۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

گذر شهر اصفهان



2. گفت و گو با سرکار خانم نفیسه نفیسی

زهره روحی : سرکار خانم نفیسی عزیز از اینکه دعوت مرا برای انجام این مصاحبه پذیرفتید تشکر می‌کنم. لطفا بفرمائید در چه تاریخی و نیز در کدام محله اصفهان به دنیا آمده اید.




خانم نفیسه نفیسی : من در شب یلدا، 30 آذر 1321 در محله دروازه دولت به دنیا آمده‌ام و در همانجا هم زندگی کرده ام . و وقتی هم که متولد شدم ، تو یک پرده ای بودم . اینها حرفهای مامان است که می گفته اند وقتی یک بچه در پرده به دنیا می آید.خیلی خوش یمن است. برای همین این پرده را «ماما» در می‌آورد و خشک می‌کرد و آویزان می‌کرد بالای آستانة در که هرکس که وارد خانه می ‌شد از زیر آن رد بشود و آمد کارش باشد.



روحی : من، هم «خاطره تحصیلی» شما که به همت موسسه سپید ( سپیدار) منتشر شده است ، را خوانده ام و هم « کوی جهان نما» ی شما را که در صفحه ی خاطره شهرِ مجله دانش نما به چاپ رسیده است. در «خاطره تحصیلی» ، شما از کودکستانی یاد می کنید که گویا در شهر اصفهان جدید التأسیس بوده و مدیر آن هم آقای اسلامی بوده اند . بهرحال، در آنجا می‌فرمائید «هیچ کس از دور و بری های ما کودکستان نمی‌رفت» . از گفته شما ، اینطور برمی‌آید که خانوادة شما (در آن ایام )، از جمله نخستین شهروندان اصفهانیِ حامیِ نظام آموزشی به سبک جدید (مدرن) بودند. آیا چیزی را به یاد می‌آورید؟



خانم نفیسه نفیسی : بله ، به نظرم می‌آید که دقیقا همینطور است که می‌گویید . و می خواهم بگویم که حتا قبل از کودکستان و از پر قنداق ما با کتاب و مجله و خواندن و شنیدن مطالب تازه آشنا شدیم . مثلا من یادم نمی رود زمان کودکی خودم را که فرض کنید سیزده بدری که می رفتیم باغی که همه فامیل جمع بودند ، بابا حتماً روزنامه «توفیق» یا شعرهای «عشقی»را می‌آوردند و با صدای بلند می‌‌خواندند. با این ترجیع بند: «های های جبلی قم قم» که درباره رضا شاه بود که سخره گرفتن و انتقاد گویی از وضعیت اجتماعی آن موقع بود. بله ، در مورد کودستان هم ، بله اولین کودکستانی که در اصفهان برپا شد همین کودکستان شاهپور بود که مدیر آن آقای اسلامی بود که دقیقا نمی دانم در چه سالی تأسیس شده بود . ولی محل آن دروازه دولت بود . فکر می کنم در همین کوچه ای بود که الان سینما سپاهان هست. آن موقع فکر می کنم اینجا بود. و خانم ارشدی ، معاونت کودکستان را به عهده داشتند و فکر می کنم آقای پازوکی قسمت موسیقی آن را اداره می‌کردند.

روحی : علاوه بر چنین استقبالی ، به نظر می‌آید که خانواده شما تجدید نظرهایی هم دربارة نگرش سنتی به «زن» کرده بودند . چرا که تحصیلات شما تا دبیرستان هم ادامه پیدا می‌کند . اکنون ما بطور مشخص می خواهیم دربارة این فضای اجتماعی اصفهان در آن دوران صحبت کنیم . ( نگاه نسبتاً جدیدی که به «زن» و مسائل او می‌ شد . )

خانم نفیسه نفیسی: قبل از پدر و مادر خود من ، پدر مامان که ، آدمی تحصیل کرده و روشن فکری بود بنام میرزا عبدالجواد ، و برادرم مهدی کتاب « از طبابت تا تجارت » را در باره ایشان نوشته ، پدر پدرم میرزا عبدالمهدی نفیسی که ایشان هم تحصیل کرده بودند ، معلم بودند و یک مدتی هم در اداره «ثبت» کار می‌کردند. همان موقع اینها همیشه یک زنی در کارهای خانه کمک می‌کرد که بیشتر هم مال پوده بودند و معمولا کسانی بودند به نوعی زندگی‌شان گرفتار یک ناهماهنگی و ناهمسانی شده بود . مثلا یا شوهرش رو از دست داده بود یعنی [عادت به ] تحت حمایت گرفتن را داشتند و مادرم حتا به دختر خدمتکارشان درس می دادند. به خاطر کتابهایی که در خانه خوانده می شد و و گفتگوهایی که دراینباره می شد ، ما آشنا شده بودیم با این مسئله که زن باید حقوقی داشته باشد و ...

روحی : از آنجا که کار من در مصاحبه حاضر در خصوص شهر اصفهان است ، و در مورد شما علی ‌الخصوص درباره نگاه به زن از سوی فرهنگ «تجدد» است ، می خواهم بدانم آیا در بین اقوام و دوست و آشنایان خانوادگی شما ، بودند کسانی که (مثل خانواده شما ) در خصوص نگاه به زن و حق طبیعی (و همینطور ادامه تحصیل در مقاطع بالا ) خود را از چارچوبهای نگرش سنتی بیرون آورده باشند و اصرار به تحصیل دخترانشان داشته باشند؟



خانم نفیسه نفیسی : تنها کسانی که من از بین دوروبری‌هایم می‌شناختم که رفتند دبیرستان، دو تا دخترهای پسر عموی پدرم بودند. و بعد من هم بعد از گرفتن تصدیق ششم ابتدایی رفتم دبیرستان «بهشت آئین» . البته بود برخوردهایی هم از برخی از افراد فامیل که خیلی برایشان تعجب آور بود که چرا دختر را گذاشته اند دبیرستانی که معلم مرد دارد. از بین همسایه هامون هم بله بودند کسانی که خیلی امروزی بودند . خانم های « آتش » ، «نوربخش» و «دهش» . خانم نور بخش که خودش معلم بود و «آقای دهش» خودش فکر میکنم معلم بود . می دانم که یک خیابان هم به اسم دهش بوده . حالا من نمی دانم که این به اسم او بوده یا کسی دیگری. ... اما آن گذر از سنت به تجدد که در خانوادة ما خیلی نمود داشت و مشکلاتی هم برایمان ایجاد کرد خیلی مشکل بود . من نمی‌دانم که آیا در خانواده‌های دیگر همینقدر مشکل بوده . گفتم که مادرم از طرف پدرشان خیلی خانواده تحصیل کرده و تجدد خواهی بودند اما خانواده مادری‌شان از یک خانواده روحانی معروف اصفهان بودند که مادرشان دختر حاج میرزا حسن اخوت بودند . که خیلی پایبند بودند که اگر مدعی اند مذهبی‌اند باید توی اعمالشان نمود داشته باشد. بنابراین اگر آنموقع مامان مذهبی بودند باید حواسشان را جمع کند که مبادا چادرش را بردارد . مبادا به سینما برود . خب اینها ایجاد مشکل میکرد با خانواده بابا که خود بابا که بهرحال امروزی و تجددخواه بودند ولی بیشتر از جنبه تحصیلات و علم آموزی و البته دائماً هم به ما می‌گفتند که شما می‌توانید حجابی مثل مصر با مقنعه های بلند پیدا کنید . ولی امکان نداشت توی این محیطی که همه یا صرفاً بی‌حجاب بودند یا چادری بودند . ما جرأت این را نداشتیم که از خودمان حجابی ابداع بکنیم . بنابراین مثلاً وقتی عموی من می‌آمد که خیلی او [و خانواده‌اش] متجدد و امروزی بودند و کاملا بی‌حجاب بودند می‌آمدند اصفهان، اولین کاری که می‌کردند می‌رفتند شب تأتر ارحام صدر و می‌خواستند ما بچه‌ها ، من و یکی از برادرانم را هم با خودشان ببرند . بعد ما بچه‌های کوچولو با چادر نماز راه می‌افتادیم دنبالشان . خب بهرحال آدم احساس می‌کرد یک مقداری «دست کم» گرفته شده . مشکل بود دیگر یک مقدار عدم اعتماد به نفس ایجاد می‌کرد .



روحی : آیا مادر بزرگ مادری شما سواد داشتند؟



خانم نفیسه نفیسی : ایشان دختر روحانی بودند و خیلی معتقد بودند . ایشان سواد خواندن و نوشتن داشتند . ولی بیشتر سواد خواندن. و تمام خاطره‌ای که من دارم چهرة خندان ایشان است که برای ما قصه‌های قرآن و یا حکایت‌‌های کوچک گلستان سعدی را می‌گفتند و مامان اصلا می‌گفتند ما که تحصیل می‌کردیم، مادرمان می‌آمدند پیش ما و نوشتن را یاد می‌گرفتند و حتما هم هر روز باید چیز تازه‌ای را در چنته داشته باشند از گلستان یا از بوستان که شب که پدرم می‌آمدند خونه و سر منلقلشان نشسته بودند (پدر مادرم شبها که می‌آمدند خونه اندکی تریاک می‌کشیدند) و دوست داشتند که خودشان اختلاط بکنند و صحبت بکنند از مسائل روز، و خانمشان هم به خصوص وقتی می‌خواستند بخوابند قصه بگویند یا یکی از آن شعرها را بخوانند. هر شب یک چیز تازه‌ای ارائه دهند . خب تحصیل کرده بودند . ولی مادر پدرم که خیلی هم کوچک بودند، وقتی ازدواج کرده بودند در هفت سالگی عقدشان کرده بودند . ایشان سواد خواندن و نوشتن نداشتند.



روحی : رابطه مادر و پدرتان در مورد مسائل تربیتی فرزندان چگونه بود؟ ممکن است کمی توضیح دهید . کدامیک از آنها تصمیم گیرنده اصلی بودند .



خانم نفیسه نفیسی : با اینکه به نظر می‌آید ما از نظر فرهنگی تحت تأثیر بابا بودیم ولی [تحت تأثیر مامان هم بودیم]. مامانم همین الان هم هنوز به محض اینکه چشمشان به یکی از نوه‌هایشان می‌افتد همیشه یک شعر تر بر زبانش جاری است. شعرهای قدیم یا چیزهای عامیانه . مثلا اگر الان شما را می‌دیدند و یک کمی با شما آشنا بودند ، می خواندند :« زهره خانم نازنین ، پاتو مگذار رو زمین ، پاتو بگذار رو چشم، ناز ابروت می‌کشم» .حتما یک شعری را داشتند همیشه تو چنته‌شان. اینکه مال بخش فرهنگی که خیلی پیدا نبود ولی تأثیر داشت روی زندگی ما و روی عشق و علاقه‌مان. ولی خب مامانم تا دم آخری که ما تحت تسلط خانواده بودیم نقش خودشان را در اینکه ما اصول دینمان را آنچه راکه بالاخره رایج بود ، حفظ بکنیم را حفظ کردند و بابا کوتاه آمدند در این زمینه . یعنی بابا خودشان هم مذبی بودند . ولی یک مذهبی مدرن بودند. روی حجاب مسئله داشتند . ولی بابا بالاخره دخالت نکرد روی این مسئله . حتا روی مسئله ادامه تحصیل ما که شاید می‌شد که ما برویم دانشگاه ، باز هم بابا کوتاه آمدند در مقابل فشاری که از نظر اجتماعی حاکم بود . که یک دختر باید شوهر کند وقتی برایش خواستگار می‌آید و تسلیم این امر شدند. نهایتاً .



روحی : در ایران آن زمان ، «تحصیل» ، آنهم تحصیل دانشگاهی و عالی، برای افراد شأن و مرتبه اجتماعی خیلی خاصی داشت. البته نه مثل امروز که شأن اجتماعی با نگاههای کاسبکارانه‌ی مدرک گرایی پیوند خورده، آیا با این نگاه موافق هستید در صورت تأئید ، آیا شما از این منزلت اجتماعیِ آن روزگار در اصفهان چیزی به خاطر می‌آورید؟
خانم نفیسه نفیسی : بله با این موافق هستم و به نظرم علتش این بود که اگر کسی دنبال تحصیل می‌رفت . از روی عشق خودش بوده . دیگر باید این کار را می‌کرد. ببینید شوهر خود من وضع خانوادگی‌اش جوری نبود که بتواند برود ادامه تحصیل بدهد . وقتی «هرندی زاده» (شوهرم) تصدیق شش ابتدایی را گرفت که یک پسر سیزده ، چهارده ساله بود، پدرش دستش را می‌گیرد می‌برد توی کارخانه ریسباف که خودش در آنجا کار می‌کرد. که آنجا کار کند و یک درآمدی داشته باشد. نمی‌دانم چه جوری بود که او فوراً جذب آدمهایی می‌شد که ارزش‌هایی داشتند. یعنی از همان اول در کارخانه یک شب که شبکاری‌شان بوده ، صدای شعرخوانی یک کسی را که از بین ماشین‌ های دولابافی‌ رد می‌شده را می‌شنود. می‌رود نزد آن فرد که «عبدالرزاق زاهدی» بوده که این دو با بعداً هم دوست می‌شنوند. بعد با هم ابتدا به قران خوانی و سپس خواندن کتاب سعدی و حافظ مشغول می‌شوند بعد هرندی زاده به زبان انگلیسی علاقه مند می شود و می رود انجمن ایران و انگلیس بعد زاهدی را هم با خود می‌برد انجمن و بعد سه سال را می‌گذرانند تا کلاس نُه را بخوانند و بعد هم ادامه می دهند برای پزشکی و اینها مفصل است که من توضیح نمی‌دهم . می خواهم بگویم عشق بود که آدمها را می‌کشاند به تحصیل . برای همین کسانی که واقعا یک تحصیلات و مدارکی گرفته بودند از احترام خاصی در جامعه برخوردار بودند دنبال کسب درآمد نرفته بودند یا بخواهند وجهه‌ای پیدا کنند .



روحی : آیا می‌شود اینطور بگوئیم که در آنزمان ،جامعه هم جداً علاقه مند به آموختن و یاد گری علم بوده ؟ منظورم این است که خود جامعه هم به علم آموزی ارزش می‌داد، یعنی علاوه بر اینکه فرد خودش از روی عشق می‌رفت دنبال تحصیل، جامعه هم، جامعه ای بود که به دلیل عشق به یادگیریِ چیزهای جدید و در نتیجه ارزش گذاری واقعی برای آن، به افرادی که به برای علم آموزی تلاش می‌کردند ، احترام می‌گذاشت و ارزش می‌داد.

خانم نفیسه نفیسی : من می‌دانم چیزی که حالا شوهر خود من تعریف می‌کرد و بهرحال متعلق به یک دوره عقب‌تر از من بوده این بود که توی اطرافیان خودش اولین کسی بوده که تحصیل می‌کند و یعنی حتا پسردایی‌هایش که تاجر بودند و بنابراین امکان تحصیل خیلی برایشان وجود داشته ولی نرفته بودند تحصیل بکنند . می دیدند او حاضر است بهرجوری که شده خودش را به آب و آتش بزند و برود درس بخواند و یک شهامتی در او می‌دیدند و یک ارزشی برایش قائل بودند ولی در عین حال هم هر وقت او را می‌دیدند ، حالا نه پسر دایی ها ولی کسان دیگری هم بودند توی فامیل که گوشه کنایه می‌زدند بهش . که حالا مثلا« مگر واجب است که تو پول نداری بروی درس بخوانی» . یکی شان هم این جمله را بهش گفته بود که :« حالا شما دیگر سرهنگ شدید ؟ دارید سرهنگ می‌شوید ؟» که البته اصطلاحی بود برای بالاترین ارزش اجتماعی که به تمسخر گفته می‌شد. در خود فامیل هم احساس می‌کردند که او دارد یک موقعیت برتری را کسب می‌کند . بنابراین شاید مواجه می‌شد با یک خورده تمسخر و حسادت از طرف بعضی ها . ولی خب از طرف آدمهایی که روشنتر بودند ، همینطور که می‌گوئید ، مواجه می‌شد با برخوردهای خوب و موافق .



روحی : حالا می‌خواهیم ببینیم که آیا خانواده هایی بودند در شهر اصفهان که برای شما (خانواده دکتر ابوتراب نفیسی) در حکم الگوی اجتماعی باشند . اگر اشتباه نکرده باشم پیشتر از خانواده‌‌ی یکی از عموزاده های پدری یاد کردید که دختران‌شان از شما بزرگتر بودند و قبل از شما به دبیرستان رفته بودند. آیا این خانواده می‌توانست الگوی اجتماعی شما باشد؟

خانم نفیسه نفیسی : الگوی ما بچه‌های ایشان نبودند . برای اینکه ما یک جنبه‌‌ای از وجودمان نسبتاً بیشتر به مذهب وصل بود . بنابراین نمی‌رفتیم به آن سمت . نمی‌خواستیم به آن سمت برویم. و در شهر اصفهان هم نمی‌دانم ، شاید کسی نبود . ما خیلی سرو کار نداشتیم با کسی. ولی خب یک کسی مثل پروین اعتصامی برای ما می‌توانست الگو باشد . چیزهایی که توی نویسنده ها و به ندرت هم بود زنی که بتواند باشد و فقط پروین اعتصامی را ما می‌شناختیم خب برایمان یک جذابیتی داشت . و به طور کلی صرف نظر از زن یا مرد بودنمان ، می دانستیم که تحصیل و خواندن و مطالعه یک امر حیاتی انگار هست. ما دور و برمان خیلی الگوهایی نداشتیم که بتواند ما را برانگیزد به تحصیل . و درضمن اینرا هم بگم که ما خیلی اجتماعی هم نبودیم و ما اصلا با هیچکس غیر از فامیل رفت و آمد نداشتیم به جز آن سه همسایه . که خب آنها هم زیاد مذهبی نبودند . بنابراین آشنایی ما از طریق کتاب ‌ها بود ... و فقط حس می‌کردیم که راهمان بالابردن سطح دانشمان است. و اگر بخواهم روی الگوهای زنانه حرف بزنم شاید بتوانم از پروین اعتصامی نام ببرم که برایمان ارزشمند بود که یک زنی بتواند شعر بگوید برایمان مهم بود . دیگر کار نداشتیم به اینکه چقدر زندگی او به ما شباهت دارد . یا مثلا مدیران و معلمان مدرسه هایمان اینها برایمان احترام خاصی داشتند و می‌توانستند برایمان الگو باشند. به خصوص من خیلی خوشم می‌آمد از تدریس واقعا برایم ارزشی بود . و خود آن معلمان هم از ما متوقع بودند برای ادامه تحصیل . اصلا انگار تحصیل را پایمان می‌گذاشتند.




روحی : آیا در ایام جوانی تان قبل از ازدواج ، امکان سفر بدون خانواده با دوست و یا دختران فامیل همسن و سال برایتان وجود داشت ؟

نفیسه نفیسی : شما گفتید وقتی جوان بودی ، قبل از ازدواج . من می‌خواهم بگویم که قبل از ازدواج من جوان نبودم ، کودک بودم . قبل از اینکه بله را بگم به نامزدی . من چهارده سالم بود که نامزد شدم . کلاس هشتم دبیرستان . بنابراین من از کودکی به ازدواج بله را گفته بودم . ولی در سیزده سالگی و یک سفر با دختر عمویم که داشت با پدر بزرگش می‌رفت شیراز ، همراه شدم . و اصلا رسم نبود که دختر تنها به سفر برود. و البته برایم تجربه جالبی بود .



روحی : ممکن است کمی بیشتر درباره همین تجربه بفرمائید . چه چیز این سفر برایتان جالب بوده است ؟



خانم نفیسه نفیسی : این که خانواده تصمیم گیرنده نبود . اینکه ما خودمان می‌توانستیم درخواستی داشته باشیم مثلا این موقع بخوابیم و یا این موقع بریم بیرون . البته همراه با خانواده عمه ام و دایی ام که ما وارد خانه آنها شده بودیم و تحت تأثیر آنها جایی می رفتیم ولی بالاخره احساس می کردیم که یک استقلالی پیدا کرده‌ ایم . ولی توی خود خانواده مان هم ما کم و بیش این استقلال را داشتیم برای خودمان. حداقل من که داشتم . بعد از ظهرها هم متعلق به خودم بود در خانه رویایی‌ام و آزاد برای خواندن و خواندن و اصولاً پر جمعیت بودیم و کسی زیاد کاری به کارمان نداشت .



روحی : آیا در آنزمان ، سفر (به منظور گردش و تفریح) به تهران داشته اید ؟



خانم نفیسه نفیسی : نه ، ما به همه جای ایران سفر می‌کردیم با مامان و بابا. واقعا خیلی سفر کردیم و هرجا هم که می‌رفتیم همه سوراخ سنبه‌هایش را می بردند ، می‌دیدیم . با وجودیکه برای مامانم خیلی سخت بود. چون عیالوار بودند در واقع و باید خیلی سور و سات راه می‌انداختند برای سفر و خیلی خسته می‌شدند . ولی خب دیگر بابا سالی دو دفعه سفر را می بردند . و بنابراین تهران هم همینطور عبوری و گذری .کمتر از جاهای دیگر تهران می‌رفتیم. چون تهران فامیل داشتیم و نمی‌خواستیم برویم خانه فامیل که مزاحمشان باشیم. بنابراین کمتر می‌رفتیم. [ضمن اینکه] من بیشتر به شهرهای حاشیه کویر می‌اندیشیدم . آنها برایم جذابیت بیشتری داشتند .



روحی : در آنزمان برای دختران جوان(همکلاسی ها ، دوستان ) که دور و اطراف خود داشتید ، چه ویژگی هایی جالب بود ، خواست و آرزوها یشان چه بود؟

خانم نفیسه نفیسی : به خاطر همین که ما خیلی اجتماعی نبودیم بنابراین اولا من هیچ همکلاسی را به خانه‌مان نیاوردم و خودم هم خانه هیچ همکلاسی نرفتم. فقط متأسفانه آرزوی دوستی با همکلاسی هایی را داشتم که اهل کتاب خواندن بودند . معیارم متأسفانه فقط این بود.

روحی : چرا متأسفانه !؟

خانم نفیسه نفیسی : خب در اثر زندگی با هرندی زاده ، اینرا فهمیدم . اینکه اجتماع می‌توانست چیزهایی داشته باشد . می توانست کلاس درس باشد . و بعد که فهمیدم واقعا هم رفتم [دنبالش]. ولی ببینید همان موقع‌اش هم آرزوی قلبی و یکی از رویاهایی که من در سر خودم می‌پروراندم این بود که پرنده ‌ای باشم که بتوانم بشینم روی بام خانه‌های دیگران و نظاره گر زندگی آنها باشم. می خواهم غیر اجتماعی بودن خودم را بگویم که این فقط رویای من بود . ولی خودم مستقیما خیلی تماسی نداشتم . من فقط با دو سه نفری که بر حسب اتفاق روی نیمکت من در کلاس نشسته بودند دوست بودم . در عین حالی که از همان موقع این قدرتی را که با افراد بتوانم روابط خوب برقرار کنم داشتم . همینطور که وقتی زنگ [تعطیلی] مدرسه می‌خورد و من می نشستم لب ایوان [مدرسه] منتظر آقا «رضا» راننده مان که بیآید دنبالم ، با دو دختری که نابینا بودند و کنار من نشسته بودند و بافتنی می کردند خیلی دوست شده بودم و قلباً تمایل [به ارتباط ] داشتم ، ولی نمی رفتم دنبالش . به خاطر اینکه خوی اجتماعی نداشتم و انگار اجتماع خانواده و فامیل نیاز ما را برطرف می کرد .

روحی : آیا به نظرتان این «خوی اجتماعی»، پرورشی ـ تربیتی بوده ؟ منظورم این است که آیا نداشتِ این خوی ، می توانسته به دلیلِ رابطه‌ی بسته خانوادگی شما باشد ؟ چون قبلا فرمودید که خانواده تان رابطه اجتماعی زیادی نداشت.

خانم نفیسه نفیسی : بله ، توی خود فامیل خیلی داشتم ولی ارتباط اجتماعی با بیرون ، غیر فامیل نداشتم . مثلا بابا خودشان با دکترها مهمانی داشتند . و در خانه ما هم برگزار می شد ، ولی هیچکدام از ما (زنان) در آن شرکت نمی کردیم ، آنها هم خانم‌هاشان نمی‌آمدند . ولی دکتر زن هم بود . ولی پسرها ، راه داشتند به آن اتاقی که به دنیای بیرون راه داشت.

روحی : آیا شما قبول دارید که جوانان و خصوصاً «زنان» نسبت به دوران شما رشد بیشتری کرده اند؟

خانم نفیسه نفیسی : بله ، حتماً

روحی : آیا در این رشد ، چیزی هست که حسرت آنرا بخورید . به عنوان مثال وقتی نوه‌ها و امکانات آنها را می‌بینید با خودتان این فکر را بکنید که ای کاش شما هم از این امکانات در ایام جوانی تان برخوردار بودید؟

خانم نفیسه نفیسی : من یک روحیه ای دارم که تقریبا حسرت هیچ چیزی که گذشته را نمی‌خورم . یعنی واقعا این طوری بوده . فقط شاید بعضی وقت ها به خودم گفته باشم که من استعداد و توانایی‌ای که یک پزشک خوب بشوم داشتم و نه الزاماً از نظر درمان‌هایی که برای بیماران می‌شود ، [بلکه] بیشتر از نظر اینکه چقدر می‌توانستم توی دل اجتماع باشم که برمی‌گردد به آرزوی پرنده شدن . و نیز از این نظر که گاهی یک وقتها حسرتی داشتم، بازهم بیشتر سفر کنم و امکان اینکه خیلی بیشتر دنیاهایی را ببینم ، جاهای زیادتری که در آن بتوانم نقشی داشته باشم و تأثیر گذار باشم . [ ولی] بله ، شاید هم روی این مسئله حجاب داشتن ؛ به نظرم می ‌آید که کاش آن موقع هم می توانستم با همین روسری و تشکیلات و امکاناتی که الان دارم ، بیرون بروم . نه اینکه بگم کاش می شد بدون حجاب باشم ، بلکه کاش می توانستم با این امکات که الان دارم آن موقع بودم.

روحی : منظورتان از اینکه می‌ فرمائید دلتان می‌ خواسته « تو دل اجتماع » باشید ، چیست؟

خانم نفیسه نفیسی : حالا برای من که حواسم به نوشتن است و عشق به این مسئله دارم ، شاید نیاز به دریایی که می توانستم توش زنده باشم ، شنا بکنم ، به نظرم می‌آید که می توانست «اجتماع» باشد . من وقتی که چهار تا دخترهایم نسبتا بزرگ شدn ، به تشویق شوهرم ، رفتم مطب بابا کار کنم . بعد یکی از عموهای من که دکتر هم هستند ، برایشان نوشتم که من میخواهم بروم مطب بابا. گفتند چرا می خواهی اینکار را بکنی شاید این [کار] خیلی در شأن تو نیست ، تو کارهای بهتر از این می توانی بکنی . می توانی بنشینی چیز بنویسی . گفتم ، دقیقا به علت اینکه می خواهم بنویسم ، [می خواهم این کار را بکنم] . من که نمی‌توانم از آشپزخانه به اتاق خواب ، چیز بنویسم . [بین رفت و آمدم از آشپزخانه به اتاق خواب که چیزی برای نوشتن ندارد ] . من نیاز دارم به اینکه در بستر اجتماع باشم . به این علت رفتم مطب بابا. به نظرم میآید که دوره خیلی خوبی هم برایم بود و ارتباط با مردم و دردها و گرفتاریهایشان و آرزوهایشان تجربیات بی نظیری برای من فراهم آورد .

روحی : خانم نفیسی عزیز ، خسته نباشید از شما برای این مصاحبه تشکر می کنم .

خانم نفیسه نفیسی : من هم تشکر می کنم .


۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

نقد و بررسی باغ آلبالو اثر آنتوان چخوف




نقد و بررسی باغ آلبالو، اثر آنتوان چخوف؛ ترجمه سیمین دانشور، انتشارات قطره، چاپ ششم ،1388
نوشته : زهره روحی



تقدیم به تمامی دوستداران چخوف



مقدمه :
از بین آثار آنتوان چخوف ، سه اثر وی را مهمترین آثار نمایشی او شمرده‌اند. خوشبختانه در سال جاری (1389) این فرصت برایم فراهم آمد تا بتوانم بررسی‌ِ مجددی روی این مجموعة سه گانه داشته باشم . پیشتر، از این مجموعه ، مرغ دریایی و سه خواهر را به نظر خوانندگان رساندم و امروز به تشویق دوست عزیز آقای کامران فانی ، آخرین آنها یعنی باغ آلبالو را که از قضا آخرین کار چخوف (1903) نیز به حساب می‌آید تقدیم خوانندگان می‌کنم.

گذر از مقدمة کتاب
برای کسانی که با تاریخ اجتماعی روسیه آشنا هستند، «باغ آلبالو» می‌تواند آئینة مقطع خاصی در تاریخ روسیه باشد. و آنچه باعث می‌شود در حین خواندن این اثر، ذهن مخاطبِ آشنا به این دورة تاریخی، با شخصیت‌های نمایشنامه همراهیِ راحتی داشته‌ باشد، صرفاً به دلیل همین ویژگی تاریخی‌ بودن‌ شخصیت‌هاست. اما مسلماً آنچه به اثر نمایشیِ چخوف ارزش هنری می‌بخشد و ماندگاری و وابستگیِ آنرا به قلمروی ادبیات تضمین می‌کند، دلبستگی چخوف به آرایه‌ها و ارزش‌های زیباشناختی است. تا جایی که قادر است هیجانهای عاطفی و اوج و فرود فضاهای ارتباطیِ تک تک شخصیت‌های نمایشنامه خود رابه فضای اجتماعیِ زمانة خویش گره زند. ضمن آنکه با استفاده از ارزش‌های زیبایی‌شناسانة ادبی ـ هنریِ دورة تاریخی خود، از این امکان برخوردار است که لحن و بیانی خاص برای هر یک بیافریند.
اما متنی که در ابتدای کتاب باغ آلبالو با امضای «مترجم» (خانم دانشور؟ یا مترجم انگلیسی زبان؟)، به عنوان معرف نمایشنامة چخوف به کار گرفته شده است، اصرار به روزمرگیِ آدمهای این نمایشنامه دارد.می گوید:



«در نمایشنامة باغ آلبالو حادثة عمده‌ای که ایجاد اضطراب و هیجان یا دلهره و ترس و یا حیرت و وحشت کند روی نمی‌دهد. اشخاص نمایش همان آدمهایی هستند که در زندگی روزمره با آنها برمی‌خوریم. هیچ کدام نقش برجسته‌ای ندارند و آن چنان قهرمانی نیستند که در هنگام نمایش این نمایشنامه ناگزیر به انتخاب ستارة دست اول باشیم. همة آدمها در عرض همدیگر قرار دارند [...] هیچگونه کشمکشی در کار نیست. آدمها نه مبارزه می‌کنند نه شکست می‌خورند و نه حتا از خود دفاع می‌کنند و نه به حل مشکلاتی که در برابرشان قرار دارد می‌پردازند. منتظر حادثه می‌نشینند و تقدیر می‌رانَدشان و تقدیرشان را با شکیبایی تحمل می‌کنند . گفتی نیروی اراده‌شان فلج شده است...» (ص5).

در متن حاضر، با توجه به تاریخ اجتماعیِ باغ آلبالو، می‌خواهیم نشان دهیم که شخصیت‌هایی که در نمایشنامة چخوف می‌بینیم، برخلاف گفتة بالا به هیچ وجه در زندگی روزمره عصر حاضر (قرن 21) دیده نمی‌شوند. و به معنایی دقیق بی‌تردید آنها از زندگی امروزی ما حذف شده‌اند. زیرا ما نسلهای پسین آنها را می‌سازیم: نسل و یا نسلهایی که بدون هرگونه آرمانی اجتماعی و چشم داشتن به آینده‌ای بهتر زندگی می‌کند. بنابراین با توجه به دورة کاملا خاص تاریخی و جایگاه اجتماعیِ شخصیت‌های نمایشنامه و در نتیجه تفاوت‌های برآمده از آن، در عین اینکه خط بطلانی بر ادعای «هم عرضی» آدمهای باغ آلبالو خواهیم کشید، درصدد خواهیم بود با تأکید بر جابه‌جایی قدرت و شکل‌گیری صاحبان جدید قدرت اجتماعی، پرده از ماجرا و حادثه‌ای برگیریم که به لحاظ تاریخی سرنوشت آدمهای نمایشنامة باغ آلبالو را تحت تأثیر خود قرار می‌دهد.

چخوف در مقام تحلیل‌گر اجتماعی
مادام رانوسکی، مالکِ باغ آلبالو که پس از فوت شوهر و نیز مرگ نابهنگام پسر خردسالش و ضربة روحیِ ناشی از آن، مدتی یکه و تنها در پاریس بسر برده است، ظاهراً پس از پنج سال، توسط آنیا (دختر جوان هفده ساله‌اش) و شارلوتا (معلمة سرخانة او) به ملک خانوادگی بازگردانده می‌شود. موقعیت زندگی او در پاریس را از زبان آنیا می‌شنویم:

آنیا [در خلوت با واریا خواهر خواندة خودش] :« خوب، حالا [به همراه شارلوتا] وارد پاریس می‌شویم. هوای آنجا هم سرد است، برف هم می‌آید. فرانسة من هم افتضاح است. مادرم هم توی طبقة چهام خانه گرفته. می‌روم پیشش و توی اتاق یک عده آقای فرانسوی، چند تا خانم و یک کشیش هفهفوی عهد دقیانوس که یک کتاب کوچک دستش است جمع‌اند. اتاق پر از دود سیگار است و هیچ چنگی به دل نمی‌زند. یکدفعه دلم برای مادرم سوخت، خیلی سوخت. سرش را گرفتم توی بغلم و فشار دادم و نمی‌توانستم ولش کنم. مادرم آنقدر برایم عزیز شده بود و زد زیر گریه. [...] ویلای خودش را که نزدیک "منتون" بود همان وقت فروخته بود، دیگر آه در بساط نداشت که با ناله سودا بکند. من هم یک شاهی نداشتم. [من و شارلوتا] فقط آنقدر داشتیم که آنجا برسیم. اما مادرم اصلاً حالیش نبود. توی ناهارخوری ایستگاه غذا می‌خوردیم و گرانترین غذاها را سفارش می‌داد. به هر پیشخدمتی یک روبل انعام می‌داد. "شارلوتا" هم همین طور حاتم بخشی می‌کرد. "یاشا" هم غذای حسابی برای خودش سفارش می‌داد. واقعاً وحشتناک بود. مادرم نوکر خصوصی خودش یاشا را نگه داشته بود. و حالا هم با ما برگشته» (ص22).

مادام رانوسکی زمانی به ملک آباء و اجدادی خود بازمی‌گردد که تا خرخره در قرض است و ملک هم در گروی بانک و گویا قرار است تا چند ماه دیگر از طریق مزایده به فروش رسد. در این مدت تنها کسی که به کار ملک و رتق و فتق امور می‌پرداخته ، دختر خواندة او واریا است. پیردختری که به نظر می‌رسد سالیان سال با صرفه‌جویی بیش از اندازه، تلاشی بیهوده در حفاظت از ملک و اموالی داشته که مادام رانوسکی برخلاف عملکرد او با بی‌تدبیری و هوسرانیِ تمام در جهت نابودیِ آن عمل می‌کرده است. هرچند که مادام رانوسکی نتیجة این زندگی بی‌بندوبار را تقاص ناشی از گناهانش می‌داند:

مادام رانوسکی: «آه گناهان من! همیشه مثل دیوانه‌ها، بی اینکه جلو خودم را بگیرم پول حرام کرده‌‌ام. زن مردی شدم که غیر از قرض عایداتی نداشته! شوهرم از بس شامپانی خورد مرد. عرق‌خور قهاری بود. و از بخت بد، خودم عاشق مرد دیگری شدم و با او سر و سری پیدا کردم و همان وقت خیلی واضح به جزای خودم رسیدم. این اولین مجازاتم بود. چنان ضربتی به من وارد آمد که نتوانستم سر بلند کنم. همین جا، توی رودخانه...پسر کوچکم را ترک کردم تا بروم و هرگز برنگردم. تا چشمم به این رودخانه نیفتد. چشمهایم را بستم و بدون فکر فرار کردم. اما مردکه هم دنبالم آمد. بی‌رحمانه و وحشیانه... ویلایی نزدیک منتون خریدم؛ زیرا ناخوش شده بود. سه سال تمام شب و روز نداشتم. این مرد علیل جانم را به لبم آورده بود. روحم پژمرده شده بود. پارسال بود که ویلا را فروختند، تا قرض هایم را بپردازند. من هم رفتم پاریس. و آنجا وقتی خوب لختم کرد، ولم کرد. و با یک زنکة دیگر روی هم ریخت. من می‌خواستم سم بخورم. چه کار احمقانه‌ای! چه افتضاحی! ناگهان هوای روسیه، هوای وطنم به سرم زد. و دلم برای دخترکم تنگ شد. (اشکهایش را پاک می‌کند.) خدایا! پروردگارا! گناهان مرا ببخش! دیگر مرا مجازات نکن! » (صص52 ـ 53).

روزی که مادام رانوسکی به اتفاق دختر جوان‌اش (آنیا) و معلمة او (شارلوتا)، و نوکر جوان و مخصوص خودش (یاشا)، وارد می‌شود خیلی ها منتظر ورود او هستند: از برادر همسن و سالش، گایف (که از قضا یار دیرین و تنها یادگار دوران کودکی و ایام جوانی او در ملک باغ آلبالوست) و همچنین واریا دختر خوانده‌اش گرفته تا فیرز؛ خدمتکار پیر و کهن‌سال قدیمی خانواده و ملک. رعیت‌زادة پیری که در نمایشنامه چخوف وفادارانه خدمت به اربابان خودش را به قانون آزادی رعیت‌ها ترجیح داده است (ص 56.) خود وی در پاسخ به مادام رانوسکی که از پیری او اظهار شگفتی کرده است، این واقعه را اینطور تعریف می‌کند:

فریز [خوشحال از ورود مادام رانوسکی و در حال تر و خشک کردن همیشگی آقای گایف برادر مادام] : «خیلی عمر کرده‌ام. وقتی هنوز پدرتان دنیا نیامده بود، برای عروسی من بله بران کرده بودند. (می‌خندد.) قانون آزادی دهقانان که اعلام شد، من سرپیشخدمت بودم. به همین جهت از آزادی‌ام استفاده نکردم و ترجیح دادم که پیش اربابم بمانم. (سکوت) و یادم است که همگی خوشحال بودند. ولی از چه چیزی خوشحال بودند، خودشان هم نمی‌دانستند.»55).

اما به غیر از ساکنان باغ (اعم از اربابان و خدمتکاران) و یا جیره‌خوارانی همچون «پیشیک»، شخص دیگری به نام «لوپاخین» در نمایشنامه حضور دارد که از نخستین پرده و بیش از هر کس دیگری در انتظار ورود مادام رانوسکی بسر می‌برد. چخوف در فهرست شخصیت‌های نمایشنامه‌اش، او را «یک معامله‌گر» معرفی کرده است. در حالیکه خودِ لوپاخین، در بسیاری مواقع خود را با پیشینة تاریخی‌اش معرفی می‌کند: «موژیک». هرچند که امروز به قول خودش پول بسیار زیادی هم دارد:

لوپاخین: « [...] یادم است پسر بچة پانزده ساله‌ای بودم که پدرم ـ دکانی در این دهکده داشت ـ با مشت زد به بینی‌ام که خون افتاد. هر دویمان دنبال فرمانی آمده بودیم اینجا توی حیاط، و پدرم دمی به خمره زده بود. )، انگار همین دیروز بود، یادم است لیوبو آندریونا (مادام رانوسکی) خیلی جوان و باریک اندام بود. مرا به روشویی توی همین اتاق بچه‌ها آورد و گفت: "موژیک کوچولو، گریه نکن، تا شب عروسیت دماغت خوب می‌شه". (سکوت) پدرم که واقعاً یک دهاتی بود؛ اما من حالا جلیقة سفید می‌پوشم و کفش قهوه‌ای پا می‌کنم. خر همان خر است. منتهی پالانش عوض شده... با این فرق که حالا پول دارم. خیلی هم پول دارم. اما اگر واقعاً فکرش را بکنید حالا هم فقط یک دهاتی هستم. (کتاب را [که دست‌اش است] ورق می‌زند.) داشتم این کتاب را می‌خواندم و هیچی دستگیرم نمی‌شد. می‌خواندم که یکهو خوابم برد.» (ص 16).

بنابراین او همچنان «موژیک» است. زیرا نمی تواند موژیک بودنش را از یاد ببرد . آنهم صرفاً از اینرو که هنوز نتوانسته فقر فرهنگی‌اش را درمان کند. اما ثروت دارد و همین ثروت است که به زودی برای او ایجاد «قدرت» می‌کند. همان قدرتی که با تغییر جایگاه اجتماعیِ، به او کمک می‌کند تا «موژیک» بودنش را صرفاً به خاطرة خردسالی تبدیل کند!
اگر «قهرمان» کسی است که قادر به تغییر سرنوشت خود باشد، بنابراین باید گفت، باغ آلبالوی چخوف، قهرمانی دارد که آنرا ذره ذره و به آرامی می‌پروراند. تا جایی که همانگونه که خواهیم دید، او را مالک خود می‌کند. لوپاخین، قهرمانی است که جداً در صدد تغییر وضع موجود خویش است. او خشن، با کرداری دهاتی است؛ و نه فقط از عشق گایف (برادر مادام رانوسکی) نسبت به «گذشته» و «قدمت تاریخیِ» اشیاء خانه بی‌بهره است، بلکه طبعاً از قدرت درک فرهیختگیِ جاودانة تروفیموف هم بی‌بهره است! تروفیموفی که به نظر می‌رسد با عدم تمایل‌اش به اتمام دورة دانشجویی، فرهیختگیِ خود را جاودانه کرده است! او دانشجوی «آزاده‌»ای است که ظاهراً به دلیل عشق به آزادگی نه در صدد اتمامِ تحصیل دانشگاهی خود برمی‌آید و نه حتا قادر به عشق‌ورزی به تنها ستایشگر خود آنیا (به طریق زمینی و غیر عارفانه) است!
بهرحال در مقایسه با شخصیت‌های به شدت خودشیفتة ملک اربابیِ مادام روناسکی، لوپاخین با تمامی صفاتِ غیر اشرافی و غیر فرهیختگی‌اش، نه اهل دروغ و خودفریبی است و نه اهل خیالپردازی و حرفهای گنده زدن. واقعیت این است آنزمانی که گایف غرق در محاسبة قدمت تاریخیِ اشیاء خانه و ذوق و شوق دربارة ذکر نام باغ آلبالو در دایره‌المعارف است و یا آنهنگام که مادام رانوسکی در حال ولخرجی و اسرافکاری است و تا خرخره ملک باغ آلبالو را زیر بار قرض و بدهی می‌اندازد، لوپاخین در حال کار است و تلاش. کار و کار و کار... تا آنکه چنان ثروتی می‌‌اندوزد که در مزایدة بانک قادر به خرید باغ آلبالو می‌شود.
با جابه‌جایی در منزلت‌ اجتماعی، این موژیکِ بیرون جَسته از طبقة اجتماعیِ خود است که مالک باغ آلبالویی می‌شود که مادام رانوسکیِ اشراف زاده، به دلیل بی‌بند و باری و رها کردن غیرمسئولانه‌ی خود، آنرا از دست داده است. واقعیت این است که مادام رانوسکی، با تمامی فرهیختگی، ظرافت و شکنندگیِ روحش، نمی تواند مخاطب را در غم از دست دادن باغ آلبالو همراه خود کند. زیرا چخوف با طنزی به غایت ظریف و زیرکانه، پا به پای انتقال فرهیختگی و لطائف روحی و رفتاریِ مادام رانوسکی به مخاطب، به ترسیم ضعفهای اخلاقی، خود ـ شیفتگی و بالاخره بی‌مسئولیتیِ او نسبت به سرنوشت افراد خانواده و «باغ آلبالو» می‌پردازد. باغی که رفته رفته درمی‌یابیم پیش از آنکه دارایی و ثروت شخصی او به حساب آید، ملک امانتی‌ست که از اجدادش دست به دست چرخیده تا به او رسیده است. با این وجود نکته جالب این است که از دید مادام رانوسکی، باغ آلبالو هنوز پذیرای ارواح درگذشتگان است:

مادام رانوسکی[از پنجره توی حیاط را نگاه می‌کند.] ای دورة کودکی! ای دورة بی‌گناهی و معصومیتم! در این اتاق بچه‌ها می‌خوابیدم. از اینجا توی باغ را نگاه می‌کردم. صبح که بیدار می‌شدم شادمانی در من جان می‌گرفت. و باغ آلبالو درست همینطور بود که الان هست. هیچ چیز آن تغییر نکرده است (از خوشی می‌خندد.) همة آنها، سر تا پای آن از شکوفه سفید است. ای باغ آلبالوی من! بعد از پائیز تیره و تار و بارانی، و زمستان سرد، باز جوانی را از سر گرفته‌ای. از خوشی سرشار هستی و فرشتگان آسمانی تو را ترک نگفته‌اند. اگر من می‌توانستم این بار سنگین را از روی دلم بردارم و شانه‌ام را از زیر این بار خالی کنم و گذشته‌ام را از یاد ببرم...



گایف: همینطور است که می‌گویی. اما این باغ فروخته خواهد شد تا قرضهایمان پرداخته شود. خیلی عجیب به نظر می‌آید.



مادام رانوسکی
: نگاه کن، مادر مردة ماست که دارد توی باغ قدم می‌زند، لباس سفید پوشیده است. (از خوشحالی می‌خندد.)» (ص 35).

نکته جالب‌تر آن که به مرور درمی‌یابیم ، فقط مادام رانوسکی و گایف نیستند که گذشته ی خود و اجدادشان در این ملک سپری شده است ، بلکه افراد فرودستی همچون فیرز (نوکر کهنسال) و پالوخین به همراه اجداد خود در گذشتة این باغ سهیم‌اند . هرچند در شرایط اجتماعی آنزمان ، هنوز برای افرادی مانند فیرز جایی برای دستیابی به بلوغ سیاسی ـ اجتماعی وجود ندارد ؛ و چخوف هم در انتهای نمایشنامه‌ی خود (هنگامی که ساکنین باغ آلبالو در حال تخلیه ملک هستند، ) به طرزی شگفت با پرداختی استعاری او را پیرتر از هر زمان دیگری « جا ـ مانده » نشان می‌ دهد (ص 110 ). ( بخوانید جا ـ مانده از زمان و احوالِ در حال گذر روسیه) ، اما ظاهراً همان اوضاع تاریخی و شرایط اجتماعیِ روسیه ، به پالوخین‌ها این امکان و فرصت را می‌دهد تا در آن مقطع زمانی، با « کار»، « ابتکار و خلاقیتِ فردیِ » خویش ، موقعیت‌هایی را به تصاحب خود درآورند که اشرافیتِ تن‌پرور و بی‌کفایت (که صرفاً با جهالت خود بزرگ بینی، پرورش یافته بودند و بیعاری و ولگردی را بر کار ترجیح می‌دادند ص55) ، حاضر به پذیرش آنها و دیدن فرصتهای تاریخی خود نبودند:

لوپاخین [در همان روز بازگشت مادام رانوسکی ، خطاب به وی و در حضور گایف، برادر او] : برادرتان می‌گوید من مرد بی‌سروپایی هستم. مرا یک دهاتی می‌داند که برای صد دینار صدتا معلق می‌زنم. اما من اعتنایی به این حرفها ندارم. [...] خدایا! پدرم رعیت پدرتان و جدتان بود. اما خودتان یک وقتی خوبی بسیار بزرگی در حق من کردید که خوبیهای دیگرتان را از یادم برده و من شما را مثل قوم و خویش خودم دوست می‌دارم، حتا بیشتر از قوم و خویش خودم [...] می‌دانید که باغ آلبالوی شما را می‌خواهند بفروشند تا قرضهایتان را بدهند. تاریخ حراج روز بیست‌ودوم ماه اوت تعیین شده. اما دوست عزیزم، شور نزنید و راحت بخوابید. این کار راهی دارد. نقشة من این است، خواهشمندم گوش کنید: ملک شما فقط سی‌ مایل از شهر فاصله دارد. یک راه‌آهن جدید از نزدیکش خواهد گذشت و اگر باغ آلبالو و زمین کنارة رودخانه را برای ساختن خانة ییلاقی تکه تکه کنید و این قطعه‌ها را برای ساختن خانه اجاره بدهید، حداقل می‌توانید هر سال 25000 روبل عایدی داشته باشید.



گایف
: ببخشید. عجب حرف بی‌معنایی می‌زنید!



رانوسکی: من درست سر درنمی‌آورم یرمولی آلکسیویچ. [...] درختها را بیندازم؟ اما جانم تو نمی‌فهمی چه می‌گویی. اگر در تمام ولایت ما چیزی هست که چنگی به دل می‌زند، اگر چیز جالب توجهی هست فقط باغ آلبالوی ماست.



[...]



گایف: اسم باغ آلبالوی ما حتا در دایره‌المعارف هم ذکر شده است.» (صص 28، 29 ، 30)

طبق گزارش هنرمندانة چخوف از اوضاع اجتماعی و جابه‌جاییِ قدرت در گروههای اجتماعیِ روسیة زمان خود، نه مادام رانوسکی و نه برادر وی گایف، هیچکدام حاضر به پذیرش شرایط واقعیِ زندگی خود نیستند: نه پذیرش واقعیت، نه علم کردن خود در برابر آن و نه حتا دور زدن آن. شاید برای آنکه این ته‌ماندة اشرافیت، اصلاًً برای «ساختن» و «طرح‌ریزی» ، پرورش نیافته‌است. و در عوض تا یاد داشته‌، شیوة «مصرف» را به جا آورده‌ است. آندو حتا نمی‌دانند و به یاد نمی‌آورند که زمانی پیش از این، باغ آلبالو برای اجدادشان، به مثابه «ملک کشاورزی» درک و فهمیده می‌شده است. ملکی که هر ساله محصولی فراوان از آلبالو به بار می‌آورد و از فروش آن، اجدادشان به ثروت‌های کلان رسیده‌اند.

فیرز (نوکرِ خانه زاد) [در گفتگویی با مادام رانوسکی و گایف]: قدیم قدیمها، چهل پنجاه سال پیش، آلبالوها را خشک می‌کردند، نمکسود می‌کردند، شربت درست می‌کردند، مربا می‌کردند و بعضی وقتها...



گایف : حرف نزن فیرز.



فیرز : و بعضی وقتها آلبالو خشکه‌ها را بار گاری می‌کردند و به مسکو و خارکف می‌فرستاند. یک عالمه پول! و آلبالو خشکه‌های آنوقتها نرم، آبدار و خوشمزه و خوشبو بود. یک نسخه‌ای بلد بودند که ...» (ص 30).

حال آنکه از دید آن خواهر و برادر، باغ آلبالو عملاً به درد «لذت بردن» می‌خورد: چه آنزمان که بتوان به مثابه تابلویی از طبیعت، حظ‌اش را برد و یا در تداعی خاطرات خوش گذشته غرق در لذت شد، و یا چه در آن ایام که با گرو گذاشتن‌اش نزد بانک، پولهایی کلان به جیب زنند و با طیب خاطر، روزگار را یا به بیعاری بگذرانند (همچون گایف) و یا راهی سفر به اروپا و فرانسة متمدن شوند (مادام رانوسکی) و از زندگی آزادانه، زیبایی‌ها و نعمت‌های مهد تمدن لذت برند. بهر حال هرچه که هست این ته‌ماندة اشرافیتِ روسیه که از فرط نخ‌نما شدنِ اصالت و فرهیختگی‌، به خیالبافی و پرستشِ گذشته روی آورده، به جای عمل برای نجاتِ باغ آلبالو، از سر عادت با خیالبافی و هزینه کردنِ صِرف دارایی و از دست دادن وقت، بیشتر از هر زمانی نابالغی‌ خود را آشکار می‌سازد: پنداری با دختر نوجوانی سروکار داریم که به تازگی به کشف احساس‌های زنانة خود پی‌برده است وآنچنان دل‌مشغول احساسات رومانتیک خویش است که حوصلة صرف وقت برای مواجه با مشکلات واقعی زندگی خود و دیگران را ندارد و یا پسر بچة سربه هوا و بی‌قیدی که هیچ چیز جز بازی کردن و وقت گذرانی در اطراف میز بیلیارد نمی‌شناسد. تمام عشق‌اش در زندگی زدن توپهای قرمز و زرد پخش و پلا در میز بیلیارد است. اما نکتة بسیار جالب این مطلب است که به گفتة چخوف همة اهالی شهر درباره مشکلی که گریبان باغ آلبالو را گرفته، سخن می‌گویند اِلاّ این خواهر و برادر:

لوپاخین [همراه با مادام رانوسکی و گایف] : « آن مردک خرپول، "دریگانوف" می‌خواهد ملک شما را بخرد. می‌گویند خودش شخصاً روز مزایده می‌آید.



مادام رانوسکی : از کجا شنیدید؟



لوپاخین : توی شهر همه می‌گویند.



گایف : خاله‌مان که در یاروسلاو است قول داده که برایمان چیزکی بفرستد. اما کی و چقدر خواهد فرستاد نمی‌دانیم. مثلاً...



لوپاخین : چقدر خواهد فرستاد. صدهزار، دویست؟



مادام رانوسکی: عجب اشتهایی! خیلی که هنر کند شاید ده تا پانزده هزار...



لوپاخین: ببخشید، اما من آدمهایی به حواس‌پرتی و بی‌قیدی شما دوتا به عمرم ندیده‌ام. به زبان روسی به شما گفته‌اند که ملک‌تان را به مزایده خواهند فروخت و شما طوری رفتار می‌کنید که انگار نفهمیده‌اید.



مادام رانوسکی: آخر ما چکار می‌توانیم بکنیم؟ بگویید چه کنیم؟



لوپاخین: هر روز در گوشتان می‌خوانم، هر روز همان یک حرف را تکرار می‌کنم. باید باغ آلبالو و زمینها، هر دو را برای ساختمان خانه‌های ییلاقی اجاره داد. و فوراً هم باید این کار را انجام داد. هر چه زودتر بهتر. "حراج" مثل یک لولو جلوی شماست، متوجهش باشید. اگر تصمیم قطعی بگیرید که در تمام زمینها، خانة ییلاقی ساخته شود، هر مقدار پول که بخواهید می‌توانید به دست بیاورید. به این ترتیب خلاص خواهید شد.



مادام رانوسکی: خانه های ییلاقی و ییلاق‌بروها! خیلی مبتذل است ببخشید که این حرف را می‌زنم.



گایف: با شما صددرصد موافقم.



[...]



مادام رانوسکی [خطاب به لوپاخین که در حال رفتن است] : (وحشت‌زده) نه، نروید، اینجا بمانید، دوست عزیزم. خواهش می‌کنم. شاید آخرش یک راهی جستیم!



لوپاخین: دیگر چه راهی؟



مادام رانوسکی: تمنا می‌کنم نروید. آخر وقتی شما اینجا هستید بیشتر خوش می‌گذرد. (سکوت) من تمام وقت منتظر چیزی هستم. مثل اینکه منتظرم خانه روی سرمان خراب شود. [...] ما محکومیم که به جزای گناهان بسیار خود برسیم...» (صص51 ـ52)

پس ،می‌بینیم مادام رانوسکی به جای درک موقعیتِ واقعی خود و نیز شرایط متحول شدة اجتماعی و تن دادن به مذاکره و گفتگو دربارة طرح پیشنهادی لوپاخین، ترجیح می‌دهد قدرت طراحی و تصمیم‌گیری را به «آینده»‌ای بدهد که برای تقاص گناهان وی، قصد خانه خراب کردن او را دارد. اما نه به این دلیل که وی خرافی است، بل از اینرو که قدرت تغییر خود و شیوة زندگی خود را ندارد. بنابراین ترجیح می‌دهد خود را خرافاتی و تقدیرگرا نشان دهد، به جای اینکه «بالغ» شود. و همچون تمامی آدمهای بالغ افسار زندگی‌اش را به دست گیرد و حاضر به پذیرش مسئولیت شود.
فراموش نکنیم که قصد چخوف از نشان دادنِ ناتوانایی‌ها و سبکسری‌های این خواهر و برادر، برجسته سازی وضعیت نابالغی این گروه اجتماعی است . مادام رانوسکی و برادرش متعلق به نسلی هستند که از توانایی ساختن و طرح‌ ریزی بهره ای نداشته اند. و از قضا به همین دلیل هم به اضمحلال و نابودی کشیده می‌شوند. چرا که از قدرت تغییرِ خود در برابر شرایط اجتماعی جدیدی که حامل خواست «تحول و دگرگونی» است ، ناتوانند . شاید در ملک باغ آلبالو و از بین شخصیت‌هایی که در آن می‌بینیم ، تروفیموفِ دانشجو (مرد جوانی که آنیا به او دلبسته است) تنها کسی است که از خواست تغییر و دگرگونی شرایط اجتماعی ، به مثابة ضرورتی تاریخی باخبر است . اما واقعیت این است که او هم به دلیل خصلتهای اشرافی‌گری‌اش، قادر به همراهی با شرایط جدید نیست ! و علی‌الرغم تمامی حرفهای ستایش‌آمیزش از «کار ، تغییر و آینده » که براستی دست کمی از گنده‌گویی‌های گایف ، منتها در جهت عکس آن ندارد (صص، 58، 59، 62، 63 ، 64، 65) ، در نهایت در مرحلة حرف باقی می‌ماند و راه به عمل نمی‌برد . چرا که با همان خصلت اشرافی‌گری‌اش به مسئلة ضرورت‌های زندگی نگاه می‌کند . او آنقدر از زندگی واقعی و ضرورت‌های عینیِ آن دور است که کمترین بهایی به تمام کردن درسش در دانشگاه نمی‌‌دهد . و ترجیح می‌دهد به زندگی عارفانه و کولی‌وار خود ادامه دهد و بی‌نیاز به پول، کار، زن و خانواده ، زندگی کند . به معنایی بی‌نیاز از حضوری مشارکت‌آمیز در ساختن جامعة آینده :

تروفیموف [خطاب به لوپاخین]: «[...] من مرد آزاده‌ای هستم و آنچه نزد شما بی‌نهایت گرانبهاست و همة شما از فقیر و غنی آنرا عزیز می‌دارید، کوچکترین اثری در من ندارد و برای من مثل پرکاهی است که در هوا می‌چرخد. من بدون کمک شما می‌توانم زندگی کنم. می‌توانم از همة شما بگذرم. من قوی و مغرورم. بشر دارد به عالیترین حقایق متوجه می‌شود. به عالیترین خوشبختی که در روی زمین قابل وصول است می‌رسد. و من در طلایة این سعادت قرار دارم.



لوپاخین: آیا به این سعادت خواهی رسید؟



تروفیموف : من خواهم رسید. (سکوت) من یا خودم به این خوشبختی خواهم رسید یا به دیگران راه این سعادت را نشان خواهم داد تا دیگران برسند» (ص 97).

باغ آلبالو، یکی از نمایشنامه‌هایی است که در موارد متعددی، مخاطب را در برابر طنز موقعیت قرار می‌دهد. که شاید هوشمندانه‌ترین آنها همانگونه که دیدیم طنز برخاسته از موقعیت‌ِ بشارت‌ دهندگیِ تروفیموف باشد . او از « آینده » ی باشکوه که همه چیز در آن زیبا ، عمیق و اصیل است ، به گونه ای سخن می گوید که گویی مکانی حاضر و آماده است که باید به سمت اش رفت. و کافی است که بی اعتنا به امروز با تمامی هویت تاریخی اش ، به سمت آن حرکت کنیم:

تروفیموف [به آنیا و در خلوت]: « [...] هدف و معنی زندگی ما این است که خود را از شر بندگی آنچه بشر را از آزادی و سعادت بازمی‌دارد خلاص کنیم. به پیش برویم. ما بدون مانع رو به ستارة درخشانی که در دور دست می‌تابد به پیش می‌رویم. به پیش، عقب نمانید رفقا!



آنیا: (دست می‌زند) چقدر خوب حرف می‌زنی! (سکوت) امروز اینجا چقدر زیباست.



تروفیموف: [...] این باغ آلبالو وحشتناک است. [...] درختهای آلبالو مثل اینکه در خواب خود حوادث یکصد سال، دویست سال پیش را می‌بینند. [...] ما عقب مانده‌ایم. ما حداقل دویست سال عقب افتاده‌ایم. ما هنوز چیزی به دست نیاورده‌ایم. موقعیت معینی در برابر گذشته نداریم. کاری غیر از نظریه بافی و شکایت از درد غربت و عرق خوری نمی‌کنیم. واضح است که اگر بخواهیم در حال زندگی را شروع کنیم باید قبل از هر چیز گذشته را جبران کنیم و آنرا ببوسیم و کنار بگذاریم. و جبران گذشته فقط با رنج امکان دارد. با رنج و زحمت مدام و وحشتناک میسر است. فکرش را بکن آنیا.



آنیا: خانه‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم به زودی دیگر مال ما نخواهد بود و من خواهم رفت. به شما قول می‌دهم.





تروفیموف: اگر کلیدهای صندوقخانه دستت است، آنها را توی چاهک بینداز و برو. مثل باد آزاد شو...» (ص64).


بهرحال در حالی که تروفیموف و مریدِ دلدادة او آنیا، در زیر نور ماه و درخشندگی آن در اوج لذت از « گفتگو» دربارة آزادی، آینده، و رهایی از گذشته و باغ‌ آلبالو هستند، لوپاخین و امثال او در حال کار و ساختن زمانی‌اند که در آن قرار دارند. لوپاخین‌ها نه از تئوریِ خوشبختی چیزی می‌دانند و نه فرصتی برای خیال بافی دارند . شخصی مانند لوپاخین فقط می‌داند که چه می‌خواهد آنهم درست آنهنگام که در حال کار کردن است :



لوپاخین: « [...] وقتی من مدت درازی بدون وقفه کار می‌کنم، فکرم روشنتر می‌شود. و به این خیال می‌‌افتم که من هم می‌دانم برای چه زندگی می‌کنم. اما توده‌های وسیع مردم در کشور روسیه نمی‌دانند برای چه زندگی می‌کنند؟ » (ص 98)

او می‌داند چه می‌خواهد . در واقع باید گفت از همان اولین پردة نمایش او تنها شخصیتی بود که دقیقاً حتا می‌دانست از نمایشنامه باغ آلبالو چه می‌خواهد: راضی کردن مادام رانوسکی برای مشارکت‌ در طرح ویلاهای ییلاقی! و آنهنگام که فهمید او از درک و فهم شرایط جدید ناتوان است، به اتکا ثروتی که از راه کار و تلاش اندوخته بود، در مزایده شرکت کرد، با رقیب بزرگی چون «دریگانوف» در افتاد و بالاخره باغ آلبالو را خریداری کرد و مالک تمامی زمینهایی شد که به لحاظ استعاری تمامی گذشته در آن قرار داشت. «گذشته‌»ی نوستالژیک مادام رانوسکی و یا مقدس و پرستیدنیِ گایف ! همان گذشته‌ای که تروفیموفِ روشنفکر ، سزاوار فراموشی‌اش می‌دانست و حکم به نابودی‌اش داده بود!

لوپاخین : [...] حالا باغ آلبالو مال من است ! مال خودم است . (بلند می‌ خندد . ) ای خدا ، باغ آلبالو مال من است ! به من بگویید مستی ! عقل از سرت پریده ! خواب می بینی . (پایش را به زمین می‌ کوبد . ) به من نخندید ! اگر پدرم و جدم از گور پا می شدند و این را می دیدند که یرمولی آنها ، یرمولی بی تربیت ، کتک خورده ، که زمستانها پا برهنه توی کوچه ها می دوید ، همان یرمولی ، یک ملک خریده که از تمام ملکهای دنیا قشنگتر است ، چه می کردند ؟ من ملکی را خریده ام که پدرم و جدم در آن ملک غلام بودند . و حتا کسی توی آشپزخانه راهشان نمی داد . [...] موزیکچی ها ، بنوازید ! می خواهم گوش کنم ! همه تان بیایید و ببینید چطور یرمولی لوپاخین درخت های آلبالو را می اندازد . و چطور درختها روی زمین سرنگون می شوند. ما خانه های ییلاقی زیادی خواهیم ساخت و نوه ها و نتیجه هایمان زندگی نوی خواهند کرد. موسیقی ! بنوازید ! ( موسیقی نواخته می شود . مادام رانوسکی در صندلی خود فرو رفته و به تلخی گریه می کند). [ لوپاخین ملایمت آمیز به مادام رانوسکی :] چرا حرف مرا گوش نکردید ؟ چرا دوست عزیز بیچاره ام . دیگر راه برگشتن نیست . (بغض کرده ) آخ که این همه باید به این زودی انجام گیرد . و زندگی زشت و پر ادبار ما باید به این زودی تغییر پیدا کند ! » (صص 87 ـ 88) .

چنانچه می‌بینیم ، لوپاخین بر خلاف گایف ، نه در صدد پرستش باغ آلبالو به دلیل قدمت اش است و نه به دلیل همین قدمت و « جا ـ داشتگی گذشته در آن » ، همچون تروفیموف ، نسبت بدان کینه می ورزد ! او کاری را می کند که فاتحان جنگی می کنند : با تصرف امروز و رقم زدن شرایط اجتماعیِ آن ، استوارانه ، روی این گذشته‌ی تاریخی می ایستد و ، اجداد خود را به پیروزی می رساند !


َ
اصفهان ـ مهر ماه 1389

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

گذر فعالیت ها و مشاغل : نماینده مالی اداره مهاجرت در نروژ


گذر فعالیت ها و مشاغل
4. گفتگو با سرکار خانم مهناز گلشن (نماینده مالی اداره مهاجرت در نروژ)

روحی: از اینکه دعوت مرا پذیرفتید سپاسگزارم. لطف بفرمائید مختصرا خودتان را معرفی کنید . در کدام کشور زندگی می کنید ، چه مدت است در آنجا زندگی می‌کنید و به چه کاری مشغول هستید.

خانم مهناز گلشن: مهناز گلشن هستم و در 4 فروردین 1333 در شهر ساری به دنیا آمده ام و در سال 1986 از ایران خارج شده ام و ساکن کشور نروژ هستم. در سال 1990 به عنوان سکرتر و بعد مدیر مشاور مالی و الان به عنوان نماینده اداره مهاجرت و مسئول امور مالی در یک موسسه دولتی مشغول به کار هستم. این موسسه 1000 شاگرد دارد که از 90 ملیت مختلف هستند. در ابتدا مشغول یادگیری زبان نوروژی هستند و بعد به کلاس های مختلف از جمله کامپیوتر ،نجاری ، آشپزی و ...، ادامه می دهند.

روحی : آیا این موسسه ای که می فرمائید ، نوعی قرارگاه و یا کمپ مخصوص کودکان و نوجوانان است؟

مهناز گلشن : خیر! اینجا موسسه ای است که تمام خارجیانی که جواب گرفته اند ، و در واقع با درخواست مهاجرت و یا پناهندگی شان موافقت شده ، برای گرفتن اقامت دائم موظف هستند که حداقل 300 ساعت نوروژی بخوانند و اگر نیاز بیشتری به خواندن زبان نوروژی باشد ( به علت بیسوادی از قبل و یا دلایل دیگر) بعد از بررسی تا 3000 ساعت در مدت 5 سال می‌توانند به طور مجانی زبان نوروژی بخوانند . در موسسه ما شاگردان از 16 سال به بالا هستند.

روحی : بیشتر از کدام ملیت ها هستند ؟ ممکن است عمده ترین شان را نام ببرید.

مهناز گلشن : بیشترین شان از افغانستان، سومالی، عراق، فلسطین و اریتره هستند.

روحی : کلاسهای آموزشی مختلفی که فرمودید (کامپیوتر ، نجاری، آشپزی وغیره) آیا در همین موسسه‌ای دایر می‌شود که به مهاجران و یا پناه جویان، زبان نروژی آموزش داده می‌شود؟ در ضمن آیا ممکن است بفرمائید در زبان انگلیسی و یا نروژی به این موسسه‌ای که فرمودید چه گفته می شود؟

مهناز گلشن: کلاس‌ها در همین موسسه دایر می‌شوند. شاگردان، اول باید زبان نروژی را کمی یاد بگیرند، بعد همزمان 3 ساعت در روز نوروژی و 3 ساعت هم به یکی از کلاس‌ها می روند. (مجموعاً 6 ساعت در روز نوروژی ) تا بتوانند زبان را در محیط کار هم تمرین کنند. و در ضمن کم‌کم آماده برای بازار کار شوند. این موسسه در زبان نروژی VOKSENOPPLÆRINGSSENTER نامیده می‌شود. ما به جز شاگردان خارجی، شاگردان نوروژی که به نوعی عقب افتاده هستند و همینطور کسانی که ناشنوایی دارند، داریم. که البته هر کدام در بخش‌های مختلف قرار دارند.

روحی : آیا شما می‌دانید هزینه‌ای که کمون شهر شما (در وهله اول و سپس دولت نروژ) صَرف آموزش و یادگیری مهاجران و پناه جویان می‌کند بیشتر صرف آموزش زبان نروژی می شود یا صرف آموزش مهارت‌های شغلی (برای ورود به بازار) ؟

مهناز گلشن : در 5 سال اخیر دولت به این نتیجه رسیده که بودجه‌ای را برای هر نفر به کمون بپردازد تا کمون خودش بررسی کند که چطور این پول را برای چه قسمتی بیشتر خرج کند. برای یک شاگرد که از کشور اروپایی می‌آید 40600 هزار کرون در مجموع می‌پردازد و برای یک شاگرد که از کشورهای جهان سوم می‌آید 103900 هزار کرون.


روحی: آیا شما هیچگاه با قضاوت نوروژی‌ها درباره ملیت‌های مختلفی که در موسسه می‌بینید، برخورد داشته‌اید. اگر پاسخ‌تان مثبت است، لطفا کمی توضیح دهید.

مهناز گلشن: منظورتان را نمی‌فهمم.

روحی: آیا تا به حال شده است که از نوروژی‌ها بشنوید که مثلا شاگردانی که از فلان کشور می‌آیند باهوش‌تر و یا بالعکس کودن ، خسیس ، جدی و یا ...تر از سایرین هستند؟

مهناز گلشن : مسلماً . در مجموع جمع بندی می‌کنند. کاملا سعی می‌کنند که از کلمه مثبت کامل استفاده بکنند ولی می‌گویند این گروه مثلاً «کم زرنگ» هستند.

روحی: آیا تا به حال برای شما پیش آمده که با همسایه یا همکاران تان دچار مشکل شوید ؟ اگر پاسخ تان مثبت است و چنانچه برایتان امکان داشته باشد ممنون می شوم تا حدی که قابل گفتن باشد آنرا تعریف کنید و نیز بفرمائید چگونه مشکل را حل کردید.

مهناز گلشن: در این 22 سال بارها پیش آمده . با همسایه تقریبا اصلاً. ولی در محل کارم چرا . در این 20 سالی که در این موسسه کار می‌کنم ، 5 دفعه رئیس عوض کرده‌ام . هر کدام از آنها خصوصیات خاص خودشان را داشتند. قبول کردن اینکه من روش خودم را دارم و نمی‌توانم هر دفعه که رئیس عوض می‌شود من هم روش کارم را عوض کنم باعث بحث می‌شد . بعضی از آنها با صحبت قانع می‌شدند و بعضی چنان سرسخت که باید سازمانی که به حق و حقوق کارمندان رسیدگی می‌کنند مراجعه کنم و کمک بگیرم.

روحی: این سازمان چگونه جایی است ؟ می شود درباره اش اطلاعات بیشتری بدهید.

مهناز گلشن: هر کسی که به یک کار دولتی مشغول می شود ، الزاما باید عضو یک سندیکا باشد. و این سندیکا در مواقع معمولی برای بالا بردن حقوق هر چند سال یک بار با دولت گفتگو دارد و همینطور اگر فردی از این سندیکا به مشکلی برخورد سندیکا موظف است مثل یک وکیل از او دفاع کند.
البته ما حدود 400 کرون در ماه به این سندیکا پرداخت می کنیم.


روحی: ارتباط شما با همسایه و همکاران تان تا چه حد است ؟

مهناز گلشن: با همسایه‌ها در حد سلام و علیک . با همکارانم بیشتر؛ چون با هم سر کار می‌رویم و در سال 2 بار به بهانه تمام شدن بهار و تابستان و همینطور پائیز و زمستان ، خود «محل کار» جشنی رو برپا می‌کند.


روحی: ارتباط تان با جامعه نروژ تا چه اندازه ای است ؟ آیا در انتخابات شرکت می کنید ؟ آیا عضو انجمن خاصی هستید ؟


مهناز گلشن: عضو انجمن خاصی نیستم. ولی در تمام انتخابات شرکت می‌کنم. تا زمانی که در این مملکت زندگی می‌کنم برایم اهمیت دارد که کدام پارتی در سر کار است و چه قوانینی حاکم . من در هر حال امروز یک شهروند نروژی به حساب می آیم.


روحی : از نظر شما موقعیت مهاجران ایرانی در نوروژ چگونه است؟ آیا در جامعه فعال برخورد می‌کنند؟

مهناز گلشن: اول باید بگویم من یک ایرانی مغرورم. معمولا نقاط مثبت ایرانی‌ها را می‌بینم. ولی در مجموع ایرانی‌ها یکی از موفق‌ترین قشر جامعه هستند.


روحی: آیا در موسسه‌ای که کار می‌کنید، مهاجر و یا پناه‌جوی ایرانی هم هست؟


مهناز گلشن: در موسسه‌‌ای که من کار می‌کنم مهاجر یا پناه جوی ایرانی که کار بکنند نیست. ولی شاگرد در حال حاضر 18 ایرانی و 96 افغانی داریم.


روحی: آیا به نظر شما در جامعه نوروژ، ایرانی‌ها خودشان را با مهاجران دیگر مقایسه می‌کنند؟


مهناز گلشن: ایرانی‌ها همیشه حس رقابت را دارند. اگر منظورتان از مقایسه رقابت باشد.


روحی : نوروژی‌ها چطور؟ آیا آنها اهل مقایسه بین مهاجران متفاوت هستند؟


مهناز گلشن: متأسفانه در وهله اول یک پیش داوری دارند. ولی بعد فکر می‌کنم که شخص خودش اثر گذار است.


روحی: ممکن است بفرمائید شرایط زندگی در آنجا برای شخص خود شما چگونه بوده است ، آیا به عنوان مهاجر احساس رضایت می کنید ، اگر پاسختان مثبت است لطفا دلیل آنرا بفرمائید .


مهناز گلشن: با یک کلمه ـ خوب .
خیلی چیزها را در مقایسه با کشور خودم که آرزو داشتم در آن زندگی کنم، ندارم. اما نوروژ یکی از ممالکی است که حق انسانی به خوبی رعایت می شود. اگر واقعا پشت کار داشته باشیم می توانیم در این جامعه رشد کنیم. اینها دلایل رضایت نسبی من است.


روحی : آیا با جامعه ایرانی ارتباط دارید ؟ به عنوان مثال : روابط فامیلی ، دوست و آشنا ، جشن های ایرانی در نروژ ؛ و نیز رفت و آمد به ایران ، تماشای سریال و فیلم های سینمای ایرانی ، مطالعه و ...


مهناز گلشن: ما فامیل بزرگی هستیم. و همه باهم ارتباط نزدیکی داریم. به ایران 2 بار سفر کرده ام. به خاطر مشغله کار و زندگی ، فرصتی برای مسافرت به ایران نیست. به خصوص که تمامی فامیل در خارج از ایران زندگی می کنند.
کانالهای IRB 1 و IRB 2 را گاهی تماشا می کنم. دوست خوبی دارم که گاهی در ایران کتاب برایم میفرستد.

روحی: آیا بعد از این همه سال ، پیش آمده که به مسئله بازگشت به ایران فکر کنید؟ ممکن است کمی علتش را توضیح دهید.

مهناز گلشن: برگشت برای زندگی ؟ فکر نمی‌کنم . من هنوز در اینجا کار می‌کنم. کار یک نقطه ی خیلی مثبت در زندگی من است.
دلیل دیگرش این است که تنها فرزندم با یک زن نروژی ازدواج کرده و 2 فرزند دارند که حاصل این ازدواج است و بیشتر زندگی مرا خانواده پسرم پر می‌کنند.


روحی . خانم مهناز گلشن عزیز خسته نباشید. از همکاری صمیمانه شما در انجام این مصاحبه سپاسگزار هستم . اگر صحبت خاصی دارید بفرمائید .


مهناز گلشن: تشکر می‌کنم.

۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

رابطه اجتماعی و فرهنگ


پیمانها و آیینهای اجتماعی


نوشته زهره روحی

آیا شکل گیری « روابط اجتماعی » بر اساس وجود پیمان ها بوده است ؟ ممکن است برخی پاسخ منفی به این پرسش بدهند ، اما گمان نمی کنم با این گزاره که « حفاظت از روابط اجتماعی » ، مشروط به وجود پیمان ها و رعایت و پایبندی به آنها ست ، مخالفتی وجود داشته باشد . از اینرو با یقین می توان گفت ، «پیمان ها و آئین ها » روی دیگر فرهنگ و تمدن بشری هستند . زیرا صراحتاً در جهت استحکام روابط اجتماعی و معنا بخشی به آنها و نیز باز تولید آنها عمل می کنند .
با وجودیکه تهیه اطلاعات درباره نحوه زندگی انسانها در دوران های دور تاریخی ، همواره توسط متخصصان صورت گرفته است ، اما بسیاری از این اطلاعات برای افراد غیر متخصص جالب توجه است . به عنوان مثال دانستن اینکه در روزگاران بسیار دور ، نخستین پیمان ها ، به چه نحو و با چه هدف و نیتی صورت می گرفته ، فی‌نفسه برای مخاطب غیر متخصص جالب است . خصوصا وقتی بداند بسیاری از این پیمانها و آئین های مربوط به آنها ، رابطه تنگاتنگی با « بدن » انسانها داشته است .
با توجه به گزارشات انسان شناسان دربارة زندگی اجتماعی انسانهای دوره های نخستین ، هم مورد و موضوعِ پیمان و هم ابزار اجرای آئینِ پیمان ، جدا از بدن و حوائج اولیه نبوده است . و این بدین معنی است که در دوران وحشی خویی ، « بدنِ » انسان ، مهمترین عامل و در عین حال مهمترین ابزار در روابط اجتماعی بوده است یا شاید بهتر باشد بگوئیم ، روابط اجتماعی حول « بدن » انسان ها قرار داشته است . آنهم صرفا از اینرو که در چنین دورانی انسانها از گوشت یکدیگر تغذیه می کرده اند . به بیانی دیگر ، « بدن » انسان در دورانِ شکارگری و گرد آوری خوراک به منزله منبع غذایی درک می‌ شده است . اما آن چیزی که می توانسته «بدن» انسان را از شکار و خوردن ایمن سازد ، قرار گرفتن در قلمروی خودی یعنی خویشی و دوستی بوده است. زیرا در دورة وحشی خویی ، بدنِ کسی که بیگانه است ، خود به خود ، حامل مشروعیت برای شکار و خورده شدن بوده است . و به دلیل همین امر برای آنکه انسان دورة وحشی خویی به سلک خویشان درآید ، لازم بوده که بین افرادی که نسبت به هم بیگانه هستند ، آئین دوستی و اعتماد به جا آورده شود . چنانچه به گفته ایولین رید :

« در روزگار آدم خواری ، بی گمان این ساختار بر این پایه گردانده می شد که "اگر من به تو خوراک بدهم و تو به من خوراک بدهی ما بر این پیمان پای بند می شویم که یکدیگر را همچون خوراک ننگریم " . شماری از پژوهشگران ، پیمان خونی را که در آن مردان ، چند چکه از خون یکدیگر را می نوشند بازمانده ای از روزگار آدم خواری دانسته اند . اما تا سالیان دراز پس از آنکه آدم خواری از تاریخ رخت بر بست ، پیمان خوراکی به سان بنیادی ترین پیمان اطمینان و دوستی میان مردان ، به جا ماند . » ،

بدین ترتیب با داد و ستد خوراکی ای به غیر از گوشت بدن یکدیگر و آغشتن آن خوراکی به خون همدیگر از غیر خودی و یا بیگانه بودن به خویش و خودی تبدیل می شدند . اما پیمان بسته شده فقط منتهی به ایمن کردن بدن از خورده شدن نمی شده است ، چرا که بر اساس این پیمان افراد نسبت به زندگی و سرنوشت یکدیگر مسئول می شوند . طبق گفته رابرتسون اسمیت :


« کسانی که با هم بر سر سفره گوشت می نشینند ، برای هر اثر گذاری اجتماعی با هم همراه هستند ؛ کسانی که با هم خوراک نمی خورند از هم بیگانه اند ... بدون هیچگونه وظیفه اجتماعی دو سویه »

و این یعنی در دوران وحشی خویی ، که با شکار و گرد آوریِ خوراک سپری می شده است ، بدن ِ انسان عامل و ابزار روابط اجتماعی بوده است . به طوری که با نحوه برخورد با آن ، نوع رابطه اجتماعی ( دوست یا دشمن داشتن دیگری ) رقم می خورده است . به گفته اسمیت « کسی که خون مرد طایفه ای را نوشیده دیگر بیگانه نیست ، یک برادر است » و سیدنی هارتلند می گوید :

« پیمان خونی ، آئینی بسیار فرا گیر و همگانی است ... برگزاری این آئین بدان معناست که کسانی که آن را از سر می گذرانند و کسانی که آنان نماینده شان هستند همگی هم خون می شوند و سزاوار همه مزیت ها و پذیرای همه تکلیف های خویشاوندانِ هم خون می گردند ، درست چنانکه گویی از آنان زاده شده باشند » (تآکید از من است) .

اما مسئله اینجاست که این پیمان خونی ، همراه با مزیت های خویشاوندی و در نتیجه ایجاد مسئولیت دو سویه ، ایجاد محدودیت هم می کند . محدودیتی که تنها از « خویش » شدن ناشی می شود . پس از چنین پیمانی بین آنان نه خوردن گوشت یکدیگر جایز است و نه زناشویی با یکدیگر ؛ زیرا هم خون شده اند . به قول هارتلند « درست چنانکه گویی از آنان زاده شده باشند » . ایولین رید می نویسد:

از آنجا که تابوی جنسی همچون بخش پایه ای تابوی کشتن و خوردن باقی ماند . پیامد آن افزایش شمار زنان حرام بود . برای نمونه ، نوشته اند که : " در میان بومیان چاگا ، برادری خونی خاندان ها به برادری خونی همه سرزمین ها تکامل یافت ". این کمی و کاستی سر انجام به رها کردن پیمان خونی انجامید و روش پیشرفته تری از پیوستگی برادرانه ی مردان جای آن را گرفت ـ پیمان آشنای صلح . »

بنابراین بنا بر گفته رید ، برای چیره شدن بر معضل تابوی جنسی ، ظاهراً پیمان خوراکی ، جایگزین پیمان های هم خونی می شود. و به گفته رابرتسون اسمیت حتا با اتمام دورة آدم خواری همچنان پا برجا باقی می ماند . او در خصوص وجود این پیمان در میان اعراب بادیه نشین می گوید :


« در میان عرب ها ، هر کس بیگانه ای را در بیابان بیند دشمنی طبیعی به شمار می رود ، و در برابر تاخت و تاز و دست اندازی او هیچ پشتیبانی ندارد . ایل او به خون خواهی اش بر خواهند خاست . اما اگر من یک لقمه کوچک خوراکی با یک مرد خورده باشم دیگر ترسی از او ندارم ؛ با هم نان و نمک خورده ایم ، و او به این اصل پایبند است که نه تنها به من گزندی نرساند ، به من یاری هم برساند و از من دفاع کند چنانکه گویی برادرش هستم . »

در چنین تحولی آنچه برای ما از اهمیت برخوردار است ، جا به جاییِ موقعیتِ ارتباطی است . اگر در دوران وحشی خویی ، عامل پیوند اجتماعی به « بدن » ( هم خونی و هم شیری ) موکول می شد ، در دوران بربریت ،«همیاری » است که عامل پیوند می شود . ظاهراً اسمیت از این مسئله غفلت می کند که در پسِ « لمقه کوچک خوراکی » ، موقعیت همیاری قرار دارد . کسی که در بیابان شکم گرسنة غریبه ای را سیر میکند ، و یا چاه افتاده ای را از مرگ نجات می دهد ، بیشک بر اساس حس همیاری ست که اقدام به این عمل میکند . ضمن آنکه پس از این اقدام همیارانه ، شخصی که به وی کمک شده است ، به اصطلاح خودمان نمک گیر و یا مدیون کسی می شود که به او کمک کرده است . و از آنجا که در دوران بربریت ، « نان و نمک » دو منبع غذایی بسیار با ارزش بوده است ، در مراسمهای آئینیِِ مربوط به پیمان صلح و یا آشنای صلح از آن استفاده می شده است .
آنچه در دوران بربریت ، تصور همیاری را به عنوان محور ارتباط اجتماعی قوت می بخشد ، یافته های تحقیقی کلود لوی استروس در گینة نو می باشد . به گفتة وی بومیان گینة نو معتقدند ، « هدف راستین زناشویی ، بیشتر دست یافتن به یک برادر زن است تا خودِ زن » و همانگونه که مارگارت مید هم با توجه به بررسی روابط در بین بومیان آراپش دریافته است ، با پیوندهای زناشویی :

«هر مرد به جای یک باغچه ، چندین باغچه دارد و در آن گیاه می کارد و هر باغچه را با دستیاری گروهی از خوشاوندان خود . در یکی از این باغچه ها او میزبان است و در باغچه های دیگر میهمان ... هر سال سهم خوراکی او تنها در پاره زمینی که یکراست زیر نظر اوست قرار ندارد ، اینجا و آنجا پراکنده است... در زمین های بستگان او که از یک سو تا سه مایل و از سوی دیگر تا پنج مایل فراخی آن است ...همین گروه گرایی ، در کشتِ درختان نارگیل نیز دیده می شود... در شکار نیز چنین است ، مرد به تنهایی شکار نمی کند ، با یک همراه به شکار می رود، گاهی یک برادر و بیشتر با یک خویشاوند و یا برادر زن یا شوهر خواهر ...، خانه سازی نیز با همین روش انجام می شود ».

بنابراین همانگونه که شاهد هستیم ، به همان نسبت که عرب بادیه نشین ، با بخشیدن سهمی از غذای خود به فردی بیگانه ، او را به اصطلاح نمک گیر و بر همین اساس ، همیاری و حمایت او را برای خود تضمین می کرده است ، در قبیلة بدوی بومیان آراپش همچون قبایل گینة نو ، اساس رابطة اجتماعی بر حول افزودن امکانات موقعیت « همیاری » است . چنانچه بر اساس همین خواست است که طبق گزارش مارگارت مید تمایلی به زنا در این قبایل دیده نمی شود . طبق گفته رید هنگامی که مید در مورد مسئله زنا در بین بومیان آراپش تحقیق می کرده است متوجه می شود هیچکس چیزی از این مسئله نمی داند . از اینرو وی جوانان را نزد ریش سفیدان می فرستد تا در اینباره از آنان سئوال کنند . پاسخ ریش سفیدان به طرز جالبی شگفتی آور است . زیرا آنان بر خلاف نگرش امروزی ما که مبتنی بر اخلاق است ، به قضیه زنای برادر و خواهر آنگونه که ما می بینیم و درک می کنیم ، نگاه نمی کنند . بلکه بر اساس اصل ارتباطیِ « همیاری » مسئله را درک می کنند . به اتفاق پاسخ آنان را که در گزارش مارگارت مید آورده شده است در زیر می خوانیم :

« چه گفتی ؟ می خواهی خواهر خود را به همسری بگیری ؟ چت شده ؟ نمی خواهی یک برادر زن داشته باشی ؟ این را نمی فهمی که اگر با خواهر مرد دیگری ازدواج کنی و آن مرد با خواهر تو ازدواج کند خانواده شماها دست کم دارای دو تا داماد خواهند شد ، در حالی که اگر تو خواهرت را بگیری هیچ دامادی در میان نخواهد بود ، پس با چه کسی به شکار خواهی رفت ، با چه کسی باغبانی خواهی کرد ، و به دیدن چه کسی خواهی رفت ؟ ». (تأکید از من است )

اکنون گفته کلود لوی استروس را بهتر درک می کنیم . آنجا که بر اهمیت رابطه بین برادر زن و شوهر خواهر در گینه نو تأکید دارد . رابطه ای که مبتنی بر همیاری اجتماعی با ضمانت خویشیِ ازدواج پذیر و دو سویه است .
باری ، آنچه به اتفاق از نظر گذراندیم تنها به این منظور بود تا درکی در مورد ماهیت « رابطه اجتماعی » داشته باشیم . اینکه بفهمیم که روابط اجتماعی هیچگاه چیزی مرموز و برای خود و غیر قابل فهم نبوده است. بلکه با توجه به شرایط تاریخی کاملا قابل شناسایی است . زیرا آن چیزی که سبب می شود تا در هر مقطعی از تاریخ ، نوع و ماهیت رابطه اجتماعی به کلی متفاوت از زمان و فرهنگی دیگر باشد ، بستگی به شرایط و امکانات عینی آدمها در موقعیتی دارد که در آن قرار گرفته اند. شاید بزرگترین حسن مطالعات انسان شناسی در این باشد که فرهنگ را از وضعیت ایده‌ آلیستی اش به در می آورد و آنرا به شرایط واقعی و عینی ای که در آن زندگی و تجربه می کنیم گره می زند .
منابع:
1. رید، ایولین«برادر سالاری، مردان در دوران مادر سالاری»،1389،ترجمه افشنگ مقصودی، انتشارات گل آذین ص55
2. همانجا ص 41،42
3.همانجا ص 50
4. همانجا ص 52
5. همانجا ص 55 ، 56
6. همانجا ص 75
7. همانجا ص 77
8.همانجا ص 76

اصفهان ـ تیر ماه 1389