۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه

گفتگو با (عصمت) آذر بیضایی : پزشک محله

زهره روحی : ممنون از اینکه دعوت به مصاحبه را پذیرفتید. لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.

دکتر آذر بیضایی: با سلام و تشکر از دعوت شما؛ عصمت (آذر) بیضایی هستم، متولد فروردین 1338 در روستای محمد آباد (جرقومه) اصفهان. گرچه به دنبال مهاجرت خانواده‌ام به تهران، سالهای کودکی و اوان نوجوانی را در اصفهان نبودم ولی در 14 سالگی مجدداً به اصفهان برگشتم. تحصیلات متوسطه را در دبیرستان دکتر فرخ‌رو پارسا (رابعه سابق) واقع در خیابان احمد آباد گذرانده و در سال 1356 دیپلم گرفته و در همانسال در رشته پزشکی دانشگاه اصفهان پذیرفته شدم. ورود به دانشکده پزشکی دریچه‌ای تازه به رویم گشود که جذابیت آن نه تنها در تحصیل پزشکی، بلکه در فضای اجتماعی متفاوت دانشگاه بود، فضایی که برای جوان علاقه‌مند و  پر شور با آرمان‌های عدالت‌خواهانه و مردم دوستانه جاذبه داشت. و موجب آن شد که بعد از انقلاب فرهنگی سال 1358 و تعطیلی دانشگاهها، من هم که تا ورود به مرحله بالینی پزشکی فاصله چندانی نداشتم، مشمول تعطیلی شده و بعد از بازگشایی دانشگاه (به دلیل نیاز رشته پزشکی سال 60  باز گشایی شد) پذیرفته نشده و از ادامه تحصیل محروم شوم. سال 1367 (با تلاش همه جانبه) مجدداً به دانشگاه برگشتم و البته این بار مادر دو بچه بودم و با همدوره‌ای های تحصیلی‌ام حدود یک دهه تفاوت سنی داشتم. در سال 1373 فارغ‌ التحصیل شدم و برای گذراندن طرح به فلاورجان رفتم و در پلی کلینیک سوم شعبان پس از گذراندن طرح به عنوان مسئول فنی به مدت 7 سال مشغول به کار بودم. درمانگاه ما از صبح تا ساعت 11 شب دایر بود و علاوه بر فلاورجان روستاهای اطراف از محدوده کرسگان قهدریجان، و تا حدود فولاد شهر را نیز پوشش می‌داد.
مدت حدود یکسالی هم در روستایی اطراف فلاورجان (؟) داوطلبانه به عنوان پزشک سیار می‌رفتم و مردم روستا را در خانة یکی از اهالی روستا ویزیت می‌کردم.
شهر فلاورجان گرچه با کلان شهر اصفهان فاصله چندانی نداشت اما از نظر فرهنگی به روستا نزدیکتر بود. هنوز بُعد خانوار بالا بود و سطح سواد به خصوص در میان زنان پایین بود، هنوز در روابط خانوادگی سنت‌ها عمل می‌کرد و عروس بدون اجازه و همراهی فیزیکی مادر شوهر یا شوهر خود حق نداشت حتا کودک بیمار خود را برای درمان بیاورد... گرچه در سالهای آخری که آنجا بودم تغییرات کاملاً محسوس یافته بود و خانواده‌های جوان دیگر طالب تبعیت از الگوهای نسل قبل خود نبودند!

روحی: شما از نفوذ «سنت» در نحوة حضور مادران جوان به درمانگاه فرمودید، آیا ممکن است واضح‌تر این مسئله را توضیح دهید و لطفا بفرمائید آیا همان تلقی شما را ، خود عروس‌ها هم داشتند. اگر ممکن است «مثال»ی در این مورد بیاورید.

بیضایی: مادران جوان متعلق به نسل جدیدی بودند که نسبتاً بیشتر به امر تحصیل پرداخته بودند، خواست‌هایشان تا حدودی تغییر کرده بود. مثلاً بسیاری از آنها خودشان طالب زندگی مستقل (جدا) بودند، گرچه امکانات زندگی‌شان محدود بود ولی این خواسته را به نحوی بیان می‌کردند. و چیزی که بیشتر در کار ما مشهود می‌شد، اینکه معمولاً خانم‌های جوان اجازه نداشتند که تنهایی حتا برای معالجه به پزشک مراجعه کنند و این مسئله در مواقعی که زمان بروز مشکلات و زمان مراجعه باهم فاصله پیدا می‌کرد، بروز می‌کرد.
برایتان خاطره‌ای تعریف می‌کنم شاید گویا باشد. یک روز یکشنبه در مطب خانم جوانی به همراه خانم مسن دیگری سراسیمه بچه‌ای را روی دست‌های خود می‌آورد. بچه حدود 2 ـ 3 ساله بود، شدیداً بیحال بود، در یک نگاه چشمان گود افتاده و نگاه بی‌فروغ کودک گواه از «دهیدراتاسیون» (کم آبی) شدید می‌داد. سریعاً کودک را جهت بستری به بیمارستان معرفی نموده؛ حال کودک وخیم بود و در اثر چند روز اسهال و استفراغ شدیداً بی‌حال شده بود. در حین معاینه و شرح حال بیمار متوجه شدم که 2 روزی است که بیماره بوده و به تدریج علائم بیماری بیشتر شده؛  (از روز جمعه) و مادر کودک تنها علت دیر مراجعه کردن را روز شنبه (روز اول هفته) ذکر می‌کرد. او می‌گفت مادر بزرگ بچه گفته که نباید بچه را روز شنبه دکتر ببری، زیرا آنوقت تا آخر هفته بیمار خواهد بود!! و این در واقع خلاف میل مادر جوان بود که نگران حال کودک خود بود. البته من اینرا سنت نمی‌دانم شاید (باور غلط) بنامم بهتر باشد... همانطور که گفتم مادران جوان دوست داشتند که مستقل باشند و حتا این استقلال را در تربیت و مراقبت کودک خود نیز داشته باشند ولی هنوز روابط قبلی پایگاه محکمی داشت و آنها را مجبور به پذیرش می‌کرد. 

روحی : ممکن است بفرمائید در سالهایی که در فلاورجان و روستاهای اطراف آن کار می‌کردید، مراجعه‌کنندگان بیمار به درمانگاه بیشتر از کدام گروه سنی و نیز کدام گروه جنسیتی بودند؟ و نیز ممنون می‌شوم، بفرمایید بیشتر برای معالجه و درمان چه نوع بیماری‌هایی به درمانگاه می‌آمدند؟

بیضایی : مراجعان ما از همه رده‌های سنی و از هر دو جنس بودند. البته درصد مراجعان زن و اطفال بیشتر بود.  در شهرهای کوچک که هنوز تخصص‌های متنوع راه نیافته و یا محدود است، پزشک عمومی جایگاه ویژه (و از نظر من) واقعی‌تری دارد. از اینرو طیف بیماران ما متنوع و از سرماخوردگی ساده تا پیچیده‌ترین بیماری‌های داخلی و جراحی زنان و حتا موارد اوژانس بود، بعضی از بیماران ما نیز از خانه‌های بهداشت روستاهای اطراف (که اولین سطح مراقبت بهداشتی بودند) به ما ارجاع داده می‌شدند.
همانطور که گفتم مراجعان بیشتر خانم‌ها بودند واز بیماریهای شایع مانند سردرد ، کم خونی، بیماریهای عفونی زنان، عفونتهای ادراری و عفونتهای گوارشی بود. به خصوص در دختران جوان کم خونی شایع بود. کودکان نیز تا حدودی از اختلال رشد، کاهش وزن، عفونتهای ادراری و بیماریهای انگلی رنج می‌بردند. درصد بیشتر مراجعان مرد، افراد میانسال و کهنسال بودند که بسیاری از آنها کشاورز بودند و برنج کاری می‌کردند. معمولاً بیماریهای انگلی، پوستی، پا درد و کمر درد در آنها شایع بود. بخشی از بیماران هم تحت پوشش کمیته امداد بودند اکثراً افراد سالخورده و با بیماریهایی چون آرتروز، دیابت و بیماری فشار خون و قلبی ...، اینها مراجعان مستمری بودند که اکثراً بیسواد بودند و وضع اقتصادی مناسب نداشتند و البته برای ویزیت و دارو مبلغی پرداخت نمی‌کردند، شاید همین دلیل مراجعات مکرر آنها بود. گاهی صبحها که می‌رفتم، بیرون درب کلینیک در آفتاب منتظر نشسته بودند!! گرچه بسیاری از آنها نیازمند مراقبت و پیگیری بیماریهای جدی بودند ولی نیاز عاطفی به توجه را نیز نباید دست کم گرفت.

روحی: می‌دانم که شما مدتی در محلة «حسین آباد» (اصفهان) مطب داشته‌اید، آیا ممکن است بفرمائید چه مدت در آن محله کار کرده‌اید و اصولاً چه شد که آنجا را برای مطب انتخاب کردید؟

بیضایی:  کلینیکی که (در فلاورجان) بودم وابسته به سپاه بود، علیرغم انتظارم روزی که برای گذراندن طرح به آنجا معرفی شدم برخورد مناسب و مشتاقانه‌ای با من شد (به عنوان اولین پزشک زن). در یک سال طرح‌ام در آنجا درمانگاه معاینه زنان را فعال کردم و بیماران بیشتری جذب آنجا شدند. به علاوه تغییرات اساسی در نحوه برخورد با بیماران، پیگیری آنها و پیشنهادات اصلاحی در مورد فیزیک و بهداشت آن جا داشتم که همه این مجموعه باعث شد جایگاه خوبی پیدا کنم و به من اعتماد شد. لذا هنوز طرح تمام نشده، به من پیشنهاد ماندن و مسئولیت فنی یک شیفت کلینیک را دادند. و البته من هم که در مدیریت و کارکنان آن صداقت و مردم دوستی و برخوردهای مثبت می‌دیدم، (بسیاری از کارکنان این کلینیک خود جانباز و بومی همان منطقه بودند) این پیشنهاد را پذیرفتم و ماندم. و همزمان مطب شخصی خود را نیز در فلاورجان دایر کردم.
بعد از حدود 7 سال، به دنبال اختلافات داخلی، تغییرات در سیستم مدیریتی این کلینیک هم ایجاد شد و به دنبال آن نامطلوب بودن فضای کاری باعث شد که تصمیم به استعفا گرفته و به اصفهان آمدم. البته 7 سال کار مداوم و سخت، دوری راه و رفت و آمدهای مکرر (چهار بار در روز) هم در تصمیم گیری‌ام مؤثر بود. اما علت انتخاب «حسین آباد» در واقع با توجه به جایگاه پزشک عمومی در کلان‌شهرها، باید مکانی را که بیشتر حالت محله‌ای داشت انتخاب می‌کردم. لذا چند منطقه را مورد توجه قرار دادم که با توجه به محل سکونت ترجیح دادم نزدیکترین را انتخاب کنم و حسین‌آباد از این لحاظ مناسب بود و حدود 8 سال و نیم در آنجا کار کردم.

روحی: آیا بیمارانی که در «حسین آباد» داشتید، همگی از آن «محله» بودند؟ از چه مناطق دیگری به شما مراجعه می‌کردند؟ آیا بودند بیمارانی که بعد از یکی دو بار مراجعه از آن پس مرتب به شما مراجعه کرده باشند و شما آنان را به نام بشناسید؟ در صورت مثبت بودن پاسخ آیا هنوز هم به شما مراجعه می‌کنند؟ (حتا با وجودیکه محل مطب را تغییر داده‌اید؟)

بیضایی : [در حسین آباد] تقریباً درصد زیادی از بیماران محله‌ای بودند. ولی تا شعاع محدوده خیابان ارتش، وحید، سه راه سیمین، حکیم نظامی و دقیقی نیز بیمار داشتم. بیماران قبلی‌ام در فلاورجان و روستاهای اطراف نیز گاهاً به این مطب می‌آمدند. بیمارانی نیز که از طریق معرفی می‌آمدند از مناطقی متفاوت حتا از سپاهان شهر، بهارستان، شهرک علامه امینی  و ... می‌آمدند. بیماران آشنا و فامیل هم که پراکنده از همه نقاط اصفهان بودند. [در مورد بیماران محلة حسین آباد و «به نام» شناختن آنها] بله، بسیاری از مراجعان محله‌ای که بیماران خانوادگی من بودند ، به نام می‌شناختم. به دلیل بُعد مسافت ، تعدادی محدودی از بیماران آن مطب، به مطب جدیدم می‌آیند. ولی در همین مدت کوتاه، بودند کسانی که با پیگیری از مغازه‌های اطراف مطب، تلفن مرا پیدا کرده و به مطب جدید آمده بودند.
علت انتخاب «خانه اصفهان» به عنوان مکان جدید مطب، در واقع به دنبال پیشنهاد یکی از دوستان و همکاران صمیمی‌ام بود که حادثه‌ای ناگوار این پیشنهاد را تسریع کرد (البته مدتی بود که در تدارک تغییر محل مطب بودم). قرار شد مدتی به عنوان جانشین در مطب او باشم. مدت 3 ماه هر دو مطب را اداره می‌کردم (علاوه بر کشیک‌های بیمارستان). که این کار سختی بود و به انرژی زیادی نیاز داشت. پس از 3 ماه، باید تصمیم می‌گرفتم و یکی را انتخاب می‌کردم لذا تصمیم گرفتم که در «خانه اصفهان» بمانم. در مطب جدید، هم بیمارانی بودند که برای چندمین بار مراجعه کنند. به خصوص آنان که به تأکید خودم ضرورت پیگیری درمان و بیماری جدی‌تری داشتند و همچنین آنان که نیازمند مشاوره بودند که به تداوم نیاز داشت.  

روحی:  لطفاً بفرمائید، منظورتان از «بیماران خانوادگی» چیست و نیز بفرمائید این گروه از بیماران به لحاظ برقراری رابطة اجتماعی با پزشک از چه ویژگی برخوردارند.

بیضایی: منظور از بیماران خانوادگی، این است که من پزشک خانواده‌شان بودم که شامل پدر و مادر و بچه‌ها و وابسته‌ها مثل عروس و داماد و نوه می‌شود. و ویژگیِ آنها این است که پس از گذران پروسه‌ای که اعتمادسازی می‌شود، «خانواده»، من را به عنوان پزشک خانواده در نظر می‌گیرد و افراد خانواده در هر موقعیتی که مشکل جسمی دارند و یا حتا جهت مشاوره نزد من می‌آیند. حتا پسر و یا دختر [ جوان] خانواده به تنهایی و تنها با تماس تلفنی مادر و یا پدر فرستاده می‌شود و توسط من ویزیت شده در صورت توصیه لازمی به پدر و مادر، تلفنی دستورات دارویی و .. لازم را می‌دهم. خانواده مسائل مربوط به بیماری و مشاوره های پزشکی و حتا اجتماعیِ خود را اغلب با من سرو سامان می‌دهد. آن چه وجه اشتراک این گروه هاست، اعتماد است البته همانطور که گفتم این اعتماد به تدریج و طی زمان ایجاد می‌شود و با مسائل متعددی مثل نحوة ارتباط پزشک با بیمار، تشخیص، مهارتهایی چون توجه کردن به بیمار و درگیر شدن با مسائل و مشکلات بیمار و موفقیت در امر مشاوره و درمان خانواده، ارتباط دارد. برای مثال بچه خانواده‌ای که چند سال تحت نظر من بوده، به سن کنکور و یا به بحران بلوغ می‌رسد و به مسائل خاص این دوران و مشکلات و نگرانی‌های خانواده بر می‌خورد. اینجاست که می‌تواند به مشاوره و راهنمایی من نیز اتکا کند و یا مثلاً عروسی به خانواده وارد می‌شود او نیز به این جمع افزوده می‌شود  که در امر درمان و مشاوره به من مراجعه می‌کند البته علاوه بر اعتماد، در دسترس بودن پزشک هم فاکتور مهمی است. و شاید اینجاست که محله‌ای بودن پزشک می‌تواند عامل مهمی در ایجاد این ارتباط باشد.

روحی : آیا در «فلاورجان» هم از این تیپ بیماران خانوادگی داشتید؟ و اکنون در بین بیماران مطب «خانه اصفهان» چطور؟ اگر پاسخ های تان مثبت است ممکن است لطف بفرمائید و در صورت وجود تفاوت‌هایی بین آنها، توضیحاتی در این باره بفرمایید.

بیضایی : بله، در فلاورجان هم چون طیف مراجعان به کلینیک گسترده بود (سنی و جنسی)، بنابراین اعضای یک خانواده به صورت پراکنده مراجعه می‌کردند ولی انسجام این جا را نداشت. شاید هم تغییر در شیفت‌های مختلف کلینیک عامل بازدارنده‌ای بود. در مطب فلاورجان هم خانواده‌هایی داشتم ولی تابع نظم خاصی نبود. در مورد مطب جدید هم هنوز نمی‌توانم دقیقاً بگویم زیرا فرصت زمانی محدود بوده و بیماران در مراحل اولیه اعتماد سازی هستند. البته دوست و همکارم پزشک خانواده بسیار موفقی بوده، لذا فکر می‌کنم پتانسیل بالقوه چنین رابطه‌ای باشد. کلاً در شهرهای بزرگ تخصص‌گرایی مانع بزرگی در مقابل شکل‌گیری چنین رابطه‌ای است، و متأسفانه جایگاه پزشک عمومی نیز جایگاه تعریف شده‌ای نیست. اما به تجربه شخصی آن اعتماد، طوری عمل می‌کند که حتا در موارد اضطراری و یا توصیه خودم در مراجعه به پزشک متخصص و درمان را تا تأیید نظر مجدد من اعمال نمی‌کنند.
کلاً می‌توانم بگویم حلقه خانوادگی «حسین آباد» به پدر و مادر و بچه‌ها، عروس و داماد و نوه‌ها و مادربزرگ ختم می‌شد و در فلاورجان علی‌الرغم اینکه دامنه گسترده‌تر بود و عمه و خاله را هم گاهاً با همراهی نزد من می‌آمدند ولی انسجام لازم را نداشت. در مورد «خانه اصفهان» تجربه کوتاه مدت است فقط اینرا می‌دانم که آمادگی فرهنگی بیشتری برای این مسئله وجود دارد. گرچه بسیاری مراودات خانواده‌ها از نظر مراقبت‌های پزشکی با اصفهان است.  

روحی : فرموده‌اید قبل از پیشنهاد دوست پزشک‌تان (برای رفتن به مطب خانه اصفهان)، خود نیز در فکر تغییر محل مطب بوده‌اید. ممکن است بفرمائید به چه علت مایل به ترک محلة «حسین آباد» بودید؟

بیضایی : در پاسخ به این سئوال باید بگویم عوامل مختلفی در جا افتادن ما به عنوان پزشک محله دخالت دارند که هر یک اهمیت خاص خود را داراست. مثلاً از جمله دسترسی و وجود شرایط جنبی مثل داروخانه و تزریقات، وجود مراکز درمانی دیگر قابل دسترس و مجهز. ولی در مورد تصمیم خودم برای جابجایی در درجه اول برآورده نشدن انتظاراتم هم از نظر کیفی و هم از نظر کمّی بود. فکر می‌کنم از نظر کمی، ظرفیت محلی آنجا محدود بود شاید چون از اواسط خیابان (قسمت شلوغ خیابان حسین آباد نزدیک مسجد و...) ارتباطاتشان بیشتر با خیابان‌های اطراف مثل حکیم نظامی، دقیقی، ارتش بود. و از لحاظ کیفی هم علی‌الرغم بودن محله حسین آباد در دل شهر و خیابان های فعال و پر رفت و آمد نامبرده، از لحاظ فرهنگی کمی بسته به نظر می‌رسید.
سالهای اول که از فلاورجان آمده بودم تصور می‌کردم بیمارانم باید از نظر فرهنگی بسیار متفاوت باشند ولی اینطور نبود. شاید چون اکثراً بیمارانم خانم‌ها بودند (اغلب خانه دار) که سطح تحصیلات عالی کمتر داشتند و از طرفی بیشتر اقشار بازاری و مشاغل آزاد (مثل میوه فروش‌های خیابان وحید) بودند که گرچه نسبتاً مرفه بودند ولی از نظر اقتصادی خوب برخورد نمی‌کردند. بومی بودن بیشتر برایشان اهمیت داشت زیرا اغلب از من سئوال می‌کردند که خودتان هم «حسین آبادی» هستید؟!
گرچه بیماران بسیار خوبی از نسل جوان و خانواده‌های جوان در محله داشتم. به علاوه نکته جالب توجه این که در محدوده ما که به خیابان وحید هم نزدیک بود و می‌توانست قطب اقتصادی خوبی باشد این چند ساله شاهد بودیم که انواع مشاغل شروع می‌شد و ناموفق به شغل دیگر تغییر داده می‌شد!

روحی :  بعد از ترک محلة «حسین آباد»، آیا مطب به پزشک دیگری واگذار شده است؟ آیا اصلاً اطلاعی از موقعیت فعلی آن دارید؟

بیضایی : هنوز مطب واگذار نشده (البته اعلام کرده ام) مطب در حال حاضر هنوز متعلق به خودم می‌باشد. گرچه مراجعات مکرر از افراد محله برای مشاغل مختلف بود، ولی موفق به فروش آنجا نشده‌ام.

روحی : با تشکر مجدد از همکاری صمیمانة شما ، لطفاً اگر صحبت خاصی در رابطه با موضوع مصاحبه دارید ممنون می‌شوم بفرمایید.  

بیضایی: با تشکر از شما، امیدوارم توانسته باشم در موضوع تحقیق شما کمکی کرده باشم.

۱۳۹۲ خرداد ۳, جمعه

مصاحبه با آناهیتا (شانزده سال زندگی در آمریکا)

تهیه و تنظیم : زهره روحی

ز. ر: تشکر از اینکه دعوت به مصاحبه را پذیرفتید. لطفا خودتان را معرفی بفرمایید
آناهیتا: آناهیتا هستم متولد سال 1331، دارای لیسانس پرستاری و فوق لیسانس مدیریت پرستاری از دانشگاه علوم پزشکی ایران .قبل از مهاجرت به مدت 18 سال در تهران شاغل بودم.  9 سال در موسسات توانبخشی      و اتاق عمل بیمارستان های مختلف و 9سال دیگر در دانشکده پرستاری با عنوان مدرس خدمت می‌کردم. 22سال پیش ازدواج کردم .حاصل این ازدواج یک دختر 21 ساله می باشد که در حال حاضر  در امریکا مشغول به تحصیل در دانشگاه است . همسرم 5 سال پیش  دار فانی را وداع گفت.

ز. ر: لطفا بفرمایید در چه سالی اقدام به مهاجرت کردید، به کدام کشور و مدت چند سال در آنجا زندگی کردید، و اگر شاغل بودید لطفا از شغل خود بگویید.

آناهیتا : در سال  1996 همراه با شوهر و دخترم به آمریکا مهاجرت کردم و مدت 16 سال در آن کشور اقامت داشتم . در آنجا شغل های مختلفی را عهده دار شدم. از کار در شرکتهای کامپیوتری تا کلینیک  های سلامتی و زیبایی و  نیز کار در موسسات یوگا با مسئولیتهای گوناگون.

 ز. ر: علت انتخاب کشور آمریکا برای مهاجرت چه بود؟ آیا کشور دیگری هم در آن زمان بود که مایل به مهاجرت به آنجا باشید؟

آناهیتا :  شوهرم به همراه خانواده اش از سالیان قبل از انقلاب مقیم آمریکا شده بودند . شوهرم به ایران برگشته بود تا در اینجا زندگی کند ولی بعد از ازدواج و بچه دار شدنمان تصمیم گرفت که دوباره به آمریکا برگردد . 


ز. ر: آیا هیچگاه پیش آمده بود که زمانی که در کلینیک‌های سلامتی و زیبایی کار می‌کردید، تجربه‌ی شغلی‌تان در ایران (بیمارستان و توانبخشی)، به شما کمکی کرده باشد؟ لطفا در صورت مثبت بودن پاسخ مثال یا خاطره ای را تعریف کنید.

آناهیتا: بله.میدانید که مهاجرت در سن بالای 30 یا 40 همیشه با مشکلات عمیق تری همراه است که یکی از آنها ندانستن زبان آن کشور است منظورم زبانی است که نه تنها بشود با آن ،احتیاجات روزمره خود را برطرف کرد بلکه بتوان با مردم آن کشور نیزارتباط و دوستی برقرار نمود بطوریکه ندانستن بعضی از لغات و یا داشتن لهجه خارجی باعث از دست دادن اعتماد بنفس شخص و یا گوشه گیر شدن او نشود .بسیاری از مهاجرین سالمند را میتوان در آنجا دید که ترجیح می دهند فقط با هموطنان خود که همزبان او هستند معاشرت و یا داد و ستد کنند که متاسفانه به علت محدودیت انتخاب گاهی از مواقع دچار مشکل می شوند. مساله دیگر اعتماد مراجعه کننده به شما به عنوان یک خارجی است که گاهی اوقات ممکن است این اعتماد را درآنها نبینید . با توجه به این مطالب ، تجاربم این اعتماد بنفس را به من می داد تابتوانم با مراجعین راحت تر برخورد کنم و با اطلاعاتی که در جنبه امور بهداشتی داشتم حتی در صورت لزوم به آنها راهنمایی هایی هم می کردم .  خاطره ای هم دارم که برایتان تعریف میکنم. یکروز خانمی که به آنجا مراجعه کرده بود دچار ضعف شدیدی شد بطوریکه برای چند دقیقه کاملا از حال رفت . همکارانم که خیلی دستپاچه شده بودند بلافاصله به اورژانس تلفن کردند من متوجه شدم که علائمی که آن خانم دارد معمولا علائم کسانی است که مرض قند دارند وگاهی اوقات دچار کاهش شدید قند خون می شوند، به همین علت اقداماتی را که لازم بود انجام دادم بطوریکه به  هنگام ورود کارکنان اورژانس حال آن خانم خوب شده بود .    

ز.ر : آیا ممکن است درباره محیط (یا محیطهای) کاری خود و همچنین  رابطه تان با همکارانی که داشتید بگویید. (فی المثل آیا هنوز هم با آنها ارتباط دارید؟)

آناهیتا: من مدت چندین سال در ایالت کارولینای شمالی زندگی می کردم . در آنجا تعداد مهاجرین در مقایسه با ایالتهای بزرگی مثل کالیفرنیا و یا نیویورک بسیار کم است، در نتیجه در اغلب موارد من تنها خارجی محسوب می شدم ناگفته نماند موسساتی  که من در آنها کار می کردم اغلب شرکتهای کوچکی بودند ، شک ندارم که در شرکتهای بزرگ وضع فرق می کرد و تعداد خارجیان بیشتر بود . به هر حال در طی مدت کارم در آن ایالت فقط یکبار با یک نفر اهل ترکیه و یک بار دیگر با یک ویتنامی و یک ژاپنی و یک تایلندی در محیط های مختلف همکار شدم .البته چیزی که قابل ذکر است این است که در امریکا همه به نوعی مهاجر می باشند حتی اگر در آنجا به دنیا آمده باشند. خیلی از آنها ایتالیایی ، یونانی ، و... هستند که پدر و مادر و یا پدر بزرگ و مادر بزرگشان به امریکا مهاجرت کرده است و بعضی از آنان هنوز در خانه با پدر بزرگ و مادر بزرگشان به زبان مادری خود صحبت می کنند و عادات غذایی خاص خود را دارند . به همین دلیل امریکایی ها به بودن با خارجی و کار کردن با آنان عادت دارند و حتی مطابق قانون تمام شرکتهای بازرگانی موظف هستند سهمیه معینی را به استخدام اقلیت ها اختصاص دهند که این امر شامل خارجیان هم می شود . همانطور که گفتم در اغلب موارد بیشترین همکاران من آمریکایی بودند که البته همیشه در ابتدا برای شناساندن خودم به عنوان یک ایرانی مجبور بودم که توضیحات زیادی بدهم مثلا اینکه ما ایرانی ها عرب نیستیم و زبان ما فارسی است و همه مردهای ایرانی زنهایشان را کتک نمی زنند و مستبد و زورگو نیستند و بسیاری از آنان به اشتراک نظر در امور خانوادگی اعتقاد دارند . ویا زنهای ایرانی مجبور نیستند با ده قدم فاصله پشت سر شوهرهایشان راه بروند! زنها در ایران نه تنها می توانند تحصیل کنند بلکه بیشتر آنان تحصیلات دانشگاهی دارند و....غیره . میدانید، اطلاعات عمومی و جغرافیایی آمریکاییان در مورد سایر نقاط جهان حداقل است . وقتی که بعد از چند سال اقامت در آن ایالت تصمیم گرفتیم که برای زندگی کردن به کالیفرنیا برویم در آنجا وضع بکلی فرق می کرد . مردم خیلی آگاه تر بودند و ایرانی ها را خیلی خوب می شناختند (بخصوص درلس آنجلس) در محیط های کاریم حد اقل با یک ایرانی همکار بودم . تعداد خارجیان بیشتر بود بخصوص مکزیکی. باید این را هم اضافه کنم که درتمام مدت کارم (در هر دو ایالت ) هیچوقت بخاطر خارجی بودن از حق و حقوقی محروم نشدم و همیشه مبنای حق و حقوق بر نوع کار و تجربه و میزان کار و یا خوب کار کردن استوار بود . رابطه من در بیشتر محیط های کاریم با سایر همکاران بسیار خوب و دوستانه بود . هنوز با تعدادی از همکارانم که اغلب آنها آمریکایی هستند ارتباط دارم و به مناسبتهای مختلفی مثل کریسمس و چیزهایی مثل آن با یکدیگر صحبت می کنیم .                                                                

ز. ر : آیا در آن ایام به ایران رفت و آمد می‌کردید؟ در ملاقاتی که با اقوام و دوستان داشتید در خصوص زندگی شما و خانواده تان در آمریکا چه چیزی بیشتر برایشان جالب بود؟  و در صورت امکان لطفا بفرمایید آیا هیچگاه با پرسش‌هایی برخورد داشتید که موجب رنجش شما یا همسر و فرزندتان بشود؟ اگر چنین تجربیاتی داشته اید ممنون می شوم،  ضمن ذکر نمونه ای ، از موقعیت  احساسی تان هم بگویید

آناهیتا: متاسفانه در طول مدت اقامتم به عللی که از حوصله این مصاحبه خارج است  نتوانستم به ایران بیایم . طبعا جوابی برای این سئوال ندارم. اما گرچه پاسخی برای آن ندارم ولی اگر زحمت نمی‌شود توضیح بیشتری برای من بدهید.

ز. ر: مثلا زمانی که خانواده یا دوستان با توجه به شنیده های خود ، بی‌آنکه قصد و غرض آزار دهنده‌ای داشته باشند، سئوالاتی نظیر اینکه آیا با برخورد نژاد پرستانه و مزاحمت های آن مواجه شده‌اید یا نه، ناخواسته وخیم بودن موقعیت مهاجران را یادآوری می‌کنند. می‌خواهیم ببینیم آن فشاری که  وقتی مهاجر به دیدن خانواده‌اش می آمد و یا میآید مجبور به تحمل است،  چیست و چگونه است. فشارهایی که در بسیاری از موارد در عالم صمیمیت به زبان می‌آورند اما مایل به گفتن آن در مصاحبه نیستند. بعضی از مهاجران عزیز تجربه های قابل تأملی در این مورد دارند که البته هرگز دلشان نمی خواهد خانواده و یا دوستانشان چیزی درباره آنها بدانند. اینکه فی‌المثل به خاطر دین و ملیت و یا  به دلیل رنگ مو ، پوست و ندانستن زبان و یا لهجه ای که قادر به پنهان کردنش نیستند ، مورد کم توجهی و یا مشکوک بودن در فروشگاه و یا سینما، محل کار و یا ...  قرار گرفته اند . مردم ایران با این موارد از طریق برنامه هایی که صدا و سیما چند سال پیش تهیه کرده است، آشنا هستند، ولی آنچه در آن برنامه ها گفته نشد و در نتیجه مخاطبان آن برنامه‌ها از تجربه‌ی حقیقی مهاجران دور ماندند، احساس شکست و غربت آنها نزد خانواده هایشان است . اینکه با برخی از پرسشهایشان بار دیگر  آنها را وادار به ساختن هویتی قابل قبول، اما کاذب می‌کنند. هویتی مغایر با آنچه صدا و سیما ارائه کرده و خانواده و یا اقوام برای انکار آن عمیقاً ضد آنرا مطالبه می‌کنند: ثروتمند، خوشبخت و در امنیت و رفاه کامل...؛ به بیانی تحت فشار قرار گرفتنِ دوباره در ساختن هویتی که دست کمی از فشاری که در جامعه‌‌‌ای که به آن مهاجرت کرده‌ اند، ندارد.


آناهیتا : تشکر از اینکه زحمت کشیده و جواب سئوال من را به روشنی دادید. شاید من آدم خوش شانسی بودم که با اشخاص نژاد پرست  برخوردی نداشتم  ولی این حقیقت را که افراد نژاد پرست در آمریکا وجود دارند کتمان نمی کنم . حتی رسانه های آمریکا نیز هر چند وقت یکبار حادثه ای را باز گو می کنند که دال بر اعمال نژاد پرستانه است از خشونت پلیسها با افراد سیاه پوست گرفته. تا کتک زدن فردی بیگناه در محلهای مسکونی فقط به صرف خارجی بودن ...ولی این امر فقط شامل مسلمانان نیست و برای مثال مکزیکی ها هم همانقدر در معرض اتهام هستند که بقیه.... همانطور که در یکی از جوابهایم شرح دادم نزدیک شدن من به آمریکاییان زیاد ساده نبود و مستلزم توضیحات زیادی بود تا تصویرغلطی  راکه از یک زن ایرانی داشتند  کاملا از بین ببرم . مساله ای که بیشتر اوقات باعث سوء تعبیر می شود این است که همه زنان مسلمان را در جامعه غربی به یک چشم می نگرند در صورتی که من وشما بخوبی میدانیم که یک زن مسلمان ایرانی با یک زن مسلمان افغانی و یا عرب در عربستان سعودی از هر نظر با هم فرق می کنند. بر میگردم بر سر این بحث که  تصویر یک مهاجر در نظر هموطنان کسی است که در رفاه کامل و با خوشبختی زندگی می کند . همه خوب می دانیم که این مطلب حقیقت ندارد و زندگی در هر کجای این دنیا مشکلات خاص خودش را دارد . مسلم است که هر مهاجری به هر علتی ممکن است احساس حقارت کند مثلا دکتری که در مملکت خود دارای مقام و جایگاه خودش بوده حالا در آنجا مدرکش را به هیچ می گیرند و او باید به عنوان یک داروخانه چی و یا شغلی دیگر در آنجا امرار معاش کند مسلما تحقیر آمیز است حتی خود من که با مدرک فوق لیسانس بایستی با مشاغلی پایینتر از مدرکی که داشتم کار می کردم احساس خوشایندی نداشتم ولی می توانیم و یا می توانستیم با دوباره درس خواندن و امتحانهای مکرر به جایگاه خودمان برسیم و نمی شود تقصیر آن را به گردن آن مملکت انداخت .

ز. ر: ارتباط شما و خانواده تان با جامعه ایرانی مقیم آمریکا تا چه حد بود؟ در جشنها ویا  برنامه های مختلف فرهنگی شرکت می کردید؟

آناهیتا: در این مورد همانطور که اشاره کردم به علت کم بودن ایرانیان در آن ایا لت انتخاب دوستی  که با خلق و خو و نوع زندگی ما سازگار باشد مشگل بود بنا براین نمی توانستیم با همه دوستی نزدیک داشته باشیم و ارتباط  ما به یکی دو خانواده محدود می شد . ولی  در مواقع نوروز و سیزده بدر تقریبا همه ایرانیان دور یکدیگر جمع میشدیم و این گرد همایی برای ما و بخصوص بچه ها بسیار خوب بود و فرصتی به آنها می داد تا با فرهنگ و رسوم کشورمان آشنا شوند .            

 ز. ر: لطفا بفرمایید در روز چند ساعت کار می کردید و وضعیت استخدامی تان چگونه بود؟
آناهیتا : وضعیت استخدامی من بطور قراردادی بود و روزانه هشت ساعت کار می کردم . وضعیت استخدام در اکثر موسسات خصوصی قراردادی است و این به آن معنی است که هر روزی که نتوانی کار کنی حقوق نخواهی داشت . بطور کلی امنیت شغلی در امریکا معنایی ندارد و هر لحظه ممکن است که به هرعلتی ولو بی اهمیت از کار بیکار شوی .دیگر اینکه هر دقیقه از ساعت کار بایستی مشغول به کار باشی حتی اگر در آن لحظه واقعا کاری برای انجام دادن هم نباشد باید به طریقی خودت را سرگرم کاری کنی ، چون دیدن شما که برای لحظه ای بیکار نشسته ای می تواند دلیل خوبی برای اخراجت باشد . بطور کلی برای هر کسی که در آمریکا کار میکند  همیشه نگرانی از بیکار شدن وجود دارد و متاسفانه به علت سرمایه داری بودن جامعه کارفرمایان از حق و حقوق بسیاری برخوردارند و بر عکس کار کنان یا کارمندان کمترین حق را دارند و در صورت بیکار شدن اگر خیلی خوش شانس باشند می توانند به مدت شش ماه حقوق بیکاری بگیرند .

ز. ر: لطفا بفرمایید اوقات فراغت خود را چگونه می‌گذراندید؟
آناهیتا: چون من به طبیعت بسیار علاقه دارم تا زمانیکه دخترم کوچک بود بیشتر اوقاتمان به رفتن پارک و یا لب دریا و این گونه تفریحات می گذشت. ولی وقتی دخترم بزرگتر شد به اقتضای سن نو جوانی بیشتر ما را به مراکز خرید و یا سینما می کشاند . رفتن به فستیوالهای گوناگون هم یکی دیگر از تفریحات ما بود . خود من شخصا ترجیح میدادم ( هنوز هم ترجیح می دهم ) اوقات فراغتم را به تمرین یوگا و خواندن کتاب و گاهی ترجمه کردن بپردازم .

ز. ر: شانزده سال زندگی در سرزمینی دیگر مسلماً مدت زمان زیادی است و به نظر می‌رسد در عادت های ‌مان تأثیر می‌گذارد. آیا شما از چنین تجربه ای برخوردار هستید؟ (در صورت مثبت بودن پاسخ) اولین باری که متوجه این تغییر شدید چه زمانی و در چه موردی بود؟

آناهیتا : عادات غذایی یکی ازعاداتی است که در من تغییر یافته است . آشنایی با غذاهای ملل دیگر و تنوع رستورانها که اغلب اوقات خود مهاجرین آن را اداره می کنند باعث شده که در انتخاب غذا کمتر سخت گیر باشم و هر غذای تازه ای را به سادگی امتحان کنم . عادت دیگر نحوه برخوردم با سایر افراد است .و وقتیکه برای اولین بار به ایران برگشتم متوجه این تغییر در خود شدم . احساس می کنم که برخوردم با مردم بسیار راحت تر شده است و از تعارفات معمول کمتر استفاده می کنم . یکی از خصوصیت هایی که در آمریکاییان وجود دارد و من آنرا بسیار می پسندیدم سادگی و رو راست بودن آنهاست به عبارت دیگر آنها زندگیشان را همانگونه که هست به شما نشان می دهند و سعی در مخفی کردن کمبود های خود ندارند بنابراین در رابطه با یکدیگر نیازی به تظاهر کردن ندارند و من احساس می کنم که این خصوصیت کم و بیش در من شکل گرفته است ، گرچه گاهی از مواقع در این باره  با انتقاد نزدیکان مواجه می شوم.

ز. ر: معمولاً زمانی که حتا برای سفری کوتاه به شهری دیگر می‌رویم، اگر این سفر کمی طولانی شود، احساس دلتنگی امری غریب نیست. بر این اساس با دلتنگی‌های تان چگونه کنار می‌آمدید (دلتنگی برای خانواده، دوستان، شهر و دیار و یا ...) آنهم به مدت شانزده سال؟ 

آناهیتا: دلتنگی ها بسیار بود . از همان سال اول بخاطر تازه بودن محیط ونا آشنا بودن با همه چیز ؛ از آب وهوا و بو و مزه غذا ها گرفته تا عادت کردن به فروشگاه ها و نحوه خرید مایحتاج روزانه و آشنا شدن به قوانین ، یادگرفتن چگونگی پرداخت قبضهای آب و برق و غیره.... و بالاتر از همه اینها آشنایی به لهجه و نحوه صحبت کردن آنها . همه اینها مرا وا میداشت که بیاد ایران باشم و مدام تواناهایی خودم را به عنوان یک فرد بالغ و مسئول که در ایران چگونه عمل می کرد و اینجا چگونه ، با یکدیگر مقایسه می کردم. میدیدم که دارم هویت خودم را از دست می دهم و تبدیل به کودکی شده بودم که تازه زبان باز کرده و دارد زندگی را تاتی تاتی می کند . مردم ایالت کارولینای جنوبی انگلیسی را با لهجه خاص جنوبی صحبت می کنند که فهم آن حتی برای خود آمریکاییان ساکن ایالتهای شمال و غرب نیز دشوار است چه برسد برای کسی که انگلیسی زبان مادری او نیست . گاهی اتفاق می افتاد که برای کاری می بایست به اداره ای زنگ میزدم (مثلا بیایند و اینترنت را وصل کنند و یا چیزی شبیه به این ) در آخر مکالمه نه من می فهمیدم که آنها چه گفتند و احتمالا نه آنها می فهمیدند که من چه در خواستی داشتم ! وقتی که مکالمه رو در رو باشد حداقل میشود با حرکات دست و صورت منظور خود را فهماند ولی در مکالمه تلفنی فقط کلام شنیده می شود . به هر حال هر کار کوچک و بی اهمیتی می توانست به مشگلی دست و پا گیر مبدل شود  و مرا ناامید و دلتنگ نماید  و هوای برگشتن را در دلم بیدار کند . البته شوهرم چون از 18 سالگی مقیم آمریکا بود مشکلات مرا نداشت و به من در مواردی کمک می کرد ولی این کمکها نمی توانست دایم باشد و من نمی خواستم برای هر چیز کوچکی دست به دامان او بشوم . دو سال اول در این تب و تابها گذشت کم کم به همه چیز آشنا شدم و هر سال امیدوار بودم که شرایط مناسب شود و بتوانیم برای دیدار اقوام و دوستان به ایران سری بزنیم ولی هر بار مانعی ناخواسته پیدا میشد وسفر به سال بعد موکول می گشت . در طی این سالها فقط دلم به تلفنهایی که از ایران داشتم خوش بود ولی گاهی خبرها شاد نبود و می شنیدم که فلان دوست و یا کسی از اقوام از دنیا رفته است و غم ندیدن آن شخص برای یک بار دیگر در دلم می نشست .
هوای آنجا هم با هوای ایران متفاوت بود بارندگی های بسیار شدید داشت که گاهی به توفانهای سهمگینی تبدیل می شد . در آن روزهای بارانی دلم برای بارانهای نم نم  بهاری و عصرهای آرام پائیزی تهران تنگ میشد . بیاد کوهنوردی هایم بادوستان در درکه و دارآباد می افتادم . و به محض اینکه آواز شهرام ناظری از ضبط بلند می شد اشکهای من هم روان می شد . سعی می کردم که در منزلمان تا آنجا که ممکن است همه چیز به سبک ایرانی باشد .همه با هم فارسی حرف می زدیم ، بخصوص با دخترمان . امید تنها چیزی بود که مرا به جلو می راند می دانستم که بالاخره این جدایی روزی به پایان خواهد رسید .

ز. ر: آیا قبل از مهاجرت به آمریکا، تصوری از آنجا داشتید؟ آیا این تصور بعد از سالها اقامت در آنجا تغییر کرد؟ ( نگاه مثبت یا منفی مهم نیست شما می‌توانید یا هر دو مورد و یا هر کدام را که مایل باشید ذکر بفرمایید و ممنون می شوم با ذکر مثال آنرا توضیح دهید) .

آناهیتا: راستش را بخواهید قبل از رفتنم به آمریکا اصلا این کشور را دوست نداشتم . در مقایسه این کشور با کشورهای اروپایی ، اروپا را ترجیح می داد م چون فکر می کردم که اروپا از تاریخ و فرهنگ غنی تری برخوردار است . بعد از رفتن و دیدن آنجا هنوز هم  همین عقیده دارم . ولی در مورد مردم ، فکر می کنم آمریکاییان در مقایسه با اروپایی ها مهربانتر هستند و به کمک کردن به سایرین اشتیاق بیشتری دارند . و به علت اینکه خودشان زمانی مهاجر بوده اند با مهاجرین بهتربرخورد می کنند .
زندگی در آمریکا با شتاب زیادی همراه است . همه چیز در آنجا سرعت دارد از رانندگی در بزرگراهها گرفته تا انجام دیگر کار ها از طریق کامپیوتر و حتی غذا خوردن که اغلب فست فود است . مردم آمریکا خیلی کار می کنند . اغلب فروشگاه ها و موسسات  حتی در روزهای تعطیل باز هستند . به علت قراردادی بودن کارمندان ، از مرخصی های طولانی خبری نیست و حد اکثر یک هفته در سال می توانی مرخصی داشته باشی . بنابراین بعد از مدتی آدم احساس می کند که تبدیل به ماشین شده است . از دید و باز دیدهای دوست وفامیل که در ایران رواج دارد در آنجا خبری نیست چون نه کسی را داری و نه وقتش را .
مسافتها همه طولانی است به همین علت داشتن ماشین و رانندگی کردن از ملزومات زندگی در آنجاست .گاهی وقتها آرزو می کنی که ایکاش حالا که هوس یک خوردنی کرده ای  می توانستی به سر کوچه بپری و از سوپری یک بستنی بگیری ! ولی این فقط یک آرزو است چون باید سوار ماشین شوی و دو سه کیلو متر رانندگی کنی تا به مرکز خرید برسی . در آنجا نیمی از عمر آدم در ماشین صرف می شود .

ز. ر: سرکار خانم آناهیتای عزیز، در پایان ضمن تشکر مجدد برای همکاری صمیمانه‌ی شما، لطفا اگر مطلب خاصی در مورد موضوع مهاجرت دارید بفرمایید.

آناهیتا: مهاجرت در سنین جوانی مانند کاشتن نهال تازه ای است که به راحتی در خاک جدید ریشه می گیرد و رشد میکند.
ولی در میانسالی به درختی میماند که در خاک خودش ریشه گرفته، ریشه کن کردن و کاشتن دوباره آن در خاکی دیگر با سختی هایی همراه است . آنها به سختی ریشه می گیرند. و گاهی هم ممکن است اصلا ریشه نگیرند .
به هرحال منهم از اینکه به من فرصت دادید تا تجربیات خودم را با شما در میان بگذارم متشکرم و امیدوارم که برای خوانندگان ، این مطالب سودمند باشد.
 
فروردین 1391


۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه

گفتگو با بهروز ملبوسباف (کارگردان فیلم مستند «اصفهان در بوق کارخانه‌ها»)


تهیه و تنظیم: زهره روحی

  
     
ز. ر: با تشکر از اینکه دعوت به مصاحبه را پذیرفتید. لطفا مختصری درباره سابقه‌ی حرفه‌ای‌تان بفرمایید.


بهروز ملبوسباف: نام من بهروزملبوسباف اصفهانی است. زاده اصفهان در سال ۱۳۵۲ هستم و میشه گفت که اهل محله خاصی نیستم البته پدر و مادرم اهل جویباره اصفهان هستند. ولی چون پدر کارمند بودند ازکودکی به ترتیب در شهر یزد و بعد تهران و در سنین پایان راهنمایی و دبیرستان زندگی در یک شهرک کارمندنشین حاشیه اصفهان را تجربه کرده‌ام . درسالهای آخر دبیرستان جذب انجمن سینمای جوانان اصفهان شدم  و تا سال ۷۵ بیشتر به کار ساخت فیلمهای کوتاه و تجربی گذشت . ۷۶ وارد دانشگاه سوره اصفهان شدم و از همان سال کم کم بصورت متمرکز مشغول ساخت فیلمهای صنعتی وسفارشی شدم .



ز. ر: گفتگوی ما درباره فیلم اخیر شما «اصفهان در بوق کارخانه‌ها و یا به بیانی «حیات اجتماعی اصفهان » است، فیلمی که در جمعی خصوصی در اصفهان به نمایش درآمد و مورد استقبال قرار گرفت. قبل از هر پرسشی بفرمایید، انگیزه‌ی شما برای ساخت این فیلم چه بوده است؟

ملبوسباف: انگیزه ساختم برای فیلمِ  «اصفهان در بوق کارخانه ها» خیلی قابل تعریف نیست؛ من از سال ۸۰  یک موسسه فیلمسازی در اصفهان داشتم که از سال ۸۲ پیمانکار مرکز مستند سازی شرکت فولاد مبارکه شده بودیم و تا سال ۸۹ با آنجا کار می‌کردیم تا اینکه بر اثر بغرنجی‌های اجتماعی مربوط به آن ایام، مرکز مستندسازی تبدیل شد به یک سمعی و بصری. در آن زمان من به دنبال کار بودم که اتفاقاً فضایی برای پذیرش طرح در تلویزیون مراکز استانها ایجاد شد و بدین ترتیب طرح من هم با عنوان (( حیات اجتماعی صنعت دراصفهان )) قبول شد که از آن طرح چند قسمتی یک قسمت به نتیجه رسید. یعنی همین کاری که شما دیدید.



ز. ر: یکی از مواردی که در فیلم بسیار لذت‌بخش است، لمس‌پذیر شدنِ «شعور اجتماعیِ» شهر تحت‌تأثیر صنعتی‌ شدن ست. بگذارید اینطور بگوییم: فیلم شما تبیینی است از این اندیشه که چگونه «کارِ مولد» آنهم کارِ صنعتی در کارخانه‌ها می‌تواند همراه با خود مطالبات اجتماعی به شیوه‌ی «مدرن» (سازماندهی شده) به بار آورد. ما در فیلم می‌بینیم که پی آمد این نوع کار، تشکلات کارگری در شهر اصفهان را ضروری می‌سازد. نخست از نوع چپ و بعد هم طولی نمی‌کشد که اتحادیه‌هایی با گرایشهای محافظه‌کارانه پا گرفتند. آنهم توسط صاحبان خود کارخانه‌ها و یا مدیران دولتی با هدف حذف جنبش چپ، و به دست گرفتن ابتکار عمل.
بازگویی فیلم شما از این ایام، خصوصاً وقتی از طریق مصاحبه‌های شفاهی با خاطراتِ خود کارگرانی که امروز سالخورده‌اند، عجین می‌شود، بسیار جذاب است و بی‌تردید این لحظات از نقاط به راستی برجسته‌ی فیلم شماست؛ اما با وجود این و علارغم تمام لذتی که فی‌المثل خود من از این لحظات می‌برم، آیا فکر نمی‌کنید، به دلیل زمان زیادی که در فیلم صرف این مسئله شده است، همین امر (حتا لذت بخش) باعث ‌شود که برخی از دیگر جنبه‌های حیات اجتماعی اصفهان (که با صنعتی شدن شهر بی‌ارتباط نبوده) نادیده گرفته شود و قدری از حرفه‌ی کارگردان مستندسازی که می‌باید به جلوه‌های دیگری از این حیات هم بپردازد، فاصله می‌گیرد؟

ملبوسباف:
با بخشی از فرمایش شما موافقم به این معنی که با اینکه آگاهانه سعی کردیم فضای کاملی از حیات اجتماعی یک دوران را برای تماشاگر ایجاد کنیم ولی شاید در پرداخت به نظر برسد که این توازن ایجاد نشده ولی به لحاظ فرم فیلم و ساختار و نوع نگاه گمان نمی‌کنم که این‌مورد ( مغفول ماندن برخی از جنبه های حیات اجتماعی ) خدشه ای در موقعیت حرفه‌ای من به عنوان یک مستندساز ایجاد کند چرا که اساساً فعلا به نظرم مستند و مستندسازی در
کشور ما فاقد جایگاه حرفه ایِ تعریف شده و نظام منداست ولی شاید اگر فیلم را با این عنوان فرعی ((بخشی ازحیات اجتماعی )) ارائه میکردیم خود بخود توقع از فیلم هم متعادل میشد چرا که به سختی می‌توان موضوعی به گستردگی حیات اجتماعی یک دوره نیم قرنی شهری همچون اصفهان را تنها در یک فیلم به نمایش درآورد .



ز. ر: نمی‌دانم آیا با من موافق هستید که هنر سینما آنهم سینمای مستند از نوع موفقش،  این توقع را برای مخاطب به وجود می‌آورد که ذهنیتش نسبت به «موضوعی» حساس‌تر شود. در اینصورت در ارتباط با پرسش بالا، آیا شما هم موافق هستید که رشد و گسترش کارخانه‌های ریسندگی و بافندگی، حوزه‌ی اجتماعی خاصی از ذینفع های مختلف سوای کارگران و حرکت آنها به وجود آورد که در این فیلم جای آنها خالی است (مانند توزیع‌کنندگان، دلالان، فروشندگان خرد، تکنوکراتها (مهندسان و تکنیسین‌ها)، تولیدکنندگان مواد خام (به عنوان مثال (پنبه‌کاران). فکر می‌کنم، پرداختن به این مجموعه‌ی ذینفع، به اندازه‌ی پرداختن به جنبش کارگری مهم باشد. شما چه فکر می‌کنید؟

ملبوسباف:  به لحاظ سابقه کاری که در زمینه صنعت و بویژه ساختن فیلم هایی با موضوع مدل تعالی سازمانی (EFQM ) برای فولاد مبارکه داشتم به خوبی متوجه بودم که یک چنین موضوعی واجد شاخه‌هایی ازقبیل : تامین‌کنندگان، مشتریان، ذینغعان، جامعه وکارکنان و ... است ولی آن چیزی که در پژوهش‌ها دستگیرم شد و به نظرم مهم آمد و تا کنون کمتر مورد توجه قرارگرفته بود و از طرفی شکل دهنده بخشی از تجربه مدرنیته در یک اجتماع بومی شهری در ایران برای نخستین بار بود دو عنصر سرمایه و نیروی کار در ارتباط با صنعت مدرن بودند. پیدایش، حیات و مرگ سرمایه‌داری و جنبش کارگری موضوع اصلی من بود هر چند آدمهایی که درفیلم هستند علاوه بر سرمایه‌دار و کارگر و کارفرما شامل بعضی ذینفعان هم هستند . مثلاً آقای امیدیان ( همان شخصی که شعر : دکتر مصدق را بیبین ... را میخواند) بنّا بوده و نانوایی‌های کارخانه‌ها  را می‌ساخته و یا اگر بخواهیم از تکنوکراتها نام ببریم شاید بتوان به عبدالحسین سپنتا اشاره کرد که درفیلم بخش‌هایی از مطالبش از روزنامه سپنتا را آورده‌ایم و در آن دوران کارمند عالیرتبه بخش اداری کارخانه صنایع پشم ( همدانیان ) بوده . و یا مثلاَ با آوردن اسنادی از سالهای قبل از دهه بیست اشاره‌ای به نظام توزیع کارخانه وطن می‌کنیم و در آن بخش از تکه تآتر ارحام صدر ( وادنگ ) که در فیلم هست فروشنده خرد و دلال دیده میشود .


ز. ر: چه خوب است کمی هم درباره «عنوان» فیلم صحبت کنید. پیش از هر چیز بگویم نام‌گذاری شما بسیار شگفت است. شما به یاری این عنوان، همانطور که در فیلم به بهترین  نحو به نمایش در آورده‌اید، بر مخزنی از خاطرات «اصفهانی»ها از شهرشان تکیه می‌زنید. شهری که مردمش گویی در بوق منظم اعلام ساعت کار، استراحت و تعطیلیِ کارخانه‌های ریسندگی و بافندگی خود ـ که هریک صدایی خاص خود داشتند، ـ گهواره‌وار می‌زیستند. شهری که با تعطیلی کارخانه‌هایش سیلی از مردان دوچرخه سوار را روی پلهای زاینده‌رود حمل می‌کرد... ایده‌ی این فکر چگونه به ذهنتان رسید؟    

ملبوسباف: در مورد «عنوان» اینطور بگم که همیشه درفیلم هایی که ساخته ام، زمانی فیلم برایم تبدیل به «فیلم» میشه که یک عنوان خوب پیدا کنم و برای همین فکر میکنم برای تمام مستندسازان عنوان گذاری فیلم شان یک بخش چالش انگیز و البته خلاقانه و لذت‌بخش باشد.
از موضوع تا ارائه این فیلم دو سال طول کشید و در چند ماه آخر و پس از تدوین اولیه بود که به این عنوان رسیدیم . البته بعضی از دوستان میگویند که به جای کلمه بوق باید کلمه سوت می‌گذاشتیم ولی از چند جهت به نظرم بوق بهتر است. یکی اینکه سوت کارخانه بیشتر در خوزستان و آبادان و شرکت نفت به کار می‌رفته و در اصفهان فقط تا دهه‌ی سی (1330) بود که سوت میگفتند و بعد از آن بیشتر بوق متداول بوده ؛ هوشنگ گلشیری هم در داستان کوتاه : «پرنده فقط یک پرنده بود»، عنوان بوق کارخانه‌ها را به کار برده و از آنجایی که یکی از سلاطین کلمه است حتما کارش بی دلیل نبوده و علاوه بر همه اینها اصفهان را می‌شود در بوق و کرنا کرد ولی در سوت جا نمی‌شود . اصفهانی‌ها در صدا کردن یکدیگر شیوه‌های خاص خودشان را دارند . مثلاَ به «مهدی» میگویند : «مِیتیه» و یا به «مرتضی» می‌گویند : «مُرییا»،  به «حاج میرزا محمد جعفر» می‌گویند : «حج میز مَم جعفِر»  . فکرکنم اگر بخواهند از این فیلم یادکنند بگویند : «اصفان تو بوق».


ز. ر: اگر بخواهید ویرایشی در فیلم انجام دهید، فکر می‌کنید بخشی هست که بخواهید آنرا حذف و یا اضافه کنید!؟


ملبوسباف: حذف که نه چون با اینکه زمان فیلم ۷۵ دقیقه است ولی برای اصفهانی‌هایی که فیلم را دیده‌اند یک ساعت به نظر آمده ولی برای غیر اصفهانی‌ها همان ۷۵ دقیقه بوده. اگر متر و معیار پخش تلویزیونی را بخواهیم در نظر بگیریم باید از زمانش کم کنیم که من دلش را ندارم . اولین نسخه فیلم ۱۵۰ دقیقه بود و اتفاقاً به نظر خودم خیلی هم کشش داشت ولی تدوینگر بیرحم به بیشتر از اینی که حالا هست رضایت نداد . در مورد اضافه کردن باید از یکی از دوستان مستندسازم نقل کنم که : «یک مستند برای مستندساز شروع داره ولی پایان نداره»؛ مستند بعد از ارائه شدن و در مواجه با مخاطب حیات پیدا میکنه و طبیعی است که مستندساز هم درگیر ساخته‌ی خودش شود.
 متاسفانه در زمان ساخت فیلم نتوانستم از فعالین جنبش چپ ِ آنزمانِ اصفهان، کسی را پیدا کنم که به حضور در فیلم رضایت بدهد ولی اگر پیدا بشه حتما به فیلم اضافه میکنم .


ز. ر: آیا فیلم شما مطالبه‌ی خاصی هم داشته؟


ملبوسباف: موضوعات زیادی در این فیلم مطرح میشه که هرکدام را میشه مطالبه هم نامید ولی بنظرم آنچه که فوری و فوتی هست موضوع تخریب کارخانه ریسباف است . درفیلم می‌بینیم که اصفهانی که می‌شناسیم (نه به لحاظ ابنیه تاریخی بلکه به لحاظ حیات اجتماعی معاصر ) با پیدایش این کارخانه‌ها شکل گرفته است. هرچند مکان آن زمان کارخانه‌ها در کنار بافت مسکونی بوده ولی حالا در نقطه مرکزی شهر قرار دارد و سازندگان آنزمان کارخانه‌ها با هوشمندی باغهای صفویه را به باغهای صنعتی تبدیل کردند که متاسفانه اکثر این فضاها در دو دهه اخیر تخریب شده و به بافت بی‌تناسب شهری تبدیل شده. به قول آقای محمدعلی نجفی (کارگردان سربداران ) معماری کالبد تاریخ است. ما چطور می‌توانیم ادعای حضور در تاریخ حاضر و مدیریت جهانی را داشته باشیم در حالیکه در شهری که مسئولین باعنوان «پایتخت فرهنگی جهان اسلام» از آن یاد می‌کنند شاهد تخریب تنها بازمانده ارزشمند از کالبد تاریخ معاصر هستیم . ریسباف با یک معماری ارزشمند و در کنار سی‌وسه پل و با ۸۰ سال قدمت، شاهد زنده حیات اجتماعی معاصر ماست . اگر یک چنین کارخانه و فضایی نه در شهرهای حتی با قدمت بلکه در یک شهر کوچک هم بود باز یک سرمایه ملی محسوب می‌شد . تغییر کاربری به موزه و فضاهای فرهنگی سرنوشتی است که تداوم حیات یک دوران و حفظ سرمایه برای نسلهای بعدی را برای یک چنین جاهایی تضمین می‌کند که متاسفانه ما در اصفهان شاهد این نگاه نیستیم . امیدوارم با دیده شدن این فیلم و تلاش آگاهانه و عاقلانه جلوی تخریب ریسباف گرفته بشود .


ز.ر: به عنوان آخرین پرسش بفرمایید، محدودیت‌های شما در تهیه فیلم چه بود؟

ملبوسباف: محدودیت ما در تهیه این فیلم از جنس محدودیت‌هایی است که در تمام کارهای فرهنگی وجود دارد . درفیلم می‌بینید که ما را به هیچکدام از دو کارخانه راه نمی‌دهند.
عدم وجود منابع پژوهشیِ‌مدون، عدم‌ همکاری نهادهای مسئول، عدم پشتیبانی صنعت نساجی، وجود ترسِ تاریخی از حضور و گفتگو در نسلهای قبل از من، مهمترین محدودیتهایی بود که میشه بطور خلاصه گفت و اینها در مقابل بزرگترین محدودیت که وجود خود سانسور،افسرده و ترسوی فیلمساز در این سالهاست چیزی نیست .



ز. ر: آقای ملبوسباف عزیز بار دیگر از پذیرفتن دعوت سپاسگزاری می‌کنم.


اصفهان ـ آذر 1391

آدرس اینترنتی بهروز ملبوس باف Behroozmalboosbaf@gmail.com

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

خشونت، به مثابه «مسئولیت نسبت به غیر»


 (نگاهی دیگر به کتاب فلسفه و جامعه و سیاست)
نوشته : زهره روحی

مقدمه:
بررسی خشونت در بحث حاضر، در غیاب توجه محوری به شرایط و مناسبات اجتماعی ـ تاریخی شکل گرفته است. زیرا اکثر متفکرانی که در متن زیر به استقبال نظریات‌شان خواهیم رفت، «خشونت» را نه به عنوان پدیده‌ای «اجتماعی ـ سیاسی ـ فرهنگی»، بل به عنوان معضلی صرفاً عقیدتی ـ فرهنگی می‌بینند. روشن است که این نحوه‌ی دیدن مشکل دارد فی‌المثل به این پرسش نمی‌پردازند که اگر هم به فرض خشونت را مسئله‌ای فرهنگی ـ عقیدتی بدانیم (که هست و کسی منکر آن نیست) اما چرا این عقیده و فرهنگِ خشونت‌طلب، بیشتر در مکان، و زمان‌هایی ظاهر می‌شود که ساختار قدرت، به دلیل سرکوب گروههای اجتماعیِ سهم طلب، دچار بحران شده است!؟
باری، اندیشه‌ای که متفکران زیر مطرح‌کننده‌ی آن‌ هستند، از اینرو که در قلمرو عمومی می‌تواند به عنوان بحثی «خود انتقادی» و به اصطلاح «دیدن خود در آیینه‌ی ‌فرهنگی ـ اعتقادی»، به کار گفتمان‌های دموکراتیک ‌آید، در نوع خود به یقین مهم و جالب است.
**********************
برنارد ویلیامز (فیلسوف اخلاق) در سالهای پایانی قرن بیستم می‌نویسد: "خطر خشونت و رخت بربستن همکاری اجتماعی ... به این جهت پدید می‌آید که افراد می‌بینند اعتقادها یا شیوه‌های زندگی دیگران عمیقاً غیر قابل قبول است... افراد یک گروه ممکن است تصور کنند اعضای گروه دیگر برای وصول به حقیقت به یاری نیاز دارند. یا لازم است اشخاص ثالث در برابر عقاید فاسد صیانت شوند" (صص 89، 90).
با توجه به سخن ویلیامز، در صورت داشتن نگاه‌ خوش‌بینانه‌ باید اینگونه تصور کرد که «حس مسئولیت نسبت به دیگری» یعنی آن مسئولیتی که فرضاًٌ ما را متعهد می‌کند تا «دیگری» را در مسیر صحیح زندگی و رستگاری قرار دهیم، آنقدر وظیفة پرخطری است که ممکن است با اندکی لغزشِ ناشی از غرور، در نهایتِ تأسف سر از جباریّت در‌آوریم. به عبارتی در همین قدم اول متوجه می‌شویم که مسئولیت نسبت به دیگری، اگر از حد به در شود،  به خشونتی خواهد آمیخت که آن را از ایثار و عطوفت متعالیِ خود (همان حسی که برخاسته از مسئولیت و اهمیت دادن به دیگری است)، عاری می‌سازد و به جای آن «جباریت» را می‌نشاند. وانگهی احتمالا می‌توانیم بگوییم وضعیتی همچون «جباریّت»، وضعیتی است که در رابطه با  چیزی یا کسی که در موقعیتِ «غیر» قرار گرفته زاده می‌شود. زیرا در بین «خودی و خویشی» که اساساً «غیر»ی وجود ندارد، بستری هم برای زایش  جباریت وجود ندارد؛ اصلا فلسفه‌ی وجودی جباریت مبتنی بر «غیر از خود» است؛ نفیِ خشونت‌آمیزِ هر آن چیزی که به غیر از «من» باشد، به بیانی«دیگری» باشد. آیزایا برلین درباره این وضعیتِ نابردبار می‌گوید: "جباریّت چه از رهبر مارکسیستی صادر شود، چه از پادشاه، چه از دیکتاتور فاشیست، چه از اولیاء مذاهب یا طبقات یا دولتهای قدرتمدار، بهرحال در جست‌وجوی «خودِ» واقعیِ زندانی در درون انسانهاست و می‌خواهد آنرا آزاد کند و به سطح فرمانروایان برساند" (ص 31).
اما به راستی چرا برخی از «رستگاری‌»ها و «آزاد سازی»ها سروکارشان با جباریّت و خشونت می‌افتد!؟ برلین می‌گوید: "اینها همه برمی‌گردد به این تصور خام که برای هر سئوالی تنها یک جواب هست: اگر من پاسخ درست را می‌دانم و شما نمی‌دانید و با من مخالفید، به این جهت است که نادانید؛ اگر حقیقت را می‌دانستید، ضرورتاً به همان چیزی معتقد می‌شدید که من معتقدم" (همانجا).
اگر حقیقت اینگونه که برلین می‌گوید، چند ساحتی باشد، پس باید متوجه مسئله‌‌مندیِ «حقیقت»‌های متعالی شویم. مسئله‌ای که بی‌تردید در قلمروهای عمومی‌ای که در آنها مجال بروز تفاوتهای فرهنگی ـ نظری وجود ندارد، حقیقت حاکم (یعنی همان حقیقتی که به ظاهر مشروعیت و مرجعیت دارد)، بصورت امری تمامیت‌خواه آشکار می‌گردد. همان معضلی که در نتیجه‌ی بکارگیری زور و خشونت به جای مذاکره، گفت‌وگو و توافق، در نهایت آنچه رواج می‌یابد «همرنگیِ ظاهری» و یا «تبعیت در ظاهر» است. اما طنز تلخ روش‌های تمامیت‌خواه و ستیزه‌جویی‌های حقایقِ توتالیتر در این است که متأسفانه به محض آنکه دست خود را به خشونت و زور آلوده سازند، گوهر حقانیتِ حقیقتی که از آن پاسداری می‌کنند، از دست می‌رود. چرا که حقانیت مورد ادعای خود را نه از راه خواست و تسلیم داوطلبانه‌ی افراد نسبت بدان، بل از راه زور و خشونت به دست می‌آورد و بدین ترتیب عاری از «معصومیتِ وجودی» خود می‌شود. بنابراین در شرایط جدید خود مجبور است، وانمود به حقیقتی کند که دیگر به خودی خود وجود ندارد، بلکه به موقعیتِ امکانی زور راه یافته است.
به بیانی چنانکه می‌بینیم، حقیقت‌ِ مدعای تعالی را نمی‌توان از روش دست‌یابی به آن جدا ساخت. به نظر می‌رسد در این لحظه تز ماکیاولیِ«هدف، وسیله را توجیه می‌کند» نمی‌تواند کارساز باشد. شاید تنها به این دلیل ساده که انسانِ عصر حاضر، یعنی عصرِ انواع ناامنی‌ها (اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی، تکنولوژیکی، زیست محیطی و...)، برخلاف نسلهای گذشته، شامه‌ای قوی برای شناسایی انواع خشونت دارد.
ویلیامز معتقد است: "بالاترین توفیقی که با زور به دست آید تن به قضا دادن و همرنگیِ ظاهری است. چنانکه هگل دربارة خواجه درمقابل بنده گفته است، شخص خشک مغز و متعصب همیشه سَرمی‌خورد، زیرا آنچه می‌‌خواسته اذعان و قبول بوده است، و آنچه بدست می‌آورد چیزی جز همرنگی نیست" (ص 94). شاید بتوان گفت که تفاهم و توافق درعالم تجربیات واقعی و ملموس زندگی، تنها زمانی از امکان حقیقی و اصیل برخوردار می‌شود که از خلالِ معاشرت و رویارویی میان دو امر«متفاوت» ظاهر گردد. در غیر اینصورت میان امور یکدست و یگانه، ویا همجنس و هم نظر، چه نیاز به مذاکره و گفت‌وگوی چالش برانگیزی است که به توافق محتاج باشد. از اینرو آنچه که به نام «توافق و تفاهم» از میانِ مذاکره و گفت‌وگوی امور یگانة بدون تفاوت ظاهر می‌گردد، در اصل تقلید مضحکی است از «تفاهم و توافق» اصیل؛ در چنین وضعیتی، بدیهی است که «زبان» لاجرم به استحالة ماهیتی تن ‌دهد. یعنی زبانی که  به گفتة هایدگر، می‌تواند آشکار کنندة حقیقت باشد، در فرآیند وانمودیِ مذاکرات و گفت‌وگو‌های امور یگانة هم افق و هم نظر، به استتارکنندة حقیقت بدل خواهد ‌شد! در اصطلاح رایج بدرستی به اینگونه گفت‌وگوها (در هر شکلی که باشد) «نمایشی و فرمایشی» گفته می‌شود.
پس به وضوح می‌توان دید به محض آنکه «زبان» (که یکی از متولیان بزرگ عرصه فرهنگی است) به سازش با سیاستهای سرکوبگرانة نگرشهای تمامیت‌خواه تن دهد، نه تنها از رسالت حقیقت‌یابی و در نتیجه تعالی‌جویانه خود قاصر می‌گردد، بلکه به طرز غمبار و رقت‌انگیزی به عرصة ابتذال و دروغ سقوط می‌کند. چرا که به جای «ابزار ارتباط با دیگری» به «ابزار سرکوبِ دیگری» بدل می‌گردد. اگر از این حیث به کل ماجرا نگاه کنیم، درمی‌یابیم درجه‌ی وضعیت دموکراتیک هر جامعه‌ای به امکان بروز «تعارض ارزشها» بستگی دارد. به قول پوپر، هر چند: "جامعه‌ی انسانی به صلح و آرامش نیاز دارد، ولی به تعارض‌های جدیِ فکری نیز نیازمند است: به ارزشها و اندیشه‌هایی که در راه آنها مبارزه کنیم. جامعة غربیِ ما آموخته است (از یونانیان) که در این تعارضات سخن از شمشیر تأثیری بزرگتر و پاینده‌تر دارد..." (ص 166).
اما برای آنکه «سخن» جایگزین شمشیر گردد، و تعارضات فرهنگی ـ ارزشی به عنوان ابزار رشد و تعالی تلقی گردد، و «زبان» به عرصة هم‌آوردیِ فرهنگی تبدیل شود، لازم است تا هیچ گروهی عقیده و ایدئولوژی خود را صاحب و قیم حقیقت نداند. به بیانی جامعه مدنی بتواند در عین حقانیت و آزادی بخشیدن به غیریت‌های فرهنگی (حمایت از تکثر فرهنگی)، از قدرت نقد آن‌ها نیز برخوردار باشد. همانگونه که ماریو بورگاس یوسا در تفسیر جذاب‌ترین تفکر پوپر نقل می‌کند: "بدون نقادی، بدون امکان ابطالِ هر یقین، کسی نمی‌تواند در علم یا در بهکرد زندگی اجتماعی راه به جایی ببرد. وقتی برخی از حقایق، مشمول آزمون و خطا نباشند، وقتی آزاد نباشیم که صحت و اعتبار هر نظریه‌ای را مورد تردید و مقایسه قرار دهیم، سازو کار شناخت از کار می‌افتد و راه برای تحریف آن باز می‌شود. آنگاه به جای حقایق عقلی، آنچه خواهیم داشت اسطوره و تفتیش عقاید و کتاب سوزان و اعدام مرتدان و سحر و جادو خواهد بود" (صص 174،175).
پوپر با قلمداد کردن نقادی به «استفاده از آزادی» از یکسو، و بنیادِ پیشرفت قرار دادن آن (ص 175) ازسوی دیگر؛ نه تنها رابطه‌ای اجتناب‌ناپذیر بین رشد، آزادی و انتقاد به وجود می‌آورد، بلکه با پافشاری بر ضرورتِ نقادی، عرصة حقیقت را از سقوط به افراطِ نسبی‌گرایی و تفریط توتالیتاریسمِ فرهنگی ـ عقیدتی بازمی‌دارد. اینک حقیقت از آنرو حقیقت است که از طریق آزادیِ نقد ارزشی و مناظره، هم حقانیت‌اش را بدست می‌آورد و هم همواره آماده است تا این حقانیت را به معرض آزمون و ارزیابی جدید درآورد. به بیانی با آشکار شدن خشونتِ اجتناب ناپذیر و نهفته در حقیقتِ مصون از پرسشگری و نقد، راه برای مدارا در عرصة عمومی باز می‌گردد. چرا که اینک به طور بنیادی و خود به خود، مشروعیت عرصة نقد و نیز آزادیِ پرسشگری از حقیقتِ حاکم، ابزار خشونت (قدرت) را از آن گرفته و سبب سلب مشروعیت آن می‌گردد. به نظر می‌رسد، در این عرصة عمومی‌ای که اینک چهره‌ای دموکراتیک به خود گرفته است، به قول برنارد ویلیامز: " عمل به مدارا تنها به این معناست که یک گروه، عملاً وجود گروه متفاوتِ دیگری را تحمل کند... وقتی از کسانی درخواست مدارا می‌کنیم، از ایشان چیزی پیچیده‌تر می‌خواهیم. باید چیزی، یعنی خواستشان به سرکوب یا حذفِ اعتقاد رقیب را از دست بدهند، در عین اینکه چیز دیگری یعنی تعهد یا التزامشان به اعتقادهای خودشان را حفظ می‌کنند که منشاء تمایلشان به سرکوب بوده است" (ص 91،). 
اکنون با توجه به آنچه از نظر گذشت، کاملاً واضح است که در غیاب دموکراسی، خشونت سیاسی (با تمامی انواعش) قد علم می‌کند. تد رابرت گِر (نظریه‌پرداز جنبش‌اجتماعی) در این‌باره می‌گوید: " از دهة 1960، محققان اصطلاح خشونت سیاسی را به این معنا بکار برده‌اند که گروههای دخیل در تعارضهای سیاسی به مخالفان خویش آسیب جسمانی برسانند یا ایشان را تهدید به آن کنند" (ص 435). بنابراین همانگونه که دیده می‌شود بدیهی است که بدون مدارا و پیش‌شرطهای آن به عنوان ابزارهای دموکراتیک (یعنی حق بیان و اندیشه، آزادیِ نقد و حق پرسشگری و ... ،) خشونت سیاسی‌ای که منبعث از حاکمیتِ تنها  «یک» نگرش و ایدئولوژی خاص است، کل عرصة فرهنگ را به عرصه‌ای ضد فرهنگ و نیز عرصة اجتماعی را به قلمرویی غیر اجتماعی و ضد مشارکت و همکاری بدل کند. و این بدین معنی است که اگر بر خلاف باور بسیاری از فیلسوفان و جامعه‌شناسان که خشونت و توتالیتاریسم را پدیده‌ای اجتماعی می‌دانند، همچون ژان فرانسوا رُوِل، توتالیتاریسم و خشونت را به عنوان وسوسه‌ای در «سرشت آدمی» بدانیم (ص 301) ، باز هم با این حال ناگزیر خواهیم بود برای درمان این آسیب از راهکارهای فلسفه‌ی اجتماعی و نگرش‌های جامعه‌شناسانه بهره گیریم. یعنی بکوشیم جامعه را بگونه‌ای تفهیم کنیم که همگان از قدرت مشارکت در ساختارهای آن و همچنین بهره گرفتن از ثروت آن سهیم باشند . یعنی فضای غیردموکراتیکی را که به بلوکه شدن ثروت و قدرت نزد گروهی خاص امکان می‌دهد، به عنوان «زمینه» و همچنین «عوامل اجتماعی» زایش خشونت مد نظر قرار دهیم.

کلام پایانی
نباید از نظر دور داشت که هرچند به گفتة تد رابرت گِر در غیاب دموکراسی"در رژیمهای خودکامة آفریقا و آسیا و خاورمیانه، خشونت دولتی و شورش و کشتار ناشی از تعارضات فراوان بوده است" (ص 436)، اما نباید فراموش کرد که هیچ فرهنگ و یا ضد فرهنگی از ذاتی برای خود و مستقل از شرایط اجتماعی و تاریخی وجود ندارد. به عنوان مثال، برنارد لوئیس که به فرآیند دموکراسی یعنی مسیر اصلاحات تدریجی باور دارد، به ما یادآوری می‌کند که در زمانی نه چندان دور "قدرتهای امپریالیستی بخش اعظم جهان اسلام را از حاکمیت ملی محروم کردند. بنابراین بالاترین چیزی که مطالبه شد استقلال بود. حکومت بیگانگان جباریّت دانسته می‌شد و می‌بایست به هر وسیلة ممکن به آن پایان داد. اما جباریّت در نظر مردم مختلف، معانی مختلف دارد. در نظام سنتی اسلامی، جباریّت عکس عدالت است، ولی در اندیشة سیاسی غرب، عکس جباریّت، آزادی است..." (ص 134).
با این حال به نظر می‌رسد «عدالت‌خواهی» مسلمانان در صدر اسلام (و نه «آزادی‌خواهی» آنان)، به لحاظ جامعه‌شناسی، از توجیه عقلانی دیگری نیز برخوردار است. زیرا اگر اسلام را با توجه به زمینه‌های تاریخیِ «جماعتی» بودنش در نظر بگیریم آنگاه به لحاظ سیاسی متوجه درجه‌ی اهمیت مطالبه‌‌ی «عدالت» خواهیم شد. یعنی اگر به بافت اجتماعیِ سرزمین اعراب که اسلام در آن به ظهور رسید توجه کنیم با قبایل کوچ‌گر متعدد و گسترده‌ای مواجه می‌شویم که رعایت «عدالت» و «بردباری نسبت به غیر قبیله‌ای» هم به جهت استقرار اسلام در همه‌ی آنها امری ضروری به شمار می‌آمد و هم به دلیل توسعه‌ی اسلام به سرزمین‌های دیگر، «وحدت» بین آن قبایل امری لازم بود. پس می‌توان گفت این ساز و کارِ سیاسی دین اسلام (در صدر اسلام) بوده که قبایل مسلمان را به بردباری و تحمل یکدیگر و همچنین رعایت عدالت بین یکدیگر فرامی‌خواند.
از اینرو جای شگفتی نیست که برنارد لوئیس در خصوص اسلام کلاسیک، به بردباری نسبت به غیر، اشاره داشته باشد. به گفته‌ی او مسلمانان در صدر اسلام نه تنها به «تنوع و تکثر» بردبارتر بودند بلکه در خصوص چنین روشی، استناد به احادیثی می‌کردند که بر اساسش«اختلاف»، نشانه‌ی رحمت خداوندی تلقی می‌شد (ص142). به بیانی انکار «غیر خود» و یا خشونت با غیر خود، چیزی نبود که در صدر اسلام جایی داشته باشد. وی تصریح می‌کند که:"اصولاً خودِ این تصور که مرجعی رسمیِ دارای این اختیار وجود داشته باشد که درباره‌ مسائل ایمانی قضاوت کند و حکم دهد، با اندیشه و عمل اسلام سنتی بیگانه بود. ولی اکنون دیگر آنچنان بیگانه نیست"(ص143).
و شاید همین امر («بیگانه نبودنِ» تصور مرجع رسمی و دارای اقتدارِ دینی و خشونت برآمده از آن) از یکسو، و از دست رفتن اقتدار طایفه‌گری در عصر جدید (به منزله‌ی وضعیتی قد علم کرده در برابر وحدت دینی) از سوی دیگر، باعث شده است که مسلمانان در کشورهای عربی اسلامی (و یا دیگر کشورهای اسلامی) به فکر آزادی و دموکراسی افتند. به بیانی، امروزه به دلیل فراموشیِ بردباری و در نتیجه خشونت جایگزین شده نسبت به غیر، با توجه به موقعیت شهرنشینی‌،  مسلمانان به امکاناتی دست‌یافته‌اند تا به فکر حقوق «شهروندی» افتند. از اینرو می‌توانند کاستی‌های اجتماعی و فرهنگی خویش را ببینند و درکی واقع‌بینانه درباره‌ آن داشته باشند. چنانچه لوئیس می‌گوید: "امروزه اغلب کشورهای اسلامی می‌بینند که استقلال به دست‌ آورده‌اند اما نه عدالت دارند و نه آزادی. از هم اکنون هستند بعضی (و شاید به زودی بسیار بیش از این هم بشوند ) که مشاهده می‌کنند مطمئن ترین راه برای کسب عدالت و آزادی ، دموکراسی است" (ص 134).  
پس چنانچه می‌بینیم این شرایط اجتماعی و تاریخی است که نه تنها تعیین کنندة بار معناییِ مفاهیم (در قلمروهای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی) است، بلکه همچنین نقش تولید‌کنندگیِ گفتمان‌های جدید را به عهده دارد. در این میان جامعه‌ای موفق عمل خواهد کرد که به عوضِ آلودن خود به خشونت (از طریق تعلیق و یا حذف و سرکوب مطالبات) ، همواره با رویی گشاده از گفتمان‌های تازه‌ای استقبال کند که جسارت رویارویی با قدرت و نقد آنرا دارند.

اصفهان ـ آبان 1391

مشخصات کامل کتاب:
«فلسفه و جامعه و سیاست» گزیده،  نوشته و ترجمه عزت‌الله‌ فولادوند، انتشارات ماهی، 1387