۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

تأملات خیابانی (قسمت دوم)

نقد پوپر در فضای شهر و خانه (قسمت دوم ـ پایانی)
نوشته زهره روحی

فضای چهارم
پیاده مسیر چهار باغ را در پیش می‌گیرم و به این مسئله فکر می‌کنم که چقدر در آن زمان به لحاظ امکانات تکنیکی عقب مانده بودیم. چون درجا این فکر شیطنت‌آمیز از ذهنم خطور میکند که اگر برای جوانان امروزی‌ای که با امکانات ماهواره‌ای و اس ام اسِ موبایلی و سایر نعمات مخابراتی ـ اینترنتی زندگی می‌کنند، ماجرای «پچ پچ شبانه» را به عنوان نمادِ نحوه انتقال اطلاعات در 30 ـ40 سال پیش تعریف کنی به یقین کلی خواهند خندید. و از قضا در همین لحظه گفته پوپر را که هنوز ساعتی هم از ورودش به ذهنم نگذشته به یاد می‌آورم. همان سطوری از کتاب که در آن وی به دفاع از «خوش‌باوری»‌اش دست می‌زند و جداً معتقد است که رشد تکنیک سبب خوشبختی و بهتر شدن موقعیت انسانها شده است.
هوا تقریبا روشن شده که به چهار راه اصلی می‌رسم، حالا شهر تا حد زیادی در حال ورود به مرحله جنب و جوش صبحگاهی‌‌اش به نظر می‌رسد. یعنی در حال اعلام آمادگی برای هجوم رانندگی‌های خشن و بی‌قانون؛ به بیانی دقیق‌تر تسخیر شهر به وسیله اتوموبیل‌سواران و از همه دردناکتر حذف علنی و وقیحانة «خط عابر» از سوی آنها؛ بگذریم، شاید روزی در اینباره بنویسم. اما اکنون می‌خواهم از طریق ماجرای «نجواهای شبانه»ی ترانة فرهاد، به عنوان نماد شیوه اطلاع‌رسانیِ گریخته از کنترل و سانسورِ دستگاههای امنیتیِ نظام شاهی، (البته در مقایسه با شبکه‌های پیشرفتة اطلاع رسانیِ ماهواره‌ایِ امروزی،) این پرسش را مطرح کنم که آیا باید همچون پوپر در خصوص خوشبختیِ انسانِ عصر حاضر، صرفاً تکنولوژی را عامل این خوشبختی بدانیم؟ به بیانی با تعمیم گفته پوپر به قلمرو سیاست، و نیز پذیرش فرض عقب ماندگی سیاسی آن دوران نسبت به زمان حاضر، آیا رشد و آگاهی سیاسی موجود در جامعه ایران را باید مدیون تکنولوژیِ رشد یافته بدانیم یا آنکه می‌باید عامل دیگری را موجب رشد موقعیت اجتماعی ـ سیاسیِ جامعه فعلی ایران نسبت به گذشته بدانیم؟
برای روشن‌تر شدن مطلب، شاید بد نباشد از گفتة دیگر پوپر در خصوص رشد عدالت حقوقی در عصر حاضر در مقایسه با گذشته، نقل قول آوریم. او صراحتاً می‌‌گوید: «با وجود وسعت و پیچیدگی جامعة کنونیِ ما، من ادعا می‌کنم که در هیچ زمانی به اندازة زمان ما تا این حد کوشش نشده است که قوانین انسانی‌تر و عادلانه‌تر وضع شوند»(ص148).
چه کسی می‌تواند در صحت این گفته پوپر کمترین شکی داشته باشد. به معنایی نه تنها هیچ اشکالی در این گفتة پوپر نمی‌بینم بلکه به عکس در تأئید وی باید اعتراف کنم که گمان می‌‌کنم، از امنیت حقوقیِ‌ نسبتاً بالایی که جامعه غربی به آن دست یافته، تا زمانی که زنده‌ام غرق در حسرت خواهم بود. اما آیا صِرف گذر طبیعیِ زمان، یعنی از برکت چرخش زمین به دور خورشید بوده که امروز این عدالت حقوقی در جهان غرب حاصل شده، یا آنکه بر اساس (همان چیزی که متأسفانه در روش مطالعاتی ـ فکری پوپر کمترین جایی ندارد، یعنی توجه به زمینه‌ تاریخی و) مطالبات اجتماعی ـ سیاسیِ کالبد یافته در جنبش‌هاست که عدالت حقوقی ـ اجتماعی، تأسیس یافته است؟ هرچندکه ترجیح می‌دهم (برای پرهیز از هرگونه بدفهمی) به هنگام بحث عدالت در همان غرب‌اش هم، به جای اینکه بگوئیم عصر حاضر از اعصار گذشته عادلانه‌تر و مردم در آن خوشبخت‌‌ترند، از آگاهی اجتماعیِ مردم این عصر نسبت به حقوقِ فردی و اجتماعی خویش سخن برانیم. که مطمئناً اگر در همان غربِ قرن نوزده و بیستم، تمایل جدی‌ای از سوی گروه‌های اجتماعیِ فاقد ثروت و قدرت، در نظارت و مشارکت در تصمیم‌گیری‌ها دیده نمی‌شد، این عدالتِ نسبتاً مطلوبی که اینطور به چشم‌ پوپر نمود دارد، هرگز وجود نمی‌داشت، و در نتیجه همچنان سلطة گروههای کوچک (اعم از شاه و یا ...،) بر منابع قضاییِ همگانی حاکمیت داشت. شاید این همانندی صحیح نباشد اما گاه فکر می‌کنم مطالبة حقوق اجتماعی و سیاسی از سوی مردم، قرابتهایی با مطالبة حرمت‌گذاری به «خط عابر» به هنگام گذر از چهارراهها دارد! چراکه تا به حال ندیده‌ام علارغم علاقه مفرط پلیس‌های راهنمایی ـ رانندگی برای ثبت جریمه، هیچ پلیسی اتوموبیلی را به دلیل تصرف خط عابر جریمه کرده باشد! یعنی قابل توجه نگرش‌های پوپری: نه تنها قوانین خود به خود وضع نمی‌شوند، و همواره وضعِ تک تکِ «قوانین انسانی‌تر و عادلانه‌تر»، مشروط به وجودِ مطالبات و ایجاد شرایط اجتماعی و سیاسی‌‌ست، بلکه صِرف وجود قوانین (حتا بهترین قوانین هم که باشند) خود به خود عاملی برای قدرت اجرایی نیست؛ زیرا آنچه ضامن اجرای قوانین است، وجود تقاضا برای آن است. یعنی توجه بر اهمیت شرایط تولید و بازتولید آن؛ بنابراین نباید فراموش کرد که در مثال حفاظت از «خط عابر»، پلیس راهنمایی و رانندگی باید احساس کند در استخدام شهروندان است و نه دولت؛ شهروندانی که برای حفاظت از خط عابر، پلیس راهنمایی را به نمایندگیِ خود درآورده‌اند. و این همان مسئله مهمی است که پوپر علاقه‌ای به گفت‌وگو درباره اش ندارد. یعنی ورود به قلمرو تاریخِ اجتماعی؛
اکنون که سرشت اجتماعیِ موجود در فرایند شکل‌گیری ِعدالت را تذکر دادیم ، برمی‌گردیم به رابطه «تکنولوژی و خوشبختی» از دید پوپر؛ و این سئوال را مطرح می‌کنیم که آیا کارکردهای تکنولوژیکیِ امروز، می‌توانند به صرف وجود دانشِ فن‌آوری جدید، باعث تحولات مثبت اجتماعی گردند؟ یا اینکه همانند بحث «عدالت حقوقی» باید به شرایط و مطالبات اجتماعی‌ای نظر کرد که گروههای اجتماعیِ خاصی برای کسب سهم خود از قلمروی همگانی، و یا تصرف تمام و کمال آن (همچون حکومتهای توتالیتر و دیگر ستیز)، هویت اجتماعی خویش را به تکنولوژی رسانه‌ای ـ اینترنتی انتقال داده‌اند. تا بدین ترتیب خصلت اجتماعیِ آنرا بدل به ابزارِ تبلیغاتی ـ اجتماعی خود ‌گردانند.
شاید بهترین مثال برای تأئید ادعای بالا این پرسش باشد که چرا تمایلات اطلاع‌رسانیِ«نجواهای‌ شبانه»‌ای در کشورهای رشد یافته غربی وجود ندارد؟ چرا در آن سرزمین‌ها با وجودیکه از امکانات تکنولوژیکی گسترده‌تر و بی‌دردسرتری به لحاظ امنیتی بهره‌مندند، این تمایل زیرزمینیِ ویژه جهان سوم، برای انتقال آگاهی وجود ندارد؟ پس لازم است تا بر اجتماعی بودن پدیدة تکنولوژی، تأکیدی مجدد کنیم و آنرا همچون تمامی دست‌آوردهای بشری، محصولی اجتماعی بدانیم که مسلماً منظور از «اجتماعی بودن» نه به این معنا که ساخته و پرداخته کارِ جمعی‌ست، بلکه به این معنا که فی‌المثل نوع استفاده کاربران اینترنت هیچگاه جدا از وضعیت اجتماعیِ آن کاربران نیست. ضمن آنکه همین اینترنتی که در چشم اندازی خاص، از آن به منزلة ابزاری در خدمت رشد اجتماعی، و انتقال آگاهیِ سیاسی یاد می‌شود، تحت شرایطی دیگرگونه و صرفاً به دلیل همان خصلت اجتماعی‌اش، می‌توان از آن بر علیه آزادی وتخریب آگاهی نیز استفاده کرد.


فضای پنجم
دوشنبه ساعت 7ونیم شب؛ مایلم ایده‌ای را که امروز با شنیدن صدای فرهاد در تاکسی به ذهنم خطور کرده است، دنبال کنم و آنرا به صورت متنی درآورم. یاد فرهاد گرامی باد؛ در حال گشت در گوگل هستم تا از طریق مراجعه به سایت فرهاد از آهنگساز «شبانه» اطمینان خاطر پیدا کنم. خوشبختانه سایت به راحتی باز می‌شود. و از آثار او هم فهرستی احتمالا کامل دیده می‌شود. کلیک می‌کنم و پس از اندکی معطلی باز می‌شود. مطلبم را پیدا می‌کنم و آسوده خاطر می‌خواهم از سایت بیرون بیآیم که چشمم به تصویری از فرهاد در دوران جوانی‌اش می‌افتد. رویش کلیک می‌کنم، با بزرگتر شدن تصویر معلوم می‌شود که عکس فوق، تصویر روی جلد مجله اطلاعات هفتگی است. همراه با عبارتی در بالای آن بدین ترتیب: «فرهاد از دوزخ اعتیاد نجات پیدا کرد» ؛ لحظه‌ای هم به نوشته و هم به عکس فرهاد دقیق می‌شوم. دو حالت همزمان با هم، احساساتم را تحت شعاع خود قرار می‌دهند. نمی‌دانم اول به کدام مجال رویت بدهم. بی‌اراده اول به خنده می‌افتم. خندیدن از نحوه بازاریابی و به اصطلاح تبلیغ برای آن شماره مجله؛ نه به دلیل سطحی بودن عبارت؛ بلکه به دلیل اینکه نمی‌دانم چطور و با چه منطقی می‌شود اعتیاد را به دوزخ شبیه دانست!؟ منظورم این است که تا آنجا که خبر دارم«دوزخ» محل گناهکاران است، از اینرو کسانی که به دوزخ فرستاده می‌شوند، قاعدتاً بنا بر منطق وجودیِ دوزخ، باید سزاوار آن باشند. ولی آیا می‌شود «اعتیاد» را هم به منزله مجازات فهمید: مجازات از گناهی اجتماعی!؟ یا شاید هم گناهی سیاسی و یا اقتصادی!؟ و یا شاید هم گناهی فرهنگی!؟ اما نکته گیج کننده‌تر از همه در منطق عبارت پردازیِ فوق این است که معلوم نیست چطور می‌شود که بتوان شخصِ دوزخی یا به عبارتی معتاد را از مجازاتش نجات داد!؟
بگذریم، اما حالت دومِ احساسی، نه طنز است و نه خنده‌آور؛ بلکه برعکس برخاسته از حسِ آزرده شدنِ ناشی از دیدن آزادیِ ورود به قلمروی شخصیِ دیگران است. به بیانی استفاده و رواج رویة خطرآمیز آزادی؛ اینکه اجازه داشته باشیم تا مسائل شخصیِ دیگران را به قلمرو عمومی بیاوریم. و یا ضعفهای شخصی افراد را به سمع و نظر همگان برسانیم. تا آنجا که می‌دانم در جامعه ایران «اعتیاد» همواره یکی از «داغهای ننگ» به شمار می‌رفته است. مضاف بر اینکه در آن سالها معتادان از این مسئله هم در رنج بودند که هرگز مشکل‌شان، به منزله مشکل اجتماعی دیده نشد. بهرحال در آن دوران گمان نمی‌کنم درجه حساسیت به این مسائل چندان بالا بوده باشد. اما خوشبختانه امروز گفتمان قلمروهای شخصی و حفاظت از آن نه تنها جا افتاده بلکه شهروندان آنرا به مثابه ارزشی مدنی طلب می‌کنند. و حداقل در روابط بین‌شخصی‌‌شان آنرا لحاظ می‌کنند. چرا که به خوبی از این مسئله آگاهند که فقدانِ آن به اقتداری خشونت‌آمیز می‌‌انجامد. اقتداری که با افشای اسرار خصوصی دیگران، نه تنها به حذف قلمرو خصوصی دامن می‌زند، بلکه به تأئیدِ عمل تفتیش و هتک حرمت از «دیگریِ» در مقام «دارندة حق متفاوت بودن» روی می‌آورد.
بنابراین، «آزادی» هم از خطوط مرزی برخوردار است. و شاید بتوان گفت که یکی از خطوط مرزی آزادی، قلمرو شخصی دیگران است. اما به احتمال قوی، باعث تعجب خواهد شد اگر بگویم متأسفانه پوپر، (حداقل در یکی از مصاحبه‌هایش) آشناییِ چندانی با این قلمرو ندارد و قادر است فارغ از هرگونه اخلاق اجتماعی، به زندگی و روابط خصوصی «فردی دیگر» فی‌المثل مارکس سرک بکشد و اسرار خصوصی او را به صفحات کتابها بکشاند و با افشای ضعف‌های شخصی‌اش در برابر همگان احتمالاً او را به مجازات برساند! مجازات برای اینکه دوست خوبی برای انگلس نبوده، و یا شاید هم به این دلیل که فرزندی نامشروع از خدمتکارش داشته!؟ ولی برای چه!؟ چه ضرورتی پوپر را به این کار واداشته!؟ جداً پوپر چه توجیهی برای خشونت ورودش به قلمرو شخصیِ فردی دیگر می‌تواند داشته باشد!؟ اینکه گفته‌های پوپر صحت دارد یا نه، اصلا از اهمیت برخوردار نیست، مهم درک «خشونتِ» در پس رفتار پوپر است. خشونتی غیر دموکراتیک و فاقد رفتاری مدنی که می‌تواند با شکستن خطوطِ مرزی آزادی، شبیخون‌وار به قصد ویران کردن شخصیت کسی که همانند او نبوده است، و همانند او مناسبات خصوصی‌اش را با دوستان‌اش تنظیم نکرده است، اقدام کند.
بهرحال لازم است عین گفته پوپر را نقل کنم: «من همواره کوشیده‌ام تا بهترین خصوصیات را در کسانی که به آنان معترضم بیابم. به همین جهت فرض را بر این نهادم که مارکس برای بشریت مبارزه می‌کرد و یا حداقل چنین احساسی داشت. بر این اساس، نه با شخصیت او، بلکه با نظرهای او به مقابله برخاستم ... اما بعدها اطمینان من سست شد که آیا واقعاً مارکس آن چنان بود که من می‌پنداشتم؟ امروز دیگر بر این باور نیستم. من معتقدم که انگلس انسانی شرافتمند و قابل احترام بود ولی مارکس از او سوءاستفاده کرد. برای مثال: انگلس به زنی دلبستگی بسیار داشت. این زن می‌میرد. انگلس طی نامه‌ای خبر مرگ او را به مارکس می‌دهد. مارکس در پاسخ نامة انگلس حتا با کلمه‌ای به این مورد و به درد و آلام دوستش اشاره نمی‌کند. این رفتار مارکس نشانة خودخواهی و بی‌توجهی اوست. این رفتار باعث رنجیدگی خاطر انگلس شد. بعد که روابط میان این دو به سردی گرائید، مارکس به اشتباه خود پی می‌برد و از دوست و ستایشگر خود پوزش می‌طلبد. به نظر من این چیزها گواه رد شخصیت مارکس است. گذشته از این، مارکس فرزند نامشروعی نیز از خدمتکار خانه‌اش داشت؛ آنچه چندان نیز به سود شخصیت او نیست. اینها به هر حال واقعیت است.» (صص 160،161).
می‌توان اینگونه اظهار نظر کرد که: واقعاً جای تأسف است فیلسوفی که نظریة ابطال را مطرح می‌کند و خود را آزاد اندیش می‌داند و مطمئناً از تفتیش قلمرو خصوصی بیزار است، در درجه‌ای حتا نازلتر، اینگونه به «غیبت کردن» روی آورد!
اما می‌توان به گونه‌ای دیگر هم با این ماجرا برخورد کرد و به جای «سرزنش اخلاقی»، که آخرِ آن به شخصی کردنِ مسئله‌ای منتهی می‌شود که به باور من باید در قلمرو «اخلاق اجتماعی» مورد بررسی قرار گیرد؛ این پرسش را طرح کرد که چه عواملی باعث می‌گردند تا فیلسوفی آزاد اندیش اینگونه شخصی با متفکری دیگر برخورد کند؟ آیا می‌توان پاسخ را از افق فکری‌ِ وی و فضای اجتماعی ـ سیاسی‌ای که او در آن زندگی می‌کرده، بیرون کشید!؟ به بیانی آیا می‌توان «تنگ‌نظری» را به عنوان مسئله‌ای اجتماعی بررسی کرد!
کتاب پوپر را برمی دارم و در قفسه می گذارم . کارهای زیادی هست که تا قبل از خواب باید انجامشان بدهم...
















اصفهان ـ زمستان 1388

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

تأملات خیابانی

تآملات خیابانی: نقد پوپر در فضای شهر و خانه
نوشته :زهره روحی

فضای اول
محل کارم هستم، نزدیکی‌های ظهر بسته‌ای کوچک بدستم می‌رسد. مطئمن هستم کتاب است، اما نمی‌دانم چیست. دلم هم نمی‌خواهد حدس بزنم. پس به جای حدس و گمان با اشتیاق بازش می‌کنم. کتابی‌ست تحت عنوان «ناکجا آباد و خشونت» از پوپر فیلسوف انگلیسیِ اتریشی ‌الاصل یا بهتر است بگویم گفتارها و گفت‌وگوهایی از وی؛ به انتخاب و ترجمه آقایان خسرو ناقد و رحمان افشاری؛ کتابی خوش دست و خوش ظاهر با تصویری از خود پوپر بر روی جلد؛ تصویر گیراست. از آن نوع تصاویری که نگاهِ صاحب عکس را می‌دوزد به چشمهای مخاطب و مجبورش می‌کند به فکر کردن به نگاهِ در پسِ چشمهایی که دیگر حضور ندارد؛ نگاهی نافذ و اثرگذار که نمی‌توان بی‌اعتناء از برابرش گذشت. بهرحال خودم را از نگاه پوپر می‌کَنم و گشتی در فهرست مطالب و کتاب می‌زنم. دیده و ندیده، به دلیل کارِ پیش رو خیلی زود مجبور می‌شوم کتاب را ببندم و بگذارم برای بعد در زمانی مناسب‌تر؛
چند روز بعد، آخرین لحظات پایانیِ روز چهارشنبه کتاب را برمی‌‌دارم و می‌گذارم درون ساک دستی‌ام، تا روز بعد با خیال آسوده بتوانم به گشت و گذارم ادامه دهم. صبح پنجشنبه حدود 8 ، پس از فراغت از وظایف خانه‌داری ، درحال رفتن به سمت میز تحریر و درس و مشقم هستم که به یاد کتاب و تصویر پوپر می‌افتم. درجا تصمیم می‌گیرم نیم ساعت یک ساعتی، کار را به تأخیر بیاندازم تا گشت نیمه تمامم را به پایان برسانم. اما پس از مدت زمانی متوجه شدم که دارم کتاب را با دقت می‌خوانم. هرچند شانسی و اتفاقی از وسط یکی از گفت‌و شنودها آغاز کرده بودم ولی خیلی سریع تبدیل به مخاطبی جدی شدم و با اشتیاق شروع به خواندن کردم. شاید برای آنکه به جز برخی استثنائات، پوپر با همان شیوة ساده گویی همیشگی خیلی راحت حرف می‌زد آنهم از موضوعاتی که به واقع بسیاری از آنها مهم‌‌اند. ضمن آنکه ترجمه‌ای پاک و روان، متن را یکدست و هموار می‌کرد. نزدیکی‌های ظهر بود که با خواندن بخش‌های قابل توجهی ازکتاب آن را بستم و گذاشتم کنار ولی به خودم قول دادم که فعلاً صبح‌های زود را به مصاحبه‌های نیمه تمام پوپر اختصاص بدهم.

فضای دوم
دوشنبه 28 دی ماه است. ساعت یک ربع به پنج بامداد بیدار می‌شوم. روزهای گذشته هم به قول خود عمل کردم و صبح ها را با پوپر گذراندم. بامداد گذشته خواندن آخرین گفت‌وگوی‌اش، تحت عنوان«بدون آزادی، نه به عدالت می‌رسیم و نه به امنیت» را شروع کردم و امروز به پایان رساندم. وقتی کتاب را می‌بندم، به هیچ وجه احساس سبکی نمی‌کنم. چون ذهنم درگیر «چیزی» شده است. و این نشان می‌دهد پوپر به عنوان فیلسوف در کارش موفق بوده است: واداشتن خوانندگانش به تأمل؛
باید راهی محل کارم بشوم ولی نشسته‌ام و فکر می‌کنم، در واقع به روش فکر کردن و اظهار نظر پوپر فکر می‌کنم: روشی بی‌اندازه ساده و آسان که بر اساس آن، موضوعات مورد بررسی را از زمینه اجتماعی، تاریخی و سیاسی آن جدا می‌کند. ولی بعد بی‌آنکه به روی خود بیاورد و یا (با فرض ناآگاهانه بودن عملش،) از آن مطلع شود، از نتایجِ (تعاملاتی و تنش‌آمیز کنش‌های اجتماعی و شرایط زمینه‌ایِ) آن نهایت استفاده را می‌کند. و به عنوان مثال با تکیه بر امکانات به وجود آمدة ناشی از فرآیندهای اجتماعی ـ سیاسیِ رخ‌داده، این اظهار نظر ساده و در عین حال بحث‌برانگیز را می‌کند که دنیای امروز عادلانه تر از گذشته است (ص147).
ولی مسئله تنها به این باور معصومانه و بی‌آزارِ عادلانه‌تر بودن جهان امروز نسبت به دوران گذشته ختم نمی‌شود. چرا که پوپر حداقل در مصاحبه یاد شده، به دلیل روش نگرشی خود، نه تنها کوچکترین نقد و انتقادی به جهان معاصر ندارد و تهدید‌های محیط زیستیِ ‌جهان را اوهام احزابی چون حزب سبز آلمان در جهت ایجاد هول و هراس در دل مردم می‌داند، بلکه افزایش خودکشی در بین جوانان و یا حتا وجود تروریسم را ناشی از تخطئه کردن جهان می‌داند (ص149) چنانچه می‌گوید: «بد به جهان گفتن در همه جای غرب رایج است، اما از همه جا بدتر به نظر من در آلمان است. در آلمان سیاست‌های حزب سبزها هم مزید بر علت شده است. به جای آنکه از زیبایی‌های جهان برای ما بگویند، بیشتر دوست دارند که بی‌وقفه از زوال و نابودی جهان بگویند. این‌ها اوهام است» (همانجا، تأکید از من است).
بهرحال بر اساسِ همین روش فکریِ گریز از شرایط تاریخی و سرشت اجتماعیِ پدیده‌ها، پوپر مجبور می‌گردد نقش تکنیک را چنان برجسته سازد که نشانة ماهویِ«بردگی» و استثمارِحقوق انسانی، صرفاً به کار یدی تقلیل یابد و نتیجتاً نحوة اندیشیدن، تا حد فضای فکریِ آگهی‌های تجارتی برای تبلیغ فی‌المثل ماشین رختشویی تنزل ‌یابد. چنانکه بتوان همچون خود وی با زبانی ساده، شفاف و عاری از هرگونه پیچیدگی‌ای اظهار نظر کردکه: «تکنیک، این زنان را در اروپا از زندگی برده‌وار نجات داد؛ بدون آنکه انقلابی رخ دهد» (ص145).

فضای سوم
از خانه که می‌زنم بیرون ساعت 6 و نیم است و هوا در جدال روشن شدن؛ اما هنوز تا روشنایی ده، پانزده دقیقه‌ای فاصله دارد. به دلیل سکونتم در حومه شهر، از آسمانی بزرگ و پهناور برخوردارم که در ساعات اولیة صبح خصوصا در فصل‌های پائیز و زمستان، گاهی این آسمان تبدیل می‌شود به بوم بسیار بزرگ نقاشی با عالمی از رنگهای عجیب و غریب ؛ آنقدر که به راستی زبانت از زیبایی ستودنی‌اش بند می‌آید. با وجودیکه امسال، زمستان در شهر اصفهان به نوعی با بحرانِ کمبود برف و باران و حتا «کمبود سرما» روبروست، ولی در صبح‌های زود این شهر، همچنان گزندگی زمستانه را می‌شود حس کرد. و همه این مجموعه در سکوت و خلوتِ کوچه‌ و خیابان، به تو در مقام رهگذر، حسی از شادمانی می‌دهد: با احترام به چراغهای تک و توک روشن شدة خانه‌ها نگاه می‌کنی و از جریان زندگی در پیرامونت احساس امنیت می‌کنی.
پس از دقایقی بالاخره تاکسی می‌رسد. صندلی عقب دو دختر جوان که در آن گرگ و میش به زحمت چهره‌ شان دیده می‌شود، نشسته‌اند. ترجیح می‌دهم علارغم راحتی‌ام در صندلی جلویی، کنار آندو بنشینم. اتوموبیل، پراید تمیز و راحتی است که مسیر را بر خلاف پیکان ـ جنازه‌ها، خوشایند می‌کند. به محض جاگیر شدن، صدای «فرهاد» به گوشم می‌رسد. خواننده‌ای که در نسل ما از محبوبیت خاصی برخوردار بود. به راننده نگاه می‌کنم خیلی جوان است. برایم جالب است که او به فرهاد علاقه داشته باشد. بهرحال فرهاد دارد ترانه «بوی عیدی» را می‌خواند.
در گزندگی صبحگاه زمستانی، و جاده خالی و برهوتِ تا شهر، آنهم با آن بوم نقاشیِ بزرگ، همنشین شدن با صدای فرهاد، برایم چون هدیه ای غافلگیر کننده است. باری، در گرمای صدایش، حسی نوستالژیک بهم روی می‌آورد. همواره صدای فرهاد و فروغی، برایم یک جورهایی عزیز بوده، ولی حالا با گذشت این همه سال، تصور می‌کنم این صدا برایم حکم جعبه آلبومی را پیدا کرده که روزگار پیر همچون دایه‌‌‌ای خانگی، احساس‌های متعلق به یک دوره از زندگی‌‌ام را «تمیز و مرتب» در آن جای داده است! ترانه فرهاد تمام می‌شود و حالا خواننده‌ای دیگر دارد می‌خواند ولی من همچنان به فرهاد فکر می‌کنم و در همان حال سعی می‌کنم خاطرات پرکشیده از درون صدای فرهاد را دوباره به صندوقچة گذشته‌ام برگردانم. اما یک خاطره با سماجت از بازگشت سرباز می‌زند. خاطره‌ای که احتمالا برای همنسلانم هم آشناست، و مربوط می‌شود به ترانه «شبانه»ی او از سروده‌های احمد شاملو که در«صفحه‌ موسیقیِ» 45 دور با تصویر جلدی پر رمز و راز (که یقینا به دلیل وضعیت زمانی‌اش برای خود داستانی دارد) وارد بازار شده بود. خوب به خاطر می‌آورم که در آن دوران و حال و هوای خفقانِ سیاسی‌اش، این صفحه خیلی سریع به اصالت و پشتوانه‌ای سیاسی دست یافت و یک جورهایی خودش را با حادثه «سیاهکل» پیوند زده بود. جریان چریکی‌ای که حتا آگاهی از نام آن و مختصر اطلاعاتی درباره‌اش، برای گوینده شأن و منزلت «سیاسی» به بار می‌آورد! باری، در همان زمان شایعه‌‌ای دهان به دهان بین گروههای روشنفکری اعم از خرد و کلان می‌گشت مبنی بر اینکه اگر خوب به این ترانه گوش بدهیم، از لابلای موسیقی‌اش (که اگر اشتباه نکرده باشم، ساخته اسفندیار منفردزاده بود)، پچ پچی را خواهیم شنید که نجواکنان می‌پرسد: «سیاهکل چه شد؟!» در آن زمان حداقل تا مدت زمانی مدید، شاید کار بیشتر جوانانی که می‌شناختم این بود که به هنگام شنیدن این ترانه، گوشها را بچسبانند به باندهای گرامافون، تا این پچ پچ مرموز و در عین حال «روشنگرانة سیاسی» را بشنوند!
با لبخندی بر لب در حال بازنگری به این خاطره هستم که با صدای مهستی وارد ورودی شهر می‌شویم.

ادامه دارد ....

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

گذر فعالیت های اجتماعی و مشاغل ( معلمی در سوئد : 'گفتگو با خانم آزیتا روحی)

گفت و گو با سرکار خانم آزیتا روحی (معلم در سوئد)

زهره روحی : تشکر از اینکه دعوت برای مصاحبه را پذیرفتید . لطفا خودتان را معرفی کنید و بفرمائید شغلتان چیست و در کجا زندگی می کنید و چند سال است که در آنجا زندگی می کنید .

آزیتا روحی : . با سلام من آزیتا روحی متولد سال 1342 در شهر تهران هستم و به اتفاق خانواده – همسر و دو فرزندم - حدوداً 24 سال است که در سوئد زندگی میکنم. در این مدت مشاغل مختلفی داشته ام که اکثراً کار با بچه ها در سنین و شکلهای مختلف بوده است. کار با بچه های مهد کودک ، فعالیتهای فوق برنامه ی بعد از مدرسه با بچه های دبستانی ، و نیز تمرین و اجرا (موسیقی ) با نوجوانان مدرسه ی موسیقی . و در حال حاضر حدود پنج سال است که معلم دبستان هستم که البته در سوئد شامل حال کلاس اول تا ششم می شود.

روحی : آیا در کشور سوئد هم همانند ایران تحصیلات خاصی در دانشگاه ها برای شغل معلمی وجود دارد ؟

آزیتا روحی : بله. اینجا برای دبستان (اول تا ششم) سه سال و نیم ، برای هفتم تا نهم چهار سال و برای دبیرستان پنج سال باید درس خواند . هر سال شامل دو ترم و هر ترم هم شامل 30 واحد دانشگاهی است.

روحی : کودکان از چه سنی به مدرسه می روند و مقطع دبستان در سوئد چند سال است ؟

آزیتا روحی : معمولا از سن هفت سالگی ولی به در خواست پدر و مادر می توانند از شش سالگی هم شروع کنند که البته توصیه نمی شود.

روحی : آیا این امکان وجود دارد که یک معلم بتواند همیشه آموزش یک کلاس مشخص مثلا «سوم» را به عهده داشته باشد ؟

آزیتا روحی : در سوئد به دلیل اینکه سعی می شود خیلی چیز ها از جمله آموزش ، شکل غیرمتمرکز داشته باشد ، الگوی خاصی برای چگونگی کلاسبندی وجود ندارد . ضمن اینکه خیلی از مدارس در اینجا همان تقسیم بندی سنتی یعنی اول تا سوم ، و چهارم تا ششم را دنبال میکنند که در اینصورت معلم ، شاگردان خود را سه سال دنبال میکند و دوباره با شاگردان جدید کلاس اول و یا چهارم کار میکند.

روحی : از آنجا که تحصیلات ابتدایی و دبیرستان شما در ایران بوده است ، با توجه به این تجربه ، ممکن است از تفاوت های نظام آموزشی ایران و سوئد بفرمائید .

آزیتا روحی : یکی ازمهمترین این تفاوتها همین شیوه ی غیر متمرکز مدیریت مدارس اینجاست . یعنی دولت و اداره ی آموزش یک سری رهنمود ها و اهدافی برای مدارس در نظر می گیرند و این وظیفه ی کمونها و شهر داری هاست که بودجه ی لازم را به هر مدرسه ای بدهند تا به شاگردان آموزش کافی داده شود . به عنوان مثال به خاطر می آورم زمانی که در ایران به دبستان می رفتم کتابهای آموزشی به صورت یکسان و سراسری برای مدارس چاپ و منتشر می شد ، البته الان را نمیدانم و ممکن است که اکنون دیگر به آن شکل نباشد . اینجا معلم اختیار تمام و کمال دارد که کتابهای آموزشی را به میل خود در میان دریایی از کتابهای مختلف انتخاب کند. گاهی می بینید که در یک کلاس ، دانش آموزان از کتابهای مختلفی استفاده میکنند و مسلماً این بسته به نیاز و توانایی شاگرد مورد نظر دارد.
همین شیوه عدم تمرکز مدیریت در اینجا ، دست مدیر را باز میگذارد تا اولویتهای مدرسه را خود به همراه کارمندانش که همان معلمها باشند تعیین کنند. مثلا در مدرسه ای تصمیم می گیرند که روی مشاور اجتماعی و یا روانکاو بودجه بگذارند و در مدرسه ی دیگری روی معلم تاتر. حال آنکه به فرض مدرسه ای دیگر می تواند اولویت را دراین بگذارد که کلاسهایی با شاگردانی اندک داشته باشند که وقت معلم بهتر به تک تک شاگردان برسد ویا اینکه به یک کلاس نسبتا بزرگ (30 نفره) دو معلم بدهند. به عنوان مثال مدرسه ای که من کار می کنم روی معلم زبان مادری برای شاگردان دو زبانه بودجه ی بیشتری گذاشته است.
دیدگاه های متفاوتی نسبت به مفهوم دانش وجود دارد . مثلا این که دانش غیر از دانستن یک سری فاکتها مشمول حال کارهای عملی مثل خیاطی، آشپزی ، نقاشی ، موسیقی ، نجاری و ورزش و شنا نیز هست. این رشته ها هم برای دختر ها و هم برای پسر ها اجباریست البته بعضی رشته ها مثل شنا و آشپزی معمولا دوره ای یک ساله دارند و بعضی از رشته ها مانند نقاشی و ورزش همیشگی است.
همین دید متفاوت نسبت به دانش باعث می شود که همه ی رشته ها در جامعه ارج و قرب خود را داشته باشد و مدارس سعی دارند که جوانها را جامعه پذیر کنند چون این جامعه نیاز به همه نوع شغل و همه نوع سلیقه دارد . مدرسه ای برای همه ، شعاری است قدیمی که از طرف وزارت آموزش اینجا راهنمای مدارس بوده است . به این معنا که نیازهای شاگردان باید برآورده شود و هیچ مدرسه ای اجازه ندارد که از پذیرفتن شاگردان با نمره های پایین سرپیچی کند .
از آنجا که در سوئد هر شهروند مالیات زیادی می پردازد دولت میتواند خدمات نسبتا جامعی به مردم ارائه کند . یکی از اینها غذای رایگان است که در همه ی مهد کودکها ، دبستانها و دبیرستانها توزیع میشود.

روحی : ارتباط بین خانه و مدرسه و یا اولیاء و مربیان چگونه است ؟

آزیتا روحی : والدین هر ترم حد اقل یک بار به مدرسه دعوت میشوند. گاه برای اینکه با بقیه ی اولیاء آشنا شوند و گاهی برای آنکه اطلاعاتی در باره ی کلاس و برنامه های آتی بگیرند .
ضمنا هر ترم معلم کلاس باید بطور حضوری گزارش رشد تک تک شاگردان را به پدر و مادر آنها بدهد. این دیدار ها حدود یک ساعت برای هر شاگرد زمان می برد .

روحی : آیا مدرسه ای که شما تدریس می کنید ، کودکان و نوجوانان مهاجر هم دارد ؟

آزیتا روحی : بله این مدرسه نزدیک به 90 در صد دانش آموزانی که دارد ریشه هایشان از کشورها و قاره های دیگر است.

روحی : بیشتر از چه ملیت هایی هستند ، برای چه به سوئد مهاجرت کرده اند و آیا شما اطلاع دارید که معمولا چگونه خود را به سوئد می رسانند ؟

آزیتا روحی : . یک اصطلاحی بین معلمهای قدیمی مدرسه ـ یعنی آنهایی که حدودا سی سالی است که آنجا کار کرده اند ـ رایج است که می گوید این مدرسه آیینه ی نا آرامی های بخشی از دنیا است. عده ای از بچه ها نوه های کسانی هستند که در دهه ها ی 50 و 60 میلادی – حدود 50 تا 60 سال پیش- از کشور یوگسلاوی سابق به خاطر بیکاری در کشور خود و امکانات اشتغال در سوئد به اینجا مهاجرت کرده اند. دهه ی 70 بعد از قدرت گرفتن پینوشه در شیلی عده ی زیادی از شیلیایی ها به کشور های مختلف دنیا از جمله سوئد مهاجرت کردند. خلاصه مطلب اینکه این مدرسه غیر از دانش آموزان سوئدی پذیرای دانش آموزانی در حال حاضر از28 کشور جهان از جمله عراق ، السالوادر، بولیوی ، کلمبیا ، آرژانتین ، اوگاندا ، صربستان ، بُسنی ، مکدونی ، مجارستان ، رومانی ، سومالی و فنلاند و ... بوده است .
مهاجران از طریق راههای قانونی و یا غیر قانونی ، گاهی زمینی گاهی دریایی و یا هوایی به شکلهای مختلفی که میتواند کاملا امن و یا پر مخاطره باشد از کشورهای خود خارج می شوند و خود را به نقاط امن از جمله سوئد می رسانند.

روحی : آیا با مشکل فرهنگی (اختلاف فرهنگی ای که ایجاد مشکل ارتباطی کند ) مواجه می شوید . در صورت مثبت بودن پاسخ ممکن است کمی درباره آن بفرمائید .

آزیتا روحی : اگر منظورتان مشکل فرهنگی بین بچه های تازه وارد و جامعه ی میزبان است جواب مثبت است . فلسفه ی مدرسه در این جا این است که مدرسه محیط بازی است که بخشی از کل جامعه را تشکیل میدهد و غیر از اینکه آدم توی مدرسه حساب و هندسه میخواند باید با ساختار محلی و شهر خود نیز آشنایی داشته باشد. برای مثال اغلب مدارس برای شروع درس جغرافی با موقعیت شهر خود به شکلهای مختلف تاریخی و اجتماعی آشنا می شوند . معلمهای ورزش خیلی وقتها باشگاههای ورزشی محلی را به مدرسه دعوت میکنند و همچنین بچه ها را به دیدن آنها میبرند . معلم ها بچه ها را به کتابخانه ی محل و مراکز فرهنگی هنری اطراف مدرسه ، پیک نیک هایی در طبیعت اطراف مدرسه ( که در استان ما معمولا جنگل است) می برند . باز بودن مدرسه خود را در شکل معماری ساختمان آن هم نشان میدهد . مثلا دور حیاط مدرسه گاهی نرده هایی کوتاه است و گاه بوته هایی که نشان میدهد حیاط مدرسه تا کجا گسترش دارد . می خواهم بگویم که مدارس سوئد ، نه مثل زمانی که من بچه بودم و در ایران به مدرسه می رفتم ، در و دیوار دارد و نه بابای مدرسه ویا نگهبانی دارد که آمد و رفت ها را کنترل کند . وقتی شاگرد جدیدی از کشور های دیگر داریم معمولا با آنها یک دوری در مدرسه می زنیم و مرزهای مدرسه را که خیلی هم واضح نیستند نشانشان میدهیم . بارها تعجب والدین مهاجر را دیده ام که می گویند آخر اینطوری که نمی شود . پس چه کسی مراقب است تا بچه ها بیرون نروند !
مرزهای اینجا برای خود سوئدی ها جا افتاده است که به فرزندانشان انتقال داده اند و احتیاج به دیوار و حصار بلند ندارد . این سیستم جدید برای اکثر بچه ها ی تازه وارد زود جا می افتد ولی برای عده ی معدودی هم به یک بازی بی معنی موش و گریه تبدیل می شود که تمام ذهن و فعالیت شاگرد را به خود مشغول میکند تا ببیند که تا چه حد میتواند فراسوی مرزهای تعیین شده ی اجتماعی برود .
یک مثال برایتان می گویم : یکی از همکارانم از مادر یکی از دانش آموزانش میخواهد به رفتار فرزندش توجه بیشتری کند و رفتارهای بد او را گوشزد کند. مادر در جواب میگوید این موضوع تقصیر شماست که اینقدر به بچه ها رو می دهید . وقتی بچه « معلم » را « تو» خطاب کند و نه خانمی و نه آقایی آخر اسم او اضافه کند ، معلوم است که عاقبت بهتری هم نمیشود پیش بینی کرد...
منظور اینکه برای این گروه ازخانواده ها غیر قابل تصور است که کودک با وجود « تو » خطاب کردن معلم (یا مدیر و یا پزشک ) بتواند حد و حدود روابط اجتماعی را حفظ کند .

روحی : آیا مهاجر بودن شما و تعلقتان به یک فرهنگ خاص ، هیچگاه کمکی به موقعیت شغلی شما در خصوص بچه های مهاجر داشته است . واضح تر بگویم آیا مهاجر بودن شما برایتان مزیتی بر سایر همکاران سوئدی تان داشته است ؟ در صورت مثبت بودن پاسخ واکنش معمول شما چیست ؟

آزیتا روحی : مهاجر بودن یا نبودن به خودی خود شاید چندان عامل مهمی برای درک بچه های تازه وارد نباشد . مهمترین مسئله شاید این باشد که کارکنان مدارس اعم از مدیر ، معلم و آشپز مدرسه بتوانند خود را جای دیگری بگذارند و به تجربیات شخصی خود مثل کودک بودن ، ناوارد بودن ، غرور داشتن و خجالتی بودن و... دسترسی لازم را داشته باشند . مثلا این که به یاد داشته باشند که فراگیری زبانِ فرضا آلمانی برای خودشان مشکل بوده و نیاز به زمان داشته اند . خوشبختانه مدیر مدرسه ی ما همیشه آگاهانه سعی میکند که خودش را جای دیگران بگذارد و فکر کند اگر او جای آنها بود چه واکنشی نشان می داد و معمولا این روش سوء تفاهم ها و اختلافها را کاهش می دهد .

روحی : آیا هیچگاه پیش آمده که همکاران سوئدی تان خواسته یا ناخواسته نسبت به شما به دلیل مهاجر بودن تان پیش داوری داشته باشند ؟

آزیتا روحی : دید سوئدی ها در طبقه بندی کردن مهاجران متفاوت است . برای عده ای از آنها کافیست که آدم تطبیق رفتاری و گفتاری آنچه را که در اینجا معمول است داشته باشد تا سوئدی محسوب بشود . برای بعضی دیگر فرد همیشه مهاجر باقی می ماند حتی اگر نسل چندم مهاجرت باشد . سوئدی ها آدمهای با ملاحظه ای هستند و اگر هم پیش داوری داشته باشند به وضوح نشان نمی دهند.

روحی : با توجه به تجربه ای که در این سالها داشته اید ، آیا هیچگاه با یک باور جا افتاده بین معلمین و مسئولین مدرسه در خصوص فرهنگ یک ملت مشخص ، مواجه شده اید ؟ منظورم را با یک مثال بهتر می رسانم . مثلا اینکه بگویند فلانی ها خیلی عصبی هستند ، و یا بچه های .... با هوش یا کودن هستند ؟

آزیتا روحی : بله . مثلا راجع به روس ها میگویند که مثل آدم آهنی بیش از حد درس خوانند و تمرینهای ریاضی را می بلعند . راجع به بُسنی ها و ایرانی ها می گویند که خیلی سعی می کنند که با جامعه ی میزبان کنار بیایند و خوب هم موفق می شوند .

روحی : در زیر چند پرسش است . در صورت تمایل لطفا به هر کدام که مایل بودید ، پاسخ دهید :

* آیا رابطه ای با فرهنگ و جامعه ایرانی دارید ؟

آزیتا روحی : بله من خبرها ، و همینطور بعضی از برنامه های تلویزیونی و سینمای ایران را دنبال میکنم . اینجا هم غیر از فامیل با دوست و آشنای ایرانی رفت و آمد دارم.

** : آیا برای دیدن اقوام به ایران سفر می کنید ؟ آیا هیچگاه بین خود و آنها احساس فاصله فرهنگی می کنید ؟ با این مسئله چگونه کنار می آئید ؟

آزیتا روحی : سفر به ایران را دوست دارم و هر وقت فرصتی باشد با اشتیاق به ایران سفر میکنم . فکر میکنم همه جا فاصله ی فرهنگی باشد حالا یک کم کمتر یا بیشتر. گاهی فاصله ها را مکان تعیین میکند و گاهی هم زمان . مثلا اینکه متعلق به چه نسلی باشیم . وقتی بچه بودم و به مسافرت می رفتیم ، دیدن جاهای جدید برایم جالب ولی کمی هم نگران کننده بود و همیشه از برگشتن به تهران خوشحال می شدم. یکدست بودن شهرستانها باعث می شد خودم را غیر خودی احساس کنم ولی درتهران که هر همسایه ای از یک جای ایران می آمد و هر کدام غذاها را به سبک خود می پختند ، و یا یکی روسری داشت یکی نداشت و الزامی نبود که آدمها مثل هم باشند و اختلاف فرهنگی ، بخشی از زندگی روز مره بود احساس میکردم از آزادی بیشتری برخوردارم .
این سالهای اخیر به خاطر سفر ( گردشگری) و مهاجرت درخیلی از جاهای دنیا اختلاف فرهنگی بیش از پیش شایع و قابل لمس است . شاید به خاطر همین چیز ها باشد که حساسیتم نسبت به اختلافات فرهنگی بسیار نا چیز است و موضوعی نیست که به آن فکرکنم.

*** : اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانید ؟

آزیتا روحی : در طول سال تحصیلی ساعات کار طولانی و فشرده است و وقت زیادی برایم باقی نمی ماند . ولی در ایام تعطیلات کریسمس یا تابستان سعی میکنم که دیداری از خواهرهایم و خانواده هایشان داشته باشم .

روحی : از لطفتان در همکاری برای انجام این مصاحبه بسیار سپاسگزاری می کنم . خسته نباشید . خواهش می کنم اگر مطلبی خاص برای گفتن دارید بفرمائید .

آزیتا روحی : شاید فقط لازم باشد بگویم معرفی موقعیت آموزشی و مهاجران در سوئد که مسائل مهمی هستند و گفتنی در حول و حوش آن فراوان است کار آسانی نیست. در اینجا با نزدیک تر شدن به انتخابات پارلمانی ، هر حزبی سعی دارد با اعلام برنامه هایی برای تغییر دادن مناسبتهای اجتماعی از جمله مسائل آموزشی و مهاجرت رای مردم را از آن خود کند . این را از آن جهت گفتم تا بیشتر مشخص شود که روی هر کدام از این مسائل کلی بحث و گفتگوست و عمیق شدن در این مباحث در یک مصاحبه نمیگنجد.
به هر حال امیدوارم که توانسته باشم تا حدی پاسخ گوی پرسشهای شما باشم. با تشکر از شما.

مرداد 1389

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

نگاهی به «کلاته نان» اثر زنده یاد غلامحسین ساعدی

همیاری و مشارکت در کلاته نان

نشراول (؟)، بی تا، نقاشی ابراهیم حقیقی /
نشر و چاپ دوم، ماه ریز، 1381 ، تصویرگر نگار فرجیانی
نوشته : زهره روحی


حضور غلامحسین ساعدی، در قلمروی ادبیات کودکان و نوجوانان بی‌شک تأمل برانگیز است. داستان «کلاته نان» او که برای نوجوانان نوشته شده، استوار بر مقوله همیاری و اشتراک است. که البته همچون عموم کارهای ساعدی، در فضایی روستایی اتفاق می‌افتد. نخست خلاصه داستان:
در آبادی دور افتادة «کلاته نان»، مادر و پسری باهم زندگی می‌کردند. مادر پیر بود و پسر جوان. آندو که علاقه زیادی به یکدیگر داشتند، در همه کارهای خانه و مزرعه یار و یاور هم بودند. و اینطور که ساعدی نقل می‌کند، دار و ندارشان به جز وسایل سادة زندگی یک جفت گاو بود که از آنها در کارهای مزرعه استفاده می‌کردند. روزی مادر بر اثر ضعف جسمی مریض می‌شود و برای معالجه‌اش مجبور به کشتن یکی از گاوها می‌شوند. مادر با خوردن گوشت دوباره سلامتی‌اش را بدست می‌آورد ولی برای کارهای مزرعه از سر ناچاری مجبور می‌شود خود جور گاو از دست رفته را بکشد. دست بر قضا روزی حاکم در حال گذر از مزرعه آنان است که چشمش به مادر و پسر و سختی کار آنان می‌افتد. علتِ به خویش بستن مادر را از پسر جوان می‌پرسد و او تمام ماجرا را برایش تعریف می‌کند. حاکم فکری می‌کند و می‌گوید که گاو تنبل و تنپروری در طویله دارد که حتا حاضر به تکان دادن خود نیست، آنرا به پسر می‌دهد تا اگر توانست از آن کار بکشد و به جای مادرش به یوغ ببندد. پسر می‌پذیرد و خیلی زود با همکاری مادرش از آن گاو تنبل، گاو کاریِ خوبی برای مزرعه می‌سازد. پس از مدتی، دوباره گذر حاکم به مزرعه آنان می‌افتد و با کمال تعجب می‌بیند گاوِ تنپرورش همراه با گاو مزرعه با چالاکی مشغول کار در مزرعه است. از پسرجوان راز این چست و چالاکی را می‌پرسد و پسر جوان در پاسخ می‌گوید: "خانة من جایی نیست که کسی کار نکرده بتواند چیزی بخورد". حاکم که صراحت پسر جوان به دلش می نشیند، به او می‌گوید دختر جوانی دارد که او هم سالها خورده و خوابیده و دست به سیاه و سفید نزده است، "حاضرم او را به زنی به تو بدهم و ببینم با او چه کار می‌کنی". پسر قبول می‌کند، دختر حاکم به خانه آنها می‌آید و پس از اندک مدتی، مادر و پسر به کمک هم با همان ترفندِ غذا در ازای کار، او را تبدیل به کدبانو و شریک زندگی خویش می کنند.»

اگر بگوییم، در دوران اختناقِ نظام شاهی، غلامحسین ساعدی ، یکی از معدود نویسندگانی است که با آثارش به نوعی، ایدئولوژیِ مقاومت و مخالفت با شاه را تألیف ‌کرده است، سخنی به گزاف نگفته‌ایم. من همواره یکی از ستایشگران آثارش بوده‌‌ام. که همین امر به سادگی خبر از معماریِ اندیشه‌ام توسط او می‌‌دهد. و از قضا همین احترام به او در مقام تألیف‌گریِ نحوة اندیشیدن و یا مهندسی تفکرِ اجتماعی است که ما را بر آن می‌دارد تا به گونه‌ای جدی با آثارش برخورد کنیم. تا از سر قدرشناسی هم که باشد، از افق فکریِ برخاسته از ضرورت زمانه‌ی امروزمان با آنها ارتباط برقرار کنیم. زمانه‌ای که فرصتی بیشتر برای تجربه کردن و اندیشیدن به مطالبات پدرانمان در اختیارمان قرار می‌دهد؛ آنهم صرفاً از اینرو که بیرحم‌تر است و بی‌‌مهاباتر عمل می‌کند. و همین امر خواهی و نخواهی نگاه ما را حساستر و عمیقتر از گذشتگان می‌کند، چرا که با نا امنی‌های بیشتری نسبت به زمانة آنها دست‌ به گریبان هستیم.
امروز در متن همین موقعیت‌های حساس و پر شتابِ زمانه مان است که «کلاته نان» خوانده می‌شود. اثر زیبایی که در چارچوب قصه‌های فولکلور ایرانی، حامل پیام توزیع «کار و ثروت» است؛ و از آنجا که در چارچوب روابط اجتماعی روستایی سخن می گوید، مخاطب پیامش نه فقط نظام شاهی محمد رضا پهلوی، بلکه کل نظام‌ ارباب ـ رعیتیِ تاریخ ایران است. آنهم با جایگزینی روش «همیاری و مشارکت» به جای روش ارباب ـ رعیتی؛ بنابراین همانگونه که می‌بینیم ساعدی در قصه‌اش با دست پُر نزد مخاطبان نوجوان خود حاضر می‌شود تا الگوی مشارکت در کار، ثروت و نعمت را جایگزین الگوی ارتجاعیِ پیشین ‌کند. چنانچه در پایان قصه، حتا حاکم هم (که برای دیدن دختر خود به مزرعه آنها رفته است،) آستین‌هایش را بالا می‌زند و مشغول آسیاب کردن بلغور می‌شود: «پیر زن به حاکم تعارف کرد: "شما چرا زحمت می‌کشید؟" حاکم با لبخند گفت: خیال نمی‌کنم کسی در این خانه کار نکرده بتواند چیزی بخورد"» (ص آخر).
پرسش متن حاضر این است که آیا قصه کلاته‌نان هنوز می‌تواند در نوجوان عصر حاضر مخاطب خود را پیدا کند و او را به تأمل وادارد؟ فراموش نکنیم که یکی از شاخص‌های موفقیتِ اثر هنری در داشتن مخاطب است: داشتن حرفی برای گفتن؛ گفتن از چیزی که در زمانة خودش به «مسئله» تبدیل شده است. اما به واقع هدف از این پرسش، آشکار ساختنِ مسئلة زمانة خودمان، از راه قرار گرفتن در متنِ مسئله کلاته نان است. می‌خواهیم ببینیم مسائل امروزمان تا چه اندازه مشترک و تا چه حد متفاوت شده است.
مسلماً مطالبة ثروت و نعمت، بر اساس الگوی همیاری، همچنان از اعتبارِ آرمانی برخوردار است، اما آیا مفاهیم «کار و بیکاری» از همان مناسبات اجتماعیِ زمانة ساعدی پیروی می‌کنند؟ در قصة کلاته نان، مفهوم بیکاری با تن‌پروری و تنبلی یکی دانسته می‌شود، اما آیا می‌توان آن معنا را به این عصر هم انتقال داد؟ منظور زمانة کنونی است که به دلیل حاکمیت سیاست‌های نئولیبرالیستیِ فاقد تعهد ، نه تنها کل جهان با مسئله دردناک «بیکاری» دست به گریبان است ، بلکه کلاته‌نان‌ها هم در اثر عدم امکان رقابت با بازارهای محصولات کشاورزی چین و دیگر شرکایی که بازار محصولات داخلی کشاورزی را به فتح خود درآورده‌اند، با فقر و بیکاری مواجه شده اند.
بنابراین چنانچه می‌بینیم، نوجوان امروز به دلیل ساختار سیال و بی‌ثبات کار و در نتیجه شیوع گستردة بیکاری، اساساً در جامعة مبتنی بر بیکاری زندگی می‌کند و پرورش می‌یابد. و اگر بپذیریم که جامعة بیکار، نمی‌تواند جامعة فعال و شادابی باشد، یعنی پذیرفته‌ایم که جامعه‌ ای که در آن زندگی می‌کنیم، فاقد امکان تولید الگوهای اجتماعیِ سالم است. و اینجاست که به رابطة متقابل و معکوس بین کار از یکسو و بزهکاری و جرم و جنایت، از سوی دیگر پی‌ می‌ بریم ؛ به بیانی، هر چه کار و اشتغال برای افراد جامعه بیشتر باشد ، جامعه را بزهکاری و جرم و جنایت کمتری تهدید می کند. چرا که افراد شاغل در واقع همان افرادِ جامعه پذیری هستند که تحقق رویاها و آرزوهای خود را در گروی مشارکت در ساختار اجتماعی و سیاسیِ جامعه‌ای می بینند که در آن کار و فعالیت می‌کنند.
وانگهی در صورت موافقت با گفته‌های بالا این تذکر لازم می‌ شود که اگر «بیکاری» و پیامدهای ویران کنندة شخصیتیِ آن ، در زمان نگارش کلاته نان، مسئله ای نسبتاً شخصی بوده و از اینرو (همانگونه که ساعدی هم عمل کرده است) به راحتی می توان آنرا در زیر مجموعة « داغهای ننگ » قرار داد، در عصر حاضر چنانچه شاهد هستیم ، به دلیل «کمیابیِ کار» در تمامی جوامع ، مسئلة «بیکاری» ، به معضلی اجتماعی تبدیل شده است. در نتیجه با وجود اپیدمیِ در سطح وسیع تنبلی، سستی، بی رغبتی های ارتباطی و عدم تقبل تعهد نسبت به دیگری (اجتماعی)، امکان فرو کاهیدن این نشانه ها به موقعیتی شخصی و در نتیجه استفاده از «داغهای ننگ» اساساً نا ممکن می شود. چرا که ریشة کاهلی و بی اعتنایی به موقعیتِ خود و دیگری، در حقیقت از سوی جامعه است که تولید می‌شود. آنهم در غیاب «کار برای همه» و نیز فقدان الگوهای مبتنی بر «مشارکت اجتماعی»؛
بنابراین همانگونه که می‌ بینیم ، تفاوتی شگرف بین تلقی و ادراک ناشی از جهان بینی عصر حاضر با گذشته به وجود آمده است. آنهم صرفاً از اینرو که جایگاه و رابطة «کار» با نفس زندگی تغییر یافته است. امروز بر خلاف تمامی تاریخ گذشتة بشر، آنچه انسان را در زندگی همراهی می‌کند کار نیست، بلکه بیکاری است. آنهم در شرایطی که نه تنها بر معضل فقر و گرسنگی و برآمدهای فساد اجتماعیِ ناشی از آن چیره نشده ایم، بلکه بر خلاف شعار های نئولیبرالیستی با رشد تبه‌گنی‌ و فساد اخلاق اجتماعی و اقتصادی مواجه ایم.
باری، نکته دیگری که نمی توان از آن غفلت کرد، حاکمیت نگرش مرد سالارانه در قصة کلاته نان است. هر چند که ناگفته نماند چنین ادبیاتی در آن سالها هنوز مورد نقد و بازبینی قرار نگرفته بود و به اصطلاح مشکلدار به نظر نمی آمد. با این وجود تذکر آن، امروز ضروری است. به عنوان مثال با وجودیکه ساختار و موضوعیت قصه بر پایة همیاری و مشارکت است، ساعدی ناآگاهانه از همان ادبیات مرسوم مردسالارانه ای که تصمیم‌گیری در امور مهم را به عهده مردها می‌گذارد استفاده می کند:
«مادر گفت: اگر دلت می‌خواهد من خوب شوم، یکی از گاوها را بکش.
پسر گفت: اگر یکی از گاوها را بکشم، فصل پاییز با یک گاو تنها، چه جوری شخم بزنیم؟
مادر گفت: تا پاییز خیلی مانده، شاید دری به تخته بخورد و ما صاحب یک گاو دیگر هم بشویم.
پسر مدت زیادی به فکر رفت. او مادرش را خیلی دوست داشت و حاضر بود برای سلامت او هر کاری بکند. اما گاوش را هم دوست داشت و نمی ‌توانست او را سر ببرد. مانده بود معطل که چه کار بکند. وقتی برای بار ...» (ص ؟ ـ بدون شماره گذاری ، تأکید از من است)

بنابراین همانگونه که می‌بینیم، ساعدی در وضعیتی طنز‌آمیز گرفتار می‌آید زیرا بی‌توجه به نگرش مردسالارانه‌ای که او را احاطه کرده است، سخن از مشارکت و همیاری می‌ راند! بهرحال چنان که پیداست، در نگرش ساعدی بسیار طبیعی است که پسر جوان، مالک گاو باشد و تصمیم گیری دربارة آن نیز به عهده وی باشد. و از اینرو نتیجه می‌شود که زنان از دید وی، جنس دوم محسوب می‌شوند. آنان می توانند هم پای مرد کار کنند و زحمت بکشند، اما همانگونه که دیدیم نمی‌توانند تصمیم گیرنده درباره اموالی باشند که در اثر همیاری و مشارکت بدست آورده اند. اگر بخواهیم نگرش مردسالارانة ساعدی را فرموله کنیم احتمالا می‌باید بگوییم : مشارکت زنان در کار آری، در ثروت و تصمیم گیری نه؛
اما همانگونه که در ابتدای متن هم گفته بودیم، بررسی تطبیقی و یا نقد نگاه ساعدی ، صرفا از اینروست تا از این طریق متوجه تفاوت مطالبات اجتماعی امروز و گذشته جامعه ایران شویم. ضمن آنکه به رهایی نگرش او از اقتدار ارتجاعی مردسالاری نیز یاری رسانده ایم.
اصفهان ـ تیر 1389