تآملات خیابانی: نقد پوپر در فضای شهر و خانه
نوشته :زهره روحی
فضای اول
محل کارم هستم، نزدیکیهای ظهر بستهای کوچک بدستم میرسد. مطئمن هستم کتاب است، اما نمیدانم چیست. دلم هم نمیخواهد حدس بزنم. پس به جای حدس و گمان با اشتیاق بازش میکنم. کتابیست تحت عنوان «ناکجا آباد و خشونت» از پوپر فیلسوف انگلیسیِ اتریشی الاصل یا بهتر است بگویم گفتارها و گفتوگوهایی از وی؛ به انتخاب و ترجمه آقایان خسرو ناقد و رحمان افشاری؛ کتابی خوش دست و خوش ظاهر با تصویری از خود پوپر بر روی جلد؛ تصویر گیراست. از آن نوع تصاویری که نگاهِ صاحب عکس را میدوزد به چشمهای مخاطب و مجبورش میکند به فکر کردن به نگاهِ در پسِ چشمهایی که دیگر حضور ندارد؛ نگاهی نافذ و اثرگذار که نمیتوان بیاعتناء از برابرش گذشت. بهرحال خودم را از نگاه پوپر میکَنم و گشتی در فهرست مطالب و کتاب میزنم. دیده و ندیده، به دلیل کارِ پیش رو خیلی زود مجبور میشوم کتاب را ببندم و بگذارم برای بعد در زمانی مناسبتر؛
چند روز بعد، آخرین لحظات پایانیِ روز چهارشنبه کتاب را برمیدارم و میگذارم درون ساک دستیام، تا روز بعد با خیال آسوده بتوانم به گشت و گذارم ادامه دهم. صبح پنجشنبه حدود 8 ، پس از فراغت از وظایف خانهداری ، درحال رفتن به سمت میز تحریر و درس و مشقم هستم که به یاد کتاب و تصویر پوپر میافتم. درجا تصمیم میگیرم نیم ساعت یک ساعتی، کار را به تأخیر بیاندازم تا گشت نیمه تمامم را به پایان برسانم. اما پس از مدت زمانی متوجه شدم که دارم کتاب را با دقت میخوانم. هرچند شانسی و اتفاقی از وسط یکی از گفتو شنودها آغاز کرده بودم ولی خیلی سریع تبدیل به مخاطبی جدی شدم و با اشتیاق شروع به خواندن کردم. شاید برای آنکه به جز برخی استثنائات، پوپر با همان شیوة ساده گویی همیشگی خیلی راحت حرف میزد آنهم از موضوعاتی که به واقع بسیاری از آنها مهماند. ضمن آنکه ترجمهای پاک و روان، متن را یکدست و هموار میکرد. نزدیکیهای ظهر بود که با خواندن بخشهای قابل توجهی ازکتاب آن را بستم و گذاشتم کنار ولی به خودم قول دادم که فعلاً صبحهای زود را به مصاحبههای نیمه تمام پوپر اختصاص بدهم.
فضای دوم
دوشنبه 28 دی ماه است. ساعت یک ربع به پنج بامداد بیدار میشوم. روزهای گذشته هم به قول خود عمل کردم و صبح ها را با پوپر گذراندم. بامداد گذشته خواندن آخرین گفتوگویاش، تحت عنوان«بدون آزادی، نه به عدالت میرسیم و نه به امنیت» را شروع کردم و امروز به پایان رساندم. وقتی کتاب را میبندم، به هیچ وجه احساس سبکی نمیکنم. چون ذهنم درگیر «چیزی» شده است. و این نشان میدهد پوپر به عنوان فیلسوف در کارش موفق بوده است: واداشتن خوانندگانش به تأمل؛
باید راهی محل کارم بشوم ولی نشستهام و فکر میکنم، در واقع به روش فکر کردن و اظهار نظر پوپر فکر میکنم: روشی بیاندازه ساده و آسان که بر اساس آن، موضوعات مورد بررسی را از زمینه اجتماعی، تاریخی و سیاسی آن جدا میکند. ولی بعد بیآنکه به روی خود بیاورد و یا (با فرض ناآگاهانه بودن عملش،) از آن مطلع شود، از نتایجِ (تعاملاتی و تنشآمیز کنشهای اجتماعی و شرایط زمینهایِ) آن نهایت استفاده را میکند. و به عنوان مثال با تکیه بر امکانات به وجود آمدة ناشی از فرآیندهای اجتماعی ـ سیاسیِ رخداده، این اظهار نظر ساده و در عین حال بحثبرانگیز را میکند که دنیای امروز عادلانه تر از گذشته است (ص147).
ولی مسئله تنها به این باور معصومانه و بیآزارِ عادلانهتر بودن جهان امروز نسبت به دوران گذشته ختم نمیشود. چرا که پوپر حداقل در مصاحبه یاد شده، به دلیل روش نگرشی خود، نه تنها کوچکترین نقد و انتقادی به جهان معاصر ندارد و تهدیدهای محیط زیستیِ جهان را اوهام احزابی چون حزب سبز آلمان در جهت ایجاد هول و هراس در دل مردم میداند، بلکه افزایش خودکشی در بین جوانان و یا حتا وجود تروریسم را ناشی از تخطئه کردن جهان میداند (ص149) چنانچه میگوید: «بد به جهان گفتن در همه جای غرب رایج است، اما از همه جا بدتر به نظر من در آلمان است. در آلمان سیاستهای حزب سبزها هم مزید بر علت شده است. به جای آنکه از زیباییهای جهان برای ما بگویند، بیشتر دوست دارند که بیوقفه از زوال و نابودی جهان بگویند. اینها اوهام است» (همانجا، تأکید از من است).
بهرحال بر اساسِ همین روش فکریِ گریز از شرایط تاریخی و سرشت اجتماعیِ پدیدهها، پوپر مجبور میگردد نقش تکنیک را چنان برجسته سازد که نشانة ماهویِ«بردگی» و استثمارِحقوق انسانی، صرفاً به کار یدی تقلیل یابد و نتیجتاً نحوة اندیشیدن، تا حد فضای فکریِ آگهیهای تجارتی برای تبلیغ فیالمثل ماشین رختشویی تنزل یابد. چنانکه بتوان همچون خود وی با زبانی ساده، شفاف و عاری از هرگونه پیچیدگیای اظهار نظر کردکه: «تکنیک، این زنان را در اروپا از زندگی بردهوار نجات داد؛ بدون آنکه انقلابی رخ دهد» (ص145).
فضای سوم
از خانه که میزنم بیرون ساعت 6 و نیم است و هوا در جدال روشن شدن؛ اما هنوز تا روشنایی ده، پانزده دقیقهای فاصله دارد. به دلیل سکونتم در حومه شهر، از آسمانی بزرگ و پهناور برخوردارم که در ساعات اولیة صبح خصوصا در فصلهای پائیز و زمستان، گاهی این آسمان تبدیل میشود به بوم بسیار بزرگ نقاشی با عالمی از رنگهای عجیب و غریب ؛ آنقدر که به راستی زبانت از زیبایی ستودنیاش بند میآید. با وجودیکه امسال، زمستان در شهر اصفهان به نوعی با بحرانِ کمبود برف و باران و حتا «کمبود سرما» روبروست، ولی در صبحهای زود این شهر، همچنان گزندگی زمستانه را میشود حس کرد. و همه این مجموعه در سکوت و خلوتِ کوچه و خیابان، به تو در مقام رهگذر، حسی از شادمانی میدهد: با احترام به چراغهای تک و توک روشن شدة خانهها نگاه میکنی و از جریان زندگی در پیرامونت احساس امنیت میکنی.
پس از دقایقی بالاخره تاکسی میرسد. صندلی عقب دو دختر جوان که در آن گرگ و میش به زحمت چهره شان دیده میشود، نشستهاند. ترجیح میدهم علارغم راحتیام در صندلی جلویی، کنار آندو بنشینم. اتوموبیل، پراید تمیز و راحتی است که مسیر را بر خلاف پیکان ـ جنازهها، خوشایند میکند. به محض جاگیر شدن، صدای «فرهاد» به گوشم میرسد. خوانندهای که در نسل ما از محبوبیت خاصی برخوردار بود. به راننده نگاه میکنم خیلی جوان است. برایم جالب است که او به فرهاد علاقه داشته باشد. بهرحال فرهاد دارد ترانه «بوی عیدی» را میخواند.
در گزندگی صبحگاه زمستانی، و جاده خالی و برهوتِ تا شهر، آنهم با آن بوم نقاشیِ بزرگ، همنشین شدن با صدای فرهاد، برایم چون هدیه ای غافلگیر کننده است. باری، در گرمای صدایش، حسی نوستالژیک بهم روی میآورد. همواره صدای فرهاد و فروغی، برایم یک جورهایی عزیز بوده، ولی حالا با گذشت این همه سال، تصور میکنم این صدا برایم حکم جعبه آلبومی را پیدا کرده که روزگار پیر همچون دایهای خانگی، احساسهای متعلق به یک دوره از زندگیام را «تمیز و مرتب» در آن جای داده است! ترانه فرهاد تمام میشود و حالا خوانندهای دیگر دارد میخواند ولی من همچنان به فرهاد فکر میکنم و در همان حال سعی میکنم خاطرات پرکشیده از درون صدای فرهاد را دوباره به صندوقچة گذشتهام برگردانم. اما یک خاطره با سماجت از بازگشت سرباز میزند. خاطرهای که احتمالا برای همنسلانم هم آشناست، و مربوط میشود به ترانه «شبانه»ی او از سرودههای احمد شاملو که در«صفحه موسیقیِ» 45 دور با تصویر جلدی پر رمز و راز (که یقینا به دلیل وضعیت زمانیاش برای خود داستانی دارد) وارد بازار شده بود. خوب به خاطر میآورم که در آن دوران و حال و هوای خفقانِ سیاسیاش، این صفحه خیلی سریع به اصالت و پشتوانهای سیاسی دست یافت و یک جورهایی خودش را با حادثه «سیاهکل» پیوند زده بود. جریان چریکیای که حتا آگاهی از نام آن و مختصر اطلاعاتی دربارهاش، برای گوینده شأن و منزلت «سیاسی» به بار میآورد! باری، در همان زمان شایعهای دهان به دهان بین گروههای روشنفکری اعم از خرد و کلان میگشت مبنی بر اینکه اگر خوب به این ترانه گوش بدهیم، از لابلای موسیقیاش (که اگر اشتباه نکرده باشم، ساخته اسفندیار منفردزاده بود)، پچ پچی را خواهیم شنید که نجواکنان میپرسد: «سیاهکل چه شد؟!» در آن زمان حداقل تا مدت زمانی مدید، شاید کار بیشتر جوانانی که میشناختم این بود که به هنگام شنیدن این ترانه، گوشها را بچسبانند به باندهای گرامافون، تا این پچ پچ مرموز و در عین حال «روشنگرانة سیاسی» را بشنوند!
با لبخندی بر لب در حال بازنگری به این خاطره هستم که با صدای مهستی وارد ورودی شهر میشویم.
ادامه دارد ....
نوشته :زهره روحی
فضای اول
محل کارم هستم، نزدیکیهای ظهر بستهای کوچک بدستم میرسد. مطئمن هستم کتاب است، اما نمیدانم چیست. دلم هم نمیخواهد حدس بزنم. پس به جای حدس و گمان با اشتیاق بازش میکنم. کتابیست تحت عنوان «ناکجا آباد و خشونت» از پوپر فیلسوف انگلیسیِ اتریشی الاصل یا بهتر است بگویم گفتارها و گفتوگوهایی از وی؛ به انتخاب و ترجمه آقایان خسرو ناقد و رحمان افشاری؛ کتابی خوش دست و خوش ظاهر با تصویری از خود پوپر بر روی جلد؛ تصویر گیراست. از آن نوع تصاویری که نگاهِ صاحب عکس را میدوزد به چشمهای مخاطب و مجبورش میکند به فکر کردن به نگاهِ در پسِ چشمهایی که دیگر حضور ندارد؛ نگاهی نافذ و اثرگذار که نمیتوان بیاعتناء از برابرش گذشت. بهرحال خودم را از نگاه پوپر میکَنم و گشتی در فهرست مطالب و کتاب میزنم. دیده و ندیده، به دلیل کارِ پیش رو خیلی زود مجبور میشوم کتاب را ببندم و بگذارم برای بعد در زمانی مناسبتر؛
چند روز بعد، آخرین لحظات پایانیِ روز چهارشنبه کتاب را برمیدارم و میگذارم درون ساک دستیام، تا روز بعد با خیال آسوده بتوانم به گشت و گذارم ادامه دهم. صبح پنجشنبه حدود 8 ، پس از فراغت از وظایف خانهداری ، درحال رفتن به سمت میز تحریر و درس و مشقم هستم که به یاد کتاب و تصویر پوپر میافتم. درجا تصمیم میگیرم نیم ساعت یک ساعتی، کار را به تأخیر بیاندازم تا گشت نیمه تمامم را به پایان برسانم. اما پس از مدت زمانی متوجه شدم که دارم کتاب را با دقت میخوانم. هرچند شانسی و اتفاقی از وسط یکی از گفتو شنودها آغاز کرده بودم ولی خیلی سریع تبدیل به مخاطبی جدی شدم و با اشتیاق شروع به خواندن کردم. شاید برای آنکه به جز برخی استثنائات، پوپر با همان شیوة ساده گویی همیشگی خیلی راحت حرف میزد آنهم از موضوعاتی که به واقع بسیاری از آنها مهماند. ضمن آنکه ترجمهای پاک و روان، متن را یکدست و هموار میکرد. نزدیکیهای ظهر بود که با خواندن بخشهای قابل توجهی ازکتاب آن را بستم و گذاشتم کنار ولی به خودم قول دادم که فعلاً صبحهای زود را به مصاحبههای نیمه تمام پوپر اختصاص بدهم.
فضای دوم
دوشنبه 28 دی ماه است. ساعت یک ربع به پنج بامداد بیدار میشوم. روزهای گذشته هم به قول خود عمل کردم و صبح ها را با پوپر گذراندم. بامداد گذشته خواندن آخرین گفتوگویاش، تحت عنوان«بدون آزادی، نه به عدالت میرسیم و نه به امنیت» را شروع کردم و امروز به پایان رساندم. وقتی کتاب را میبندم، به هیچ وجه احساس سبکی نمیکنم. چون ذهنم درگیر «چیزی» شده است. و این نشان میدهد پوپر به عنوان فیلسوف در کارش موفق بوده است: واداشتن خوانندگانش به تأمل؛
باید راهی محل کارم بشوم ولی نشستهام و فکر میکنم، در واقع به روش فکر کردن و اظهار نظر پوپر فکر میکنم: روشی بیاندازه ساده و آسان که بر اساس آن، موضوعات مورد بررسی را از زمینه اجتماعی، تاریخی و سیاسی آن جدا میکند. ولی بعد بیآنکه به روی خود بیاورد و یا (با فرض ناآگاهانه بودن عملش،) از آن مطلع شود، از نتایجِ (تعاملاتی و تنشآمیز کنشهای اجتماعی و شرایط زمینهایِ) آن نهایت استفاده را میکند. و به عنوان مثال با تکیه بر امکانات به وجود آمدة ناشی از فرآیندهای اجتماعی ـ سیاسیِ رخداده، این اظهار نظر ساده و در عین حال بحثبرانگیز را میکند که دنیای امروز عادلانه تر از گذشته است (ص147).
ولی مسئله تنها به این باور معصومانه و بیآزارِ عادلانهتر بودن جهان امروز نسبت به دوران گذشته ختم نمیشود. چرا که پوپر حداقل در مصاحبه یاد شده، به دلیل روش نگرشی خود، نه تنها کوچکترین نقد و انتقادی به جهان معاصر ندارد و تهدیدهای محیط زیستیِ جهان را اوهام احزابی چون حزب سبز آلمان در جهت ایجاد هول و هراس در دل مردم میداند، بلکه افزایش خودکشی در بین جوانان و یا حتا وجود تروریسم را ناشی از تخطئه کردن جهان میداند (ص149) چنانچه میگوید: «بد به جهان گفتن در همه جای غرب رایج است، اما از همه جا بدتر به نظر من در آلمان است. در آلمان سیاستهای حزب سبزها هم مزید بر علت شده است. به جای آنکه از زیباییهای جهان برای ما بگویند، بیشتر دوست دارند که بیوقفه از زوال و نابودی جهان بگویند. اینها اوهام است» (همانجا، تأکید از من است).
بهرحال بر اساسِ همین روش فکریِ گریز از شرایط تاریخی و سرشت اجتماعیِ پدیدهها، پوپر مجبور میگردد نقش تکنیک را چنان برجسته سازد که نشانة ماهویِ«بردگی» و استثمارِحقوق انسانی، صرفاً به کار یدی تقلیل یابد و نتیجتاً نحوة اندیشیدن، تا حد فضای فکریِ آگهیهای تجارتی برای تبلیغ فیالمثل ماشین رختشویی تنزل یابد. چنانکه بتوان همچون خود وی با زبانی ساده، شفاف و عاری از هرگونه پیچیدگیای اظهار نظر کردکه: «تکنیک، این زنان را در اروپا از زندگی بردهوار نجات داد؛ بدون آنکه انقلابی رخ دهد» (ص145).
فضای سوم
از خانه که میزنم بیرون ساعت 6 و نیم است و هوا در جدال روشن شدن؛ اما هنوز تا روشنایی ده، پانزده دقیقهای فاصله دارد. به دلیل سکونتم در حومه شهر، از آسمانی بزرگ و پهناور برخوردارم که در ساعات اولیة صبح خصوصا در فصلهای پائیز و زمستان، گاهی این آسمان تبدیل میشود به بوم بسیار بزرگ نقاشی با عالمی از رنگهای عجیب و غریب ؛ آنقدر که به راستی زبانت از زیبایی ستودنیاش بند میآید. با وجودیکه امسال، زمستان در شهر اصفهان به نوعی با بحرانِ کمبود برف و باران و حتا «کمبود سرما» روبروست، ولی در صبحهای زود این شهر، همچنان گزندگی زمستانه را میشود حس کرد. و همه این مجموعه در سکوت و خلوتِ کوچه و خیابان، به تو در مقام رهگذر، حسی از شادمانی میدهد: با احترام به چراغهای تک و توک روشن شدة خانهها نگاه میکنی و از جریان زندگی در پیرامونت احساس امنیت میکنی.
پس از دقایقی بالاخره تاکسی میرسد. صندلی عقب دو دختر جوان که در آن گرگ و میش به زحمت چهره شان دیده میشود، نشستهاند. ترجیح میدهم علارغم راحتیام در صندلی جلویی، کنار آندو بنشینم. اتوموبیل، پراید تمیز و راحتی است که مسیر را بر خلاف پیکان ـ جنازهها، خوشایند میکند. به محض جاگیر شدن، صدای «فرهاد» به گوشم میرسد. خوانندهای که در نسل ما از محبوبیت خاصی برخوردار بود. به راننده نگاه میکنم خیلی جوان است. برایم جالب است که او به فرهاد علاقه داشته باشد. بهرحال فرهاد دارد ترانه «بوی عیدی» را میخواند.
در گزندگی صبحگاه زمستانی، و جاده خالی و برهوتِ تا شهر، آنهم با آن بوم نقاشیِ بزرگ، همنشین شدن با صدای فرهاد، برایم چون هدیه ای غافلگیر کننده است. باری، در گرمای صدایش، حسی نوستالژیک بهم روی میآورد. همواره صدای فرهاد و فروغی، برایم یک جورهایی عزیز بوده، ولی حالا با گذشت این همه سال، تصور میکنم این صدا برایم حکم جعبه آلبومی را پیدا کرده که روزگار پیر همچون دایهای خانگی، احساسهای متعلق به یک دوره از زندگیام را «تمیز و مرتب» در آن جای داده است! ترانه فرهاد تمام میشود و حالا خوانندهای دیگر دارد میخواند ولی من همچنان به فرهاد فکر میکنم و در همان حال سعی میکنم خاطرات پرکشیده از درون صدای فرهاد را دوباره به صندوقچة گذشتهام برگردانم. اما یک خاطره با سماجت از بازگشت سرباز میزند. خاطرهای که احتمالا برای همنسلانم هم آشناست، و مربوط میشود به ترانه «شبانه»ی او از سرودههای احمد شاملو که در«صفحه موسیقیِ» 45 دور با تصویر جلدی پر رمز و راز (که یقینا به دلیل وضعیت زمانیاش برای خود داستانی دارد) وارد بازار شده بود. خوب به خاطر میآورم که در آن دوران و حال و هوای خفقانِ سیاسیاش، این صفحه خیلی سریع به اصالت و پشتوانهای سیاسی دست یافت و یک جورهایی خودش را با حادثه «سیاهکل» پیوند زده بود. جریان چریکیای که حتا آگاهی از نام آن و مختصر اطلاعاتی دربارهاش، برای گوینده شأن و منزلت «سیاسی» به بار میآورد! باری، در همان زمان شایعهای دهان به دهان بین گروههای روشنفکری اعم از خرد و کلان میگشت مبنی بر اینکه اگر خوب به این ترانه گوش بدهیم، از لابلای موسیقیاش (که اگر اشتباه نکرده باشم، ساخته اسفندیار منفردزاده بود)، پچ پچی را خواهیم شنید که نجواکنان میپرسد: «سیاهکل چه شد؟!» در آن زمان حداقل تا مدت زمانی مدید، شاید کار بیشتر جوانانی که میشناختم این بود که به هنگام شنیدن این ترانه، گوشها را بچسبانند به باندهای گرامافون، تا این پچ پچ مرموز و در عین حال «روشنگرانة سیاسی» را بشنوند!
با لبخندی بر لب در حال بازنگری به این خاطره هستم که با صدای مهستی وارد ورودی شهر میشویم.
ادامه دارد ....