۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

گفت‌وگو با زهرا نیازی (فیلمساز): زن در سایه‌ی ام اس



تهیه و تنظیم: زهره روحی

ز. ر: با تشکر از پذیرفتن دعوت. خانم نیازی لطفا خودتان را معرفی بفرمایید ، اما از آنجا که زاده‌ و ساکن شهر اصفهان هستید، ممنون می‌شوم توضیح مختصری هم درباره محله زادگاه خود بدهید.

زهرا نیازی: سال 1360 در شهر اصفهان به دنیا آمدم. کودکی‌ام در خیابان شیخ بهایی، داخل بن بستی کاهگلی با دیوارهایی باریک و بلند به نام گلخانه در یکی از خانه‌باغ‌ها گذشت. به هنرستان هنرهای زیبا در رشته گرافیک رفتم بعد از آن به تنها دانشکدهء سینمایی شهر، دانشکده سوره در خیابان سعدی و پشت میدان نقش جهان رفتم. دوره‌ء دانشجویی من  مصادف شد با حضور زاون قوکاسیان به عنوان مدیر گروه سینما که تأثیر زیادی روی هنرجوها داشت.

 ز. ر. آیا فیلم مستند «زن در سایه‌ ام اس» نخستین کار شماست یا قبل از آن هم کارهایی داشته‌اید؟

زهرا نیازی: بعد از فارغ التحصیلی به موسسهء خورشید فیلم که متعلق به بهروز ملبوسباف بود، رفتم. در آنجا مشغول ساخت و تدوین فیلمهای مستند و داستانی که اغلب در ارتباط با صنعت بود، شدم. از جمله مستندهای «خطی از روشنی»، «مثل آب برای ماهی»، «بهره رویا »،«یک روز از زندگی»، «اصفهان در بوق کارخانه‌ها» و ... فیلم «زن در سایه‌ی ام اس» نخستین فیلم مستند اجتماعی من است که در واقع از همین محیط صنعتی بیرون آمده است.

ز. ر. خانم نیازی تعریف شما از فیلم مستند چیست؟ یا بهتر است بگوییم یک فیلم چه ویژگی باید داشته باشد تا مستند شناخته شود؟ و نیز خوشحال می‌شوم بدانم نخستین فیلم مستندی که روی شما تاثیر گذاشت چه بود و علت آنرا هم بفرمایید.

نیازی:  یکی از بهترین تعاریف تئوریک فیلم مستند در کتاب «مقدمه‌ای بر فیلم مستند» به نویسندگی بیل نیکولز که به همت محمد تهامی نژاد ترجمه شده، آمده است: «مستند بُعد تازه‌ای به حافظه‌ی عمومی و تاریخ اجتماعی می‌افزاید». ولی تعریف شخصی من از فیلم مستند تلاش انسان برای گریز از تنهایی است. چه وقتی که در حال ساخت آن فیلم است که با کشف و شهود و ارتباط مستقیمی که با دنیای بیرون از خودش ایجاد می‌کند، برقرار می‌شود و چه وقتی که فیلم مستند می‌بیند در واقع با آگاهی که می‌یابد بر جهل و ترس درونی‌اش از ناشناخته‌ها  و با دریافت حس و دردهای مشترکی که می‌بیند با تنهایی مبارزه می‌کند. نخستین فیلم مستندی که بر من اثر گذاشت فیلم «این خانه سیاه است» [ساخته فروغ فرخزاد] است که متاسفانه بعد  از گذشت 50 سال ما هنوز نتوانسته‌ایم از آن رد بشویم و فیلمی به قدرت آن بسازیم. این فیلم هم به خوبی سفارش‌دهنده را راضی می‌کند و هم با روح بیننده درمی‌آمیزد و با هنرمندی، جامعه محدود و بسته‌ی آن دوران را به تصویر می‌کشد. آنِ هنری فیلم آنقدر بُرد دارد که هنوز هم می‌توان آن را با نگاه به جامعه‌ی امروز دید.

ز. ر: اینک می‌پردازیم به فیلم قابل تحسین شما درباره‌ی زنان اصفهانیِ مبتلا به ام اس: فیلم ساده، بی‌ریا و بدون هرگونه ادعایی که بسیار خلاقانه ساخته شده است. اما از آنجا که بسیاری از مخاطبین گفت‌وگوی حاضر امکان دیدن این فیلم را نداشته‌اند، می‌خواهم بررسی و تبیینی کوتاه درباره‌ آن داشته باشیم. تا جایی که می‌دانیم در جامعه‌ی ایران، نگاهی که به بیماری ام اس می‌شود، از نوع بیماری‌های به اصطلاح وحشت‌آفرین است. حتا اسمش هم آدم را می‌ترساند که البته این مسئله بی‌دلیل نیست چون به جای روشنگری صحیح درباره‌ آن یعنی زدودن پیش‌داوری‌های غلط درباره‌اش (به عنوان مثال اینکه به نسبت علاج‌ناپذیری‌اش، قابل کنترل هم هست است و می‌توان از پیش‌روی‌ِ آن تا حدی جلوگیری به عمل آورد و حتا در برخی اوقات نسبتاً زندگی طبیعی داشت)، اجازه داده می‌شود تا تصویرِ غلط از آن، همچنان به حیاتش ادامه دهد. و اتفاقاً یکی از نکات بسیار با ارزش در فیلم شما انگشت گذاشتن بر همین مسئله‌ی است. زیرا بدون هر گونه جنجالی‌، با وقاری که متکی بر حقایقی علمی است و از بطن زندگی زنانِ شهری و روستاییِ مبتلا به این بیماری برآمده است، سراغ پیامدهای اجتماعی این تصویرسازیِ غلط می‌روید و آن را در معرض دید همگان درمی‌آورید تا به منِ نوعیِ غیرمطلع از این بیماری در قلمرو روزمره نشان ‌دهید که  بر اثر این بی‌اطلاعی و فهم غلط،  چه سوءاستفاده‌های مردسالارانه‌ای که از آن نشده است! مردانی که به دلیل عدم روشنگری درباره ام اس، این امکان را یافته‌اند تا سوار بر مرکب جهل عموم ‌شوند و با تحقیر و سرزنش، همسران خود را وادار به طلاق و یا دادن رضایت به ازدواج مجدد خود ‌کنند. حال آنکه شاید برخی از این زنان به دلیل کنترل بیماری‌شان، بتوانند یک زندگی طبیعی داشته باشند....
خانم نیازی، در فیلم از انگیزه‌ی ساختن آن گفته‌اید، اما ممنون می‌شوم در اینجا توضیحی هرچند مختصر درباره‌ی آن بدهید.

نیازی: علت ساخت فیلم «زن در سایه ام اس» یکی آن بود که چند سالی در کار ساخت فیلمهای صنعتی در اصفهان بودم و با محیط صنعت و اثرات آن بر دنیای اطرافش در ارتباط بودم. دیگری شاهد عده‌ی زیاد مبتلایان به این بیماری در خانواده، فامیل و دوستان بودم. در ابتدای کار به انجمن ام اس اصفهان رفتم و با  نزدیک به هزار نفر از مبتلایان به بیماری ام اس که بیشترشان زن بودند گفتگو کردم. در ابتدا اینکه چرا مبتلایان به بیماری ام اس در اصفهان آنقدر زیادند که این شهر لقب پایتخت ام اس در ایران را گرفته، نظرم را به خود جلب کرد ولی هر چقدر جلو می‌رفتم با محدودیتها و منع‌های بسیاری مواجه می‌شدم. در مراودات با زنان مبتلا به بیماری ام اس متوجه شدم بسیاری از آنها ترس عجیبی از گفتن بیماری‌شان دارند تا آنجا که زنانی را می‌دیدم که داروی خود (آمپول) را در انجمن می‌گذاشتند و مخفیانه بدون آنکه حتا به همسرشان بگویند هر هفته می‌آمدند و آنرا تزریق می‌کردند. خب این ترس از خود بیماری خطرناکتر بود چرا که از ناآگاهی می‌آمد و عواقب بدی در جامعه بخصوص بین زنان ایجاد می‌کرد. همین ها بود که باعث شکل گرفتن این فیلم شد.

ز. ر: اکنون شاید بد نباشد، سراغ «ویولت» برویم. اگر اشتباه نکنم این زنِ توانا، در فیلم نام خود را چنین معنی کرده است: «گل سرخ روئیده در شوره‌زار». او و نامش در فیلم شما، سمبل عشقی عمیق به زندگی‌اند. راستش تصور می‌کنم، تماشاگر فیلم شما از طریق آشنایی‌ با ویولت، می‌آموزد که تنها بیماریِ هولناک برای آدمی عدم توانایی در عشق‌ورزیدن است. لطفا برایمان از این نگرشِ به نوعی مسلط در فیلم بگویید.

زهرا نیازی: «ویولت» را زمانی یافتم که در مورد این بیماری با فضایی به تمامی سیاه مواجه شدم. بعد از ماهها که با آدمهای واقعی سرکرده بودم و در فضایی پر از یأس، ترس و خشونت فرو رفته بودم، نا امید سری به دنیای مَجازی زدم و با اولین سرچ به وبلاگ «من و ام اس» یا همان «ویولت» رسیدم که با گرافیک خاص صفحه‌ی وبلاگ و جمله‌ای که در صفحه اول نوشته شده بود (هدف من از نوشتن تنها و تنها پیدا کردن افراد دیگه با همین مشکل یا شبیه به این است .... دلم میخواد یکی دیگه مثل من این سختی‌ها رو نکشه و اگر ابتدای بیماریشه نگاهش رو مثبت کنه. یه مهمان ناخونده است که کاریش هم نمی‌شه کرد چون فعلا مداوا نداره ولی میشه باهاش ساخت و دوست بود.... باید از بقیه سلامتیمون لذت ببریم چیزی که 90 درصد آدمهای سالم قدرش رو نمی‌دونن) جذب آن شدم  آنقدر که هفته ها مشغول خواندن آرشیو روزنگار 9 ساله‌اش شدم و آن وقت فهمیدم گمشده‌ام را یافته ام. او در زندگی واقعی‌اش هم مرتباً لذت زندگی در لحظه ، زنانگی و عشق به زندگی را بازنمایی می‌کرد. گاهی می‌شد که در پشت دوربین به حس‌ و نگاهش به زندگی اشک حسرت می‌ریختم و در می‌یافتم که چه ناتوانم. این چیزی بود که فیلم من کم داشت. کسی که وا نداده باشد. کسی که بخواهد بماند و با سایه‌ء این بیماری مبارزه کند.

ز. ر. بار دیگر از اینکه دعوت به مصاحبه را پذیرفتید تشکر می‌کنم. لطفا اگر مطلبی هست که در اینجا فراموش شده، حتما بفرمائید.

نیازی: متأسفانه انجمن‌ها بیشتر به یک مکان صدقه‌گیر بزرگ تبدیل شده‌اند و با این که بودجه‌های خوبی دارند در راستای آگاهی دادن به جامعه که مسأله اصلی این بیماری و مردم جامعه است فعالیت مؤثری انجام نمی‌دهند. من خیلی تلاش کردم حداقل این فیلم را در انجمن ام اسِ اصفهان به نمایش درآورم تا لااقل خود بیماران و خانواده‌هایشان فیلم را ببینند ولی آقای دکتر اعتمادی‌فر، رئیس انجمن ام اس حتا حاضر نشد فیلم را ببیند. بعد از آن فیلم را به انجمن ام اس ایران فرستادم و بعد از ماهها تماس و خواهش که فیلم را ببینند، از من یک فیلم علمی خواستند! جدا از حرفهایی که گفتم باید بگویم مطرح کردن خود موضوع هم برایم مهم بود. این که نگاه دوباره‌ای به این بیماران بشود و مسئولین لااقل این بیماری را جزء بیماری‌های خاص قرار دهند و در آخر اینکه چرا اصفهان پایتخت ام اس ایران است و چرا ایران در ابتلا به این بیماری جزء ده کشور اول دنیاست، سئوالات بی‌جوابی است که هنوز برایم باقی مانده و خب متأسفانه هیچ راهی برای رسیدن به این سئوالات نمی‌یابم.

یادداشتی درباره فیلم:
«زن در سایه ام اس» به کارگردانی زهرا نیازی و تهیه کنندگی بهروز ملبوسباف ساخته شد. کار تحقیق و تصویر برداری در سال 89 و در طول یک سال انجام و در سال 1390 در جشنواره‌های پروین اعتصامی، جشن تصویر سال، جشنواره حسنات و فستیوال زنان (kin) در ارمنستان به نمایش درآمد. این فیلم به شیوه مشاهده‌گر زندگی روزانه 5 زن مبتلا به بیماری ام اس را به تصویر می‌کشد و به بهانه این بیماری که در شهر فیلمساز (اصفهان) بسیار شایع و بیش از چهار هزار نفر مبتلا دارد، به نوعی برخی از مشکلات زنان در جامعه ایران را به تصویر می‌کشد.
آدرس تماس با سرکار خانم زهرا نیازی

اطلاعات مختصری درباره «ام اس»، موضوع فیلم زهرا نیازی
اِسکلروزِ چندگانه یا اِم‌اِس (به لاتین: Encephalomyelitis disseminata،به انگلیسی: Multiple sclerosis)‏،نوعی اختلالِ خودایمنیِ سيستمِ اعصابِ مركزی است كه به واسطه پلاك‌هایِ "patches" پراکنده درماده سفيدِ "white matter" دماغ،دراطرافِ بطيناتِ دماغی و درنخاع، مشخص می‌شود. اين پلاك‌ها منجر به ایجاد التهاب و زخم های گوناگون در مغز و سیستم  اعصاب مرکزی میگردد،درنتيجه تخريبِ پوششِ مایِلین که غلاف چربی محافظ روی رشته های اعصاب است به واسطه اختلال ِخود ایمنی به وجود می‌آيد. در واقع سیستم دفاعی بدن به این غلافهای چربی به گمان عامل خارجی حمله میکند و آنرا دچار آسیب میکند اما پس از مدتی بدن با خون رسانی به این بخشها آنها را ترمیم کرده که آثار ترمیم آن میتواند به صورت وصله هایی در عکسبرداری ام آر آی دیده شود.  فرآیند تخریب و ترمیم آنقدر ادامه مییابد که درنهایت با از بین بردن غلاف چربی   روی اعصاب، در سیستم پیام رسانی بین مغز و دیگر اعضای بدن اختلال بوجود میآید که عامل اصلی بروز علایم است و میتواند هر عضوی را در بدن درگیر نماید. میانگین شانس زندگی برای افراد مبتلا پس از اولین حمله 25 سال است.  اما به  چهار نوع مختلف طبقه بندی میشود که رایج ترین نوع آن نوع عود کننده و فروکش کننده است که علایم در بازه زمانی مختلف ظاهر میشود و گاهی کاملا از بین میرود. شیوع ام اس در زنان دو برابر مردان است و در مردان برخلاف زنان معمولا به صورت سریع و نوع پیشرونده بروز میکند. بیشتر افراد مبتلا به ام اس تنها بین 5 تا 10 سال کمتر از افراد عادی عمر میکنند. تنها 10 درصد افراد مبتلا ممکن است به فلج کامل و فقر حرکتی شدید مبتلا شوند و در بیشتر موارد این بیماری منجر به فلج کامل بدن و از کار افتادگی نمیگردد.
«اِم‌اِس»برای ِاولین بار در سالِ ۱۸۶۸ توسطِ جین مارتین چارکات متخصصِ اعصابِ فرانسوی معرفی شد. این بیماری علاجی ندارد،اماثابت شده است چندین معالجه مفید واقع می‌گردد.
منبع : ویکیپیدیا



۱۳۹۱ بهمن ۶, جمعه

«ترس و شجاعتِ» زبان‌آورانه در داستانهای کودکانه


نقد و بررسی کتاب گربه توپولو و موش کوچولو، اثر کارا می، ترجمه مهشید مجتهد زاده
نوشته زهره روحی

زمانی که ترس مسئله‌ی زندگی ‌شود، اینکه از چه چیزهایی نمی‌ترسیم در قبال چیزی که از آن می‌ترسیم کمترین اهمیتی ندارد....
**************
در داستان «گربه‌ توپولو و موش کوچولو»، رابطه‌ا‌ی که از موش‌ها و گربه‌ها می‌شناسیم به کلی بهم می‌ریزد. ما با گربه‌ی جوانی روبرو هستیم که از موش‌ها می‌ترسد. گربه در مزرعه‌ی خانم پتال زندگی می‌کند. زن میانسالی که گربه را از کودکی نزد خود داشته و بزرگ کرده است. خانم پتال از ترس غیرطبیعیِ گربه‌ی خود از موشها با خبر است، اما از آنجا که خود به آن اهمیتی نمی‌دهد، گربه هم می‌آموزد که مطابق همان منطق بشری، ترسِ غیرعادی خود را به عنوان واقعیتِ وجودی خویش بپذیرد. منطقی که به خوبی می‌تواند در برابر تمسخرِ از سر غریزه‌ی گربه‌های دو قلو (به نام های سام و ورونیکا که بر خلاف او خانگی نیستند و به اصطلاح ولگردند)، تاب آورد. وانگهی این منطق چنان برای گربه کارساز است که از قِبَلِ آن حتا می‌تواند خود را «شجاع» احساس کند (ص 18). بنابراین چنانکه پیداست، در عالم زبان‌آوری، تلقی او از خود، گربه‌ی شجاعی است که ترسِ غیرطبیعی خود از موش‌ها را می‌پذیرد ....!
هر چند چنین سوژه‌‌‌ای با پارادوکسی که حامل آن است،  ایده‌ای جذاب برای پرداخت در یک داستان است، اما کارا می، (نویسنده استرالیایی اصل آمریکایی) برای داستان کودکانه‌ی خود چنین قصدی ندارد، ضمن اینکه با انتخاب ساختار کلیشه‌ایِ «پایان دادن به جنگ موشها و گربه‌ها»، به نظر می‌رسد رغبتی هم به آن کار نداشته است. در عوض او با همان کلیشه‌های عرفی که سرشار از نیاتِ به اصطلاح خیرخواهانه و صلح‌طلبانه است داستان خود را می‌پردازد. ساختاری که بر ناسازگاری‌هایی که طبیعت برپا داشته است، خط بطلان می‌کشد. آنهم بدین صورت که در اثر حادثه‌ای که روزی برای یکی از موشهای بازیگوش رخ می‌دهد، گربه‌ی بی‌آزار و تپل خانگی در عملی به راستی شجاعانه تصمیم می‌گیرد برای کمک به موش کوچک که در حال غرق شدن بود، هم بر ترس روانی خود از موشها و هم بر کراهت و وحشت طبیعی خود از آب چیره شود؛ بعد از این حادثه گربه خانگی چنان شجاع می‌شود که در مقابل گربه‌های ولگردی چون ورونیکا و سام که قصد خوردن موشها را داشتند به حمایت از موشها برمی‌خیزد. خانم پاتل سر می‌رسد و ضمن تحسینِ گربه‌ی خود، موش نجات یافته را که از قضا پدری و مادری هم ندارد با خود به مزرعه‌ی خویش می‌برد.
ظاهر همه چیز خوب و خوش به نظر می‌رسد، اما در صفحات پایانی کتاب، سخن خانم پتال در حالیکه به اتفاق گربه و موش زیر سایه‌‌ی درخت باغ سر میز ناهار نشسته‌اند، از ماجرای واقعی پرده برمی‌گیرد. به دلیل اهمیت بحث، عین جمله را می‌آوریم: "خانم پتال لبخند زد و گفت: «من همیشه گربه‌ای می‌خواستم که با موش‌ها دوست باشد. اما هیچ فکر نمی‌کردم که آن گربه تو باشی. گربه‌ توپولو»" (ص 64).
سخن خانم پتال، بی‌آنکه نویسنده‌ی داستان متوجه شود، به نوعی می‌تواند نافی حقوق حیوانات تلقی شود. حقوقی که بر اساس آن، به آنها حق حیوان بودن می‌دهد. حیوانی که از منطق و زبان‌آوری‌های بشری فرسنگها فاصله دارد و این حق را دارد تا از خوی و خصلتی عاری از «تمدن» برخوردار باشد و مطابق با قانون جنگل رفتار کند. یعنی قانونی که بدون دستکاری در سرشت گربه، به او این حق را می‌دهد تا فارغ از هر گونه اندیشه‌ای، موش‌ها را خوراک خود سازد. غریزه‌ای که دلیلی برای رفاقت با موشها نمی‌بیند.
اما شاید هم با خود بگوییم، از آنجا که داستان برای کودکان نوشته شده است و این دلبندان، در قالب عروسک‌‌های سخنگو و یا حیوانات، آموزه‌های رشد شخصیتِ خود را مناسب‌تر دریافت می‌کنند، چه اشکالی دارد تا خصلت صلح‌طلبی را در همان دوران به آنها بیاموزیم!؟ آری این سخن، بی‌تردید درست است، اما مسئله اینجاست که چرا ‌باید «صلح‌جویی» و «سازگاری» به صورتی طراحی شود که در ذهن کودک این تصور شکل گیرد که ورونیکا و سام، یعنی همان گربه‌های ولگردی که مطابق با سرشت واقعی «گربه‌ها» عمل می‌کنند، به منزله‌ی گربه‌های  «بد»  شناسایی شوند!؟ یعنی چون شیوه‌ی زندگی‌شان مغایر با گربه توپولو است. گربه‌ای که رام و خانگی است و غذایش توسط خانم پاتل تهیه می‌شود آنهم به صورت شیر و بیسکویت و یا غذایی که مخصوص گربه‌هاست (ص 8)، و از فروشگاهها خریداری می‌شود.....! حال آنکه ورونیکا و سام  همچون تمامی حیوانات می‌بایست خود غذای خویش را تهیه کنند، و از آنجا که گوشتخوار هستند، این بدین معنی است که خود به «شکار» روند!
اکنون پرسش این است: چرا تصور می‌شود شکار حیوانات توسط یکدیگر بر اساس ذات حیوانی خود، آموزشی منفی برای کودکان به بار می‌آورد!؟ به نظر می‌رسد از این تصویرسازیِ دروغین ـ  هر اندازه هم که ناآگاهانه باشد ـ ، می‌باید احساس خطر کرد. زیرا جدا از خواست تصرف، دستکاری و دخالت در قلمرو طبیعت و سرشت حیوانات نیست!؟ بهرحال از آنجا که ورونیکا و سام مطابق «انسانها» غذای خود را از سوپرها خریداری نمی‌کنند و در عوض به شکار موشها مشغولند، در داستان به عنوان الگوهای حیوانیِ بد و منفی، به کودکان معرفی می‌شوند. گربه‌هایی که تازه آنقدر هم «شجاعت» ندارند که از هراسِ ذاتی خود از آب، دست کشند!
بهرحال در پایان داستان گربه تپلی، و به همراهش موش کوچولو که اکنون کاملاً خانگی شده است، همچون تمامی گربه‌های بینوای سیرک، مانند انسانها (که سعی در برچیدن مرزهای محدودیت خود دارند) شنا کردن را می‌آموزند و سربلند و شجاع جلوه می‌کنند. در واقع، آنها با رفتاری برخلاف سرشت حیوانی‌شان، «انسان‌گونه» می‌شوند. حال آنکه ورونیکا و سام، همان گربه‌های ولگرد و بدی که رفتاری طبیعی و واقعی‌ مطابق با سرشت خود «به مثابه گربه» دارند، در پایان داستان، می‌باید «دُمشان را بگذارند روی کولشان و از آنجا بروند»(ص 66).
واقعیت این است که رفتن ورونیکا و سام از «آنجا» که همانا محل زندگی مشترک همگیِ آنها است، به «جایی دیگر» و ظاهراً دور از «آنجا»، به طور ضمنی به معنی ترک خانه و کاشانه و رفتن به «محل تنبیه و تبعید» است. جایی که به دلیل ناسازگاری و عدم مطابقت با سبک زندگی مصرفی، ظاهراً می‌باید بدانجا رفت: چه به صورت تبعیدیِ خود خواسته و چه به صورت امری تحمیلی...؛
اکنون اگر به پسِ پرده‌ای نفوذ کنیم که این حکم را صادر کرده است، به ماهیت قدرت پنهانیِ آن دست خواهیم یافت: اقتداری جا خوش کرده در عادت‌واره‌های جوامع مصرفی، به واسطه‌ی کلماتی به ظاهر آرام و بی‌آزار؛ کافی است پوشش ظاهری آنها را کمی کنار زنیم تا خصلت مداخله‌گر و انحصارطلبانه‌شان را به چشم ببینیم: قدرتی مخوف که بر خلاف وعده‌های ظاهراً صلح‌جویانه‌ی خود، تنگ نظر و نابردبار، به تصرف هستیِ متمایز از خود چشم دوخته است.
بنابراین حتا اگر در بدو امر به نظر رسد، کارا می با برقراری دوستی و صلح بین موش و گربه، به ساختار شکنی دست زده است، اما به دلیل حذف خصلت‌های طبیعی حیوانات، این سازش و دوستی را در نهایت به تحریف و دروغ آغشته می‌‌‌‌سازد: دروغ و تحریفی بزرگ به نفع خودشیفتگیِ انسانِ مصرفی، و خودمدار....؛


اصفهان ـ آذر 1391

مشخصات کامل کتاب:
کارا می، گربه توپولو و موش کوچولو، ترجمه مهشید مجتهد زاده، انتشارات پیدایش، 1388

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

مصاحبه با آقای حسن اسفندیاری بختیاری، فروشنده‌ی میوه و سبزی‌ در خیابان خاقانی ـ اصفهان


تهیه و تنظیم : زهره روحی

ز. ر: لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.
فروشنده: حسن اسفندیاری، متولد 1333، در «بازفت» اطراف شهرکرد، بالاتر از روستای چمن گلی.

ز. ر: پدر پدربزرگ‌تان هم زاده‌ی بازفت بوده‌اند؟
اسفندیاری: بله پدر و پدر بزرگ و اجدادم همه اهل همانجا بوده‌اند.

ز. ر: شما عشایری بودید؟
اسفندیاری: بله. عشایر بودیم. پدر بزرگم متعلق به ایل عشایر بختیاری، طایفه‌ی «موری» بود.

ز. ر: چه شد که به اصفهان مهاجرت کردید؟
اسفندیاری: خب دیگر، زندگی نمی‌چرخید. از همه نظر؛ از نظر کار و بار. دیگر نشد. بچه‌ها بزرگ شده بودند، می‌خواستند درس بخوانند. آنجا مدرسه نبود. آمدیم شهر. اول کوچ کردیم رفتیم «مسجد سلیمان»، بعد هم آمدیم اصفهان.

ز. ر: از کدام نسل شروع به مهاجرت کردید؟ اول پدرتان مهاجرت کرد یا شما؟
اسفندیاری: نه! پدرم با دوستان و قوم و خویش همانجا ماندند، من خودم انقلاب که شد آمدم تو شهر.

ز. ر: آن موقع چند سالتون بود؟
اسفندیاری: 30 سالم بود.

ز. ر: سواد دارید؟
اسفندیاری: نه من مدرسه نرفته‌ام. آن زمان درس آنجا نبود. زندگی مشکل بود نمی توانستم درس بخوانم.

ز. ر: شغل‌تان در ابتدا چه بود؟
اسفندیاری: همین میوه فروشی . از همان اول که رفتم مسجد سلیمان، همین میوه فروشی شغلم بود.

ز. ر: چند وقت مسجد سلیمان زندگی کردید؟
اسفندیاری : ده سال مسجد سلیمان زندگی کردیم. بیست سال هم اینجا (اصفهان).

ز. ر:  آیا همیشه همین محل بوده‌اید؟
اسفندیاری: نه قبلاً محلهای دیگه‌ای بودم. محله‌های فروغی، بزرگ‌مهر و اینها. الانه، یک هفت ، هشت ده سالی می‌شه که اینجا هستم.

ز. ر: آیا این دکه‌ی کوچک را شما اجاره‌ کرده‌اید؟
اسفندیاری : بله اجاره می‌دهم. ماهی صد هزار تومان اجاره‌ام است.

ز.ر: از شهرداری اجاره کرده‌اید؟
اسفندیاری: نه ، زمین‌اش مال یک نفری است [خصوصی است]. و خدا برایش خوب بخواهد.

ز. ر: وضع درآمدتان چه طور است؟
اسفندیاری : نه والاخوب نیست، ناچارم که اینجا بیام. شغل دیگری که به من نمی‌دهند. چون سواد ندارم کاری بهم نمی‌دهند. اگر بخواهند کاری بدهند ، نگهبانی است که فایده‌ای ندارد.

ز.ر : چند فرزند دارید؟
اسفندیاری: چهار تا پسر داریم، سه تا دختر. بله خدا رو شکر تحصیل کرده‌اند.

ز. ر: چه کاره هستند؟
اسفندیاری: الان یکی‌شان پیمانکار است. یکی‌شان هم درس خوانده مهندس است، اما خب بیکار است. کاری ندارد. دخترهایم هم همه تحصیل‌کرده‌اند و یکی‌شان در استانداری کار می‌کنه. بقیه هم توی خونه هستند و کاری ندارند.

ز. ر: هیچکدام ازدواج نکرده‌اند؟
اسفندیاری: چرا ، یکی از دخترهایم شوهر کرده و یک نوه هم دارم.

ز. ر: خانم‌تان هم خانه‌دارند؟
اسفندیاری : بله ، خانه‌دارند و از فامیل خودمان است.
ز.ر: چه نسبتی با شما دارند؟
اسفندیاری : از طایفه‌ی خودمان است. مثلا پدرِ پدر ما با پدر پدر او خویش است.

ز. ر: مشتری‌های شما در اینجا همگی محلی‌اند.
اسفندیاری : هم محلی داریم که ارمنی و مسلمانند و هم گذری . همه جور مشتری داریم. وقتی جنس خوب و ارزان باشد، مشتری هم هست. مثلا [در فصل بهارـ 1391] موز را همه می‌دهند 3000 تومان من می‌دهم 2500 تومان. می‌گم بگذار به مردم بدهیم ببرند، برای بچه‌هام و اینا می خواهم کسی ازم ناراحت نباشه.

ز.ر: کجا زندگی می‌کنید؟
اسفندیاری : خیابان توحید، طرف سیچان.
ز. ر: آیا خانه از خودتان است؟
اسفندیاری : نه اجاره‌ای است. ماهی هشتصد و پنجاه هزار تومان اجاره می‌دهم. آ، به خدا. خانه ای ویلایی است. سخت است عیالواری نمی‌شود در آپارتمان زندگی کرد. عادت به زندگی در آپارتمان نداریم. دلم می‌گیره. الان چند ساله که آنجا زندگی می‌کنیم.

ز. ر: آیا هیچکدام از بچه‌ها کمک خرجتان هستند؟
اسفندیاری: آ، هستند. یکی‌شان از همه بزرگ‌تره کرایه‌ی منزل رو می‌دهد.

ز. ر: شغل‌اش چیست؟
اسفندیاری : مهندس است. ولی پیمانکاری دارد، خانه‌اش هم از ما جداست. یک بچه هم دارد.

ز.ر: آیا دوست دارید به زندگی در ایلات برگردید؟
اسفندیاری : نه! دیگر نمی‌شود. بیابون است. بچه‌ها امروزی هستند، زندگی در ایلات برایشان خیلی سخت است. خودم می‌توانم اما بچه‌هام نه!
ز. ر. آیا هیچوقت هم دلتان نخواسته برگردید؟ چنین مواقعی دلیلش چه بوده؟
اسفندیاری : خب آره، جایگاه‌ِ قدیمی‌مان است. دلم می‌خواهد بروم و برگردم. درآمدی هم برایم آنجا نیست. چه کار می‌توانم بکنم.....

ز. ر: آیا از اقوام‌تان هستند کسانی که هنوز در ایالات باشند؟
اسفندیاری : بله، بله، پسرعموها و خواهرام آنجا هستند. چادر نشین هستند . کوچ می‌کنند می‌آیند بازفت و می‌روند  خوزستان. گوسفند دارند. نمی‌توانند اینجاها زندگی کنند.
ز. ر: آیا همدیگر را می‌بینید؟
اسفندیاری: آ، بله، وقتی مراسم داشته باشیم.

ز. ر: لطفاً از مراسم‌های‌تان بگویید.
اسفندیاری : مراسم‌ها همه آنجا قدیمی‌اند. مثلا کسی که فوت کرده باشد، «فاتحه‌خوانی» است که همه پول می‌دهند ، کمک به [خانواده‌ی ] اویی می‌کنند که فوت کرده. عروسی ها همینطور. مردم پول جمع می‌کنند و به عروس و داماد می‌دهند. مردم آنجا ، وقتی دور هم در مراسم‌ها جمع می‌شوند، پول جمع می‌کنند، چون پولدار نیستند. فقط گوسفندی دارند و عشایری هستند و چادرنشین‌اند.
  
ز. ر: شما روزهای تعطیل هم کار می‌کنید؟
اسفندیاری: بله، درآمدی ندارد این کار.
ز. ر: تفریح و اوقات فراغت چی، ندارید؟
اسفندیاری: بچه‌ها، می‌رن ولی من خودم باید کار کنم. نمی‌شه زندگی سخت است. عیالواریم. آبرومندیم مهمان می‌آید و  این‌ها.....؛ نمی‌شه کار نکرد.

ز. ر: هیچوقت به سفر نمی‌روید؟
اسفندیاری : چرا، یک وقت‌هایی می‌روم خوزستان. اهواز و مسجد سلیمان دیدن برادرهایم. یک وقت‌هایی می‌روم سرشون می‌زنم.

ز. ر: آیا می‌خواهید خاطره‌ای برایمان تعریف کنید؟
اسفندیاری : آن زمان قدیم زندگی آنجا عشایری بود و مردم کوچ می‌کردند. می‌رفتند ییلاق و گرمسیر. زندگی سخت بود. اما الان زندگی خوب شده است. جاده‌ها آسفالت شده است. جالب با ماشین می‌روند و می‌آیند.
ز. ر: از شما برای انجام این مصاحبه ممنونم. موفق و تندرست باشید.

 اصفهان ـ خرداد 1391  

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

«اصفهان در بوق کارخانه‌ها»، ساخته بهروز ملبوسباف


نوشته زهره روحی

این روزها در محافل هنری و فرهنگی شهر اصفهان،  سخن از فیلم بسیار خوب «اصفهان در بوق کارخانه‌ها»، ساخته بهروز ملبوسباف، فیلمساز جوان اصفهانی است. در نقدی که آقای پیروز کلانتری درباره این فیلم نوشته‌اند، گفته‌ای است با این مضمون، برای ساختن این فیلم باید اصفهانی بود (روزنامه اعتماد، آذر 1391).
و در این مجال کوتاه جهت معرفی فیلم  شاید کافی باشد به استقبال این سخن برویم.  به بیانی کافی است ردّ انگیزه و هدفی را دنبال کنیم که ملبوسباف به عنوان «اصفهانی»، یعنی فردی که از پیش‌فهم‌ و گذشته‌ی تاریخی ـ مکانیِ خاصی برخوردار است، آنرا دنبال کرده است. موضوعی اصیل برای مطالعات جامعه‌شناسیِ شهر اصفهان: «بیداری اصفهان و اصفهانی‌ها» از طریق پروژه‌ی مدرن‌سازیِ شهر...
به واقع باید گفت «اصفهان در بوق کارخانه‌ها»، شاهد عینی برخی از نظریه‌های جامعه‌شناسی است؛ اینکه در مقاطع مختلف مدرنیزاسیون، ماشین‌آلات صنعتی خصلتی تماماً اجتماعی داشته‌اند. از اینرو در فیلم ملبوسباف می‌بینیم که ورود ماشین‌آلات ریسندگی و بافندگی به  شهر اصفهان و برپا شدن کارخانه‌ها، علاوه بر ایجاد شغل، رونق اقتصاد شهری و حتا شکوفایی ملی، و نیز شکل‌گیری طبقات اجتماعیِ «سرمایه‌دار» و «کارگر»، ساختار طبقاتی شهر نیز متحول می‌گردد. چنانچه در فیلم از طریق اسناد و مدارک و تصاویر تاریخی، کارگران زحمت‌کشی را می‌بینیم که به دلیل شرایط بسیار سخت کار و محروم ماندن از رفاه اجتماعی، به یاری تشکلات خود، به طبقه‌ای انقلابی مبدل می‌‌گردند. زیرا توانسته‌اند با مطالبات مشخص درباره اضافه دستمزد و .... از صاحبان کارخانه‌های ریسندگی و بافندگیِ بافناز، وطن و ریسباف،  هم سطح زندگی خود را ارتقاء دهند و هم با نیت ساختن آینده، یعنی حمایت از دولت مصدق، در امور سیاسی کشور مشارکت کنند.
اکنون کارگران اصفهانی از طریق اتحادیه‌های خود، پیروزمندانه مبدل به الگویی می‌شوند برای کارگران و اتحادیه‌های سایر شهرهای ایران؛ و از قضا به همین دلیل در فیلم می‌بینیم که از سوی حکومتِ وقت و صاحبان کارخانه‌ها سرکوب می‌‌گردند.
در این خصوص شاید بد نباشد به  گفتگوهای ملبوسباف با کارگرانی اشاره کنیم که امروز پیر و کهن‌سال‌اند، و درباره حوادث آن ایام سخن بسیار دارند. گفتگوهایی که بیانگر وضعیت بسیار مطلوبی است در بازنماییِ موقعیت عاطفی و اجتماعی آنها که به نوبه‌ی خود برای مطالعات انسان‌شناسی می‌توانند جالب باشند ضمن آنکه تمامی گفت‌وگوها نمونه‌های قابل توجهی در شیوه‌ی استفاده از تاریخ شفاهی و کارکردهای آن در فیلم‌های مستند است. آنهم به این دلیل ساده که همگی سازنده‌ی فضای خلاقانه‌ای‌ برای بازگویان پیر هستند تا بتوانند فارغ از هر گونه ملاحظه‌ی کلیشه‌ای حرف خود را بزنند و بدین سان مخاطب فیلم را به طور مشخص با «انسان اصفهانی» مواجه ‌سازند. انسانی که در لهجه‌ی محلی خود به منزله‌ی نوعی سکونتگاه زندگی می‌کند و قادر است از طریق تکه‌کلامهایی که مقصود خاصی از بیانشان دارد، به یک اشاره افق اجتماعی‌ای را برسازد که فقط هستی‌شناسی خاص اصفهانی، می‌تواند ترسیم کننده‌ی واقعی آن باشد. پس، حتا لهجه‌ی محلی، تکه‌کلامها و شیوه‌ی بیان و نگاه، موقعیتی تعیین کننده در فیلم «اصفهان در بوق کارخانه‌ها» دارند. آری باید اصفهانی بود و یا در اصفهان سالهایی مدید زندگی کرد تا این فضا ـ قلمرو را دید و دریافت.
 باری، کارگران پیر، ذهنی مالامال از خاطره دارند و نیز  مشتاق به گفتن‌اند؛ حتا از مکان‌های شهری اصفهان. جا ـ مکانهایی که در مبارزات صنفی‌شان، بخشی از موقعیت سازماندهی در اعتصاب عمومی به شمار می‌آمده‌اند: گفتن از پل‌های خواجو، سی‌وسه‌پل و پلِ جویی که دو سوی زاینده رود را به هم پیوند می‌دادند و بدین ترتیب در اعتصاب عمومی کارگران رفیق و همراهی بودند در رساندن آنها به میدان مجسمه (انقلاب امروز). به نظر می‌رسد این انسانهای پیر و کهنسال در حینی که برای فیلمساز جوان مشتاقانه از مشاهدات و گذشته‌ی خود می‌گویند، ناخودآگاه از کارکرد اجتماعی دوربین او و دستگاه ضبط صدایش، باخبرند. زیرا می‌خواهند تا این خاطرات برای نسل‌ِ جوان امروز و نیز نسل‌های آینده‌ی اصفهانی باقی بمانند. آنها می‌دانند که همانگونه که امروز دیگر از این کارخانه‌ها خبری نیست، روزی هم برسد که دیگر از خاطرات آنها اثری باقی نماند. خاطرات قهرمانانه‌ی کارگران و شهر اصفهان.

اصفهان ـ آذر 1391

آدرس تماس با آقای بهروز ملبوسباف: