش از مدل غربی، نئولیبرالیسمی باشد که از طریق وام‌ها و راهکارهای ظاهراً «کارشناسانه»ی صندوق بانک جهانی به کشورهای جهان سوم و غیر دموکراتیک نیز سرایت کرده است، (و عملاً همان اندک مسئولیت و سیاستهایی که دولت‌های آنها در ظاهر سعی در دنبال کردن‌شان می‌کردند را حذف کرده است،) بی‌تردید رابطه‌ای عمیق بین باندهای بزرگ مواد مخدر، و انواع و اقسام آفت‌های اجتماعی و اخلاقی آشکار خواهد شد. (و همچنین دلیل بسیاری از برادرکشی‌ها که تحت لوای نسل کشی و«دیگرکشی» های هویتی انجام می‌گیرد)؛
بهرحال، کتاب «هویت‌های مرگبار»، تصویرهای بیشماری از روابط تحریف‌کننده‌ در جهان حاضر را پیش روی ما می‌گذارد؛ روابطی که وقتی در مجموع به آنها نگاه می‌کنیم، تلاشی عظیم در جهت «بی‌هویت» کردن«همگان» خواهیم دید. زیرا در صدد است ما را از شبکه‌های ارتباطی‌مان که همانا کهکشان‌های درونی‌مان است، منفک سازد. و در این تفکیک‌سازی‌هاست که هنر معلوف ظاهر می‌شود. زیرا او بر خلاف بسیاری از خوانش‌های «هویت متکثر» ، به هیچ وجه به اصطلاح نگاهی «چند پاره» و یا «چهل تکه» به این جهان کهکشانی ندارد. چنانچه می‌گوید :



« تا اینجا من پیوسته روی این موضوع اصرار ورزیده‌ام که هویّت از تعلق‌های چندگانه ساخته شده است؛ اما لازم است همان قدر تأکید کرد که هویّت یگانه است و ما آنرا چونان یک کل یکپارچه زندگی می‌کنیم. هویتِ یک شخص چیدمانی از تعلق‌های مستقل نیست؛ هویت یک [لحاف] "چهل تکه" (patechwork) نیست، بلکه طرحی روی یک پوست کشیده شده است که اگر تنها یک تعلق لمس شود، کل شخص مرتعش می‌شود.» (ص 34).

و از قضا درک همین یکپارچگی است که باعث می‌شود به جای پنهان کردن و یا پشت کردن به هویت‌هایی همچون مسلمان یا عرب بودن به مقابله با سیاستهایی برخواست که از یکسو توسط امثال بن لادن و بنیادگرایان اسلامی اتخاذ می‌شود و در پی‌اش ملت‌های ترسیده را به نفرت از مسلمان بودن و عرب بودن تشویق می‌کند، و از سویی دیگر در جهان غرب، در برابر سیاستهایی ایستادگی کرد که «تروریسم» را با چهره‌ی اسلام و عرب شناسایی می‌کند. باری، آنچه کتاب را به اثری لذت‌بخش و قابل اعتماد تبدیل می‌سازد، ایستادگی در برابر ایده‌های فاجعه‌‌باری است که امروزه از همه سو ما را احاطه کرده‌اند. اینکه تاریخ را فراموش کنیم و بر جنایات قرون وسطایی چشم ببندیم، و نامنصفانه به اسلام و مسلمانان سراسر دنیا تهمت وحشی‌گری و بی‌فرهنگی زنیم. آنهم صرفاً از اینرو که قدرت‌هایی بنیادگرا و فرصت‌طلب، اسلام را دست‌‌آویز خود کرده‌اند. در همین رابطه با گفته‌ی امین معلوف متن را به پایان می‌بریم :


«آنچه من علیه آن مبارزه می‌کنم و همیشه خواهم کرد، ایده‌ای است که به موجب آن یک طرف، یک دین ـ مسیحیت ـ تقدیرش در همه زمان‌‌ها این بوده است که تجدد، آزادی، مدارا و دموکراسی به دنیا عرضه کند، و طرف دیگر، یک دین ـ اسلام ـ از همان آغاز محکوم به استبداد و تاریک اندیشی بوده است. با صدای رسا می‌گویم این ایده غلط است، خطرناک است، و چشم انداز آینده‌ی بخش بزرگی از بشریت را تیره کرده است» (ص 66).


این مطلب نخست در سایت انسان شناسی و فرهنگ منتشر شده است

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

در سالگرد تأسیس وبلاگ ، عید کریسمس و سال نوی میلادی را تبریک می گویم

ضمن اعلام اولین سالگرد تأسیس وبلاگ، عید کریسمس و سال نوی میلادی را تبریک می گویم.

سال گذشته چنین روزهایی بود که مسعود بسیار عزیزم (دوست و شوهر خواهرم) فکری شده بود که »چرا تا به حال تو فکر داشتن وبلاگ نیفتاده ام!»؛ نا آشنایی با اینترنت (همراه با ترس و نگرانی های همیشگیِ مربوط به امور ناشناخته...) مطابق معمول همه مسئولیت را به گردن خانواده ام و اینبار خود وی انداخت.
همواره گفته ام ، آدم بسیار خوشبختی هستم . خداوند بزرگترین گنجهای دنیا را نصیبم کرده است که یکی از آنها داشتن خانواده ی بزرگ و یاریگری است که خارج از هر تعارفی با بزرگواری، حمایت و محبت تک تک افرادش در همه حال تکیه گاهی محکم برایم بوده. باری، وبلاگ به اصطلاح تأسیس شد اما احساسی که در من برانگیخت بسیار شگفت انگیز تر از آن چیزی بود که تصور می کردم . شاید باورتان نشود، خودم را به سان طفلی دبستانی می دیدم که در برابر دفترچه ای تمیز و زیبا قرار گرفته باشد . اما آنچه به شگفتم می آورد این بود که این دفتر سحرآمیز قادر بود خود را در برابر همه ی آدمهای دنیا بگشاید و با دیگرانی را که به سراغش می روند ارتباط برقرار سازد.... و در همینجا بگویم که اگر فرصتِ بودن و به خصوص متفاوت بودن را به یکدیگر می دادیم ، یقیناً هیچگاه قسمت نظرخواهی را «تعطیل» نمی کردم . پیش از بستن در و بوم اش، آن قسمت دیدنی ترین بخش این دفترچه بود . یک جورهایی می شد « قلمروی عمومی » باشد . چیزی که شدیداً بهش نیاز داریم تا حرف زدن و شنیدن را تمرین کنیم ؛ جایی که در آن همه امکان بروز خود را داشته باشند . توجه کنید دوستان می گویم بروز خود ، نه خراب کردن و ویران کردن « همدیگر» ! ( لطفاً بخوانیدش «همی» که «دیگر» یا متفاوت از ماست). باری ، وقتی می گوییم «بروز» ، در واقع به این معناست که انگار چیزی به جهان مان اضافه شده است ؛ مثل «ظهور»! چیزهایی که آزاری به دیگران ندارند و فقط مثل من و شما «هستند»! درست مثل من و شما : «این همه متفاوت از هم ...» ، و با این وجود قابل ارتباط به دلیل «نیاز به بروز خود ...»؛

بهرحال نظرخواهی این دفترچه ی جادویی را هر روز می دیدم و با علاقه و احترامی خاص مطالبی را می خواندم که «شما» نوشته بودید . شمایی که نمی شناختم اما به مطالب نوشته شده در این دفتر علاقه نشان داده بودید. در اینجا می خواهم به حقیقتی اعتراف کنم : هر چند بارها از سوی دوستان و آشنایان بهم گفته می شد که «فلسفه وبلاگ »، نوشتن برای دل خود است ، اما واقعیت این بود که «دل من» فقط زمانی قادر به حرف زدن می شود که « تو و یا شما» را داشته باشد. وانگهی مگر در عالم دلی پیدا می شود که بدون «تو ـ شما» بتپد ، چه رسد به آنکه سخن هم بگوید! اصلا می دانید چیست از نظر من دستگاه خلقت و آفرینش هم بر اساس «ارتباط» و نیاز به بروز به وجود آمده است. «عرفان» را هم به همین دلیل دوست می دارم ، چون به قابلیت های «تو» یی پی برده است که به خلق «من» می انجامد .... و اینرا هم فهمیده ام که آن نوع ارتباطی که بتواند اجازه ی « تو » بودن به دیگری دهد ، در حقیقت کلید وصل به جهانی دیگر را داده است ! جهانی متفاوت از «من» ی که بدون «ارتباط» ، و «تحملِ تفاوت ها» خالی و متروک فقط عمر می گذراند ...

و بالاخره اینکه در اینجا می خواهم از تمامی کسانی که در یکسال سپری شده اجازه دادند تا با آنها ارتباط برقرار سازم و با هنر، اندیشه، احساس و تجربیات شان به این دفتر جادویی جان و ارزش بخشم و بدین ترتیب مطالبی «قابل دار» در معرض دید و تأمل شما «مخاطب عزیز» قرار دهم، رسماً و صمیمانه تشکر کنم. کسانی که مسلماً بی یاری شان، همچون جزیره ای متروک، تنها می ماندم و جادوی دفتر هم باطل می شد .....
در ضمن مایلم در این «تشکر نامه»، از هر شاعر ، هنرمند، نویسنده و اندیشمندی هم که از هنر و اندیشه اش در این دفترچه ، بهره برده ام نام برم؛ اما قبل از هر نامی می خواهم از خواهران دوست داشتنی ام گلناز و آزیتا برای همکاری شان در یافتن عکسها ، قرار دادنشان در صفحه و نیز زحمات فنی وبلاگ تشکری خاص داشته باشم.
چنانچه نام عزیزی را از قلم اندخته ام در همینجا پوزش می خواهم.

یاری گران سال 2010 :
اصغر فرهادی ـ نقد و بررسی فیلم درباره الی .
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/01/blog-post_11.html



توماس مان ـ بررسی کتاب بودنبروکها
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/01/blog-post_15.html




فروید و مونه ـ نقد و بررسی تابلوهای زنجیره ای مونه
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/01/1384-1385-209-211.html




مجید مجیدی ـ نقد و بررسی آواز گنجشکها
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/01/blog-post_28.html




خواجه حافظ شیرازی ـ تفأل نوروزی
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/03/blog-post.html




بهاریه ـ متنی برای همکاران شهر و خانه در مراسم اختتامیه سال 88
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/03/89-1388.html




بهار در هلند ـ عکسهایی از مسعود غریبی
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010_03_01_archive.html




معرفی کتاب «جهان در غیاب آرمانشهرها»
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/04/blog-post.html




هرمان هسه ـ بررسی کتاب در ستایش سالخوردگی
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/04/blog-post_14.html




گفتگو با مسعود غریبی (گذر هنر ـ نقاشی)
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/04/blog-post_20.html




گفتگو با حسام الدین نبوی نژاد ( گذر ادبیات ـ شعر)
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010_04_01_archive.html




گفتگو با نوشین نفیسی ( گذر هنر محیطی)
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/05/blog-post.html




گفتگو با محمد رحیم اخوت (گذر ادبیات ـ داستان)
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/05/blog-post_12.html




معرفی آثار نقاشی سرور عبداللهی
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/05/blog-post_19.html




شل سیلور اشتاین ـ نقد و بررسی کتاب درخت بخشنده ، ترجمه هیرمندی
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010_05_01_archive.html




گفتگو با مجید نفیسی ( گذر ادبیات ـ شعر)
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/06/blog-post.html




ریچارد کندی ـ نقد وبررسی کتاب کودکان «بگذار پرنده ها آواز بخوانند» ، ترجمه نوشابه امیری
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/06/blog-post_09.html




گفتگو با احمد نادعلیان ( گذر هنر محیطی)
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/06/blog-post_15.html




گفتگو با نوشابه امیری ـ مترجم کتاب کودکان «بگذار پرنده ها آواز بخوانند»
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/06/blog-post_23.html




آنتوان چخوف ـ نقد و بررسی نمایشنامه مرغ دریایی ، ترجمه کامران فانی
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010_06_01_archive.html




گفتگو با کامران فانی ـ مترجم نمایشنامه مرغ دریایی
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/07/blog-post.html




معرفی کتاب لحظه گردی ها
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/07/blog-post_14.html




گفتگو با زنده یاد عبدالنبی امامی ـ یکی از پیشکسوتان در عرصه معماری ایران
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/07/blog-post_21.html




گفتگو با محسن اخوت ـ مددکار اجتماعی در سوئد
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010_07_01_archive.html




غلامحسین ساعدی ـ نقد و بررسی کتاب کلاته نان
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/08/blog-post.html




گفتگو با آزیتا روحی ـ معلم در سوئد
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/08/blog-post_11.html




تأملات خیابانی (قسمت اول و دوم)
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/08/blog-post_18.html







گفتگو با فاطمه شاه میوه ( گذر شهر اصفهان ـ تاریخ اجتماعی شهر اصفهان)
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/09/blog-post.html




رضا کیانیان ـ نقد و بررسی کتاب این مردم نازنین
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/09/blog-post_08.html




گفتگو با خانم شهربانو اشتراکی ـ بازنشسته در سوئد
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/09/blog-post_15.html




آنتوان چخوف ـ نقد و بررسی نمایشنامه سه خواهر، ترجمه کامران فانی ، سعید حمیدیان
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/09/blog-post_22.html




گفتگو با مهدی نفیسی ـ رئیس کتابخانه انگلیسی زبان هایدلبرگ آلمان
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010_09_01_archive.html




بررسی رابطه اجتماعی و فرهنگ
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/10/blog-post.html




گفتگو با مهناز گلشن ـ نماینده مالی اداره مهاجرت در نروژ
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/10/blog-post_13.html




آنتوان چخوف ـ نقد و بررسی نمایشنامه باغ آلبالو ، ترجمه سیمین دانشور
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/10/blog-post_20.html




گفتگو با نفیسه نفیسی ( گذر شهر اصفهان ـ نویسنده کتابهای کودکان)
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010_10_01_archive.html







گفتگو با گلناز بنی فاطمی ـ مهاجر مقیم آمریکا
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/11/blog-post_10.html




هانری دوورنوا ـ نقد وبررسی داستان کوتاه «آقا» ، رضا سید حسینی
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/11/blog-post_17.html




گفتگو با ناهید دایی جواد ـ هنرمند اصفهانی
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010_11_01_archive.html




هکتور هوگ مونرو (ساکی) ـ نقد و بررسی داستان کوتاه صندوقخانه ، ترجمه رضا سید حسینی
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/12/blog-post.html




منیر شریعت ـ خاطره ای از زاینده رود
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/12/blog-post_08.html




ابراهیم حاتمی کیا ـ نقد و بررسی فیلم به رنگ ارغوان
http://zohrerouhi.blogspot.com/2010/12/blog-post_15.html







برایتان سالی خوش، سرشار از سلامتی همراه با سربلندی آرزو می کنم....

با تشکر و احترام
زهره روحی

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

شب یلدا : غزلی از حافظ و عکسهایی از هلند (مسعود غریبی)





































































































به مناسبت شب یلدا
غزلی از حافظ شیرین سخن و عکسهایی از مسعود غریبی : زمستان2010در هلند




ای که در کنج خرابات مقامی داری
جم وقت خودی ار دست به جامی داری
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن یار سفر کرده پیامی داری

بوی جان از لب خندان قدح می‌شنوم
بشنو ای خواجه اگر زانک مشامی داری
نامی ار می‌طلبد از تو غریبی چه شود
تویی امروز درین شهر که نامی داری
خال شیرین تو خوش دانه‌ی عیشست ولی
برکنار چمنش وه که چه دامی داری
بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شب‌خیز غلامی داری

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

نقد و بررسی « به رنگ ارغوان » به کارگردانی ابراهیم حاتمی کیا

به رنگ ارغوان، ترسیم رهاییِ «شهاب 8»، و یا...
نوشته زهره روحی


1. به رنگ ارغوان، به‌منزله مقوله‌ای فلسفی ـ اجتماعی
«به رنگ ارغوان» آخرین کار ابراهیم حاتمی‌کیا، فیلم خوبی‌ است، و اگر یکی از ویژگی‌ها
ی فیلم «خوب»، به هم ریختن پیش‌داوری‌ها و به تعلیق‌ درآوردن ارزش‌ها باشد، در اینصورت «به رنگ ارغوان» یقیناً یکی از آنهاست. فیلمی که بنا بر وظیفة هنری‌اش، ارزش‌های کلیشه‌ای را در ذهن مخاطب می‌شکند و او را وادار به ساختن ارزشی برخاسته از «واقعیت»ی می‌کند که جلوی چشمانش اتفاق می‌افتد؛ واقعیتی پرداخت شده به وسیلة دوربینی که افق نگرشی‌ِ آن توسط حاتمی کیا ترسیم می‌شود.
ماجرای فیلم بسیار ساده و شاید حتا تکراری است: فیلمی دربارة مأموری
امنیتی که عاشق «سوژه» خود می‌شود. به بیانی موضوعی کلیشه‌ای و حتا با امتیاز منفیِ «از قبل ـ داوری‌شده»، که معمولاً چیزی برای کاویدن کارگردان در مقام هنرمند و بیرون کشیدن ارزش‌هایی زیباشناختی ندارد؛
اما واقعیت این است که تکیه بر مقولة «ارتباط بینِ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انسانی»، آنهم تحتِ هدایتِ نگاهِ اخیرِ حاتمی‌کیا (درفیلم به رنگ ارغوان،) به حد کافی جذاب و برانگیزاننده است، که مرحلة ایجاد تحول در شخصیت مأمور امنیتی‌ را (به لحاظ فنی ـ ساختاری،) از راهِ شکننده کردن شخصیت و متأثر ساختنِ عواطف‌اش، باور پذیر سازد. و بدین ترتیب، از همین ژانر تکراری ـ کلیشه‌ای، فضایی قابل مشارکت و پرکشش، برای جذب ذهنِ مخاطب و درگیر کردن عواطف و همد
لی او با شخصیت‌ فیلم سازد.
شاید بتوان گفت حاتمی‌کیا، باری دیگر پس از «روبان قرمز» و البته اینبار بدون نیاز به صحنه‌های افراطی «عرفان‌پردازی»، معجزه عشق را موفق‌تر از کارهای پیشین‌اش، به تصویر کشیده است. و به باور من، بخش قابل توجه این موفقیت، تماماً درگروی قلمرویی است که او انتخاب کرده است: دانشگاه و فضای ارتباطات دانشجویی با خود و با جهانی که در آن زندگی می‌کند. زیرا اگر آنچه باعث جذابیت فیلم شده است، مسیر تحولی‌ باشد که حاتمی‌کیا، شخصیت اصلی فیلم خود را (با بازیگری هنرمندانة حمید فرخ نژاد،) در آن قرار داده است، استحالة شخصیتیِ مأمور امنیتی (در هیئت استتاری دانشجو) در این فضا ـ قلمروست که اتفاق می‌افتد.
مسلماً این نیروی عشق است که موجبات تحول را در مآمور امنیتی به وجود آورده است، اما اگر بپنداریم «عشق»، امری برای خود و در فراسوی قلمروی روزمرگی‌ست، سخت در اشتباهیم. چرا که نفسِ«ارتباط» و امکان ارتباط با دیگری، فقط در قلمرو روزمره است که اتفاق می‌اُفتد. همان عرصه‌ای که در آن تمامی ضعف‌ها و قوت
‌های بشری به صورت پدیده‌هایی کاملاً بشری زاده می‌شوند.
اگر نخستین نشانة تحول در مأمورِ امنیتی (یعنی«شهاب 8») را در «دل‌نگرانیِ» وی نسبت به «سوژه»ی تحتِ نظارت‌اش و سپس احساس مسئولیت نسبت به او و دست آخر در درگیر شدن‌ِ وی با خطری بدانیم که سوژه‌اش را تهدید می‌کند ، تمامیِ این وضعیت‌های اگزیستانسی، فقط در قلمرو روزمره است که می‌تواند اتفاق اُفتد. به بیانی فقط در قلمرو روزمره یعنی «اجتماعی‌ترین عرصه زندگی» است که مقوله‌ای به نام «دل‌نگرانی» و یا «احساس مسئولیت» نسبت به شخصی دیگر وجود دارد. چرا که جایگاه خطر در قلمروی عمومی‌ست و در آنجاست که می‌توان برای فردی دیگر فداکاری کرد و تن به خطر داد. و حاتمی‌کیا، با انتخاب فضای دانشجویی، یعنی آرمانی‌ترین موقعیت در عرصة زندگیِ اجتماعی، تأکیدی مضاعف بر « آرمانی ـ اجتماعی بودنِ» تحولِ وجودی و «عاشقیت» می‌کند.
در فیلم حاتمی‌کیا، دانشگاه در فضای آرمانیِ خود یعنی قلمرویی آموزشی ـ فرهیختگی دیده می‌شود: عرصه‌ای اجتماعی که در آن عشق و مسئولیت نسبت به «دیگری» در مقام «زمین» و منابع زیستی‌اش(جنگل‌ها و...)، از درس
و مشقِ علمی تفکیک‌پذیر نیست؛ این عشق و مسئولیت (بخوانیدش امکان‌های تحول) هر چند در فیلم از «زمین» آغاز می‌شود اما در نهایت، به «دیگریِ» در مقام «هم‌نوع» می‌رسد.
«شهابِ 8» (مأمور امنیتی) که با تظاهر به دانشجویی تازه وارد در رشته جنگلداری، انجام مأموریت می‌کند، زمانی به دانشگاه در منطقه‌ای جنگلی می‌رسد که اعتراضی دانشجویی به قطع درختان، در حمایت از جنگل‌ها، دانشگاه را تحت شعاع خود قرار داده است. و در سراسر فیلم، تحت چنین پوششی‌ست که حاتمی‌کیا قادر می‌شود، مجموعه دانشگاه (اعم از رئیس دانشگاه، اساتید و دانشجویان) را در مقام آرمانی‌ِ آن، به‌منزله متولیِ فرهیختگی و نحوه زیست انسان نشان دهد. این جایگاه آرمانی همراه با گزینه‌ای از سکانس‌ها که به دست کارگردان انتخاب و ارائه‌ای تصویری می‌شوند، گاه مجموعه‌ای نمادین ـ تفسیری برای مخاطب می‌سازند.
به عنوان مثال می‌توان از صحنة کلاس درسی یاد کرد که در طبیعت (جنگل) تشکیل شده است، درسی
که مطابقِ خواستِ آموزشیِ استاد، شهاب 8 و سایر دانشجویان خود را بر کف زمین روی خاک و برگ‌های درختان رها کرده‌اند. استاد از آنها می‌خواهد تا در همان حالی که به زمین چسبیده اند با محیط طبیعی اطرافشان یکی شوند. و در همین لحظات است که یکی از جذاب‌ترین صحنه‌های نمادین ـ تفسیریِ فیلمِ به رنگ ارغوان به وسیلة پُر شدن دوربینِ کارگردان با گردیِ صورتِ مأمور امنیتی ساخته و پرداخته می‌شود. به نظر می‌رسد حاتمی‌کیا با دوربین خود اقدام به عملی می‌کند که در تاریخ سینما بی‌سابقه‌ست. زیرا تا پیش از این هیچگاه پردة سینما صرفاً اینگونه در خدمت به «گِرد»یِ چهره آدمی به کار گرفته نشده بود، تا بدین‌سان در خدمت به یگانگی انسان و طبیعت قرار گیرد و تشخیص آن دو از یکدیگر را دشوار سازد. در تصویر نمادینی‌ای که دوربین حاتمی‌کیا در اختیار ما می‌گذارد ، گردی چهرة آدمی به زمین، وگردی زمین به چهره انتقال یافته است ؛ گویی این گردی در نفس حلقه‌وارش که آغاز و پایان را به هم می‌رساند، در اعماق روح خفتة شهاب 8، نمایندة جفت و جور شدن شخصیت واقعیِ او با «زمین»است. تا جایی که در یک لحظه تفکیک او از مادر طبیعی‌اش غیرممکن به نظر می‌رسد! و جالب اینکه در این آموزة درسی، فقط اوست که به خواب می‌رود. اویی که نه دانشجویان و نه مایی که در مقام مخاطبانِ فیلم، تنها شاهدانی هستیم که از دروغین بودنِ هویتِ او آگاهی داریم، از وی هیچ نمی‌دانیم.
حاتمی‌کیا با هنرمندی تمام، او را همانگونه نشان می‌دهد که در اصل هست. او برای همه کسانی که در
فیلم درگیر ماجرای زندگی نمایشی فیلم‌اند‌ و نیز در بیرون از فیلم، تماشاگر این فیلم‌اند تا به آخر ناشناخته باقی می‌ماند. اما این نکتة طنزآمیز با خود تلخی خاصی را حمل می‌کند. چرا که اگر «ناشناختگی» او و نیز «قدرت مخفیانة» او در مراقبت و نظارت بر دیگران را به برتریِ موقعیت او نسبت دهیم،«شهاب 8» (مأمور امنیتی)، برای احراز این برتری، مجبور به پرداختن هزینة بالایی است. چرا که برای چنین پوششی، ناگزیر است تا خود را از صحنة واقعیِ زندگی اجتماعی عقب کشد. یعنی پس کشیدن خود از قلمرویی که اصالت آن بر اجزاء ارتباطیِ غیر قابل پیش بینیِ آن است. به بیانی جایی که نظارت و کنترلی بر کنش دیگری نمی‌شود و هویت بشری به‌مثابه فرایندی اجتماعی ساخته و پرداخته می‌شود.
و این در حالی‌ست که حتا نام استتاری و دانشجوییِ وی یعنی هوشنگ ستاری، به لحاظ «هویت اجتماعی» نامی مستعار هم به شمار نمی‌آید؛ زیرا برای آنکه مستعار باشد، می‌باید به مالکیتِ او در موقعیت‌های متفاوت اجتماعی‌اش درآمده باشد تا به مقام هویت دست یابد. چرا که «هویتِ» آدمی تنها از راه زندگی کردن ـ درـ وضعیت به دست می‌آید: درگی
ر شدن در وضعیتی که «دیگری» حضور دارد تا بر اثر کنش و واکنش «هویت» زاده شود. حال آنکه «شهاب 8» در هیچ وضعیتی به‌مثابه کنشگرِ اجتماعی نمی‌زید. او همواره در وضعیت مراقبت و کنترل به سر می‌برد. تا جایی که ناگزیر به مراقبت و کنترل خود نیز می‌شود. بنابراین نحوه حضور او در جهان اجتماعی، بالاجبار وضعیتی در پس دوربین با نگاهی سرد و نافذ به روی کنش و احساسات دیگری‌ست؛ و این همه به قیمت از دست دادن امکان کنشگری او تمام می‌شود. ضمن آنکه با از دست دادن امکان کنشگری‌اش، نام خود را نیز از دست می‌دهد. زیرا قانون نام‌ها، چنان است که برای داشتن نام می‌بایست عملی اجتماعی داشت. عملی که«به ـ نام» شخص رقم خورد و نام و هویت او را همزمان باهم و به اتکای هم بسازد: قانونی که نام و هویت را در ازای زندگیِ اجتماعی به فرد می‌دهد.
بدین ترتیب، نام سازمانیِ «شهاب 8» برای وی آشناتر است تا هوشنگ ستاری‌ای که هیچ با آن زندگی نکرده است. اما علارغم این آشنایی و جا افتادگیِ مخفیانة نام سازمانی، باز هم قادر به زیستن با آن در جامعه نیست. و این تل
خی گزنده همچنان ادامه دارد،چرا که شیوة زیستن مخفی، او را از «خود» داشتن محروم کرده است. آنهم از اینروکه چیزی که از حضور در قلمروی عمومی، محروم باشد، آن چیز هرگز به امکان رسمیت‌یافتگی دست نمی‌یابد.
حال اگر آن چیز، فراتر از هر «چیز» یعنی موجودی انسانی باشد، استتار هویتیِ او، به واقع او را از ارضای نفس اجتماعی‌اش محروم ساخته است؛ و این یعنی به طرز غمباری امکان درک و تجربة خودِ واقعی‌اش را که به واسطة «حضور با دیگری» انجام می‌گیرد، برا ی همیشه از دست داده است.
از اینرو عجیب نیست که در فیلم، فضای زندگیِ «شهاب 8»، با تنهاییِ خاموشانه سر شود. و آنطور که در فیلم به تصویر کشیده می‌شود سرد، خالی و غم‌انگیز دیده ‌شود. زیرا مأمور مخفی ـ امنیتی محکوم است تا در زیر لاک استتاریِ خویش، بدون حضور «کسی دیگر» زندگی کند. کسی که او را به نام واقعی‌اش صدا زند، ضعف‌ها ‌ و قوت‌های بشری‌اش را ببیند و از این طریق، او را «در ـ وضعیتِ ـ بشری»اش مستقر سازد!
و حاتمی‌کیا در مقام بازگو کنندة خاموش فیلم، تنها به کمک دوربینی که گاه در پسِ تصویری عکس‌گونه مقامی تفسیرگر به خود می‌گیرد، «شهاب 8 » را با چنین شیوة زیستی در فضای آرمانیِ دانشگاهی و کلاسِ درس در جنگ
ل حاضر می‌سازد؛ از اینرو طبیعی است که مأمور امنیتی در دل طبیعت و سخاوت زمینی که همواره آغوش‌اش را به روی انسان گشوده است، آرام و قرار گیرد و به خواب رود. برای کسی که همواره در جامعه و در حضور دیگران «بی‌خود» زندگی کرده است، چه جایی امن‌تر از آغوشِ زمینی که بدون پرس و جو از نام و هویت، فرزندانِ آدم را در خود جای می‌دهد.
اکنون این پرسش پیش می‌آید که آیا می‌بایست تصویر قبرهای کنده شدة مکانیکی و آماده، بر صفحة دسک تاپِ «شهاب 8 » را (در صحنه‌های نخستین فیلم)، نوعی آمادگی و کششِ پیشاپیشیِ شهاب 8، در خفتنی آرام و قرار یافته بر روی زمین تلقی کنیم؟ یا آنرا می‌باید نشانه‌ای از دل زدگی او از بودن در دنیا و پوچی و بی‌معنایی زندگی بدانیم؟ و یا اصلا می‌باید بین تمنای درونی مأمور امنیتی به مرگ در تصویر نمادینِ قبرهای کنده شده از یکسو و خفتن بر روی زمین تفاوتی ماهوی قائل شد. و آنرا چرخشی به سمت زندگی و حیات تلقی کرد.
چرخشی که از زمانی آغاز شد که «دل‌نگرانی» و «احساس مسئولیت» نسبت به «دیگری»، جای نظارت و تحتِ کنترلِ داشتنِ او را گرفت. به بیانی، زمانی که مفهوم «دیگری» برایش چیزی فراتر از شیء و موقعیتی شد که می‌ب
اید او را «تحتِ نظر» داشت. شهاب 8، با دخالت کردن در سرنوشت «سوژة» تحت نظرش، آنهم دخالت کردنی فارغ از به اصطلاح «دستور سازمانی و از بالا»، خود را به مقام کنشگر بودن ارتقاء داد، و به موقعیتِ «خود داشتن» دست یافت. خودی که مجبورش می‌کند با توجه به موقعیتی که در آن قرار گرفته، در نهایت دست به عمل زند و سپس با نتیجة عمل خود یکه و تنها بماند و در برابر هجوم «شک‌ها و دودلی‌‌ها» و «بد وجدانی» طاقت بیاورد و هرچند سخت و دشوار مسئولیت انتخاب و عملش را به عهده گیرد. حتا اگر بنا بر دستور سازمانی مجبور به عمل انتحاری خود شود.

2. به رنگ ارغوان، به‌منزله پرسشی اجتماعی
اما مسئله قدرت چه می‌شود!؟ اگر حاتمی‌کیا به سراغ چنین مضمونی نمی‌رفت، مسلماً چنین پرسشی هم نه جایز بود و نه منطقی؛ اما او با قدم گذاشتن به قلمرویی با مضمونی سیاسی ـ اجتماعی، و انگشت گذاشتن بر شخصیتی امنیتی خواهی نخواهی به طرح این پرسش اقدام کرده است. آنهم در جامعه‌ای «پرسشگر»!
اما با دیدن فیلم به رنگ ارغوان درمی‌یابیم که حاتمی‌کیا نه قصد واکاوی این قلمرو را داشته و نه اصلا تمایلی به ایجاد پرسشی درباره آن ! بلکه صرفا استفاده‌ای ابزاری از آن کرده است. یعنی فقط مایل بوده است که از ساختار موقعیتی ـ شخصیتیِ مأمور مخفی آن قلمرو استفاده کند بی‌آنکه با ماهیت اجتماعی ـ سیاسی خودِ قلمرو کاری داشته باشد. که به باور من علارغم کوتاهی‌کردن‌اش، مخل سلامتِ حیطة ارزش‌گذاری‌های مخاطب نمی‌شود. اما وجود سکانس آخر یعنی همان صحنة اعتراض دانشجویی و حرکات «نمایشی» دار زدن‌های نمادینی و از همه مهمتر حضور «شهاب8» (و یا شاید هم دیگر شهاب 9) آنهم دوربین به دست و با پوشش مبدل خبرنگار و فیلمبردار خبری، غافلگیری عجیب و غریبی برای مخاطب خود ایجاد می‌کند. خصوصا زمانی که نگاه ارغوان در بین معترضین و شهاب 8 به عنوان فیلمبردار ـ گزارشگر به هم می‌افتد و خوشحال و خندان به هم می‌نگرند! این صحنة پایانی فیلم آیا به نظر اندکی آمریکایی ـ هالیودی نمی‌رسد!؟ نمی‌توان از این پرسش خودداری کرد که مگر مسئله قدرت و شهروندی را می‌توان تا حد رابطه‌ای شخصی تنزل داد و بین‌شان تفاهم برقرار کرد! اگر ارغوان به جای اینکه در بین آن معترضین باشد و حقوقی را مطالبه کند در یکی از خیابان‌های شهر و یا در فروشگاهی و یا هر جایی به غیر از موقعیتِ اعتراضی، به طور اتفاقی شهاب 8 را ملاقات می‌کرد و این «خوشحالی دیداری» صورت می‌گرفت باز به هیچ وجه به ساختاراصلی فیلم (که گریز از طرح مسئله قدرت دارد،) ضربه‌ای نمی‌زد و با متانت آنرا تا به آخر در موقعیت اگزیستانسی‌اش پیش می‌برد؛ اما موقعیت «معترضی ـ دانشجویی» ارغوان از یک‌سو و حمل «دوربین» بزرگ فیلمبرداری بر دوش شهاب 8، صرف نظر از خوانش فیلم‌های آمریکایی ـ هالیودی، درک این خوشحالی را پیچیده و غیر منطقی می‌کند. فراموش نکنیم که داشتن دوربین و نگاه از پشت، در سراسر فیلم تا پیش از این صحنه تفسیر کنندة قدرتی بود که «شهروند» را به مقام موضوعی برای کنترل و نظارت تنزل داده بود. بهرحال فیلم به رنگ ارغوان با صحنه‌ آخرش، خود را دچار معضلی لاینحل کرده است.
باری، صرف نظر از صحنة آخر، فیلم «به رنگ ارغوان»، با استفاده از نکته‌های اگزیستانسیالیستی، قادر می‌شود مضمون اجتماعی‌اش را بدون هیاهو بیان کند و نمی‌توان انکار کرد که در کارنامه سینمایی آقای حاتمی‌کیا، این فیلم با رویکرد نوین‌اش در ژانر اجتماعی، نقطه عطفی به شمار می‌آید. ضمن آنکه تحسین بسیاری از مخاطبان را هم به‌عنوان بینندة فیلمی جذاب و قابل تأمل به همراه دارد.

اصفهان اسفند 1388

این مطلب در مجله نگاه نو شماره85، و سایت انسان شناسی و فرهنگ نیز منتشر شده است.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

« من و زنده رود »




گذر اصفهان
4. صفحه‌ی «من و زنده رود»

خاطره‌ی سرکار خانم منیر شریعت (کتابدار دانشگاه اصفهان ـ بازنشسته)
متولد 1333 ، محل تولد : اصفهان

"«اصفهان» ، شهر زاینده رود با بیشه‌های اطراف که امروز تبدیل به پارک شده است. پیاده روی کنار زاینده رود ، با «بابا بهرام » ، روزهایی که هر روز یک خاطره تعریف می‌کرد و بحث مسائل روز با عمو امیر رضا ، حسین و بابا ...

در بهار و پاییز و زمستان ، هر روز و هر لحظه تازه است و هیچوقت از راه رفتن در کنارش خسته نمی‌ شویم . انگار اصفهان است که با زاینده نفس می کشد ...
در بهار ، کنار «زاینده رود» می شود دوباره عاشق شد . انگار از نو جوان می شویم و آماده برای بلعیدن زندگی . لحظات ناب و زیبایی را که می بینیم تصویر می کنیم : سبزی سبزینه و شکفتن و نو شدن زندگی جاری در طبیعت ، روان و گذرا؛ حکایت زندگی : رفتن و رفتن و رفتن ... یکی نبودن و آمدن و رفتن ها که خاطره ها را نقش می زنند و دوباره اصفهان ، شهر مینا و فیروزه و حوض خانه ها با کاشی های فیروزه ای و تصاویر کودکی ، جوانی و سالمندی ...

لذت پیاده روی و دیدن آدمها که هر یک حکایتی در حکایتی و روایتی در روایتی . با مردم بودن و کم کم از پیله ی تنهایی و انزوای درونی و ذهنی خارج شدن و پیوستن به رود به زندگی و جاری شدن ...
شهر من ، شهر زاینده رود ، شهری پر از بیشه و پیشه ؛ امروز بیشه ها تبدیل به پارک شده اند و تفریح گاه اصلی مردم شهر ؛ و پیشه ها تبدیل به کارخانه های اطراف زاینده رود ، که چنان احاطه کرده اند «شهر و زاینده رود » را که از آسمان آبی و گنبدهای فیروزه ای خبری به جز غبار و دود دیده نمی شود" .


معرفی صفحه:
"رابطه ‌ی «زاینده رود» ، با شهر اصفهان، یک چیز است و رابطه ی مردم اش ، با این رود چیز دیگری است. همینقدر بگویم که 20 سال در این شهر زندگی کرده ام و به درستی نتوانسته‌ام ماهیت احساس تعلق خاطری را که این مردم نسبت به این رود دارند، بفهمم . این رود برای مردم اصفهان ، معنایی جدا از آن چیزی دارد که فرضاً گردشگران تهرونی و یا مشهدی و یا شیرازی و... از آن دارند و درکش می کنند. اگر گردشگر به تحسین اش می پردازد ، اصفهانی بی نیاز به تحسین است زیرا زندگی اش می کند . شاید بشود گفت برای درک رابطه ی شهری ـ عاطفی‌ای که مردم اصفهان با آن دارند، باید مقیم این شهر شد و اجازه داد تا به طور طبیعی، زاینده رود بخشی از زندگی مان شود : همچون فضایی خانگی، که آشنا و قابل اعتماد است . زاینده رود، نزد اصفهانی ها ، صرفاً مکانی تفریحی نیست که فرضاً کناره ی آن قدم زد و یا شبهای جمعه ، و یا بعد از ظهرهای هر جمعه بار و بندیل بست و همچون فضای پیک نیک تجربه اش کرد ... تا حدودی که من این مردم را شناخته ام، این فقط قابلیت ابزاریِ زاینده رود است : چیزی که در ن
ظر اول به چشم می آید . آنچه ما قادر به دیدنش نیستیم این است که اینان ذهنیت شان مالامال از «زاینده رود» است . گویی هر ذهن با هر تعلق خاطری که دارد پنهان از دید گردشگران، به تنهایی بسترجاری رود است . اصفهانی با زنده رود اصلاً به دنیا می‌ آید. بی سواد و با سوادش هم فرقی نمی کند، هر دو در نهان غروری را تجربه می کنند که من و شمایی که اهل اصفهان نیستیم ، فرسنگ ها از آن فاصله داریم . کمتر نوشته ای از یک اصفهانی خوانده ام که در آن ذکر خیری از این رود نباشد. حداقل، در جای جای خاطرات و گذشته‌ی تاریخیِ نسلی که با آنها دمخور بوده‌ام ، این رود حضور داشته است، با آنان در غم و شادی‌ها، دلهره‌ها و شور و شوق‌ها شریک بوده... تا جایی که به تدریج این احساس بر من غالب شد که حضور این رود و جاری بودن آن در وسط شهر و همواره در مقابل چشم بودنش، خود به خود، آنرا برای مردم این شهر به چیزی فراتر از یک «رود» درآورده است ؛ نه فقط به لحاظ ساحت شعر و شاعری ، بلکه به دلیل گشادگی اش به روی شهر و مردم‌اش؛ آنهم از هر قشر و طبقه ای؛ شاید بتوان گفت این رود و حاشیه‌ی سبز آن ، تنها مکان شهری است که خود را عادلانه توزیع کرده است. و دقیقاً از اینروست که در ذهن مردم اصفهان اینگونه جای دارد و غرورانگیز است.
از این پس ، تلاش می کنم ، حداقل هر از گاهی همانگونه که در بالا دیدیم خاطره ای از مردم این شهر در رابطه با زاینده رود بیاورم تا شاید راهی شود برای رسیدن به «آنِ» وجودیِ این مردم و شهر اصفهان... "

آذر 1389

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

بررسی داستان کوتاه «صندوقخانه»، اثر ساکی (هکتورهوگ مونرو)


«مجازات نیکلا»

بررسی داستان کوتاه « صندوقخانه » ، اثر ساکی (هکتور هوگ مونرو)


نوشته زهره روحی

نظر شما درباره «تنبیه» کودکان چیست؟ آیا اصلاً در روش تربیتی شما جایی برای «تنبیه» وجود دارد؟
تا جایی که می‌دانم یکی از روش‌های تربیتیِ مرسوم و شناخته‌ شده‌ «محروم کردن» از امکانات و امتیازات است که نه فقط در مورد کودکان، بلکه در خصوص بزرگسالان هم استفاده می‌شود ؛ به عنوان مثال «تبعید» یکی از این نمونه‌هاست که ظاهراً از قدیم‌ الایام هم استفاده می شده است ، و قدمت آن به تاریخ‌ اساطیری می‌رسد و از قضا نمونه‌هایی از آن هم در اسطوره‌های مذهبی و هم غیر مذهبی وجود دارد . اما برای استفاده از چنین روشی، حتماً می‌باید «امکان»ی وجود داشته باشد تا بتوان آنرا از فردِ موردِ تنیبه گرفت و به اصطلاح او را در «محرومیت» قرار داد . و این یعنی تمامی ابهت، و یا بار معنایی و نیز اثر گذاریِ این روشِ تنبیهی در «گرو کشی» و یا سلب امتیازات است ؛ طوری که بتوان بدین وسیله فرد خاطی را با ناکامی مواجه کرد تا درد و رنج ناشی از خطا و تخلف را تجربه کند.
معمولاً توصیف و تفسیرهای اجتماعی، روانی و فلسفیِ «تنبیه» در قالب چارچوب‌های علمی، کاری است که به عهدة علوم انسانی و اجتماعی گذاشته شده است؛ اما به جلوه درآوردن احساسات و عواطف انسانِ تنبیه شده، دیگر نه کاری علمی، بلکه «هنری»ست که در قلمروِ ادبیات داستانی اتفاق می‌افتد.
ادبیات جهان ، با محوریت تنبیه، نمونه های فراوانی آنهم در ژانرهای مختلف سراغ دارد ، و در متن حاضر از میان آنهمه ، خوشبختانه (و به طور کاملاً اتفاقی) ما با موردی مواجه هستیم که به دلیل به کارگیری زبان طنز و نیز نگاه بازیگوشانه بدون ایجاد شرم در مخاطب خود ، به وی فرصت می‌دهد تا در روش تنبیهیِ خود بازنگری کند و ماهیت آنرا به پرسش گیرد .
باری اکنون سراغ داستان کوتاه «صندوقخانه» اثر هکتور هوگ مونرو با نام مستعار «ساکی» (1870 ـ 1916) می‌رویم . اثری به غایت ساده و در عین حال فوق‌العاده هوشمندانه ؛ که از قضا همین دو ویژگی، اثری ماندگار بر ذهن ما می‌گذارد :


«نیکلا» ، پسر بچه‌‌ی باهوشی است که با دختر عمو و پسرعموهای خود (خانواده‌ی عموی خویش) همراه با خاله‌ خانمی که در حقیقت خاله خانم عموزاده‌های اوست، زندگی می‌کند. زنی که از نگاه نیکلا از قدرت تصمیم گیری زیادی برخوردار است . به عنوان مثال او کسی است که می‌تواند به هنگام شیطنتِ نیکلا او را تنبیه کند و یا حتا وقتی کفش‌های «بوبی» (دختر عموی نیکلا) تنگ می شود و پایش را می زند تصمیم برای خرید کفشِ جدید به عهده اوست یا حداقل بوبی نیاز به کفش‌اش را باید به او اطلاع دهد. باری ، روزی نیکلا از سر شیطنت و بازیگوشی، پنهانی در ظرف شیرِ صبحگاهی که در آن نان ترید می‌شود ، قورباغه‌ای می‌اندازد . آنهم صرفا از اینرو که بتواند وجود آنرا در ظرف شیرادعا کند و سپس در مقابل انکار خاله خانم و همه‌ی آدم‌های بزرگسال خانه آنرا از ظرف شیر بیرون کشد و صحت گفته‌هایش را نشان دهد!


« این کار زشت و کثیف، یعنی گرفتن قورباغه‌ای از باغ و انداختن آن در ظرف شیر، سر و صدای زیادی در خانه ایجاد کرد [...] به همین علت، پسر عمو و دختر عمو و برادر نچسب او بعد از ظهر به پلاژ "یاگبوروگ" می‌رفتند و او در خانه می‌ماند. خاله که در واقع خاله‌ی پسرعمو و دختر عمو بود، فوراً نقشه‌ی گردش را کشیده بود تا به "نیکلا" ثابت کند که بر اثر رفتار ناشایستش از گردش محروم شده است. این عادت او بود. به محض اینکه یکی از بچه‌ها مورد بی‌مهری واقع می‌شد، او فوراً وسیله‌ی تفریحی برای سایرین پیدا می‌کرد که بچه‌ی گناهکار را از آن محروم کند. وقتی که بچه‌ها همه با هم شیطنت می‌کردند، فوراً به آنها اطلاع داده می‌شد که در همان نزدیکی سیرک جالبی با فیل‌های متعدد نمایش می‌دهد و اگر آنها مؤدب‌تر بودند مسلماً به تماشای آن می‌رفتند» (صص 119ـ 120) .



به نظر می‌رسد آنچه در این ماجرا و شیوه‌ی تنبیه «خاله» خانم جالب و با اهمیت است، «پاداش» به «دیگران» در ازاء خطای «نیکلا» است ، اما نیکلا خیلی زود ما را از این اشتباه ظریف بیرون می‌آورد. خصوصاً که اگر این «پاداش» را به معنای «خوشحال» کردن سایر بچه‌ها تعبیر کرده باشیم.



«انتظار داشتند که به هنگام عزیمتِ بچه‌ ها، چند قطره اشک از چشمان نیکلا [ریخته شود]. اما این اشک‌ها را دختر عمویش ریخت که هنگام بالا رفتن از کالسکه زانویش گیر کرد و خراش برداشت. از اینرو حرکت آنها آنطور که پیش بینی شده بود چندان با شادی و سرور توأم نشد. وقتی که کالسکه دور می‌شد ، نیکلا با خوشحالی گفت : ـ دختره چه زوزه ای می‌کشید! خاله جواب داد : ـ تا چند دقیقه‌ی دیگر یادش می‌رود . روی شن‌های ساحل بازی می کنند و بعد از ظهر خوشی را می‌گذرانند. [نیکلا پاسخ داد] ـ مسلماً"بوبی" نمی‌تواند تفریح کند و بدود چون کفشهایش خیلی تنگ شده است و پاهایش را اذیت می‌کند . [خاله گفت] : ـ چرا به من نگفته؟ [نیکلا پاسخ داد] : ـ دو سه دفعه بهت گفته ، اما تو نشنیدی ، اغلب وقتی که ما حرفهای خیلی مهم هم می‌زنیم تو نمی‌شنوی» (صص 120 ـ 121) .



بنابراین همانطور که می‌بینیم فیگورِ خاله خانم در اعطای پاداش به دیگران (و خوشحال کردن آنان) از آنجا که به قصد ایجاد محرومیت برای نیکلاست ، در حد همان ژست باقی می‌ماند . اما نه به دلیل چهره ظالمانه و غیر انسانی تصمیم گرفته شده ؛ بلکه به دلیل ساده‌ی غلط بودن این روش تربیتی و از اینرو ناموفق بودن‌اش؛ زیرا او حتا نمی داند که «بوبی» با کفش‌های تنگ قادر به دویدن و تفریح کردن روی شن‌های پلاژ (ی که بازی روی آن به او اهدا شده است) نیست ! و این یعنی خاله خانم با امکان «خوشحال کردن» دیگران فرسنگها فاصله دارد و فاقد این «توانایی» است . پس قدرتی که او در اختیار دارد ، به هیچ وجه یک قدرت واقعی و قابل احترام نیست . زیرا قدرتهای واقعی و قابل احترام همواره در صدد ایجاد سرزندگی و شادمانی هستند نه حذف آن ؛ حال آنکه خاله خانم دارای یک «قدرت منفی» و غیر قابل احترام است . زیرا همانند تمامی دارندگان چنین قدرتی ، گوش‌هایش برای شنیدن حرفهای مهم دیگران همیشه بسته است و هیچوقت نه می‌شنود و نه می‌بیند و نه متوجه می شود که مثلاً کفش‌های بوبی برایش تنگ و پوشیدن‌شان آزار دهنده شده است ! با چنین تفسیری حتا ممکن است در همین لحظه از خود سئوال کنیم آیا برای «بوبی» دویدن با کفش تنگ ، تنبیه تغییر شکل داده‌ای نیست که قرار است طعم شیرین بازی بر روی ماسه ها (که صرفاً برای تنبیه نیکلا به او داده شده) را باز ستاند؟ این گمان زمانی قوت بیشتری می‌گیرد که خاله خانم بی‌ توجه به زمان مدّ دریا، او و برادرانش را به کنار ساحل می‌فرستد :


«آن روز سر میز چای سکوت عمیقی سایه افکنده بود. بچه‌ها در اثناء مد دریا به "یاگبوروگ" رسیده بودند و اصلاً شنی ندیده بودند که روی آن بازی کنند. متأسفانه خاله وقتی آنها را برای تنبیه نیکلا به کنار دریا می‌فرستاد به قدری عجله داشت که پیش‌ بینی وقت را نکرده بود. کفش‌های تنگ "بوبی" چنان تأثیر بدی در اعصاب او کرده بود که باعث شده بود او سراسر بعد از ظهر را بد اخلاقی و بی حوصلگی کند. به طور کلی نمی‌شد گفت که این سفر برای آنها لذت‌ بخش بوده است» (ص 126).

همانطور که می ‌بینیم ، ساکی به سادگی و بی آنکه بخواهد عواطف مخاطب خود را جریحه دار کند ( با موفقیت تمام) ، ناموفق بودن شیوه‌های تربیتی غلط را در قالب طنزی بسیار هوشمندانه و ظریف باز می‌کند . از اینرو آگاهانه در همان حیطه‌ی هنر باقی می‌ماند و بر خلاف بسیاری از داستان سرایی ها کمترین نیازی به ترک این قلمرو و ورود به حیطه‌های آموزشی ـ اخلاقی پیدا نمی‌کند .
باری ، اکنون می خواهیم مروری کوتاه بر روش تربیتیِ اشتباه و در نتیجه ناموفقِ «خاله» خانم داشته باشیم . احتمالاً بزرگ ترین و مهم ترین خطای خاله خانم از آنجایی آغاز می شود که وی «تنبیه» و «مجازات» را بنیاد رابطه با نیکلا ، بوبی و سایر کودکان قرار داده است و برای همین هم «خوشحالی » بوبی و بقیه زمانی صورت می گیرد که وی قصد تنبیه نیکلا را دارد . و این یعنی «خوشحالی دیگران» برای او هدف نیست بلکه وسیله ای است برای « محروم کردن بخشی از این دیگران» ؛ . . . .
اگر بنیاد رابطه ی خاله خانم با بچه ها ، نه بر اساس تنبیه و مجازات آنان ، بلکه بر اساس«خوشحالی» و «خوشبختی» آنان می بود، مسلماً آنگاه خیلی چیزها تغییر می کرد و شاید مهمترینِ این تغییرات ، بیرون آمدن بچه ها از موقعیتِ نازلِ « قلمروِ ابزار» ها خواهد بود : قلمروی غیر دموکراتیک و کاملاً کاسبکارانه ؛ زیرا فقط در قلمرو ابزارهاست که می‌شود یک انسان را برای شاد و یا تنبیه انسانی دیگر به کاری گماشت و با حذفِ احساسات انسانی او ، وی را در حد یک ابزار، تنزلِ موقعیتی داد . خاله خانم صدا و حرفهای «بوبی» را در تنگ شدن کفش‌اش نمی‌شنود ، چون قادر به دیدن و درک او به عنوان دختربچه‌ (ای که برای خود از جسمیت انسانی و نیز احساس و درک برخوردار است) نیست !
اما آدمی که اینگونه «دیگران» را می‌بیند و می‌فهمد ، آیا خود ، می تواند از آزادی و شادی برخوردار باشد ؟ این پرسش بسیار مهمی‌ست که برای پاسخ به آن می‌باید کمی با خاله خانم باشیم . همانگونه که دیدیم پس از رفتن بچه ها به پلاژ ، گفت و گویی بین خاله خانم و نیکلا صورت می گیرد که در واقع به افشای ضعف های شخصیتی خاله خانم منتهی شد :



« [...] خاله برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند گفت : ـ پهلوی درخت "انگور فرنگی" نرو ! [نیکلا] ـ چرا؟ [خاله] ـ برای اینکه تو تنبیه شده ای.
نیکلا این دلیل سست را نپذیرفت . احساس می کرد هیچ اشکالی ندارد که تنبیه شود و در عین حال پهلوی درخت انگور فرنگی هم برود . حالت سرکشی در قیافه اش ظاهر شد . خاله اطمینان پیدا کرد که او قصد دارد پهلوی درخت انگور فرنگی برود و با خود گفت : فقط برای اینکه من گفته ام نرو ! . . .
رو به باغ سبزی کاری که درخت انگور فرنگی در آن بود دو در باز می شد . بچه‌ی کوچکی مثل نیکلا وقتی از یکی از آن درها عبور می کرد، به سادگی در میان بوته های کرفس و توت فرنگ و غیره از چشم بینندگان مخفی می شد . آن روز بعد از ظهر خاله خیلی کار داشت . اما یکی دو ساعت از وقت خود را به کارهای باغبانی اختصاص داد تا بهتر بتواند آن دو در را زیر نظر داشته باشد [...] نیکلا با لذت از در بیرون آمد ، در حالی که اصرار داشت خاله او را حتماً ببیند مدتی بین دو در گردش کرد و در تمام این مدت لحظه ای خاله از او چشم برنداشت . در واقع او قصد وارد شدن به باغ سبزیکاری را نداشت ، اما می‌ خواست ک خاله اینطور خیال کند ، این تصور سبب می شد که خاله قسمت اعظم بعد از ظهر را همانجا مشغول نگهبانی باشد...»(صص 121ـ 122) .



هم چنانکه پیداست ، «تنبیه» برای خاله ، نه وسیله‌ی تربیتی بلکه ابزار قدرت است . قدرتی که به نظر می رسد اصلا نیازی هم به آن نیست چرا که همانگونه که دیدیم در حقیقت، عملکردی منفی و بر علیه زندگی دارد . یعنی همان قدرتی است که صرفاً برای نفی و سرکوب دیگران (کودکان) به کار گرفته می شود و خاله خانم آماده است تا به محض مواجه شدن با کمترین مخالفت و سرکشی ، آن را به کار گیرد . اما نکته ی جالبی که از سرشت قدرت های منفی پرده برمی دارد این است که به موازات « منع و محدودیت»ی که برای « دیگری » به وجود می‌ آورد ، خود نیز دچار منع و محدودیت می شود : خاله خانم برای به اجرا درآوردن و محافظت از دستور منع خود ( با وجودیکه کلی هم کار داشته است ) مجبور می شود « قسمت اعظم بعد از ظهر را همانجا مشغول نگهبانی باشد» . بنابراین همانگونه که شاهد هستیم ، خاله خانم مجبور می شود ، احساس آزادی و شادمانی خود را فدای قدرت تسلط بر دیگریِ متفاوت از خودش کند . حتا اگر این آدم متفاوت، فقط یک پسربچه باشد !
اما هیچ چیز جالب تر از این موضوع نیست که بدانیم خاله خانم اصلا از توانایی لذت بردن بی نصیب است و از اینرو هر آن چیزی را که برای خود و یا دیگران ایجاد خوشی و لذت کند از دسترس دور می کند . آنهم با توجیح زاهدانه‌ی «حیف بودن برخی اشیاء برای مصرف». بهرحال این همان راز مهم شخصیتی است که نیکلا از آن پرده برمی‌دارد .
او که حسابی خاله خانم را گیج کرده بود و این تصور باطل را در وی ایجاد کرده بود که قصد رفتن به کنار درخت انگور فرنگی را دارد (و در نتیجه وی را در آنجا به اسارت نگه داشته بود) ، فوراً به خانه برمی‌گردد و کلید صندوقخانه‌ ای را برمی دارد که هیچکدام از بچه‌ها حتا حق نگاه کردن به آنجا را هم نداشتند . و بدین ترتیب خود را به اطاقی می رساند که پیش از آن هیچ کدام از کودکان خانه ، حتا آنرا در خواب هم نمی دیدند.



«خاله الکی نیکلا ، از آن کسانی بود که معتقدند اشیاء بر اثر استفاده خراب می شود و می‌کوشند که آنها را در سایه‌ی گرد و خاک و رطوبت سالم نگهدارند . اطاق های خانه به نظر نیکلا لخت و غم انگیز بود . اما اینجا در صندوقخانه چیزهایی بود که چشم را خیره می کرد . در وهله‌ی اول چشمش به یک کاموادوزی افتاد که می توانست پرده‌ی بالای بخاری باشد . این نقش ها بر روی طوماری از ماهوت هندی دوخته شده بود و رنگ های درخشان آن از زیر گرد و خاک به چشم می زد . نیکلا صحنه ای را که کاموادوزی شده بود با همان لذت که فیلمی را تماشا کند نگاه می کرد . یک شکارچی دوران گذشته ، گوزنی را با تیر زده بود ... اما آیا آنچه را که نیکلا دیده بود شکارچی هم می دید؟ چهار گرگ از وسط درختان جنگل به سوی او می آمدند... اما اشیاء جالب دیگری هم بود که ایجاب می کرد هر چه زودتر نیکلا به آنها توجه کند . شمعدان های عجیب به شکل مار ، یک قوری چینی به شکل اردک که نوکش به جای لوله‌ی آن بود . قوری هایی که در خانه مصرف می کردند چقدر بی حالت و بی رنگ بود ! یک جعبه هم از چوب صندل منبت کاری شده بود ، پر از پنبه ی معطر . در میان لایه های پنبه ، مجسمه های کوچک مسی خوابیده بود . . . جعبه ی دیگری که توی آن کلکسیونی از باسمه های رنگی پرندگان مختلف [بود] ... داشت رنگ‌ زیبای یکی از پرندگان را تماشا می کرد و شرح حالی برای آن در مغزش ترتیب می داد که صدای خاله از باغ به گوشش رسید . خاله با آخرین صدایی که داشت نام او را صدا می زد. وقتی که غیبت طولانی او را دیده بود خیال کرده بود که نیکلا از دیواری که پشت درختان یاس است توی باغ پریده است ... :


[خاله] ـ نیکلا ! نیکلا! زود بیا بیرون ! قایم شدن فایده ندارد بیا بیرون .
بی شک از بیست سال پیش به این طرف ، اولین بار بود که کسی در صندوقخانه لبخند می‌زد»(صص123ـ124) . »



نیکلا، با ورودش به صندوقخانه و اِعطای امکان دیده شدن به اشیاء شاد و زیبا ، در حقیقت قدرت واقعی را به نمایش می‌گذارد . همان قدرتی که نه خاله الکیِ نیکلا داشت و نه دیگر بزرگسالان عاقل و منطقی خانواده . واقعیت این است که دیدن ، لذت بردن و استفاده کردن از چیزهای شادی بخش و زیبا ، خِرَدی را می‌طلبد که حداقل نه خاله خانم از آن بویی برده است و نه سایر بزرگسالان خانواده . بهرحال ساکی داستان خود را در نهایت اوجی که بتوان برایش تصور کرد شادمان می کند و بدین ترتیب خواننده‌ی خود را از لذتی عمیق غافلگیر و سرشار می‌کند آن چنان که بتواند از نو ، خوشیِ شیطنت بار دوران کودکی‌اش را تجربه کند :



« نا گهان صدا زدن ها قطع شد . فریادی طنین انداخت و به دنبال آن صدای هول زده ای که کمک می خواست. [...] نیکلا با دقت گراورها را سر جای خود گذاشت ... با نوک پا از صندوقخانه خارج شد . در را بست وکلید را به جای خود گذاشت . وقتی که به باغ رسید دوباره فریاد های خاله خانم را شنید . پرسید: ـ کیست که مرا صدا می‌زند ؟
از آن طرف دیوار صدایی جواب داد : ـ منم صدای مرا نمی شنوی؟ من کنار درخت انگور فرنگی دنبال تو می‌گشتم و توی آب انبار افتادم . خوشبختانه خالی است . اما دیوارهایش صاف است و من نمی‌توانم بیرون بیایم . برو نردبان کوچک را از زیر درخت بیار . نیکلا فوراً جواب داد : ـ قدغن کرده اند که من زیر درخت انگور فرنگی بروم ! صدای بی صبرانه‌ی خاله گفت : ـ من قدغن کرده بودم و حالا من بهت اجازه می دهم !
نیکلا جواب داد : ـ صدای شما شبیه صدای خاله‌ی من نیست . شاید شما همان "شیطان وسوسه" باشید که می‌خواهید مرا به سرکشی وادار کنید . خاله ام معتقد است که اغلب شیطان مرا وسوسه می‌کند و من همیشه تسلیم وسوسه‌های او می ‌شوم. اما این دفعه تسلیم نخواهم شد ! [خاله ] ـ پرت و پلا نگو . برو نردبان را بیار .
نیکلا پرسید : ـ سر صبحانه به من مربای توت فرنگی می دهی ؟ خاله با اینکه تصمیم گرفته بود سر صبحانه با هیچ قیمتی به اومربا ندهد فریاد زد : ـ البته . نیکلا با خوشحالی فریاد زد : ـ حالا مطمئن شدم که شما شیطان هستید نه خاله‌ی من ! چون دیروز وقتی از او مربای توت فرنگی خواستم گفت که تمام شده . من خودم می دانم که در گنجه‌ی خواربار یک کوزه مربای توت فرنگی هست اما خاله ام از وجود آنها خبر نداشت، چون که به من گفت تمام شده است . حالا دیدی که تو خاله نیستی و شیطانی !
نیکلا از اینکه بتواند خاله خانم را مثل یک شیطان مخاطب قرار دهد لذت می برد . اما غریزه‌ی کودکانه اش به او می گفت که در این کار نباید افراط کند . این است که بی صدا دور شد . عاقبت پس از مدتی دختر آشپز ... کمک کرد تا خاله از آب انبار بیرون بیاید » (صص 125 ـ 126) .


اکنون با بازگشت به میز چای، در حقیقت به ادامه‌ی صحنه‌ی پایانی داستان نزدیک می شویم : « آن روز سر میز چای سکوت عمیقی سایه افکنده بود . [...] قیافه‌ی منجمد و خاموش خاله نشان می داد که او دچار ناراحتی عصبی شدیدی است . زیرا مدت سی و پنج دقیقه‌ی تمام عذاب روحی سختی را در آب انبار خالی تحمل کرده بود » ( ص126) .
و به دور این میز سرد و غم انگیز چای یقیناً « نیکلا » تنها کسی است که علی‌الرغم آنکه سرنوشت آنروزش را خاله خانم با تنبیه رقم زده بود ، بیشتر از هر زمان دیگری در زندگی اش تفریح کرده است : « اما نیکلا هم خاموش بود . زیرا افکار گوناگونی در مغزش دور می زد : فکر می کرد که [... ] هیچ بعید هم نیست که وقتی گرگها سرگرم خوردن گوزن تیر خورده هستند ، شکارچی و سگ هایش بتوانند فرار کنند و جان سالم بدر ببرند ! » (
همانجا) .



آبان ماه 1389

بررسی داستان صندوقخانه ، نوشته هکتور هوگ مونرو ( ساکی ) ، ترجمه رضا سید حسینی ، ( کتاب داستانهایی با قهرمانان کوچک از نویسندگان بزرگ ) انتشارات ناهید ، چاپ هفتم 1389

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

گذر شهر اصفهان


3. گذر شهر اصفهان
مصاحبه با سرکار خانم ناهید دایی جواد (هنرمند صاحب نام)

زهره روحی: با تشکر از شما برای پذیرش دعوت ، لطفا خودتان را معرفی بفرمائید.

خانم ناهید دایی جواد : متولد 28 اردیبهشت ماه 1321 در شهر اصفهان . فارغ التحصیل از دانشکده ادبیات اصفهان در رشته زبان و ادبیات فارسی در سال 1345. ضمن رفتن به دانشکده ادبیات دوره تربیت معلم می دیدم و قبل از اینکه لیسانس شوم معلم شدم و در مدارس ابتدایی این شهر مشغول به کار شدم و مخصوصا مدرسه ارامنه جلفا که به آنها فارسی یاد می دادم.

روحی: زمانی که شما تحصیل دبیرستان را به پایان رسانده بودید (دهة 40) وضع اجتماعی زنان در شهر اصفهان چگونه بود؟ آیا دختران زیادی مثل شما تحصیلات دبیرستانی خود را به اتمام رسانده بودند و وارد دانشگاه شده بودند؟ در اینباره لطفا توضیح مختصری بدهید. و همچنین لطفا بفرمائیدآیا به جز شما از بین دختران جوان فامیل (همسایه و دوست و آشنایان خانوادگی) ، کس دیگری هم وارد دانشگاه شده بود؟


خانم دایی جواد : زمانی که ما دانشجو بودیم، تعداد دختران نسبت به پسران خیلی کم بود. مثلاً در کلاس ما که 21 نفر بودیم، 4 یا 5 نفر دختر درس می خواندند . همه ی همکلاسی های مدرسه ما به دانشگاه نرفتند و بیشتر شوهر می کردند . یادم هست که امتحان ورودی دانشکده کنکور هم 800 نفر شرکت کرده بودند که من نفر 21 بودم . تعداد دختران کم بود ولی باز هم خوب بود . من اولین دانشجوی دختر فامیل بودم. کسی قبل از من به دانشگاه نرفت. پسران می رفتند ولی دختران نه .

روحی : آیا در خانواده تان ، زنان یک نسل قبل از شما به مدرسه رفته بودند؟ تحصیلاتشان چگونه و تا چه اندازه بود؟

خانم دایی جود : زنان نسل قبل از من به مدرسه می رفتند ولی خیل کم بودند . بسته به خانواده هم بود و ارتباط مستقیم با تصمیم پدر داشت . مادر من تصدیق ششم ابتدایی داشت و نسبت به همسالانش با مطالعه و فهمیده بود. روزنامه می خواندند . اخبار را گوش می دادند و از وضع روزگار اطلاع داشتند . خوب از خانواده‌ای بودند که وضع مالی خوبی داشتند ولی بقیه همسایگان و آشنایان و فامیل بین خانم ها کمتر باسواد بودند . ولی پسران درس می خواندند . بستگی به نظر پدر و مادر و وضع مالی خانواده هم داشت . در محله ای که ما زندگی می کردیم بیسواد زیاد بود .

روحی : مشوق شما، برای تحصیل چه کسی بود؟ آیا از حمایت پدر و مادرتان برخوردار بودید؟


خانم دایی جواد : من از حمایت پدر و مادرم برای درس خواندن برخوردار بودم ، مخصوصاً پدرم علاقه داشتند که من مدرکی داشته باشم و شاغل باشم . خودشان دیپلم بازرگانی داشتند . دایی بزرگ من ، جواد دایی جواد که جوان مرگ شد ، وکیل دادگستری بود. دو برادرش پزشک شدند و متخصص . پسران فامیل ما هم تحصیلات عالی داشتند ولی دختران کم بودند . برادرانم درس خواندند و مهندس شدند.

روحی : در چه سالی ازدواج کردید؟

خانم دایی جواد : در سال 55 با کیوان قدرخواه ، شاعر و وکیل دادگستری ازدواج کردم و نتیجه ازدواج یک دختر بود که ازدواج کرده است و فرزند دارد . من چهار سال آموزگار بودم از سال 1341 تا 1344 دانشجو بودم . سال 1342 به استخدام آموزش و پرورش درآمدم . در سال 1348 رئیس دانشگاه وقت مرا به دانشگاه اصفهان برد در قسمت فوق برنامه و سرپرستی خوابگاه ها را داشتم . سال 1355 که ازداواج کردم برگشتم مجدداً به آموزش و پرورش و تا سال 1374 به تدریس ادبیات و زبان فارسی و همچنین عربی در دبیرستانهای اصفهان مشغول بودم و در این سال بازنشسته شدم و از آن سال به بعد مشغول تدریس آواز ایرانی در آموزشگاههای مختلف هستم .

روحی : در آن ایامی که به استخدام آموزش و پرورش شهر اصفهان درآمدید، آیا فضای اجتماعی برای اشتغال شما، آماده بود؟

خانم دایی جواد : بله فضای اجتماعی برای اشتغال همه خانم‌ها آماده بود و یادم هست در تربیت معلم چهار کلاس 40 نفری بود و همه با هم فارغ التحصیل شدیم و هر سال همینطور به تعداد فارغ التحصیلان افزوده می شد و محیط کاملاً آمادگی داشت.

روحی : شهر اصفهان یکی از شهرهای مهم صنعتی ایران است ، و از قضا در همان ایامی هم که شما دبیر آموزش و پرورش بودید ، این شهر صاحب کارخانههایی همچون ریسندگی و پشم بافی بود، آیا اطلاعی از زنان کارگر شاغل در این کارخانه ها دارید ؟

خانم دایی جواد : شهر اصفهان یک شهر کارگری بود و بعلت وجود کارخانه های متعددی که در شهر وجود داشت در ساعت معین کارخانه ها بوق می‌زدند و تعطیل می شد . و کارگران با دوچرخه به منزل مراجعت می‌کردند . زنان کارگر کمتر بودند و محدودیت بیشتری داشتند . نسبتاً فقیر بودند و زحمت بسیار می‌کشیدند . البته محله هم فقیر نشین بود . در دهه 1330 ، ما به محله عباس آباد آمدیم . محله بهتر وتحصیل کرده بیشتر بود . وضع اقتصادی هم بهتر بود.

روحی : لطفاً از ورودتان به عالم هنر بفرمائید در چه زمانی بود و چطور شد که به این عالم راه یافتید؟

خانم دایی جواد : سال 1341 ـ 1342 که ما دانشجو بودیم ،کنسرت های متعددی در دانشکده برگزار می‌شد و من از کودکی می‌خواندم و علاقه زیاد به آواز داشتم و فکر می ‌کنم صدای من خاصیتی داشت ، خیلی بلند نبود ولی تحریرهای مخصوصی داشت . در این برنامه ها شرکت کردم و مورد تشویق بودم . آقای سیروس ساغری هنرمند اصفهانی که اسم اصلی ایشان حسین ساغر زاده بود (نوازنده سنتور بودند ) در یکی از این کنسرت ها صدای مرا شنید و پیشنهاد آهنگی دادند که من شنیدم و خوشم آمد و تمرین آنرا در اداره رادیو اصفهان ضبط کردیم ولی اجازه پخش نداشتیم . خانواده و فامیل مخالف بودند ولی پدرم که همیشه مرا تشویق می ‌کردند رضایت همه را فراهم کردند و من برای اجرای برنامه سال نو به تهران رفتم . به اتفاق آقای جهانبخش پازوکی که شعر این ترانه را سروده بودند به اسم «غروب کوهستان» اجرا شد و بسیار موفق بودیم و هفته بعد آقای جواد معروفی آنرا برای ارکستر تنظیم کردند و با ارکستر گلها در رادیو ایران اجرا شد و ساز تنهای آنرا آقای جلیل شهناز نواختند و گلهای صحرایی شماره 62 نام گرفت و یکی از ترانه های جاویدان فرهنگ موسیقایی ایران شد.


روحی : اتفاقاً می خواستم درباره این ترانه با شما گفتگو کنم اگر امکان دارد از این ترانه به دلیل جاودانه بودنش در فرهنگ موسیقایی ایران کمی بیشتر صحبت بفرمایید . لطفا درباره رابطه مردم با این ترانه بگویید و اصلا بفرمایید وقتی متوجه می شوند شما خواننده آن ترانه هستید ، چه واکنشی از خود نشان می دهند؟

خانم دایی جواد : مردم از غروب کوهستان بسیار خاطره دارند چه در داخل و چه خارج از کشور . ما برنامه هایی در خارج از کشور داشتیم در اروپا و آمریکا و لندن بزرگداشت آقای داود پیرنیا که سرپرستی برنامه گلها را داشتند مردم بسیار ابراز احساسات می کردند وبعضی ها گریه می کردند . در تهران و اصفهان برنامه هایی داشته ایم . در تالارهای وحدت ، اندیشه ، فرهنگ و در اصفهان جاهای مختلف هم به همان صورت اول استقبال می کردند. و من باور نمی کردم که مردم اینقدر علاقه مند باشند و بشناسند و خیلی جالب است که جوانها علاقه نشان می دهند .

روحی : خانم دایی جواد عزیز ضمن تشکر مجدد از شما ، لطفا اگر صحبتی دارید بفرمائید.


خانم دایی جواد : به نظر من موسیقی ایرانی پیشرفت بسیار کرده است . در هر منزل یاخانه‌ای دو ساز اقلاً وارد می شود و جوانها با ارکسترهای مختلف همکاری دارند . قبلاً اینطوری نبود و برای تشکیل یک ارکستر باید دنبال افراد می‌گشتیم ولی حالا خیلی زیادند و مشغول فعالیت موسیقی ایرانی‌اند . خواهشی که از جوانان (هنرمند) دارم این که خوانندگان جوان از صدای کسی تقلید نکنند وسعی کنند صدای خودشان را داشته باشند. هر انسانی برای خود جهانی است و هر هنرمندی خلاق است . کاری را بکند که کسی تا به حال نکرده است . صداهای مردان و زنان خواننده قدیمی ما شخصیت وکاراکتر و تشخص داشت . پیچ رادیو را که باز می کردی صداها را تشخیص می دادیم ولی الان همه مثل هم می ‌خوانند ، صدای شبیه و تقلیدی ماندگار نیست مقطعی است و از بین می‌رود . صدای خوب موهبت خداوندی است . قدرش را بدانید جوانان عزیزم و با آن کاری را کنید که تا کسی تا به حال نکرده است تا ماندگار باشد. بسیار متشکرم .

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

بررسی داستان کوتاه آقا / اثر هانری دوورنوا


سوءتفاهم
بررسی داستان کوتاه «آقا» ، اثر هانری دو ورنوا (1875ـ1937)
نوشته : زهره روحی

رابطه‌ی بین شما و فرزندتان چه گونه شکل گرفته است؟ آیا هیچگاه به ماهیت آن فکر کرده‌اید؟ تا چه اندازه قدرت «ساختن» این رابطه را داشته اید؟ آیا شما جزو آن دسته از آدمهای خوش اقبالی هستید که از نگاه تحسین‌آمیز فرزند به والدین خود احساس غرور می‌کنند؟ یا شاید جزو گروهی هستید که (بنا به هر دلیلی) همواره در جایگاهی ناگوار نسبت به فرزند قرار داشته‌اند : جایی کاملا پرت و دور‌ از قدرت ساختن و برانگیختن حس تحسین! جای گرفته در حاشیه‌ی ارتباطاتِ خانوادگی و بی‌نصیب از هر نوع اقتدارِ والدی؛ جایگاهی که فقط متعلق به آدم ‌های حاشیه‌ای خانواده‌هاست، آنهم با تحمل انواع اضافه بارِ موانع ارتباطی و عاری از امکان ارتباط مستقیم . یا شاید هم جزو گروه کثیری هستید که با فرزند یا فرزندان خود صرفاً «هستند » . فقط همین ؛ بی‌آنکه هیچکدام از طرفین نیازی به اندیشه‌ی «رابطه»ی والد و فرزندی و نیز«نحوه‌ی بودنِ» آن پیدا کرده باشند !
اصلاً آیا هیچگاه مجال داشته اید تا به «نیازِ» ارتباط با فرزند فکر کنید؟ به نظر می‌رسد «نیاز»های این چنینی، (به عنوان مثال نیاز به دوست) آغازگر فصل جدیدی از «شدن» انسانی است. چرا که به عنوانِ یکی از نشانه‌های رشد خصلت‌های فرهنگی و اجتماعی‌، راه به جایی می‌برد که انسان را مبدل به هنرمند و یا اندیشمند می‌کند . نیاز به گفتن ، نیاز به شنیدن ، نیاز به دوست داشتن ، نیاز به دوست داشته شدن و بالاخره نیاز به دیده شدن، اساسی ترین نیازهای انسان اهل شعور است . اگر این شیوه از نیاز نبود، احتمالاً انسان هرگز فرصتی برای شدن پیدا نمی‌کرد ...
بهرحال، به هر صورتی که با فرزندانمان «باشیم»،داشتن رابطه‌ای بدون سوءتفاهم با آنها از محالات است. اصلا «بودن» با «دیگری»، خصوصاً کسانی که بیشترین ارتباط را با آنها داریم و به اصطلاح از اعضاء خانواده‌اند، نمی‌تواند مصون از سوءتفاهم و بدفهمی باشد . شاید از اینرو که هرگز نمی‌‌توان به نحو «آرمانی» در جایی بود که «دیگریِ در موقعیتِ خاص» ، از ما انتظار حضور دارد . راز بزرگ سوءتفاهماتِ مربوط به نزدیکان، در غیبت ما و انتظار حضور «دیگری» در جایی است که هیچ کدام از آن خبر نداریم.
باری، اگر «سوءتفاهم» را متعلق به مجموعه‌ی «تنش»‌های ارتباطی بدانیم، و ریشه‌ی آنرا نه در واقعیت، بل در تابوهای ذهنی ببینیم، در چنین صورتی می‌توان آنها را جزء مجموعه‌ای دید که امکان‌های رشد را در خود دارند. زیرا سوءتفاهمات ،( همانگونه که گفتیم همچون هر امر تنش آمیز دیگری) مجهز به بازتابندگیِ گره‌های ارتباطی ـ موقعیتی اند. اما مشروط به اینکه اشخاصِ «دچار سوءتفاهم شده»، از امکانِ برابر حقِ طرح «مسئله» برخوردار باشند : اینکه بدون هر گونه تبعیضی از هر لحاظ (سنی، جنسیتی، و...) اجازه‌ی سخن گفتن داشته باشند و فارغ از هر گونه سرکوبی (جسمانی و یا روانی) و یا هراس از احساس تحقیر، بتوانند آزادانه از آزردگیِ خویش سخن بگویند . پس برای طرح‌اش می‌باید به دور از فضای تداعی کننده‌ی تابوها عمل کرد . یعنی در فضایی سرشار از اعتماد به هنگام سخن گویی ؛ فضایی که بتوان یقین داشت که در آن امکان «شنیدن» و بردباری در شنیدن ، پیشاپیش وجود دارد. فقط در چنین وضعیت دموکراتیک و امنی است که می‌توان از سوءتفاهمات، به مثابه امکانی برای رشد روابط و شعور فرهنگی و اجتماعی استفاده کرد.
اما در زندگی روزمره و روابطی که در آن پرورش یافته ایم معمولا کسی این گونه عمل نمی کند و به ندرت هم می توان با افرادی سروکار داشت که این گونه فکر کنند. فراموش نکنیم که برای «ساختنِ» رشد در فضای سوءتفاهمات ، به «نیاز متقابل» نیاز است. این فضا، جاده ای یک طرفه نیست که بشود آنرا به تنهایی طی کرد و یا باری نیست که بتوان آنرا یک تنه برداشت. وگرنه سوءتفاهم مسیر ویران کننده‌ی خود را در پیش می گیرد و با هر رنجش ، فاصله ی بین ما و عزیزمان بیش از پیش می شود . تا جایی که دیگر قادر به تحمل یکدیگر به عنوان دو «خویش» نخواهیم بود و شاید به برقراری رابطه از نوع «آشنای دور» روی خواهیم آورد : آن نوع رابطه ای که فضای ارتباطی اش ، چارچوبی مشخص و قابل پیش بینی دارد و می توان در آن احساس «آسودگی» و «فارغ از رنج» داشت. آسوده اما تنها !
«هانری دوورنوا» (1875 ـ 1937) ، نویسنده ی فرانسوی در داستان کوتاه «آقا» ( ترجمه رضا سید حسینی)، به راحتی و بدون کمترین زحمتی مخاطب خود را درگیر یکی از روابط ناموفق پدر و فرزندی می کند. و از آنجا که زمینه ی داستانی خود را به «انسان حاشیه»ای ساختار قدرت در خانواده اختصاص داده است ، به مخاطب خود این امکان را می دهد تا در صورت تجربه ی موقعیتِ حاشیه ای بودن ، احساس آزردگیِ خود را در فضای صمیمی و همدلانه ی داستان «آقا» ببیند . دوورنوا ، از همان جملات آغازین ، خواننده‌ را در معرض موقعیت موقعیتِ تنزل یافتة آقای «پونتونیه» (پدر کلود) نسبت به موقعیت برترِ «کلود» قرار می دهد:


«کلود، در طلاقی که پدر و مادرش را از هم جدا کرد هیچ دخالتی نداشت. نسبت به پدرش محبتی داشت که کمی آمیخته به تحقیر بود. او را "بابا پیره" صدا می‌کرد. واقعاً پدر پیری بود با قامت خمیده و سبیلی غم انگیز و جو گندمی. روزی کلود شنید که دایه به آشپز می‌گفت : "همه پولها مال خانم است ". [...] از آن به بعد نسبت به مادرش احترام ترس آلودی احساس کرد و فهمید تجملی را که این همه دوست دارد مدیون اوست . پدرش به نظر او رفیق کم ارزشی جلوه می‌کرد و مادرش یک الهه » (ص108)

و منظور از «موقعیت تنزل یافته»، همانگونه که دیده می‌شود، صرفاً معطوف به ثروت و یا به قول دایه «همه‌ی پولها» نیست؛ بلکه آنچه برای دو ورنوا، اهمیت دارد ، پیامد اجتماعیِ آن است : همان «منزلت»ی که در جوامع طبقاتی ، آدم‌ها با شاخص‌های دو سوی طیف‌اش شناخته و سنجیده می‌شوند. و کلود نحوه‌ی طبقه بندیِ آنرا به یار‌یِ نگاههای دور و بری‌هایش به پدر و مادر خود می‌آموزد : مادر در اوج قدرت و پدر در دورترین نقطه‌ی جغرافیایی از قدرت ! قدرتی که نه تنها می‌تواند تمامی عرصه‌های حضور را به مالکیتِ خود درآورد ، بلکه حتا می‌تواند نامی جدید و مناسب با شأن و منزلت اجتماعی بر «کلود» بگذارد :

«آقای پونتونیه بی‌آنکه اثری، تصویری و یادگاری از خود باقی بگذارد از زندگی آنها کنار رفته و ناپدید شده بود و حال آنکه زنش با حضور خود، همه جای خالی را در خانه پر می‌کرد [...] به محض آنکه طلاق انجام گرفت، مادام پونتونیه، نام خانوادگی دوران دختری‌اش را که "لبراز ـ دوتی یی" بود بازیافت و به پسرش هم اسم قشنگتری داد و اما مسیو پونتونیه به شغل سابق خودش که طراحی و نقاشی بود بازگشت و همان زندگی محقر، تنگ و غم‌انگیز سابق را از سر گرفت. رفته رفته عادات زندگی سابق را از سر می‌گرفت . دوباره کراواتش از بالای یقه بیرون می‌آمد . نیم چکمه‌های کهنه و وارفته اش را به زمین می‌کشید ، فقری که داشت در نظرش مطبوع بود مثل همان نیم چکمه ها که در آنها خود را راحت احساس می‌کرد » (ص 108) .


نکته‌ی جالب هم در همین احساس آسودگی و راحتیِ مسیو پونتونیه در «عالم فقر» مادی است . به نظر می‌رسد برای او بازگشت به زندگی گذشته‌اش، نه تنها رنجبار نیست ، بلکه بسیار هم لذت بخش است و وجود موهبت‌وار کلود برای او این راحتی را به خوشبختی تبدیل می‌کند . پسری که آقای پونتونیه می‌ تواند بهش افتخار کند و بنازد . نه برای آنکه چهره ای زیبا و یا قد و اندامی فلان طور دارد بلکه از اینرو که قلبی از طلا دارد ، و از قضا این «قلب طلایی» تنها ثروتی است که مسیو پونتونیه در این دنیا دارد . و می‌تواند ساعتها درباره آن برای همسایه‌ی اسپانیایی اش حرف بزند :

« بیشتر از این لحاظ از او خوشم می‌آید که عاطفه دارد . بلی، آقای گومزکو ، او بچه‌ ای است که یک قلب طلایی دارد و همین قلب است که من را به او پایبند کرده است» . (ص 110)


و چهارشنبه ها ، روز دیدار از کلود ، برای پونتونیه‌ی پیر، درخشان و خوش ترین روز هفته است . حوالی ظهر خود را به مدرسه‌ی پسرک می‌ رساند تا بعد از اتمام درس به اتفاق به رستورانهایی در پیاده رو ها روند . از آن گونه که «دور میزها را چپری از گلدانهای گل فراگرفته .. و انسان خود را در ییلاق تصور می‌کند» و بیشترِ مشتریان آن راننده‌ ها و کالسکه ران ها هستند. جایی که کلود می‌تواند ذوق زده به اسبها و آدمها نگاه کند و از خوشی کف بزند .
شاید کلود جوان ، همچون مادر و یا دایه‌ی ‌خویش نسبت به بد لباسی پدر با اکراه برخورد نکند، ولی خوب می داند که چگونه از آنها به عنوان ابزار قدرت در برابر پرسشهای پدرانه‌ی آقای پونتونیه استفاده کند، و با لحنی سرزنش بار ، پدر را وادار به عقب نشینی کند :

« ناگهان مسیو پونتونیه قیافة جدی می گرفت و می پرسید : ـ پهلوان ، خوب . فعالیت می کنی؟
و پسر بی آنکه به این سئوال جواب دهد شروع می کرد: ـ "ببین بابا ! باز هم کراواتت رفته بالا، پیراهنت تمیز نیست ، یادت رفته که کتت را ماهوت پاک کن بزنی ..." کلود نیز مانند مادرش از کسانی بود که فرمان می دهد و مسیو پونتونیه از کسانی که اطاعت می کنند ! » (صص 109 ـ 110) .

کلود ، پسر بچه ای نیست که فقط محدود به «قلب طلایی» اش باشد ؛ او همچنین پسرک «باهوش»ی است که خیلی راحت و بدون کمترین دردسری نکته های بقاء را از آموزش های فرهنگ بورژواییِ جامعه‌ی خود می آموزد . مثلا اگر مادرش به او بگوید که همانند نامش ، مدرسه اش را هم تغییر داده است ، کلود کمترین اعتراضی نمی کند . او به خوبی «می‌فهمد» که داشتن «روابط برجسته» با فرزندان میلیونرها و وزرا چه معنی می تواند داشته باشد . و حتا این هوش آنقدر زیاد است که در مدرسه‌ی جدید می‌داند به هنگام دیدن پدر خود (بنا به توصیه‌ی مادرش) ، چگونه او را به جای پدر ، «آقا» خطاب کند !

« چهارشنبه رسید . مسیو پونتونیه از دیدن سر در مجلل مدرسه خیره شد . وارد حیاط پر گلی شد . [...] پونتونیه‌ی کوچولو ، با قدمهایی کندتر از همیشه و در وسط پسر وزیر و پسر میلیونر به طرف او می آمد .
ـ چه شیک شدی پهلوان ! خوب ! چرا حرف نمی زنی ؟ زبانت را بریدند ؟
ـ نه ...
ـ نه ، کی ؟
ـ نه ... آقا ...
کلود فکر می‌ کرد که پدرش به قدر کافی پیر است و دیگر پیرتر نمی شود . با وجود این او را دید که ناگهان پیرتر شد . درحالی که ناراحت شده بود به همراهانش گفت : ـ خداحافظ پیلوا ، خداحافظ بلومنفلدا .
با هیجانی آکنده از پشیمانی دست نحیفی را که کمی می لرزید گرفت . اکنون در کوچه بودند و بچه می‌کوشید که جبران کند .
ـ خب تو چطوری پدر جانم ؟ . . . باباجان . راستی کیف مرا ببین که یک حرف نقره ای دارد [...] »
(ص 112).


درک حس و حال آقای پونتونیه ، کار چندان مشکلی نیست . حالی که ‌شباهت عجیبی به آدمِ مال باخته‌ ای دارد که به یکباره خبر ورشکستگی اش را در یک سرمایه گذاری کلان شنیده باشد . از دست دادن « قلب طلایی» ، مسیو پونتونیه را نابود و به یکباره پیر کرد . پیری‌ ای غیر قابل تصور در نظر کلودِ کوچک . اما آیا اینکه کلودِ کوچک به غیر از قلب طلایی ، از هوش اجتماعیِ جامعه ای که در آن زندگی می کند برخوردار است ، تقصیر کار است؟ همان هوشی که آقای پونتونیه (به هنگام سرزنش های دفاعیِ پسرش) در دیدنش مسامحه می کرد ! و یا از این بابت که استعداد وی را آموزش های مادر و دایه اش به کار گرفته اند ، پسرک «قلب طلایی» مقصر است ؟ چرا آقای پونتونیه هیچگاه به محیط پرورشیِ کلود قلب طلا نیندیشیده بود ؟ اما از هر پرسشی مهم تر شاید این باشد که آیا این خطای کلود کوچک است که بی آنکه بخواهد وارد بازی بزرگترها می‌شود و احساساتش به بازی گرفته می‌شود؟ باید کلمات آغازین داستان را به یاد آورد. آنجا که هانری دو ورنوا، برایمان نقل می کند که : « کلود در طلاقی که پدر و مادرش را از هم جدا کرد هیچ دخالتی نداشت» (ص 107) . اما آقای پونتونیه چنان درهم شکسته و غمگین است که به هیچ یک از اینها نمی‌تواند فکر کند .


« ـ چرا امروز مرا "آقا" صدا کردی ؟
ـ بابا جان به خاطر دیگران بود .
ـ آه ! . . . خود تو این فکر به سرت زد ؟
ـ بلی بابا .
ـ خودت تنها ؟
ـ بلی بابا .
ـ مادرت دخالتی نداشت ؟
پسرک به تصور این که کار قهرمانانه ای می کند ، در دروغ خود اصرار ورزید . نمی خواست مادرش را متهم کند ، در حالی که چشمان صاف و روشن خود را به چشمان پدر دوخته بود تا او را متقاعد کند جواب داد: نه! » (
ص 113) .


و هانری دو ورنوا، بلافاصله می نویسد : «گویی پلی که آنها را به همدیگر مربوط می ساخت در هم شکست . مسیو پونتونیه با همان حیرت وحشت‌ آلودی که سابقاً در حضور زنش احساس می‌کرد ، پسر خود را نگاه کرد». ( همانجا) و چند سطر بعد اضافه می کند که آن شب آقای پونتونیه برای همسایه ی اسپانیایی اش از «سیاست خارجی » صحبت کرد (ص 114).
شاید هیچ توصیفی نتواند این طور کارآمد از دل شکستگی و قطع امید آقای پونتونیه خبر دهد . جایگزینیِ سیاست خارجی به جای صحبت از پسر «قلب طلایی» ، زهر عجیب و غریبی در حذف کلود دارد ! سوءتفاهمی که آرام ، آرام پیش می رود و تمامی حصارهای اعتماد را در برابر ویرانیِ جبران‌ناپذیر یک طرز تلقیِ ناگوار و غلط به نابودی می‌کشاند :

« چهار شنبه‌ی بعد ، پسرک وقتی که از کلاس خارج شد ، پدرش را در حیاط ندید . او را بیرون در پیدا کرد که حقیرانه در میان نوکرها و کلفت ها انتظار می کشید .
ـ سلام بابا جان !
ـ سلام کلود .
نخستین بار بود که او را به اسم صدا می کرد . تا آن روز همیشه او را پهلوان و یا ... نامیده بود . شنیدن این جواب قلب بچه را در هم ریخت . دلش خواست که همه چیز را اعتراف کند ، اما شرم گلویش را می فشرد . آهسته و بی صدا و دردناک ، مانند مردی بنای گریستن را گذاشت . مسیو پونتونیه به دلایل این غصه اهمیتی نداد ، زیرا بدترین سوء تفاهم ها ، آنهایی است که دو موجود حساس را از هم جدا می کند . گفت :
ـ گریه نکن جوان ! امروز یک کراوات آبی شیک با خال های سفید زده ام . کراواتی که دیگر بالا نمی رود . کت نوام را پوشیده ام و دستکش به دست کرده ام و ریشم را تراشیده ام . و حالا هم می رویم که در یک رستوران واقعی غذا بخوریم »
( ص 114 ) .

آبان ماه 1389

این داستان بر گرفته از کتاب « داستان هایی با قهرمانان کوچک از نویسندگان بزرگ » است و آنرا انتشارات ناهید به چاپ رسانده است .

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

گذر موقعیت ها : مهاجرت


گذر موقعیت‌ها : مهاجرت به آمریکا
2.
گفتگو با سرکار خانم گلناز بنی فاطمی

روحی : سرکار خانم بنی فاطمی عزیز، ممنون از اینکه دعوت مرا برای مصاحبه پذیرفتید لطفا بفرمائید متولد چه سالی هستید و چند فرزند دارید؟

گلناز بنی فاطمی : سپاس از دعوت شما برای مصاحبه، من متولد سال 1345 متاهل و دارای یک پسر 18 ساله هستم.

روحی : تا آنجا که اطلاع دارم ، شما به همراه خانواده تان اخیراً از ایران مهاجرت کرده اید ، ممکن است بفرمائید چه مدت است و در کجا مقیم هستید ؟


بنی فاطمی : حدود یکسال و نیم پیش به همراه همسر و فرزندم به امریکا مهاجرت کردیم و در حال حاضر در ایالت کالیفرنیا، شهر لس آنجلس زندگی میکنیم.


روحی : ممکن است بفرمائید چه شد که به آمریکا مهاجرت کردید ؟

بنی فاطمی : حدود 13 سال پیش پدر همسرم که اقامت امریکا را دارند برای خانواده ما تقاضای کارت سبز کرده بودند، صدور کارت سبز بعد از 11 سال (در بهمن سال 1387 ) موقعیتی را برای ما فراهم کرد که به امریکا سفر کنیم هنوز همه افراد خانواده بر سر اقامت در امریکا توافق نظری نداشتیم. بیشتر از همه پسرم که در آنزمان 17 ساله بود تمایل به ماندن داشت به هرحال با اینکه نیمه سال تحصیلی بود در مدرسه ثبت نام شد، خانه ای اجاره کردیم و ماندیم.

روحی : چه چیزی در آمریکا ماندنتان را به تردید انداخته بود . و یا به قول خودتان ، توافقی بر سرش بین اعضاء خانواده وجود نداشت ؟ آیا برایتان مقدور است تا هر اندازه ای که بشود ، از اختلاف نظر آنزمانتان بر سر ماندن در آمریکا بفرمائید ؟ در حال حاضر چطور؟ آیا با هم به توافق رسیده اید ؟ در صورت امکان لطفا توضیحی هر چه بیشتر درباره شرایط آنزمان خودتان بدهید .

بنی فاطمی : هر کدام از ما نظر متفاوتی داشتیم ، برای پسرم همه چیز جذاب بود بخصوص بعد از ثبت نام در مدرسه ، تفاوت مدارس امریکا با ایران در تمامی زمینه ها چه از لحاظ تدریس، چه قوانین کلاس و مدرسه چه روابط بین دانش آموزان با هم و با معلم ، همه یکجور راحتی و لذتی داشت که جذاب بود و هنوز هم هست حتی بیشتر از اوایل ورود چون در آن زمان به هر حال تازه وارد بودن و نا آشنایی با شرایط جدید مشکلات خاص خود را داشت که الان بر طرف شده . اما در مورد من و همسرم قضیه متفاوت بود ، ابتدای ورود برای همسرم جذاب و برای من بسیار نا امید کننده بود ، تجربه من از نوع زندگی ، فرهنگ ، ظاهر شهری و ظاهر رفتار شهروندی ، روابط بین ایرانیان مهاجر و غیره در یک کشور خارجی منحصر به کشور آلمان بود که شاهد زندگی خواهرم در دایره دوستان ایرانی و آلمانی اش بودم در کشوری که از یکجور یکدستی فرهنگی و احساس مسئولیت شهروندی برخوردار بود . این خصوصیات برای من که مسافر بودم و فقط برای مدت موقت به دیدن خواهرم میرفتم یکجور احساس احترام به آن فرهنگ و آن کشور را ایجاد میکرد . در ابتدای ورود به امریکا، من ناخودآگاه همه چیز را با آلمان مقایسه میکردم و همه چیز متفاوت بود و در آن زمان نا امید کننده ، یکدستی فرهنگی به هیچ عنوان وجود نداشت ، این عدم یکدستی در همه چیز قابل رویت بود از ظاهر شکل و لباس گرفته تا زبان و گویش و حتی مدل راه رفتن طرز زندگی و خلاصه همه چیز و برای من باعث احساس ناآرامی و نا امنی میشد .
روابط بین ایرانیان مهاجر مسئله خیلی مهم دیگری بود که باز در اثر مقایسه با ایرانیان مهاجر آلمان روی من اثر بسیار منفی گذاشت. بین ایرانیان ساکن امریکا البته آن عده ای که من شاهد نوع زندگیشان بودم از همبستگی و حمایتی که من بین ایرانیان مهاجر آلمان دیده بودم خبری نبود اصولا روش زندگی در اینجا تفاوت داشت که بعداً متوجه شدم درصد زیادی از آن بدلیل قوانین این کشور است. قوانینی که باعث منفرد و جدا شدن هر چه بیشتر شهروندانش میشود ، قوانینی که بیشتر جنبه مالی دارد . به نظر من ترسهای مربوط به پول ، بین مردم این کشور رایجترین بیماری اجتماعی را تشکیل میدهد که نوع آن بسته به اندازه درآمد و ذخیره مالی متفاوت است.
مسئله دیگری که باز در آن زمان اثر منفی زیادی بر من گذاشت ، سطح آگاهی عمومی مردم بود نسبت به آنچه در دنیا وجود دارد یا در حال وقوع است ، ضعف شدید خبر رسانی در رسانه های عمومیِ مجانی در دسترس مردم (منظور کانالهای تلویزیونی که در دسترس عموم مردم هست جدای از کانالهایی که باید برای آنها پول پرداخت کرد) که فقط شامل اخبار محلی هر شهر (تصادف ، دزدی ، آدم ربایی و قتل) یا اخبار ورزشی میشود ، باعث شده که عموم مردم و البته نه افراد تحصیل کرده ، نسبت به دنیای اطراف ناآگاه و در نتیجه بسیار بی تفاوت باشند . سوالهایی که باید جواب میدادیم خنده دار و همزمان غم انگیز بود مثل اینکه : ایران کجاست نزدیک کالیفرنیا ؟ یا اینکه کشور ایران ؟ نشنیدم ولی کشور من جورجیا است (یکی از ایالتهای امریکا)...
حالا که مدتی از ماندنم در اینجا گذشته و در شرایطم بیشتر جا افتاده ام تعدادی از نکاتی که در ابتدا برایم ضعف محسوب میشد بخصوص در مورد اولی که توضیح دادم کم کم به یکجور جذابیت تبدیل شد : عدم یکدستی کشوری که تشکیل شده از مهاجرین ، کشوری بدون تاریخ کهن ، بدون غرور تمدن قدیم و در نتیجه بدون تعصب ، شرایط زندگی را برای مهاجرین بسیار راحت کرده ، مهاجر تازه وارد خیلی زود در جامعه پذیرفته میشود ، همه ورودش را به او تبریک میگویند ، با لبخند از او استقبال میکنند ، هر کس با هر رنگ پوست و هر نژاد و هر زبان و هر لباسی خیلی زود عضوی از جامعه رنگارنگ امریکا میشود ، بدون احساس کمبود یا جدایی از جامعه که در آلمان زیاد شاهدش بودم .
اما در مورد همسرم، خیلی زود جذابیت ابتدایی امریکا جای خودش را در درجه اول به نگرانی کار و معاش داد و بعد از آن دلتنگی برای ایران و خانواده و فامیل و دوستان ، غصه از تنهایی و تمامی آنچه که در ایران بود و اینجا نیست جای آنرا گرفت .

روحی : آیا در ایران شما شاغل بودید ، میزان تحصیلات شما چیست؟ چه شغلی داشتید؟


بنی فاطمی : در سال 1370 با مدرک لیسانس در رشته باستانشناسی از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شدم . متاسفانه بازار کار در رشته تحصیلی من بخصوص برای فارغ التحصیلان دختر بسیار کم بود بنابراین به جستجوی کار در زمینه های دیگر گشتم ، در آن زمان موسسه ای بنام موسسه بازرگانی ایران و آلمان برای کسانیکه به زبان انگلیسی یا آلمانی تسلط داشته و دارای حداقل مدرک تحصیلی لیسانس بودند ، کاریابی میکرد. از طریق همین موسسه در یک شرکت خارجی تولید لوازم استخراج نفت مشغول به کار شدم ، در حدود 4 سال در این شرکت کار میکردم ، بعد از بسته شدن شرکت مزبور بطور پراکنده در مراکز مختلفی از جمله حدود 3 سال در یک شرکت حسابداری و 4 سال در یک شرکت برنامه ریزی مشغول به کار بوده ام .

روحی: در آمریکا چطور ، آیا شما شاغل هستید ؟ آیا تجربه کاری در آمریکا داشته اید ؟ وضعیت کار در آنجا چطور است ؟


بنی فاطمی : بعد از ورود به امریکا خیلی زود متوجه وضعیت بد بازار کار شدم ، این وضع برای تازه واردها و کسانیکه تحصیلکرده این کشور نیستند به مراتب بدتر است. بنابراین تصمیم گرفتم یک دوره آموزشی بگذرانم. چون در ایران در زمینه های خیاطی و جواهرسازی دوره دیده و کار کرده بودم و به هر دو بخصوص جواهرسازی خیلی علاقه مند بودم ، برای یک دوره 6 ماهه فشرده جواهرسازی ثبت نام کرده و همزمان بدنبال کار در هر دو زمینه خیاطی و جواهرسازی میگشتم ، به هرجایی که فکر میکردم امکان یافتن کار موقت یا دائم یا سفارش و تعمیرات و یا به هر شکل دیگر باشد سر میزدم، جواهراتی را که ساخته بودم به فروشگاههای مختلف میبردم، در بازارهای موقت شنبه بازار عرضه میکردم اما بازار کار در همه زمینه ها کساد بود و هست و نیروی کار ارزان فراوان . تنها زمان گرمی بازار، ایام کریسمس است (حدود دو ماه قبل از کریسمس و یک ماه بعد از آن) که فروشگاهها بطور موقت استخدام میکنند . من هم در تنها کریسمسی که تا به حال در امریکا بوده ام توانستم 3 ماه در یک فروشگاه ، کار فروشندگی انجام بدهم .

روحی : هزینه زندگی تان چگونه تأمین می شود به عنوان مثال : اجاره خانه ، خورد و خوراک ، بهداشت و درمان ، تحصیل پسرتان و امور دیگر ؟

بنی فاطمی : در واقع خرج زندگی ما از پس اندازی که در ایران داریم تامین میشود . خورد و خوراک ، کمترین و اجاره خانه بزرگترین قسمت هزینه ها را به خود اختصاص میدهد ، همچنین پرداختهای ماهانه مثل آب و برق، تلفن، گاز و غیره رویهمرفته مبلغ زیادی را تشکیل میدهند بخصوص که قرار است تومان به دلار تبدیل شود. به این ترتیب شروع زندگی بسیار مشکل بود و بنظر غیر ممکن میرسید اما بعد از گذشت چندین ماه که بیشتر در شرایط خود جا افتادیم و محیط را بهتر شناختیم بهتر توانستیم خرج و دخل را تنظیم کنیم و بعد از آن که همسرم مشغول به کار شد شرایط مالی خیلی قابل تحملتر شد . پسرم به مدرسه دولتی میرود بنابراین هزینه ای ندارد ، در مورد بهداشت هم پسرم تا 21 سالگی تحت پوشش دولت است اما برای ما بیمه ای از طرف دولت وجود ندارد ، تنها کلینیکهایی در سطح شهر هستند که برای بیماریهای درواقع سرپایی مثل سرماخوردگی بطور مجانی ویزیت میکنند. اصولا مسائل بهداشتی و بیمه در آمریکا یکی از نگرانیهای عمده قشر کم درآمد و بخصوص بدون کار است ، موسسات درصورتیکه به کارمند خود از تعداد ساعات مشخصی بیشتر برنامه کاری در هفته بدهند باید کارمند و خانواده او را (که شامل همسر و فرزندان زیر 21 سال میشود) بیمه کنند ، بنابراین کسانیکه تازه مشغول به کار میشوند اکثرا از آن تعداد ساعات (برای بعضی موسسات مانند آنهایی که عضو اتحادیه کارگری هستند از جمله بیمارستانها و مدارس 20 ساعت و بعضی دیگر 40 ساعت) برنامه کاری کوتاهتری دریافت میکنند. امکان اینکه کسی خودش را بیمه کند و ماهیانه پول آنرا به شرکت بیمه پرداخت کند وجود دارد اما شرکتهای بیمه همه خصوصی هستند و بسیار غیر قابل اعتماد در نتیجه احساس ناامنی و نگرانی از بیماری و مسائل بهداشتی یکی از معظلات آمریکاست.


روحی : آیا شما از دولت آمریکا کمک هزینه ای دریافت می کنید ؟ لطفا به طور مشخص هر نوع کمکی که از دولت دریافت می‌کنید را بفرمائید . مثلا آموزش زبان ، کار ( در این خصوص آیا هزینه آن دوره آموزشی جواهر سازی را خودتان پرداخت کردید یا دولت به شما کمک کرد؟ )

بنی فاطمی : دولت آمریکا به کسانیکه اینجا کار کرده و مالیات به دولت پرداخت کرده و بعد به دلیلی بیکار شده باشند حقوق بیکاری پرداخت میکند همچنین برای کسانیکه به دلیل بیماریهای شدید و غیر قابل برگشت به سلامتی کامل یا به هر دلیلی توانایی کار کردن نداشته باشند و این ناتوانی از طریق دکتر متخصص تایید شده باشد امکاناتی قائل میشود مثل شرکت در هر کلاسی بدون پرداخت شهریه ، دریافت ماهیانه و غیره . به جز این دو مورد افراد بالاتر از 60 سال که اقامت آمریکا را دارند حتی اگر در آمریکا سابقه کار نداشته و مالیات پرداخت نکرده باشند (بسیاری از ایرانیان مقیم ایران که از طریقی دارای اقامت امریکا نیز میباشند در این گروه جا دارند) از حقوق ماهانه و مزایای بسیار کامل بهداشتی دولت آمریکا برخوردارند . اما در مورد خانواده ما که در سن میانسالی هستیم و قبلا در آمریکا کار نکرده و مالیات درآمد به دولت پرداخت نکرده ایم شرایط خیلی سختتر است . البته از لحاظ آموزش کلاسهای علمی و دوره های کسب مهارت در رشته های فنی و غیره تسهیلات برای همه حتی کسانیکه بطور غیر قانونی در اینجا زندگی میکنند بسیار فراوان است . کلاسها در زمینه های مختلف و با شهریه های بسیار مناسب برای همگان قابل استفاده است ، کلاسهای زبان انگلیسی در بعضی موسسات دولتی بطور مجانی ارائه میشود .
مراکز آموزشی دولتی برای ثبت نام اجازه بازدید کارت شناسایی متقاضی را ندارند ، بنابراین همه کسانیکه در اینجا زندگی میکنند ، چه مجوز اقامت داشته باشند و چه نداشته باشند میتوانند از امکانات آموزشی استفاده کنند که البته این امکلانات هم به دلیل بد بودن اوضاع اقتصادی و محدودیت بودجه دولت مرتباً کاهش پیدا میکند یا کلاسها تعطیل میشوند یا شهریه افزایش پیدا میکند ، اما هنوز هر کسی با هر درآمدی میتواند در هر زمینه ای که بخواهد تحصیل کند . در کنار این امکانات البته موسسات آموزشی خصوصی با شهریه های بسیار بالا هم هستند .
اما در مورد موسسه ایکه من دوره جواهرسازی را در آن گذراندم قضیه بسیار متفاوت بود و فکر کنم گفتنش برای شناخت جامعه رنگارنگ و خیلی وقتها ناامن و غیر قابل اعتماد آمریکا بد نباشد . زمانیکه من در کلاس جواهرسازی ثبت نام کردم هنوز 2 هفته بیشتر از ورود ما به آمریکا نگذشته بود ، من خیلی عجله داشتم که زودتر یک دوره بگذرانم و بتوانم زودتر کار کنم ، هنوز از هیچکدام از امکانات آموزشی که در بالا گفتم اطلاعی نداشتم و از نابسامانی و ناامنی بازار نیز بی خبر بودم بنابراین بعد از جستجوی فراوان از طریق اینترنت و مجلات کاریابی و غیره ، موسسة مزبور را در یک مجله کاریابی پیدا کردم ، عنوان آن بود : بعد از گذراندن دوره های آموزشی فنی در زمینه های مختلف ، مشغول به کار شوید ، تماس گرفتم و برای بازدید کلاس به محل رفتم ، دقیقا چیزی بود که میخواستم ، موارد آموزشی بسیار کامل بود ، استاد با تجربه بود ، کلاس مجهز بود و خلاصه همان چیزی بود که باید باشد (حداقل از نظر من که تجربه ای از آمریکا نداشتم) با همسرم برای ثبت نام رفتیم به دفتر ثبت نام تا شرایط را بپرسیم ، مسئول ثبت نام برای ما توضیح داد که حتما بعد از اتمام کلاس مشغول کار میشوم ، گفت شهریه کلاس 9000 دلار است که 3000 دلار آن به دلیل اینکه خانواده ما درآمد ماهانه ندارد از طرف دولت بخشیده میشود و 6000 دلار بقیه بعد از اینکه مشغول به کار شدم ماهانه 50 دلار از حقوقم کسر میشود . همه چیز به نظر ما بسیار عادلانه بود و جذاب بنابراین ثبت نام کردم و مشغول شدم . البته کلاس بسیار خوب و کامل بود اما بعد از اتمام کلاس از کار خبری نبود ، مرتب تماس میگرفتم و سر میزدم و باز خبری نبود ، بعد از چند ماه نامه ای از یک موسسه دولتی دریافت کردم مبنی بر اینکه زمان پرداخت وامی رسیده که برای گذراندن کلاس دریافت کرده بودم و اشاره شده بود که از آن تاریخ به بعد بهره خیلی بالایی به مبلغ وام تعلق میگرفت . دریافت این نامه در آن شرایط مالی بد واقعا وحشتناک بود ، با کلاس تماس گرفتم تلفن قطع بود ، به محل کلاس رفتم ساختمانهای همسایه و نگهبان ساختمان گفتند که یک روز تمامی وسائلشان را جمع کردند و رفتند و هیچکس هم خبر نداشت کجا رفته اند. با اداراتی که پیگیر اینگونه مسائل هستند تماس گرفتم همه ابراز تاسف کردند اما کاری از دستشان بر نمی آمد ، گویا در سال تعداد زیادی موسسات مشابه به همین شکلها پولی به جیب میزنند و جمع میکنند. با موسسه پرداخت کننده وام تماس گرفتم و شرایطم را توضیح دادم ، مبلغ وام به جای خود باقی بود اما افزایش بهره را یک سال به تاخیر انداختند که خود کمک بزرگی بود .
بعدها که با مهاجرین ایرانی بیشتری آشنا شدم متوجه شدم که اکثر آنها مثل ما تا با شرایط اینجا و نا امنیهای مالی آن آشنا شوند هزینه های نابجای زیادی پرداخته اند. شاید اگر ایرانیان منسجم تر بودند ، بیشتر به هم کمک میکردند ، تجربه های خود را در اختیار تازه واردها میگذاشتند ، یاسازمانهایی تشکیل میدادند تا هر تازه وارد به تنهایی همه چیز را از سر تجربه نکند . فقط اگر اینهمه ترس از همنوع بین ایرانیان وجود نداشت.

روحی : اگر برایتان مقدور است ممکن است کمی بیشتر درباره این ترسی که فرمودید بین ایرانیان شایع است ، صحبت کنید و نیز آیا می دانید علتش چیست ؟ آیا اطلاع دارید که در شهرها و ایالت های دیگر هم این ترس بین ایرانیان هست یا نه ؟

بنی فاطمی : از زمانیکه من و خانواده ام وارد امریکا شدیم و حتی قبل از آن ، زمانیکه قرار بود به امریکا مهاجرت کنیم از کسانیکه تجربه زندگی در امریکا را داشتند عباراتی از این دست زیاد میشنیدیم که: "به ایرانی اعتماد نکنید" یا "در لس آنجلس نمانید ایرانی زیاد است"... وقتیکه وارد امریکا شدیم و شروع به زندگی کردیم ، آشنایان و فامیل که سالهای زیادیست اینجا زندگی میکنند ، سفارشاتی از همین دست میکردند ، دوست همسرم از ایالتی دیگر با ما تماس گرفت و سفارش کرد برای هیچ کاری چه شروع کار، چه اجاره خانه و چه سرمایه گذاری یا هیچ کار دیگری به ایرانی اعتماد نکنید .
در همان اوایل کلاسی میرفتم که خانمی ایرانی با همسرش نیز در همان کلاس بودند و سالهای زیادی بود که در اینجا زندگی میکردند ، اولین روزیکه با هم برخورد داشتیم هر دو رفتاری دوستانه داشتند اما وقتی متوجه شدند تازه از ایران آمده ام رفتار هردو تغییر کرد . قضیه را برای یکی از آشنایانم گفتم و دلیلش را سوال کردم ، گفت ترسیده اند ازشان کمک بخواهی ، معمولا اینجا همینطور است تقصیری هم ندارند ، بخاطر قوانین اینجا خیلی وقتها اگر کمک کنند دودش به چشم خودشان میرود . تمام این موارد برای من نشانه نوعی ترس بین ایرانیان بود .
اما تجربه شخصی من در این مدت مخلوطی از اعتماد و بی اعتمادیست .
نمونه تجربه مثبت من اجاره منزل بود ، برای اجاره خانه به دلیل اینکه ما در امریکا سابقه ای نداشتیم و دارای اعتباری نبودیم وضعیت خیلی سختی داشتیم ، هر خانه مناسبی که پیدا میشد یکی از شروط اجاره ، داشتن اعتبار بود تا اینکه صاحب یکی از خانه ها که اتفاقا ایرانی و از اقلیت آسوری بود وقتی فهمید ما ایرانی هستیم و تازه از ایران آمده ایم شرط اعتبار را حذف کرد و گفت : "ما که سالهای زیادیست اینجا زندگی میکنیم باید از کسانیکه تازه آمده اند حمایت کنیم" و در آن شرایط سخت کمک بزرگی به ما کرد .
اما در مورد ایالتها و شهرهای دیگر اطلاع زیادی ندارم . زمانیکه به امریکا آمدم از طریق اینترنت دنبال سازمانهای ایرانی میگشتم که برای یافتن کار یا گرفتن اطلاعات برای مهاجرین بتوانم به آنها مراجعه کنم . در آنزمان فقط در بوستون در ایالت ماساچوست آنرا یافتم . مراجعه به سایتهایی که مربوط به ایالت کالیفرنیاست در این زمینه ها به من کمکی نکرد .


روحی : به نظر می رسد ، شما و همسرتان باید اوقات فراغت زیادی داشته باشید ممکن است بفرمائید این زمانها را چگونه می گذرانید .

بنی فاطمی : من بیشتر در کلاسهای آموزشی ثبت نام میکنم . کلاسهای آموزشی برای حرفه های مختلف با شهریه های بسیار مناسب عرضه میشود و من با توجه به اینکه شغلی ندارم فکر میکنم یادگیری هرکدامشان شاید برای پیدا کردن کار به من کمک کند در عین اینکه وقت آزادم را هم پر میکند.

روحی: آیا روزهای تعطیل ، شما به اتفاق خانواده (همسر و فرزندتان) برای تفریح بیرون از خانه می‌روید؟ بیشتر کجاها می روید و معمولا چه کار می کنید ؟ آیا نوع تفریح شما نسبت به زمانی که در ایران زندگی می کردید ، تفاوت کرده است؟

بنی فاطمی : بله ، معمولا یک روز در آخر هفته را برای تفریح میگذاریم ، تفریح مورد علاقه من رفتن به طبیعت و تفریح مورد علاقه همسر و پسرم سینماست ، گاهی به خواست آنها و گاهی به خواست من ، از هردو استفاده میکنیم . طبیعت اطراف لس آنجلس هم خیلی زیبا و هم متنوع شامل کوه و جنگل و دریاست و همه سلیقه ها را به خود جذب میکند .
نوع تفریحات ما نسبت به ایران کاملا تفاوت کرده است . در ایران روزهای تعطیل بیشتر در بین فامیل و دوستان میگذشت و معمولا زمان زیادی برای استفاده از طبیعت یا تفریحات دیگر باقی نمیماند . گذشته از آن رفتن به طبیعت در ایران فصلی است ، برای استفاده از آن باید برای فصل مناسب برنامه ریزی کرد . اما بیشترین دلیل تغییر نوع تفریحات خانواده ما در واقع همان تنهایی است . در ایران فرق بین هفته و آخر هفته به اندازه اینجا اصلا حس نمیشد .



روحی: خسته نباشید ، یک بار دیگر از همکاری صمیمانه شما سپاسگزاری می‌کنم . لطفا اگر مطلب خاصی در رابطه با «مهاجرت» دارید و امکان گفتن آن پیش نیامده بفرمائید.

بنی فاطمی : من هم بار دیگر از شما بخاطر این گفتگو تشکر میکنم .