سوءتفاهم
بررسی داستان کوتاه «آقا» ، اثر هانری دو ورنوا (1875ـ1937)
نوشته : زهره روحی
بررسی داستان کوتاه «آقا» ، اثر هانری دو ورنوا (1875ـ1937)
نوشته : زهره روحی
رابطهی بین شما و فرزندتان چه گونه شکل گرفته است؟ آیا هیچگاه به ماهیت آن فکر کردهاید؟ تا چه اندازه قدرت «ساختن» این رابطه را داشته اید؟ آیا شما جزو آن دسته از آدمهای خوش اقبالی هستید که از نگاه تحسینآمیز فرزند به والدین خود احساس غرور میکنند؟ یا شاید جزو گروهی هستید که (بنا به هر دلیلی) همواره در جایگاهی ناگوار نسبت به فرزند قرار داشتهاند : جایی کاملا پرت و دور از قدرت ساختن و برانگیختن حس تحسین! جای گرفته در حاشیهی ارتباطاتِ خانوادگی و بینصیب از هر نوع اقتدارِ والدی؛ جایگاهی که فقط متعلق به آدم های حاشیهای خانوادههاست، آنهم با تحمل انواع اضافه بارِ موانع ارتباطی و عاری از امکان ارتباط مستقیم . یا شاید هم جزو گروه کثیری هستید که با فرزند یا فرزندان خود صرفاً «هستند » . فقط همین ؛ بیآنکه هیچکدام از طرفین نیازی به اندیشهی «رابطه»ی والد و فرزندی و نیز«نحوهی بودنِ» آن پیدا کرده باشند !
اصلاً آیا هیچگاه مجال داشته اید تا به «نیازِ» ارتباط با فرزند فکر کنید؟ به نظر میرسد «نیاز»های این چنینی، (به عنوان مثال نیاز به دوست) آغازگر فصل جدیدی از «شدن» انسانی است. چرا که به عنوانِ یکی از نشانههای رشد خصلتهای فرهنگی و اجتماعی، راه به جایی میبرد که انسان را مبدل به هنرمند و یا اندیشمند میکند . نیاز به گفتن ، نیاز به شنیدن ، نیاز به دوست داشتن ، نیاز به دوست داشته شدن و بالاخره نیاز به دیده شدن، اساسی ترین نیازهای انسان اهل شعور است . اگر این شیوه از نیاز نبود، احتمالاً انسان هرگز فرصتی برای شدن پیدا نمیکرد ...
بهرحال، به هر صورتی که با فرزندانمان «باشیم»،داشتن رابطهای بدون سوءتفاهم با آنها از محالات است. اصلا «بودن» با «دیگری»، خصوصاً کسانی که بیشترین ارتباط را با آنها داریم و به اصطلاح از اعضاء خانوادهاند، نمیتواند مصون از سوءتفاهم و بدفهمی باشد . شاید از اینرو که هرگز نمیتوان به نحو «آرمانی» در جایی بود که «دیگریِ در موقعیتِ خاص» ، از ما انتظار حضور دارد . راز بزرگ سوءتفاهماتِ مربوط به نزدیکان، در غیبت ما و انتظار حضور «دیگری» در جایی است که هیچ کدام از آن خبر نداریم.
باری، اگر «سوءتفاهم» را متعلق به مجموعهی «تنش»های ارتباطی بدانیم، و ریشهی آنرا نه در واقعیت، بل در تابوهای ذهنی ببینیم، در چنین صورتی میتوان آنها را جزء مجموعهای دید که امکانهای رشد را در خود دارند. زیرا سوءتفاهمات ،( همانگونه که گفتیم همچون هر امر تنش آمیز دیگری) مجهز به بازتابندگیِ گرههای ارتباطی ـ موقعیتی اند. اما مشروط به اینکه اشخاصِ «دچار سوءتفاهم شده»، از امکانِ برابر حقِ طرح «مسئله» برخوردار باشند : اینکه بدون هر گونه تبعیضی از هر لحاظ (سنی، جنسیتی، و...) اجازهی سخن گفتن داشته باشند و فارغ از هر گونه سرکوبی (جسمانی و یا روانی) و یا هراس از احساس تحقیر، بتوانند آزادانه از آزردگیِ خویش سخن بگویند . پس برای طرحاش میباید به دور از فضای تداعی کنندهی تابوها عمل کرد . یعنی در فضایی سرشار از اعتماد به هنگام سخن گویی ؛ فضایی که بتوان یقین داشت که در آن امکان «شنیدن» و بردباری در شنیدن ، پیشاپیش وجود دارد. فقط در چنین وضعیت دموکراتیک و امنی است که میتوان از سوءتفاهمات، به مثابه امکانی برای رشد روابط و شعور فرهنگی و اجتماعی استفاده کرد.
اما در زندگی روزمره و روابطی که در آن پرورش یافته ایم معمولا کسی این گونه عمل نمی کند و به ندرت هم می توان با افرادی سروکار داشت که این گونه فکر کنند. فراموش نکنیم که برای «ساختنِ» رشد در فضای سوءتفاهمات ، به «نیاز متقابل» نیاز است. این فضا، جاده ای یک طرفه نیست که بشود آنرا به تنهایی طی کرد و یا باری نیست که بتوان آنرا یک تنه برداشت. وگرنه سوءتفاهم مسیر ویران کنندهی خود را در پیش می گیرد و با هر رنجش ، فاصله ی بین ما و عزیزمان بیش از پیش می شود . تا جایی که دیگر قادر به تحمل یکدیگر به عنوان دو «خویش» نخواهیم بود و شاید به برقراری رابطه از نوع «آشنای دور» روی خواهیم آورد : آن نوع رابطه ای که فضای ارتباطی اش ، چارچوبی مشخص و قابل پیش بینی دارد و می توان در آن احساس «آسودگی» و «فارغ از رنج» داشت. آسوده اما تنها !
«هانری دوورنوا» (1875 ـ 1937) ، نویسنده ی فرانسوی در داستان کوتاه «آقا» ( ترجمه رضا سید حسینی)، به راحتی و بدون کمترین زحمتی مخاطب خود را درگیر یکی از روابط ناموفق پدر و فرزندی می کند. و از آنجا که زمینه ی داستانی خود را به «انسان حاشیه»ای ساختار قدرت در خانواده اختصاص داده است ، به مخاطب خود این امکان را می دهد تا در صورت تجربه ی موقعیتِ حاشیه ای بودن ، احساس آزردگیِ خود را در فضای صمیمی و همدلانه ی داستان «آقا» ببیند . دوورنوا ، از همان جملات آغازین ، خواننده را در معرض موقعیت موقعیتِ تنزل یافتة آقای «پونتونیه» (پدر کلود) نسبت به موقعیت برترِ «کلود» قرار می دهد:
«کلود، در طلاقی که پدر و مادرش را از هم جدا کرد هیچ دخالتی نداشت. نسبت به پدرش محبتی داشت که کمی آمیخته به تحقیر بود. او را "بابا پیره" صدا میکرد. واقعاً پدر پیری بود با قامت خمیده و سبیلی غم انگیز و جو گندمی. روزی کلود شنید که دایه به آشپز میگفت : "همه پولها مال خانم است ". [...] از آن به بعد نسبت به مادرش احترام ترس آلودی احساس کرد و فهمید تجملی را که این همه دوست دارد مدیون اوست . پدرش به نظر او رفیق کم ارزشی جلوه میکرد و مادرش یک الهه » (ص108)
و منظور از «موقعیت تنزل یافته»، همانگونه که دیده میشود، صرفاً معطوف به ثروت و یا به قول دایه «همهی پولها» نیست؛ بلکه آنچه برای دو ورنوا، اهمیت دارد ، پیامد اجتماعیِ آن است : همان «منزلت»ی که در جوامع طبقاتی ، آدمها با شاخصهای دو سوی طیفاش شناخته و سنجیده میشوند. و کلود نحوهی طبقه بندیِ آنرا به یاریِ نگاههای دور و بریهایش به پدر و مادر خود میآموزد : مادر در اوج قدرت و پدر در دورترین نقطهی جغرافیایی از قدرت ! قدرتی که نه تنها میتواند تمامی عرصههای حضور را به مالکیتِ خود درآورد ، بلکه حتا میتواند نامی جدید و مناسب با شأن و منزلت اجتماعی بر «کلود» بگذارد :
«آقای پونتونیه بیآنکه اثری، تصویری و یادگاری از خود باقی بگذارد از زندگی آنها کنار رفته و ناپدید شده بود و حال آنکه زنش با حضور خود، همه جای خالی را در خانه پر میکرد [...] به محض آنکه طلاق انجام گرفت، مادام پونتونیه، نام خانوادگی دوران دختریاش را که "لبراز ـ دوتی یی" بود بازیافت و به پسرش هم اسم قشنگتری داد و اما مسیو پونتونیه به شغل سابق خودش که طراحی و نقاشی بود بازگشت و همان زندگی محقر، تنگ و غمانگیز سابق را از سر گرفت. رفته رفته عادات زندگی سابق را از سر میگرفت . دوباره کراواتش از بالای یقه بیرون میآمد . نیم چکمههای کهنه و وارفته اش را به زمین میکشید ، فقری که داشت در نظرش مطبوع بود مثل همان نیم چکمه ها که در آنها خود را راحت احساس میکرد » (ص 108) .
نکتهی جالب هم در همین احساس آسودگی و راحتیِ مسیو پونتونیه در «عالم فقر» مادی است . به نظر میرسد برای او بازگشت به زندگی گذشتهاش، نه تنها رنجبار نیست ، بلکه بسیار هم لذت بخش است و وجود موهبتوار کلود برای او این راحتی را به خوشبختی تبدیل میکند . پسری که آقای پونتونیه می تواند بهش افتخار کند و بنازد . نه برای آنکه چهره ای زیبا و یا قد و اندامی فلان طور دارد بلکه از اینرو که قلبی از طلا دارد ، و از قضا این «قلب طلایی» تنها ثروتی است که مسیو پونتونیه در این دنیا دارد . و میتواند ساعتها درباره آن برای همسایهی اسپانیایی اش حرف بزند :
« بیشتر از این لحاظ از او خوشم میآید که عاطفه دارد . بلی، آقای گومزکو ، او بچه ای است که یک قلب طلایی دارد و همین قلب است که من را به او پایبند کرده است» . (ص 110)
و چهارشنبه ها ، روز دیدار از کلود ، برای پونتونیهی پیر، درخشان و خوش ترین روز هفته است . حوالی ظهر خود را به مدرسهی پسرک می رساند تا بعد از اتمام درس به اتفاق به رستورانهایی در پیاده رو ها روند . از آن گونه که «دور میزها را چپری از گلدانهای گل فراگرفته .. و انسان خود را در ییلاق تصور میکند» و بیشترِ مشتریان آن راننده ها و کالسکه ران ها هستند. جایی که کلود میتواند ذوق زده به اسبها و آدمها نگاه کند و از خوشی کف بزند .
شاید کلود جوان ، همچون مادر و یا دایهی خویش نسبت به بد لباسی پدر با اکراه برخورد نکند، ولی خوب می داند که چگونه از آنها به عنوان ابزار قدرت در برابر پرسشهای پدرانهی آقای پونتونیه استفاده کند، و با لحنی سرزنش بار ، پدر را وادار به عقب نشینی کند :
« ناگهان مسیو پونتونیه قیافة جدی می گرفت و می پرسید : ـ پهلوان ، خوب . فعالیت می کنی؟
و پسر بی آنکه به این سئوال جواب دهد شروع می کرد: ـ "ببین بابا ! باز هم کراواتت رفته بالا، پیراهنت تمیز نیست ، یادت رفته که کتت را ماهوت پاک کن بزنی ..." کلود نیز مانند مادرش از کسانی بود که فرمان می دهد و مسیو پونتونیه از کسانی که اطاعت می کنند ! » (صص 109 ـ 110) .
کلود ، پسر بچه ای نیست که فقط محدود به «قلب طلایی» اش باشد ؛ او همچنین پسرک «باهوش»ی است که خیلی راحت و بدون کمترین دردسری نکته های بقاء را از آموزش های فرهنگ بورژواییِ جامعهی خود می آموزد . مثلا اگر مادرش به او بگوید که همانند نامش ، مدرسه اش را هم تغییر داده است ، کلود کمترین اعتراضی نمی کند . او به خوبی «میفهمد» که داشتن «روابط برجسته» با فرزندان میلیونرها و وزرا چه معنی می تواند داشته باشد . و حتا این هوش آنقدر زیاد است که در مدرسهی جدید میداند به هنگام دیدن پدر خود (بنا به توصیهی مادرش) ، چگونه او را به جای پدر ، «آقا» خطاب کند !
« چهارشنبه رسید . مسیو پونتونیه از دیدن سر در مجلل مدرسه خیره شد . وارد حیاط پر گلی شد . [...] پونتونیهی کوچولو ، با قدمهایی کندتر از همیشه و در وسط پسر وزیر و پسر میلیونر به طرف او می آمد .
ـ چه شیک شدی پهلوان ! خوب ! چرا حرف نمی زنی ؟ زبانت را بریدند ؟
ـ نه ...
ـ نه ، کی ؟
ـ نه ... آقا ...
کلود فکر می کرد که پدرش به قدر کافی پیر است و دیگر پیرتر نمی شود . با وجود این او را دید که ناگهان پیرتر شد . درحالی که ناراحت شده بود به همراهانش گفت : ـ خداحافظ پیلوا ، خداحافظ بلومنفلدا .
با هیجانی آکنده از پشیمانی دست نحیفی را که کمی می لرزید گرفت . اکنون در کوچه بودند و بچه میکوشید که جبران کند .
ـ خب تو چطوری پدر جانم ؟ . . . باباجان . راستی کیف مرا ببین که یک حرف نقره ای دارد [...] » (ص 112).
درک حس و حال آقای پونتونیه ، کار چندان مشکلی نیست . حالی که شباهت عجیبی به آدمِ مال باخته ای دارد که به یکباره خبر ورشکستگی اش را در یک سرمایه گذاری کلان شنیده باشد . از دست دادن « قلب طلایی» ، مسیو پونتونیه را نابود و به یکباره پیر کرد . پیری ای غیر قابل تصور در نظر کلودِ کوچک . اما آیا اینکه کلودِ کوچک به غیر از قلب طلایی ، از هوش اجتماعیِ جامعه ای که در آن زندگی می کند برخوردار است ، تقصیر کار است؟ همان هوشی که آقای پونتونیه (به هنگام سرزنش های دفاعیِ پسرش) در دیدنش مسامحه می کرد ! و یا از این بابت که استعداد وی را آموزش های مادر و دایه اش به کار گرفته اند ، پسرک «قلب طلایی» مقصر است ؟ چرا آقای پونتونیه هیچگاه به محیط پرورشیِ کلود قلب طلا نیندیشیده بود ؟ اما از هر پرسشی مهم تر شاید این باشد که آیا این خطای کلود کوچک است که بی آنکه بخواهد وارد بازی بزرگترها میشود و احساساتش به بازی گرفته میشود؟ باید کلمات آغازین داستان را به یاد آورد. آنجا که هانری دو ورنوا، برایمان نقل می کند که : « کلود در طلاقی که پدر و مادرش را از هم جدا کرد هیچ دخالتی نداشت» (ص 107) . اما آقای پونتونیه چنان درهم شکسته و غمگین است که به هیچ یک از اینها نمیتواند فکر کند .
« ـ چرا امروز مرا "آقا" صدا کردی ؟
ـ بابا جان به خاطر دیگران بود .
ـ آه ! . . . خود تو این فکر به سرت زد ؟
ـ بلی بابا .
ـ خودت تنها ؟
ـ بلی بابا .
ـ مادرت دخالتی نداشت ؟
پسرک به تصور این که کار قهرمانانه ای می کند ، در دروغ خود اصرار ورزید . نمی خواست مادرش را متهم کند ، در حالی که چشمان صاف و روشن خود را به چشمان پدر دوخته بود تا او را متقاعد کند جواب داد: نه! » (ص 113) .
و هانری دو ورنوا، بلافاصله می نویسد : «گویی پلی که آنها را به همدیگر مربوط می ساخت در هم شکست . مسیو پونتونیه با همان حیرت وحشت آلودی که سابقاً در حضور زنش احساس میکرد ، پسر خود را نگاه کرد». ( همانجا) و چند سطر بعد اضافه می کند که آن شب آقای پونتونیه برای همسایه ی اسپانیایی اش از «سیاست خارجی » صحبت کرد (ص 114).
شاید هیچ توصیفی نتواند این طور کارآمد از دل شکستگی و قطع امید آقای پونتونیه خبر دهد . جایگزینیِ سیاست خارجی به جای صحبت از پسر «قلب طلایی» ، زهر عجیب و غریبی در حذف کلود دارد ! سوءتفاهمی که آرام ، آرام پیش می رود و تمامی حصارهای اعتماد را در برابر ویرانیِ جبرانناپذیر یک طرز تلقیِ ناگوار و غلط به نابودی میکشاند :
« چهار شنبهی بعد ، پسرک وقتی که از کلاس خارج شد ، پدرش را در حیاط ندید . او را بیرون در پیدا کرد که حقیرانه در میان نوکرها و کلفت ها انتظار می کشید .
ـ سلام بابا جان !
ـ سلام کلود .
نخستین بار بود که او را به اسم صدا می کرد . تا آن روز همیشه او را پهلوان و یا ... نامیده بود . شنیدن این جواب قلب بچه را در هم ریخت . دلش خواست که همه چیز را اعتراف کند ، اما شرم گلویش را می فشرد . آهسته و بی صدا و دردناک ، مانند مردی بنای گریستن را گذاشت . مسیو پونتونیه به دلایل این غصه اهمیتی نداد ، زیرا بدترین سوء تفاهم ها ، آنهایی است که دو موجود حساس را از هم جدا می کند . گفت :
ـ گریه نکن جوان ! امروز یک کراوات آبی شیک با خال های سفید زده ام . کراواتی که دیگر بالا نمی رود . کت نوام را پوشیده ام و دستکش به دست کرده ام و ریشم را تراشیده ام . و حالا هم می رویم که در یک رستوران واقعی غذا بخوریم » ( ص 114 ) .
آبان ماه 1389
این داستان بر گرفته از کتاب « داستان هایی با قهرمانان کوچک از نویسندگان بزرگ » است و آنرا انتشارات ناهید به چاپ رسانده است .