۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

بهار در هلند ـ عکسهایی از مسعود غریبی (مارس 2010 برابر با فروردین 1389)
















ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست
دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست
می نوش و گلی بچین که تا در نگری
گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست





۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

بهار 89 در اسفند 1388


امروز دوم اسفند ماه، و ساعت هم 7 صبح‌ست! در حال گذر از خیابان شریعتی به محل کارم هستم. این پیاده روی‌های صبحگاهی بدون هرگونه قصدی قبلی باعث شده است تا به طور روزانه و کارآمد، مبدل به شاهدِ عینیِ تغییرات آب و هوایی شوم.
از اینرو می‌توانم بگویم امسال خیلی زود بهار شده! خیلی زود! اما چرا این همه زود و چرا این همه عجله؟ مثل مهمونی می‌ماند که زودتر از وقت، زنگ در خانه‌ را زده باشد و یا نه از این هم غافلگیر کننده‌تر! یعنی علاوه بر زود آمدگی، چون لای در خانه باز بوده، خودش را به داخل خانه هم رسانده است! خانه‌ای که هنوز برای آمدن مهمان آماده نشده! بگذریم، به مردمِ نسبتاً سحرخیزی که از کنارم می‌گذرند نگاه می‌کنم، انگاری دل و دماغ ندارند و بی‌رغبت و بدون ذره‌ای اعتناء به اطراف‌شون، ازکنار بوته‌های گل کردة یاس‌‌های زرد و صورتی و سفید رد می‌شوند! انگاری حتا احساس شگفتی هم ندارند. خدای من یعنی امسال مردم آنقدر گرفتار و دلتنگند که ابرویی هم برای این ورود نابهنگامِ بهاری بالا نمی‌اندازند! در یک لحظه نمی‌دانم چرا دلم میخواهد عبارتی را بگویم که پیشترها از زبان مادرم می‌شنیدم. خدابیامرزدش زمانهایی که میخواست هم گله و شکایتی کرده باشد و هم این گله را یک جورهایی بپوشاند تا شناسایی‌اش نزد ناکسان و نامحرمان مشکل شود، می‌گفت« خدا باعث و بانی‌ش رو ذلیل کنه!» عبارت را در تنهایی زمزمه می‌کنم. اولین بارست که دارم نفرین می‌کنم. تجربه اش برایم شیرین‌ست! باری دیگر و اینبار با صدایی بلندتر نفرین می‌کنم. هیچ فکر نمی‌کردم که این عمل، اینهمه لذت‌آور باشد به خنده می‌افتم و به دور و برم نگاه می‌کنم، کسی نیست و آنهایی هم که آنورترند انگاری اصلا مرا نمی‌بینند! نمی‌دانم چرا فکرمی‌کنم برای این مردم خسته، قهقة غیر‌ ارادی من، هیچ فرقی با بوته های «گل کرده» یاس‌های پیرامونم ندارد؛ آنها هم دیده نمی‌شوند! آیا براستی این آدمها آنقدر گرفتار و دلتنگ شده‌اند که با هیچی و هیچکس کاری ندارند.... از فکر گرفتاریهای اخیر دلم می‌گیرد. چه سال سختی بود! مرگ مهندس امامی، و ... ؛ به خودم می‌گویم یعنی سال نحسی بوده!؟ حالا دیگر احساس میکنم شبیه مادر بزرگم شده‌ام. پیرزنی که همیشه در ذهنم او را «پیر» به یاد می‌آورم. پیرزنی که در ادبیات و شیوة زندگیش «نحسی و استخاره» کاربرد زیادی داشتند. همین چندی پیش بود که به یاد «پیری‌اش» افتادم و بعد ویرم گرفت تا با یک حساب چارانگشتیِ ساده، ببینم در زمان 13ـ 14 سالگی‌ام، او چند ساله بوده؛ وای چه عجیب و غریب بود نتیجه محاسباتم، چون فهمیدم بندة خدا درهمین سن و سال فعلی‌ام بوده‌، شاید کمی اینسو و یا آنسوتر... باز هم بگذریم...؛ گامهایم را بلندتر برمی‌دارم و با شتاب گرفتنِ قدمهایم، فکر مادربزرگ و پیریِ جان سخت‌اش و نیز سختی اوضاع و احوال فعلیِ مملکت را پشت سرم جا میگذارم؛ و حالا دوباره چهارچشمی به طبیعت آسیب دیده و کچل شدة باغچه‌های کنار خیابان زل می‌زنم. تصمیم میگیرم تا شرکت لحظه‌ای این مهمان ناخوانده‌ای را که در دوم اسفند ماه 1388 سروکله‌اش پیدا شده تنها نگذارم. نفس عمیقی میکشم و ریه‌هایم را از هوایی پر میکنم که شب گذشته باران را از درون خودش سُرونده است: همانند سرسره‌ای که کودکان با تمامی طراوت و تازگی‌شان از درونش سریده می‌شوند! ا احساس می‌کنم حالم در حال بهتر ‌شدن است. چقدر همه چیز زیباست. حتا کچلی‌های ناشی از آسیب دیدگی باغچه‌های پیش‌ِ رویی که در مجاورتِ آت و آشغالهای مصالح ساختمانی قرار گرفته اند، آری امروز همه چیز زیباست؛ «بهار» همچون معجزه عالم خلقت همه زشتی‌ها و بدقوارگی‌های این خیابان را با مهربانی پوشانده است! ساختمان‌های مسخره‌ای که نشان از تازه به دوران رسیدگیِ گروهی خاص دارد، انگاری با رؤیت بهار به عقب صحنة خیابان خزیده‌اند و از جلوی دید محو شده‌اند. امروز صبح خیابان شریعتی به تصرف بهار درآمده است! و چه قوی و نیرومندست این جنگاور! چنان قدرتمند و توانا که می‌تواند چند وجب آنسو‌تر از پسمانده‌های مصالح ساختمانی ، سبزینگیِ محو و کمرنگی را در خود بپروراند، که زیر چتر انبوهی از رنگ‌های زرد و صورتی، آرام و بی‌صدا در حال جوانه زدنند! و این یعنی بی‌اعتنایی به هر آنچیزی که به خوار داشتن «زندگی» عمل می‌کند. احساس عجیبی به درونم راه می‌یابد. پنداری درون تابلویی بزرگ در حال قدم زدنم. «رنگ‌ها» و «طراوت هوا» به طرزی ناباورانه وضوحی از آنِ خود می‌گیرند، برایم برجسته می‌شوند، به درونم راه ‌می‌یابند و سپس وجودم را مالامال از «بهار» می‌کنند. احساس می‌کنم، بهاری هستم که دست به هرچه زند، معجزه‌وار آن چیز جوان و شاداب می‌شود .....!
به ته ماندة کوچه باغی‌ِ روزگارانِ گذشته‌ای می‌رسم که آنسوی مادی‌اش مجتمع مسکونیِ همکارانم است: مهندسین .... و امامی پسر؛ به محض نامیدنِ نامش سخت دلتنگ‌اش می‌شوم. یادش بخیر چه خوب «بلد» بود زندگی کند! و چه لذت بخش بود مصاحبت‌اش؛ اخیراً فهمیده‌ام که برای «زندگی کردن»، بلد بودن لازم‌ست و او به باور من این هنر را به کمال آموخته بود. تمایل عجیبی پیدا می‌کنم که برایش نامه بنویسم. چرا که نه!؟ در سرزمینی که بشود برای «خدا » و «امام زمان» نامه نوشت، نوشتن نامه آنهم برای مرد خوش ذوق و شوخ طبعی همچون مهندس امامی، گمان نکنم عمل عجیب و غریبی باشد! .....
بهرحال پس از مرگش، در این مدت «زندگی» به کارش ادامه داده و باعث رخداد‌های جدیدی هم شده است؛ و من اگر قرار بود نامه‌ای برایش بنویسم، پیش از هر چیز خبرهای ناشی از جریان زندگی روزمره همکاران در شرکت کوچک خودمان را می‌نوشتم. مثلاً می‌نوشتم که در همین بهمن ماه، شاهد پدر شدن آقای ... شدیم. و زمانی که به او تبریک می‌گفتم چهره‌اش از غرور و شادی می‌درخشید. درخششی دیدنی! و من در دل جای شما را خالی کردم. در ضمن «آرمین کوچولو» (پسرخانم ...) هم حسابی راه افتاده، و فکر میکنم یکی دو کلمه‌ای هم حرف میزند، و جایتان خالی تا ببیند «ماهور» دختر خانم ...برای خودش فرایند «خانم شدن» رو طی می‌کند . خانم ...هم به زودی تا چند وقت دیگر «مادر بزرگ» می‌شود ؛ و راستی ; کوروش و ارسلان هم هر دو در دانشگاه، و رشته معماری قبول شده‌اند و ...؛ آری این چیزها را می‌نوشتم. و مطمئن هستم از شنیدن این خبرهای روزمره و معمولی بسیار خوشحال می‌شد ؛ چیزهایی به ظاهر پیش پا افتاده اما به واقع با اهمیت و اثرگذار در روحیه اعضاء شرکت؛ چرا که به خوبی می‌دانست زندگی در سکوت و آرامش در درون همین رخدادهای به ظاهر کوچک و روزمره، قوی و پویا به کارش ادامه می‌دهد. و نقش آینده را رقم می‌زند. ... سال نو همگی مبارک! با آرزوی روزهایی امیدوارانه‌تردر سال 1389 ـ نوروزتان پیروز!
دوم اسفند 1388

۱۳۸۸ اسفند ۲۴, دوشنبه

نوروز مبارک

تفألی زدم و این غزل از حافظ آمد:

کنون که از چمن آمد گل از عدم بوجود
بنفشه در قدم او نهاد سر بسجود
بنوش جام صبوحی بنالة دف و چنگ
که همچو دور بقا هفته ای بود معدود
شد از بروج ریاحین چو آسمان روشن
زمین به اختر میمون و طالع مسعود
ز دست شاهد نازک عذار عیس دم
شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود
جهان چو خلد برین شد بدور سوسن و گل
ولی چه سود که در وی نه ممکنست خلود
چو گل سوار شود در هوا سلیمان وار
سحر که مرغ درآید به نغمة داود
بخواه جام صبوحی به یاد صاحب دهر
وزیر ملک سلیمان عمادالدین محمود