۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

گذر شهر اصفهان



2. گفت و گو با سرکار خانم نفیسه نفیسی

زهره روحی : سرکار خانم نفیسی عزیز از اینکه دعوت مرا برای انجام این مصاحبه پذیرفتید تشکر می‌کنم. لطفا بفرمائید در چه تاریخی و نیز در کدام محله اصفهان به دنیا آمده اید.




خانم نفیسه نفیسی : من در شب یلدا، 30 آذر 1321 در محله دروازه دولت به دنیا آمده‌ام و در همانجا هم زندگی کرده ام . و وقتی هم که متولد شدم ، تو یک پرده ای بودم . اینها حرفهای مامان است که می گفته اند وقتی یک بچه در پرده به دنیا می آید.خیلی خوش یمن است. برای همین این پرده را «ماما» در می‌آورد و خشک می‌کرد و آویزان می‌کرد بالای آستانة در که هرکس که وارد خانه می ‌شد از زیر آن رد بشود و آمد کارش باشد.



روحی : من، هم «خاطره تحصیلی» شما که به همت موسسه سپید ( سپیدار) منتشر شده است ، را خوانده ام و هم « کوی جهان نما» ی شما را که در صفحه ی خاطره شهرِ مجله دانش نما به چاپ رسیده است. در «خاطره تحصیلی» ، شما از کودکستانی یاد می کنید که گویا در شهر اصفهان جدید التأسیس بوده و مدیر آن هم آقای اسلامی بوده اند . بهرحال، در آنجا می‌فرمائید «هیچ کس از دور و بری های ما کودکستان نمی‌رفت» . از گفته شما ، اینطور برمی‌آید که خانوادة شما (در آن ایام )، از جمله نخستین شهروندان اصفهانیِ حامیِ نظام آموزشی به سبک جدید (مدرن) بودند. آیا چیزی را به یاد می‌آورید؟



خانم نفیسه نفیسی : بله ، به نظرم می‌آید که دقیقا همینطور است که می‌گویید . و می خواهم بگویم که حتا قبل از کودکستان و از پر قنداق ما با کتاب و مجله و خواندن و شنیدن مطالب تازه آشنا شدیم . مثلا من یادم نمی رود زمان کودکی خودم را که فرض کنید سیزده بدری که می رفتیم باغی که همه فامیل جمع بودند ، بابا حتماً روزنامه «توفیق» یا شعرهای «عشقی»را می‌آوردند و با صدای بلند می‌‌خواندند. با این ترجیع بند: «های های جبلی قم قم» که درباره رضا شاه بود که سخره گرفتن و انتقاد گویی از وضعیت اجتماعی آن موقع بود. بله ، در مورد کودستان هم ، بله اولین کودکستانی که در اصفهان برپا شد همین کودکستان شاهپور بود که مدیر آن آقای اسلامی بود که دقیقا نمی دانم در چه سالی تأسیس شده بود . ولی محل آن دروازه دولت بود . فکر می کنم در همین کوچه ای بود که الان سینما سپاهان هست. آن موقع فکر می کنم اینجا بود. و خانم ارشدی ، معاونت کودکستان را به عهده داشتند و فکر می کنم آقای پازوکی قسمت موسیقی آن را اداره می‌کردند.

روحی : علاوه بر چنین استقبالی ، به نظر می‌آید که خانواده شما تجدید نظرهایی هم دربارة نگرش سنتی به «زن» کرده بودند . چرا که تحصیلات شما تا دبیرستان هم ادامه پیدا می‌کند . اکنون ما بطور مشخص می خواهیم دربارة این فضای اجتماعی اصفهان در آن دوران صحبت کنیم . ( نگاه نسبتاً جدیدی که به «زن» و مسائل او می‌ شد . )

خانم نفیسه نفیسی: قبل از پدر و مادر خود من ، پدر مامان که ، آدمی تحصیل کرده و روشن فکری بود بنام میرزا عبدالجواد ، و برادرم مهدی کتاب « از طبابت تا تجارت » را در باره ایشان نوشته ، پدر پدرم میرزا عبدالمهدی نفیسی که ایشان هم تحصیل کرده بودند ، معلم بودند و یک مدتی هم در اداره «ثبت» کار می‌کردند. همان موقع اینها همیشه یک زنی در کارهای خانه کمک می‌کرد که بیشتر هم مال پوده بودند و معمولا کسانی بودند به نوعی زندگی‌شان گرفتار یک ناهماهنگی و ناهمسانی شده بود . مثلا یا شوهرش رو از دست داده بود یعنی [عادت به ] تحت حمایت گرفتن را داشتند و مادرم حتا به دختر خدمتکارشان درس می دادند. به خاطر کتابهایی که در خانه خوانده می شد و و گفتگوهایی که دراینباره می شد ، ما آشنا شده بودیم با این مسئله که زن باید حقوقی داشته باشد و ...

روحی : از آنجا که کار من در مصاحبه حاضر در خصوص شهر اصفهان است ، و در مورد شما علی ‌الخصوص درباره نگاه به زن از سوی فرهنگ «تجدد» است ، می خواهم بدانم آیا در بین اقوام و دوست و آشنایان خانوادگی شما ، بودند کسانی که (مثل خانواده شما ) در خصوص نگاه به زن و حق طبیعی (و همینطور ادامه تحصیل در مقاطع بالا ) خود را از چارچوبهای نگرش سنتی بیرون آورده باشند و اصرار به تحصیل دخترانشان داشته باشند؟



خانم نفیسه نفیسی : تنها کسانی که من از بین دوروبری‌هایم می‌شناختم که رفتند دبیرستان، دو تا دخترهای پسر عموی پدرم بودند. و بعد من هم بعد از گرفتن تصدیق ششم ابتدایی رفتم دبیرستان «بهشت آئین» . البته بود برخوردهایی هم از برخی از افراد فامیل که خیلی برایشان تعجب آور بود که چرا دختر را گذاشته اند دبیرستانی که معلم مرد دارد. از بین همسایه هامون هم بله بودند کسانی که خیلی امروزی بودند . خانم های « آتش » ، «نوربخش» و «دهش» . خانم نور بخش که خودش معلم بود و «آقای دهش» خودش فکر میکنم معلم بود . می دانم که یک خیابان هم به اسم دهش بوده . حالا من نمی دانم که این به اسم او بوده یا کسی دیگری. ... اما آن گذر از سنت به تجدد که در خانوادة ما خیلی نمود داشت و مشکلاتی هم برایمان ایجاد کرد خیلی مشکل بود . من نمی‌دانم که آیا در خانواده‌های دیگر همینقدر مشکل بوده . گفتم که مادرم از طرف پدرشان خیلی خانواده تحصیل کرده و تجدد خواهی بودند اما خانواده مادری‌شان از یک خانواده روحانی معروف اصفهان بودند که مادرشان دختر حاج میرزا حسن اخوت بودند . که خیلی پایبند بودند که اگر مدعی اند مذهبی‌اند باید توی اعمالشان نمود داشته باشد. بنابراین اگر آنموقع مامان مذهبی بودند باید حواسشان را جمع کند که مبادا چادرش را بردارد . مبادا به سینما برود . خب اینها ایجاد مشکل میکرد با خانواده بابا که خود بابا که بهرحال امروزی و تجددخواه بودند ولی بیشتر از جنبه تحصیلات و علم آموزی و البته دائماً هم به ما می‌گفتند که شما می‌توانید حجابی مثل مصر با مقنعه های بلند پیدا کنید . ولی امکان نداشت توی این محیطی که همه یا صرفاً بی‌حجاب بودند یا چادری بودند . ما جرأت این را نداشتیم که از خودمان حجابی ابداع بکنیم . بنابراین مثلاً وقتی عموی من می‌آمد که خیلی او [و خانواده‌اش] متجدد و امروزی بودند و کاملا بی‌حجاب بودند می‌آمدند اصفهان، اولین کاری که می‌کردند می‌رفتند شب تأتر ارحام صدر و می‌خواستند ما بچه‌ها ، من و یکی از برادرانم را هم با خودشان ببرند . بعد ما بچه‌های کوچولو با چادر نماز راه می‌افتادیم دنبالشان . خب بهرحال آدم احساس می‌کرد یک مقداری «دست کم» گرفته شده . مشکل بود دیگر یک مقدار عدم اعتماد به نفس ایجاد می‌کرد .



روحی : آیا مادر بزرگ مادری شما سواد داشتند؟



خانم نفیسه نفیسی : ایشان دختر روحانی بودند و خیلی معتقد بودند . ایشان سواد خواندن و نوشتن داشتند . ولی بیشتر سواد خواندن. و تمام خاطره‌ای که من دارم چهرة خندان ایشان است که برای ما قصه‌های قرآن و یا حکایت‌‌های کوچک گلستان سعدی را می‌گفتند و مامان اصلا می‌گفتند ما که تحصیل می‌کردیم، مادرمان می‌آمدند پیش ما و نوشتن را یاد می‌گرفتند و حتما هم هر روز باید چیز تازه‌ای را در چنته داشته باشند از گلستان یا از بوستان که شب که پدرم می‌آمدند خونه و سر منلقلشان نشسته بودند (پدر مادرم شبها که می‌آمدند خونه اندکی تریاک می‌کشیدند) و دوست داشتند که خودشان اختلاط بکنند و صحبت بکنند از مسائل روز، و خانمشان هم به خصوص وقتی می‌خواستند بخوابند قصه بگویند یا یکی از آن شعرها را بخوانند. هر شب یک چیز تازه‌ای ارائه دهند . خب تحصیل کرده بودند . ولی مادر پدرم که خیلی هم کوچک بودند، وقتی ازدواج کرده بودند در هفت سالگی عقدشان کرده بودند . ایشان سواد خواندن و نوشتن نداشتند.



روحی : رابطه مادر و پدرتان در مورد مسائل تربیتی فرزندان چگونه بود؟ ممکن است کمی توضیح دهید . کدامیک از آنها تصمیم گیرنده اصلی بودند .



خانم نفیسه نفیسی : با اینکه به نظر می‌آید ما از نظر فرهنگی تحت تأثیر بابا بودیم ولی [تحت تأثیر مامان هم بودیم]. مامانم همین الان هم هنوز به محض اینکه چشمشان به یکی از نوه‌هایشان می‌افتد همیشه یک شعر تر بر زبانش جاری است. شعرهای قدیم یا چیزهای عامیانه . مثلا اگر الان شما را می‌دیدند و یک کمی با شما آشنا بودند ، می خواندند :« زهره خانم نازنین ، پاتو مگذار رو زمین ، پاتو بگذار رو چشم، ناز ابروت می‌کشم» .حتما یک شعری را داشتند همیشه تو چنته‌شان. اینکه مال بخش فرهنگی که خیلی پیدا نبود ولی تأثیر داشت روی زندگی ما و روی عشق و علاقه‌مان. ولی خب مامانم تا دم آخری که ما تحت تسلط خانواده بودیم نقش خودشان را در اینکه ما اصول دینمان را آنچه راکه بالاخره رایج بود ، حفظ بکنیم را حفظ کردند و بابا کوتاه آمدند در این زمینه . یعنی بابا خودشان هم مذبی بودند . ولی یک مذهبی مدرن بودند. روی حجاب مسئله داشتند . ولی بابا بالاخره دخالت نکرد روی این مسئله . حتا روی مسئله ادامه تحصیل ما که شاید می‌شد که ما برویم دانشگاه ، باز هم بابا کوتاه آمدند در مقابل فشاری که از نظر اجتماعی حاکم بود . که یک دختر باید شوهر کند وقتی برایش خواستگار می‌آید و تسلیم این امر شدند. نهایتاً .



روحی : در ایران آن زمان ، «تحصیل» ، آنهم تحصیل دانشگاهی و عالی، برای افراد شأن و مرتبه اجتماعی خیلی خاصی داشت. البته نه مثل امروز که شأن اجتماعی با نگاههای کاسبکارانه‌ی مدرک گرایی پیوند خورده، آیا با این نگاه موافق هستید در صورت تأئید ، آیا شما از این منزلت اجتماعیِ آن روزگار در اصفهان چیزی به خاطر می‌آورید؟
خانم نفیسه نفیسی : بله با این موافق هستم و به نظرم علتش این بود که اگر کسی دنبال تحصیل می‌رفت . از روی عشق خودش بوده . دیگر باید این کار را می‌کرد. ببینید شوهر خود من وضع خانوادگی‌اش جوری نبود که بتواند برود ادامه تحصیل بدهد . وقتی «هرندی زاده» (شوهرم) تصدیق شش ابتدایی را گرفت که یک پسر سیزده ، چهارده ساله بود، پدرش دستش را می‌گیرد می‌برد توی کارخانه ریسباف که خودش در آنجا کار می‌کرد. که آنجا کار کند و یک درآمدی داشته باشد. نمی‌دانم چه جوری بود که او فوراً جذب آدمهایی می‌شد که ارزش‌هایی داشتند. یعنی از همان اول در کارخانه یک شب که شبکاری‌شان بوده ، صدای شعرخوانی یک کسی را که از بین ماشین‌ های دولابافی‌ رد می‌شده را می‌شنود. می‌رود نزد آن فرد که «عبدالرزاق زاهدی» بوده که این دو با بعداً هم دوست می‌شنوند. بعد با هم ابتدا به قران خوانی و سپس خواندن کتاب سعدی و حافظ مشغول می‌شوند بعد هرندی زاده به زبان انگلیسی علاقه مند می شود و می رود انجمن ایران و انگلیس بعد زاهدی را هم با خود می‌برد انجمن و بعد سه سال را می‌گذرانند تا کلاس نُه را بخوانند و بعد هم ادامه می دهند برای پزشکی و اینها مفصل است که من توضیح نمی‌دهم . می خواهم بگویم عشق بود که آدمها را می‌کشاند به تحصیل . برای همین کسانی که واقعا یک تحصیلات و مدارکی گرفته بودند از احترام خاصی در جامعه برخوردار بودند دنبال کسب درآمد نرفته بودند یا بخواهند وجهه‌ای پیدا کنند .



روحی : آیا می‌شود اینطور بگوئیم که در آنزمان ،جامعه هم جداً علاقه مند به آموختن و یاد گری علم بوده ؟ منظورم این است که خود جامعه هم به علم آموزی ارزش می‌داد، یعنی علاوه بر اینکه فرد خودش از روی عشق می‌رفت دنبال تحصیل، جامعه هم، جامعه ای بود که به دلیل عشق به یادگیریِ چیزهای جدید و در نتیجه ارزش گذاری واقعی برای آن، به افرادی که به برای علم آموزی تلاش می‌کردند ، احترام می‌گذاشت و ارزش می‌داد.

خانم نفیسه نفیسی : من می‌دانم چیزی که حالا شوهر خود من تعریف می‌کرد و بهرحال متعلق به یک دوره عقب‌تر از من بوده این بود که توی اطرافیان خودش اولین کسی بوده که تحصیل می‌کند و یعنی حتا پسردایی‌هایش که تاجر بودند و بنابراین امکان تحصیل خیلی برایشان وجود داشته ولی نرفته بودند تحصیل بکنند . می دیدند او حاضر است بهرجوری که شده خودش را به آب و آتش بزند و برود درس بخواند و یک شهامتی در او می‌دیدند و یک ارزشی برایش قائل بودند ولی در عین حال هم هر وقت او را می‌دیدند ، حالا نه پسر دایی ها ولی کسان دیگری هم بودند توی فامیل که گوشه کنایه می‌زدند بهش . که حالا مثلا« مگر واجب است که تو پول نداری بروی درس بخوانی» . یکی شان هم این جمله را بهش گفته بود که :« حالا شما دیگر سرهنگ شدید ؟ دارید سرهنگ می‌شوید ؟» که البته اصطلاحی بود برای بالاترین ارزش اجتماعی که به تمسخر گفته می‌شد. در خود فامیل هم احساس می‌کردند که او دارد یک موقعیت برتری را کسب می‌کند . بنابراین شاید مواجه می‌شد با یک خورده تمسخر و حسادت از طرف بعضی ها . ولی خب از طرف آدمهایی که روشنتر بودند ، همینطور که می‌گوئید ، مواجه می‌شد با برخوردهای خوب و موافق .



روحی : حالا می‌خواهیم ببینیم که آیا خانواده هایی بودند در شهر اصفهان که برای شما (خانواده دکتر ابوتراب نفیسی) در حکم الگوی اجتماعی باشند . اگر اشتباه نکرده باشم پیشتر از خانواده‌‌ی یکی از عموزاده های پدری یاد کردید که دختران‌شان از شما بزرگتر بودند و قبل از شما به دبیرستان رفته بودند. آیا این خانواده می‌توانست الگوی اجتماعی شما باشد؟

خانم نفیسه نفیسی : الگوی ما بچه‌های ایشان نبودند . برای اینکه ما یک جنبه‌‌ای از وجودمان نسبتاً بیشتر به مذهب وصل بود . بنابراین نمی‌رفتیم به آن سمت . نمی‌خواستیم به آن سمت برویم. و در شهر اصفهان هم نمی‌دانم ، شاید کسی نبود . ما خیلی سرو کار نداشتیم با کسی. ولی خب یک کسی مثل پروین اعتصامی برای ما می‌توانست الگو باشد . چیزهایی که توی نویسنده ها و به ندرت هم بود زنی که بتواند باشد و فقط پروین اعتصامی را ما می‌شناختیم خب برایمان یک جذابیتی داشت . و به طور کلی صرف نظر از زن یا مرد بودنمان ، می دانستیم که تحصیل و خواندن و مطالعه یک امر حیاتی انگار هست. ما دور و برمان خیلی الگوهایی نداشتیم که بتواند ما را برانگیزد به تحصیل . و درضمن اینرا هم بگم که ما خیلی اجتماعی هم نبودیم و ما اصلا با هیچکس غیر از فامیل رفت و آمد نداشتیم به جز آن سه همسایه . که خب آنها هم زیاد مذهبی نبودند . بنابراین آشنایی ما از طریق کتاب ‌ها بود ... و فقط حس می‌کردیم که راهمان بالابردن سطح دانشمان است. و اگر بخواهم روی الگوهای زنانه حرف بزنم شاید بتوانم از پروین اعتصامی نام ببرم که برایمان ارزشمند بود که یک زنی بتواند شعر بگوید برایمان مهم بود . دیگر کار نداشتیم به اینکه چقدر زندگی او به ما شباهت دارد . یا مثلا مدیران و معلمان مدرسه هایمان اینها برایمان احترام خاصی داشتند و می‌توانستند برایمان الگو باشند. به خصوص من خیلی خوشم می‌آمد از تدریس واقعا برایم ارزشی بود . و خود آن معلمان هم از ما متوقع بودند برای ادامه تحصیل . اصلا انگار تحصیل را پایمان می‌گذاشتند.




روحی : آیا در ایام جوانی تان قبل از ازدواج ، امکان سفر بدون خانواده با دوست و یا دختران فامیل همسن و سال برایتان وجود داشت ؟

نفیسه نفیسی : شما گفتید وقتی جوان بودی ، قبل از ازدواج . من می‌خواهم بگویم که قبل از ازدواج من جوان نبودم ، کودک بودم . قبل از اینکه بله را بگم به نامزدی . من چهارده سالم بود که نامزد شدم . کلاس هشتم دبیرستان . بنابراین من از کودکی به ازدواج بله را گفته بودم . ولی در سیزده سالگی و یک سفر با دختر عمویم که داشت با پدر بزرگش می‌رفت شیراز ، همراه شدم . و اصلا رسم نبود که دختر تنها به سفر برود. و البته برایم تجربه جالبی بود .



روحی : ممکن است کمی بیشتر درباره همین تجربه بفرمائید . چه چیز این سفر برایتان جالب بوده است ؟



خانم نفیسه نفیسی : این که خانواده تصمیم گیرنده نبود . اینکه ما خودمان می‌توانستیم درخواستی داشته باشیم مثلا این موقع بخوابیم و یا این موقع بریم بیرون . البته همراه با خانواده عمه ام و دایی ام که ما وارد خانه آنها شده بودیم و تحت تأثیر آنها جایی می رفتیم ولی بالاخره احساس می کردیم که یک استقلالی پیدا کرده‌ ایم . ولی توی خود خانواده مان هم ما کم و بیش این استقلال را داشتیم برای خودمان. حداقل من که داشتم . بعد از ظهرها هم متعلق به خودم بود در خانه رویایی‌ام و آزاد برای خواندن و خواندن و اصولاً پر جمعیت بودیم و کسی زیاد کاری به کارمان نداشت .



روحی : آیا در آنزمان ، سفر (به منظور گردش و تفریح) به تهران داشته اید ؟



خانم نفیسه نفیسی : نه ، ما به همه جای ایران سفر می‌کردیم با مامان و بابا. واقعا خیلی سفر کردیم و هرجا هم که می‌رفتیم همه سوراخ سنبه‌هایش را می بردند ، می‌دیدیم . با وجودیکه برای مامانم خیلی سخت بود. چون عیالوار بودند در واقع و باید خیلی سور و سات راه می‌انداختند برای سفر و خیلی خسته می‌شدند . ولی خب دیگر بابا سالی دو دفعه سفر را می بردند . و بنابراین تهران هم همینطور عبوری و گذری .کمتر از جاهای دیگر تهران می‌رفتیم. چون تهران فامیل داشتیم و نمی‌خواستیم برویم خانه فامیل که مزاحمشان باشیم. بنابراین کمتر می‌رفتیم. [ضمن اینکه] من بیشتر به شهرهای حاشیه کویر می‌اندیشیدم . آنها برایم جذابیت بیشتری داشتند .



روحی : در آنزمان برای دختران جوان(همکلاسی ها ، دوستان ) که دور و اطراف خود داشتید ، چه ویژگی هایی جالب بود ، خواست و آرزوها یشان چه بود؟

خانم نفیسه نفیسی : به خاطر همین که ما خیلی اجتماعی نبودیم بنابراین اولا من هیچ همکلاسی را به خانه‌مان نیاوردم و خودم هم خانه هیچ همکلاسی نرفتم. فقط متأسفانه آرزوی دوستی با همکلاسی هایی را داشتم که اهل کتاب خواندن بودند . معیارم متأسفانه فقط این بود.

روحی : چرا متأسفانه !؟

خانم نفیسه نفیسی : خب در اثر زندگی با هرندی زاده ، اینرا فهمیدم . اینکه اجتماع می‌توانست چیزهایی داشته باشد . می توانست کلاس درس باشد . و بعد که فهمیدم واقعا هم رفتم [دنبالش]. ولی ببینید همان موقع‌اش هم آرزوی قلبی و یکی از رویاهایی که من در سر خودم می‌پروراندم این بود که پرنده ‌ای باشم که بتوانم بشینم روی بام خانه‌های دیگران و نظاره گر زندگی آنها باشم. می خواهم غیر اجتماعی بودن خودم را بگویم که این فقط رویای من بود . ولی خودم مستقیما خیلی تماسی نداشتم . من فقط با دو سه نفری که بر حسب اتفاق روی نیمکت من در کلاس نشسته بودند دوست بودم . در عین حالی که از همان موقع این قدرتی را که با افراد بتوانم روابط خوب برقرار کنم داشتم . همینطور که وقتی زنگ [تعطیلی] مدرسه می‌خورد و من می نشستم لب ایوان [مدرسه] منتظر آقا «رضا» راننده مان که بیآید دنبالم ، با دو دختری که نابینا بودند و کنار من نشسته بودند و بافتنی می کردند خیلی دوست شده بودم و قلباً تمایل [به ارتباط ] داشتم ، ولی نمی رفتم دنبالش . به خاطر اینکه خوی اجتماعی نداشتم و انگار اجتماع خانواده و فامیل نیاز ما را برطرف می کرد .

روحی : آیا به نظرتان این «خوی اجتماعی»، پرورشی ـ تربیتی بوده ؟ منظورم این است که آیا نداشتِ این خوی ، می توانسته به دلیلِ رابطه‌ی بسته خانوادگی شما باشد ؟ چون قبلا فرمودید که خانواده تان رابطه اجتماعی زیادی نداشت.

خانم نفیسه نفیسی : بله ، توی خود فامیل خیلی داشتم ولی ارتباط اجتماعی با بیرون ، غیر فامیل نداشتم . مثلا بابا خودشان با دکترها مهمانی داشتند . و در خانه ما هم برگزار می شد ، ولی هیچکدام از ما (زنان) در آن شرکت نمی کردیم ، آنها هم خانم‌هاشان نمی‌آمدند . ولی دکتر زن هم بود . ولی پسرها ، راه داشتند به آن اتاقی که به دنیای بیرون راه داشت.

روحی : آیا شما قبول دارید که جوانان و خصوصاً «زنان» نسبت به دوران شما رشد بیشتری کرده اند؟

خانم نفیسه نفیسی : بله ، حتماً

روحی : آیا در این رشد ، چیزی هست که حسرت آنرا بخورید . به عنوان مثال وقتی نوه‌ها و امکانات آنها را می‌بینید با خودتان این فکر را بکنید که ای کاش شما هم از این امکانات در ایام جوانی تان برخوردار بودید؟

خانم نفیسه نفیسی : من یک روحیه ای دارم که تقریبا حسرت هیچ چیزی که گذشته را نمی‌خورم . یعنی واقعا این طوری بوده . فقط شاید بعضی وقت ها به خودم گفته باشم که من استعداد و توانایی‌ای که یک پزشک خوب بشوم داشتم و نه الزاماً از نظر درمان‌هایی که برای بیماران می‌شود ، [بلکه] بیشتر از نظر اینکه چقدر می‌توانستم توی دل اجتماع باشم که برمی‌گردد به آرزوی پرنده شدن . و نیز از این نظر که گاهی یک وقتها حسرتی داشتم، بازهم بیشتر سفر کنم و امکان اینکه خیلی بیشتر دنیاهایی را ببینم ، جاهای زیادتری که در آن بتوانم نقشی داشته باشم و تأثیر گذار باشم . [ ولی] بله ، شاید هم روی این مسئله حجاب داشتن ؛ به نظرم می ‌آید که کاش آن موقع هم می توانستم با همین روسری و تشکیلات و امکاناتی که الان دارم ، بیرون بروم . نه اینکه بگم کاش می شد بدون حجاب باشم ، بلکه کاش می توانستم با این امکات که الان دارم آن موقع بودم.

روحی : منظورتان از اینکه می‌ فرمائید دلتان می‌ خواسته « تو دل اجتماع » باشید ، چیست؟

خانم نفیسه نفیسی : حالا برای من که حواسم به نوشتن است و عشق به این مسئله دارم ، شاید نیاز به دریایی که می توانستم توش زنده باشم ، شنا بکنم ، به نظرم می‌آید که می توانست «اجتماع» باشد . من وقتی که چهار تا دخترهایم نسبتا بزرگ شدn ، به تشویق شوهرم ، رفتم مطب بابا کار کنم . بعد یکی از عموهای من که دکتر هم هستند ، برایشان نوشتم که من میخواهم بروم مطب بابا. گفتند چرا می خواهی اینکار را بکنی شاید این [کار] خیلی در شأن تو نیست ، تو کارهای بهتر از این می توانی بکنی . می توانی بنشینی چیز بنویسی . گفتم ، دقیقا به علت اینکه می خواهم بنویسم ، [می خواهم این کار را بکنم] . من که نمی‌توانم از آشپزخانه به اتاق خواب ، چیز بنویسم . [بین رفت و آمدم از آشپزخانه به اتاق خواب که چیزی برای نوشتن ندارد ] . من نیاز دارم به اینکه در بستر اجتماع باشم . به این علت رفتم مطب بابا. به نظرم میآید که دوره خیلی خوبی هم برایم بود و ارتباط با مردم و دردها و گرفتاریهایشان و آرزوهایشان تجربیات بی نظیری برای من فراهم آورد .

روحی : خانم نفیسی عزیز ، خسته نباشید از شما برای این مصاحبه تشکر می کنم .

خانم نفیسه نفیسی : من هم تشکر می کنم .