نوشته زهره روحی
فضای چهارم
پیاده مسیر چهار باغ را در پیش میگیرم و به این مسئله فکر میکنم که چقدر در آن زمان به لحاظ امکانات تکنیکی عقب مانده بودیم. چون درجا این فکر شیطنتآمیز از ذهنم خطور میکند که اگر برای جوانان امروزیای که با امکانات ماهوارهای و اس ام اسِ موبایلی و سایر نعمات مخابراتی ـ اینترنتی زندگی میکنند، ماجرای «پچ پچ شبانه» را به عنوان نمادِ نحوه انتقال اطلاعات در 30 ـ40 سال پیش تعریف کنی به یقین کلی خواهند خندید. و از قضا در همین لحظه گفته پوپر را که هنوز ساعتی هم از ورودش به ذهنم نگذشته به یاد میآورم. همان سطوری از کتاب که در آن وی به دفاع از «خوشباوری»اش دست میزند و جداً معتقد است که رشد تکنیک سبب خوشبختی و بهتر شدن موقعیت انسانها شده است.
هوا تقریبا روشن شده که به چهار راه اصلی میرسم، حالا شهر تا حد زیادی در حال ورود به مرحله جنب و جوش صبحگاهیاش به نظر میرسد. یعنی در حال اعلام آمادگی برای هجوم رانندگیهای خشن و بیقانون؛ به بیانی دقیقتر تسخیر شهر به وسیله اتوموبیلسواران و از همه دردناکتر حذف علنی و وقیحانة «خط عابر» از سوی آنها؛ بگذریم، شاید روزی در اینباره بنویسم. اما اکنون میخواهم از طریق ماجرای «نجواهای شبانه»ی ترانة فرهاد، به عنوان نماد شیوه اطلاعرسانیِ گریخته از کنترل و سانسورِ دستگاههای امنیتیِ نظام شاهی، (البته در مقایسه با شبکههای پیشرفتة اطلاع رسانیِ ماهوارهایِ امروزی،) این پرسش را مطرح کنم که آیا باید همچون پوپر در خصوص خوشبختیِ انسانِ عصر حاضر، صرفاً تکنولوژی را عامل این خوشبختی بدانیم؟ به بیانی با تعمیم گفته پوپر به قلمرو سیاست، و نیز پذیرش فرض عقب ماندگی سیاسی آن دوران نسبت به زمان حاضر، آیا رشد و آگاهی سیاسی موجود در جامعه ایران را باید مدیون تکنولوژیِ رشد یافته بدانیم یا آنکه میباید عامل دیگری را موجب رشد موقعیت اجتماعی ـ سیاسیِ جامعه فعلی ایران نسبت به گذشته بدانیم؟
برای روشنتر شدن مطلب، شاید بد نباشد از گفتة دیگر پوپر در خصوص رشد عدالت حقوقی در عصر حاضر در مقایسه با گذشته، نقل قول آوریم. او صراحتاً میگوید: «با وجود وسعت و پیچیدگی جامعة کنونیِ ما، من ادعا میکنم که در هیچ زمانی به اندازة زمان ما تا این حد کوشش نشده است که قوانین انسانیتر و عادلانهتر وضع شوند»(ص148).
چه کسی میتواند در صحت این گفته پوپر کمترین شکی داشته باشد. به معنایی نه تنها هیچ اشکالی در این گفتة پوپر نمیبینم بلکه به عکس در تأئید وی باید اعتراف کنم که گمان میکنم، از امنیت حقوقیِ نسبتاً بالایی که جامعه غربی به آن دست یافته، تا زمانی که زندهام غرق در حسرت خواهم بود. اما آیا صِرف گذر طبیعیِ زمان، یعنی از برکت چرخش زمین به دور خورشید بوده که امروز این عدالت حقوقی در جهان غرب حاصل شده، یا آنکه بر اساس (همان چیزی که متأسفانه در روش مطالعاتی ـ فکری پوپر کمترین جایی ندارد، یعنی توجه به زمینه تاریخی و) مطالبات اجتماعی ـ سیاسیِ کالبد یافته در جنبشهاست که عدالت حقوقی ـ اجتماعی، تأسیس یافته است؟ هرچندکه ترجیح میدهم (برای پرهیز از هرگونه بدفهمی) به هنگام بحث عدالت در همان غرباش هم، به جای اینکه بگوئیم عصر حاضر از اعصار گذشته عادلانهتر و مردم در آن خوشبختترند، از آگاهی اجتماعیِ مردم این عصر نسبت به حقوقِ فردی و اجتماعی خویش سخن برانیم. که مطمئناً اگر در همان غربِ قرن نوزده و بیستم، تمایل جدیای از سوی گروههای اجتماعیِ فاقد ثروت و قدرت، در نظارت و مشارکت در تصمیمگیریها دیده نمیشد، این عدالتِ نسبتاً مطلوبی که اینطور به چشم پوپر نمود دارد، هرگز وجود نمیداشت، و در نتیجه همچنان سلطة گروههای کوچک (اعم از شاه و یا ...،) بر منابع قضاییِ همگانی حاکمیت داشت. شاید این همانندی صحیح نباشد اما گاه فکر میکنم مطالبة حقوق اجتماعی و سیاسی از سوی مردم، قرابتهایی با مطالبة حرمتگذاری به «خط عابر» به هنگام گذر از چهارراهها دارد! چراکه تا به حال ندیدهام علارغم علاقه مفرط پلیسهای راهنمایی ـ رانندگی برای ثبت جریمه، هیچ پلیسی اتوموبیلی را به دلیل تصرف خط عابر جریمه کرده باشد! یعنی قابل توجه نگرشهای پوپری: نه تنها قوانین خود به خود وضع نمیشوند، و همواره وضعِ تک تکِ «قوانین انسانیتر و عادلانهتر»، مشروط به وجودِ مطالبات و ایجاد شرایط اجتماعی و سیاسیست، بلکه صِرف وجود قوانین (حتا بهترین قوانین هم که باشند) خود به خود عاملی برای قدرت اجرایی نیست؛ زیرا آنچه ضامن اجرای قوانین است، وجود تقاضا برای آن است. یعنی توجه بر اهمیت شرایط تولید و بازتولید آن؛ بنابراین نباید فراموش کرد که در مثال حفاظت از «خط عابر»، پلیس راهنمایی و رانندگی باید احساس کند در استخدام شهروندان است و نه دولت؛ شهروندانی که برای حفاظت از خط عابر، پلیس راهنمایی را به نمایندگیِ خود درآوردهاند. و این همان مسئله مهمی است که پوپر علاقهای به گفتوگو درباره اش ندارد. یعنی ورود به قلمرو تاریخِ اجتماعی؛
اکنون که سرشت اجتماعیِ موجود در فرایند شکلگیری ِعدالت را تذکر دادیم ، برمیگردیم به رابطه «تکنولوژی و خوشبختی» از دید پوپر؛ و این سئوال را مطرح میکنیم که آیا کارکردهای تکنولوژیکیِ امروز، میتوانند به صرف وجود دانشِ فنآوری جدید، باعث تحولات مثبت اجتماعی گردند؟ یا اینکه همانند بحث «عدالت حقوقی» باید به شرایط و مطالبات اجتماعیای نظر کرد که گروههای اجتماعیِ خاصی برای کسب سهم خود از قلمروی همگانی، و یا تصرف تمام و کمال آن (همچون حکومتهای توتالیتر و دیگر ستیز)، هویت اجتماعی خویش را به تکنولوژی رسانهای ـ اینترنتی انتقال دادهاند. تا بدین ترتیب خصلت اجتماعیِ آنرا بدل به ابزارِ تبلیغاتی ـ اجتماعی خود گردانند.
شاید بهترین مثال برای تأئید ادعای بالا این پرسش باشد که چرا تمایلات اطلاعرسانیِ«نجواهای شبانه»ای در کشورهای رشد یافته غربی وجود ندارد؟ چرا در آن سرزمینها با وجودیکه از امکانات تکنولوژیکی گستردهتر و بیدردسرتری به لحاظ امنیتی بهرهمندند، این تمایل زیرزمینیِ ویژه جهان سوم، برای انتقال آگاهی وجود ندارد؟ پس لازم است تا بر اجتماعی بودن پدیدة تکنولوژی، تأکیدی مجدد کنیم و آنرا همچون تمامی دستآوردهای بشری، محصولی اجتماعی بدانیم که مسلماً منظور از «اجتماعی بودن» نه به این معنا که ساخته و پرداخته کارِ جمعیست، بلکه به این معنا که فیالمثل نوع استفاده کاربران اینترنت هیچگاه جدا از وضعیت اجتماعیِ آن کاربران نیست. ضمن آنکه همین اینترنتی که در چشم اندازی خاص، از آن به منزلة ابزاری در خدمت رشد اجتماعی، و انتقال آگاهیِ سیاسی یاد میشود، تحت شرایطی دیگرگونه و صرفاً به دلیل همان خصلت اجتماعیاش، میتوان از آن بر علیه آزادی وتخریب آگاهی نیز استفاده کرد.
فضای پنجم
دوشنبه ساعت 7ونیم شب؛ مایلم ایدهای را که امروز با شنیدن صدای فرهاد در تاکسی به ذهنم خطور کرده است، دنبال کنم و آنرا به صورت متنی درآورم. یاد فرهاد گرامی باد؛ در حال گشت در گوگل هستم تا از طریق مراجعه به سایت فرهاد از آهنگساز «شبانه» اطمینان خاطر پیدا کنم. خوشبختانه سایت به راحتی باز میشود. و از آثار او هم فهرستی احتمالا کامل دیده میشود. کلیک میکنم و پس از اندکی معطلی باز میشود. مطلبم را پیدا میکنم و آسوده خاطر میخواهم از سایت بیرون بیآیم که چشمم به تصویری از فرهاد در دوران جوانیاش میافتد. رویش کلیک میکنم، با بزرگتر شدن تصویر معلوم میشود که عکس فوق، تصویر روی جلد مجله اطلاعات هفتگی است. همراه با عبارتی در بالای آن بدین ترتیب: «فرهاد از دوزخ اعتیاد نجات پیدا کرد» ؛ لحظهای هم به نوشته و هم به عکس فرهاد دقیق میشوم. دو حالت همزمان با هم، احساساتم را تحت شعاع خود قرار میدهند. نمیدانم اول به کدام مجال رویت بدهم. بیاراده اول به خنده میافتم. خندیدن از نحوه بازاریابی و به اصطلاح تبلیغ برای آن شماره مجله؛ نه به دلیل سطحی بودن عبارت؛ بلکه به دلیل اینکه نمیدانم چطور و با چه منطقی میشود اعتیاد را به دوزخ شبیه دانست!؟ منظورم این است که تا آنجا که خبر دارم«دوزخ» محل گناهکاران است، از اینرو کسانی که به دوزخ فرستاده میشوند، قاعدتاً بنا بر منطق وجودیِ دوزخ، باید سزاوار آن باشند. ولی آیا میشود «اعتیاد» را هم به منزله مجازات فهمید: مجازات از گناهی اجتماعی!؟ یا شاید هم گناهی سیاسی و یا اقتصادی!؟ و یا شاید هم گناهی فرهنگی!؟ اما نکته گیج کنندهتر از همه در منطق عبارت پردازیِ فوق این است که معلوم نیست چطور میشود که بتوان شخصِ دوزخی یا به عبارتی معتاد را از مجازاتش نجات داد!؟
بگذریم، اما حالت دومِ احساسی، نه طنز است و نه خندهآور؛ بلکه برعکس برخاسته از حسِ آزرده شدنِ ناشی از دیدن آزادیِ ورود به قلمروی شخصیِ دیگران است. به بیانی استفاده و رواج رویة خطرآمیز آزادی؛ اینکه اجازه داشته باشیم تا مسائل شخصیِ دیگران را به قلمرو عمومی بیاوریم. و یا ضعفهای شخصی افراد را به سمع و نظر همگان برسانیم. تا آنجا که میدانم در جامعه ایران «اعتیاد» همواره یکی از «داغهای ننگ» به شمار میرفته است. مضاف بر اینکه در آن سالها معتادان از این مسئله هم در رنج بودند که هرگز مشکلشان، به منزله مشکل اجتماعی دیده نشد. بهرحال در آن دوران گمان نمیکنم درجه حساسیت به این مسائل چندان بالا بوده باشد. اما خوشبختانه امروز گفتمان قلمروهای شخصی و حفاظت از آن نه تنها جا افتاده بلکه شهروندان آنرا به مثابه ارزشی مدنی طلب میکنند. و حداقل در روابط بینشخصیشان آنرا لحاظ میکنند. چرا که به خوبی از این مسئله آگاهند که فقدانِ آن به اقتداری خشونتآمیز میانجامد. اقتداری که با افشای اسرار خصوصی دیگران، نه تنها به حذف قلمرو خصوصی دامن میزند، بلکه به تأئیدِ عمل تفتیش و هتک حرمت از «دیگریِ» در مقام «دارندة حق متفاوت بودن» روی میآورد.
بنابراین، «آزادی» هم از خطوط مرزی برخوردار است. و شاید بتوان گفت که یکی از خطوط مرزی آزادی، قلمرو شخصی دیگران است. اما به احتمال قوی، باعث تعجب خواهد شد اگر بگویم متأسفانه پوپر، (حداقل در یکی از مصاحبههایش) آشناییِ چندانی با این قلمرو ندارد و قادر است فارغ از هرگونه اخلاق اجتماعی، به زندگی و روابط خصوصی «فردی دیگر» فیالمثل مارکس سرک بکشد و اسرار خصوصی او را به صفحات کتابها بکشاند و با افشای ضعفهای شخصیاش در برابر همگان احتمالاً او را به مجازات برساند! مجازات برای اینکه دوست خوبی برای انگلس نبوده، و یا شاید هم به این دلیل که فرزندی نامشروع از خدمتکارش داشته!؟ ولی برای چه!؟ چه ضرورتی پوپر را به این کار واداشته!؟ جداً پوپر چه توجیهی برای خشونت ورودش به قلمرو شخصیِ فردی دیگر میتواند داشته باشد!؟ اینکه گفتههای پوپر صحت دارد یا نه، اصلا از اهمیت برخوردار نیست، مهم درک «خشونتِ» در پس رفتار پوپر است. خشونتی غیر دموکراتیک و فاقد رفتاری مدنی که میتواند با شکستن خطوطِ مرزی آزادی، شبیخونوار به قصد ویران کردن شخصیت کسی که همانند او نبوده است، و همانند او مناسبات خصوصیاش را با دوستاناش تنظیم نکرده است، اقدام کند.
بهرحال لازم است عین گفته پوپر را نقل کنم: «من همواره کوشیدهام تا بهترین خصوصیات را در کسانی که به آنان معترضم بیابم. به همین جهت فرض را بر این نهادم که مارکس برای بشریت مبارزه میکرد و یا حداقل چنین احساسی داشت. بر این اساس، نه با شخصیت او، بلکه با نظرهای او به مقابله برخاستم ... اما بعدها اطمینان من سست شد که آیا واقعاً مارکس آن چنان بود که من میپنداشتم؟ امروز دیگر بر این باور نیستم. من معتقدم که انگلس انسانی شرافتمند و قابل احترام بود ولی مارکس از او سوءاستفاده کرد. برای مثال: انگلس به زنی دلبستگی بسیار داشت. این زن میمیرد. انگلس طی نامهای خبر مرگ او را به مارکس میدهد. مارکس در پاسخ نامة انگلس حتا با کلمهای به این مورد و به درد و آلام دوستش اشاره نمیکند. این رفتار مارکس نشانة خودخواهی و بیتوجهی اوست. این رفتار باعث رنجیدگی خاطر انگلس شد. بعد که روابط میان این دو به سردی گرائید، مارکس به اشتباه خود پی میبرد و از دوست و ستایشگر خود پوزش میطلبد. به نظر من این چیزها گواه رد شخصیت مارکس است. گذشته از این، مارکس فرزند نامشروعی نیز از خدمتکار خانهاش داشت؛ آنچه چندان نیز به سود شخصیت او نیست. اینها به هر حال واقعیت است.» (صص 160،161).
میتوان اینگونه اظهار نظر کرد که: واقعاً جای تأسف است فیلسوفی که نظریة ابطال را مطرح میکند و خود را آزاد اندیش میداند و مطمئناً از تفتیش قلمرو خصوصی بیزار است، در درجهای حتا نازلتر، اینگونه به «غیبت کردن» روی آورد!
اما میتوان به گونهای دیگر هم با این ماجرا برخورد کرد و به جای «سرزنش اخلاقی»، که آخرِ آن به شخصی کردنِ مسئلهای منتهی میشود که به باور من باید در قلمرو «اخلاق اجتماعی» مورد بررسی قرار گیرد؛ این پرسش را طرح کرد که چه عواملی باعث میگردند تا فیلسوفی آزاد اندیش اینگونه شخصی با متفکری دیگر برخورد کند؟ آیا میتوان پاسخ را از افق فکریِ وی و فضای اجتماعی ـ سیاسیای که او در آن زندگی میکرده، بیرون کشید!؟ به بیانی آیا میتوان «تنگنظری» را به عنوان مسئلهای اجتماعی بررسی کرد!
کتاب پوپر را برمی دارم و در قفسه می گذارم . کارهای زیادی هست که تا قبل از خواب باید انجامشان بدهم...
پیاده مسیر چهار باغ را در پیش میگیرم و به این مسئله فکر میکنم که چقدر در آن زمان به لحاظ امکانات تکنیکی عقب مانده بودیم. چون درجا این فکر شیطنتآمیز از ذهنم خطور میکند که اگر برای جوانان امروزیای که با امکانات ماهوارهای و اس ام اسِ موبایلی و سایر نعمات مخابراتی ـ اینترنتی زندگی میکنند، ماجرای «پچ پچ شبانه» را به عنوان نمادِ نحوه انتقال اطلاعات در 30 ـ40 سال پیش تعریف کنی به یقین کلی خواهند خندید. و از قضا در همین لحظه گفته پوپر را که هنوز ساعتی هم از ورودش به ذهنم نگذشته به یاد میآورم. همان سطوری از کتاب که در آن وی به دفاع از «خوشباوری»اش دست میزند و جداً معتقد است که رشد تکنیک سبب خوشبختی و بهتر شدن موقعیت انسانها شده است.
هوا تقریبا روشن شده که به چهار راه اصلی میرسم، حالا شهر تا حد زیادی در حال ورود به مرحله جنب و جوش صبحگاهیاش به نظر میرسد. یعنی در حال اعلام آمادگی برای هجوم رانندگیهای خشن و بیقانون؛ به بیانی دقیقتر تسخیر شهر به وسیله اتوموبیلسواران و از همه دردناکتر حذف علنی و وقیحانة «خط عابر» از سوی آنها؛ بگذریم، شاید روزی در اینباره بنویسم. اما اکنون میخواهم از طریق ماجرای «نجواهای شبانه»ی ترانة فرهاد، به عنوان نماد شیوه اطلاعرسانیِ گریخته از کنترل و سانسورِ دستگاههای امنیتیِ نظام شاهی، (البته در مقایسه با شبکههای پیشرفتة اطلاع رسانیِ ماهوارهایِ امروزی،) این پرسش را مطرح کنم که آیا باید همچون پوپر در خصوص خوشبختیِ انسانِ عصر حاضر، صرفاً تکنولوژی را عامل این خوشبختی بدانیم؟ به بیانی با تعمیم گفته پوپر به قلمرو سیاست، و نیز پذیرش فرض عقب ماندگی سیاسی آن دوران نسبت به زمان حاضر، آیا رشد و آگاهی سیاسی موجود در جامعه ایران را باید مدیون تکنولوژیِ رشد یافته بدانیم یا آنکه میباید عامل دیگری را موجب رشد موقعیت اجتماعی ـ سیاسیِ جامعه فعلی ایران نسبت به گذشته بدانیم؟
برای روشنتر شدن مطلب، شاید بد نباشد از گفتة دیگر پوپر در خصوص رشد عدالت حقوقی در عصر حاضر در مقایسه با گذشته، نقل قول آوریم. او صراحتاً میگوید: «با وجود وسعت و پیچیدگی جامعة کنونیِ ما، من ادعا میکنم که در هیچ زمانی به اندازة زمان ما تا این حد کوشش نشده است که قوانین انسانیتر و عادلانهتر وضع شوند»(ص148).
چه کسی میتواند در صحت این گفته پوپر کمترین شکی داشته باشد. به معنایی نه تنها هیچ اشکالی در این گفتة پوپر نمیبینم بلکه به عکس در تأئید وی باید اعتراف کنم که گمان میکنم، از امنیت حقوقیِ نسبتاً بالایی که جامعه غربی به آن دست یافته، تا زمانی که زندهام غرق در حسرت خواهم بود. اما آیا صِرف گذر طبیعیِ زمان، یعنی از برکت چرخش زمین به دور خورشید بوده که امروز این عدالت حقوقی در جهان غرب حاصل شده، یا آنکه بر اساس (همان چیزی که متأسفانه در روش مطالعاتی ـ فکری پوپر کمترین جایی ندارد، یعنی توجه به زمینه تاریخی و) مطالبات اجتماعی ـ سیاسیِ کالبد یافته در جنبشهاست که عدالت حقوقی ـ اجتماعی، تأسیس یافته است؟ هرچندکه ترجیح میدهم (برای پرهیز از هرگونه بدفهمی) به هنگام بحث عدالت در همان غرباش هم، به جای اینکه بگوئیم عصر حاضر از اعصار گذشته عادلانهتر و مردم در آن خوشبختترند، از آگاهی اجتماعیِ مردم این عصر نسبت به حقوقِ فردی و اجتماعی خویش سخن برانیم. که مطمئناً اگر در همان غربِ قرن نوزده و بیستم، تمایل جدیای از سوی گروههای اجتماعیِ فاقد ثروت و قدرت، در نظارت و مشارکت در تصمیمگیریها دیده نمیشد، این عدالتِ نسبتاً مطلوبی که اینطور به چشم پوپر نمود دارد، هرگز وجود نمیداشت، و در نتیجه همچنان سلطة گروههای کوچک (اعم از شاه و یا ...،) بر منابع قضاییِ همگانی حاکمیت داشت. شاید این همانندی صحیح نباشد اما گاه فکر میکنم مطالبة حقوق اجتماعی و سیاسی از سوی مردم، قرابتهایی با مطالبة حرمتگذاری به «خط عابر» به هنگام گذر از چهارراهها دارد! چراکه تا به حال ندیدهام علارغم علاقه مفرط پلیسهای راهنمایی ـ رانندگی برای ثبت جریمه، هیچ پلیسی اتوموبیلی را به دلیل تصرف خط عابر جریمه کرده باشد! یعنی قابل توجه نگرشهای پوپری: نه تنها قوانین خود به خود وضع نمیشوند، و همواره وضعِ تک تکِ «قوانین انسانیتر و عادلانهتر»، مشروط به وجودِ مطالبات و ایجاد شرایط اجتماعی و سیاسیست، بلکه صِرف وجود قوانین (حتا بهترین قوانین هم که باشند) خود به خود عاملی برای قدرت اجرایی نیست؛ زیرا آنچه ضامن اجرای قوانین است، وجود تقاضا برای آن است. یعنی توجه بر اهمیت شرایط تولید و بازتولید آن؛ بنابراین نباید فراموش کرد که در مثال حفاظت از «خط عابر»، پلیس راهنمایی و رانندگی باید احساس کند در استخدام شهروندان است و نه دولت؛ شهروندانی که برای حفاظت از خط عابر، پلیس راهنمایی را به نمایندگیِ خود درآوردهاند. و این همان مسئله مهمی است که پوپر علاقهای به گفتوگو درباره اش ندارد. یعنی ورود به قلمرو تاریخِ اجتماعی؛
اکنون که سرشت اجتماعیِ موجود در فرایند شکلگیری ِعدالت را تذکر دادیم ، برمیگردیم به رابطه «تکنولوژی و خوشبختی» از دید پوپر؛ و این سئوال را مطرح میکنیم که آیا کارکردهای تکنولوژیکیِ امروز، میتوانند به صرف وجود دانشِ فنآوری جدید، باعث تحولات مثبت اجتماعی گردند؟ یا اینکه همانند بحث «عدالت حقوقی» باید به شرایط و مطالبات اجتماعیای نظر کرد که گروههای اجتماعیِ خاصی برای کسب سهم خود از قلمروی همگانی، و یا تصرف تمام و کمال آن (همچون حکومتهای توتالیتر و دیگر ستیز)، هویت اجتماعی خویش را به تکنولوژی رسانهای ـ اینترنتی انتقال دادهاند. تا بدین ترتیب خصلت اجتماعیِ آنرا بدل به ابزارِ تبلیغاتی ـ اجتماعی خود گردانند.
شاید بهترین مثال برای تأئید ادعای بالا این پرسش باشد که چرا تمایلات اطلاعرسانیِ«نجواهای شبانه»ای در کشورهای رشد یافته غربی وجود ندارد؟ چرا در آن سرزمینها با وجودیکه از امکانات تکنولوژیکی گستردهتر و بیدردسرتری به لحاظ امنیتی بهرهمندند، این تمایل زیرزمینیِ ویژه جهان سوم، برای انتقال آگاهی وجود ندارد؟ پس لازم است تا بر اجتماعی بودن پدیدة تکنولوژی، تأکیدی مجدد کنیم و آنرا همچون تمامی دستآوردهای بشری، محصولی اجتماعی بدانیم که مسلماً منظور از «اجتماعی بودن» نه به این معنا که ساخته و پرداخته کارِ جمعیست، بلکه به این معنا که فیالمثل نوع استفاده کاربران اینترنت هیچگاه جدا از وضعیت اجتماعیِ آن کاربران نیست. ضمن آنکه همین اینترنتی که در چشم اندازی خاص، از آن به منزلة ابزاری در خدمت رشد اجتماعی، و انتقال آگاهیِ سیاسی یاد میشود، تحت شرایطی دیگرگونه و صرفاً به دلیل همان خصلت اجتماعیاش، میتوان از آن بر علیه آزادی وتخریب آگاهی نیز استفاده کرد.
فضای پنجم
دوشنبه ساعت 7ونیم شب؛ مایلم ایدهای را که امروز با شنیدن صدای فرهاد در تاکسی به ذهنم خطور کرده است، دنبال کنم و آنرا به صورت متنی درآورم. یاد فرهاد گرامی باد؛ در حال گشت در گوگل هستم تا از طریق مراجعه به سایت فرهاد از آهنگساز «شبانه» اطمینان خاطر پیدا کنم. خوشبختانه سایت به راحتی باز میشود. و از آثار او هم فهرستی احتمالا کامل دیده میشود. کلیک میکنم و پس از اندکی معطلی باز میشود. مطلبم را پیدا میکنم و آسوده خاطر میخواهم از سایت بیرون بیآیم که چشمم به تصویری از فرهاد در دوران جوانیاش میافتد. رویش کلیک میکنم، با بزرگتر شدن تصویر معلوم میشود که عکس فوق، تصویر روی جلد مجله اطلاعات هفتگی است. همراه با عبارتی در بالای آن بدین ترتیب: «فرهاد از دوزخ اعتیاد نجات پیدا کرد» ؛ لحظهای هم به نوشته و هم به عکس فرهاد دقیق میشوم. دو حالت همزمان با هم، احساساتم را تحت شعاع خود قرار میدهند. نمیدانم اول به کدام مجال رویت بدهم. بیاراده اول به خنده میافتم. خندیدن از نحوه بازاریابی و به اصطلاح تبلیغ برای آن شماره مجله؛ نه به دلیل سطحی بودن عبارت؛ بلکه به دلیل اینکه نمیدانم چطور و با چه منطقی میشود اعتیاد را به دوزخ شبیه دانست!؟ منظورم این است که تا آنجا که خبر دارم«دوزخ» محل گناهکاران است، از اینرو کسانی که به دوزخ فرستاده میشوند، قاعدتاً بنا بر منطق وجودیِ دوزخ، باید سزاوار آن باشند. ولی آیا میشود «اعتیاد» را هم به منزله مجازات فهمید: مجازات از گناهی اجتماعی!؟ یا شاید هم گناهی سیاسی و یا اقتصادی!؟ و یا شاید هم گناهی فرهنگی!؟ اما نکته گیج کنندهتر از همه در منطق عبارت پردازیِ فوق این است که معلوم نیست چطور میشود که بتوان شخصِ دوزخی یا به عبارتی معتاد را از مجازاتش نجات داد!؟
بگذریم، اما حالت دومِ احساسی، نه طنز است و نه خندهآور؛ بلکه برعکس برخاسته از حسِ آزرده شدنِ ناشی از دیدن آزادیِ ورود به قلمروی شخصیِ دیگران است. به بیانی استفاده و رواج رویة خطرآمیز آزادی؛ اینکه اجازه داشته باشیم تا مسائل شخصیِ دیگران را به قلمرو عمومی بیاوریم. و یا ضعفهای شخصی افراد را به سمع و نظر همگان برسانیم. تا آنجا که میدانم در جامعه ایران «اعتیاد» همواره یکی از «داغهای ننگ» به شمار میرفته است. مضاف بر اینکه در آن سالها معتادان از این مسئله هم در رنج بودند که هرگز مشکلشان، به منزله مشکل اجتماعی دیده نشد. بهرحال در آن دوران گمان نمیکنم درجه حساسیت به این مسائل چندان بالا بوده باشد. اما خوشبختانه امروز گفتمان قلمروهای شخصی و حفاظت از آن نه تنها جا افتاده بلکه شهروندان آنرا به مثابه ارزشی مدنی طلب میکنند. و حداقل در روابط بینشخصیشان آنرا لحاظ میکنند. چرا که به خوبی از این مسئله آگاهند که فقدانِ آن به اقتداری خشونتآمیز میانجامد. اقتداری که با افشای اسرار خصوصی دیگران، نه تنها به حذف قلمرو خصوصی دامن میزند، بلکه به تأئیدِ عمل تفتیش و هتک حرمت از «دیگریِ» در مقام «دارندة حق متفاوت بودن» روی میآورد.
بنابراین، «آزادی» هم از خطوط مرزی برخوردار است. و شاید بتوان گفت که یکی از خطوط مرزی آزادی، قلمرو شخصی دیگران است. اما به احتمال قوی، باعث تعجب خواهد شد اگر بگویم متأسفانه پوپر، (حداقل در یکی از مصاحبههایش) آشناییِ چندانی با این قلمرو ندارد و قادر است فارغ از هرگونه اخلاق اجتماعی، به زندگی و روابط خصوصی «فردی دیگر» فیالمثل مارکس سرک بکشد و اسرار خصوصی او را به صفحات کتابها بکشاند و با افشای ضعفهای شخصیاش در برابر همگان احتمالاً او را به مجازات برساند! مجازات برای اینکه دوست خوبی برای انگلس نبوده، و یا شاید هم به این دلیل که فرزندی نامشروع از خدمتکارش داشته!؟ ولی برای چه!؟ چه ضرورتی پوپر را به این کار واداشته!؟ جداً پوپر چه توجیهی برای خشونت ورودش به قلمرو شخصیِ فردی دیگر میتواند داشته باشد!؟ اینکه گفتههای پوپر صحت دارد یا نه، اصلا از اهمیت برخوردار نیست، مهم درک «خشونتِ» در پس رفتار پوپر است. خشونتی غیر دموکراتیک و فاقد رفتاری مدنی که میتواند با شکستن خطوطِ مرزی آزادی، شبیخونوار به قصد ویران کردن شخصیت کسی که همانند او نبوده است، و همانند او مناسبات خصوصیاش را با دوستاناش تنظیم نکرده است، اقدام کند.
بهرحال لازم است عین گفته پوپر را نقل کنم: «من همواره کوشیدهام تا بهترین خصوصیات را در کسانی که به آنان معترضم بیابم. به همین جهت فرض را بر این نهادم که مارکس برای بشریت مبارزه میکرد و یا حداقل چنین احساسی داشت. بر این اساس، نه با شخصیت او، بلکه با نظرهای او به مقابله برخاستم ... اما بعدها اطمینان من سست شد که آیا واقعاً مارکس آن چنان بود که من میپنداشتم؟ امروز دیگر بر این باور نیستم. من معتقدم که انگلس انسانی شرافتمند و قابل احترام بود ولی مارکس از او سوءاستفاده کرد. برای مثال: انگلس به زنی دلبستگی بسیار داشت. این زن میمیرد. انگلس طی نامهای خبر مرگ او را به مارکس میدهد. مارکس در پاسخ نامة انگلس حتا با کلمهای به این مورد و به درد و آلام دوستش اشاره نمیکند. این رفتار مارکس نشانة خودخواهی و بیتوجهی اوست. این رفتار باعث رنجیدگی خاطر انگلس شد. بعد که روابط میان این دو به سردی گرائید، مارکس به اشتباه خود پی میبرد و از دوست و ستایشگر خود پوزش میطلبد. به نظر من این چیزها گواه رد شخصیت مارکس است. گذشته از این، مارکس فرزند نامشروعی نیز از خدمتکار خانهاش داشت؛ آنچه چندان نیز به سود شخصیت او نیست. اینها به هر حال واقعیت است.» (صص 160،161).
میتوان اینگونه اظهار نظر کرد که: واقعاً جای تأسف است فیلسوفی که نظریة ابطال را مطرح میکند و خود را آزاد اندیش میداند و مطمئناً از تفتیش قلمرو خصوصی بیزار است، در درجهای حتا نازلتر، اینگونه به «غیبت کردن» روی آورد!
اما میتوان به گونهای دیگر هم با این ماجرا برخورد کرد و به جای «سرزنش اخلاقی»، که آخرِ آن به شخصی کردنِ مسئلهای منتهی میشود که به باور من باید در قلمرو «اخلاق اجتماعی» مورد بررسی قرار گیرد؛ این پرسش را طرح کرد که چه عواملی باعث میگردند تا فیلسوفی آزاد اندیش اینگونه شخصی با متفکری دیگر برخورد کند؟ آیا میتوان پاسخ را از افق فکریِ وی و فضای اجتماعی ـ سیاسیای که او در آن زندگی میکرده، بیرون کشید!؟ به بیانی آیا میتوان «تنگنظری» را به عنوان مسئلهای اجتماعی بررسی کرد!
کتاب پوپر را برمی دارم و در قفسه می گذارم . کارهای زیادی هست که تا قبل از خواب باید انجامشان بدهم...
اصفهان ـ زمستان 1388