۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

گذر شهر اصفهان


گذر شهر : گفتگو با خانم فاطمه شاه میوه ای


زهره روحی : سرکار خانم ... لطفا خودتان را به نام و فامیل خودتان معرفی بفرمائید .

خانم فاطمه شاه میوه اصفهانی : اسمم فاطمه شاه میوه اصفهانی و تاریخ تولدم 1313 است و در اصفهان به دنیا آمده ام در محله خیابان فروغی . که از اول آپخشون (آب پخشان) که حالا اسمش فلکه شهدا ء است تا دروازه تهران را می گویند خیابان فروغی .

روحی : چند فرزند بودید ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : 4 تا پسر ، 3 تا دختر

روحی : شما مدرسه یا مکتب هم رفته اید ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : مکتب نرفته ام اما رفتم پیش خاله ام که خواهر مادرم بود . او هم قرآن درس می داد و هم فارسی که می خواندیم: الف به مدّ آ به جزم آ .... می دانید که تحریر الان چه جوری است !؟ ولی آنوقت می گفتیم آ به جزم آب .... اینجوری فارسی را یادمان می داد و قران را هم که یادمان می داد . اولین چیزی هم که یادمان داد حمد و سوره بود که نماز بخوانیم . می دانم که بعداً که هفت سالم بود که می خواستند بگذارندم مدرسه ، خانم جان (مادرم ) راضی نشد . عمویم چون که در کارخانه زاینده رود کار می کردند و نماینده کارگرها بود و خیلی هم توی کارخانه معروف بود ... خیلی دلش می خواست که من که بچه اول داداشش هستم و اولی هستم خیلی باسواد بشوم . برای من لباس خرید ، کتاب هم خرید و کیف هم خرید و عصر آورد خانه به خانم جان گفت ... این را ببرش مدرسه . (مادرم ) گفت نه من نمی برمش مدرسه . مدرسه دور است و بعد هم برای چه ببرم مدرسه ، ببرم که فردا نامه عاشقانه بنویسد . می خواهم ببرمش پیش خواهرم . آنوقت من رفتم پیش خاله ام .

روحی : چند سالتان بود که ازدواج کردید و صاحب چند فرزند هستید؟

خانم شاه میوه اصفهانی : 14 سالم که شد ازدواج کردم و بعد هم رفتم شهر کرد که آن موقع ده کرد بود نه شهر کرد . و یک دختر 14 ساله را دادند به یک مرد 30 ساله که خب آنوقت ها هم که می دانید یک مرد 30 ساله توقع یک زن 24 ، 25 ساله را دارد . نه یک دختر 14 ساله . آن هم یک دختری که توی باغ بزرگ شده (چشم و گوش بسته ) . .. آنجا هم که رفتم ( ده کرد ) اول اینکه اصلا زن نبایست بیرون برود . خرید بکند و ... صبح که می شد یک پول می گذاشت طاقچه یا حقوق که می گرفت می گذاشت آنجا ، می گفت بده به شاه باجی ( به مادر شوهرم می گفتیم شاه باجی ) . بده به شاه باجی برود برایت هر چی می خواهی بخرد . ... 6 فرزند هم دارم . 4 تا پسر و دوتا دختر .

روحی : شغل شوهرتان چه بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : معلم بودند . فرهنگی بودند . آن وقت هم که ازدواج کردیم معلم بود . وقتی به ده کرد رفتیم محل زندگی مان یک آشپزخانه از خودمان نداشتیم . آنچه که بود آشپزخانه کوچکی بود و همه [ همسایه ها ] باید همانجا غذا می پختند . اصلا نمی شد بایستی . یکی اینجا کماجدانی می گذاشت ، یکی آنجا و ... . اینجا چوب و هیزم گذاشته بودند . من هم که آشپزی نمی دانستم و گریه می کردم و همین مادر جاری ام آمد کمکم کرد . ولی نگفتم [به شوهرم ] که او کمک کرده . یک مرد ایرادی ، خشن ...دبیر بود و همان وقت هم شد ، رئیس فرهنگ آنجا . با اینکه هنوز دیپلمش را هم نگرفته بود . من سر ... (دختر بزرگم ) حامله بودم که دیپلم گرفت . با این باید زندگی می کردم . غریب [بودم ] نه کسی را می شناختم و نه می شد که یکبار بروم توی کوچه ... و خیابانی هم آنوقت نداشت ده کرد . یک ده بود . برق نداشتیم . باز اصفهان خیابان فروغی مان آنموقع هم برق بود . ...فلکه شهدا را می دانید که کجاست . ما وسط خیابان فروغی نشسته بودیم . تا فلکه شهدا خیلی باز هم راه است . اینجا فقط یک مغازه بود که بهش می گفتند «حسن عطار » ؛ یک مغازه داشت . هر چی می خواستی این داشت . ما می رفتیم اینجا مثلا خرید می کردیم . آبادی که چه عرض کنم، همه اش باغ بود . باغ و باغ ....

روحی : آیا می دانید که در زمان احمد شاه ، خانم ها نمی توانستند خرید کنند و یا با مرد نامحرم صحبت کنند . من شنیده ام که باید صدایشان را تغییر می دادند . در دوره شما چطور بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : من رضا شاه و این ها را یادم نمی آید و نمی دانم ولی می دانم که وقتی برادرم که دو سال از من کوچکتر است ، به دنیا آمده بود و خانم جانم سر جوی دم باغ داشت کهنه بچه می شست ، یک روسری سرش بود . آجانه آمد ، روسری را از سر خانم جان کشید و گذاشت زیر پایش پاره کرد . خانم جانم پا شد و یک سیلی زد توی گوشش . همین عمویم از کارخانه رسید . پلیسه را گرفت به زدن که چرا زن دادای مرا سرش را باز گذاشتی ؟ که گفت به ما دستور داده اند . من یادم است که مادرم یک روسری کوچولو سرش کرد و دنبال عمو و آن پلیس رفت . حالا دیگر نمی دانم ، یادم نمی آید که کجا رفتند .

روحی : خب حالا لطفا کمی بیشتر درباره «ده کرد» صحبت کنید، فرمودیدکه ، ده کرد آن زمان برق نداشت .

خانم شاه میوه اصفهانی : اولش نداشت . اما خب بعد از یکسال که آنجا زندگی کردیم برق آمد . از ساعت 8 تا 9 شب برق بود. ولی یخچال و این چیزها خبری نبود .

روحی : شما تا چه سالی ده کرد بودید ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : تا سه ، چهار سال آنجا بودیم و بعد برگشتیم اصفهان . اما سه ماه بود که ازدواج کرده بودیم . یک شب آقا رضا ( شوهر خانم شاه میوه اصفهانی ) ، خدا بیامرز آمد خانه و گفت . فردا مرا ساواک می خواهد باید بروم اصفهان . آن موقع من اصلا نمی دانستم حزب و این چیزها چی هست . گفتم که ساواک کیه ، با تو چه کار داره ؟ گفت که تو حالا زود است این ها را بفهمی . هر چی هم که بگویم تو حالا نمی فهمی که من چه می گویم ... ممکن هم هست که اگر رفتم زندانی ام هم بکنند ... وقتی رفت ، 50 روز طول کشید . اینجا زندانی اش کردند . .. یعنی می گویم ، اینقدر من کوچک بودم و نمی فهمیدم که اصلا ساواک را تشخیص نمی دادم . فکر می کردم ساواک ، یک آدم است ... فرزند دومم که به دنیا آمد ، او را از آنجا (ده کرد ) منتقلش کردند به بلخار (بُرخار) . آمدیم اصفهان ساکن شدیم . ولی [خودش ] صبح به صبح با چرخ می رفت به بلخار ( برخار) و شب ها بر می گشت ؛ برای اینکه اتوبوس تا خانه نبود ، جاده نبود . یک چرخ کرایه کرده بود ، روزی ... . اصلا حقوقش 13 تومان بود . و سر فرزند سومم را حامله بودم که منتظر خدمتش کردند. دو سال و پنج ماه منتظر خدمت بود .

روحی : خب پس معلوم می شود در دهه ی سی (1330) با همسر و فرزندانتان برگشتید به اصفهان ؛ حالا کدام محله ساکن شدید؟

خانم شاه میوه اصفهانی : باز هم همان خیابان فروغی . توی یک باغ .


روحی : آنزمان ، چهار باغ عباسی چه جوری بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : بسیار زیبا و قشنگ بود به خاطر درختهایش .... چون به خانه مان نزدیک بود ، من همیشه تا چهار باغ و دروازه دولت را پیاده می رفتم و می آمدم .

روحی : مشکل نداشتید ، کسی مزاحمت برایتان فراهم نمی کرد ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : نه ، نه ، ابداً..ً . چادر دلمان می خواست سرمان می کردیم ، روسری هم دلمان می خواست سرمان می کردیم . هر کس هر طور دوست داشت .

روحی : اینکه می فرمائید در آنجا پیاده روی می کردید ، یعنی برایتان حالت تفریح گاه داشت ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : بله . چهار باغ ، دروازه دولت . بله همه . برای اینکه هر چه خرید می خواستم از آن طرف بود . برای اینکه به فلکه شهدا (نام فعلی آن ) دورتر بودیم و فلکه شهدا آنزمان آن طور مغازه داشت . دروازه دولت خیلی بهتر بود . .. بعضی وقت ها برای خرید می رفتم ... برای کفش برای خوراکی ، برای همه چیز مثل الان . بعضی وقت ها برای اینکه بگردیم .

روحی : آن زمان (دهه 30 ) اوضاع اجتماعی شهر اصفهان چه طور بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : آن سال ها همه را می گرفتند . توده ای ها را می گرفتند . و [دولت ] آقای مصدق سقوط کرده بود و شاه هم برگشته بود . و آن وقت هم یادم است که رفته بودم بیرون خرید کنم . وقتی که برگشتم دیدم که از سر دروازه تهران جیپ ها دارند می روند و دست می زنند و پرچم [حمل می کردند و می گفتند ] جاوید شاه ، جاوید شاه . من آمدم خانه دیدم ، آقا رضا .. . دارد روزنامه مردم می خواند . آمدم گفتم ، آقا رضا ورق برگشت . گفت یعنی چه ، گفتم برو دم باغ ببین . ... پا شد رفت دم باغ و یک خورده نگاه کرد و آمد گفت ، بله ، مثل اینکه تو راست می گویی .. دیگر همان وقت شد که توده ای ها را می ریختند شبها می گرفتند . دیگر خیلی این ناراحتی بود و ادامه داشت . خانه را مجبور شدیم عوض کنیم . خیلی روزگارها کشیدیم تا بعد رفتیم یک جایی یک محله دیگر که می گفتند « سر چشمه » . بعدش هم دوباره به زندان افتاد . خیلی سخت بود.

روحی : چطور بود محله اش ( محله سرچشمه ) ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : مثل دهات های نزدیک اصفهان .

روحی : وسیله ایاب و ذهاب آن چه جور بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : هیچی . یک تکه اش که اصلا صحرا بود . چند تا خانه اینجا ساخته بودند ما آمده بودیم یکی از این خانه ها را گرفته بودیم نشسته بودیم . آنوقت مثلا از یک باریکه ای بود که می رفتیم تا برسیم لب خیابان . آنوقت اینجا مثلا درشکه ای چیزی بیآید . آنوقت ها تاکسی نبود ، اتوبوس هم تازه راه افتاده بود . اتوبوس بشینیم بیائیم فلکه شهدا ، آنجا مثلا دلمان بخواهد برویم هر کجا که برویم . آن موقع من تا فلکه شهدا با اتوبوس می آمدم ، بعد پیاده می رفتم خانه خانم جانم که خیابان فروغی نشسته بودند .

روحی : خیابان کشی ای که شده بود چه جور بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : خیابان کشی شده بود ولی آسفالت نبود . ولی اولی (اوائل ) که توی آن باغ بزرگی که با پدر و مادرم نشسته بودیم ( قبل از ازدواج) [در آنزمان ] خیابان نبود . و باغ بزرگی بود ، یک کوچه باریکی بود که آنطرفش هم باغ بود . و آن همسایه ها ، باغبان هایمان ، آنها دیگر باغشان از ما بزرگتر بود . ما باغمان فقط میوه و این چیزها داشت و آب و ما آب مان ، چهار گاو بود . یعنی با گاو [ آب ] می کشیدند . چاه آنقدر بزرگ بود که با دو تا گاو آب می کشیدند ، باغ را آب می دادند . ... آنوقت به همان باغ همسایه مان هم ما آب می دادیم که با سطل های بزرگ آب می کشیدند . تویی های طایرهای بزرگ ماشین را می دادند [برای ساختن سطل ] درست می کردند ... یک حوض بزرگ وسط اتاق بود دور تا دورش درهای شیشه ای . ... آنوقت آقای من ( پدرم ) هفته ای یک دفعه که نوبت آب ما می شد ، یادم است که آن شب بابام تریاک می کشید که خوابش نبرد تا بشیند که مثلا آب می کشند تا صبح . یادم است که دعوا بود سر سوخته تریاک . تریاکش را مفتکی می دادند ، سوخته اش را می خریدند . همه تریاکی شدند آن سال . به خاطر اینکه سوخته هایش را بفروشند .

روحی : سوخته تریاک برای چه می فروختند . به کی می فروختند ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : سوخته ها را خارجی ها می خریدند . معلوم است برای اینکه مردم را تریاکی کنند . انگلیسی ها برای اینکه ایرانی ها را تریاکی بکنند ، خانه نشین شان بکنند ، تریاک را مفتکی می دادند [ و آنهم ] چه تریاکی به قول آقایم خدا بیامرز تا سوخته را بخرند . همه دلشان می خواست یکی بیآید خانه اش تریاک بکشد . برای اینکه این سوخته ها جمع بشود . یادم است آقایم یک حقه اینجوری ( نسبتا بزرگ ) داشت هر وقت پُر می شد آنقدر ذوق می کرد . دیگر یادم نیست به چه کسی می دادند .

روحی : از کجا می دانستید که کار انگلیس ها بوده است ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : این را نمی دانم . .. بعد از آن همه می گفتند که این توطئه را انگلیس کرده است... می گم یعنی همه کارها ، کار انگلیس ها بوده است . مگر رضا خان [نبود ] . رضا خان را انگلیس ها آورده اند و خودشان هم بردند . اینرا که دیگه همه می دانند .

روحی : خب ، داشتیم در مورد محله ها صحبت می کردیم و اینکه گاهی شما برای خودتان به چهار باغ می آمدید . آیا با شوهرتان هم برای قدم زدن به چهار باغ راه می رفتید ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : خیلی کم . هم وقت نداشت و هم اینکه ایشان بیشتر سرش به روزنامه ها و کتاب و این ها گرم بود .

روحی : اما آیا بودند خانواده های دیگری که این کار را بکنند ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : بله . بودند خانم ها و آقایانی که [مرتب و تمیز] لباس می پوشیدند و در آنجا قدم می زدند ....دروازه نو ، یک محله بود . مثل یک بازارچه بود . اما نه مثل بازارچه های امروز ؛ هم خانه توش بود هم مسجد بود هم این حمام بود و هم مغازه .


روحی : اتفاقا می خواستم از شما اینرا بپرسم که چطور به حمام می رفتید ، خانه ها که حمام نداشتند .

خانم شاه میوه اصفهانی : نه ، خیابان فروغی که نشسته بودیم ، کلی مسیر باید پیاده می رفتیم تا دروازه نو . همان حمامی که محله خانم جان و اینها بود ، برای اینکه همه کوچه بود . از کوچه ها می بایستی می رفتیم تا برسیم به آن حمام . بعداً که توی خیابان فروغی حمام درست شد ، « حمام پناهی » بهش می گفتند ، این سر فلکه شهدا بود که یعنی بهترین حمام محله بود . .. حمام ها همه عمومی بود . توی حمام ها صبح زود تا ساعت 8 [ صبح ] مردانه بود و بعد تا ساعت 7 شب زنانه بود ... پسرها هم تا سن 7 سال با مادرانشان می رفتند حمام .

روحی : به من گفته اند که در زمان قدیم یکی از تفریحات رفتن به « زینبیه » بوده ، می شود کمی درباره اش صحبت کنید .

خانم شاه میوه اصفهانی : زیارتگاهمان زینبیه بوده است . مثلا یک روز خانم جان تصمیم می گرفت که می خواهیم برویم زینبیه . یک غذای مختصری مثل قیمه ریزه ، ... کباب شامی با ترشی و سبزی خوردن توی بقچه می بستیم و پیاده هم بایست می رفتیم . زینبیه هم خیلی به خیابان فروغی دور است شاید آنوقت ها از کوچه پس کوچه ها می رفتیم [راه کمتر بود ] . .. یک عده می گویند دختر یکی از امام هاست و یک عده هم می گویند ، خواهر حضرت زینب بوده .

روحی : چیز خاص و جالبی هم در اطرافش بوده است ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : بله ، بساطی بود . اتفاقا دو سه تا مغازه دورش بود که همه شان از این گوشواره ها و النگوها و اینها داشتند . ما هم صبح که می رفتیم تا می آمدیم بیآئیم دیگر هوا تاریک شده بود . روز را آنجا بودیم . تا ناهار را به کول می کشیدیم و می رفتیم و می آمدیم شب می شد .

روحی : سیزده بدرها چطور بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : سیزده بدر که می شد ، ما هیچوقت از باغ بیرون نمی آمدیم . برای اینکه بهترین شکوفه ها را داشت . اما می آمدیم دم باغ می ایستادیم و آنوقت هم دیگر خیابان شده بود ، می دیدیم همه با الاغ سماور رویش بود ، منقل رویش بود ... می رفتند توی صحرا یک خورده بالاتر آنطرف های خیابان فروغی خیلی صحرا بود.

روحی : خب این آدم ها که می رفتند صحرا با بار و بندیل از کجا می آمدند ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : این ها خانه هاشان کوچولو ، کوچولو بود . مثلا از « جویباره » از دروازه نو ، از سرچشمه. می آمدیم دم باغ تماشای این ها . یک وقتی هم به ما می گفتند اجازه می دهید توی باغتان بشینیم .

روحی : تخت فولاد چی ( قبرستان تخت فولاد )، به عنوان تفریح تخت فولاد می رفتید ، چه طور می رفتید؟

خانم شاه میوه اصفهانی : بله . جزو تفریحات بود . برای اینکه خانم جان خیلی می رفت . از صبح می رفتیم . [تا حتا ] مثلا چایی هم [ آنجا ] درست می کردیم . پیاده می رفتیم . راهی نبود . آخر همه کوچه پس کوچه بود .

روحی : این هایی که می فرمائید باید قبل از ازدواجتان باشد ، بله ؟ بعد که ازدواج کردید محل تفریحتان کجاها بود؟

خانم شاه میوه اصفهانی : بله ، وقتی ازدواج کرده بودم دیگر خیابان کشی هم شده بود ... ، نه دیگر بعد از ازدواج برای تفریح به تخت فولاد نمی رفتم . اول که بچه داری دیگر فرصت نمی گذاشت ... [ولی بعدتر] یک وقتی [که فرصت دست می داد] با خواهرم بچه ها را برمی داشتیم پیاده می رفتیم چهار باغ که برای خودمان یا بچه ها یک چیزی بخریم .

روحی : آیا آن زمان ها ، خانمهایی بودند که تحصیل کرده باشند و شما بشناسیدشان ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : خیلی کم . در «ده کرد » یکی بود به نام خانم راسخی که همین آقا رضا معلمش کرده بود آنجا و خیلی هم مدیون آقا رضا بود . و خودشان و شوهرشان با ما رفت و آمد داشتند . در اصفهان نه خانمی را نمی شناختم که تحصیل کرده باشد ....

روحی : از نذر و نیازهای قدیمی ، « نذر آتش » را می شناسید ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : نه .

روحی : روضه ...را چه ؟ چگونه بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : بله . تا همین چند وقت پیش هم بود . بعد قدغن شد . ... در همین دردشت . والا من خیلی ناراحت می شدم از حرکات زنان . روضه به شدت گسترش یافته بود و خیلی‌ها [آنرا] می گرفتند همه جا و خیلی حرکاتشان زشت بود . چند سال بعدش یک دفعه نشسته بودم توی تاکسی ، راننده تاکسی برایم درد دل کرد که توی کنسول گیری انگلیس ها در شیراز کار می کرده و می گفت در آنجا گونی گونی پول می دادند که بین مردم پخش بکنید تا مردم روضه ...بگیرند . و من یک روز آمدم خانه مان و خانم جانم گفت من امروز نذر کردم روضه ...بگیرم و من بقدری ناراحت شدم به مادرم گفتم ، نمی دانید که این از کجا آب می خورد . و بعد دعوت همه را پس داد . ... بله این روضه ...خیلی بد بوده است. ما روضه معمولی می گرفتیم ولی روضه ...نه . و من یادم می آید آنروزها که دختر بچه بودم در زمان رضا شاه که روضه قدغن بود ، یواشکی یک سید حسینی بود که می آمد توی صندوق خانه می نشست و روضه می خواند و در آنجا باز بود و همسایه هم بودند و هر کی ناراحتی و گریه داشت ، نگه می داشت تا جمعه که بیآید خانه ما پای روضه سید حسین .

روحی : در مورد سفرهایی که داشتید قبل از آنکه ازدواج کنید چیزی به یاد می آورید ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : با اتوبوس با ننه آقایم یک بار رفتیم قم . رفتیم یک مسافرخانه ای که خیلی کثیف بود و اصلا خوب نبود . .. خیلی سفر سخت بود . چون جاده آسفالت نبود و خاکی بود و خیلی طول می کشید . مغازه هم بود آنجا . اما خوراکی نبود بیشتر از همین النگ و دولنگ و ظرفهای سفالی و این ها بود . بعد هم که ازدواج کرده بودم یک بار رفته بودم مشهد اما حالاها که می روم خب خیلی خوب شده است . همین زینبیه الان خب خیلی خوب شده است . آپارتمان و ساختمان ساختند و خیابانهایش خیلی خوب شده است . آن موقع از خاک و گِل و اینها نمی شد جایی رفت .

روحی : در مراسم های ایرانی فرضا شب چله چکار می کردید ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : همه دور هم جمع می شدیم توی خانه خودمان . یادم است که این خاله ام هم که همچین زن باسوادی بود می آمد و همه دور هم می نشستیم و یک بُلونی ،کوزه ای را آبش می کردیم ، دکمه ، سکه ، انگشت دانه ، مروارید ، هر چی [ از این خرده ریزها ] گیر دستمون می آمد به نام هر کدام از افرادی که در اطاق جمع بودند می ریختیم توش و یک خورده آب هم می ریختیم ، می گذاشتیمش کناری در بیرون و فردا شبش که شب چله بود همه دور می نشستیم و شروع می کردیم به شعر خواندن . بعد یک دختر باکره چهار زانو می نشست و یک پارچه سفید می انداختند روی پاهایش و این بلونی را هم می گذاشتند جلویش و می گفتند که انگشت شصت را بکن داخل بلونی و دور بگردان . بقیه شروع می کردند به خواندن شعر ، شعرهایی از حافظ ، از بابا طاهر از سعدی و این شاعران بود از بابا طاهر خیلی خوانده می شد . بعد نیت می کردند و آن دختر باید یکی از این خرده ریزها را در می آورد . آنوقت به نام هر کسی که آن خرده ریز در بلونی انداخته شده بود ، نیت و فال آن شعر مال او می شد ... به این فال می گفتند « فالِ بلونی » که مال شب چله بود . .. چهار شنبه سوری آخر سال می رفتیم یک چادر سرمان می کردیم یک قاشق هم دستمان می گرفتیم می رفتیم در خانه همسایه می زدیم به در ، در را باز می کرد ، یک خورده نبات ، یک خورده نمک ، آنروزها که شکلات نبود ، یک خورده کشمش می داد و می گفتند که خدا حاجتت را روا کند . بعد می رفتیم سر سه راه می ایستادیم . همین کنار دیوار می ایستادیم هر کسی که می آمد رد بشود هر چی می گفت آن نیتمان بود . مثلا ننه آقام می خواست عمویم را زن بدهد . رفت سر سه راه ایستاد ، دو نفر داشتند می رفتند گفتند که « اینقدر مریض بود بردنش بیمارستان خواباندنش » . بعد دیدیم ننه آقایم گریه کنان آمد و توی سرش می زد که هیچی بچه ام مریض می شود . .. که اینرا « فال گوش » می گفتند . چهار شنبه سوری هم بود که بوته آتش روشن می کردیم. ده کرد هم همین بود .... .

روحی : خانم شاه میوه اصفهانی عزیز خسته نباشید . یک بار دیگر از اینکه اجازه این مصاحبه را دادید ، سپاسگزاری می کنم .
مرداد ماه 1389


بعداز مصاحبه
همانگونه که به اتفاق دیدیم ، در مصاحبه ای که با خانم شاه میوه اصفهانی انجام شد ، ایشان ، چندان توجهی به پدیدة مدرن شدن ساختار شهریِ اصفهان ندارند.
اما آنچه که در این مصاحبه برای من بیش از هر چیز دیگری می تواند جالب باشد، برجستگیِ نگرش ضد رضا شاهی در این گفتگوست . نه به این دلیل که با این نگاه تا قبل از این مصاحبه آشنا نبوده‌ام ، بلکه به این دلیل که هیچگاه تا این حد نزدیک در برابر این نگرش قرار نگرفته بودم تا متوجه جلوه های اسطوره‌ای این نگاه در یک دوره تاریخی خاص شوم. منظورم از « اسطوره‌ » ای به لحاظ این پنداشتِ قوی نزد عامه مردم است که به عنوان مثال بر پایه ی آن ، قدرتِ استعمارگری کشور انگلستان ، ( علارغم تمامی اعتراضات و جنبش های ملی ) ، جایگاهی غیر قابل نفوذ و دست نیافتنی دارد . بنابراین همانگونه که اثرات تبعی چنین بینشی را در مصاحبه هم دیدیم، مخالفت با رضا شاه در مقام «عامل انگلیس»، و نیز اعتراض به خواست و قدرت استعماری انگلستان ، در سطوح غیر مادی سیاسی و دور از ادبیات مطالباتیِ «قدرت» صورت می گیرد. یعنی آگاهی سیاسی ـ اجتماعیِ توده‌ی مردم به عوض اینکه نشأت گرفته از مطالبات مشخصاً اجتماعی و سیاسیِ به تأخیر افتاده ی انقلاب مشروطه باشد ، به دلیل عدم رشد، از منابع اخلاقی ـ حیثیتی تغذیه می‌ شوند و تبدیل به واکنشی عاطفی و غیر عقلانی می گردند. و بدین ترتیبب «مخالفت» ها در سطوح افسانه سازی فرمول بندی می شوند : تا جایی که به عنوان مثال سیاست استعماری انگلیس خود را درگیر پروژه‌ ی گسترده ی معتاد کردن مردان ایران می کند . مردانی که همنطوری به دلیل «بیکار »ی ، فلک زده و نا امید هستند . ضمن آنکه از قلمروی مربوط به زنان هم غافل نمی ماند و با حمایت های مالی خود، اقدام به شکل گیری (؟) و گسترش برنامه های ضد فرهنگی ای همچون «روضه عمر» می کند . و احتمالا رضا شاه هم به عنوان عامل انگلیس، می‌ بایست حضوری بی کم و کاست در این پروژه های فرهنگی داشته باشد!؟ اما نقش «مردم» در این نگاهِ عمومیت یافته ای (که حداقل تا دو، سه دهه قبل عمومیت داشته) ، و ظاهرا حامل افشای اسرار پشت پرده است چه می شود ؟ آنچه که در این نگرش، همچنان نمودی بسیار جالب توجه دارد، جایگاه آگاه و مطلعی است که عموما مردم برای خود قائل اند . آنها با همان نگاه اسطوره ای که به کل ماجرای قدرت دارند، به نقش خود در مقام ناظران آگاه از بازی ها و ترفند های سیاسی می‌نگرند.

یکی دیگر از نکات جالب در مصاحبه حاضر، ذکر از مراسم «فالِ بلونی» در شب چله است. رسم بسیار جالبی که ظاهراً شعر خوانی (خصوصاً از حفظ خوانی اشعار) با باور قلبی ـ اعتقادی به فال ، رکن اصلی آن به شمار می‌آمده است . رسمی که تا آنجا که می‌دانم دیگر بین « اصفهانی» ها رایج نیست .

اصفهان ـ مرداد 1389