به رنگ ارغوان، ترسیم رهاییِ «شهاب 8»، و یا...
نوشته زهره روحی
1. به رنگ ارغوان، بهمنزله مقولهای فلسفی ـ اجتماعی
«به رنگ ارغوان» آخرین کار ابراهیم حاتمیکیا، فیلم خوبی است، و اگر یکی از ویژگیهای فیلم «خوب»، به هم ریختن پیشداوریها و به تعلیق درآوردن ارزشها باشد، در اینصورت «به رنگ ارغوان» یقیناً یکی از آنهاست. فیلمی که بنا بر وظیفة هنریاش، ارزشهای کلیشهای را در ذهن مخاطب میشکند و او را وادار به ساختن ارزشی برخاسته از «واقعیت»ی میکند که جلوی چشمانش اتفاق میافتد؛ واقعیتی پرداخت شده به وسیلة دوربینی که افق نگرشیِ آن توسط حاتمی کیا ترسیم میشود.
ماجرای فیلم بسیار ساده و شاید حتا تکراری است: فیلمی دربارة مأموری امنیتی که عاشق «سوژه» خود میشود. به بیانی موضوعی کلیشهای و حتا با امتیاز منفیِ «از قبل ـ داوریشده»، که معمولاً چیزی برای کاویدن کارگردان در مقام هنرمند و بیرون کشیدن ارزشهایی زیباشناختی ندارد؛
اما واقعیت این است که تکیه بر مقولة «ارتباط بینِانسانی»، آنهم تحتِ هدایتِ نگاهِ اخیرِ حاتمیکیا (درفیلم به رنگ ارغوان،) به حد کافی جذاب و برانگیزاننده است، که مرحلة ایجاد تحول در شخصیت مأمور امنیتی را (به لحاظ فنی ـ ساختاری،) از راهِ شکننده کردن شخصیت و متأثر ساختنِ عواطفاش، باور پذیر سازد. و بدین ترتیب، از همین ژانر تکراری ـ کلیشهای، فضایی قابل مشارکت و پرکشش، برای جذب ذهنِ مخاطب و درگیر کردن عواطف و همدلی او با شخصیت فیلم سازد.
شاید بتوان گفت حاتمیکیا، باری دیگر پس از «روبان قرمز» و البته اینبار بدون نیاز به صحنههای افراطی «عرفانپردازی»، معجزه عشق را موفقتر از کارهای پیشیناش، به تصویر کشیده است. و به باور من، بخش قابل توجه این موفقیت، تماماً درگروی قلمرویی است که او انتخاب کرده است: دانشگاه و فضای ارتباطات دانشجویی با خود و با جهانی که در آن زندگی میکند. زیرا اگر آنچه باعث جذابیت فیلم شده است، مسیر تحولی باشد که حاتمیکیا، شخصیت اصلی فیلم خود را (با بازیگری هنرمندانة حمید فرخ نژاد،) در آن قرار داده است، استحالة شخصیتیِ مأمور امنیتی (در هیئت استتاری دانشجو) در این فضا ـ قلمروست که اتفاق میافتد.
مسلماً این نیروی عشق است که موجبات تحول را در مآمور امنیتی به وجود آورده است، اما اگر بپنداریم «عشق»، امری برای خود و در فراسوی قلمروی روزمرگیست، سخت در اشتباهیم. چرا که نفسِ«ارتباط» و امکان ارتباط با دیگری، فقط در قلمرو روزمره است که اتفاق میاُفتد. همان عرصهای که در آن تمامی ضعفها و قوتهای بشری به صورت پدیدههایی کاملاً بشری زاده میشوند.
اگر نخستین نشانة تحول در مأمورِ امنیتی (یعنی«شهاب 8») را در «دلنگرانیِ» وی نسبت به «سوژه»ی تحتِ نظارتاش و سپس احساس مسئولیت نسبت به او و دست آخر در درگیر شدنِ وی با خطری بدانیم که سوژهاش را تهدید میکند ، تمامیِ این وضعیتهای اگزیستانسی، فقط در قلمرو روزمره است که میتواند اتفاق اُفتد. به بیانی فقط در قلمرو روزمره یعنی «اجتماعیترین عرصه زندگی» است که مقولهای به نام «دلنگرانی» و یا «احساس مسئولیت» نسبت به شخصی دیگر وجود دارد. چرا که جایگاه خطر در قلمروی عمومیست و در آنجاست که میتوان برای فردی دیگر فداکاری کرد و تن به خطر داد. و حاتمیکیا، با انتخاب فضای دانشجویی، یعنی آرمانیترین موقعیت در عرصة زندگیِ اجتماعی، تأکیدی مضاعف بر « آرمانی ـ اجتماعی بودنِ» تحولِ وجودی و «عاشقیت» میکند.
در فیلم حاتمیکیا، دانشگاه در فضای آرمانیِ خود یعنی قلمرویی آموزشی ـ فرهیختگی دیده میشود: عرصهای اجتماعی که در آن عشق و مسئولیت نسبت به «دیگری» در مقام «زمین» و منابع زیستیاش(جنگلها و...)، از درس و مشقِ علمی تفکیکپذیر نیست؛ این عشق و مسئولیت (بخوانیدش امکانهای تحول) هر چند در فیلم از «زمین» آغاز میشود اما در نهایت، به «دیگریِ» در مقام «همنوع» میرسد.
«شهابِ 8» (مأمور امنیتی) که با تظاهر به دانشجویی تازه وارد در رشته جنگلداری، انجام مأموریت میکند، زمانی به دانشگاه در منطقهای جنگلی میرسد که اعتراضی دانشجویی به قطع درختان، در حمایت از جنگلها، دانشگاه را تحت شعاع خود قرار داده است. و در سراسر فیلم، تحت چنین پوششیست که حاتمیکیا قادر میشود، مجموعه دانشگاه (اعم از رئیس دانشگاه، اساتید و دانشجویان) را در مقام آرمانیِ آن، بهمنزله متولیِ فرهیختگی و نحوه زیست انسان نشان دهد. این جایگاه آرمانی همراه با گزینهای از سکانسها که به دست کارگردان انتخاب و ارائهای تصویری میشوند، گاه مجموعهای نمادین ـ تفسیری برای مخاطب میسازند.
به عنوان مثال میتوان از صحنة کلاس درسی یاد کرد که در طبیعت (جنگل) تشکیل شده است، درسی که مطابقِ خواستِ آموزشیِ استاد، شهاب 8 و سایر دانشجویان خود را بر کف زمین روی خاک و برگهای درختان رها کردهاند. استاد از آنها میخواهد تا در همان حالی که به زمین چسبیده اند با محیط طبیعی اطرافشان یکی شوند. و در همین لحظات است که یکی از جذابترین صحنههای نمادین ـ تفسیریِ فیلمِ به رنگ ارغوان به وسیلة پُر شدن دوربینِ کارگردان با گردیِ صورتِ مأمور امنیتی ساخته و پرداخته میشود. به نظر میرسد حاتمیکیا با دوربین خود اقدام به عملی میکند که در تاریخ سینما بیسابقهست. زیرا تا پیش از این هیچگاه پردة سینما صرفاً اینگونه در خدمت به «گِرد»یِ چهره آدمی به کار گرفته نشده بود، تا بدینسان در خدمت به یگانگی انسان و طبیعت قرار گیرد و تشخیص آن دو از یکدیگر را دشوار سازد. در تصویر نمادینیای که دوربین حاتمیکیا در اختیار ما میگذارد ، گردی چهرة آدمی به زمین، وگردی زمین به چهره انتقال یافته است ؛ گویی این گردی در نفس حلقهوارش که آغاز و پایان را به هم میرساند، در اعماق روح خفتة شهاب 8، نمایندة جفت و جور شدن شخصیت واقعیِ او با «زمین»است. تا جایی که در یک لحظه تفکیک او از مادر طبیعیاش غیرممکن به نظر میرسد! و جالب اینکه در این آموزة درسی، فقط اوست که به خواب میرود. اویی که نه دانشجویان و نه مایی که در مقام مخاطبانِ فیلم، تنها شاهدانی هستیم که از دروغین بودنِ هویتِ او آگاهی داریم، از وی هیچ نمیدانیم.
حاتمیکیا با هنرمندی تمام، او را همانگونه نشان میدهد که در اصل هست. او برای همه کسانی که در فیلم درگیر ماجرای زندگی نمایشی فیلماند و نیز در بیرون از فیلم، تماشاگر این فیلماند تا به آخر ناشناخته باقی میماند. اما این نکتة طنزآمیز با خود تلخی خاصی را حمل میکند. چرا که اگر «ناشناختگی» او و نیز «قدرت مخفیانة» او در مراقبت و نظارت بر دیگران را به برتریِ موقعیت او نسبت دهیم،«شهاب 8» (مأمور امنیتی)، برای احراز این برتری، مجبور به پرداختن هزینة بالایی است. چرا که برای چنین پوششی، ناگزیر است تا خود را از صحنة واقعیِ زندگی اجتماعی عقب کشد. یعنی پس کشیدن خود از قلمرویی که اصالت آن بر اجزاء ارتباطیِ غیر قابل پیش بینیِ آن است. به بیانی جایی که نظارت و کنترلی بر کنش دیگری نمیشود و هویت بشری بهمثابه فرایندی اجتماعی ساخته و پرداخته میشود.
و این در حالیست که حتا نام استتاری و دانشجوییِ وی یعنی هوشنگ ستاری، به لحاظ «هویت اجتماعی» نامی مستعار هم به شمار نمیآید؛ زیرا برای آنکه مستعار باشد، میباید به مالکیتِ او در موقعیتهای متفاوت اجتماعیاش درآمده باشد تا به مقام هویت دست یابد. چرا که «هویتِ» آدمی تنها از راه زندگی کردن ـ درـ وضعیت به دست میآید: درگیر شدن در وضعیتی که «دیگری» حضور دارد تا بر اثر کنش و واکنش «هویت» زاده شود. حال آنکه «شهاب 8» در هیچ وضعیتی بهمثابه کنشگرِ اجتماعی نمیزید. او همواره در وضعیت مراقبت و کنترل به سر میبرد. تا جایی که ناگزیر به مراقبت و کنترل خود نیز میشود. بنابراین نحوه حضور او در جهان اجتماعی، بالاجبار وضعیتی در پس دوربین با نگاهی سرد و نافذ به روی کنش و احساسات دیگریست؛ و این همه به قیمت از دست دادن امکان کنشگری او تمام میشود. ضمن آنکه با از دست دادن امکان کنشگریاش، نام خود را نیز از دست میدهد. زیرا قانون نامها، چنان است که برای داشتن نام میبایست عملی اجتماعی داشت. عملی که«به ـ نام» شخص رقم خورد و نام و هویت او را همزمان باهم و به اتکای هم بسازد: قانونی که نام و هویت را در ازای زندگیِ اجتماعی به فرد میدهد.
بدین ترتیب، نام سازمانیِ «شهاب 8» برای وی آشناتر است تا هوشنگ ستاریای که هیچ با آن زندگی نکرده است. اما علارغم این آشنایی و جا افتادگیِ مخفیانة نام سازمانی، باز هم قادر به زیستن با آن در جامعه نیست. و این تلخی گزنده همچنان ادامه دارد،چرا که شیوة زیستن مخفی، او را از «خود» داشتن محروم کرده است. آنهم از اینروکه چیزی که از حضور در قلمروی عمومی، محروم باشد، آن چیز هرگز به امکان رسمیتیافتگی دست نمییابد.
حال اگر آن چیز، فراتر از هر «چیز» یعنی موجودی انسانی باشد، استتار هویتیِ او، به واقع او را از ارضای نفس اجتماعیاش محروم ساخته است؛ و این یعنی به طرز غمباری امکان درک و تجربة خودِ واقعیاش را که به واسطة «حضور با دیگری» انجام میگیرد، برا ی همیشه از دست داده است.
از اینرو عجیب نیست که در فیلم، فضای زندگیِ «شهاب 8»، با تنهاییِ خاموشانه سر شود. و آنطور که در فیلم به تصویر کشیده میشود سرد، خالی و غمانگیز دیده شود. زیرا مأمور مخفی ـ امنیتی محکوم است تا در زیر لاک استتاریِ خویش، بدون حضور «کسی دیگر» زندگی کند. کسی که او را به نام واقعیاش صدا زند، ضعفها و قوتهای بشریاش را ببیند و از این طریق، او را «در ـ وضعیتِ ـ بشری»اش مستقر سازد!
و حاتمیکیا در مقام بازگو کنندة خاموش فیلم، تنها به کمک دوربینی که گاه در پسِ تصویری عکسگونه مقامی تفسیرگر به خود میگیرد، «شهاب 8 » را با چنین شیوة زیستی در فضای آرمانیِ دانشگاهی و کلاسِ درس در جنگل حاضر میسازد؛ از اینرو طبیعی است که مأمور امنیتی در دل طبیعت و سخاوت زمینی که همواره آغوشاش را به روی انسان گشوده است، آرام و قرار گیرد و به خواب رود. برای کسی که همواره در جامعه و در حضور دیگران «بیخود» زندگی کرده است، چه جایی امنتر از آغوشِ زمینی که بدون پرس و جو از نام و هویت، فرزندانِ آدم را در خود جای میدهد.
اکنون این پرسش پیش میآید که آیا میبایست تصویر قبرهای کنده شدة مکانیکی و آماده، بر صفحة دسک تاپِ «شهاب 8 » را (در صحنههای نخستین فیلم)، نوعی آمادگی و کششِ پیشاپیشیِ شهاب 8، در خفتنی آرام و قرار یافته بر روی زمین تلقی کنیم؟ یا آنرا میباید نشانهای از دل زدگی او از بودن در دنیا و پوچی و بیمعنایی زندگی بدانیم؟ و یا اصلا میباید بین تمنای درونی مأمور امنیتی به مرگ در تصویر نمادینِ قبرهای کنده شده از یکسو و خفتن بر روی زمین تفاوتی ماهوی قائل شد. و آنرا چرخشی به سمت زندگی و حیات تلقی کرد.
چرخشی که از زمانی آغاز شد که «دلنگرانی» و «احساس مسئولیت» نسبت به «دیگری»، جای نظارت و تحتِ کنترلِ داشتنِ او را گرفت. به بیانی، زمانی که مفهوم «دیگری» برایش چیزی فراتر از شیء و موقعیتی شد که میباید او را «تحتِ نظر» داشت. شهاب 8، با دخالت کردن در سرنوشت «سوژة» تحت نظرش، آنهم دخالت کردنی فارغ از به اصطلاح «دستور سازمانی و از بالا»، خود را به مقام کنشگر بودن ارتقاء داد، و به موقعیتِ «خود داشتن» دست یافت. خودی که مجبورش میکند با توجه به موقعیتی که در آن قرار گرفته، در نهایت دست به عمل زند و سپس با نتیجة عمل خود یکه و تنها بماند و در برابر هجوم «شکها و دودلیها» و «بد وجدانی» طاقت بیاورد و هرچند سخت و دشوار مسئولیت انتخاب و عملش را به عهده گیرد. حتا اگر بنا بر دستور سازمانی مجبور به عمل انتحاری خود شود.
نوشته زهره روحی
1. به رنگ ارغوان، بهمنزله مقولهای فلسفی ـ اجتماعی
«به رنگ ارغوان» آخرین کار ابراهیم حاتمیکیا، فیلم خوبی است، و اگر یکی از ویژگیهای فیلم «خوب»، به هم ریختن پیشداوریها و به تعلیق درآوردن ارزشها باشد، در اینصورت «به رنگ ارغوان» یقیناً یکی از آنهاست. فیلمی که بنا بر وظیفة هنریاش، ارزشهای کلیشهای را در ذهن مخاطب میشکند و او را وادار به ساختن ارزشی برخاسته از «واقعیت»ی میکند که جلوی چشمانش اتفاق میافتد؛ واقعیتی پرداخت شده به وسیلة دوربینی که افق نگرشیِ آن توسط حاتمی کیا ترسیم میشود.
ماجرای فیلم بسیار ساده و شاید حتا تکراری است: فیلمی دربارة مأموری امنیتی که عاشق «سوژه» خود میشود. به بیانی موضوعی کلیشهای و حتا با امتیاز منفیِ «از قبل ـ داوریشده»، که معمولاً چیزی برای کاویدن کارگردان در مقام هنرمند و بیرون کشیدن ارزشهایی زیباشناختی ندارد؛
اما واقعیت این است که تکیه بر مقولة «ارتباط بینِانسانی»، آنهم تحتِ هدایتِ نگاهِ اخیرِ حاتمیکیا (درفیلم به رنگ ارغوان،) به حد کافی جذاب و برانگیزاننده است، که مرحلة ایجاد تحول در شخصیت مأمور امنیتی را (به لحاظ فنی ـ ساختاری،) از راهِ شکننده کردن شخصیت و متأثر ساختنِ عواطفاش، باور پذیر سازد. و بدین ترتیب، از همین ژانر تکراری ـ کلیشهای، فضایی قابل مشارکت و پرکشش، برای جذب ذهنِ مخاطب و درگیر کردن عواطف و همدلی او با شخصیت فیلم سازد.
شاید بتوان گفت حاتمیکیا، باری دیگر پس از «روبان قرمز» و البته اینبار بدون نیاز به صحنههای افراطی «عرفانپردازی»، معجزه عشق را موفقتر از کارهای پیشیناش، به تصویر کشیده است. و به باور من، بخش قابل توجه این موفقیت، تماماً درگروی قلمرویی است که او انتخاب کرده است: دانشگاه و فضای ارتباطات دانشجویی با خود و با جهانی که در آن زندگی میکند. زیرا اگر آنچه باعث جذابیت فیلم شده است، مسیر تحولی باشد که حاتمیکیا، شخصیت اصلی فیلم خود را (با بازیگری هنرمندانة حمید فرخ نژاد،) در آن قرار داده است، استحالة شخصیتیِ مأمور امنیتی (در هیئت استتاری دانشجو) در این فضا ـ قلمروست که اتفاق میافتد.
مسلماً این نیروی عشق است که موجبات تحول را در مآمور امنیتی به وجود آورده است، اما اگر بپنداریم «عشق»، امری برای خود و در فراسوی قلمروی روزمرگیست، سخت در اشتباهیم. چرا که نفسِ«ارتباط» و امکان ارتباط با دیگری، فقط در قلمرو روزمره است که اتفاق میاُفتد. همان عرصهای که در آن تمامی ضعفها و قوتهای بشری به صورت پدیدههایی کاملاً بشری زاده میشوند.
اگر نخستین نشانة تحول در مأمورِ امنیتی (یعنی«شهاب 8») را در «دلنگرانیِ» وی نسبت به «سوژه»ی تحتِ نظارتاش و سپس احساس مسئولیت نسبت به او و دست آخر در درگیر شدنِ وی با خطری بدانیم که سوژهاش را تهدید میکند ، تمامیِ این وضعیتهای اگزیستانسی، فقط در قلمرو روزمره است که میتواند اتفاق اُفتد. به بیانی فقط در قلمرو روزمره یعنی «اجتماعیترین عرصه زندگی» است که مقولهای به نام «دلنگرانی» و یا «احساس مسئولیت» نسبت به شخصی دیگر وجود دارد. چرا که جایگاه خطر در قلمروی عمومیست و در آنجاست که میتوان برای فردی دیگر فداکاری کرد و تن به خطر داد. و حاتمیکیا، با انتخاب فضای دانشجویی، یعنی آرمانیترین موقعیت در عرصة زندگیِ اجتماعی، تأکیدی مضاعف بر « آرمانی ـ اجتماعی بودنِ» تحولِ وجودی و «عاشقیت» میکند.
در فیلم حاتمیکیا، دانشگاه در فضای آرمانیِ خود یعنی قلمرویی آموزشی ـ فرهیختگی دیده میشود: عرصهای اجتماعی که در آن عشق و مسئولیت نسبت به «دیگری» در مقام «زمین» و منابع زیستیاش(جنگلها و...)، از درس و مشقِ علمی تفکیکپذیر نیست؛ این عشق و مسئولیت (بخوانیدش امکانهای تحول) هر چند در فیلم از «زمین» آغاز میشود اما در نهایت، به «دیگریِ» در مقام «همنوع» میرسد.
«شهابِ 8» (مأمور امنیتی) که با تظاهر به دانشجویی تازه وارد در رشته جنگلداری، انجام مأموریت میکند، زمانی به دانشگاه در منطقهای جنگلی میرسد که اعتراضی دانشجویی به قطع درختان، در حمایت از جنگلها، دانشگاه را تحت شعاع خود قرار داده است. و در سراسر فیلم، تحت چنین پوششیست که حاتمیکیا قادر میشود، مجموعه دانشگاه (اعم از رئیس دانشگاه، اساتید و دانشجویان) را در مقام آرمانیِ آن، بهمنزله متولیِ فرهیختگی و نحوه زیست انسان نشان دهد. این جایگاه آرمانی همراه با گزینهای از سکانسها که به دست کارگردان انتخاب و ارائهای تصویری میشوند، گاه مجموعهای نمادین ـ تفسیری برای مخاطب میسازند.
به عنوان مثال میتوان از صحنة کلاس درسی یاد کرد که در طبیعت (جنگل) تشکیل شده است، درسی که مطابقِ خواستِ آموزشیِ استاد، شهاب 8 و سایر دانشجویان خود را بر کف زمین روی خاک و برگهای درختان رها کردهاند. استاد از آنها میخواهد تا در همان حالی که به زمین چسبیده اند با محیط طبیعی اطرافشان یکی شوند. و در همین لحظات است که یکی از جذابترین صحنههای نمادین ـ تفسیریِ فیلمِ به رنگ ارغوان به وسیلة پُر شدن دوربینِ کارگردان با گردیِ صورتِ مأمور امنیتی ساخته و پرداخته میشود. به نظر میرسد حاتمیکیا با دوربین خود اقدام به عملی میکند که در تاریخ سینما بیسابقهست. زیرا تا پیش از این هیچگاه پردة سینما صرفاً اینگونه در خدمت به «گِرد»یِ چهره آدمی به کار گرفته نشده بود، تا بدینسان در خدمت به یگانگی انسان و طبیعت قرار گیرد و تشخیص آن دو از یکدیگر را دشوار سازد. در تصویر نمادینیای که دوربین حاتمیکیا در اختیار ما میگذارد ، گردی چهرة آدمی به زمین، وگردی زمین به چهره انتقال یافته است ؛ گویی این گردی در نفس حلقهوارش که آغاز و پایان را به هم میرساند، در اعماق روح خفتة شهاب 8، نمایندة جفت و جور شدن شخصیت واقعیِ او با «زمین»است. تا جایی که در یک لحظه تفکیک او از مادر طبیعیاش غیرممکن به نظر میرسد! و جالب اینکه در این آموزة درسی، فقط اوست که به خواب میرود. اویی که نه دانشجویان و نه مایی که در مقام مخاطبانِ فیلم، تنها شاهدانی هستیم که از دروغین بودنِ هویتِ او آگاهی داریم، از وی هیچ نمیدانیم.
حاتمیکیا با هنرمندی تمام، او را همانگونه نشان میدهد که در اصل هست. او برای همه کسانی که در فیلم درگیر ماجرای زندگی نمایشی فیلماند و نیز در بیرون از فیلم، تماشاگر این فیلماند تا به آخر ناشناخته باقی میماند. اما این نکتة طنزآمیز با خود تلخی خاصی را حمل میکند. چرا که اگر «ناشناختگی» او و نیز «قدرت مخفیانة» او در مراقبت و نظارت بر دیگران را به برتریِ موقعیت او نسبت دهیم،«شهاب 8» (مأمور امنیتی)، برای احراز این برتری، مجبور به پرداختن هزینة بالایی است. چرا که برای چنین پوششی، ناگزیر است تا خود را از صحنة واقعیِ زندگی اجتماعی عقب کشد. یعنی پس کشیدن خود از قلمرویی که اصالت آن بر اجزاء ارتباطیِ غیر قابل پیش بینیِ آن است. به بیانی جایی که نظارت و کنترلی بر کنش دیگری نمیشود و هویت بشری بهمثابه فرایندی اجتماعی ساخته و پرداخته میشود.
و این در حالیست که حتا نام استتاری و دانشجوییِ وی یعنی هوشنگ ستاری، به لحاظ «هویت اجتماعی» نامی مستعار هم به شمار نمیآید؛ زیرا برای آنکه مستعار باشد، میباید به مالکیتِ او در موقعیتهای متفاوت اجتماعیاش درآمده باشد تا به مقام هویت دست یابد. چرا که «هویتِ» آدمی تنها از راه زندگی کردن ـ درـ وضعیت به دست میآید: درگیر شدن در وضعیتی که «دیگری» حضور دارد تا بر اثر کنش و واکنش «هویت» زاده شود. حال آنکه «شهاب 8» در هیچ وضعیتی بهمثابه کنشگرِ اجتماعی نمیزید. او همواره در وضعیت مراقبت و کنترل به سر میبرد. تا جایی که ناگزیر به مراقبت و کنترل خود نیز میشود. بنابراین نحوه حضور او در جهان اجتماعی، بالاجبار وضعیتی در پس دوربین با نگاهی سرد و نافذ به روی کنش و احساسات دیگریست؛ و این همه به قیمت از دست دادن امکان کنشگری او تمام میشود. ضمن آنکه با از دست دادن امکان کنشگریاش، نام خود را نیز از دست میدهد. زیرا قانون نامها، چنان است که برای داشتن نام میبایست عملی اجتماعی داشت. عملی که«به ـ نام» شخص رقم خورد و نام و هویت او را همزمان باهم و به اتکای هم بسازد: قانونی که نام و هویت را در ازای زندگیِ اجتماعی به فرد میدهد.
بدین ترتیب، نام سازمانیِ «شهاب 8» برای وی آشناتر است تا هوشنگ ستاریای که هیچ با آن زندگی نکرده است. اما علارغم این آشنایی و جا افتادگیِ مخفیانة نام سازمانی، باز هم قادر به زیستن با آن در جامعه نیست. و این تلخی گزنده همچنان ادامه دارد،چرا که شیوة زیستن مخفی، او را از «خود» داشتن محروم کرده است. آنهم از اینروکه چیزی که از حضور در قلمروی عمومی، محروم باشد، آن چیز هرگز به امکان رسمیتیافتگی دست نمییابد.
حال اگر آن چیز، فراتر از هر «چیز» یعنی موجودی انسانی باشد، استتار هویتیِ او، به واقع او را از ارضای نفس اجتماعیاش محروم ساخته است؛ و این یعنی به طرز غمباری امکان درک و تجربة خودِ واقعیاش را که به واسطة «حضور با دیگری» انجام میگیرد، برا ی همیشه از دست داده است.
از اینرو عجیب نیست که در فیلم، فضای زندگیِ «شهاب 8»، با تنهاییِ خاموشانه سر شود. و آنطور که در فیلم به تصویر کشیده میشود سرد، خالی و غمانگیز دیده شود. زیرا مأمور مخفی ـ امنیتی محکوم است تا در زیر لاک استتاریِ خویش، بدون حضور «کسی دیگر» زندگی کند. کسی که او را به نام واقعیاش صدا زند، ضعفها و قوتهای بشریاش را ببیند و از این طریق، او را «در ـ وضعیتِ ـ بشری»اش مستقر سازد!
و حاتمیکیا در مقام بازگو کنندة خاموش فیلم، تنها به کمک دوربینی که گاه در پسِ تصویری عکسگونه مقامی تفسیرگر به خود میگیرد، «شهاب 8 » را با چنین شیوة زیستی در فضای آرمانیِ دانشگاهی و کلاسِ درس در جنگل حاضر میسازد؛ از اینرو طبیعی است که مأمور امنیتی در دل طبیعت و سخاوت زمینی که همواره آغوشاش را به روی انسان گشوده است، آرام و قرار گیرد و به خواب رود. برای کسی که همواره در جامعه و در حضور دیگران «بیخود» زندگی کرده است، چه جایی امنتر از آغوشِ زمینی که بدون پرس و جو از نام و هویت، فرزندانِ آدم را در خود جای میدهد.
اکنون این پرسش پیش میآید که آیا میبایست تصویر قبرهای کنده شدة مکانیکی و آماده، بر صفحة دسک تاپِ «شهاب 8 » را (در صحنههای نخستین فیلم)، نوعی آمادگی و کششِ پیشاپیشیِ شهاب 8، در خفتنی آرام و قرار یافته بر روی زمین تلقی کنیم؟ یا آنرا میباید نشانهای از دل زدگی او از بودن در دنیا و پوچی و بیمعنایی زندگی بدانیم؟ و یا اصلا میباید بین تمنای درونی مأمور امنیتی به مرگ در تصویر نمادینِ قبرهای کنده شده از یکسو و خفتن بر روی زمین تفاوتی ماهوی قائل شد. و آنرا چرخشی به سمت زندگی و حیات تلقی کرد.
چرخشی که از زمانی آغاز شد که «دلنگرانی» و «احساس مسئولیت» نسبت به «دیگری»، جای نظارت و تحتِ کنترلِ داشتنِ او را گرفت. به بیانی، زمانی که مفهوم «دیگری» برایش چیزی فراتر از شیء و موقعیتی شد که میباید او را «تحتِ نظر» داشت. شهاب 8، با دخالت کردن در سرنوشت «سوژة» تحت نظرش، آنهم دخالت کردنی فارغ از به اصطلاح «دستور سازمانی و از بالا»، خود را به مقام کنشگر بودن ارتقاء داد، و به موقعیتِ «خود داشتن» دست یافت. خودی که مجبورش میکند با توجه به موقعیتی که در آن قرار گرفته، در نهایت دست به عمل زند و سپس با نتیجة عمل خود یکه و تنها بماند و در برابر هجوم «شکها و دودلیها» و «بد وجدانی» طاقت بیاورد و هرچند سخت و دشوار مسئولیت انتخاب و عملش را به عهده گیرد. حتا اگر بنا بر دستور سازمانی مجبور به عمل انتحاری خود شود.
2. به رنگ ارغوان، بهمنزله پرسشی اجتماعی
اما مسئله قدرت چه میشود!؟ اگر حاتمیکیا به سراغ چنین مضمونی نمیرفت، مسلماً چنین پرسشی هم نه جایز بود و نه منطقی؛ اما او با قدم گذاشتن به قلمرویی با مضمونی سیاسی ـ اجتماعی، و انگشت گذاشتن بر شخصیتی امنیتی خواهی نخواهی به طرح این پرسش اقدام کرده است. آنهم در جامعهای «پرسشگر»!
اما با دیدن فیلم به رنگ ارغوان درمییابیم که حاتمیکیا نه قصد واکاوی این قلمرو را داشته و نه اصلا تمایلی به ایجاد پرسشی درباره آن ! بلکه صرفا استفادهای ابزاری از آن کرده است. یعنی فقط مایل بوده است که از ساختار موقعیتی ـ شخصیتیِ مأمور مخفی آن قلمرو استفاده کند بیآنکه با ماهیت اجتماعی ـ سیاسی خودِ قلمرو کاری داشته باشد. که به باور من علارغم کوتاهیکردناش، مخل سلامتِ حیطة ارزشگذاریهای مخاطب نمیشود. اما وجود سکانس آخر یعنی همان صحنة اعتراض دانشجویی و حرکات «نمایشی» دار زدنهای نمادینی و از همه مهمتر حضور «شهاب8» (و یا شاید هم دیگر شهاب 9) آنهم دوربین به دست و با پوشش مبدل خبرنگار و فیلمبردار خبری، غافلگیری عجیب و غریبی برای مخاطب خود ایجاد میکند. خصوصا زمانی که نگاه ارغوان در بین معترضین و شهاب 8 به عنوان فیلمبردار ـ گزارشگر به هم میافتد و خوشحال و خندان به هم مینگرند! این صحنة پایانی فیلم آیا به نظر اندکی آمریکایی ـ هالیودی نمیرسد!؟ نمیتوان از این پرسش خودداری کرد که مگر مسئله قدرت و شهروندی را میتوان تا حد رابطهای شخصی تنزل داد و بینشان تفاهم برقرار کرد! اگر ارغوان به جای اینکه در بین آن معترضین باشد و حقوقی را مطالبه کند در یکی از خیابانهای شهر و یا در فروشگاهی و یا هر جایی به غیر از موقعیتِ اعتراضی، به طور اتفاقی شهاب 8 را ملاقات میکرد و این «خوشحالی دیداری» صورت میگرفت باز به هیچ وجه به ساختاراصلی فیلم (که گریز از طرح مسئله قدرت دارد،) ضربهای نمیزد و با متانت آنرا تا به آخر در موقعیت اگزیستانسیاش پیش میبرد؛ اما موقعیت «معترضی ـ دانشجویی» ارغوان از یکسو و حمل «دوربین» بزرگ فیلمبرداری بر دوش شهاب 8، صرف نظر از خوانش فیلمهای آمریکایی ـ هالیودی، درک این خوشحالی را پیچیده و غیر منطقی میکند. فراموش نکنیم که داشتن دوربین و نگاه از پشت، در سراسر فیلم تا پیش از این صحنه تفسیر کنندة قدرتی بود که «شهروند» را به مقام موضوعی برای کنترل و نظارت تنزل داده بود. بهرحال فیلم به رنگ ارغوان با صحنه آخرش، خود را دچار معضلی لاینحل کرده است.
باری، صرف نظر از صحنة آخر، فیلم «به رنگ ارغوان»، با استفاده از نکتههای اگزیستانسیالیستی، قادر میشود مضمون اجتماعیاش را بدون هیاهو بیان کند و نمیتوان انکار کرد که در کارنامه سینمایی آقای حاتمیکیا، این فیلم با رویکرد نویناش در ژانر اجتماعی، نقطه عطفی به شمار میآید. ضمن آنکه تحسین بسیاری از مخاطبان را هم بهعنوان بینندة فیلمی جذاب و قابل تأمل به همراه دارد.
اصفهان اسفند 1388
این مطلب در مجله نگاه نو شماره85، و سایت انسان شناسی و فرهنگ نیز منتشر شده است.