نظریه به زبان ساده ـ ، فلسفه : پروتاگوراس و سقراط (3)
نوشته : زهره روحی
احتمالاً نخستین متفکرانی که در تاریخ اندیشه، بذر گفتگوهای مقدماتی درباره «ماهیت شناخت» را پاشیدهاند، فیلسوفان «سوفسطایی» هستند؛ زیرا به نظر میرسد پرسش و دلمشغولیِ فکری اینان «طریقِ» دستیابیِ آدمی به آن چیزی است که بدان «شناخت» یا معرفت میگوییم. به عنوان مثال برای پروتاگوراس، که گویا مهمترین فیلسوف این نحلة فکری است، مهم این است که بداند آدمی«چگونه به حقایق میرسد» و نیز آیا این حقیقت در همه جا و برای همه زمان ها و نیز برای همه مردم یکسان است یا اینکه بسته به زمان و تاریخ و یا مکان و یا مکتب فکری، این حقایق دگرگون میشوند!
اگر همانگونه که در بحثهای مربوط به شماره قبلی (1) دیدیم ، فیلسوفان طبیعتگرا، بنیانگذارِ پرسش از هستی در فلسفه غرب بودند، سوفیست ها به چیستی یا ماهیتِ شناخت و معرفتِ آدمی علاقه نشان دادند و با طرح پرسشهایی خاص، در صدد نشان دادن آسیب پذیر بودن«حقیقت مطلق» بودند تا بدین ترتیب راه شک و تردید را به فلسفة مدعی «حقیقت مطلق» باز کنند. جالب اینکه آنها نه تنها نحوة استدلال ایجاد شک را به مردم زمانة خود آموزش میدادند، بلکه ظاهراً از راه آموزش امرار معاش هم میکردند.
با توجه به این مطلب، به خوبی میتوان درک کرد که سوفیست ها نمیتوانستند مورد علاقة حداقل برخی از فلاسفه باشند. زیرا اصل و اساس کارشان، به هم ریختن و ویران کردن چارچوب فکری نظریات آنها بوده است، کاری که بابتاش از مردم مزد میگرفتند و بهرحال نمیشود این مسئله را هم نادیده گرفت که این کار آنها پیامدهای منفی هم در برداشته است. به عنوان مثال اینکه «تفکر» در حد بازیِ فکری تنزل کند و در نهایت به امری «تفننی»، جهت سرگرمی تبدیل شود؛ در حالیکه همانطور که قبلاً هم گفته بودیم، اندیشهورزی، میباید به «تأمل و درک عمیق» تر آدمی منجر شود.
اما صرف نظر از این مسئله، از دیدگاه امروز سوفیست ها به دلایلی که در زیر خواهیم دید، استعداد خوبی در ساختن قلمرو دموکراتیک اندیشه وشکستن دگمهای فلسفی داشتند. و امروز قصد داریم تا این جنبه از کار آنها را مورد بررسی قرار دهیم.
در شماره پیش دیدیم که چگونه پارمنیدس، (فیلسوف الئایی) «حواس» را گمراه کننده و در نتیجه شناخت و معرفت ناشی از حواس را باطل و کاذب میدید. از نظر او آن اندیشهای میتواند سالم و درست باشد که بدون اتکاء به حواس انجام گرفته باشد. (البته در حال حاضر کاری با این مسئله نداریم که چطور میتوان بدون یاری حواس اصلا «اندیشید»!) باری، در برابر چنین نظریاتی، فیلسوفان سوفسطایی قرار دارند به عنوان مثال شاید جالب باشد که بدانیم از نظر پروتاگوراس که یکی از مهمترین متفکران سوفیست بوده، «حس، منشاء معرفت» شناخته شد. احتمالاً او نخستین فیلسوفی است که انسان را به قول خودش «میزان همه چیز» دانست. و مسلماً منظور انسانی است که با احساس سرما یا گرما، میتواند متوجه «تغییر» فصول شود و یا با از دست دادن عزیزانش متوجه واقعیت «نیستی» و...
اما تفاوت مهم پروتاگوراس با فیلسوفی همچون پارمینیدس فقط مسئلة تأکید او بر صحت شناخت از راه حواس نیست، زیرا ظاهراً او نخستین فیلسوفی است که متوجه «اجتماعی بودن اخلاق و قوانین» و در نتیجه نسبی بودن آن شده است. چنانچه گزارش میشود که:
«از [نظر] پروتاگوراس تمام اخلاقیات و قوانین دارای ارزش نسبی هستند و فقط تا زمانی که جامعه آنها را لازم میداند اعتبار دارند» (ص 40).
گفته میشود، سوفیست ها بسیار سفر میکردند و همین امر آنها را به واقعیت بزرگی رسانده بود: اینکه در جوامع مختلف، آدمها نحوة زندگی و یا به بیانی فرهنگ متفاوتی دارند، و در نتیجه میتوانند واکنش متفاوتی نسبت به پدیدههای اجتماعی از خود بروز دهند. و بالاخره این سخن بدین معنی است که واکنش انجام یافته واکنشیست که جامعه و یا به عبارتی ساختار اجتماعیِ آن جامة خاص بدان نیاز دارد که مسلماً زمانی که با تغییر و تحول مواجه شود، آنها نیز دگرگون میشوند: خاصه «علم آدمی»؛ زیرا پروتاگوراس معتقد است که «علم انسان نسبی است و نظریاتی که با عقل سلیم منافات داشته باشند، باید طرد شوند» (ص 39).
بنابراین چنانچه شاهد هستیم، پروتاگوراس نخستین متفکری است که «علم» را امری اجتماعی دیده بود و مطلق بودنِ حقایق علمی را به پرسش گرفته بود ؛ اما نباید فراموش کرد که از نظر وی این «علم» بیتردید علمی برآمده از ساختاری اجتماعی ـ تاریخی بوده است، زیرا ذاتی ثابت و غیر قابل تغییر ندارد و چنانچه تأکید دارد «نسبی» نیز هست. بنابراین اگر گزارش راداکریشنان و دیگر مورخان فلسفه در خصوص پروتاگوراس صحت داشته باشد، «عقل سلیم»ی که وی به صحت و سلامتیاش گواهی میدهد، «عقلی برخاسته از نظم اجتماعیِ خاص»ی است. چنانچه در کتاب تاریخ فلسفه شرق و غرب آمده است که :
«[از نظر پروتاگوراس] حقایق و قوانین اجتماعی بهتر از حقایق و قوانین طبیعی از عهدة رهبری انسان برمیآیند. پروتاگوراس بر نظم اجتماعی تأکید میورزید و بر آن بود که انسان در پرتو مقررات و نهادهای اجتماعی از جانوران دیگر برتر گردیده است» (ص 39).
علیالرغم کاستیهایی که در اندیشة پروتاگوراس دیده میشود، باید اعتراف کرد که اندیشهای که 5 قرن قبل از میلاد مسیح، آدمی را برآمده از «نظم اجتماعی» بداند، و به جای قوانین طبیعی، بر قوانین اجتماعی تأکید کند، بیتردید اندیشهای مترقی است. اگر به قضیه اینگونه نگاه شود عظمت این اندیشه آشکار میشود...
باری، با توجه به سخنان بالا، ظاهراً اندیشة پروتاگوراس با اتهام بیدینی مواجه شده است. بهرحال در همان کتاب آمده است که :
«برنت موضوع اتهام بیدینی او را رد میکند و بسیار نامحتمل میداند. پروتاگوراس میگوید "این راست است که ما نمیدانیم خدایان وجود دارند یا نه، اما حال که ما نمیتوانیم در این مورد به دانشی معتبر دست یابیم، بهتر است که به پرستش متداول تن در دهیم و این همان چیزی است که میتوان از کسی که از قانون در برابر طبیعت دفاع میکند، انتظار داشت..."» (همانجا).
و اکنون نوبت به پر آوازهترین اندیشمند جهان است. فیلسوفی که هیچ نوشتهای از خود به جای نگذاشته اما با این وجود ماندگارترین سخنان را در قلمرو اندیشه از خود به یادگار گذاشته است؛ کسی که در راه آزادگیِ انسان و حق بیان، باکی از شهید شدن نداشت. میخواهیم دربارة سقراط (حدود470 ـ 399 ق. م.) سخن بگوییم، همویی که در 2400 سال قبل به مفهوم و عظمت «زندگی شهری» پی برده بود و «شهر و شهر نشینی » را مایة بیداری جان و خرد آدمی میدانست (ص 49).
درباره سقراط حکیم، سخن بسیار گفته شده است به همین دلیل گمان میکنم شاید بهتر باشد به جای تکرار آن گفتهها، توصیفکنندة وضع و نحوة زندگی سقراط در شهر آتن یکی از باشکوهترین شهرهای جهان باشیم. احتمالا بسیاری از ما درباره «دموکراسی آتنی» چیزهایی شنیدهایم: دموکراسی آتنی و نیز بحثهای داغ و پر شور شهروندان آتنی دربارة انواع گفتوگوها و مسائل سیاسیِ روز و یا بحثهای فلسفی در خصوص چیستی هستی و مسائلِ جاری زندگی ؛ سقراط در چنین شهری به دنیا آمد و نیز در آن زندگی کرد. شهری که در آن روزگار به دلایل مشارکت شهروندان در ادارة امور شهری، «گفتوگو» در آن به منزلة بخشی اجتناب ناپذیر از زندگی به شمار میآمد؛ تا جایی که در معماری آن زمان، فضایی خاص برای این شیوه از زندگی شهری در نظر گرفته شده بود. «قلمرو عمومی»، در آنزمان فضایی جهت رفت و آمد مردم از نقطهای به نقطهای دیگر و یا اماکن عمومیای همچون ساختمانهای اداری، بیمارستانها، هتلها و یا سینما و پارکها و.... نبود؛ شاید حتا بتوان گفت «قلمرو عمومی»، کلیت شهری بود که در فضاهای عمومیاش مردم دربارة عموم مسائل خود که همانا کلیة سیاستهای ادارة شهری بود، گفتوگو میکردند.
در همینجا شاید بد نباشد اینرا هم بگوییم که در معنای گفته شده، امروزه دیگر «قلمرو عمومی» وجود ندارد. زیرا این قلمرو یا نسبتاً «عقیم» (و یا بینیاز) از قدرت سیاسی است (به عنوان مثال مانند اغلب کشورهای دموکراتیک که مردم قدرت سیاسیِ خود را به نمایندگان خویش تفویض کردهاند و در نتیجه قلمرو عمومی را از بار سیاسیِ آن رها کردهاند و در عوض آنرا به صحنهای برای بروزِ برابر همگان درآوردهاند) و یا به کلی «محروم» از قدرت سیاسی است (که در مورد کشورهایی صدق میکند که به طور غیر دموکراتیک یعنی به شیوة توتالیتر و یا استبدادی اداره میشوند).
بنابراین «گفتوگو» یکی از مهمترین عناصر شهروندِ «آتنی» محسوب میشود و از قضا طنز تلخ قضیه هم در این است که به همین دلیل هم سقراط کشته شد زیرا به دلیل امکان شهروند آتنی بودناش، دست به مجادلات فلسفی سختی میزد که فراتر از تاب و تحمل مردم نادان شهری بود که ناخودآگاه تلاش داشت با خاموش کردن صدای سقراط ، امکان آزادی بیان در شهر آتن را به محدودیت وادارد. مردم نادانی که عاقبت از آنجا که پرسشها و مجادلات فلسفی سقراط نادانیشان را به ستوه آورده بود، حکم به مرگ او دادند .....
سقراط همچون سوفسطائیان، مرکز توجهاش را به جای چیستی هستی و جهان، به «انسان» اختصاص داد. بدین لحاظ سقراط به نوعی سوفیست به شمار میآید، منتها سوفیستی که روش بحث و نحوة زندگی کاملاً متفاوتی با سوفیست های ولنگار در شهر داشت. ا. ر. وادایا، (در کتاب تاریخ فلسفه شرق و غرب) او را سوفیستی میداند که کار انقلابی پروتاگوراس را (که به جای پرداختن به چیستی هستی، انسان و طریق معرفت و شناخت او را مورد توجه قرار میداد) به سرانجام رسانده است. چنانچه در این باره میگوید:
«با سقراط انسانگرایی سوفسطاییان به اوج کمال و شدت خود رسید و سقراط خود این امر را به عنوان مطلبی غرور آمیز تلقی میکرد و به مردمی که او را متهم ساخته بودند چنین گفت: " ای آتنیان حقیقت محض این است که مرا با تعقلات و اندیشههای طبیعی [طبیعتگرایان] کار نیست" . او بارها تأکید کرده بود که نخستین وظیفة آدمی شناخت خویشتن است » ( صص 43 ـ 44) .
و طریق این «شناخت خویشتن» را سقراط در تأمل خودکاوانة آدمی میدانست. اما مسئله اینجاست که طبق شواهدی که در اختیار داریم ظاهراً این تآمل تنها زمانی صورت میگرفت که آدمی در فضای «گفتوگو» و یا «پرسشگری» قرار گرفته باشد. مگر به غیر از این است که هرگاه که بخواهیم سقراط را در نظر مجسم کنیم، همواره ناخودآگاه او را «در شهر و کوچه و بازار و در حین گفتوگو با مردم» مجسم میکنیم!؟
اما آنگاه که سقراط شناخت و بصیرت حقیقی را ناشی از تآملی میداند که «از درون آدمی» بیرون کشیده شده باشد و خود را هم به طور سمبلیک در مقام «قابله»ی آن میشناسد که به آدمها در رسیدن به این شناخت یاری میرساند، به کلی فراموش میکند که برای آنکه این شناخت اصلا به وجود بیاید و یا امکان شکل یافتن پیدا کند، آدمها به زندگی اجتماعی نیازمندند. یعنی تا وقتی که زندگی اجتماعی شکل نگرفته باشد و آدمها در آن به دنیا نیامده باشند و در آن رشد نیافته باشند، وضعیتی شکل نمیگیرد که برای شناساییاش نیازمند به تأمل و شناخت باشیم.
و اتفاقاً این همان مسئلهای است که ظاهراً نزد مفسرانِ فلسفة وی اهمیت چندانی ندارد تا در نتیجه، به «زندگی شهری» و «گفتوگو»ی فعالِ لازمة آن بهای بیشتری دهند حتا با وجود آنکه سقراط نحوة زندگی و فلسفیدناش را به گفتة خود مدیون آن بوده است.
اما در چنین حالتی اگر فلسفة سقراط را به عنوان فلسفهای شهری شناسایی کنیم، در این صورت نه میتوان آنرا از عناصر برساختهاش (که فیالمثل«پرسشگری» از مقولاتِ ظاهراً بدیهیِ آن به شمار میآید) جدا ساخت، و نه میتوان بدون «پشتوانههای امکانی» آن (به عنوان مثال بدون ساختار حکومتِ دموکراتیکی که امکانات «پرسشگری» را برای عموم مردم فراهم سازد)، همگان را تشویق به تأملات درونی ساخت.
بهرحال « آزادی بیان» و «زندگی شهری» و نیز دموکراسیای که از نظر سقراط ضامن رشد زندگی شهری است برای وی از اهمیت بسیار زیادی برخوردار بوده است. چنانچه از لابلای گزارش وادیا میشود آنرا به عین دریافت. وی میگوید:
« عظمت واقعی سقراط آنگاه تجلی یافت که او را ناروا به جرم بیدینی و اغفال جوانان متهم ساختند. سقراط میتوانست آتن را ترک گوید و از چنگال مرگ رهایی یابد، اما از حقوق طبیعی خویش دائر بر زیستن در شهری که همه چیز خود را بدان مدیون بود، صرفنظر نکرد. سقراط اساساً مردی مدنی به شمار میآمد و چنین میپنداشت که شوق یا عشق او نسبت به معرفت، تنها در شهر میتواند ارضا گردد. چه به قول خودش "شهرنشینان معلمان واقعی من هستند". همچنین میتوانست متعهد شود که از تبلیغ عقاید خویش دست بردارد و مکالمات مجادلهآمیز را رها سازد، و در شهر آتن به زندگی خویش ادامه دهد. اما از حق طبیعی خویش دائر بر کشف حقیقت و ترویج آن چشم نپوشید» (ص 49) .
بنابراین به وضوح میبینیم که آنچه باعث شهادت سقراط شد، بخش بسیار مهمی از فلسفة اوست که متأسفانه نادیده انگاشته میشود. یعنی فراموش میشود ، بگوییم سقراط فیلسوفی است که «زندگی شهری» را مترادف «پرسشگری»ای میدانست که به تأمل راه می برد . همان تأملی که اصل و اساسِ «دانستن و معرفت یافتن» شناخته میشود: تأمل برآمده از به چالش کشیدن اموری که همواره با تصور «بدیهی بودن» و «پیشاپیش دانستن»شان، به دست خود، بزرگترین موانع را در شناخت و درکِ صحیح ایجاد میکنیم. در یک کلام فراموش میکنیم که بگوییم سقراطِ حکیم، همان فیلسوف فرزانهای است که نه تنها بر علیه پیشفرضهای جهان بدیهیات و اطاعت کورکورانه از آنها شورید، بلکه مردم آتن را نیز به کاویدن مفاهیم در پسِ امورِ به اصطلاح بدیهی و «فضایل» تشویق میکرد. آیا مگر برای همین «پرسشگری» یعنی تشویق جوانان به پرسیدن از مفاهیم بدیهی نبود که محافظهکاران آتنی از ترس و بیم ِ شکسته شدن چارچوبِ نظم اجتماعی، مردم را با این تصور غلط که وی در صدد گمراهی جوانان است، بر علیه وی شوراندند تا حکم به قتلاش دهند!؟
همانگونه که پیشتر هم اشاره داشتیم (و چنانچه دیدیم بنا بر اعتراف خود سقراط) ، مدنّیت و زندگی شهری برای وی فراهم آورندة موجبات فرزانگی و رستگاری از «نادانیِ امور بدیهی» بوده است؛ شهری همانند «آتن»، شهری است که شهروندمداری در آن به ظهور رسیده باشد و «گفتوگو» و مباحثه جا و معنایی مشخص در زندگیِ شهری پیدا کرده باشد. چنین شهری، به مثابه محل ظهور فلسفة سقراط، بخشی انضمامی و ناگسستنی از فلسفة سقراط است. یعنی مدنیّتِ آتنی و نحوة شهروندمداریِ آن، چیزی نیست که به راحتی بتوان آنرا از فلسفیدن به شیوة سقراط حذف کرد.
به نظر میرسد، در جامعة نسبتاً مرفه و متمدن آتن، همانگونه که سقراط هم روش خود را بر پایة آن تنظیم کرده بود، «حقیقتِ» فضایل اخلاقی چیزی نبود که به آدمی دیکته شود؛ و راز موفقیتِ فلسفة سقراط و همچنین راز نابودی وی (در مقام فیلسوفی که شهادتِ وی نقطة اوج فلسفهاش محسوب میشد)، در همین مسئله بود.
اصلاً شاید بتوان اینگونه گفت که «مجادلات سقراطی»، در حقیقت «وضع ناگزیر» چنین جامعهای بوده است: «ناگزیر» به آزمودن انعطاف خویش و نیز تاب آوردن در برابر پرسشگری شهروندمداریِ خویش؛ به بیان ساده، جامعة آتنی، به دلیل مشارکتِ به اصطلاح آزاد مردان در ادارة امور شهر، اساساً چنین مجادلاتی را میطلبید، و ظاهراً سقراط فیلسوفی بود که با به خطر انداختن جان خویش (که همانا ترسیم خط قرمز از سوی مردم آتن بود) به این رسالت تاریخی پاسخ داده است.
بهرحال سلامتیِ جامعة آتن حکم میکرد که نسل جوان از راه گفتگو و مجادله، «فضایل اخلاقی» پدرانشان را مورد محک و آزمون قرار دهند، و این همان نکتة مهمی بود که سقراط به خوبی آنرا دریافته بود. وانگهی علاقه و احترام جوانان آتنی به سقراط را هم میبایست در همان پاسخی دید که وی به نیاز تاریخی نسل جوان آتنی میداد، زیرا به راستی آنان را لایق فرهیختگی میدانست. و از اینرو با جلسات مباحثه و گفتوگوهای طولانی کاری میکرد تا درک ضعیفِ آنان (چه بسا همچنین پدرانشان ) نسبت به مفاهیم برملا شود. وادیا مینویسد:
«سقراط با تأکیدش بر شناخت انسان، تمام توجه خویش را به کشف مفاهیم اخلاقیِ فضایل مختلف متمرکز ساخت. این کار به هیچ روی امر آسانی به شمار نمیآمد ولی سقراط با مهارت، تعاریف هر فضیلت را بیان میکرد و حضار را متوجه نارسایی این تعاریف میساخت و بدین وسیله روح تحقیق را در آنها بر میانگیخت، چندانکه تا به تعریفی جامع نمیرسیدند آرام نمیگرفتند» (ص 46).
برانگیختنِ «روح تحقیق»؛ و این همان چیزیست که میباید بدان توجه کرد، زیرا اهمیت «سقراط» در تاریخ فلسفه نیز در همین مسئله بوده است، همان رخداد شگفت یا معجزهای که در زمانة سقراط، در شهر آتن، و به دست وی صورت گرفت. مسلماً اینکه بدانیم نظریة سقراط در خصوص «شناخت»، مبتنی بر این باور بوده که فیالمثل تنها معرفتی قابل اعتماد است که از خود ـ تأملی شخص برآمده باشد، در جای خود مهم است؛ اما نه به آن اندازه که بدانیم وی عمیقاً بر این باور بوده که وظیفة مهم فلسفه، به وجود آوردن انسانِ پرسشگر است؛ و این چیزی نیست که وی بر زبان رانده باشد، بلکه آن نکتة مهمی است که زندگی و نحوة زیستناش را صرف آن کرده بود. نحوة زندگی و فلسفیدن سقراط، خود شاهدی است بر این ادعا که از نظر وی حقیقتِ رستگاری و مادر تمامی فضائل در «پرسشگر بودنِ» آدمیست. آری فقط از این راه میتوان به «خود ـ تأملیِ» همواره جوشان رسید....
باری، در پایان بد نیست به نکاتی اشاره کنیم که وی با تأکید بر آنها نه تنها به فاصله گرفتن از نحوة تفکر سوفسطائیان اقدام کرده بود (و بدین ترتیب به استقلالی از آن خود رسیده است)، بلکه به نوعی مقدمات فلسفة ایدهآلیسمِ غربی را پی ریخته است.
همانگونه که گفته شد، سوفیستی همچون پروتاگوراس «انسان را میزان همه چیز» به شمار آورد و از آنجا که از سوی دیگر بر اهمیت جامعه و قوانین اجتماعی تأکید فراوان داشت، میشد فهمید که مراد وی از انسان، انسانِ اجتماعی است. انسانی که متعلق به جامعه و فرهنگ خاصی است؛ و طبعاً از دید پروتاگوراس، از دید چنین انسانی خیر و شر، همان چیزی است که جامعه و فرهنگ خاصی که در آن پرورش یافته، آنرا خیر و شر تشخیص داده است.
حال آنکه، چنین باوری مسلماً از دید سقراط میتوانست به نوعی نشانة عدم امکان رشد عقلی باشد، چرا که در اینصورت، انسان هرگز به مرحلة خود ـ تآملی نخواهد رسید و در نتیجه قدرت انتقاد و نقادی را پیدا نخواهد کرد. چرا که وی جداً بر این باور بود که انسان از قدرت تکامل عقلی برخوردار است. بهرحال وادیا باور سقراط به تکامل عقلی را گزارش میدهد:
«این مفهوم را که "معرفت، فضیلت است" ، به سقراط نسبت دادهاند، اما کسانی درستی آنرا مورد تردید قرار دادهاند، زیرا مثلاً پیش از سقراط اووید گفته است:" من خوب را میبینم ولی بد را دنبال میکنم" . با این همه، این از عظمت سقراط است که میگوید اگر کسی عمیقاً بر چیزی عالم باشد نمیتواند خلاف علم خود عمل کند. به این ترتیب سقراط برای عقل انسانی و تکامل انسان امکانی عظیم قائل میشود» (ص 47).
غیر قابل کتمان است که این باور عمیق سقراط به خود ـ تأملی، و نیز قدرت نقد و بررسیِ برآمده از آن که به رشد عقلی میانجامد، همان چیزی است که فقدانش در نظریات پروتاگوراس دیده میشود. هر چند که عکس قضیه هم صادق است زیرا همانگونه که در بالاتر هم گفته شد، سقراط با حذف امکانهای اجتماعیِ این به اصطلاح «خود ـ تأملی»، یعنی تأکید بر شناخت و معرفتِ برخاسته از خود ـ تأملی، آنهم بدون در نظر گرفتن امکانهای اجتماعیِ ظهور مقولاتِ مورد تأمل، (چنانچه در آینده خواهیم)، بنیان گذار ایدهآلیسم و مشکلاتِ عظیمی میشود که تا قرنها فلسفة غرب را اسیر خود میکند. به عنوان مثال زمانی که وی برای درک و شناخت مهمترین فضیلت از طریق «گفتوگو» و بحث با شهروندان آتنی به بررسی فضیلتهایی همچون «دوستی» و یا «اعتدال» و یا «شجاعت» و یا «عدالت» به کند و کاو میپردازد، هیچ توجهی به تجربیات پروتاگوراسی در خصوص «اجتماعی و فرهنگی» بودنِ درک آدمها از هر کدام از این فضایل نمیکند.
به بیانی، به کلی فراموش میکند که طبق آموزههای تجربی و عینیِ پروتاگوراس درک مردم یونان در خصوص شجاعت یا دوستی با درک قبایل نانویسا ممکن است متفاوت باشد ضمن آنکه این درکِ آتنی ـ یونانی ممکن است در 2400 سال بعد به کلی تغییر کند. چنانچه گمان نمیرود امروزه دلاوریهای یک تنة جنگاورانِ اسطورهای به معنای شجاعت باشد و یا کسی دیگر به دوستیهای افسانهای دوران قدیم باور داشته باشد و آنها را در زندگی الگوی رابطة دوستی خود قرار دهد !
همانگونه که در بحثهای جامعهشناسی دیدیم، از نقطه نظر جامعهشناسی این تغییرات به معنای بد یا خوب بودن انسان قدیم یا انسان عصر جدید نیست، بلکه به معنای تغییر در نحوة زندگی است. اما در بحث های فلسفی به زودی درخواهیم یافت که «ارزش گذاری» یکی از عمده مسائل فلسفی است. بهرحال در اینجا میبینیم که مطابق روش ایدهآلیستیِ سقراط، چیزی در انسان وجود دارد که او را برای رسیدن به «حقیقت کلی» آماده میسازد. وادیا این اعتقاد سقراط را اینگونه توضیح میدهد:
«سقراط همچنین به تفاوت عینی یا خارجی بین خیر و شر که میتوانند وجود اجتماعی ثابتی را تضمین کنند اعتقاد میورزید، و نیز به حقیقت عینی قوانینِ کلی ایمان داشت [...] آنگاه که سوفسطاییان به تبیینات شتاب آمیزی دربارة اشکال متغیر اشیاء خرسند بودند، سقراط اهتمام داشت تا حقایق ورای اشکال و نمودها را دریابد. فرد انسان هر قدر دارای عوارض شخصی باشد، باز چیزی دارد که مشخص انسانیت اوست. آنگاه که تمام عوارض شخصی را از انسان جزئی انتزاع کنیم، یک چیز باقی میماند که در تمام انسانها مشترک و مفهوم انسان کلی را به دست میدهد، و این مفهومِ مشترک همان "کلی" است که در جزئیات یا مصادیق خارجی کلی وجود دارد» (صص 44 ، 45 ـ 46).
بنابراین «جستجوی حقیقت»، همان چیزی است که منبعد در بیشتر آثار فلسفی دنبال خواهد شد. و ما هم طبعاً دربارة آنها گفتوگو خواهیم کرد؛ و چنانچه در خصوص پروتاگوراس و سقراط دیده شد، اکنون فیلسوف از اندیشمند عالم هستی، به جستجوگر عالم حقیقت تبدیل میشود.
پس از متن :
برای نوشتن این متن از کتاب تاریخ فلسفة شرق وغرب ، جلد دوم : تاریخ فلسفه غرب ، فصل دوم (نوشته ر.د. راناده و همچنین ر. ن . کائول و فصل سوم نوشته ا. ر.وادیا ) زیر نظر سَروِپالی راداکریشنان، ترجمه جواد یوسفیان ، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم 1382 استفاده شده است.
نوشته : زهره روحی
احتمالاً نخستین متفکرانی که در تاریخ اندیشه، بذر گفتگوهای مقدماتی درباره «ماهیت شناخت» را پاشیدهاند، فیلسوفان «سوفسطایی» هستند؛ زیرا به نظر میرسد پرسش و دلمشغولیِ فکری اینان «طریقِ» دستیابیِ آدمی به آن چیزی است که بدان «شناخت» یا معرفت میگوییم. به عنوان مثال برای پروتاگوراس، که گویا مهمترین فیلسوف این نحلة فکری است، مهم این است که بداند آدمی«چگونه به حقایق میرسد» و نیز آیا این حقیقت در همه جا و برای همه زمان ها و نیز برای همه مردم یکسان است یا اینکه بسته به زمان و تاریخ و یا مکان و یا مکتب فکری، این حقایق دگرگون میشوند!
اگر همانگونه که در بحثهای مربوط به شماره قبلی (1) دیدیم ، فیلسوفان طبیعتگرا، بنیانگذارِ پرسش از هستی در فلسفه غرب بودند، سوفیست ها به چیستی یا ماهیتِ شناخت و معرفتِ آدمی علاقه نشان دادند و با طرح پرسشهایی خاص، در صدد نشان دادن آسیب پذیر بودن«حقیقت مطلق» بودند تا بدین ترتیب راه شک و تردید را به فلسفة مدعی «حقیقت مطلق» باز کنند. جالب اینکه آنها نه تنها نحوة استدلال ایجاد شک را به مردم زمانة خود آموزش میدادند، بلکه ظاهراً از راه آموزش امرار معاش هم میکردند.
با توجه به این مطلب، به خوبی میتوان درک کرد که سوفیست ها نمیتوانستند مورد علاقة حداقل برخی از فلاسفه باشند. زیرا اصل و اساس کارشان، به هم ریختن و ویران کردن چارچوب فکری نظریات آنها بوده است، کاری که بابتاش از مردم مزد میگرفتند و بهرحال نمیشود این مسئله را هم نادیده گرفت که این کار آنها پیامدهای منفی هم در برداشته است. به عنوان مثال اینکه «تفکر» در حد بازیِ فکری تنزل کند و در نهایت به امری «تفننی»، جهت سرگرمی تبدیل شود؛ در حالیکه همانطور که قبلاً هم گفته بودیم، اندیشهورزی، میباید به «تأمل و درک عمیق» تر آدمی منجر شود.
اما صرف نظر از این مسئله، از دیدگاه امروز سوفیست ها به دلایلی که در زیر خواهیم دید، استعداد خوبی در ساختن قلمرو دموکراتیک اندیشه وشکستن دگمهای فلسفی داشتند. و امروز قصد داریم تا این جنبه از کار آنها را مورد بررسی قرار دهیم.
در شماره پیش دیدیم که چگونه پارمنیدس، (فیلسوف الئایی) «حواس» را گمراه کننده و در نتیجه شناخت و معرفت ناشی از حواس را باطل و کاذب میدید. از نظر او آن اندیشهای میتواند سالم و درست باشد که بدون اتکاء به حواس انجام گرفته باشد. (البته در حال حاضر کاری با این مسئله نداریم که چطور میتوان بدون یاری حواس اصلا «اندیشید»!) باری، در برابر چنین نظریاتی، فیلسوفان سوفسطایی قرار دارند به عنوان مثال شاید جالب باشد که بدانیم از نظر پروتاگوراس که یکی از مهمترین متفکران سوفیست بوده، «حس، منشاء معرفت» شناخته شد. احتمالاً او نخستین فیلسوفی است که انسان را به قول خودش «میزان همه چیز» دانست. و مسلماً منظور انسانی است که با احساس سرما یا گرما، میتواند متوجه «تغییر» فصول شود و یا با از دست دادن عزیزانش متوجه واقعیت «نیستی» و...
اما تفاوت مهم پروتاگوراس با فیلسوفی همچون پارمینیدس فقط مسئلة تأکید او بر صحت شناخت از راه حواس نیست، زیرا ظاهراً او نخستین فیلسوفی است که متوجه «اجتماعی بودن اخلاق و قوانین» و در نتیجه نسبی بودن آن شده است. چنانچه گزارش میشود که:
«از [نظر] پروتاگوراس تمام اخلاقیات و قوانین دارای ارزش نسبی هستند و فقط تا زمانی که جامعه آنها را لازم میداند اعتبار دارند» (ص 40).
گفته میشود، سوفیست ها بسیار سفر میکردند و همین امر آنها را به واقعیت بزرگی رسانده بود: اینکه در جوامع مختلف، آدمها نحوة زندگی و یا به بیانی فرهنگ متفاوتی دارند، و در نتیجه میتوانند واکنش متفاوتی نسبت به پدیدههای اجتماعی از خود بروز دهند. و بالاخره این سخن بدین معنی است که واکنش انجام یافته واکنشیست که جامعه و یا به عبارتی ساختار اجتماعیِ آن جامة خاص بدان نیاز دارد که مسلماً زمانی که با تغییر و تحول مواجه شود، آنها نیز دگرگون میشوند: خاصه «علم آدمی»؛ زیرا پروتاگوراس معتقد است که «علم انسان نسبی است و نظریاتی که با عقل سلیم منافات داشته باشند، باید طرد شوند» (ص 39).
بنابراین چنانچه شاهد هستیم، پروتاگوراس نخستین متفکری است که «علم» را امری اجتماعی دیده بود و مطلق بودنِ حقایق علمی را به پرسش گرفته بود ؛ اما نباید فراموش کرد که از نظر وی این «علم» بیتردید علمی برآمده از ساختاری اجتماعی ـ تاریخی بوده است، زیرا ذاتی ثابت و غیر قابل تغییر ندارد و چنانچه تأکید دارد «نسبی» نیز هست. بنابراین اگر گزارش راداکریشنان و دیگر مورخان فلسفه در خصوص پروتاگوراس صحت داشته باشد، «عقل سلیم»ی که وی به صحت و سلامتیاش گواهی میدهد، «عقلی برخاسته از نظم اجتماعیِ خاص»ی است. چنانچه در کتاب تاریخ فلسفه شرق و غرب آمده است که :
«[از نظر پروتاگوراس] حقایق و قوانین اجتماعی بهتر از حقایق و قوانین طبیعی از عهدة رهبری انسان برمیآیند. پروتاگوراس بر نظم اجتماعی تأکید میورزید و بر آن بود که انسان در پرتو مقررات و نهادهای اجتماعی از جانوران دیگر برتر گردیده است» (ص 39).
علیالرغم کاستیهایی که در اندیشة پروتاگوراس دیده میشود، باید اعتراف کرد که اندیشهای که 5 قرن قبل از میلاد مسیح، آدمی را برآمده از «نظم اجتماعی» بداند، و به جای قوانین طبیعی، بر قوانین اجتماعی تأکید کند، بیتردید اندیشهای مترقی است. اگر به قضیه اینگونه نگاه شود عظمت این اندیشه آشکار میشود...
باری، با توجه به سخنان بالا، ظاهراً اندیشة پروتاگوراس با اتهام بیدینی مواجه شده است. بهرحال در همان کتاب آمده است که :
«برنت موضوع اتهام بیدینی او را رد میکند و بسیار نامحتمل میداند. پروتاگوراس میگوید "این راست است که ما نمیدانیم خدایان وجود دارند یا نه، اما حال که ما نمیتوانیم در این مورد به دانشی معتبر دست یابیم، بهتر است که به پرستش متداول تن در دهیم و این همان چیزی است که میتوان از کسی که از قانون در برابر طبیعت دفاع میکند، انتظار داشت..."» (همانجا).
و اکنون نوبت به پر آوازهترین اندیشمند جهان است. فیلسوفی که هیچ نوشتهای از خود به جای نگذاشته اما با این وجود ماندگارترین سخنان را در قلمرو اندیشه از خود به یادگار گذاشته است؛ کسی که در راه آزادگیِ انسان و حق بیان، باکی از شهید شدن نداشت. میخواهیم دربارة سقراط (حدود470 ـ 399 ق. م.) سخن بگوییم، همویی که در 2400 سال قبل به مفهوم و عظمت «زندگی شهری» پی برده بود و «شهر و شهر نشینی » را مایة بیداری جان و خرد آدمی میدانست (ص 49).
درباره سقراط حکیم، سخن بسیار گفته شده است به همین دلیل گمان میکنم شاید بهتر باشد به جای تکرار آن گفتهها، توصیفکنندة وضع و نحوة زندگی سقراط در شهر آتن یکی از باشکوهترین شهرهای جهان باشیم. احتمالا بسیاری از ما درباره «دموکراسی آتنی» چیزهایی شنیدهایم: دموکراسی آتنی و نیز بحثهای داغ و پر شور شهروندان آتنی دربارة انواع گفتوگوها و مسائل سیاسیِ روز و یا بحثهای فلسفی در خصوص چیستی هستی و مسائلِ جاری زندگی ؛ سقراط در چنین شهری به دنیا آمد و نیز در آن زندگی کرد. شهری که در آن روزگار به دلایل مشارکت شهروندان در ادارة امور شهری، «گفتوگو» در آن به منزلة بخشی اجتناب ناپذیر از زندگی به شمار میآمد؛ تا جایی که در معماری آن زمان، فضایی خاص برای این شیوه از زندگی شهری در نظر گرفته شده بود. «قلمرو عمومی»، در آنزمان فضایی جهت رفت و آمد مردم از نقطهای به نقطهای دیگر و یا اماکن عمومیای همچون ساختمانهای اداری، بیمارستانها، هتلها و یا سینما و پارکها و.... نبود؛ شاید حتا بتوان گفت «قلمرو عمومی»، کلیت شهری بود که در فضاهای عمومیاش مردم دربارة عموم مسائل خود که همانا کلیة سیاستهای ادارة شهری بود، گفتوگو میکردند.
در همینجا شاید بد نباشد اینرا هم بگوییم که در معنای گفته شده، امروزه دیگر «قلمرو عمومی» وجود ندارد. زیرا این قلمرو یا نسبتاً «عقیم» (و یا بینیاز) از قدرت سیاسی است (به عنوان مثال مانند اغلب کشورهای دموکراتیک که مردم قدرت سیاسیِ خود را به نمایندگان خویش تفویض کردهاند و در نتیجه قلمرو عمومی را از بار سیاسیِ آن رها کردهاند و در عوض آنرا به صحنهای برای بروزِ برابر همگان درآوردهاند) و یا به کلی «محروم» از قدرت سیاسی است (که در مورد کشورهایی صدق میکند که به طور غیر دموکراتیک یعنی به شیوة توتالیتر و یا استبدادی اداره میشوند).
بنابراین «گفتوگو» یکی از مهمترین عناصر شهروندِ «آتنی» محسوب میشود و از قضا طنز تلخ قضیه هم در این است که به همین دلیل هم سقراط کشته شد زیرا به دلیل امکان شهروند آتنی بودناش، دست به مجادلات فلسفی سختی میزد که فراتر از تاب و تحمل مردم نادان شهری بود که ناخودآگاه تلاش داشت با خاموش کردن صدای سقراط ، امکان آزادی بیان در شهر آتن را به محدودیت وادارد. مردم نادانی که عاقبت از آنجا که پرسشها و مجادلات فلسفی سقراط نادانیشان را به ستوه آورده بود، حکم به مرگ او دادند .....
سقراط همچون سوفسطائیان، مرکز توجهاش را به جای چیستی هستی و جهان، به «انسان» اختصاص داد. بدین لحاظ سقراط به نوعی سوفیست به شمار میآید، منتها سوفیستی که روش بحث و نحوة زندگی کاملاً متفاوتی با سوفیست های ولنگار در شهر داشت. ا. ر. وادایا، (در کتاب تاریخ فلسفه شرق و غرب) او را سوفیستی میداند که کار انقلابی پروتاگوراس را (که به جای پرداختن به چیستی هستی، انسان و طریق معرفت و شناخت او را مورد توجه قرار میداد) به سرانجام رسانده است. چنانچه در این باره میگوید:
«با سقراط انسانگرایی سوفسطاییان به اوج کمال و شدت خود رسید و سقراط خود این امر را به عنوان مطلبی غرور آمیز تلقی میکرد و به مردمی که او را متهم ساخته بودند چنین گفت: " ای آتنیان حقیقت محض این است که مرا با تعقلات و اندیشههای طبیعی [طبیعتگرایان] کار نیست" . او بارها تأکید کرده بود که نخستین وظیفة آدمی شناخت خویشتن است » ( صص 43 ـ 44) .
و طریق این «شناخت خویشتن» را سقراط در تأمل خودکاوانة آدمی میدانست. اما مسئله اینجاست که طبق شواهدی که در اختیار داریم ظاهراً این تآمل تنها زمانی صورت میگرفت که آدمی در فضای «گفتوگو» و یا «پرسشگری» قرار گرفته باشد. مگر به غیر از این است که هرگاه که بخواهیم سقراط را در نظر مجسم کنیم، همواره ناخودآگاه او را «در شهر و کوچه و بازار و در حین گفتوگو با مردم» مجسم میکنیم!؟
اما آنگاه که سقراط شناخت و بصیرت حقیقی را ناشی از تآملی میداند که «از درون آدمی» بیرون کشیده شده باشد و خود را هم به طور سمبلیک در مقام «قابله»ی آن میشناسد که به آدمها در رسیدن به این شناخت یاری میرساند، به کلی فراموش میکند که برای آنکه این شناخت اصلا به وجود بیاید و یا امکان شکل یافتن پیدا کند، آدمها به زندگی اجتماعی نیازمندند. یعنی تا وقتی که زندگی اجتماعی شکل نگرفته باشد و آدمها در آن به دنیا نیامده باشند و در آن رشد نیافته باشند، وضعیتی شکل نمیگیرد که برای شناساییاش نیازمند به تأمل و شناخت باشیم.
و اتفاقاً این همان مسئلهای است که ظاهراً نزد مفسرانِ فلسفة وی اهمیت چندانی ندارد تا در نتیجه، به «زندگی شهری» و «گفتوگو»ی فعالِ لازمة آن بهای بیشتری دهند حتا با وجود آنکه سقراط نحوة زندگی و فلسفیدناش را به گفتة خود مدیون آن بوده است.
اما در چنین حالتی اگر فلسفة سقراط را به عنوان فلسفهای شهری شناسایی کنیم، در این صورت نه میتوان آنرا از عناصر برساختهاش (که فیالمثل«پرسشگری» از مقولاتِ ظاهراً بدیهیِ آن به شمار میآید) جدا ساخت، و نه میتوان بدون «پشتوانههای امکانی» آن (به عنوان مثال بدون ساختار حکومتِ دموکراتیکی که امکانات «پرسشگری» را برای عموم مردم فراهم سازد)، همگان را تشویق به تأملات درونی ساخت.
بهرحال « آزادی بیان» و «زندگی شهری» و نیز دموکراسیای که از نظر سقراط ضامن رشد زندگی شهری است برای وی از اهمیت بسیار زیادی برخوردار بوده است. چنانچه از لابلای گزارش وادیا میشود آنرا به عین دریافت. وی میگوید:
« عظمت واقعی سقراط آنگاه تجلی یافت که او را ناروا به جرم بیدینی و اغفال جوانان متهم ساختند. سقراط میتوانست آتن را ترک گوید و از چنگال مرگ رهایی یابد، اما از حقوق طبیعی خویش دائر بر زیستن در شهری که همه چیز خود را بدان مدیون بود، صرفنظر نکرد. سقراط اساساً مردی مدنی به شمار میآمد و چنین میپنداشت که شوق یا عشق او نسبت به معرفت، تنها در شهر میتواند ارضا گردد. چه به قول خودش "شهرنشینان معلمان واقعی من هستند". همچنین میتوانست متعهد شود که از تبلیغ عقاید خویش دست بردارد و مکالمات مجادلهآمیز را رها سازد، و در شهر آتن به زندگی خویش ادامه دهد. اما از حق طبیعی خویش دائر بر کشف حقیقت و ترویج آن چشم نپوشید» (ص 49) .
بنابراین به وضوح میبینیم که آنچه باعث شهادت سقراط شد، بخش بسیار مهمی از فلسفة اوست که متأسفانه نادیده انگاشته میشود. یعنی فراموش میشود ، بگوییم سقراط فیلسوفی است که «زندگی شهری» را مترادف «پرسشگری»ای میدانست که به تأمل راه می برد . همان تأملی که اصل و اساسِ «دانستن و معرفت یافتن» شناخته میشود: تأمل برآمده از به چالش کشیدن اموری که همواره با تصور «بدیهی بودن» و «پیشاپیش دانستن»شان، به دست خود، بزرگترین موانع را در شناخت و درکِ صحیح ایجاد میکنیم. در یک کلام فراموش میکنیم که بگوییم سقراطِ حکیم، همان فیلسوف فرزانهای است که نه تنها بر علیه پیشفرضهای جهان بدیهیات و اطاعت کورکورانه از آنها شورید، بلکه مردم آتن را نیز به کاویدن مفاهیم در پسِ امورِ به اصطلاح بدیهی و «فضایل» تشویق میکرد. آیا مگر برای همین «پرسشگری» یعنی تشویق جوانان به پرسیدن از مفاهیم بدیهی نبود که محافظهکاران آتنی از ترس و بیم ِ شکسته شدن چارچوبِ نظم اجتماعی، مردم را با این تصور غلط که وی در صدد گمراهی جوانان است، بر علیه وی شوراندند تا حکم به قتلاش دهند!؟
همانگونه که پیشتر هم اشاره داشتیم (و چنانچه دیدیم بنا بر اعتراف خود سقراط) ، مدنّیت و زندگی شهری برای وی فراهم آورندة موجبات فرزانگی و رستگاری از «نادانیِ امور بدیهی» بوده است؛ شهری همانند «آتن»، شهری است که شهروندمداری در آن به ظهور رسیده باشد و «گفتوگو» و مباحثه جا و معنایی مشخص در زندگیِ شهری پیدا کرده باشد. چنین شهری، به مثابه محل ظهور فلسفة سقراط، بخشی انضمامی و ناگسستنی از فلسفة سقراط است. یعنی مدنیّتِ آتنی و نحوة شهروندمداریِ آن، چیزی نیست که به راحتی بتوان آنرا از فلسفیدن به شیوة سقراط حذف کرد.
به نظر میرسد، در جامعة نسبتاً مرفه و متمدن آتن، همانگونه که سقراط هم روش خود را بر پایة آن تنظیم کرده بود، «حقیقتِ» فضایل اخلاقی چیزی نبود که به آدمی دیکته شود؛ و راز موفقیتِ فلسفة سقراط و همچنین راز نابودی وی (در مقام فیلسوفی که شهادتِ وی نقطة اوج فلسفهاش محسوب میشد)، در همین مسئله بود.
اصلاً شاید بتوان اینگونه گفت که «مجادلات سقراطی»، در حقیقت «وضع ناگزیر» چنین جامعهای بوده است: «ناگزیر» به آزمودن انعطاف خویش و نیز تاب آوردن در برابر پرسشگری شهروندمداریِ خویش؛ به بیان ساده، جامعة آتنی، به دلیل مشارکتِ به اصطلاح آزاد مردان در ادارة امور شهر، اساساً چنین مجادلاتی را میطلبید، و ظاهراً سقراط فیلسوفی بود که با به خطر انداختن جان خویش (که همانا ترسیم خط قرمز از سوی مردم آتن بود) به این رسالت تاریخی پاسخ داده است.
بهرحال سلامتیِ جامعة آتن حکم میکرد که نسل جوان از راه گفتگو و مجادله، «فضایل اخلاقی» پدرانشان را مورد محک و آزمون قرار دهند، و این همان نکتة مهمی بود که سقراط به خوبی آنرا دریافته بود. وانگهی علاقه و احترام جوانان آتنی به سقراط را هم میبایست در همان پاسخی دید که وی به نیاز تاریخی نسل جوان آتنی میداد، زیرا به راستی آنان را لایق فرهیختگی میدانست. و از اینرو با جلسات مباحثه و گفتوگوهای طولانی کاری میکرد تا درک ضعیفِ آنان (چه بسا همچنین پدرانشان ) نسبت به مفاهیم برملا شود. وادیا مینویسد:
«سقراط با تأکیدش بر شناخت انسان، تمام توجه خویش را به کشف مفاهیم اخلاقیِ فضایل مختلف متمرکز ساخت. این کار به هیچ روی امر آسانی به شمار نمیآمد ولی سقراط با مهارت، تعاریف هر فضیلت را بیان میکرد و حضار را متوجه نارسایی این تعاریف میساخت و بدین وسیله روح تحقیق را در آنها بر میانگیخت، چندانکه تا به تعریفی جامع نمیرسیدند آرام نمیگرفتند» (ص 46).
برانگیختنِ «روح تحقیق»؛ و این همان چیزیست که میباید بدان توجه کرد، زیرا اهمیت «سقراط» در تاریخ فلسفه نیز در همین مسئله بوده است، همان رخداد شگفت یا معجزهای که در زمانة سقراط، در شهر آتن، و به دست وی صورت گرفت. مسلماً اینکه بدانیم نظریة سقراط در خصوص «شناخت»، مبتنی بر این باور بوده که فیالمثل تنها معرفتی قابل اعتماد است که از خود ـ تأملی شخص برآمده باشد، در جای خود مهم است؛ اما نه به آن اندازه که بدانیم وی عمیقاً بر این باور بوده که وظیفة مهم فلسفه، به وجود آوردن انسانِ پرسشگر است؛ و این چیزی نیست که وی بر زبان رانده باشد، بلکه آن نکتة مهمی است که زندگی و نحوة زیستناش را صرف آن کرده بود. نحوة زندگی و فلسفیدن سقراط، خود شاهدی است بر این ادعا که از نظر وی حقیقتِ رستگاری و مادر تمامی فضائل در «پرسشگر بودنِ» آدمیست. آری فقط از این راه میتوان به «خود ـ تأملیِ» همواره جوشان رسید....
باری، در پایان بد نیست به نکاتی اشاره کنیم که وی با تأکید بر آنها نه تنها به فاصله گرفتن از نحوة تفکر سوفسطائیان اقدام کرده بود (و بدین ترتیب به استقلالی از آن خود رسیده است)، بلکه به نوعی مقدمات فلسفة ایدهآلیسمِ غربی را پی ریخته است.
همانگونه که گفته شد، سوفیستی همچون پروتاگوراس «انسان را میزان همه چیز» به شمار آورد و از آنجا که از سوی دیگر بر اهمیت جامعه و قوانین اجتماعی تأکید فراوان داشت، میشد فهمید که مراد وی از انسان، انسانِ اجتماعی است. انسانی که متعلق به جامعه و فرهنگ خاصی است؛ و طبعاً از دید پروتاگوراس، از دید چنین انسانی خیر و شر، همان چیزی است که جامعه و فرهنگ خاصی که در آن پرورش یافته، آنرا خیر و شر تشخیص داده است.
حال آنکه، چنین باوری مسلماً از دید سقراط میتوانست به نوعی نشانة عدم امکان رشد عقلی باشد، چرا که در اینصورت، انسان هرگز به مرحلة خود ـ تآملی نخواهد رسید و در نتیجه قدرت انتقاد و نقادی را پیدا نخواهد کرد. چرا که وی جداً بر این باور بود که انسان از قدرت تکامل عقلی برخوردار است. بهرحال وادیا باور سقراط به تکامل عقلی را گزارش میدهد:
«این مفهوم را که "معرفت، فضیلت است" ، به سقراط نسبت دادهاند، اما کسانی درستی آنرا مورد تردید قرار دادهاند، زیرا مثلاً پیش از سقراط اووید گفته است:" من خوب را میبینم ولی بد را دنبال میکنم" . با این همه، این از عظمت سقراط است که میگوید اگر کسی عمیقاً بر چیزی عالم باشد نمیتواند خلاف علم خود عمل کند. به این ترتیب سقراط برای عقل انسانی و تکامل انسان امکانی عظیم قائل میشود» (ص 47).
غیر قابل کتمان است که این باور عمیق سقراط به خود ـ تأملی، و نیز قدرت نقد و بررسیِ برآمده از آن که به رشد عقلی میانجامد، همان چیزی است که فقدانش در نظریات پروتاگوراس دیده میشود. هر چند که عکس قضیه هم صادق است زیرا همانگونه که در بالاتر هم گفته شد، سقراط با حذف امکانهای اجتماعیِ این به اصطلاح «خود ـ تأملی»، یعنی تأکید بر شناخت و معرفتِ برخاسته از خود ـ تأملی، آنهم بدون در نظر گرفتن امکانهای اجتماعیِ ظهور مقولاتِ مورد تأمل، (چنانچه در آینده خواهیم)، بنیان گذار ایدهآلیسم و مشکلاتِ عظیمی میشود که تا قرنها فلسفة غرب را اسیر خود میکند. به عنوان مثال زمانی که وی برای درک و شناخت مهمترین فضیلت از طریق «گفتوگو» و بحث با شهروندان آتنی به بررسی فضیلتهایی همچون «دوستی» و یا «اعتدال» و یا «شجاعت» و یا «عدالت» به کند و کاو میپردازد، هیچ توجهی به تجربیات پروتاگوراسی در خصوص «اجتماعی و فرهنگی» بودنِ درک آدمها از هر کدام از این فضایل نمیکند.
به بیانی، به کلی فراموش میکند که طبق آموزههای تجربی و عینیِ پروتاگوراس درک مردم یونان در خصوص شجاعت یا دوستی با درک قبایل نانویسا ممکن است متفاوت باشد ضمن آنکه این درکِ آتنی ـ یونانی ممکن است در 2400 سال بعد به کلی تغییر کند. چنانچه گمان نمیرود امروزه دلاوریهای یک تنة جنگاورانِ اسطورهای به معنای شجاعت باشد و یا کسی دیگر به دوستیهای افسانهای دوران قدیم باور داشته باشد و آنها را در زندگی الگوی رابطة دوستی خود قرار دهد !
همانگونه که در بحثهای جامعهشناسی دیدیم، از نقطه نظر جامعهشناسی این تغییرات به معنای بد یا خوب بودن انسان قدیم یا انسان عصر جدید نیست، بلکه به معنای تغییر در نحوة زندگی است. اما در بحث های فلسفی به زودی درخواهیم یافت که «ارزش گذاری» یکی از عمده مسائل فلسفی است. بهرحال در اینجا میبینیم که مطابق روش ایدهآلیستیِ سقراط، چیزی در انسان وجود دارد که او را برای رسیدن به «حقیقت کلی» آماده میسازد. وادیا این اعتقاد سقراط را اینگونه توضیح میدهد:
«سقراط همچنین به تفاوت عینی یا خارجی بین خیر و شر که میتوانند وجود اجتماعی ثابتی را تضمین کنند اعتقاد میورزید، و نیز به حقیقت عینی قوانینِ کلی ایمان داشت [...] آنگاه که سوفسطاییان به تبیینات شتاب آمیزی دربارة اشکال متغیر اشیاء خرسند بودند، سقراط اهتمام داشت تا حقایق ورای اشکال و نمودها را دریابد. فرد انسان هر قدر دارای عوارض شخصی باشد، باز چیزی دارد که مشخص انسانیت اوست. آنگاه که تمام عوارض شخصی را از انسان جزئی انتزاع کنیم، یک چیز باقی میماند که در تمام انسانها مشترک و مفهوم انسان کلی را به دست میدهد، و این مفهومِ مشترک همان "کلی" است که در جزئیات یا مصادیق خارجی کلی وجود دارد» (صص 44 ، 45 ـ 46).
بنابراین «جستجوی حقیقت»، همان چیزی است که منبعد در بیشتر آثار فلسفی دنبال خواهد شد. و ما هم طبعاً دربارة آنها گفتوگو خواهیم کرد؛ و چنانچه در خصوص پروتاگوراس و سقراط دیده شد، اکنون فیلسوف از اندیشمند عالم هستی، به جستجوگر عالم حقیقت تبدیل میشود.
پس از متن :
برای نوشتن این متن از کتاب تاریخ فلسفة شرق وغرب ، جلد دوم : تاریخ فلسفه غرب ، فصل دوم (نوشته ر.د. راناده و همچنین ر. ن . کائول و فصل سوم نوشته ا. ر.وادیا ) زیر نظر سَروِپالی راداکریشنان، ترجمه جواد یوسفیان ، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم 1382 استفاده شده است.