۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

گذر ادبیات: داستان ( گفت‌وگو با محمد رحیم اخوت)

2. محمد رحیم اخوت (داستان نویس)

در گفتگویی تلفنی، با آقای اخوت متوجه شدم ایشان ترجیح می‌دهند فضای گفتگو تا حد امکان کمتر رسمی باشد. امیدوارم در گفتگوی زیر خواست این شخص عزیز و محترم را برآورده کرده باشم.

روحی: آقا رحیم عزیز خوشحالم که دعوت مرا پذیرفتید. شاید خیلی از کسانی که سری به این وبلاگ می‌زنند با شما(در مقام نویسنده) و نوشته‌های شما آشنایی نداشته باشند، ممنون می‌شوم خیلی کوتاه و مختصر برای این گروه خودتان را معرفی کنید.

محمد رحیم اخوت: - اول می خواهم تشکر کنم از این که به خواست من، یعنی این که «فضای گفتگو تا حد امکان کمتر رسمی باشد»، توجه کرده‌اید. گر‌چه از همان اول، با عبارت «خواست این شخص عزیز و محترم»، معلوم می‌شود که این «خواست» آن قدرها هم عملی نشده؛ و صرفاً در حدّ «آقا رحیم عزیز» به جای «آقای اخوت» باقی مانده است! اشکالی هم ندارد. به هر حال، هر کس سبک و سیاق خودش را دارد.
و اما پاسخ به اولین پرسش شما: من در سال
1324 در اصفهان، درخانواده‌یی متوسط و مذهبی، به دنیا آمده‌ام. در همین شهر به مدرسه و دانشگاه رفتم. از سال 1346 تا حدود سال‌های 60 و 61 در آموزش و پرورش اصفهان معلم بوده‌ام. بعد «بازنشانده» شدم؛ که هنوز هم همچنان در همین شهر سرِ جای خود نشسته‌ام.


روحی: طبق توافقی که با هم داشتیم، قرار بر این شد که موضوع گفت‌وگو را از آخرین کار شما بیرون بکشیم. یعنی از مجموعه داستانی «مشکل آقای فطانت» (زمستان
1388)؛ و از قضا همین «مشکل» یکی از مواردی است که جلوتر حتما درباره اش صحبت خواهیم کرد. اما قبل از ورود به هر بحثی، می‌خواستم بدانید که وجود «درآمد» در مجموعه داستان‌، آنهم به قلم خود نویسنده، یک جورهایی برایم عجیب بود و تازگی داشت. هرچند که نثرِ این درآمد، از آنجا که یک جاهایی با شعر پهلو می‌زند، براستی بسیار دلچسب و لذت‌بخش است. مثلاً وقتی می‌خوانیم که: "از تمام لذت‌های زنده بودن، همین نشستن و خواندن و نوشتن برایت مانده است؛ و گاهی راه رفتن در کناره‌ی رود، همپای آب، در زیر آفتاب، به سمت مرداب، با زمزمه‌ای مدام و بی‌کلام. از پل‌ها می‌گذری و از کتاب‌ها:..." (صص 9ـ 10) ؛ همانگونه که گفتم از نظر من چنین چیدمانی از کلام و ذهنیتِ برخاسته از آن، همقدمی با ادبیات شعری‌ست. اما واقعیت این است که همراه با چنین لذتی، احساس ناخوشایندی هم به هنگام خواندن این «درآمد» همراهی‌ام می‌کرد: آنجا که شما (نویسنده داستان‌ها) برای داستان‌هایی که قرار است از سوی مخاطب خوانده و تأویل شوند، یک معرفیِ شناسنامه‌ای، دست و پا کرده‌اید. چنانچه می‌گویید: "در هر کدام از داستان‌ها، از همان تعلیقِ اولی تا همین «سلامِ» آخری، در هر داستان چیزی از تجربه‌های فردی و رویدادهای شخصی را در قالب داستان می‌دمی....، همین «گناه و گریز» که گریختن از غوغای شهر و پناه به گوشه‌ای دور افتاده و خلوت تنهایی‌اش، آرزویی تحقق نیافته است. یا «آقای سدیدی» در داستان دوم، با همان حرف‌ها و خرده ریزهای دیگر ...، از آدم‌های «عصرانه»، رضا از دانش‌آموزانم بود و محمود، پسر دایی‌ام، و...، و مشکل آقای فطانت از یک معضل ماندگار آب می‌خورد: معضل پیری، ترس از وبال که باعث می‌شود خودت را در آینه‌ی دق داستانی دیگر ببینی و بازخوانی شخصی‌ات را از آن بنویسی؛ و مهمتر از همه این که در برابر نام‌های بزرگ قد علم کنی! همین‌هاست که پیری را تلخ و ترسناک می‌کند و ناگزیر، با یک «سلام» دیرهنگام، به «تجربه‌های بچگی» و «جوانی» باز می‌گردی؛ ... " (صص11 ـ 12).
می‌دانید، زمانی که دست به کار خواندن داستان‌ها شدم، خصوصا داستان «آقای فطانت»، و «سلام»، برایم دلیل دلخوری مبهم‌ام از «درآمد» کاملاً روشن شد ؛ متوجه شدم که آقا رحیم، خود پیشاپیش لُب مطلب را برای مخاطب برملا کرده است و انگار همین مسئله آزارم می‌داد. می‌دانید آقا رحیم عزیز به باور من، اگر تمام لذتِ برآمده از خواندن آثار ادبی، منوط به امکان تأویل و فضای بازیِ ذهنیِ متعلق به آن باشد، در اینصورت شما با لب ترکردن از «معضل پیری» در خصوص داستان آقای فطانت در همان ابتدای سفر داستانی (ص
12) این فضاو آن امکان را از مخاطب اثر خود گرفته‌اید. همینطور در خصوص «سلام» و البته در چارچوب وضعیتی خودش!
بی‌ تعارف بگویم در زمینه ادبیات، نه تنها من بلکه خیلی‌ها شما را استاد خود می‌دانند و احساس کنونی من این است که در حال درس گیری نزد استاد خود هستم، اما جسارتاً تصور می‌کنم بزرگترین تفاوت بین قلمروی ادبی (شعر، رمان و داستان) و قلمروی علوم انسانی (فلسفه، جامعه‌شناسی و...، البته به استثنای فلسفه‌های شاعرانه) به لحاظ ساختاری در این است که هرچه اولی نزدیک‌تر به امکانات ایهامی ـ ابهامی باشد، ( تا تأویل و تفسیر بیشتری را جذب خود کند) برای مخاطب جذاب‌تر و پر کشش‌تر می‌شود؛ بر خلاف قلمروی دوم که برای ماندگاری و جذب بیشتر مخاطب، به توضیح و آشکارسازیِ بیشتری از سوی نویسنده نیاز است. با چنین نگرشی، این «دخالت» شما در اثر گذاری بر نحوه درک و ارتباط با اثر را چگونه باید فهمید: آیا ترس از اینکه مبادا مخاطب، مسئله‌ای مهم را درنیابد و‌ محوریت آنرا در نظر نگیرد! و آن مهم گم شود؟ و یا اینکه باید دستِ نوعی عادت حرفه‌ای را درکار دید؟ همان عمل صاحب نظرانه‌ای که به طور حرفه‌ای متن‌های داستانیِ خیلی‌ها را معرفی، بررسی و نقد کرده است؟ به واقع طرح شق دوم از اینرو معتبر است که در داستان «نفس نکشید! نفس بکشید!»، در انتهای داستان یعنی از بخش دوم (ص
63 تا نقطه پایان داستان)، چیدمان‌ داستانی به یکباره حذف می‌شوند و ما علناً و به طور کامل با نقدی ادبی مواجه می‌شویم! که البته هر چند عمل نقادانه، در پوشش نام «آقای سدیدی» (پوسته‌ای بدون شخصیت‌سازی) صورت می‌گیرد، اما حتا وجود چنین نامی به اصطلاح خیالی و داستانی، نمی تواند این واقعیت را بپوشاند که متنی که به نام «داستان» آغاز به خواندنش کرده بودیم، به یکباره تبدیل به زمینه‌ای می‌‌شود تا نقدی ادبی در آن صورت گیرد. اما شگفتی ما وقتی به اوج می‌رسد که متوجه می‌شویم این متن ادبیِ نقادانه که در انتهای داستان اضافه شده است، اساساً آمده است تا بی‌رحمانه تار و پود داستانی را بزند که حیات ‌بخشِ خودش بوده است! ببینید آقا رحیم عزیز در حال حاضر از نظر منِ منتقد، مرتبه کیفی ـ ساختاریِ روایت نویسنده خیالی در «نفس بکشید، نفس نکشید» اصلا اهمیتی ندارد؛ کمااینکه خیلی امکان دارد که من هم در مقام خواننده‌ای صرف نه تنها روایت داستان خیالی «زندگی بهناز» را نپسندم، بلکه حتا نسبت به خود داستان «نفس بکشید، نفس نکشید» (که بر اساس آن روایت شکل گرفته) هم احساس خوبی نداشته باشم؛ اما در مقام منتقد، به خوبی می‌دانم آنچه موجب احساس ناخوشایندم نسبت به کلیت این داستان می‌شود، خیانت ساختار شکنانة متن نسبت به خودش است. چه بسیار خوانندگانی که ممکن است این را به لحاظ فنی درنیابند اما احساسشان به نحو عالی آنرا شناسایی می‌کند و نسبت بهش واکنش نشان می‌دهد. بگذریم، همانطور که گفتم آنچه که در اینجا مهم است، شورش نویسنده (محمد رحیم اخوت) بر علیه روایت داستانیِ خودش در سطور پایانی داستان است. چنانچه می‌خوانیم: "اما حالا که خوب فکرش را می‌کنم، می‌بینم با آن حرف‌هایی که آقای سدیدی و دیگران درباره‌‌ی حادثه و کشمکش و انگیزه‌ی خواننده و این‌ها گفتند، و این که حتا شخصیت‌پردازی‌ها هم ضعیف است و داستان یکنواخت و خسته‌کننده است و غیره، جز این که آنرا پاره کنم و بیندازم دور، چاره‌ای نیست. خودم هم لابد همین را حس کرده بودم که در این چند ماه تردید داشتم ببرم بخوانم. به بهناز هم باید بگویم داستان زندگی‌‌اش به درد کسی نمی‌خورد " (صص 68 ـ 69).
پر حرفی بنده را می‌بخشید، اما تصور می‌کنم آنچه شما را در چنین دام ویران‌گرانه‌ای می‌کشاند، درهم آمیختن قلمروهای متفاوت است. از اینرو لطف کنید و درباره دلیل حضور بی‌پایان‌تان بگویید: اینکه چرا آقای رحیم اخوت در مقام نویسنده، حداقل در این دو نمونه‌ای که آورده شد ، در قلمروهایی که متعلق به او نیست و در حقیقت متعلق به «خواننده اثر» و نیز «منتقد اثرِ» اوست، باز هم حضور دارد!؟


اخوت: اگر مقصودتان از «شعر» و «ادبیات شعری» ردیف کردنِ یک مشت کلمه‌های هموزن و قافیه باشد، بله، آن «در آمد» - به قول شما: - «یک جاهایی با شعر پهلو می‌زند».
اما نمی‌دانم چرا «وجود «درآمد» در مجموعه داستان، آن هم به قلم خود نویسنده» باید برای شما «عجیب» بوده باشد!؟ مگر «درآمد» را کسی غیر از «خود نویسنده» می‌نویسد؟ «تقریظ» و «دیباچه» که نیست.
اما این که آن «معرفی شناسنامه‌ای» را مانع «تأویل» «از سوی مخاطب» دانسته‌اید، چه بسا بر می‌گردد به تفاوت برداشت من و شما از اصطلاح «تأویل». می‌فرمایید: «آقا رحیم، خود پیشاپیش لبّ مطلب را برای مخاطب بر ملا کرده است». اگر «لبّ مطلب» همین باشد که «آقا رحیم [...] بر ملا کرده است»، دیگر جایی برای «تأویل» و مشارکت های خواننده در معنی بخشی به اثر، یا در واقع کشف لایه های معناییِ مضاعف، باقی نمی‌ماند. در این صورت قضیه تبدیل می‌شود به طرح یک معما که وقتی جواب آن داده شد، دیگر چیزی برای فکر کردن و فعالیت ذهنیِ خواننده‌ی فعال باقی نمی‌ماند. به نظر من، «تأویل» با «معمّا» فرق دارد. در خوانش خلاّقِ خواننده‌ی فعال، ممکن است معنی هایی دریافت شود که به عقل خودِ نویسنده هم نرسیده باشد. ضمن این که هیچ کدام از آن معنی ها، پاسخ نهایی نیست.
با این حال، شاید شما درست می‌فرمایید. این هم از مضاّر پرحرفی‌ها و زیاده‌گویی‌های من است.
در خصوص «امکانات ایهامی- ابهامی» که شما فرموده‌اید، من این دو را ماهیتاً متفاوت می‌دانم: ایهام به نظرم عاملی است که باعث می‌شود اثر – به قول شما- «تأویل و تفسیر بیشتری را جذب خود کند» و «برای مخاطب جذاب‌تر و پر کشش‌تر می‌شود»؛ در حالی که ابهام فقط به درد گیج کردنِ مخاطب و سردرگمی خواننده می‌خورد. اولی او را فعال می‌کند؛ دومی دل زده و حیران. اولی خواننده‌ی ورزیده را جذب می‌کند؛ دومی خواننده‌های ناشی را مرعوب ... به نظر من، شاعر و داستان نویس باید تا آنجا که می‌توانند هر ابهامی را، به جز ابهام‌هایی که از ابداع بر می‌آید و ذاتی اثر است و لاجرم ناز دودنی‌ست، از شعر و داستان شان بزدایند، تا خواننده‌ی فعال بتواند با اثر و ایهام‌های درونیِ آن مواجه شود؛ و به قول شما «تأویل»‌های خودش را از آن بیرون بکشد.
و اما راجع به قضیه‌ی «نقد ادبی» و این که در داستان «نفس نکشید!...» «چیدمان داستانی» را به هم زده یا به قول شما «به یکباره حذف» کرده، بر می‌گردد به سبک و سیاق من، که اتفاقاً خیلی هم به آن می‌بالم: نقد داستان در خود داستان. شما، از آنجا که وقت و ذهن‌تان به مباحث مهمتری مثل جامعه‌شناسی و فلسفه مشغول است، ظاهراً کارهای دیگرِ منِ داستان‌نویس را مطالعه نفرموده‌اید. من این «خطا» را در کارهای دیگر هم، مثلاً در رمان «نمی‌شود»، مرتکب شده‌ام. این که می‌فرمایید «این متن ادبیِ نقادانه که در انتهای داستان اضافه شده»، به گمان من «در انتهای داستان اضافه» نشده، بلکه از درون داستان روییده و بالیده و داستان را داستان متفاوتی کرده است. چیزی که به نظر شما «خیانت ساختار شکنانه» است؛ به نظر من گشودنِ پنجره‌یی‌ست به جهان داستان. این بر می‌گردد به تفاوت تلقیِ من و شما از پدیده‌یی به نام «داستان». نه. این ساختار را «دام ویران گرانه» (چنان که شما گفته‌اید) نمی‌دانم. «درهم آمیختنِ قلمروهای متفاوت» چرا. اما «دام» نه. بر عکس، این شاید کوششی باشد برای پاره کردن دام.
هر چه می‌خواهم مطلب را درز بگیرم، نمی‌شود! بد نیست شما نگاهی بکنید به مقاله‌ی نسبتاً مفصلی که چند سال پیش در کتاب «جسم و جان» (میلان کوندرا- احمد میرعلایی – نشر فردا) نوشته‌ام. آنجا اشاره کرده‌ام به کار میلان کوندرا در «در هم آمیختنِ قلمروهای متفاوتِ» مقاله و داستان، که آن هم به نوبه ی خودش پنجره یی بود به جهان بسته ی داستان.
آخرین نکته این که: می‌پرسید «چرا آقای رحیم اخوت در مقام نویسنده» در داستان «حضور دارد!؟». من گمان می‌کنم کسی که در آخر داستان حضور دارد، نه «آقای رحیم اخوت»، بلکه آقای سدیدی است که یکی از شخصیت‌های آن داستان است. اگر او و دریافت هایش شباهتی به من و دریافت‌هایم دارد (که دارد)، به نظرم هیچ اشکالی ندارد. اگر نگوییم تمام، بسیاری از شخصیت‌های داستان‌ها و رمان‌های من، شباهتی گاه تام و تمام با افراد خارج از داستان و به اصطلاح «واقعی» دارند. می‌شود گفت آن‌ها «مابه‌ازا»های داستانی آدم‌های بیرون از داستان‌اند. اما اگر نتوانسته باشند روی پای خودشان بایستند، این البته نقص داستان است.


روحی: آقا رحیم عزیز، حالا با اجازه شما می‌خواهم از موقعیت‌های لذت‌آوری بگویم که در کتاب شما خانه کرده‌اند. و به عنوان نمونه دو تا از آنها را انتخاب کرده‌ام. که هر دو هم با همان طنز تلخ و هوشمندانة «آقا رحیم»ی بیان می‌شوند که از ویژگی های شخصیتی شماست. یکی از آنها در توصیفی‌ست که شما از «بیایان» در داستان گناه و گریز دارید. می‌دانید قبل از گشودن بحث، جا دارد این را هم بگویم که تا به امروز هرگز وصفی تا این حد جذاب، ساده و در عین حال گویا از بیابان‌های شهر‌های در حال رشد نخوانده بودم؛ باری، در صفحه
18 ـ 19 (گناه و گریز) می‌گویید:
"در کوهپایه‌های نزدیک نائین، از جاده‌ی اصلی که بیرون رفتند، انگار تازه رسیده بودند به بیابان. با این‌که تا آنجا راهی دراز را میان بیابان آمده بودند، انگار هیچ بیابانی در کار نبود. بزرگراه بود و تک و توک ساختمان‌هایی در کنار راه: فروشگاه‌ها، کارخانه‌ها، جایگاه بنزین، تعمیرگاه‌ها، پارک‌های محقر روستایی، کافه‌ها و رستوران‌های کوچک بی‌مشتری، گندمزارها و ردیف درختان کنار جاده. بیابان، پشت آن همه پنهان شده بود؛ و آن‌ها چنان به خودشان مشغول بودند که فرصتی برای دیدنِ بیابان نبود. بیابان، بی‌اعتنا به خطر پر شر و شور جاده و رفت و آمد پرشتاب اتوموبیل‌ها، آن دور دراز کشیده بود و متنظر مانده بود. تازه وقتی به جاده‌ی فرعی پیچیدند، آن را دیدند: خاموش و خواب و بی‌‌اعتنا". (صص
18ـ 19).
می‌بینید، آنچه این توصیف را جذاب می‌کند، «غیبت بیابان» است. غیبتی برآمده از ابتذال فرهنگیِ کشورهای در حال رشد که شما آشکارش می‌کنید. آنهم با تمامی ظرافتی که می‌شود بکار گرفت تا مبادا با ذره‌ای لغزش، ادبیات داستانی، تبدیل به ادبیات جامعه‌شناسی شود!
و نیز در داستان عصرانه، صص
76ـ 77 ، شما با توانایی یک نویسنده مجرب، باز به ساخت موقعیت زیبایی‌شناسانة دیگری دست می‌زنید. آنهم با به کار گیری دوبارة «غیبت سازی»؛ منتها اینبار به یاری موقعیتی تناقض‌آمیز: پافشاری و به رخ کشیدنِ غیبتِ چیزی که هنوز وجود ندارد!
"... نادر اینجا تنها زندگی می‌کند. ازدواج نکرده؛ و سرش به باغ و مزرعه‌ای فقیرانه و بی‌ثمر گرم است. تازگی‌ها سرگرم ساختمانی شده که می‌گوید «مدرسه» است.
ـ دو سه سال دیگر اینجا پر از خانه و آپارتمان می‌شود. این مدرسه را برای آن زمان می‌سازم.
فعلاً حتا یک خانه هم آن دور و بر ساخته نشده است. فقط یک باغ بی‌درخت آن دور دیده می‌شود، با دیوار کاهگلی و کلبه‌ای مخروبه که به قول نادر «پیر مردی آنجا نشسته منتظر عزرائیل»"(صص
77 ـ 78، تأکید از من است).
همانطور که در خصوص این نمونه گفتم، و به اتفاق شاهدش هستیم، بخش مهمی از این لذت زیبایی شناسانه، ناشی از نگاه و انتخاب هوشمندانه شما از موقعیت‌های تناقض آمیز است. و اگر دقت کنیم متوجه می‌شویم که ساخت چنین منظرگاهی لذت‌بخش از «غیبت‌ تناقض‌آمیز»، صرفاً به خانه‌های هنوز ساخته نشده و مدرسه‌ای که در حال ساخته شدن برای این خانه‌هاست، ختم نمی‌شود؛ چرا که شما درجا با ساختن تصویری از «باغ بی‌درخت»، تلنگری دیگر به این ساختار تناقض‌آمیز می‌زنید و آنرا وادار به لرزش‌ طنز‌آمیز دیگری می‌کنید... آقا رحیم عزیز، اگر موافق باشید برایمان کمی درباره این نوع موقعیت‌های طنزآمیز بگوئید.


اخوت: دریافت‌ها و به اصطلاح تأویل شما از «غیبت» و «ابتذال فرهنگی»، برایم جذاب و دل نشین است. چیزی نمی‌توانم به آن اضافه کنم جز این که به این می‌گویم «خوانش خلاّق». بدیهی‌ست که خواننده‌ی دیگری ممکن است خوانش خلاّق دیگری داشته باشد که ربطی به خوانش من وشما ندارد.


روحی: راستش نکته‌های بسیار زیاد و همچنین جذابی برای گفتگو، در مجموعه داستانی کتاب «مشکل آقای فطانت» وجود دارد به عنوان مثال در «سلام» که خیلی مایل بودم درباره‌اش حرف بزنیم، اما از آنجا که امکان وبلاگ برای طرح همه آنها محدود است، تنها به مشکل آقای فطانت اکتفا می‌کنم: داستانی چند لایه؛ که ظاهراً عمده‌ترین این لایه‌ها را به یاری تفسیر تلخ و سوررآلیستی کافکا پیش می‌برید ، اما از سویی دیگر شما را می‌بینم که در لایه‌ای دیگر با طنزی گزنده سر به سر ناباکوف می‌گذارید. آقا رحیم آیا می‌دانید چقدر این کارتان زیباست!؟ البته همانطور که خودتان هم (در نقشه راهنمای مورد دلخوری بنده) در «درآمد» گفته‌اید: « مشکل آقای فطانت از ...معضل ماندگار آب می‌خورد: معضل پیری و ترس از وبال...»؛
اما آیا از خودتان پرسیده‌اید که علارغم حضور گاه و بیگاه احساس اضافی بودنِ «گره گوار سامسا» (شخصیت داستان کافکا) در داستان شما و فضای سنگینِ ناشی از آن که باز به قول خودتان همان «آینه دق» ترس از وبال آقای فطانت است، چرا با این همه، فضای داستانی شما سبک و روشن است!؟ می‌دانید آنچه که من می‌بینم این است که شما با «قد علم کردنِ» شوخ‌طبعانه‌ خود در برابر ناباکوف، آنهم با بیانی بسیار ظریف و طنز‌آمیز، مانع درغلطیدن مخاطبتان به فضای سنگین و تیره کافکایی می‌شوید! و این به باور من یعنی هنر تآلیف در هیئت چهل‌تکة روایت‌گری! می‌دانید شما با این کارتان یعنی حلقه زدن به ناباکوفِ توضیح‌گر مسخ‌ِ کافکا، (آنهم با روشی چنین محتاطانه،) و نیز به کارگیری طنزی تا آن حد ظریف، پوشیده و غیر مستقیم به عنوان ابزار نقد، در حقیقت نقدی عامیانه (کوچه و بازار؟) از مسخ کافکا را، در برابر نقد روشنفکرانة ناباکوف، می‌گذارید! آنهم بی‌آنکه کوچکترین خدشه‌ای به متن کافکا وارد شود. چرا که مخاطب در انتهای داستان، دوباره آنرا نزد شما می‌بیند. آنهم به همان صورتی که در حافظه ذهنی‌اش پیش از این داشته: محترم و حفاظت شده در وقار سوررآلیستی‌اش! و آقا رحیم عزیز اینها همگی نشانگر ذهن خلاق و هنر تألیف‌گری شما هستند.
اما واقعیت این است که آزاد سازی مسخِ کافکا از نقد ناباکوف، برای شما چندان بی‌مکافات هم باقی نمی‌ماند. چرا که به نظر می‌رسد تمامی شگردهای طنز‌آمیزِ بکار گرفته شده، باعث می‌شود زهر آینه دق از داستانتان گرفته شود! یا به بیانی، چاشنی انفجاری آن برای مخاطب خنثا ‌شود. و این یعنی وقتی داستان تمام می‌شود، اثری از آن احساساتی که شما مایل بودید به مخاطب خود انتقال دهید (تا پیری را در چشم انداز موقعیتی حقارت‌بار ببیند،) در او دیده نمی‌شود. آنهم فقط از اینرو که بر اثر آزاد سازی، ساختار عاطفی داستان، از سنگینیِ تحمل ناپذیر نحوه تلقی از پیری به مثابه «وبال» عقب نشینی کرده است؛ نظرتان در اینباره چیست!؟

اخوت: - چه حرف جالبی زده‌اید: «سربه سرِ ناباکوف ...» و «قد علم کردنِ شوخ طبعانه [....] در برابر ناباکوف»... اما من – جسارتاً همین کار را در برابر کافکا هم کرده ام. بنده ناباکوف را کوچکتر از کافکا نمی‌دانم. بنابراین، اگر جرئت کرده باشم «سربه سر ناباکوف» بگذارم، لابد جرئت می‌کنم سربه سر کافکا هم بگذارم! یعنی اگر کسی وقاحت را از حد گذراند؛ و سربه سرِ بزرگان گذاشت، دیگر کافکا و ناباکوف و چخوف و همینگوی حالی‌اش نیست. با این حال هستند کسانی که حریم‌شان آن قدر مقدس است که آدم، هر چه هم وقیح باشد، جرئت جسارت ندارد. مثل تولستوی.
این هم که در خصوص کافکا و داستان مسخ می‌فرمایید «محترم و حفاظت شده در وقار سوررآلیستی‌اش!»، برای این است که هم کافکا هم ناباکوف، ساحت شان چنان «محترم و حفاظت شده» است که جسارت‌های آدم‌های کوچکی مثل من هیچ گردی بر ساحت کبریایی‌شان در داستان و نقد داستان نخواهد نشاند. شما می‌فرمایید: «اینها همگی نشانگر ذهن خلّاق و هنر تألیف‌گری شما هستند»؛ اما به نظر خودم- همان طور که در «درآمد» گفته‌ام- خواسته‌ام «در برابر نام‌های بزرگ قد علم» کنم! گیرم این قد علم کردن، فقط باعث مضحکه شدنِ خودم باشد. شاید همان است که شما می‌فرمایید:«چاشنی انفجاری آن برای مخاطب خنثا» می‌شود. یا «وقتی داستان تمام می‌شود، اثری از آن احساساتی که شما مایل بودید به مخاطب خود انتقال دهید [...] در او دیده نمی‌شود». یعنی به تعبیر شما نوعی «عقب نشینی».


روحی: آقا رحیم عزیز، ضمن تشکر مجدد از حضورتان ، در این سطور پایانی از شما خواهش می‌کنم از آن چیزی بگویید که لازم بوده درباره‌اش حرفی زده می‌شد و من غفلت کرده ام. لطفا بفرمائید.


اخوت: نه. حرف دیگری ندارم. یا –برعکس- آن قدر حرف دارم که نمی‌شود اینجا گفت. خودتان گفته‌اید: «امکان وبلاگ برای طرح همه آنها محدود است». خصوصاً برای آدم پرحرفی مثل من که از فضیلت یا موهبت کم گویی و گزیده گویی محروم است.