۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

گذر شهر اصفهان


3. گذر شهر اصفهان
مصاحبه با سرکار خانم ناهید دایی جواد (هنرمند صاحب نام)

زهره روحی: با تشکر از شما برای پذیرش دعوت ، لطفا خودتان را معرفی بفرمائید.

خانم ناهید دایی جواد : متولد 28 اردیبهشت ماه 1321 در شهر اصفهان . فارغ التحصیل از دانشکده ادبیات اصفهان در رشته زبان و ادبیات فارسی در سال 1345. ضمن رفتن به دانشکده ادبیات دوره تربیت معلم می دیدم و قبل از اینکه لیسانس شوم معلم شدم و در مدارس ابتدایی این شهر مشغول به کار شدم و مخصوصا مدرسه ارامنه جلفا که به آنها فارسی یاد می دادم.

روحی: زمانی که شما تحصیل دبیرستان را به پایان رسانده بودید (دهة 40) وضع اجتماعی زنان در شهر اصفهان چگونه بود؟ آیا دختران زیادی مثل شما تحصیلات دبیرستانی خود را به اتمام رسانده بودند و وارد دانشگاه شده بودند؟ در اینباره لطفا توضیح مختصری بدهید. و همچنین لطفا بفرمائیدآیا به جز شما از بین دختران جوان فامیل (همسایه و دوست و آشنایان خانوادگی) ، کس دیگری هم وارد دانشگاه شده بود؟


خانم دایی جواد : زمانی که ما دانشجو بودیم، تعداد دختران نسبت به پسران خیلی کم بود. مثلاً در کلاس ما که 21 نفر بودیم، 4 یا 5 نفر دختر درس می خواندند . همه ی همکلاسی های مدرسه ما به دانشگاه نرفتند و بیشتر شوهر می کردند . یادم هست که امتحان ورودی دانشکده کنکور هم 800 نفر شرکت کرده بودند که من نفر 21 بودم . تعداد دختران کم بود ولی باز هم خوب بود . من اولین دانشجوی دختر فامیل بودم. کسی قبل از من به دانشگاه نرفت. پسران می رفتند ولی دختران نه .

روحی : آیا در خانواده تان ، زنان یک نسل قبل از شما به مدرسه رفته بودند؟ تحصیلاتشان چگونه و تا چه اندازه بود؟

خانم دایی جود : زنان نسل قبل از من به مدرسه می رفتند ولی خیل کم بودند . بسته به خانواده هم بود و ارتباط مستقیم با تصمیم پدر داشت . مادر من تصدیق ششم ابتدایی داشت و نسبت به همسالانش با مطالعه و فهمیده بود. روزنامه می خواندند . اخبار را گوش می دادند و از وضع روزگار اطلاع داشتند . خوب از خانواده‌ای بودند که وضع مالی خوبی داشتند ولی بقیه همسایگان و آشنایان و فامیل بین خانم ها کمتر باسواد بودند . ولی پسران درس می خواندند . بستگی به نظر پدر و مادر و وضع مالی خانواده هم داشت . در محله ای که ما زندگی می کردیم بیسواد زیاد بود .

روحی : مشوق شما، برای تحصیل چه کسی بود؟ آیا از حمایت پدر و مادرتان برخوردار بودید؟


خانم دایی جواد : من از حمایت پدر و مادرم برای درس خواندن برخوردار بودم ، مخصوصاً پدرم علاقه داشتند که من مدرکی داشته باشم و شاغل باشم . خودشان دیپلم بازرگانی داشتند . دایی بزرگ من ، جواد دایی جواد که جوان مرگ شد ، وکیل دادگستری بود. دو برادرش پزشک شدند و متخصص . پسران فامیل ما هم تحصیلات عالی داشتند ولی دختران کم بودند . برادرانم درس خواندند و مهندس شدند.

روحی : در چه سالی ازدواج کردید؟

خانم دایی جواد : در سال 55 با کیوان قدرخواه ، شاعر و وکیل دادگستری ازدواج کردم و نتیجه ازدواج یک دختر بود که ازدواج کرده است و فرزند دارد . من چهار سال آموزگار بودم از سال 1341 تا 1344 دانشجو بودم . سال 1342 به استخدام آموزش و پرورش درآمدم . در سال 1348 رئیس دانشگاه وقت مرا به دانشگاه اصفهان برد در قسمت فوق برنامه و سرپرستی خوابگاه ها را داشتم . سال 1355 که ازداواج کردم برگشتم مجدداً به آموزش و پرورش و تا سال 1374 به تدریس ادبیات و زبان فارسی و همچنین عربی در دبیرستانهای اصفهان مشغول بودم و در این سال بازنشسته شدم و از آن سال به بعد مشغول تدریس آواز ایرانی در آموزشگاههای مختلف هستم .

روحی : در آن ایامی که به استخدام آموزش و پرورش شهر اصفهان درآمدید، آیا فضای اجتماعی برای اشتغال شما، آماده بود؟

خانم دایی جواد : بله فضای اجتماعی برای اشتغال همه خانم‌ها آماده بود و یادم هست در تربیت معلم چهار کلاس 40 نفری بود و همه با هم فارغ التحصیل شدیم و هر سال همینطور به تعداد فارغ التحصیلان افزوده می شد و محیط کاملاً آمادگی داشت.

روحی : شهر اصفهان یکی از شهرهای مهم صنعتی ایران است ، و از قضا در همان ایامی هم که شما دبیر آموزش و پرورش بودید ، این شهر صاحب کارخانههایی همچون ریسندگی و پشم بافی بود، آیا اطلاعی از زنان کارگر شاغل در این کارخانه ها دارید ؟

خانم دایی جواد : شهر اصفهان یک شهر کارگری بود و بعلت وجود کارخانه های متعددی که در شهر وجود داشت در ساعت معین کارخانه ها بوق می‌زدند و تعطیل می شد . و کارگران با دوچرخه به منزل مراجعت می‌کردند . زنان کارگر کمتر بودند و محدودیت بیشتری داشتند . نسبتاً فقیر بودند و زحمت بسیار می‌کشیدند . البته محله هم فقیر نشین بود . در دهه 1330 ، ما به محله عباس آباد آمدیم . محله بهتر وتحصیل کرده بیشتر بود . وضع اقتصادی هم بهتر بود.

روحی : لطفاً از ورودتان به عالم هنر بفرمائید در چه زمانی بود و چطور شد که به این عالم راه یافتید؟

خانم دایی جواد : سال 1341 ـ 1342 که ما دانشجو بودیم ،کنسرت های متعددی در دانشکده برگزار می‌شد و من از کودکی می‌خواندم و علاقه زیاد به آواز داشتم و فکر می ‌کنم صدای من خاصیتی داشت ، خیلی بلند نبود ولی تحریرهای مخصوصی داشت . در این برنامه ها شرکت کردم و مورد تشویق بودم . آقای سیروس ساغری هنرمند اصفهانی که اسم اصلی ایشان حسین ساغر زاده بود (نوازنده سنتور بودند ) در یکی از این کنسرت ها صدای مرا شنید و پیشنهاد آهنگی دادند که من شنیدم و خوشم آمد و تمرین آنرا در اداره رادیو اصفهان ضبط کردیم ولی اجازه پخش نداشتیم . خانواده و فامیل مخالف بودند ولی پدرم که همیشه مرا تشویق می ‌کردند رضایت همه را فراهم کردند و من برای اجرای برنامه سال نو به تهران رفتم . به اتفاق آقای جهانبخش پازوکی که شعر این ترانه را سروده بودند به اسم «غروب کوهستان» اجرا شد و بسیار موفق بودیم و هفته بعد آقای جواد معروفی آنرا برای ارکستر تنظیم کردند و با ارکستر گلها در رادیو ایران اجرا شد و ساز تنهای آنرا آقای جلیل شهناز نواختند و گلهای صحرایی شماره 62 نام گرفت و یکی از ترانه های جاویدان فرهنگ موسیقایی ایران شد.


روحی : اتفاقاً می خواستم درباره این ترانه با شما گفتگو کنم اگر امکان دارد از این ترانه به دلیل جاودانه بودنش در فرهنگ موسیقایی ایران کمی بیشتر صحبت بفرمایید . لطفا درباره رابطه مردم با این ترانه بگویید و اصلا بفرمایید وقتی متوجه می شوند شما خواننده آن ترانه هستید ، چه واکنشی از خود نشان می دهند؟

خانم دایی جواد : مردم از غروب کوهستان بسیار خاطره دارند چه در داخل و چه خارج از کشور . ما برنامه هایی در خارج از کشور داشتیم در اروپا و آمریکا و لندن بزرگداشت آقای داود پیرنیا که سرپرستی برنامه گلها را داشتند مردم بسیار ابراز احساسات می کردند وبعضی ها گریه می کردند . در تهران و اصفهان برنامه هایی داشته ایم . در تالارهای وحدت ، اندیشه ، فرهنگ و در اصفهان جاهای مختلف هم به همان صورت اول استقبال می کردند. و من باور نمی کردم که مردم اینقدر علاقه مند باشند و بشناسند و خیلی جالب است که جوانها علاقه نشان می دهند .

روحی : خانم دایی جواد عزیز ضمن تشکر مجدد از شما ، لطفا اگر صحبتی دارید بفرمائید.


خانم دایی جواد : به نظر من موسیقی ایرانی پیشرفت بسیار کرده است . در هر منزل یاخانه‌ای دو ساز اقلاً وارد می شود و جوانها با ارکسترهای مختلف همکاری دارند . قبلاً اینطوری نبود و برای تشکیل یک ارکستر باید دنبال افراد می‌گشتیم ولی حالا خیلی زیادند و مشغول فعالیت موسیقی ایرانی‌اند . خواهشی که از جوانان (هنرمند) دارم این که خوانندگان جوان از صدای کسی تقلید نکنند وسعی کنند صدای خودشان را داشته باشند. هر انسانی برای خود جهانی است و هر هنرمندی خلاق است . کاری را بکند که کسی تا به حال نکرده است . صداهای مردان و زنان خواننده قدیمی ما شخصیت وکاراکتر و تشخص داشت . پیچ رادیو را که باز می کردی صداها را تشخیص می دادیم ولی الان همه مثل هم می ‌خوانند ، صدای شبیه و تقلیدی ماندگار نیست مقطعی است و از بین می‌رود . صدای خوب موهبت خداوندی است . قدرش را بدانید جوانان عزیزم و با آن کاری را کنید که تا کسی تا به حال نکرده است تا ماندگار باشد. بسیار متشکرم .

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

بررسی داستان کوتاه آقا / اثر هانری دوورنوا


سوءتفاهم
بررسی داستان کوتاه «آقا» ، اثر هانری دو ورنوا (1875ـ1937)
نوشته : زهره روحی

رابطه‌ی بین شما و فرزندتان چه گونه شکل گرفته است؟ آیا هیچگاه به ماهیت آن فکر کرده‌اید؟ تا چه اندازه قدرت «ساختن» این رابطه را داشته اید؟ آیا شما جزو آن دسته از آدمهای خوش اقبالی هستید که از نگاه تحسین‌آمیز فرزند به والدین خود احساس غرور می‌کنند؟ یا شاید جزو گروهی هستید که (بنا به هر دلیلی) همواره در جایگاهی ناگوار نسبت به فرزند قرار داشته‌اند : جایی کاملا پرت و دور‌ از قدرت ساختن و برانگیختن حس تحسین! جای گرفته در حاشیه‌ی ارتباطاتِ خانوادگی و بی‌نصیب از هر نوع اقتدارِ والدی؛ جایگاهی که فقط متعلق به آدم ‌های حاشیه‌ای خانواده‌هاست، آنهم با تحمل انواع اضافه بارِ موانع ارتباطی و عاری از امکان ارتباط مستقیم . یا شاید هم جزو گروه کثیری هستید که با فرزند یا فرزندان خود صرفاً «هستند » . فقط همین ؛ بی‌آنکه هیچکدام از طرفین نیازی به اندیشه‌ی «رابطه»ی والد و فرزندی و نیز«نحوه‌ی بودنِ» آن پیدا کرده باشند !
اصلاً آیا هیچگاه مجال داشته اید تا به «نیازِ» ارتباط با فرزند فکر کنید؟ به نظر می‌رسد «نیاز»های این چنینی، (به عنوان مثال نیاز به دوست) آغازگر فصل جدیدی از «شدن» انسانی است. چرا که به عنوانِ یکی از نشانه‌های رشد خصلت‌های فرهنگی و اجتماعی‌، راه به جایی می‌برد که انسان را مبدل به هنرمند و یا اندیشمند می‌کند . نیاز به گفتن ، نیاز به شنیدن ، نیاز به دوست داشتن ، نیاز به دوست داشته شدن و بالاخره نیاز به دیده شدن، اساسی ترین نیازهای انسان اهل شعور است . اگر این شیوه از نیاز نبود، احتمالاً انسان هرگز فرصتی برای شدن پیدا نمی‌کرد ...
بهرحال، به هر صورتی که با فرزندانمان «باشیم»،داشتن رابطه‌ای بدون سوءتفاهم با آنها از محالات است. اصلا «بودن» با «دیگری»، خصوصاً کسانی که بیشترین ارتباط را با آنها داریم و به اصطلاح از اعضاء خانواده‌اند، نمی‌تواند مصون از سوءتفاهم و بدفهمی باشد . شاید از اینرو که هرگز نمی‌‌توان به نحو «آرمانی» در جایی بود که «دیگریِ در موقعیتِ خاص» ، از ما انتظار حضور دارد . راز بزرگ سوءتفاهماتِ مربوط به نزدیکان، در غیبت ما و انتظار حضور «دیگری» در جایی است که هیچ کدام از آن خبر نداریم.
باری، اگر «سوءتفاهم» را متعلق به مجموعه‌ی «تنش»‌های ارتباطی بدانیم، و ریشه‌ی آنرا نه در واقعیت، بل در تابوهای ذهنی ببینیم، در چنین صورتی می‌توان آنها را جزء مجموعه‌ای دید که امکان‌های رشد را در خود دارند. زیرا سوءتفاهمات ،( همانگونه که گفتیم همچون هر امر تنش آمیز دیگری) مجهز به بازتابندگیِ گره‌های ارتباطی ـ موقعیتی اند. اما مشروط به اینکه اشخاصِ «دچار سوءتفاهم شده»، از امکانِ برابر حقِ طرح «مسئله» برخوردار باشند : اینکه بدون هر گونه تبعیضی از هر لحاظ (سنی، جنسیتی، و...) اجازه‌ی سخن گفتن داشته باشند و فارغ از هر گونه سرکوبی (جسمانی و یا روانی) و یا هراس از احساس تحقیر، بتوانند آزادانه از آزردگیِ خویش سخن بگویند . پس برای طرح‌اش می‌باید به دور از فضای تداعی کننده‌ی تابوها عمل کرد . یعنی در فضایی سرشار از اعتماد به هنگام سخن گویی ؛ فضایی که بتوان یقین داشت که در آن امکان «شنیدن» و بردباری در شنیدن ، پیشاپیش وجود دارد. فقط در چنین وضعیت دموکراتیک و امنی است که می‌توان از سوءتفاهمات، به مثابه امکانی برای رشد روابط و شعور فرهنگی و اجتماعی استفاده کرد.
اما در زندگی روزمره و روابطی که در آن پرورش یافته ایم معمولا کسی این گونه عمل نمی کند و به ندرت هم می توان با افرادی سروکار داشت که این گونه فکر کنند. فراموش نکنیم که برای «ساختنِ» رشد در فضای سوءتفاهمات ، به «نیاز متقابل» نیاز است. این فضا، جاده ای یک طرفه نیست که بشود آنرا به تنهایی طی کرد و یا باری نیست که بتوان آنرا یک تنه برداشت. وگرنه سوءتفاهم مسیر ویران کننده‌ی خود را در پیش می گیرد و با هر رنجش ، فاصله ی بین ما و عزیزمان بیش از پیش می شود . تا جایی که دیگر قادر به تحمل یکدیگر به عنوان دو «خویش» نخواهیم بود و شاید به برقراری رابطه از نوع «آشنای دور» روی خواهیم آورد : آن نوع رابطه ای که فضای ارتباطی اش ، چارچوبی مشخص و قابل پیش بینی دارد و می توان در آن احساس «آسودگی» و «فارغ از رنج» داشت. آسوده اما تنها !
«هانری دوورنوا» (1875 ـ 1937) ، نویسنده ی فرانسوی در داستان کوتاه «آقا» ( ترجمه رضا سید حسینی)، به راحتی و بدون کمترین زحمتی مخاطب خود را درگیر یکی از روابط ناموفق پدر و فرزندی می کند. و از آنجا که زمینه ی داستانی خود را به «انسان حاشیه»ای ساختار قدرت در خانواده اختصاص داده است ، به مخاطب خود این امکان را می دهد تا در صورت تجربه ی موقعیتِ حاشیه ای بودن ، احساس آزردگیِ خود را در فضای صمیمی و همدلانه ی داستان «آقا» ببیند . دوورنوا ، از همان جملات آغازین ، خواننده‌ را در معرض موقعیت موقعیتِ تنزل یافتة آقای «پونتونیه» (پدر کلود) نسبت به موقعیت برترِ «کلود» قرار می دهد:


«کلود، در طلاقی که پدر و مادرش را از هم جدا کرد هیچ دخالتی نداشت. نسبت به پدرش محبتی داشت که کمی آمیخته به تحقیر بود. او را "بابا پیره" صدا می‌کرد. واقعاً پدر پیری بود با قامت خمیده و سبیلی غم انگیز و جو گندمی. روزی کلود شنید که دایه به آشپز می‌گفت : "همه پولها مال خانم است ". [...] از آن به بعد نسبت به مادرش احترام ترس آلودی احساس کرد و فهمید تجملی را که این همه دوست دارد مدیون اوست . پدرش به نظر او رفیق کم ارزشی جلوه می‌کرد و مادرش یک الهه » (ص108)

و منظور از «موقعیت تنزل یافته»، همانگونه که دیده می‌شود، صرفاً معطوف به ثروت و یا به قول دایه «همه‌ی پولها» نیست؛ بلکه آنچه برای دو ورنوا، اهمیت دارد ، پیامد اجتماعیِ آن است : همان «منزلت»ی که در جوامع طبقاتی ، آدم‌ها با شاخص‌های دو سوی طیف‌اش شناخته و سنجیده می‌شوند. و کلود نحوه‌ی طبقه بندیِ آنرا به یار‌یِ نگاههای دور و بری‌هایش به پدر و مادر خود می‌آموزد : مادر در اوج قدرت و پدر در دورترین نقطه‌ی جغرافیایی از قدرت ! قدرتی که نه تنها می‌تواند تمامی عرصه‌های حضور را به مالکیتِ خود درآورد ، بلکه حتا می‌تواند نامی جدید و مناسب با شأن و منزلت اجتماعی بر «کلود» بگذارد :

«آقای پونتونیه بی‌آنکه اثری، تصویری و یادگاری از خود باقی بگذارد از زندگی آنها کنار رفته و ناپدید شده بود و حال آنکه زنش با حضور خود، همه جای خالی را در خانه پر می‌کرد [...] به محض آنکه طلاق انجام گرفت، مادام پونتونیه، نام خانوادگی دوران دختری‌اش را که "لبراز ـ دوتی یی" بود بازیافت و به پسرش هم اسم قشنگتری داد و اما مسیو پونتونیه به شغل سابق خودش که طراحی و نقاشی بود بازگشت و همان زندگی محقر، تنگ و غم‌انگیز سابق را از سر گرفت. رفته رفته عادات زندگی سابق را از سر می‌گرفت . دوباره کراواتش از بالای یقه بیرون می‌آمد . نیم چکمه‌های کهنه و وارفته اش را به زمین می‌کشید ، فقری که داشت در نظرش مطبوع بود مثل همان نیم چکمه ها که در آنها خود را راحت احساس می‌کرد » (ص 108) .


نکته‌ی جالب هم در همین احساس آسودگی و راحتیِ مسیو پونتونیه در «عالم فقر» مادی است . به نظر می‌رسد برای او بازگشت به زندگی گذشته‌اش، نه تنها رنجبار نیست ، بلکه بسیار هم لذت بخش است و وجود موهبت‌وار کلود برای او این راحتی را به خوشبختی تبدیل می‌کند . پسری که آقای پونتونیه می‌ تواند بهش افتخار کند و بنازد . نه برای آنکه چهره ای زیبا و یا قد و اندامی فلان طور دارد بلکه از اینرو که قلبی از طلا دارد ، و از قضا این «قلب طلایی» تنها ثروتی است که مسیو پونتونیه در این دنیا دارد . و می‌تواند ساعتها درباره آن برای همسایه‌ی اسپانیایی اش حرف بزند :

« بیشتر از این لحاظ از او خوشم می‌آید که عاطفه دارد . بلی، آقای گومزکو ، او بچه‌ ای است که یک قلب طلایی دارد و همین قلب است که من را به او پایبند کرده است» . (ص 110)


و چهارشنبه ها ، روز دیدار از کلود ، برای پونتونیه‌ی پیر، درخشان و خوش ترین روز هفته است . حوالی ظهر خود را به مدرسه‌ی پسرک می‌ رساند تا بعد از اتمام درس به اتفاق به رستورانهایی در پیاده رو ها روند . از آن گونه که «دور میزها را چپری از گلدانهای گل فراگرفته .. و انسان خود را در ییلاق تصور می‌کند» و بیشترِ مشتریان آن راننده‌ ها و کالسکه ران ها هستند. جایی که کلود می‌تواند ذوق زده به اسبها و آدمها نگاه کند و از خوشی کف بزند .
شاید کلود جوان ، همچون مادر و یا دایه‌ی ‌خویش نسبت به بد لباسی پدر با اکراه برخورد نکند، ولی خوب می داند که چگونه از آنها به عنوان ابزار قدرت در برابر پرسشهای پدرانه‌ی آقای پونتونیه استفاده کند، و با لحنی سرزنش بار ، پدر را وادار به عقب نشینی کند :

« ناگهان مسیو پونتونیه قیافة جدی می گرفت و می پرسید : ـ پهلوان ، خوب . فعالیت می کنی؟
و پسر بی آنکه به این سئوال جواب دهد شروع می کرد: ـ "ببین بابا ! باز هم کراواتت رفته بالا، پیراهنت تمیز نیست ، یادت رفته که کتت را ماهوت پاک کن بزنی ..." کلود نیز مانند مادرش از کسانی بود که فرمان می دهد و مسیو پونتونیه از کسانی که اطاعت می کنند ! » (صص 109 ـ 110) .

کلود ، پسر بچه ای نیست که فقط محدود به «قلب طلایی» اش باشد ؛ او همچنین پسرک «باهوش»ی است که خیلی راحت و بدون کمترین دردسری نکته های بقاء را از آموزش های فرهنگ بورژواییِ جامعه‌ی خود می آموزد . مثلا اگر مادرش به او بگوید که همانند نامش ، مدرسه اش را هم تغییر داده است ، کلود کمترین اعتراضی نمی کند . او به خوبی «می‌فهمد» که داشتن «روابط برجسته» با فرزندان میلیونرها و وزرا چه معنی می تواند داشته باشد . و حتا این هوش آنقدر زیاد است که در مدرسه‌ی جدید می‌داند به هنگام دیدن پدر خود (بنا به توصیه‌ی مادرش) ، چگونه او را به جای پدر ، «آقا» خطاب کند !

« چهارشنبه رسید . مسیو پونتونیه از دیدن سر در مجلل مدرسه خیره شد . وارد حیاط پر گلی شد . [...] پونتونیه‌ی کوچولو ، با قدمهایی کندتر از همیشه و در وسط پسر وزیر و پسر میلیونر به طرف او می آمد .
ـ چه شیک شدی پهلوان ! خوب ! چرا حرف نمی زنی ؟ زبانت را بریدند ؟
ـ نه ...
ـ نه ، کی ؟
ـ نه ... آقا ...
کلود فکر می‌ کرد که پدرش به قدر کافی پیر است و دیگر پیرتر نمی شود . با وجود این او را دید که ناگهان پیرتر شد . درحالی که ناراحت شده بود به همراهانش گفت : ـ خداحافظ پیلوا ، خداحافظ بلومنفلدا .
با هیجانی آکنده از پشیمانی دست نحیفی را که کمی می لرزید گرفت . اکنون در کوچه بودند و بچه می‌کوشید که جبران کند .
ـ خب تو چطوری پدر جانم ؟ . . . باباجان . راستی کیف مرا ببین که یک حرف نقره ای دارد [...] »
(ص 112).


درک حس و حال آقای پونتونیه ، کار چندان مشکلی نیست . حالی که ‌شباهت عجیبی به آدمِ مال باخته‌ ای دارد که به یکباره خبر ورشکستگی اش را در یک سرمایه گذاری کلان شنیده باشد . از دست دادن « قلب طلایی» ، مسیو پونتونیه را نابود و به یکباره پیر کرد . پیری‌ ای غیر قابل تصور در نظر کلودِ کوچک . اما آیا اینکه کلودِ کوچک به غیر از قلب طلایی ، از هوش اجتماعیِ جامعه ای که در آن زندگی می کند برخوردار است ، تقصیر کار است؟ همان هوشی که آقای پونتونیه (به هنگام سرزنش های دفاعیِ پسرش) در دیدنش مسامحه می کرد ! و یا از این بابت که استعداد وی را آموزش های مادر و دایه اش به کار گرفته اند ، پسرک «قلب طلایی» مقصر است ؟ چرا آقای پونتونیه هیچگاه به محیط پرورشیِ کلود قلب طلا نیندیشیده بود ؟ اما از هر پرسشی مهم تر شاید این باشد که آیا این خطای کلود کوچک است که بی آنکه بخواهد وارد بازی بزرگترها می‌شود و احساساتش به بازی گرفته می‌شود؟ باید کلمات آغازین داستان را به یاد آورد. آنجا که هانری دو ورنوا، برایمان نقل می کند که : « کلود در طلاقی که پدر و مادرش را از هم جدا کرد هیچ دخالتی نداشت» (ص 107) . اما آقای پونتونیه چنان درهم شکسته و غمگین است که به هیچ یک از اینها نمی‌تواند فکر کند .


« ـ چرا امروز مرا "آقا" صدا کردی ؟
ـ بابا جان به خاطر دیگران بود .
ـ آه ! . . . خود تو این فکر به سرت زد ؟
ـ بلی بابا .
ـ خودت تنها ؟
ـ بلی بابا .
ـ مادرت دخالتی نداشت ؟
پسرک به تصور این که کار قهرمانانه ای می کند ، در دروغ خود اصرار ورزید . نمی خواست مادرش را متهم کند ، در حالی که چشمان صاف و روشن خود را به چشمان پدر دوخته بود تا او را متقاعد کند جواب داد: نه! » (
ص 113) .


و هانری دو ورنوا، بلافاصله می نویسد : «گویی پلی که آنها را به همدیگر مربوط می ساخت در هم شکست . مسیو پونتونیه با همان حیرت وحشت‌ آلودی که سابقاً در حضور زنش احساس می‌کرد ، پسر خود را نگاه کرد». ( همانجا) و چند سطر بعد اضافه می کند که آن شب آقای پونتونیه برای همسایه ی اسپانیایی اش از «سیاست خارجی » صحبت کرد (ص 114).
شاید هیچ توصیفی نتواند این طور کارآمد از دل شکستگی و قطع امید آقای پونتونیه خبر دهد . جایگزینیِ سیاست خارجی به جای صحبت از پسر «قلب طلایی» ، زهر عجیب و غریبی در حذف کلود دارد ! سوءتفاهمی که آرام ، آرام پیش می رود و تمامی حصارهای اعتماد را در برابر ویرانیِ جبران‌ناپذیر یک طرز تلقیِ ناگوار و غلط به نابودی می‌کشاند :

« چهار شنبه‌ی بعد ، پسرک وقتی که از کلاس خارج شد ، پدرش را در حیاط ندید . او را بیرون در پیدا کرد که حقیرانه در میان نوکرها و کلفت ها انتظار می کشید .
ـ سلام بابا جان !
ـ سلام کلود .
نخستین بار بود که او را به اسم صدا می کرد . تا آن روز همیشه او را پهلوان و یا ... نامیده بود . شنیدن این جواب قلب بچه را در هم ریخت . دلش خواست که همه چیز را اعتراف کند ، اما شرم گلویش را می فشرد . آهسته و بی صدا و دردناک ، مانند مردی بنای گریستن را گذاشت . مسیو پونتونیه به دلایل این غصه اهمیتی نداد ، زیرا بدترین سوء تفاهم ها ، آنهایی است که دو موجود حساس را از هم جدا می کند . گفت :
ـ گریه نکن جوان ! امروز یک کراوات آبی شیک با خال های سفید زده ام . کراواتی که دیگر بالا نمی رود . کت نوام را پوشیده ام و دستکش به دست کرده ام و ریشم را تراشیده ام . و حالا هم می رویم که در یک رستوران واقعی غذا بخوریم »
( ص 114 ) .

آبان ماه 1389

این داستان بر گرفته از کتاب « داستان هایی با قهرمانان کوچک از نویسندگان بزرگ » است و آنرا انتشارات ناهید به چاپ رسانده است .

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

گذر موقعیت ها : مهاجرت


گذر موقعیت‌ها : مهاجرت به آمریکا
2.
گفتگو با سرکار خانم گلناز بنی فاطمی

روحی : سرکار خانم بنی فاطمی عزیز، ممنون از اینکه دعوت مرا برای مصاحبه پذیرفتید لطفا بفرمائید متولد چه سالی هستید و چند فرزند دارید؟

گلناز بنی فاطمی : سپاس از دعوت شما برای مصاحبه، من متولد سال 1345 متاهل و دارای یک پسر 18 ساله هستم.

روحی : تا آنجا که اطلاع دارم ، شما به همراه خانواده تان اخیراً از ایران مهاجرت کرده اید ، ممکن است بفرمائید چه مدت است و در کجا مقیم هستید ؟


بنی فاطمی : حدود یکسال و نیم پیش به همراه همسر و فرزندم به امریکا مهاجرت کردیم و در حال حاضر در ایالت کالیفرنیا، شهر لس آنجلس زندگی میکنیم.


روحی : ممکن است بفرمائید چه شد که به آمریکا مهاجرت کردید ؟

بنی فاطمی : حدود 13 سال پیش پدر همسرم که اقامت امریکا را دارند برای خانواده ما تقاضای کارت سبز کرده بودند، صدور کارت سبز بعد از 11 سال (در بهمن سال 1387 ) موقعیتی را برای ما فراهم کرد که به امریکا سفر کنیم هنوز همه افراد خانواده بر سر اقامت در امریکا توافق نظری نداشتیم. بیشتر از همه پسرم که در آنزمان 17 ساله بود تمایل به ماندن داشت به هرحال با اینکه نیمه سال تحصیلی بود در مدرسه ثبت نام شد، خانه ای اجاره کردیم و ماندیم.

روحی : چه چیزی در آمریکا ماندنتان را به تردید انداخته بود . و یا به قول خودتان ، توافقی بر سرش بین اعضاء خانواده وجود نداشت ؟ آیا برایتان مقدور است تا هر اندازه ای که بشود ، از اختلاف نظر آنزمانتان بر سر ماندن در آمریکا بفرمائید ؟ در حال حاضر چطور؟ آیا با هم به توافق رسیده اید ؟ در صورت امکان لطفا توضیحی هر چه بیشتر درباره شرایط آنزمان خودتان بدهید .

بنی فاطمی : هر کدام از ما نظر متفاوتی داشتیم ، برای پسرم همه چیز جذاب بود بخصوص بعد از ثبت نام در مدرسه ، تفاوت مدارس امریکا با ایران در تمامی زمینه ها چه از لحاظ تدریس، چه قوانین کلاس و مدرسه چه روابط بین دانش آموزان با هم و با معلم ، همه یکجور راحتی و لذتی داشت که جذاب بود و هنوز هم هست حتی بیشتر از اوایل ورود چون در آن زمان به هر حال تازه وارد بودن و نا آشنایی با شرایط جدید مشکلات خاص خود را داشت که الان بر طرف شده . اما در مورد من و همسرم قضیه متفاوت بود ، ابتدای ورود برای همسرم جذاب و برای من بسیار نا امید کننده بود ، تجربه من از نوع زندگی ، فرهنگ ، ظاهر شهری و ظاهر رفتار شهروندی ، روابط بین ایرانیان مهاجر و غیره در یک کشور خارجی منحصر به کشور آلمان بود که شاهد زندگی خواهرم در دایره دوستان ایرانی و آلمانی اش بودم در کشوری که از یکجور یکدستی فرهنگی و احساس مسئولیت شهروندی برخوردار بود . این خصوصیات برای من که مسافر بودم و فقط برای مدت موقت به دیدن خواهرم میرفتم یکجور احساس احترام به آن فرهنگ و آن کشور را ایجاد میکرد . در ابتدای ورود به امریکا، من ناخودآگاه همه چیز را با آلمان مقایسه میکردم و همه چیز متفاوت بود و در آن زمان نا امید کننده ، یکدستی فرهنگی به هیچ عنوان وجود نداشت ، این عدم یکدستی در همه چیز قابل رویت بود از ظاهر شکل و لباس گرفته تا زبان و گویش و حتی مدل راه رفتن طرز زندگی و خلاصه همه چیز و برای من باعث احساس ناآرامی و نا امنی میشد .
روابط بین ایرانیان مهاجر مسئله خیلی مهم دیگری بود که باز در اثر مقایسه با ایرانیان مهاجر آلمان روی من اثر بسیار منفی گذاشت. بین ایرانیان ساکن امریکا البته آن عده ای که من شاهد نوع زندگیشان بودم از همبستگی و حمایتی که من بین ایرانیان مهاجر آلمان دیده بودم خبری نبود اصولا روش زندگی در اینجا تفاوت داشت که بعداً متوجه شدم درصد زیادی از آن بدلیل قوانین این کشور است. قوانینی که باعث منفرد و جدا شدن هر چه بیشتر شهروندانش میشود ، قوانینی که بیشتر جنبه مالی دارد . به نظر من ترسهای مربوط به پول ، بین مردم این کشور رایجترین بیماری اجتماعی را تشکیل میدهد که نوع آن بسته به اندازه درآمد و ذخیره مالی متفاوت است.
مسئله دیگری که باز در آن زمان اثر منفی زیادی بر من گذاشت ، سطح آگاهی عمومی مردم بود نسبت به آنچه در دنیا وجود دارد یا در حال وقوع است ، ضعف شدید خبر رسانی در رسانه های عمومیِ مجانی در دسترس مردم (منظور کانالهای تلویزیونی که در دسترس عموم مردم هست جدای از کانالهایی که باید برای آنها پول پرداخت کرد) که فقط شامل اخبار محلی هر شهر (تصادف ، دزدی ، آدم ربایی و قتل) یا اخبار ورزشی میشود ، باعث شده که عموم مردم و البته نه افراد تحصیل کرده ، نسبت به دنیای اطراف ناآگاه و در نتیجه بسیار بی تفاوت باشند . سوالهایی که باید جواب میدادیم خنده دار و همزمان غم انگیز بود مثل اینکه : ایران کجاست نزدیک کالیفرنیا ؟ یا اینکه کشور ایران ؟ نشنیدم ولی کشور من جورجیا است (یکی از ایالتهای امریکا)...
حالا که مدتی از ماندنم در اینجا گذشته و در شرایطم بیشتر جا افتاده ام تعدادی از نکاتی که در ابتدا برایم ضعف محسوب میشد بخصوص در مورد اولی که توضیح دادم کم کم به یکجور جذابیت تبدیل شد : عدم یکدستی کشوری که تشکیل شده از مهاجرین ، کشوری بدون تاریخ کهن ، بدون غرور تمدن قدیم و در نتیجه بدون تعصب ، شرایط زندگی را برای مهاجرین بسیار راحت کرده ، مهاجر تازه وارد خیلی زود در جامعه پذیرفته میشود ، همه ورودش را به او تبریک میگویند ، با لبخند از او استقبال میکنند ، هر کس با هر رنگ پوست و هر نژاد و هر زبان و هر لباسی خیلی زود عضوی از جامعه رنگارنگ امریکا میشود ، بدون احساس کمبود یا جدایی از جامعه که در آلمان زیاد شاهدش بودم .
اما در مورد همسرم، خیلی زود جذابیت ابتدایی امریکا جای خودش را در درجه اول به نگرانی کار و معاش داد و بعد از آن دلتنگی برای ایران و خانواده و فامیل و دوستان ، غصه از تنهایی و تمامی آنچه که در ایران بود و اینجا نیست جای آنرا گرفت .

روحی : آیا در ایران شما شاغل بودید ، میزان تحصیلات شما چیست؟ چه شغلی داشتید؟


بنی فاطمی : در سال 1370 با مدرک لیسانس در رشته باستانشناسی از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شدم . متاسفانه بازار کار در رشته تحصیلی من بخصوص برای فارغ التحصیلان دختر بسیار کم بود بنابراین به جستجوی کار در زمینه های دیگر گشتم ، در آن زمان موسسه ای بنام موسسه بازرگانی ایران و آلمان برای کسانیکه به زبان انگلیسی یا آلمانی تسلط داشته و دارای حداقل مدرک تحصیلی لیسانس بودند ، کاریابی میکرد. از طریق همین موسسه در یک شرکت خارجی تولید لوازم استخراج نفت مشغول به کار شدم ، در حدود 4 سال در این شرکت کار میکردم ، بعد از بسته شدن شرکت مزبور بطور پراکنده در مراکز مختلفی از جمله حدود 3 سال در یک شرکت حسابداری و 4 سال در یک شرکت برنامه ریزی مشغول به کار بوده ام .

روحی: در آمریکا چطور ، آیا شما شاغل هستید ؟ آیا تجربه کاری در آمریکا داشته اید ؟ وضعیت کار در آنجا چطور است ؟


بنی فاطمی : بعد از ورود به امریکا خیلی زود متوجه وضعیت بد بازار کار شدم ، این وضع برای تازه واردها و کسانیکه تحصیلکرده این کشور نیستند به مراتب بدتر است. بنابراین تصمیم گرفتم یک دوره آموزشی بگذرانم. چون در ایران در زمینه های خیاطی و جواهرسازی دوره دیده و کار کرده بودم و به هر دو بخصوص جواهرسازی خیلی علاقه مند بودم ، برای یک دوره 6 ماهه فشرده جواهرسازی ثبت نام کرده و همزمان بدنبال کار در هر دو زمینه خیاطی و جواهرسازی میگشتم ، به هرجایی که فکر میکردم امکان یافتن کار موقت یا دائم یا سفارش و تعمیرات و یا به هر شکل دیگر باشد سر میزدم، جواهراتی را که ساخته بودم به فروشگاههای مختلف میبردم، در بازارهای موقت شنبه بازار عرضه میکردم اما بازار کار در همه زمینه ها کساد بود و هست و نیروی کار ارزان فراوان . تنها زمان گرمی بازار، ایام کریسمس است (حدود دو ماه قبل از کریسمس و یک ماه بعد از آن) که فروشگاهها بطور موقت استخدام میکنند . من هم در تنها کریسمسی که تا به حال در امریکا بوده ام توانستم 3 ماه در یک فروشگاه ، کار فروشندگی انجام بدهم .

روحی : هزینه زندگی تان چگونه تأمین می شود به عنوان مثال : اجاره خانه ، خورد و خوراک ، بهداشت و درمان ، تحصیل پسرتان و امور دیگر ؟

بنی فاطمی : در واقع خرج زندگی ما از پس اندازی که در ایران داریم تامین میشود . خورد و خوراک ، کمترین و اجاره خانه بزرگترین قسمت هزینه ها را به خود اختصاص میدهد ، همچنین پرداختهای ماهانه مثل آب و برق، تلفن، گاز و غیره رویهمرفته مبلغ زیادی را تشکیل میدهند بخصوص که قرار است تومان به دلار تبدیل شود. به این ترتیب شروع زندگی بسیار مشکل بود و بنظر غیر ممکن میرسید اما بعد از گذشت چندین ماه که بیشتر در شرایط خود جا افتادیم و محیط را بهتر شناختیم بهتر توانستیم خرج و دخل را تنظیم کنیم و بعد از آن که همسرم مشغول به کار شد شرایط مالی خیلی قابل تحملتر شد . پسرم به مدرسه دولتی میرود بنابراین هزینه ای ندارد ، در مورد بهداشت هم پسرم تا 21 سالگی تحت پوشش دولت است اما برای ما بیمه ای از طرف دولت وجود ندارد ، تنها کلینیکهایی در سطح شهر هستند که برای بیماریهای درواقع سرپایی مثل سرماخوردگی بطور مجانی ویزیت میکنند. اصولا مسائل بهداشتی و بیمه در آمریکا یکی از نگرانیهای عمده قشر کم درآمد و بخصوص بدون کار است ، موسسات درصورتیکه به کارمند خود از تعداد ساعات مشخصی بیشتر برنامه کاری در هفته بدهند باید کارمند و خانواده او را (که شامل همسر و فرزندان زیر 21 سال میشود) بیمه کنند ، بنابراین کسانیکه تازه مشغول به کار میشوند اکثرا از آن تعداد ساعات (برای بعضی موسسات مانند آنهایی که عضو اتحادیه کارگری هستند از جمله بیمارستانها و مدارس 20 ساعت و بعضی دیگر 40 ساعت) برنامه کاری کوتاهتری دریافت میکنند. امکان اینکه کسی خودش را بیمه کند و ماهیانه پول آنرا به شرکت بیمه پرداخت کند وجود دارد اما شرکتهای بیمه همه خصوصی هستند و بسیار غیر قابل اعتماد در نتیجه احساس ناامنی و نگرانی از بیماری و مسائل بهداشتی یکی از معظلات آمریکاست.


روحی : آیا شما از دولت آمریکا کمک هزینه ای دریافت می کنید ؟ لطفا به طور مشخص هر نوع کمکی که از دولت دریافت می‌کنید را بفرمائید . مثلا آموزش زبان ، کار ( در این خصوص آیا هزینه آن دوره آموزشی جواهر سازی را خودتان پرداخت کردید یا دولت به شما کمک کرد؟ )

بنی فاطمی : دولت آمریکا به کسانیکه اینجا کار کرده و مالیات به دولت پرداخت کرده و بعد به دلیلی بیکار شده باشند حقوق بیکاری پرداخت میکند همچنین برای کسانیکه به دلیل بیماریهای شدید و غیر قابل برگشت به سلامتی کامل یا به هر دلیلی توانایی کار کردن نداشته باشند و این ناتوانی از طریق دکتر متخصص تایید شده باشد امکاناتی قائل میشود مثل شرکت در هر کلاسی بدون پرداخت شهریه ، دریافت ماهیانه و غیره . به جز این دو مورد افراد بالاتر از 60 سال که اقامت آمریکا را دارند حتی اگر در آمریکا سابقه کار نداشته و مالیات پرداخت نکرده باشند (بسیاری از ایرانیان مقیم ایران که از طریقی دارای اقامت امریکا نیز میباشند در این گروه جا دارند) از حقوق ماهانه و مزایای بسیار کامل بهداشتی دولت آمریکا برخوردارند . اما در مورد خانواده ما که در سن میانسالی هستیم و قبلا در آمریکا کار نکرده و مالیات درآمد به دولت پرداخت نکرده ایم شرایط خیلی سختتر است . البته از لحاظ آموزش کلاسهای علمی و دوره های کسب مهارت در رشته های فنی و غیره تسهیلات برای همه حتی کسانیکه بطور غیر قانونی در اینجا زندگی میکنند بسیار فراوان است . کلاسها در زمینه های مختلف و با شهریه های بسیار مناسب برای همگان قابل استفاده است ، کلاسهای زبان انگلیسی در بعضی موسسات دولتی بطور مجانی ارائه میشود .
مراکز آموزشی دولتی برای ثبت نام اجازه بازدید کارت شناسایی متقاضی را ندارند ، بنابراین همه کسانیکه در اینجا زندگی میکنند ، چه مجوز اقامت داشته باشند و چه نداشته باشند میتوانند از امکانات آموزشی استفاده کنند که البته این امکلانات هم به دلیل بد بودن اوضاع اقتصادی و محدودیت بودجه دولت مرتباً کاهش پیدا میکند یا کلاسها تعطیل میشوند یا شهریه افزایش پیدا میکند ، اما هنوز هر کسی با هر درآمدی میتواند در هر زمینه ای که بخواهد تحصیل کند . در کنار این امکانات البته موسسات آموزشی خصوصی با شهریه های بسیار بالا هم هستند .
اما در مورد موسسه ایکه من دوره جواهرسازی را در آن گذراندم قضیه بسیار متفاوت بود و فکر کنم گفتنش برای شناخت جامعه رنگارنگ و خیلی وقتها ناامن و غیر قابل اعتماد آمریکا بد نباشد . زمانیکه من در کلاس جواهرسازی ثبت نام کردم هنوز 2 هفته بیشتر از ورود ما به آمریکا نگذشته بود ، من خیلی عجله داشتم که زودتر یک دوره بگذرانم و بتوانم زودتر کار کنم ، هنوز از هیچکدام از امکانات آموزشی که در بالا گفتم اطلاعی نداشتم و از نابسامانی و ناامنی بازار نیز بی خبر بودم بنابراین بعد از جستجوی فراوان از طریق اینترنت و مجلات کاریابی و غیره ، موسسة مزبور را در یک مجله کاریابی پیدا کردم ، عنوان آن بود : بعد از گذراندن دوره های آموزشی فنی در زمینه های مختلف ، مشغول به کار شوید ، تماس گرفتم و برای بازدید کلاس به محل رفتم ، دقیقا چیزی بود که میخواستم ، موارد آموزشی بسیار کامل بود ، استاد با تجربه بود ، کلاس مجهز بود و خلاصه همان چیزی بود که باید باشد (حداقل از نظر من که تجربه ای از آمریکا نداشتم) با همسرم برای ثبت نام رفتیم به دفتر ثبت نام تا شرایط را بپرسیم ، مسئول ثبت نام برای ما توضیح داد که حتما بعد از اتمام کلاس مشغول کار میشوم ، گفت شهریه کلاس 9000 دلار است که 3000 دلار آن به دلیل اینکه خانواده ما درآمد ماهانه ندارد از طرف دولت بخشیده میشود و 6000 دلار بقیه بعد از اینکه مشغول به کار شدم ماهانه 50 دلار از حقوقم کسر میشود . همه چیز به نظر ما بسیار عادلانه بود و جذاب بنابراین ثبت نام کردم و مشغول شدم . البته کلاس بسیار خوب و کامل بود اما بعد از اتمام کلاس از کار خبری نبود ، مرتب تماس میگرفتم و سر میزدم و باز خبری نبود ، بعد از چند ماه نامه ای از یک موسسه دولتی دریافت کردم مبنی بر اینکه زمان پرداخت وامی رسیده که برای گذراندن کلاس دریافت کرده بودم و اشاره شده بود که از آن تاریخ به بعد بهره خیلی بالایی به مبلغ وام تعلق میگرفت . دریافت این نامه در آن شرایط مالی بد واقعا وحشتناک بود ، با کلاس تماس گرفتم تلفن قطع بود ، به محل کلاس رفتم ساختمانهای همسایه و نگهبان ساختمان گفتند که یک روز تمامی وسائلشان را جمع کردند و رفتند و هیچکس هم خبر نداشت کجا رفته اند. با اداراتی که پیگیر اینگونه مسائل هستند تماس گرفتم همه ابراز تاسف کردند اما کاری از دستشان بر نمی آمد ، گویا در سال تعداد زیادی موسسات مشابه به همین شکلها پولی به جیب میزنند و جمع میکنند. با موسسه پرداخت کننده وام تماس گرفتم و شرایطم را توضیح دادم ، مبلغ وام به جای خود باقی بود اما افزایش بهره را یک سال به تاخیر انداختند که خود کمک بزرگی بود .
بعدها که با مهاجرین ایرانی بیشتری آشنا شدم متوجه شدم که اکثر آنها مثل ما تا با شرایط اینجا و نا امنیهای مالی آن آشنا شوند هزینه های نابجای زیادی پرداخته اند. شاید اگر ایرانیان منسجم تر بودند ، بیشتر به هم کمک میکردند ، تجربه های خود را در اختیار تازه واردها میگذاشتند ، یاسازمانهایی تشکیل میدادند تا هر تازه وارد به تنهایی همه چیز را از سر تجربه نکند . فقط اگر اینهمه ترس از همنوع بین ایرانیان وجود نداشت.

روحی : اگر برایتان مقدور است ممکن است کمی بیشتر درباره این ترسی که فرمودید بین ایرانیان شایع است ، صحبت کنید و نیز آیا می دانید علتش چیست ؟ آیا اطلاع دارید که در شهرها و ایالت های دیگر هم این ترس بین ایرانیان هست یا نه ؟

بنی فاطمی : از زمانیکه من و خانواده ام وارد امریکا شدیم و حتی قبل از آن ، زمانیکه قرار بود به امریکا مهاجرت کنیم از کسانیکه تجربه زندگی در امریکا را داشتند عباراتی از این دست زیاد میشنیدیم که: "به ایرانی اعتماد نکنید" یا "در لس آنجلس نمانید ایرانی زیاد است"... وقتیکه وارد امریکا شدیم و شروع به زندگی کردیم ، آشنایان و فامیل که سالهای زیادیست اینجا زندگی میکنند ، سفارشاتی از همین دست میکردند ، دوست همسرم از ایالتی دیگر با ما تماس گرفت و سفارش کرد برای هیچ کاری چه شروع کار، چه اجاره خانه و چه سرمایه گذاری یا هیچ کار دیگری به ایرانی اعتماد نکنید .
در همان اوایل کلاسی میرفتم که خانمی ایرانی با همسرش نیز در همان کلاس بودند و سالهای زیادی بود که در اینجا زندگی میکردند ، اولین روزیکه با هم برخورد داشتیم هر دو رفتاری دوستانه داشتند اما وقتی متوجه شدند تازه از ایران آمده ام رفتار هردو تغییر کرد . قضیه را برای یکی از آشنایانم گفتم و دلیلش را سوال کردم ، گفت ترسیده اند ازشان کمک بخواهی ، معمولا اینجا همینطور است تقصیری هم ندارند ، بخاطر قوانین اینجا خیلی وقتها اگر کمک کنند دودش به چشم خودشان میرود . تمام این موارد برای من نشانه نوعی ترس بین ایرانیان بود .
اما تجربه شخصی من در این مدت مخلوطی از اعتماد و بی اعتمادیست .
نمونه تجربه مثبت من اجاره منزل بود ، برای اجاره خانه به دلیل اینکه ما در امریکا سابقه ای نداشتیم و دارای اعتباری نبودیم وضعیت خیلی سختی داشتیم ، هر خانه مناسبی که پیدا میشد یکی از شروط اجاره ، داشتن اعتبار بود تا اینکه صاحب یکی از خانه ها که اتفاقا ایرانی و از اقلیت آسوری بود وقتی فهمید ما ایرانی هستیم و تازه از ایران آمده ایم شرط اعتبار را حذف کرد و گفت : "ما که سالهای زیادیست اینجا زندگی میکنیم باید از کسانیکه تازه آمده اند حمایت کنیم" و در آن شرایط سخت کمک بزرگی به ما کرد .
اما در مورد ایالتها و شهرهای دیگر اطلاع زیادی ندارم . زمانیکه به امریکا آمدم از طریق اینترنت دنبال سازمانهای ایرانی میگشتم که برای یافتن کار یا گرفتن اطلاعات برای مهاجرین بتوانم به آنها مراجعه کنم . در آنزمان فقط در بوستون در ایالت ماساچوست آنرا یافتم . مراجعه به سایتهایی که مربوط به ایالت کالیفرنیاست در این زمینه ها به من کمکی نکرد .


روحی : به نظر می رسد ، شما و همسرتان باید اوقات فراغت زیادی داشته باشید ممکن است بفرمائید این زمانها را چگونه می گذرانید .

بنی فاطمی : من بیشتر در کلاسهای آموزشی ثبت نام میکنم . کلاسهای آموزشی برای حرفه های مختلف با شهریه های بسیار مناسب عرضه میشود و من با توجه به اینکه شغلی ندارم فکر میکنم یادگیری هرکدامشان شاید برای پیدا کردن کار به من کمک کند در عین اینکه وقت آزادم را هم پر میکند.

روحی: آیا روزهای تعطیل ، شما به اتفاق خانواده (همسر و فرزندتان) برای تفریح بیرون از خانه می‌روید؟ بیشتر کجاها می روید و معمولا چه کار می کنید ؟ آیا نوع تفریح شما نسبت به زمانی که در ایران زندگی می کردید ، تفاوت کرده است؟

بنی فاطمی : بله ، معمولا یک روز در آخر هفته را برای تفریح میگذاریم ، تفریح مورد علاقه من رفتن به طبیعت و تفریح مورد علاقه همسر و پسرم سینماست ، گاهی به خواست آنها و گاهی به خواست من ، از هردو استفاده میکنیم . طبیعت اطراف لس آنجلس هم خیلی زیبا و هم متنوع شامل کوه و جنگل و دریاست و همه سلیقه ها را به خود جذب میکند .
نوع تفریحات ما نسبت به ایران کاملا تفاوت کرده است . در ایران روزهای تعطیل بیشتر در بین فامیل و دوستان میگذشت و معمولا زمان زیادی برای استفاده از طبیعت یا تفریحات دیگر باقی نمیماند . گذشته از آن رفتن به طبیعت در ایران فصلی است ، برای استفاده از آن باید برای فصل مناسب برنامه ریزی کرد . اما بیشترین دلیل تغییر نوع تفریحات خانواده ما در واقع همان تنهایی است . در ایران فرق بین هفته و آخر هفته به اندازه اینجا اصلا حس نمیشد .



روحی: خسته نباشید ، یک بار دیگر از همکاری صمیمانه شما سپاسگزاری می‌کنم . لطفا اگر مطلب خاصی در رابطه با «مهاجرت» دارید و امکان گفتن آن پیش نیامده بفرمائید.

بنی فاطمی : من هم بار دیگر از شما بخاطر این گفتگو تشکر میکنم .

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

هم سایه / محمد نفیسی

هم‌ سایه
نوشته : محمد نفیسی
چند سالی بیش نداشت، اما حسابی قد کشیده بود رو به آسمان. آخرین بار باید با دقتی بیش از همیشه می‌پاییدمش. دو ساقش تا جایی که به نیم تنه می‌رسید صاف و جذاب بود و رنگ شنگرفی با ته مایه‌ای از سبز داشت. با احتیاط انگشتان خود را بر این پوست جاندار کشیدم. همیشه این ساق‌ها را دوست می‌داشتم. گویا از استواری و استحکام ذاتی آن لذت می‌بردم . اما اکنون با نگاهی دیگر و با دیدن لبخندی که در سر تا پای تن او می‌دوید و آن را به من سرایت می‌داد، به او می‌نگریستم. تمامی تن و گیسوان سبز رنگ خود را بر این ساق‌ها تکیه داده بود. و از آن بالا بالاها ما را می‌نگریست. نگاهی مداوم و طولانی. شاید می‌دانست که آن پائین بین ما چه می‌گذرد و چه فکرها درباره او کرده‌ایم. از متانت این نگاه و آن لبخند که از نوک‌گاه هر شرابه‌ای که از تن او نشأت می‌گرفت خوشم می‌آمد، اما باید بگویم در برابر آن، همگی احساس شرمندگی می‌کردیم.
آفتاب اوایل پائیز گرمی خوش‌آیندی به تن ما و او می‌بخشید. اثری از گنجشک‌های همیشگی نبود. آنها مثل همیشه رفته بودند و او را به حال خود وانهاده بودند. وانهادگی اما با آن همه متانت و آن لبخند مرموز چه هیبتی از او ساخته بود. تا بود، وقتی هوا می‌خواست رنگ تیرگی به خود بگیرد، همین گنجشک‌ها بودند که با سرو صدای بازاری‌شان همه چیز را به هم می‌ریختند و همه جا را با پروازهای شیطنت‌بار و جا به جایی‌های انگار توقف‌ناپذیر، عصبی و آشفته می‌کردند . اما او برعکسِ همه‌ی ما، هیچگاه ندیدم لحظه‌ای به روی خود بیاورد. این چنین روحی بردبار و توانا داشت. همه این سبک‌سری‌ها، شیطنت‌های بی‌هدف و جا به جایی‌های بی‌وقفه و این همه سر و صدای گوش‌آزار را تحمل می‌کرد و لحظه‌ای به روی خود نمی‌آورد. و چه نکبتی می‌زدند این گنجشک‌ها به همه جا ! فضله‌های بدبو همه جا را می‌پوشاند ، حیاط ، میز کوچک زیر سایه‌ی درخت غول پیکر، آن شمعدانی‌ها با گلهای قرمز نازشان، آن سفره کوچک چمن زیر پا، و اصلا این خانه کوچک نقلی، همه و همه با فضله بی‌وقفه آنها پوشانده شده بود. با این حال، من ندانستم راز این همه بردباری او چه بود در حالی که ما هر روز به وجود این همه گنجشکِ بی‌بند و بار و بی‌ملاحظه نفرین می‌فرستادیم !
پیر شده بودیم دیگر ! و در مقایسه با او از هر لحاظ پیر می‌زدیم. در مقابل وجود شاخ شمشاد و سرزنده‌ی او غرولندهای ما بیش از پیش انعکاس داشت. صدای بد و بیراه‌های ما در سرسرای صدا باران گنجشک‌ها می‌پژواکید و به خود ما باز می‌گشت. این بر عصبیت هر روزه‌ی ما می‌افزود. هر چند که فقط شاید نیم ساعت ـ سه ربعی در تاریک روشنای اول صبح و دم دمای غروب جیر و جیر و جیک و جیک شان به اوج می‌رسید... اما همین عمل آنها سرنوشت ما را و قطعی‌تر از ما ، سرنوشت او را رقم زد . سرنوشت حکم اره‌ای را یافت که آرام آرام، اما قاطع و بی‌رحمانه پیش می‌رفت. یک بار دیگر ساق‌های دوگانه ! که در ابتدای تنه با چرخش ظریفی از هم جدا می‌شدند و دو دست و ستون فقرات را در دو سو شکل می‌دادند و آنگاه در امتداد خود و همانطور که از پائین نظاره می‌کردی با رقصی تمام نشدنی به سوی آسمان بازو می‌گشودند.
تو باید می‌دیدی این بازو گشودن و طلب آغوش کردن را ! این رقص سبز سر باز ایستادن نداشت. و آن طلب به کام نمی‌رسید. شاید فقط با فرود آمدن تاریکی و در آن لابلا که پرده‌ی سنگین سیاهی همه چیز را در خود فرو می‌برد، می‌شد در عالم خیال هم‌آغوشی راز آمیز دو روح را حس کرد.
چگونه سرنوشت این همه را بی‌رحمانه درنوردید و از هم درید و قطعه قطعه کرد؟ و این کار به چه آسانی صورت گرفت و بیش از آنچه در تصور ما بگنجد سریع اتفاق افتاد. تجسم کاهش بود این حال! فقط می‌دیدی که با هر قطعه‌ای که جدا می‌شود، چیزی به نیستی نزدیک می‌شود، هیچ می‌شود و لحظاتی بعد دیگر نیست! فقط اثر خطوط متین تن او را در هوا حس می‌کنی ولی دیگر آن وجود، جسمش و حرکات زنده‌اش در باد که شخصیتی از آن خود به او می‌داد، دیگر نیست! دیگر از آن ساق‌های شگفت، آن تنه‌ی استوار و آن رقص بی‌نظیر و بیاد ماندنی شاخه‌ها اثری به جا نمانده. آنها را جدا از هم، درهم شکسته و بر روی هم تلنبار شده بر خاک افتاده می‌بینی.
آخرین صحنه را به یاد می‌آورم : وانت در کنار جدول ایستاده و توده در هم بر هم شاخه‌ها را بار می‌زنند. دل آشوبه آرامی اوج می‌گیرد. سرشاخه‌ها و برگ‌ها سرزندگی خود را از دست داده‌اند. برخی نگاه اسیروار و درمانده‌ی خود را به ما دوخته‌اند. برخی سیخ ایستاده‌اند و یا از دیواره‌های وانت بیرون زده‌اند، اما نگاه قهرآلود و دل‌شکسته‌ی آنها از بی‌وفایی ذاتی جهان سخن می‌گوید. موتور وانت روشن می‌شود. زبان بسته شاخه‌ای بر زمین کشیده می‌شود و صدای خش خش دور شونده‌ی آن به گوش می‌رسد، اما این خش خش همان خش خش نرم و نوازنده‌ی شبها نیست و آن نجوای مرموز دو روح که از چشم‌ها خود را پنهان می‌کردند. آخرین نگاه، با پیچیدن وانت به پشت ساختمان‌ها، در یاد ماندنی است ! و خطوط محو هیکل سر سبز درخت در خانه‌ی همسایه . کجا می‌توان آن متانت و بردباری و لبخند پایدار را از یاد برد!