۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

«بگذار پرنده ها بخوانند» اثر ریچارد کندی


ترجمه نوشا به‌ امیری، سازمان نشر اندیشه و فرهنگ، بی‌تا؛


نوشته زهره روحی


برای عموم آدم‌ها، «مرگ» اساسی‌ترین و در عین حال قدیمی‌ترین « مسئله زندگی»‌ است. و به دلیل همین اهمیت است که در قلمروهای اساطیری و دینی جایگاه مهمی به آن داده شده است. ضمن آنکه در هر دوره‌ای متفکرین و هنرمندان بسیاری به آن نیز پرداخته‌‌اند؛ اصلا شاید بتوان گفت، بنیان عمل تفکر انسان، واکنش آدمی به مسئله مرگ‌اش بوده است: حال چه از سر هول و وحشت، و یا از سر حیرت به امر بودن و نبودن!
باری، اگر بتوانیم بر باورهای مبتنی بر هول و وحشت از «نیستی» (حال با هر انگیزه‌ای که در پس آن است)، غلبه کنیم، بی‌تردید نفس اندیشه‌ورزی به مرگ، یکی از روش‌های پالودن ذهن و روح در نحوه زندگی‌ست. لازم به گفتن نیست که ادبیات کهن و عرفانیِ ایران، سرشار از نگرش‌هایی نقادانه به نحوه هستی‌ از راه شخم بر زمینِ نیستی‌ست. و این بدین معنی است که هر فرهنگی برای رشد و تعالی خود لازم می‌داند که به طور جدی به مسئله «مرگ» و یا جهان نیستی، بیندیشد. اما از بین «طرح‌واره»های فرهنگ‌های متفاوت در خصوص مقوله مرگ و نیستی، آنهایی موفق‌ترند که بتوانند ضمن تأکید بر واقعیت نیستی (به عنوان بخشی غیر قابل تفکیک از حقیقتِ هستی)، هول و هراسِ ناشی از باورهای غلط نسبت به واقعۀ مرگ را خنثا سازند؛ تا نفسِ هستی، آنگونه که هست، یعنی به صورت «معجزه» قابل رؤیت شود! و بتوانیم به این واقعیت پی بریم که حضور و هستی در جهانی که بنیادش بر عدم و نیستی‌ست، حقیقتاً معجزه‌ای‌ست شگفت!
نگرشی که این گونه عمل کند یعنی زندگی و بودن را در هیئت معجزه‌اش بیند، یقیناً بر محدودیت‌های زمانیِ ناجاودانگی پیروز خواهد شد؛ زیرا مرگ را به امکانی برای معنا دهی به نفس زندگی تبدیل کرده است. لب کلام: فقط به دلیل میرایی‌ِ انسان و گذر زمان بر اوست که قلمروی «معنا»، ارزش‌، و قهرمانیِ انسان پا به عرصه وجود می‌گذارد.
باری، قلمروهای ادبیات، هنر و فلسفه ذاتاً عرصه‌‌‌هایی برخاسته از ضرورت معنا دهی به زندگی‌اند. آنها هریک به نوبۀ خود می‌کوشند تا رابطۀ انضمامی بین «مرگ و زندگی» را در معنایی عمیق‌ و پویا بگنجانند تا تأثیری اصیل در روش زندگی به جا گذارند. در بین آثاری از این دست، ادبیات کودکان تلاش‌هایی خاص و حیرت‌انگیزی داشته است که یکی از آنها کتاب«بگذار پرنده‌ها بخوانند»، اثر ریچارد کندی، ترجمه نوشابه‌‌ امیری‌ست. باهم ضمن خواندن برخی از سطور، به بررسی و تفسیر آن می‌پردازیم.



*************************
هارک، پیر مرد مهربانی که به تنهایی در کلبه‌ای در جنگل زندگی می‌کند. در یک روز سرد و برفی زمستان، هنگامی که مانند هر روز مشغول پاشیدن دانه برای پرندگان گرسنه است، سایه مردی را از دور می‌بیند. مرد غریبه‌‌ به او نزدیک می‌شود و در حالی که دفتر بزرگی را زیر بغل زده است مقابل کلبه هارک توقف می‌کند. هارک پیر جلو می‌آید و از آنجا که چهره مرد غریبه برایش بفهمی نفهمی آشناست، نام او را جویا می‌شود. غریبه خودش را «مرگ» معرفی می کند و به هارک می‌گوید که مطابق دفتری که در دست دارد لحظه مرگ‌اش فرا رسیده است. هارک که مشغول دانه دادن به پرندگان است، بی‌اعتنا به گفته مرگ فقط اکتفا می‌کند به گفتن اینکه «چیزی که تو اون دفتر نوشته، صنار نمی‌ارزه، من نمیام، برو بهار دوباره برگرد» (ص 8)، و به کارش ادامه می‌دهد. مرگ که به دلیل شغل‌اش همواره با چانه زدن آدمها بر سر «زندگیِ» بیشتر به خوبی آشناست، انکار هارک پیر را حمل بر ترس او می‌کند. اما پیر مرد برای مرگ توضیح می‌دهد که نرفتنش‌ همراه او نه به دلیل ترس، بلکه به دلیل دادن غذا و سیر کردن شکم پرندگانی‌ست که اگر او نباشد در سرمای زمستان حتما خواهند مرد. او می‌گوید: «از وقتی که یه وجب بودم به اونا غذا دادم... می‌‌دونی اونا واقعاً پرنده‌های زمستونی نیستن، حتا پاییزم که باید دنبال غذا به جنوب برن، به خاطر من نمی‌رن... اما من تا بهار آینده به اونا یاد میدم که خودشان غذا پیدا کنن. پرنده‌ها حس‌شون اونقدر قوی هست که بدونن زمستون بعد من اینجا نیستم و بروند جنوب»(صص 12 ـ 13)....


شاید یکی از ویژگی‌های مهم ادبیات کودکان در قیاس با ادبیات بزرگسالان در الویت قرار دادنِِ جهان رویاها و بازی‌های خلاقانه ذهن، نسبت به چارچوب‌های ساختاریِ به اصطلاح واقعیت‌‌نمای بزرگسالی است. و به همین دلیل است که در این جهان کودکانه، قلمروی سخن‌گویی و دیالوگ با «دیگری» و ایجاد تعامل با «او» بسیار فراتر از جهان واقعی بزرگسالان است. زیرا «دیگری»، «تو»، و «او» فقط به «انسان» معطوف نمی‌شود. در این جهان می‌توان با همه چیز و همه کس، (به راستی هر آنچه که هست)، رابطه برقرار کرد و با آن به گفت‌وگو نشست. به عنوان مثال نه تنها براحتی می‌توان با یک درخت و یا یک حیوان و یا تکه‌ای ابر و یا حتا صندلیِ کهنه و قدیمی خانه گفت وگو کرد و این گفت‌وگو را عادی و طبیعی دانست، بلکه حق سخن‌گویی به چیزی غیر «خود»، یعنی اجازه سخن گفتن به چیزی که مثل «من» نیست، امری مسلم پنداشته ‌شود. حتا اگر آن چیز بر علیه هستی انسان یعنی مرگ باشد! و از آنجا که این قلمروی کودکانه، نه تنها علاقه‌ای به حذفِ و یک دست سازی تفاوت‌ها ندارد، بلکه اجازه سخن‌گویی به چیزی مغایر با هستی می‌دهد، بطرز شگفتی می‌تواند بدون هرگونه دشواری، برتری دموکراتیک‌اش را نسبت به ادبیات بزرگسالان آشکار می‌سازد.
و ریچارد کندی با تبعیت از همین ساختار دموکراتیک علاوه بر باز تولید آن و در نتیجه برجسته‌سازی نفس گفت‌وگو با چیزی متفاوت، بر قدرت چانه‌زنی انسان تأکید می‌ورزد و به هارک پیر این امکان را می‌دهد تا بر آنچه تقدیر نام گرفته، پیروز شود.
اما آنچه این «چانه زنی» را از وضعیت نازل بیرون می‌کشد و به آن ماهیتی غرور‌آمیز می‌دهد، معنا داشتگیِ زندگی است. برای هارکِ پیر، طلوع خورشید و حضور روز در زمستان، یادآور مسئولیتِ توأم با عشق نسبت به موجودات کوچک و ناتوانِ وابسته به او‌ست. همین معناداشتگیِ از سر عشق در زندگی است که او را فراتر از دفتر تقدیر مرگ قرار می‌دهد. اما خطاست اگر گمان کنیم، هارک پیر مایل است «مرگ» را برای همیشه دست به سر کند. در واقع او مشکلی با «مرگ» به عنوان موقعیتِ برخاسته از تناهی‌‌ِ داشتگی هستی و زندگی ندارد؛ بلکه فقط مایل نیست، فراتر از جایگاه مسئولیت‌اش به دیگری قرار بگیرد:
«برو دوباره بهار برگرد. من اون وقت جلوتو نمی‌گیرم. [...] تا بهار آینده به اونا یاد میدم که خودشون غذا پیدا کنن» (صص 11ـ 12)
مأمور «مرگ» که با تن ندادن هارک پیر به مرگ‌‌اش، دچار دردسر کاغذ بازی می‌شود، برای لحظه‌ای این فکر از ذهنش خطور می‌کند که «با انداختن درختی روی سر پیر مرد او را بکشد. اما باید مطابق دستور دفتر مرگ عمل می‌کرد. به دفتر نگاه کرد، در مقابل اسم هارک نوشته شده بود: نوع مرگ: آرام، بدون درد سر، آسوده. پس نمی‌توانست دست به خشونت زند»(ص14).


و اینگونه کندی، اولین حرکت خود را در جهت نشان دادن رابطه عاری از خشونت انسان با مرگ، در پیش می‌گیرد. رابطه‌ای که در زیر نگرش‌های خشونت‌‌آمیز انسان با «دیگری» و جهان زیستی‌اش، مستتر شده است.
باری، مأمور مرگ که قادر نیست، به «زور» و «خشونت» دست زند، مجبور می‌شود تا همچون هارک پیر از راه چانه‌زنی با وی به توافق رسد. و در اینجاست که کندی برتری دموکراتیک ادبیات کودکان را به تمامی به رخ می‌کشد. زیرا قادر است به هر دو امکانی برابر از راه گفت‌وگو اعطاء کند. بنابراین، آن کس پیروز میدان است که بتواند دیگری را از راه گفت‌وگو اقناع سازد. گویی در برابر ایدۀ ساده شدۀ هابرماس قرار گرفته‌ایم:


من می‌توانم به تو یک روز مهلت بدهم و اسمت را در لیست فردا بگذارم، تازه همین یک روز مهلت هم مرا مجبور می‌کند تا بعد از نیمه شب بیدار بمانم و اسامی را در دفتر مرگ جابجا کنم. اما من این کار اضافی را به خاطر تو انجام می‌دهم. هارک پیر گفت:
ـ فردا هم نه، گفتم که بهار دوباره برگرد. مرگ بی‌‌حوصله می‌شد، گفت:
ـ تو آنقدر پیر و ضعیف هستی و آنقدر کم حافظه‌ای که تا آن موقع مرا به یاد نخواهی داشت و محبور می‌شویم همه چیز را دوباره شروع کنیم.
هارک پیر گفت: ـ حافظه من خیلی قویه. [...]
مرگ لبخندی زد و گفت: ـ اگر این طور است، بیا شرط بندی کنیم. هارک پیر گفت: ـ باشه. مرگ گفت:
فقط از راه این شرط بندی است که می‌توانم مطمئن شوم تو بهار آینده مرا به خاطر خواهی آورد. بیا امتحانی بکنیم. من درباره چیزی که در زندگی تو اتفاق افتاده سئوال می‌کنم، اگر نتوانی جواب بدهی، باید فردا با من بیایی.
هارک پیر گفت: ـ موافقم، زودتر سئوالتو بپرس.
مرگ دفتر خود را بست، قلمش را کنار گذاشت و در حالی که لبخند می‌زد، پرسید: ـ مادرت در دومین جشن تولد تو شیرینی مخصوصی برایت پخته بود. به من بگو آن شیرینی چه نوع بود؟ بعد مرگ برگشت و به طرف جنگل رفت. در همان حال گفت: ـ روز بخیر . فردا تو را می‌بینم» (صص 16 ـ 18).

و بدین ترتیب کندی داستان را به سمت ساختار قدیمی قصه‌های فولکلور هدایت می‌کند. همان فضای آشنایی که همگی بزرگسالان و سالمندان امروزی در قصه‌های کودکی‌‌شان‌ با آن زندگی کرده‌اند و لحظات شورانگیزی را گذرانده‌اند؛ دانستن پاسخ و یا حل معمایی، می‌توانست قهرمان قصه‌مان را از مرگ نجات دهد! گمان نمی‌کنم، بزرگسالی پیدا شود که با چنین قصه‌هایی کودکی‌اش را سر نکرده باشد! باری، کندی برای کودکان مدرنی که از موهبت شنیدن قصه‌های فولکلور محروم شده‌اند، این فرصت را ایجاد می‌کند تا با این نوع ساختار قدیمیِ قصه که مبتنی بر هوش و یا نیک نفسی قهرمان قصه‌‌ است آشنا شوند. و در عالمِ رویای برخاسته از شنیدنِ قصه، پاسخ نیک‌نفسی را به عین ببینند.
بهرحال مطابق ساختاری که کندی داستان‌اش را به آن هدایت کرده است، این پرنده‌ها هستند که پاسخ پرسش را به هارک پیر می‌رسانند:


ریزش برف شروع شد. هارک پیر به اتاقکش برگشت. برف پوتین‌هایش را تکاند و داخل شد. کمی قهوه در قهوه جوش ریخت و روی صندلی راحتی خود نشست. ساعت‌ها آنجا نشست و فکر کرد: بوها، طعم‌ها و صداها از گذشته‌اش باز می‌گشتند و مردمی را که دیده بود به خاطر می‌آورد. اما نمی‌‌توانست به خاطر بیاورد که مادرش در دومین سال تولد او چه چیز برایش پخته بود.
چند پرنده بیرون اتاقک خواندند. برف بند آمده بود. هارک پیر مشتی دانه برداشت، در را باز کرد و دانه‌ها را بیرون ریخت. پرنده‌ها سرو صدا کردند. اما درست در لحظه‌ای که هارک پیر در را می‌بست صدای بسیار عجیبی شنید. این صدا با صدای همه پرنده ها فرق می‌کرد. خوب گوش داد. مثل اینکه پرنده می‌گفت، "کیک کشمش‌دار" » (صص19 ـ 20)
.

روز بعد وقتی مأمور مرگ برمی‌گردد و پاسخ صحیح را از هارک پیر می‌شنود طبیعی است که متعجب شود، و آنرا اتفاقی و شانسی قلمداد کند و نهایتاً بخواهد با توسل به امکان چانه زنی، فرصت دیگری برای خود ایجاد کند. اما همانگونه که توقع می‌رود هارک به کمک پرنده‌ها باز هم از عهده پاسخ دادن به پرسش مرگ، برمی‌آید. ـ

« اما تو نمی‌توانی این کار را دوباره تکرار کنی. هارک پیر گفت: ـ فکر می‌کنم که می‌تونم. [...] مرگ گفت: ـ در اولین جشن تولد تو، مادرت چند گل وحشی چید و در گهواره‌ات گذاشت. نام آن گل‌ها چه بود؟[...] هارک پیر کارش که تمام شد، به طرف اتاقک راه افتاد. در همین موقع از پشت سر صدایی غیر عادی شنید. صدا بلند و روشن بود. خوب گوش داد، به نظر می‌رسید که یکی از پرنده‌ها می‌گفت: ـ آلاله وحشی»(صص 26 ـ 28).

معمولاً مطابق فرم قصه‌هایی از این نوع، پرسش سوم که از قضا پرسش نهایی‌ هم هست، پاسخ‌گویی‌اش چندان راحت نیست و گاه همچون مورد هارک پیر، کاری از دست پرندگان یاری‌گرش ساخته نیست:

« یک سئوال دیگر می‌پرسم اگر بتوانی جواب دهی من تا بهار آینده برنمی‌گردم. اگر نتوانی جواب بدهی ...خوب. مرگ این را گفت و به علامت تهدید دستش را تکان داد. هارک پیر گفت: ـ بپرس، مرگ گفت: ـ در روز تولدت، وقتی ماما تو را در هوا نگه داشت پدرت جمله‌ای گفت، آن جمله چه بود؟ مرگ این را گفت، سرش را تکان داد، لبخندی زد و دور شد. هارک پیر وقتی هیزم را خرد می‌کرد، برای پرنده‌ها غذا می‌ریخت و یخ‌های حوضچه را می‌شکست، تمام توجه‌اش به پرنده‌ها بود که در نزدیکی‌اش پرواز می‌کردند، اما هیچ صدای غیر عادی شنیده نمی‌شد. هارک بعد به اتاقکش رفت، آتش روشن کرد، [...] گاه در را باز می‌کرد و برای پرنده‌ها دانه می‌ریخت و به دقت گوش می‌داد.

پرنده‌ها مثل همیشه می‌خواندند. هارک پیر احساس خستگی کرد و خیلی زود به رختخواب رفت، بدون اینکه جواب سئوال مرگ را پیدا کرده باشد. پرنده‌ها چیزی نمی‌دانستند به او بگویند. علتش این بود که هارک پیر در همین اتاقک به دنیا آمده بود و اجداد پرنده‌ها از همان موقع او را شناخته بودند و دربارة او همه چیز را می‌دانستند. پرنده‌ها به خاطر عشقشان به هارک خاطرات زیادی را از حفظ کرده بودند. به همین خاطر جواب سئوال‌های قبلی را می‌دانستند. اما روزی که هارک پیر روی تختخوابی که حالا روی آن دراز کشیده بود به دنیا آمد، پنجره‌ها بسته و پرده‌ها کشیده بود، این بود که پرنده‌ها هیچ چیز دربارة اولین کلماتی که پدر هارک هنگام تولد او گفته بود، نمی دانستند» (صص 32 ـ 36).

غروب روز بعد، وقتی مأمور مرگ از راه می‌رسد، هارک پیر با احساس خستگیِ زیاد، همچنان در رختخواب بسر می‌برد. اما درست لحظه‌ای که ناامیدی در حال غلبه است و هارک پیر بدون هیچ دلخوری، خود را آمادة تسلیم شدن به مرگ کرده است، کلماتِ پدرش به هنگام تولد وی، خود به خود از دهان‌‌اش بیرون می‌آیند. او درنهایت سادگی و بی‌اعتنا به تشریفات اداری مامور مرگ برای گرفتن جان او، رو به مرگ می‌گوید: ـ «پنجره را باز کن.[...] بگذار پرنده‌ها بخوانند» (ص 43). و بدین سان بی‌آنکه خود بداند، تنها از سر عشق، کلماتی را به زبان می‌آورد که پدرش پیشترها بر زبان آورده بود؛
و بدین ترتیب در عرصة گفت‌وگوی بین مأمور مرگ به عنوان نماینده نیستی و هارکِ پیر در مقام نمایندة هستی، در لحظة آخر این هارک است که پیروز می‌شود؛ پیروزی‌ای که یادآور و تذکر معجزة هستی‌ای‌‌ست که از دل نیستی سر بر می‌آورد. حتا اگر این هستی، موقت و متناهی باشد و مهلتی تا «بهار» داشته باشد! بهاری که خود به‌منزله سرآغاز زندگی‌‌ای دیگر ا‌ست
[*].

اصفهان ـ خرداد 1389

[*] با تشکر از خواهرم آزیتا برای ارسال مطلب زیر:
از این کتاب در سال 2007 ، فیلم انیمیشن کوتاهی به مدت 11 دقیقه و 50 ثانیه ، به کارگردانی Belinda Oldfor و تهیه کنندگی شرکت کانادایی National film board of Canada تحت عنوان Come again in spring ساخته شده است. (منبع : گوگل)
برای دین این فیلم به آدرس زیر مراجعه فرمائید:
http://nfb.ca/film/come_ again_in_spring
با تشکر از تاتی عزیز