۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

هم سایه / محمد نفیسی

هم‌ سایه
نوشته : محمد نفیسی
چند سالی بیش نداشت، اما حسابی قد کشیده بود رو به آسمان. آخرین بار باید با دقتی بیش از همیشه می‌پاییدمش. دو ساقش تا جایی که به نیم تنه می‌رسید صاف و جذاب بود و رنگ شنگرفی با ته مایه‌ای از سبز داشت. با احتیاط انگشتان خود را بر این پوست جاندار کشیدم. همیشه این ساق‌ها را دوست می‌داشتم. گویا از استواری و استحکام ذاتی آن لذت می‌بردم . اما اکنون با نگاهی دیگر و با دیدن لبخندی که در سر تا پای تن او می‌دوید و آن را به من سرایت می‌داد، به او می‌نگریستم. تمامی تن و گیسوان سبز رنگ خود را بر این ساق‌ها تکیه داده بود. و از آن بالا بالاها ما را می‌نگریست. نگاهی مداوم و طولانی. شاید می‌دانست که آن پائین بین ما چه می‌گذرد و چه فکرها درباره او کرده‌ایم. از متانت این نگاه و آن لبخند که از نوک‌گاه هر شرابه‌ای که از تن او نشأت می‌گرفت خوشم می‌آمد، اما باید بگویم در برابر آن، همگی احساس شرمندگی می‌کردیم.
آفتاب اوایل پائیز گرمی خوش‌آیندی به تن ما و او می‌بخشید. اثری از گنجشک‌های همیشگی نبود. آنها مثل همیشه رفته بودند و او را به حال خود وانهاده بودند. وانهادگی اما با آن همه متانت و آن لبخند مرموز چه هیبتی از او ساخته بود. تا بود، وقتی هوا می‌خواست رنگ تیرگی به خود بگیرد، همین گنجشک‌ها بودند که با سرو صدای بازاری‌شان همه چیز را به هم می‌ریختند و همه جا را با پروازهای شیطنت‌بار و جا به جایی‌های انگار توقف‌ناپذیر، عصبی و آشفته می‌کردند . اما او برعکسِ همه‌ی ما، هیچگاه ندیدم لحظه‌ای به روی خود بیاورد. این چنین روحی بردبار و توانا داشت. همه این سبک‌سری‌ها، شیطنت‌های بی‌هدف و جا به جایی‌های بی‌وقفه و این همه سر و صدای گوش‌آزار را تحمل می‌کرد و لحظه‌ای به روی خود نمی‌آورد. و چه نکبتی می‌زدند این گنجشک‌ها به همه جا ! فضله‌های بدبو همه جا را می‌پوشاند ، حیاط ، میز کوچک زیر سایه‌ی درخت غول پیکر، آن شمعدانی‌ها با گلهای قرمز نازشان، آن سفره کوچک چمن زیر پا، و اصلا این خانه کوچک نقلی، همه و همه با فضله بی‌وقفه آنها پوشانده شده بود. با این حال، من ندانستم راز این همه بردباری او چه بود در حالی که ما هر روز به وجود این همه گنجشکِ بی‌بند و بار و بی‌ملاحظه نفرین می‌فرستادیم !
پیر شده بودیم دیگر ! و در مقایسه با او از هر لحاظ پیر می‌زدیم. در مقابل وجود شاخ شمشاد و سرزنده‌ی او غرولندهای ما بیش از پیش انعکاس داشت. صدای بد و بیراه‌های ما در سرسرای صدا باران گنجشک‌ها می‌پژواکید و به خود ما باز می‌گشت. این بر عصبیت هر روزه‌ی ما می‌افزود. هر چند که فقط شاید نیم ساعت ـ سه ربعی در تاریک روشنای اول صبح و دم دمای غروب جیر و جیر و جیک و جیک شان به اوج می‌رسید... اما همین عمل آنها سرنوشت ما را و قطعی‌تر از ما ، سرنوشت او را رقم زد . سرنوشت حکم اره‌ای را یافت که آرام آرام، اما قاطع و بی‌رحمانه پیش می‌رفت. یک بار دیگر ساق‌های دوگانه ! که در ابتدای تنه با چرخش ظریفی از هم جدا می‌شدند و دو دست و ستون فقرات را در دو سو شکل می‌دادند و آنگاه در امتداد خود و همانطور که از پائین نظاره می‌کردی با رقصی تمام نشدنی به سوی آسمان بازو می‌گشودند.
تو باید می‌دیدی این بازو گشودن و طلب آغوش کردن را ! این رقص سبز سر باز ایستادن نداشت. و آن طلب به کام نمی‌رسید. شاید فقط با فرود آمدن تاریکی و در آن لابلا که پرده‌ی سنگین سیاهی همه چیز را در خود فرو می‌برد، می‌شد در عالم خیال هم‌آغوشی راز آمیز دو روح را حس کرد.
چگونه سرنوشت این همه را بی‌رحمانه درنوردید و از هم درید و قطعه قطعه کرد؟ و این کار به چه آسانی صورت گرفت و بیش از آنچه در تصور ما بگنجد سریع اتفاق افتاد. تجسم کاهش بود این حال! فقط می‌دیدی که با هر قطعه‌ای که جدا می‌شود، چیزی به نیستی نزدیک می‌شود، هیچ می‌شود و لحظاتی بعد دیگر نیست! فقط اثر خطوط متین تن او را در هوا حس می‌کنی ولی دیگر آن وجود، جسمش و حرکات زنده‌اش در باد که شخصیتی از آن خود به او می‌داد، دیگر نیست! دیگر از آن ساق‌های شگفت، آن تنه‌ی استوار و آن رقص بی‌نظیر و بیاد ماندنی شاخه‌ها اثری به جا نمانده. آنها را جدا از هم، درهم شکسته و بر روی هم تلنبار شده بر خاک افتاده می‌بینی.
آخرین صحنه را به یاد می‌آورم : وانت در کنار جدول ایستاده و توده در هم بر هم شاخه‌ها را بار می‌زنند. دل آشوبه آرامی اوج می‌گیرد. سرشاخه‌ها و برگ‌ها سرزندگی خود را از دست داده‌اند. برخی نگاه اسیروار و درمانده‌ی خود را به ما دوخته‌اند. برخی سیخ ایستاده‌اند و یا از دیواره‌های وانت بیرون زده‌اند، اما نگاه قهرآلود و دل‌شکسته‌ی آنها از بی‌وفایی ذاتی جهان سخن می‌گوید. موتور وانت روشن می‌شود. زبان بسته شاخه‌ای بر زمین کشیده می‌شود و صدای خش خش دور شونده‌ی آن به گوش می‌رسد، اما این خش خش همان خش خش نرم و نوازنده‌ی شبها نیست و آن نجوای مرموز دو روح که از چشم‌ها خود را پنهان می‌کردند. آخرین نگاه، با پیچیدن وانت به پشت ساختمان‌ها، در یاد ماندنی است ! و خطوط محو هیکل سر سبز درخت در خانه‌ی همسایه . کجا می‌توان آن متانت و بردباری و لبخند پایدار را از یاد برد!