۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

بررسی داستان کوتاه «صندوقخانه»، اثر ساکی (هکتورهوگ مونرو)


«مجازات نیکلا»

بررسی داستان کوتاه « صندوقخانه » ، اثر ساکی (هکتور هوگ مونرو)


نوشته زهره روحی

نظر شما درباره «تنبیه» کودکان چیست؟ آیا اصلاً در روش تربیتی شما جایی برای «تنبیه» وجود دارد؟
تا جایی که می‌دانم یکی از روش‌های تربیتیِ مرسوم و شناخته‌ شده‌ «محروم کردن» از امکانات و امتیازات است که نه فقط در مورد کودکان، بلکه در خصوص بزرگسالان هم استفاده می‌شود ؛ به عنوان مثال «تبعید» یکی از این نمونه‌هاست که ظاهراً از قدیم‌ الایام هم استفاده می شده است ، و قدمت آن به تاریخ‌ اساطیری می‌رسد و از قضا نمونه‌هایی از آن هم در اسطوره‌های مذهبی و هم غیر مذهبی وجود دارد . اما برای استفاده از چنین روشی، حتماً می‌باید «امکان»ی وجود داشته باشد تا بتوان آنرا از فردِ موردِ تنیبه گرفت و به اصطلاح او را در «محرومیت» قرار داد . و این یعنی تمامی ابهت، و یا بار معنایی و نیز اثر گذاریِ این روشِ تنبیهی در «گرو کشی» و یا سلب امتیازات است ؛ طوری که بتوان بدین وسیله فرد خاطی را با ناکامی مواجه کرد تا درد و رنج ناشی از خطا و تخلف را تجربه کند.
معمولاً توصیف و تفسیرهای اجتماعی، روانی و فلسفیِ «تنبیه» در قالب چارچوب‌های علمی، کاری است که به عهدة علوم انسانی و اجتماعی گذاشته شده است؛ اما به جلوه درآوردن احساسات و عواطف انسانِ تنبیه شده، دیگر نه کاری علمی، بلکه «هنری»ست که در قلمروِ ادبیات داستانی اتفاق می‌افتد.
ادبیات جهان ، با محوریت تنبیه، نمونه های فراوانی آنهم در ژانرهای مختلف سراغ دارد ، و در متن حاضر از میان آنهمه ، خوشبختانه (و به طور کاملاً اتفاقی) ما با موردی مواجه هستیم که به دلیل به کارگیری زبان طنز و نیز نگاه بازیگوشانه بدون ایجاد شرم در مخاطب خود ، به وی فرصت می‌دهد تا در روش تنبیهیِ خود بازنگری کند و ماهیت آنرا به پرسش گیرد .
باری اکنون سراغ داستان کوتاه «صندوقخانه» اثر هکتور هوگ مونرو با نام مستعار «ساکی» (1870 ـ 1916) می‌رویم . اثری به غایت ساده و در عین حال فوق‌العاده هوشمندانه ؛ که از قضا همین دو ویژگی، اثری ماندگار بر ذهن ما می‌گذارد :


«نیکلا» ، پسر بچه‌‌ی باهوشی است که با دختر عمو و پسرعموهای خود (خانواده‌ی عموی خویش) همراه با خاله‌ خانمی که در حقیقت خاله خانم عموزاده‌های اوست، زندگی می‌کند. زنی که از نگاه نیکلا از قدرت تصمیم گیری زیادی برخوردار است . به عنوان مثال او کسی است که می‌تواند به هنگام شیطنتِ نیکلا او را تنبیه کند و یا حتا وقتی کفش‌های «بوبی» (دختر عموی نیکلا) تنگ می شود و پایش را می زند تصمیم برای خرید کفشِ جدید به عهده اوست یا حداقل بوبی نیاز به کفش‌اش را باید به او اطلاع دهد. باری ، روزی نیکلا از سر شیطنت و بازیگوشی، پنهانی در ظرف شیرِ صبحگاهی که در آن نان ترید می‌شود ، قورباغه‌ای می‌اندازد . آنهم صرفا از اینرو که بتواند وجود آنرا در ظرف شیرادعا کند و سپس در مقابل انکار خاله خانم و همه‌ی آدم‌های بزرگسال خانه آنرا از ظرف شیر بیرون کشد و صحت گفته‌هایش را نشان دهد!


« این کار زشت و کثیف، یعنی گرفتن قورباغه‌ای از باغ و انداختن آن در ظرف شیر، سر و صدای زیادی در خانه ایجاد کرد [...] به همین علت، پسر عمو و دختر عمو و برادر نچسب او بعد از ظهر به پلاژ "یاگبوروگ" می‌رفتند و او در خانه می‌ماند. خاله که در واقع خاله‌ی پسرعمو و دختر عمو بود، فوراً نقشه‌ی گردش را کشیده بود تا به "نیکلا" ثابت کند که بر اثر رفتار ناشایستش از گردش محروم شده است. این عادت او بود. به محض اینکه یکی از بچه‌ها مورد بی‌مهری واقع می‌شد، او فوراً وسیله‌ی تفریحی برای سایرین پیدا می‌کرد که بچه‌ی گناهکار را از آن محروم کند. وقتی که بچه‌ها همه با هم شیطنت می‌کردند، فوراً به آنها اطلاع داده می‌شد که در همان نزدیکی سیرک جالبی با فیل‌های متعدد نمایش می‌دهد و اگر آنها مؤدب‌تر بودند مسلماً به تماشای آن می‌رفتند» (صص 119ـ 120) .



به نظر می‌رسد آنچه در این ماجرا و شیوه‌ی تنبیه «خاله» خانم جالب و با اهمیت است، «پاداش» به «دیگران» در ازاء خطای «نیکلا» است ، اما نیکلا خیلی زود ما را از این اشتباه ظریف بیرون می‌آورد. خصوصاً که اگر این «پاداش» را به معنای «خوشحال» کردن سایر بچه‌ها تعبیر کرده باشیم.



«انتظار داشتند که به هنگام عزیمتِ بچه‌ ها، چند قطره اشک از چشمان نیکلا [ریخته شود]. اما این اشک‌ها را دختر عمویش ریخت که هنگام بالا رفتن از کالسکه زانویش گیر کرد و خراش برداشت. از اینرو حرکت آنها آنطور که پیش بینی شده بود چندان با شادی و سرور توأم نشد. وقتی که کالسکه دور می‌شد ، نیکلا با خوشحالی گفت : ـ دختره چه زوزه ای می‌کشید! خاله جواب داد : ـ تا چند دقیقه‌ی دیگر یادش می‌رود . روی شن‌های ساحل بازی می کنند و بعد از ظهر خوشی را می‌گذرانند. [نیکلا پاسخ داد] ـ مسلماً"بوبی" نمی‌تواند تفریح کند و بدود چون کفشهایش خیلی تنگ شده است و پاهایش را اذیت می‌کند . [خاله گفت] : ـ چرا به من نگفته؟ [نیکلا پاسخ داد] : ـ دو سه دفعه بهت گفته ، اما تو نشنیدی ، اغلب وقتی که ما حرفهای خیلی مهم هم می‌زنیم تو نمی‌شنوی» (صص 120 ـ 121) .



بنابراین همانطور که می‌بینیم فیگورِ خاله خانم در اعطای پاداش به دیگران (و خوشحال کردن آنان) از آنجا که به قصد ایجاد محرومیت برای نیکلاست ، در حد همان ژست باقی می‌ماند . اما نه به دلیل چهره ظالمانه و غیر انسانی تصمیم گرفته شده ؛ بلکه به دلیل ساده‌ی غلط بودن این روش تربیتی و از اینرو ناموفق بودن‌اش؛ زیرا او حتا نمی داند که «بوبی» با کفش‌های تنگ قادر به دویدن و تفریح کردن روی شن‌های پلاژ (ی که بازی روی آن به او اهدا شده است) نیست ! و این یعنی خاله خانم با امکان «خوشحال کردن» دیگران فرسنگها فاصله دارد و فاقد این «توانایی» است . پس قدرتی که او در اختیار دارد ، به هیچ وجه یک قدرت واقعی و قابل احترام نیست . زیرا قدرتهای واقعی و قابل احترام همواره در صدد ایجاد سرزندگی و شادمانی هستند نه حذف آن ؛ حال آنکه خاله خانم دارای یک «قدرت منفی» و غیر قابل احترام است . زیرا همانند تمامی دارندگان چنین قدرتی ، گوش‌هایش برای شنیدن حرفهای مهم دیگران همیشه بسته است و هیچوقت نه می‌شنود و نه می‌بیند و نه متوجه می شود که مثلاً کفش‌های بوبی برایش تنگ و پوشیدن‌شان آزار دهنده شده است ! با چنین تفسیری حتا ممکن است در همین لحظه از خود سئوال کنیم آیا برای «بوبی» دویدن با کفش تنگ ، تنبیه تغییر شکل داده‌ای نیست که قرار است طعم شیرین بازی بر روی ماسه ها (که صرفاً برای تنبیه نیکلا به او داده شده) را باز ستاند؟ این گمان زمانی قوت بیشتری می‌گیرد که خاله خانم بی‌ توجه به زمان مدّ دریا، او و برادرانش را به کنار ساحل می‌فرستد :


«آن روز سر میز چای سکوت عمیقی سایه افکنده بود. بچه‌ها در اثناء مد دریا به "یاگبوروگ" رسیده بودند و اصلاً شنی ندیده بودند که روی آن بازی کنند. متأسفانه خاله وقتی آنها را برای تنبیه نیکلا به کنار دریا می‌فرستاد به قدری عجله داشت که پیش‌ بینی وقت را نکرده بود. کفش‌های تنگ "بوبی" چنان تأثیر بدی در اعصاب او کرده بود که باعث شده بود او سراسر بعد از ظهر را بد اخلاقی و بی حوصلگی کند. به طور کلی نمی‌شد گفت که این سفر برای آنها لذت‌ بخش بوده است» (ص 126).

همانطور که می ‌بینیم ، ساکی به سادگی و بی آنکه بخواهد عواطف مخاطب خود را جریحه دار کند ( با موفقیت تمام) ، ناموفق بودن شیوه‌های تربیتی غلط را در قالب طنزی بسیار هوشمندانه و ظریف باز می‌کند . از اینرو آگاهانه در همان حیطه‌ی هنر باقی می‌ماند و بر خلاف بسیاری از داستان سرایی ها کمترین نیازی به ترک این قلمرو و ورود به حیطه‌های آموزشی ـ اخلاقی پیدا نمی‌کند .
باری ، اکنون می خواهیم مروری کوتاه بر روش تربیتیِ اشتباه و در نتیجه ناموفقِ «خاله» خانم داشته باشیم . احتمالاً بزرگ ترین و مهم ترین خطای خاله خانم از آنجایی آغاز می شود که وی «تنبیه» و «مجازات» را بنیاد رابطه با نیکلا ، بوبی و سایر کودکان قرار داده است و برای همین هم «خوشحالی » بوبی و بقیه زمانی صورت می گیرد که وی قصد تنبیه نیکلا را دارد . و این یعنی «خوشحالی دیگران» برای او هدف نیست بلکه وسیله ای است برای « محروم کردن بخشی از این دیگران» ؛ . . . .
اگر بنیاد رابطه ی خاله خانم با بچه ها ، نه بر اساس تنبیه و مجازات آنان ، بلکه بر اساس«خوشحالی» و «خوشبختی» آنان می بود، مسلماً آنگاه خیلی چیزها تغییر می کرد و شاید مهمترینِ این تغییرات ، بیرون آمدن بچه ها از موقعیتِ نازلِ « قلمروِ ابزار» ها خواهد بود : قلمروی غیر دموکراتیک و کاملاً کاسبکارانه ؛ زیرا فقط در قلمرو ابزارهاست که می‌شود یک انسان را برای شاد و یا تنبیه انسانی دیگر به کاری گماشت و با حذفِ احساسات انسانی او ، وی را در حد یک ابزار، تنزلِ موقعیتی داد . خاله خانم صدا و حرفهای «بوبی» را در تنگ شدن کفش‌اش نمی‌شنود ، چون قادر به دیدن و درک او به عنوان دختربچه‌ (ای که برای خود از جسمیت انسانی و نیز احساس و درک برخوردار است) نیست !
اما آدمی که اینگونه «دیگران» را می‌بیند و می‌فهمد ، آیا خود ، می تواند از آزادی و شادی برخوردار باشد ؟ این پرسش بسیار مهمی‌ست که برای پاسخ به آن می‌باید کمی با خاله خانم باشیم . همانگونه که دیدیم پس از رفتن بچه ها به پلاژ ، گفت و گویی بین خاله خانم و نیکلا صورت می گیرد که در واقع به افشای ضعف های شخصیتی خاله خانم منتهی شد :



« [...] خاله برای اینکه موضوع صحبت را عوض کند گفت : ـ پهلوی درخت "انگور فرنگی" نرو ! [نیکلا] ـ چرا؟ [خاله] ـ برای اینکه تو تنبیه شده ای.
نیکلا این دلیل سست را نپذیرفت . احساس می کرد هیچ اشکالی ندارد که تنبیه شود و در عین حال پهلوی درخت انگور فرنگی هم برود . حالت سرکشی در قیافه اش ظاهر شد . خاله اطمینان پیدا کرد که او قصد دارد پهلوی درخت انگور فرنگی برود و با خود گفت : فقط برای اینکه من گفته ام نرو ! . . .
رو به باغ سبزی کاری که درخت انگور فرنگی در آن بود دو در باز می شد . بچه‌ی کوچکی مثل نیکلا وقتی از یکی از آن درها عبور می کرد، به سادگی در میان بوته های کرفس و توت فرنگ و غیره از چشم بینندگان مخفی می شد . آن روز بعد از ظهر خاله خیلی کار داشت . اما یکی دو ساعت از وقت خود را به کارهای باغبانی اختصاص داد تا بهتر بتواند آن دو در را زیر نظر داشته باشد [...] نیکلا با لذت از در بیرون آمد ، در حالی که اصرار داشت خاله او را حتماً ببیند مدتی بین دو در گردش کرد و در تمام این مدت لحظه ای خاله از او چشم برنداشت . در واقع او قصد وارد شدن به باغ سبزیکاری را نداشت ، اما می‌ خواست ک خاله اینطور خیال کند ، این تصور سبب می شد که خاله قسمت اعظم بعد از ظهر را همانجا مشغول نگهبانی باشد...»(صص 121ـ 122) .



هم چنانکه پیداست ، «تنبیه» برای خاله ، نه وسیله‌ی تربیتی بلکه ابزار قدرت است . قدرتی که به نظر می رسد اصلا نیازی هم به آن نیست چرا که همانگونه که دیدیم در حقیقت، عملکردی منفی و بر علیه زندگی دارد . یعنی همان قدرتی است که صرفاً برای نفی و سرکوب دیگران (کودکان) به کار گرفته می شود و خاله خانم آماده است تا به محض مواجه شدن با کمترین مخالفت و سرکشی ، آن را به کار گیرد . اما نکته ی جالبی که از سرشت قدرت های منفی پرده برمی دارد این است که به موازات « منع و محدودیت»ی که برای « دیگری » به وجود می‌ آورد ، خود نیز دچار منع و محدودیت می شود : خاله خانم برای به اجرا درآوردن و محافظت از دستور منع خود ( با وجودیکه کلی هم کار داشته است ) مجبور می شود « قسمت اعظم بعد از ظهر را همانجا مشغول نگهبانی باشد» . بنابراین همانگونه که شاهد هستیم ، خاله خانم مجبور می شود ، احساس آزادی و شادمانی خود را فدای قدرت تسلط بر دیگریِ متفاوت از خودش کند . حتا اگر این آدم متفاوت، فقط یک پسربچه باشد !
اما هیچ چیز جالب تر از این موضوع نیست که بدانیم خاله خانم اصلا از توانایی لذت بردن بی نصیب است و از اینرو هر آن چیزی را که برای خود و یا دیگران ایجاد خوشی و لذت کند از دسترس دور می کند . آنهم با توجیح زاهدانه‌ی «حیف بودن برخی اشیاء برای مصرف». بهرحال این همان راز مهم شخصیتی است که نیکلا از آن پرده برمی‌دارد .
او که حسابی خاله خانم را گیج کرده بود و این تصور باطل را در وی ایجاد کرده بود که قصد رفتن به کنار درخت انگور فرنگی را دارد (و در نتیجه وی را در آنجا به اسارت نگه داشته بود) ، فوراً به خانه برمی‌گردد و کلید صندوقخانه‌ ای را برمی دارد که هیچکدام از بچه‌ها حتا حق نگاه کردن به آنجا را هم نداشتند . و بدین ترتیب خود را به اطاقی می رساند که پیش از آن هیچ کدام از کودکان خانه ، حتا آنرا در خواب هم نمی دیدند.



«خاله الکی نیکلا ، از آن کسانی بود که معتقدند اشیاء بر اثر استفاده خراب می شود و می‌کوشند که آنها را در سایه‌ی گرد و خاک و رطوبت سالم نگهدارند . اطاق های خانه به نظر نیکلا لخت و غم انگیز بود . اما اینجا در صندوقخانه چیزهایی بود که چشم را خیره می کرد . در وهله‌ی اول چشمش به یک کاموادوزی افتاد که می توانست پرده‌ی بالای بخاری باشد . این نقش ها بر روی طوماری از ماهوت هندی دوخته شده بود و رنگ های درخشان آن از زیر گرد و خاک به چشم می زد . نیکلا صحنه ای را که کاموادوزی شده بود با همان لذت که فیلمی را تماشا کند نگاه می کرد . یک شکارچی دوران گذشته ، گوزنی را با تیر زده بود ... اما آیا آنچه را که نیکلا دیده بود شکارچی هم می دید؟ چهار گرگ از وسط درختان جنگل به سوی او می آمدند... اما اشیاء جالب دیگری هم بود که ایجاب می کرد هر چه زودتر نیکلا به آنها توجه کند . شمعدان های عجیب به شکل مار ، یک قوری چینی به شکل اردک که نوکش به جای لوله‌ی آن بود . قوری هایی که در خانه مصرف می کردند چقدر بی حالت و بی رنگ بود ! یک جعبه هم از چوب صندل منبت کاری شده بود ، پر از پنبه ی معطر . در میان لایه های پنبه ، مجسمه های کوچک مسی خوابیده بود . . . جعبه ی دیگری که توی آن کلکسیونی از باسمه های رنگی پرندگان مختلف [بود] ... داشت رنگ‌ زیبای یکی از پرندگان را تماشا می کرد و شرح حالی برای آن در مغزش ترتیب می داد که صدای خاله از باغ به گوشش رسید . خاله با آخرین صدایی که داشت نام او را صدا می زد. وقتی که غیبت طولانی او را دیده بود خیال کرده بود که نیکلا از دیواری که پشت درختان یاس است توی باغ پریده است ... :


[خاله] ـ نیکلا ! نیکلا! زود بیا بیرون ! قایم شدن فایده ندارد بیا بیرون .
بی شک از بیست سال پیش به این طرف ، اولین بار بود که کسی در صندوقخانه لبخند می‌زد»(صص123ـ124) . »



نیکلا، با ورودش به صندوقخانه و اِعطای امکان دیده شدن به اشیاء شاد و زیبا ، در حقیقت قدرت واقعی را به نمایش می‌گذارد . همان قدرتی که نه خاله الکیِ نیکلا داشت و نه دیگر بزرگسالان عاقل و منطقی خانواده . واقعیت این است که دیدن ، لذت بردن و استفاده کردن از چیزهای شادی بخش و زیبا ، خِرَدی را می‌طلبد که حداقل نه خاله خانم از آن بویی برده است و نه سایر بزرگسالان خانواده . بهرحال ساکی داستان خود را در نهایت اوجی که بتوان برایش تصور کرد شادمان می کند و بدین ترتیب خواننده‌ی خود را از لذتی عمیق غافلگیر و سرشار می‌کند آن چنان که بتواند از نو ، خوشیِ شیطنت بار دوران کودکی‌اش را تجربه کند :



« نا گهان صدا زدن ها قطع شد . فریادی طنین انداخت و به دنبال آن صدای هول زده ای که کمک می خواست. [...] نیکلا با دقت گراورها را سر جای خود گذاشت ... با نوک پا از صندوقخانه خارج شد . در را بست وکلید را به جای خود گذاشت . وقتی که به باغ رسید دوباره فریاد های خاله خانم را شنید . پرسید: ـ کیست که مرا صدا می‌زند ؟
از آن طرف دیوار صدایی جواب داد : ـ منم صدای مرا نمی شنوی؟ من کنار درخت انگور فرنگی دنبال تو می‌گشتم و توی آب انبار افتادم . خوشبختانه خالی است . اما دیوارهایش صاف است و من نمی‌توانم بیرون بیایم . برو نردبان کوچک را از زیر درخت بیار . نیکلا فوراً جواب داد : ـ قدغن کرده اند که من زیر درخت انگور فرنگی بروم ! صدای بی صبرانه‌ی خاله گفت : ـ من قدغن کرده بودم و حالا من بهت اجازه می دهم !
نیکلا جواب داد : ـ صدای شما شبیه صدای خاله‌ی من نیست . شاید شما همان "شیطان وسوسه" باشید که می‌خواهید مرا به سرکشی وادار کنید . خاله ام معتقد است که اغلب شیطان مرا وسوسه می‌کند و من همیشه تسلیم وسوسه‌های او می ‌شوم. اما این دفعه تسلیم نخواهم شد ! [خاله ] ـ پرت و پلا نگو . برو نردبان را بیار .
نیکلا پرسید : ـ سر صبحانه به من مربای توت فرنگی می دهی ؟ خاله با اینکه تصمیم گرفته بود سر صبحانه با هیچ قیمتی به اومربا ندهد فریاد زد : ـ البته . نیکلا با خوشحالی فریاد زد : ـ حالا مطمئن شدم که شما شیطان هستید نه خاله‌ی من ! چون دیروز وقتی از او مربای توت فرنگی خواستم گفت که تمام شده . من خودم می دانم که در گنجه‌ی خواربار یک کوزه مربای توت فرنگی هست اما خاله ام از وجود آنها خبر نداشت، چون که به من گفت تمام شده است . حالا دیدی که تو خاله نیستی و شیطانی !
نیکلا از اینکه بتواند خاله خانم را مثل یک شیطان مخاطب قرار دهد لذت می برد . اما غریزه‌ی کودکانه اش به او می گفت که در این کار نباید افراط کند . این است که بی صدا دور شد . عاقبت پس از مدتی دختر آشپز ... کمک کرد تا خاله از آب انبار بیرون بیاید » (صص 125 ـ 126) .


اکنون با بازگشت به میز چای، در حقیقت به ادامه‌ی صحنه‌ی پایانی داستان نزدیک می شویم : « آن روز سر میز چای سکوت عمیقی سایه افکنده بود . [...] قیافه‌ی منجمد و خاموش خاله نشان می داد که او دچار ناراحتی عصبی شدیدی است . زیرا مدت سی و پنج دقیقه‌ی تمام عذاب روحی سختی را در آب انبار خالی تحمل کرده بود » ( ص126) .
و به دور این میز سرد و غم انگیز چای یقیناً « نیکلا » تنها کسی است که علی‌الرغم آنکه سرنوشت آنروزش را خاله خانم با تنبیه رقم زده بود ، بیشتر از هر زمان دیگری در زندگی اش تفریح کرده است : « اما نیکلا هم خاموش بود . زیرا افکار گوناگونی در مغزش دور می زد : فکر می کرد که [... ] هیچ بعید هم نیست که وقتی گرگها سرگرم خوردن گوزن تیر خورده هستند ، شکارچی و سگ هایش بتوانند فرار کنند و جان سالم بدر ببرند ! » (
همانجا) .



آبان ماه 1389

بررسی داستان صندوقخانه ، نوشته هکتور هوگ مونرو ( ساکی ) ، ترجمه رضا سید حسینی ، ( کتاب داستانهایی با قهرمانان کوچک از نویسندگان بزرگ ) انتشارات ناهید ، چاپ هفتم 1389