پاره 41 (ژوستین)
در سفر تاریخ
و اندوه بیکرانگی شعر
شب برگرفتن و بازنهادن
در شب مدیترانهای تو اما
عشق در چار دروازة اسکندریه ایستاده است
اندوده در تمنا و بیهودگی
بازوانت خلسة رهایی و مرگ است
وقتی که مردی عاشفانه بر آن سر مینهد
و بر لبهایت
داغ عشقی ممنوع ماندهست
شب زندهرودی ژوستین
شب مدیترانهای من.
«لارناکا ـ شهریور 76 »
پاره 42
بیموج
زمزمه میکرد
عاشقانی از کنار ما گذشتند
آنچنان شیدا
که چهرههایشان در شب گم شد.
« لارناکا ـ شهریور 76 »
روحی : آقای نبوی نژاد عزیز قبل از هر چیز، لازم است از همکاری شما در انجام این مصاحبه تشکر کنم. لطفاً بفرمائید چند سال دارید؟ و آخرین شعرتان در چه سالی، کجا و در کدام نشریه و یا کتاب به چاپ رسیده است؟
نبوی نژاد: من هم سپاسگزارم. با این بهار، 61 بهار را دیدهام. یک جزوة شعر به نام «مثل گریستن» را در سال 76 با انتشار خصوصی فراهم کردم. دفتر شعری هم با عنوان «شب زنده رود من» در سال 1381 به چاپ رساندم. شعرهایم به جز آن دو دفتر در فصل نامه زنده رود که مسئولیت آن را برعهده دارم، به چاپ رسیده. آخرین شعر چاپ شدهام در شماره 47-46 زندهرود است.
روحی: همانطور که گفتید در سال 1381، از شما کتابی به نام «شب زنده رود من» به چاپ رسیده است، از بین اشعار آن سه شعر انتخاب شده است که میخواهیم دربارهاش صحبت کنیم. اما شاید بد نباشد، ابتدا درباره عنوان این کتاب از شما پرسشی کنم؛ میدانید پس از خواندن اشعار این کتاب و نگاهی دوباره به عنوان آن، نمیدانم چرا یک جورهایی درستتر آمد که «شب زنده رود من» را در لایة «شب زنده داری من» بخوانم. شبزندهداریهایی که ذهن شاعرانة شما با توجه به احساس تعلقاش به «زنده رود» (و یا به تعبیری «زاینده رود»)، آنرا به این شکل تبدیل کرده است. این تصور تا چه میتواند درست باشد؟
نبوی نژاد: برداشت یا به گفته شما «تصور»تان به شکلی درست است. اگر به اسم کتاب که برگرفته از شعر اول است توجه کنید متشکل از سه کلمه است؛ شب، زندهرود، من، که در اغلب شعرهای این دفتر بازتاب دارند. یعنی در اکثر شعرها، هر یک از این سه عنصر، صریح یا ضمنی، به تنهایی و گاهی با هم حضور یافتهاند. از این رو میشود گفت مثلث زمان- انسان- مکان. یعنی شب، من و زندهرود، که این آخری بخش عمده و روشن زندگی و به ویژه دوران کودکی من و فکر کنم هر اصفهانی را شکل داده است. حجم این حضور و تاثیر آن در مردم اصفهان را میتوان در چند سال اخیر که بستر زایندهرود در چند نوبت به زمین خشک تبدیل شد را دریافت. البته عنصر چهارمی هم در شعر من هست که مرگ است. از این رو شاید درست تر باشد بگوییم عناصر چهارگانه شعر من. اما این که میگویید «شب زنده داری من»، اگر منظورتان را درست فهمیده باشم که شکل زمانی، یعنی زمان سرایش شعرها مورد نظرتان باشد، الزاماً چنین نیست. ولی این هست که شب و به ویژه سکوت شبانه به من فرصت تمرکز و تخیل بهتر را دادهاند. در این صورت با شما موافقم که آن را «شب زندهداری من» بنامیم.
روحی: حالا میرویم سراغ پرسش بعدی که بیارتباط با پرسش نخست نیست؛ آیا تا به حال کسی به شما گفته است که با خواندن شعرهایتان، «منِ تنهایی»اش، به احساسی از «غرور» رسیده است!؟ توضیح میدهم: با وجودیکه در اکثر اشعار شما (در کتاب مورد گفتگو،) «شب» به عنوان یکی از عناصر بنیادی آن دیده میشود، اما این مفهوم به هیچوجه سنگین، دلهرهآور و نفسگیر نیست. انگاری، شب، با نوعی «محرمیت و راز داری» در قطعه شعر شماره 42 ، و یا با «زندهداری» کردن ـ در ـ آن فهمیده میشود. آنهم به یاری روح و روانی «عاشق» که همچون «آب» زلال و روان میگذرد. یا بهتر است بگوییم از «غم»، زلال و روان میگذرد. چنانچه در شعرِ «ژوستین»، شیوة شب داریِ شعر، با وجود عشقهای هول، «شب برگرفتن و باز نهادن» است. به عبارتی داریم میگوییم شب برگرفتن و دوباره «شب» باز نهادن؛ و این یعنی شب به لحاظ مفهومی، به طور ضمنی و معجزهآسا تبدیل به جا ـ مکانی برای استقامت و پایداریِ عاشقانه، فهمیده میشود. همچنان که «در شب مدیترانهایِ» ژوستین نیز، ما با همین شیوة هستی داشتگیِ عاشقانة شب، مواجه میشویم: جایگاه عاشقی که با تمامی هول و هراسهای در کمینِ عشقاش، عاشقیتاش را تاب میآورد و مقاوم است. از اینرو، این نوع از شب، حامل هر نوع آلامی که باشد، چه در اصفهان باشد و چه در لارناکا (قبرس)، هر دو به یکسان تجربه میشوند. و بالاخره اینکه در نهایت، مخاطب به یاریِ ساختار و شیوة حضور شب در شعر شما بیآنکه نیازی به آشنایی با داستان ژوستین داشته باشد، به درکِ منزلتِ بلند بالای عاشقیت وی میرسد. و از قضا درک همین تجربة غیر قابل بیان است که برای خواننده احساس غرور یا نزدیک شدن به چنین احساسی ایجاد میکند. شما این تأویل و تفسیر را چگونه میبینید؟
نبوی نژاد: سوال شما حاوی چند نکته است. دقیقتر بگویم حاوی لایههایی از شعر من که به نظر شما رسیده و آنها را به هم پیوند دادهاید. این برداشت و تاویل را -که با آن موافقم- شما آنچنان رسا بیان کردید که فکر نمیکنم بشود چیزی به آن اضافه کنم. به هر حال این که شب، به مثابة ظرف مکانیِ «من تنهایی» در شعر من به غرور میانجامد را نمیدانم. شاید چنین باشد. اما همانطور که در همین دو شعر هم میبیینم و قبلاً هم گفتم شب و سکوت برای من موهبتاند. بهترین ساعات زندگی من که اکثراً به مطالعه و نوشتن و گاهی سرودن شعر میگذرد بین 11 شب تا پاسی از صبح است که به هیچ وجه سنگین و نفس گیر نیست. این ساعاتی است که از روزمرگی رها شدهام و به محرمیت خود پناه میبرم. راز آلودگی شب، با شدت و ضعف، تجربة همة ماست و همین رازآلودگی است که محرمیت را به وجود میآورد و یا شدت میبخشد. طبیعی است که این خلوت حامل بسیاری از دغدغههای انسانی و به ویژه شخصی است که انسان فرصت میکند بیشتر به آن بپردازد. چیزی که میل یا امکان در میان نهادن آنها با دیگران را ندارد و این همه در ظرف زمان- مکانی شب جریان پیدا میکند و همانطور که به خوبی بیان کردهاید معمولاً زلال و روان است. البته به شرط صادق بودن با خود. در مورد شعر ژوستین میخواهم به نکتههایی اشاره کنم. نخست این که ژوستین مورد نظر من شخصیتی است که «دارل» در کتاب اول «چهار باب اسکندریه» با نام ژوستین ترسیم کرده است. دیگر این که در ادبیات خودمان و ادبیات غرب، زنان زیادی با عشقی مشابه ژوستین محور منظومهها و داستانهایی بودهاند. مثلاً آناکارنینا، مادام بواری، سودابه و... اما مثلاً مادام بواری یا آناکارنینا هر یک به شکلی در برابر عشقشان منفعل عمل کردهاند. ژوستین در این کتاب چنین نیست. دارای مقاومتی است که شما گفتهاید با تمام مشکلات آن. و این جذابیت شخصیت ژوستین را برای من به وجود آورده است، آنچنان که جدای از مساله جنسیت نوعی همذات پنداری با ژوستین را احساس کردهام. اگر دقت کنید، «شب زندهرود من»، و از آن سو «شب مدیترانهای ژوستین» در نهایت به «شب مدیترانهای من» و «شب زندهرودی ژوستین» میانجامد.
روحی: اکنون می خواهیم بین دو شعری که در زیر آوردهام پلی بزنیم. بین قطعه شعر شماره 71 از کتابتان(1380) و شعری (بدون نام و هر گونه نشانه شناسایی) از شما در نشریه زنده رود سال 1387، شماره 46 ـ 47 ؛
پاره 71
سکوت موهبتیست
در گریة ماه
شب
در غبار و بیپرواست
رنگ خون را نمیشناسد
و حجم برگهای زرد را
خاطرهها
باز میگردند
تا در باران گم شوند
در تلنباری سکوت
شب
موهبتیست.
«اصفهان ـ بهمن 1380»
====================
در ساحل زاینده رود قدم نزدهام
سالهاست
تن به این آب نسپردهام
میدانم
سالهاست
رودخانهها آب، از اینجا گذاشتهاند
بیآن که در انتظارم مانده باشند
در دوردستهای زمان
پسرکی با دوچرخهاش
از پل چوبی گذشت
دست بر چهرة رود کشید
به چرخههای گرداب خیره شد
ریگهای پهن را بر آب سراند
لختی شنا کرد
و سپس
با گونههای خیس
شهر را ترک کرد.
گونههایم خیس است
موجهای ریز
سرد و خاموشاند.
رهگذری پرسید:
آقا!
سیلاب پنجاه سال پیش
یادتان هست؟
«اصفهان 1387»
(ادامه پرسش بالا ـ روحی :) به نظر میرسد ما با یک شعر مواجه هستیم. یک شعر در دو افق پرسپکتیوی؛ انگار هر دو قطعه شعر، تن به یک وظیفة واحد سپردهاند: روشنایی بخشیدن به آن چیزی که پاره همزادش قادر به دیدناش نیست. یکی تکیه زده به «شب» با تمامی راز و رمزِ جایگاهیاش و دیگری شگفتزده و غافلگیرگشته از «زمان» با تمامی سحر و جادویِ شدن و گذرش؛ نظرتان در اینباره چیست!؟
نبوی نژاد: بگذارید نظرم را اینگونه مطرح کنم. زمان از دیرباز ذهن بشر را به خود مشغول کرده است. شاهد بارز آن نقش و جایگاهی است که زمان در اسطوره های بیشتر ملت ها داشته است.
در اساطیر خودما «زروان» یکی از خدایان است؛ خدای زمان. با تمام هیبت و حضورش که هنوز هم در باور و حتی رفتار ما ایرانیان کمابیش پابرجاست. اما زمان، به نسبت هر انسان، وجه دیگری نیز دارد که از زمان تولد با ما همراه وهمزاد است و آن مرگ است. برای من گذشت زمان تلنبار شدن سالها و روزهای عمر نیست، بلکه نزدیک تر شدن هر روزه به مرگ است. شاید بدبینانه باشد ولی به هر حال واقعی و گریز ناپذیر است. از این رو طبیعی است که این عنصر به ویژه از میانسالی ذهن انسان را بیشتر به خود معطوف کند که معمولاً گذر آن را با یادآوری خاطرههایمان بیشتر حس میکنیم.
به گمانم در پس این دو شعر و خاصه شعر دوم حضور مرگ را میبینیم. به نظر من این همان جادوی زمان است.
روحی: چه تعبیر جالبی! شما «مرگ» را جادوی زمان میدانید...
آقای نبوی نژاد عزیز از شما برای همکاری در صفحه وبلاگ این هفته، مجدداً تشکر میکنم. میدانم نکتههای بسیاری هست که ناگفته مانده، خواهشمندم اگر لازم میدانید نکتهای را به عنوان حسن ختام این مصاحبه کوتاه اضافه کنید.
نبوینژاد: حسن ختام که چه عرض کنم، باید بگویم من شاعر پرکاری نیستم و کمتر هم تن به چاپ شعرهایم دادهام. اما شعر بعضی از شاعران را میتوان تقسیم بندی دورهای کرد. در پنج- شش سال اخیر عنصر غالب شعرهای من دلتنگی و در حقیقت بیان نوعی گلایه است. شاید انگیزه این دلتنگی ها شخصی باشد اما به زعم من متاثر از شرایط اجتماعی تحمیل شده برماست. این را مثلاً در شعرهای «گوشههای دلتنگی» (شماره 42-41 زندهرود) میبینید. اما این که غم نهفته در این شعرها هم به غرور مورد نظر شما میانجامد، باز هم نمیدانم.
«گوشههای دلتنگی» (برای یسنا)
دیگر
فکر نمیکنی که من بیدارم
با آغوشی منتظر
دیگر
پلهها
آهنگ گامهایت را نمیشنوند
باید برایت بنویسم
ـ میتوانی بخوانی؟ـ
نارنجهای باغچه
دوباره به بار نشستهاند
برای چیدنشان
میآیی؟
کف دستهایت
بر آینه نقش بستهاند.
روزی خواهی آمد
دستهایت را بر آینه خواهی نهاد
و خواهی گفت:
چقدر کوچکند.
یکی از آخرین سرودهها
کدام سوی بهار ایستادهام
گاوهای فرتوت از علفزار بازمیگردند
از پرچین ها میگذرند
ماغهایشان پرتاب میشود
درون سال تازه.
در چار سوی بهار ایستادهام
مرگهایی که پشت سر نهادم
مرگهای پیش رو
و آقچهها که آرام آرام
با باران میریزند
بر سال- خاک نو.
بهار آغاز میشود
با سازی شکسته
و غمی که بیان نمیشود
از سال رفته
سال نو
جاده هراز 28/12/88