۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

گذر فعالیت ها و مشاغل : رئیس کتابخانه انگلیسی زبان هایدلبرگ



گذر فعالیت های اجتماعی و مشاغل
3.گفتگو با آقای دکتر مهدی نفیسی (رئیس کتابخانه انگلیسی زبان هایدلبرگ)

زهره روحی : آقای دکتر مهدی نفیسی عزیز از اینکه دعوت به مصاحبه را پذیرفتید سپاسگزارم . لطفا خودتان را معرفی کنید و نیز بفرمائید که در کدام کشور ساکن هستید ، چه مدت است که آنجا زندگی می کنید و شغل شما چیست ؟

مهدی نفیسی : با سلام و ممنون از اظهار لطف شما در انجام این مصاحبه. من متولد اصفهان هستم و در محله دروازه دولت اصفهان در سال 1328 شمسی متولد شدم. دوره دبستان خود را در "مدرسه نمونه" گذراندم و سپس به دبیرستان "سعدی" رفته سیکل اول را در آنجا گذرانده و بعداً برای سیکل دوم به "دبیرستان حک
یم سنائی" رفتم و از همانجا هم دیپلم دبیرستانم را گرفتم. در امتحانات کنکور در رشته "زیست شناسی" دانشگاه اصفهان قبول شدم و یک سمستر هم به این دانشگاه رفتم. بعداً تصمیم گرفتم امتحان اعزام به خارج داده و رهسپار آمریکا برای ادامه تحصیل شوم. سال اول و دوم را در دانشگاه کالیفرنیا در لس آنجلس درس "مردم شناسی" خواندم و سپس به دانشگاه اوکلاهما در نورمن منتقل شدم و در آنجا درجه لیسانس و فوق لیسانسم را در همین رشته گرفتم و مدتی قبل از انقلاب به ایران بازگشتم. چند سال بعد از انقلاب به آلمان جهت ادامه تحصیل و گرفتن دکترا در رشته مردم شناسی آمدم و دوره دکترا را در دانشگاه هایدلبرگ طی کرده و دکترایم را در سال 1990 دریافت کردم. مدت هفت سال به صورت حق التدریسی در دانشگاه های مختلف آلمانی و انگلیسی زبان تدریس کردم و اکنون مدت 16 سال است که به عنوان رئیس کتابخانه انگلیسی زبان شهر هایدلبرگ آلمان و مشاور تحصیلی دانشجویان مشغول کار هستم. من حدود 25 سال است که در این کشور زندگی می کنم و دارای همسر و یک دختر 27 ساله هستم.

روحی : اگر ممکن است درباره شغلتان توضیح مختصری بفرمائید .

نفیسی : همانطور که گفتم شغل فعلی من سرپرستی کتابخانه انگلیسی زبان شهر است و در ضمن حدود 30 در صد آن در ارتباط با مشاوره تحصیلی دانشجویان است. در شهر هایدلبرگ سه کتابخانه بزرگ عمومی وجود دارد: یکی کتابخانه علمی دانشگاه شهر است که بیش از 2 میلیون کتاب و سایر وسائل ارتباط جمعی دارد، دیگری کتابخانه آلمانی زبان شهر است که بیشتر یک کتابخانه عمومی برای همه کس است و آخری کتابخانه انگلیسی زبان شهر است که حدود 20 هزار کتاب دارد و البته فیلم های مستند و سینمائی و اسلاید و لوح های صوتی و غیره نیز دارد که هر کس از هر گروه سنی و سلیقه ای می تواند با عضویت در این کتابخانه کتاب و دی وی دی فیلم قرض کند. شغل من چند جانبه و چند بعدی است و وظایف مختلفی را در بر می گیرد. علاوه بر مدیریت فرهنگی کتابخانه، در راستای گسترش بخش کودکان کتابخانه ما برنامه هائی داریم برای کودکان و نوجوانان که به صورت مرتب برگز
ار می شود و شامل کنسرت ها، نمایشنامه ها و قصه گوئی های برای کودکان است. بسیاری از کودکانی که امروزه در آلمان بزرگ می شوند دو زبانه هستند و ما نیز سعی می کنیم که برنامه های کودکان را بیشتر به صورت دو زبانه، یعنی انگلیسی/آلمانی، برگزار کنیم. قسمت دیگر کار این کتابخانه مشاوره تحصیلی برای دانشجویان و یا دانش آموزانی است که قصد ادامه تحصیل و یا کار در کشورهای انگلیسی زبان دارند و ما به آنان کمک می کنیم در جهت یافتن مدرسه و یا دانشگاه مناسب سلیقه و علائقشان، در جهت چگونگی نوشتن درخواست برای کار و یا تحصیل، و اطلاعات مفیدی به آنها میدهیم در مورد رشته های مختلف تحصیلی و چگونگی بورس تحصیلی و گرفتن ویزا برای کشور مورد درخواست. در کنار آن تعدادی برنامه مرتب دو ساعته داریم که با دعوت کردن متخصصین مربوطه، دانشجویان و دانش آموزان را در مورد موضوعات مورد علاقه شان مربوط به تحصیل و کار و غیره مطلع می کنیم. البته لازم به توضیح است که این کتابخانه تنها وظایف "کتابخانه ای" خودش را انجام نمی دهد، یعنی تنها محلی باشد برای قرض کتاب و یا فیلم، بلکه در کنار آن برنامه های دعوت از نویسندگان و متفکران اروپائی و به خصوص انگلیسی زبان را دارد و همچنین بسیاری از برنامه اجتماعی مانند بحث آزاد به زبان انگلیسی، نشان دادن ویدیو فیلم های مستند و بحث پیرامون آنان، جلسات مرتب کتاب خوانی به زبان انگلیسی، و باشگاه مخصوص زنان، که همگی اینها از جمله فعالیت های این کتابخانه است.

روحی : تا آنجا که اطلاع دارم شما محقق هم هستید و اگر اشتباه نکرده باشم آخرین کتاب چاپ شده تان در ایران « از طبابت تا تجارت » است ، آیا در آلمان در زمینه شغلی تان ، کاری تحقیقی انجام داده اید ؟ مسلما شما به تجربیات جالبی دست یافته اید ، آیا قصد دارید آنها را به چاپ برسانید؟

نفیسی : بله من در کنار کار پر مشغله ای که دارم سعی می کنم که به علاقه شخصی خودم که همان پژوهش و تحقیق در رشته مرم شناسی است نیز برسم. تاکنون سه کتاب منتشر کرده ام که اولی به زبان آلمانی است بنام "بازار و روحانیت در انقلاب ایران" که در واقع تز دکترای من است که از طرف "موسسه شرق شناسی آلمان" در سال 1993 چاپ شده است و اکنون یکی از کتب دانشگاهی است که در دانشگاه های آلمان تدریس می شود. این کتاب به بررسی رابطه بازاریان با روحانیت در طول 20 سال، یعنی از سال های 40 تا سال های 60 می پردازد، و چون در این زمینه یک مطالعه مردم شناسی از تضاد ها و پیوندی های این رابطه است و در این زمینه واقعاً "پژوهشهای میدانی" که سودمند و مفید باشند کمتر منتشر شده است، با استقبال دانشگاهیان روبرو شد. بخصوص که تز اصلی آن هم این است که نشان دهد بر خلاف جوامع غربی (که مثلاً احزاب و سازمان های صنفی و سیاسی نقش مهمی در دگرگونی های اجتماعی دارند)، شبکه های غیر رسمی ارتباط اجتماعی مثلاً در آن زمان هیئت های صنفی بازار و هیئت های مذهبی و غیره چه نقش مهمی در ارتباط با پیوند بازار و روحانیت داشته اند، و در تغییرات اجتماعی چه نقشی را بازی کرده اند.
دو کتاب دیگری که به زبان فارسی و در ایران چاپ شده اند، یکی کتاب "نبض حیات" است که در سال 1381 و دیگری کتاب "از طبابت تا تجارت" است که در سال 1386 در تهران چاپ شده است. کتاب اول در مورد زندگانی پدرم دکتر ابوتراب نفیسی است که در حقیقت من به همراه نسرین نفیسی ویراستاران آن بوده ایم و من مقدمه ای 20 صفحه ای در مورد علم پزشگی سنتی و علم جدید در آن نوشته ام. کتاب دوم در واقع سرگذشت یک بازاری سنتی اصفهانی است که علاقمند به مطالعه علم طب می شود و شرح کوشش های او، از خلال خاطرات نوشته شده او به قلم خودش است، که چگونه او بالاخره طبیب می شود. و دوباره در دوره امن رضا شاهی به تجارت، ولی این بار تجارت کلان، روی می آورد. خوب علاقه من در تدوین این دو کتاب از این ناشی می شود که نشان دهم چگونه مدرنیته یواش یواش این بافت سنتی جامعه را شکسته است و جای خودش را در زندگی درونی خانواده ها باز کرده است. البته بجای کلی گوئی و نظری صحبت کردن در مورد سنت و مدرنیته، ترجیح میدهم که این پدیده را از قبل بیوگرافی دو نفر و خانواده شان نشان دهم. در واقع یک نوع "مطالعه مشخص میدانی" است و میتوان این کار آخر را در واقع یک نوع اتنوگرافی یک خانواده سنتی اصفهانی قلمداد کرد.
من تعدادی مقاله پژوهشی هم به زبان های انگلیسی و فارسی و آلمانی منتشر کرده ام که در نشریات مختلف و یا به صورت آن لاین منتشر شده اند.

روحی : به شغل تان چگونه نگاه می کنید ، این شغل تا چه اندازه با روحیه و خلق و خوی شما هماهنگی دارد ، آیا ممکن است کمی درباره مشکلات و محسنات این شغل بگوئید .

نفیسی : من واقعاً به "تقدیر" اعتقاد ندارم ولی در مورد شغل خودم که فکر می کنم نمی توانم این نکته را باز گو نکنم که زندگی من، شاید مثل هر کس دیگری، با بندهائی نامرئی به صورت نا خودآگاه به گذشته وصل شده است. مثلاً همین شغل کتابخانه ای مرا در نظر بگیرید: خوب، چه شد که من در این محیط جدید سر از کتاب و کتابخانه در آوردم؟ نمیدانم ولی وقتی دقت می کنم می بینم که این با فعالیت ها و علایق کودکی ام بی ارتباط نبوده است. از همان کوچکی کارهای کتابخانه ای علاقه مرا به خود جلب کرده بود. من در خانواده بزرگی به دنیا آمده بودم و دارای تعداد زیادی عمو بودم و بیشتر این عموها هم به ابتکار خود یک کتابخانه خانوادگی را درست کرده بودند که به بچه های فامیل کتاب قرض می دادند. این کتابخانه "ابن سینا" از آنان به ارث به ما رسید و من نیز خیلی علاقمند شدم و در گوشه حیاط پدری، اتاقی را به این کتابخانه اختصاص دادیم. روش این طور بود که هرکس از بچه های فامیل که کتابی می خرید، پس از خواندن، این کتاب را به کتابخانه اهدا می کرد و در مقابل آن، حق داشت که کتاب دیگری قرض کند. من دفترچه ای داشتم که اسم قرض کننده به همراه تاریخ قرض کردن کتاب را در آن می نوشتم و بچه ها را نیز طبق سنت متداول در فامیل تشویق به کتاب خواندن می کردم. بعد ها در دوره جوانی حدود یک ماهی صرف کردم تا کتب کتابخانه پدری را شماره گذاری کنم. خوب حالا من بعد از مدتی از آلمان سر در آورده ام، در محیطی که در اول کاملاً بیگانه و غریبه بود، و دوباره دارم در یک کتابخانه کار می کنم. اسم این را چه می توان گذاشت؟ تصادف، اتفاق و یا تقدیر؟
البته شغل مدیریت یک کتابخانه با آن زمان که ما در خانواده کتابخانه ای تاسیس کرده بودیم از زمین تا آسمان تغییر کرده است و در حال حاضر یک چالش بزرگ در مقابل کتابخانه ها مطرح است: مسئله جهانی شدن ارتباطات و بویژه نقش مرکزی اینترنت در این زمینه. امروزه واقعاً میتوان از وجود یک بحران در امر کتابخانه ها و کتابداری صحبت کرد.این بحران می رود که از وجود کتابخانه ها یا یک موجود دیناسوری و قدیمی که دیگر بدرد کار امروز نمی خورد بسازد، و یا چنانچه آنان به همراه شرایط جدید محیطی، وظایف خود را تغییر دهند، به صورت موسساتی با وظایف نوین در آیند و بتوانند به زندگی خود ادامه دهند. این چالش البته شامل کار کتابخانه ها فقط نیست، بلکه مسئله کتاب و چاپ آن را نیز در بر می گیرد و از این جهت بخش عرضه کنندگان کتاب، یعنی ناشران را نیز در بر می گیرد. مسئله این است که در دنیای امروز کتاب به صورت چاپی و نوشتاری آن اکنون با یک چالش بزرگ روبروست. همانطور که می دانید از طرف شرکت های بزرگ عرضه کننده خدمات اینترنت مانند گوگل، بخش بزرگی از کتب جهان در حال دیجیتال شدن است و تاکنون چندین میلیون آن توسط این شرکت انجام شده است و الباقی نیز علیرغم شکایت های حقوقی و غیره در حال انجام است. اکنون دو شرکت بزرگ عرضه کتاب به صورت دیجیتالی هستند، یکی کامپیوتر "کندل" آمازون و دیگری "آی پاد" شرکت اپل که به تازگی وارد بازار شده است. این دستگا ه کامیپوتری که قیمت آن اکنون از 350 تا 700 یورو است از طریق اینترنت کتب بسیاری را به صورت دیجیتالی در خود ذخیره دارد و یا می تواند ذخیره کند، و از همان صفحه کامپوتر این کتب قابل رویت و خواندن هستند.
نکته دیگر اینکه بخش بزرگی از نوجوانان و جوانان دیگر علاقمند به خواندن کتاب نیستند. این موضوع اساساً مربوط به این فرهنگ و یا آن فرهنگ نیست، بلکه بخشی از فرهنگ جهانی جوانان است. علاقه آنان به کتاب بسیار کم است و این را من از تجربه شخصی خودم هر روز می بینم، وقتی که برای دانش آموزان مدارس تور کتابخانه ای می گذارم و آنان را جهت معرفی کتابخانه دعوت می کنم، متوجه می شوم که پس از صحبت من، آنهاعلاقه چندانی به کتاب نداشته بلکه به سرعت سراغ کامپیوترهای کتابخانه می روند که با اینترنت "بازی" کنند! در نتیجه در اینجا ما متوجه یک فاصله سنی در میان کتابخوان هایمان می شویم: از یک طرف بخش کودکان کتابخانه بسیار فعال است و مادران و پدران زیادی می آیند که برای کودکان کتاب و فیلم بگیرند و کودکان نیز با علاقه کتاب می خوانند. از طرف دیگر هم بزرگسالان را داریم، مثلاً خانم های خانه دار و یا دانشجویان رشته های مختلف، و یا مهمان هائی که زبان آلمانی نمی دانند و تازه به شهر هایدلبرگ آمده اند. همه اینها کم و بیش مراجعه کننده ما هستند، مثلاً گروه سنی بین 25 سال به بالا. ولی در گروه سنی نوجوانان و جوانان پائین 25 سال، متوجه می شویم که علاقه چندانی به کتابخانه و کتاب ندارند. خوب چالش اول این است که چگونه این گروه سنی را علاقه مند به کتاب کنیم؟ چه تدبیرها و ترفندهائی باید اتخاذ کرد که این گروه سنی علاقمند به کتاب شود. آیا اصلاً بایستی اصرار به این کار داشت؟ چرا اصلاً جوانان بایستی کتاب بخوانند؟
نکته بعدی این است که آنچه اعتبار کتاب و کتابخانه ها را از کار می اندازد این انقلاب دیجیتالی است که اکنون وارد مرحله دوم خود شده است. نسل اول کامپیوتر ها اکنون برچیده می شود و جای خود را به نسل دوم می دهد. اکنون یک انقلاب بزرگ تری از "انقلاب گوتنبری" در راه است که اثرات همه جانبه تری خواهد داشت. نسل اول اینترنت که به صورت دسترسی به اینترنت و درست کردن وب سایت و غیره بود دیگر کاربردی ندارد. نسل دوم اینترنت که به نام "وب 2" در مقابل "وب 1" معروف است بیشتر نرمش پذیر است، حالت جامد و یک طرفه و نرمش نا پذیری نسل قبل خود را ندارد. در این نسل ، علاقه مخاطب و چگونگی رابطه با او و دخالت دادن در تصمیم گیری ها مد نظر است. برای همین هم بیشتر روی رابطه فعال نویسنده و مخاطب تکیه می شود و به مخاطب نیز این امکان داده می شود که نظر خود را بازگو کند و در آنچه در حال خلق شدن و آفرینش است شرکت کند. برای مثال شما فیس بوک، تویتر و وبلاگ های مختلف را در نظر بگیرید. اینها از نسل جدید وب 2 هستند و در این جهت جهان دیجیتالی به سرعت در حال پیشرفت است و هر روز متاع جدیدی به بازار می آید که دگرگونی های دیجیتالی را بسیار بیشتر می کند. شما می دانید که بعد از کشور چین و هند که به ترتیب پر جمعیت ترین کشورهای جهان هستند، بعد از این دو کشور حدس می زنید کشور سوم از نظر ازدحام جمعیت در کجا قرار دارد؟ اکنون کشور بدون مرز و در و پیکر "فیس بوک" شهروندانی حدود 300 میلیون دارد، یعنی رتبه سوم در جهان، و این شبکه اجتماعی می تواند خیلی در زندگی روزمره ما، نوع ارتباط ما با جهان هستی و با دیگران اثر مستقیم بگذارد. خوب همه این "انقلاب نسل دو دیجیتالی" رفته رفته روی کارکرد کتابخانه ها اثر گذاشته و آنان را با بحران روبرو کرده است.
من خود در حال حاضر سرپرست پروژه ای هستم در کتابخانه خودمان، که به همراه یک گروه از کار آموزان انگلیسی و آلمانی و اروپائی، می خواهیم ببینیم که این اثرات دیجیتالی در کار کرد کتابخانه در ده سال آینده چه خواهد بود، تا بتوانیم تغییراتی را درجهت اهداف و کار کرد کتابخانه انجام دهیم و آنرا از زیست دیناسوری آن که عنقریب است نجات دهیم. بر اساس مطالعه پژوهشی از طرف سرپرست کتابخانه دانشگاه توبینگن آلمان، که چند مدت قبل منتشر شد، در آلمان و کتابخانه هایش دگرگونی های زیادی در حال وقوع هستند: او پیش بینی کرده بود که در سال 2010، یعنی امسال، حدود 90 در صد کتب مرجع در کتابخانه دیجیتالی خواهند بود، حدود 100 در صد مجلات و روزنامه ها نیز، حدود 100 در صد از کتب مرجع بیوگرافی و حدود 75 در صد از کتب علمی (فیزیک، شیمی، بیولوژی ...). خوب این اتفاق به اینجا انجامیده است که مثلاً در همین چند ماه قبل کتابخانه فیزیک دانشگاه هاروارد بارو بنه اش را جمع کرد و تنها کتب دیجیتالی به روز شده را به دانشجویان خود عرضه کرد. بدیهی است که در زمینه ادبیات و علوم انسانی این اتفاقات سرعتی بطئی دارد ولی هم اکنون در حال وقوع است. بنابراین کتابخانه چاره ای ندارند که بخش بزرگی از کتب خود را به صورت دیجیتالی عرضه کنند و بسیاری از کتب نوشتداری خود را هم به علت کمبود جا و هم به علت کمبود خواننده منظم، در انبارها جای دهند و یا ببخشد.
خوب من نمی خواهم با این آینده نگری ها، که بسیار هم مهم هستند، سر شما را درد بیاورم ولی این موضوع اکنون بزرگترین چالشی است که از نظر شغلی در مقابل من قرار دارد واین موضوع برای من جالب است. من یواش یواش دارم به راه حلی نزدیک می شوم که فکر می کنم شاید آینده کتابخانه ها این طور رقم خواهد خورد: یعنی کتابخانه ها اکنون بایستی بیشتر به صورت محل تجمع اجتماعات در آیند وبه فعالیت های اجتماعی متنوعی دامن زنند و خود را بیشتر و بیشتر با فرهنگ سلامتی و به اصطلاح انگلیسی زبان ها wellness در آمیزند! که خود قصه دراز دیگری است. بگذارید در مورد روند آینده کتابخانه و همچنین ناشران در بحث دیگری صحبت کنیم.

روحی : از آنجا که شغل شما ، کاری فرهنگی و ارتباطی به حساب می آید ، آیا ایرانی بودن شما به لحاظ فرهنگی می تواند در نحوه ارائه ی کارتان اثر گذار باشد ؟ آیا تجربه ای از این بابت دارید ؟

نفیسی : خوب به طور غیر مستقیم مسلم است که ایرانی بودن من بر کارم اثر گذار است. ببینید ما ایرانی ها دارای خصلت های فرهنگی متفاوتی از آلمانی ها هستیم. در مقام مقایسه با نوع اجتماعی شدن آلمانی ها، این خصلت ها برخی منفی هستند، برخی مثبت. مثلاً یک خصلت مثبت آلمانی ها که من هم دوست دارم و هم دوست ندارم! خردگرائی و قانون پذیری آنان است. ما ایرانی ها بیشتر احساسات و عشق زود گذر خود را در ارزیابی پدیده ها مد نظر داریم تا عقل و خرد خود را و در عین حال از همان کوچکی یاد گرفته ام که قانون گریز باشیم! در عین حال جنبه مثبت و خوب فرهنگ ما آن است که خیلی اهل مکالمه هستیم، ساده و راحت رابطه برقرار می کنیم و زود خودمانی می شویم. خوب در مقابل افراد آلمانی، بخصوص مردهایشان، که خیلی مشگل دارند برای رابطه بر قرار کردن و شروع یک مکالمه ابتدائی ساده، این خصلت خوبی است! و همین طور چون کار من نیز بسیار اجتماعی است و سر کار روزمره من با افراد متنوعی است که از پیش زمینه های اجتماعی متفاوتی میآیند و یا اقوام مختلفی هستند، دوستانه برخورد کردن و باز بودن و نرمش پذیری در ارتباطات مهم است. خوب، می توان گفت که در این زمینه و یا شاید زمینه های دیگر رفتاری، ایرانی بودن من نکته مثبتی بوده است. من مثال های بیشماری دارم از برخورد کتابخوان ها با همکاران من، که بعضی اوقات نوع روبروئی نرمش ناپذیر و غیر دوستانه و عقلانی همکار آلمانی ام باعث دردسر شده است و بحرانی ایجاد کرده است. من سعی کرده ام با آن رفتار حساس (از نظر درک کردن احساس و نیاز های دیگران) و با عشق به انسان ها، که از خانواده ام و نحوه بزرگ شدنم به من ارث رسیده است، مسائل بحرانی را جوری حل کنم! تا چه حد موفق بوده ام می بایستی از همکاران و مراجعه کننده‌ های ما بپرسید.

روحی : شما مدت زمان زیادی است که در آلمان بسر می برید از اینرو در جایگاه و شرایط خودتان ، شناختی واقعی و دست اول از این جامعه دارید ، با توجه به این شناخت ، در حال حاضر مهمترین مشکل جامعه آلمان در رابطه با مهاجران را در چه می دانید ؟

نفیسی : در پاسخ به سئوال شما من می خواهم اول از خودمان شروع بکنم و سئوال کنم مهمترین مشکلی که ما ایرانی ها، و یا بطور عام مهاجرین، با این جامعه دارند در چیست؟ و جوابش نیز شاید خیلی غیر مترقبانه ساده باشد: درتصور خودمان از خودمان. ما با تعریف خودمان از خودمان است که رابطه خود را با این جامعه تعیین می کنیم. به همین جهت مهم است که در درجه اول به خودمان به عنوان یک آدم خارجی که وارد این جامعه شده است نگاه نکنیم، بلکه بعنوان انسانی نگاه کنیم که حالا دست تقدیر و یا تصمیم فردی ما را به این ور دنیا انداخته است، ولی بهر حال مانند سایر مردم این سرزمین در درجه اول یک انسان هستیم و از حقوق شهروندی و انسانی برخوردار باید باشیم. بسیاری از افراد مهاجری که اینجا می آیند، در برخورد با مشکلاتی که محیط جدید و برخورد بومی های این سرزمین برای آنان به ارمغان می آورد، خودشان نیز با تصوراتی که از خود دارند، یعنی خود را یک آدم دست دوم که دارای حقوق درجه دومی است تصور می کنند، که خود را بعنوان یک خارجی تصور می کنند، عملاً با این بینش راه را باز می کنند که در تمام مدت فاصله بگیرند از آلمانی ها و هی "ایرانی" در مقابل "آلمانی" بکنند. این طرز بینش عملاً کمکی به رفع مشکلات هر فرد تازه وارد با محیط جدید نمی کند، بلکه با فاصله گرفتن، خیلی آسان و براحتی به "سپر بلا کردن" آلمانی ها می پردازد و بسیار آسان، حتی مشکلاتی که ناشی از ضعف ها و ناتوانی های خودش است را به پای دیگری می نویسد. نتیجه آن این می شود که همیشه فرد مهاجر به عنوان آدم "کوچک" شهر وند دومی در این جامعه بماند و در عین حال توقعات و انتظارات غیر واقع بینانه ای از مردم این سرزمین داشته باشد. اگر بنا باشد که من مهاجر همیشه در ته ذهنم و در برخورد با رفتارهای روزمره در محیطم همه اش مرز بندی "ایرانی" و "آلمانی" کنم، نا چاراً همیشه بعنوان یک آدم خارجی باقی می مانم. همیشه سطح توقع ام از "آن دیگران" بالا است و همه کاستی ها و ضعف های محیط را نیز به پای "آن دیگری " می نویسم. بنابراین نتیجه این می شود که یا یک آدم نق نقو و از خود راضی می شوم که ایراد را تنها در دیگری می بینم، و دیگر آنکه هیچ احساس مسئولیتی نیز در قبال این محیط و عوض کردن آنچه که من دوست ندارم نمی کنم. این درست به نظر من "دامی" است که نه تنها ما ایرانیان، بلکه بسیاری از گروهای اقلیت و یا مهاجر دیگر نیز در آن می افتند. برای اینکه بعنوان شهروند درجه دوم در این جامعه نباشیم، می بایستی در اول ورود دو کار را حتماً انجام دهیم: در درجه اول زبان این سرزمین را تا آنجائی که در حد امکانات ما است با جدیت یاد بگیریم. و در درجه دوم قوانین این مملکت را و در رابطه با مهاجرین و شهروندان فراگیریم تا بتوانیم به حقوق خود آگاه باشیم.
نکته دیگر در ارتباط با هویت است: این درست است که نیاز داشتن یک هویت بعنوان یک "ایرانی" درست در زمانی اتفاق می افتد که من از ایران خارج شده ام و به سرزمین دیگری پرتاب شده ام و درست در رابطه با این "فاصله گرفتن" از سرزمین و مردمان خود، و در مرزبندی با هویت آن "دیگری" است که هویت من برای من به صورت آگاهانه شکل می گیرد و مطرح می شود. برای من تجربه زیستن برای مدت نسبتاً طولانی در سرزمین خارج از ایران این امتیاز را داشته است که بیشتر و بیشتر به هویت ایرانی بودن خود پی ببرم. ولی این هویتی است که در درجه اول جهان وطنی است و سپس ایرانی. یعنی هویت ایرانی بودن من در این محیط نبایستی باعث ایزوله شدن من بشود، بلکه باید بر عکس کمکی باشد برای غنی کردن فرهنگ آلمانی و اروپائی، که متعاقباً در غنی کردن فرهنگی و هویتی من نیز تاثیر مستقیم خواهد داشت. بنابراین این یک پروسه است که یک سرش دیدن خود بعنوان یک انسان با تمامی حقوق شهروندی در یک جامعه دمکراتیک است، و سر دیگرش هویت ایرانی من است که دارای جنبه های مثبتی نیز هست که می تواند به غنی شدن فرهنگ این جامعه کمک کند. بگذریم که موضوع "هویت" و "بی ریشگی" که قبلاً مطرح می شد، اکنون با جهانی شدن و چند پاره شدن هویت های ثابت، دیگر مفهوم خود را از دست داده است و اکنون در جهان کنونی از "چند هویتی" میتوان صحبت کرد، که به خصوص در رابطه با نسل دوم و یا سوم ایرانیان در خارج از مرزهای ایران این را میتوان مشاهده کرد. که البته تنها منحصر به ایرانیان خارج نیست بلکه شامل هر شهروند ایرانی در داخل نیز هست. که البته این مبحث خود سر دراز دارد.
اما در رابطه با سئوال شما که مشگل اصلی جامعه آلمان در ارتباط با مهاجرین چیست؟ باید توجه داشت که نه مردم آلمان و نه دولت هائی که در این سرزمین می آیند و می روند، برخلاف برخی دیگر از کشورهای اروپائی، سابقه روبروئی با "آن دیگری" را نداشته اند. آلمان تا اواخر سال های پنجاه میلادی که تعدادی از مهاجرین ترک را بعنوان "کارگر میهمان" به این کشور دعوت کرد تجربه دیگری با دیگران نداشته است. آلمان نسبت به سایر کشورهای اروپائی تا همین اواخر دارای یک جمعیت همگون و متجانس بوده است، چرا که تقریباً بجز دو سه مورد، کشورهای مستعمره نداشته است. خوب این عدم داشتن تجربه با "آن دیگری" باعث محدودیت ذهنی بومیان این جامعه شده است. برای آلمانی ها خیلی عجیب و غریب بود وقتی یک آدم سیاه پوست در خیابان می دیدند! یعنی تا همین سال های 1980 نیز. بنابراین وقتی ما نیز در اواسط سالهای 1980 به اینجا آمدیم، برای خیلی هایشان اولین بار بود که انسان هائی مو مشگی با آداب و رسوم کاملاً مغایر با خودشان می دیدند. خوب رفته رفته آلمان نیز تغییر کرده است، تعداد مهاجرین بسیار زیاد تر شده است و پیش بینی من این است که بیشتر هم خواهد شد، و از آن "کارگران میهمان" دهه پنجاه، حال اکثراً دیگر "میهمان" نیستند بلکه تا اندازه ای "صاحبخانه" هستند و بخصوص نسل دوم و سوم و چهارم ترک ها اکنون از نظر آماری نیز قابل ملاحظه هستند. اکنون حدود 18 در صد جمعیت آلمان مهاجرین هستند که قسمت اعظم آنان نیز از کشور ترکیه به اینجا آمده اند و سکنا گزیده اند.
مشگل اصلی در مواجه شدن با این مهاجرین این است که به نظر من تا این اواخر دولت آلمان نگاهی "موقتی" و تا اندازه زیادی تنها "اقتصادی" به مهاجرین داشته است، بخصوص به اقلیت ترک. برای همین به خصوص در زمینه های آموزشی اقدام کافی انجام نگرفته است که نسل دوم و سوم و چهارم این "مهاجرین" سابق و "شهروندان جدید آلمانی" آموزش ببینند، زبان یاد بگیرند، مدارج دبیرستانی و دانشگاهی را طی کنند و بالاخره فرد مفیدی برای این جامعه باشند و بتوانند خود را بعنوان فردی ارتقاء دهند. نتیجه آن شده است که در برخی شهرهای بزرگ آلمان که جمعیت مهاجرین جوان حدود نیمی از جمعیت نوجوان این شهرها است (مانند فرانکفورت و برلین)، به علت کمبود تدابیر آموزشی و تحصیلی بسیاری از جوانان مهاجر بیکار هستند و یا نمی توانند کار آموزی کنند، و در نتیجه منجر به "گتوئی" شدن جامعه مهاجرین، بخصوص در میان ترک ها شده است. آنان یک حالت بسته و در خود فرو رفته خود را دارند که کم کم به صورت یک "جامعه موازی" با جامعه اصلی در آمده اند و این از نقطه نظر جامعه شناسی بسیار خطرناک است، چرا که می تواند باعث بوجود آمدن ناهنجاری ها و انفجارهای اجتماعی شود. البته این موضوع تنها یک طرف قضیه است. به نظر من مشگل آن اقلیت مهاجر هم هست که وقتی به نوعی احساس می کند که دست رد بر سینه اش خورده است، نمی کوشد تدابیری بیاندیشد که از این گتوی خود بیرون آید. خود این کار آگاهی و بینش می خواهد از هر دو طرف، هم از طرف دولت و هم از طرف مددکاران اجتماعی که با اقلیت های مهاجر کار می کنند.

روحی : در زیر چند پرسش است اگر مایل نیستید که به تمامشان پاسخ دهید ، لطف بفرمائید و به هر کدام که مایل هستید پاسخ دهید :

* : آیا رابطه خود را با جامعه ایرانی حفظ کرده اید ؟

نفیسی : تا اندازه ای که فرصت کار و پژوهش و خانواده بگذارد، بله رابطه دارم و از دیدن هموطنان ایرانی ام خوشحال می شوم. خوشبختانه در تقریباً کلیه شهرهای بزرگ و کوچک آلمان انجمن ها و کانون های مختلف ایرانی هستند که عمدتاً فعالیت های فرهنگی دارند.

** : اگر در مترو و یا مکانی عمومی نشسته باشید و متوجه شوید کنار دستی تان ایرانی است ، با وجودیکه نمی شناسیدش ، آیا میل به ارتباطی کوتاه و موقت دارید ؟

نفیسی : خوشحال خواهم شد که از سر کنجکاوی هم که شده با او ارتباط برقرار کنم. البته بستگی به طرف مربوطه هم دارد که از چه جنمی باشد! بعضی از ما ایرانی ها در خارج، به اینجا که آمدیم دچار یک نوع هول و هراس می شویم و یا می خواهیم هویت ایرانی بودن خودمان را کتمان کنیم. خوب شروع مکالمه با این نوع افراد برخی اوقات مشگل است! ولی در مجموع در اینجا با هر ایرانی از هر گروه و قشری که باشد میتوان ارتباط بر قرار کرد و من مشگلی از این نظر ندارم.

*** : به عنوان شهروند جامعه آلمان تا چه اندازه به تغییر وضعیت از راه مشارکت در انتخابات اعتقاد دارید؟

نفیسی : به نظر من مهمترین اهرم تغییر در یک جامعه دمکراتیک از طریق مشارکت در فعالیت های اجتماعی آن جامعه میسر است. بنابراین بر عکس برخی ایرانی ها که خودشان را از فعالیت های محلی و اجتماعی کنار می کشند من معتقدم که بایستی در تغییر و دگرگونی های محلی که در آن زندگی می کنید نقش داشت و تا آنجا که وقتم اجازه داده است سعی در این کار داشته ام.

روحی : خسته نباشید . یک بار دیگر از اینکه لطف کردید و دعوتم را برای مصاحبه پذیرفتید بسیار سپاسگزار شما هستم . در پایان اگر مطلبی لازم بر گفته های بالا دارید ، بفرمائید .

مهدی نفیسی : بار دیگر از لطف شما متشکرم. مطلب در مورد سئوالاتی که مطرح کردید زیاد است و دوست داشتم آنها را مفصل تر و عمیق تر پاسخ می دادم. ولی انگار محدودیت وقتی و صفحه ای نیز مطرح است!

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

سه خواهر ، نوشته آنتوان چخوف


نقد و بررسی کتاب سه خواهر، ترجمه کامران فانی و سعید حمیدیان

نوشته زهره روحی

در نمایشنامه «سه خواهر»، آنچه چخوف پیش روی مخاطب خود می‌گذارد، آرمان رهاییِ نسل جوان و روشنفکر روسیه ی پیش از انقلاب است : به جان آمده از پوسیدگی و ابتذال فرهنگی روسیه‌ی تزاری. ماجرای داستان، مانند اکثر کارهای چخوف در یکی از شهرستان‌های روسیه می‌گذرد. و مسلماً با همان ویژگی عام در داستانهای چخوف: شهری کوچک و خواب آلوده با ساکنانی که در شیوه‌ی زیست گیاهی ـ حیوانیِ خویش معنای «آرزو داشتن» و «ساختن» را از یاد برده‌اند.
آنچه سبب نمود و برجستگی این فرهنگ مبتذل و پوسیده می شود صدای معترض و تا حد زیادی، کم رمق و یا شکننده ای است که از یکی دو شخصیت نمایشنامه، بگوش مخاطب چخوف می‌رسد. اما احتمالا از آنجا که روح روشنگریِ محلی ـ فرهنگیِ زمانه‌ی چخوف کم جان و کم بنیه است ، تصویری که این روشنفکران در نمایشنامه‌ها از خود ارائه می‌دهند از دید امروز، چندان روشنگر به نظر نمی آید. زیرا هنوز خود، به واقع درکِ تجربی چندانی از ماهیت فرهنگیِ آنچیزی که می‌باید جایگزین این پوسیدگی شود ندارند، ؛ تا جایی که در گفتارشان اغراقی رومانتیک و در کردارشان نوعی بیقراری التهاب آمیز به چشم می خورد.
اینها گفته شد تا هنگام خواندن آثاری از این دست، متوجه این مهم باشیم که تواناییِ درک و لذت از متون ادبی کلاسیک تنها زمانی حاصل می‌شود که خود را به موقعیت های تاریخی و فهمی آن‌ها برسانیم: اینکه به معنای واقعی کلمه «مسائل» آنان را «بفهمیم» . اما نه با توقعات ادراکی امروز خود ، بل با تواناییِ ادراک امروزیِ خود در نزدیک شدن به محدودیت های فکری و تجربی آن دوران. به عبارتی به فهم محدودیت‌های رشد اجتماعی «آنان»؛
باری ، چخوف در مقام روشنفکر زمانه‌ی خود در نمایشنامه «سه خواهر»، فرصتی دیگر می یابد تا نفرت خود از فرهنگ ساکن و بی‌رمق روسیه تزاری را به بیان درآورد. منتها اینبار آنرا از نگاه خانواده‌ای بیان می‌کند که خود اهل این شهر نیستند. آنها خیلی پیشتر ، در زمان نوجوانیِ دختران خانواده ، به دلیل انتقال شغلی پدر به این شهر آمده اند . از مرگ مادر سالیان می گذرد و چخوف داستان را از زمانی آغاز می‌کند که یکسال از مرگ پدر خانواده گذشته است. تنها پسر خانواده به نام آندری ، یکسال پس از مرگ پدر ، با زنی از اهالی همان شهرستان کوچک ازدواج می کند . زنی که از جنس آرزوهای بزرگ خانواده خصوصا سه‌ خواهر نیست. سرشت فرومایه‌ی ناتاشا ، (همسر آندری) ، آنچنان از نظر خواهران نازل و فرومایه است که انگار حتا ارزشی برای گفتگو درباره اش نمی یابند اما نه به این دلیل که وی به برادر آنان وفادار نیست که ماشا (یکی از خواهران) نیز خود دل در گروی مردی دیگر دارد، بل از اینرو که ناتاشا با روحیه کاسبکارانه خود در جستجوی لذت های سبکسرانه‌ی زندگی است. چخوف، محور ارتباط وی با دیگران و به خصوص با خواهران خانواده را بر اساس «گرفتن» و «انباشت» مال و اموالِ آنان نشان می دهد. و این درحالی است که چخوف سعی دارد تا با برجسته کردن ابتذال فکری کولیگین (شوهر ماشا) ، در برابر فرهیختگی فکری ورشینین (دلدادة ماشا) ، خطی قاطع بین بی‌وفایی دو زن بکشد .
شاید بتوان گفت که نمایشنامه سه خواهر، لایه‌های گوناگونی دارد که یکی از آنها که اساسی نیز هست، جنبة زن محور دارد. و البته این القاء صرفاً از جایگاهی مرد محور صورت گرفته است. چرا که در هر دو روی این سکه، تصنعی زنانه به چشم می خورد. به بیانی چه در فرهیختگیِ آدمهای این شهرستانِ ملال آور و چه در حیله‌گری های سبک‌سرانه‌ی آنها، همان ناز و جلوه‌فروشیِ زنانه‌ای دیده می شود که همواره از سوی خوانشی مردسالارانه تألیف و تنظیم شده است. باری ، با مرگ پدر ، به عنوان تنها دلیل ماندگاری حضور خانواده در شهر و بی لیاقتی و بی کفایتی آندری ( تنها مرد خانواده ) در مقام جانشین پدر که با خود فریبی به قمار و باخت اموال خانواده روی ‌آورده ، دلتنگی و ملال از شهر و آدمهایش بیش از پیش خواهران را در بر می گیرد . اما با این وجود، پنداری هیچ یک شهامت کندن و رفتن ندارند.
اما هنر چخوف در این است که طنز تلخ نمایشنامه‌ی خود را با درهم آمیختنِ وضعیت کرختی و کاهلی‌ِ (به اصطلاحِ خود وی) شهرستانی، به سستیِ اشراف‌منشانة شخصیت های به اصطلاح فرهیختة این خانوادة مسکویی ، پیش می برد . و در نتیجه ما را ناظر به ابتذال فرهنگیِ به قول خودش زندگی شهرستانی از یکسو و رنج ناشی از آگاهی آن ، از سویی دیگر می کند. و بدین ترتیب در طی فرایندی به شکل تدریجی و آرام آرام می‌بینیم که خطوطی موازی و همسان بین احساس پیری و ناتوانی این خانواده از یکسو و جلوه‌ی اسطوره ای یافتن شهر «مسکو» از سویی دیگر شکل می‌گیرد. به عبارتی، از همان لحظه ای که روح شکست و سرخوردگی به این خانواده روی می آورد، «مسکو» که در ایام جوانیِ فرزندان و خصوصا خواهران، صرفاً به منزله شهر زادگاه به شمار می ‌آمده ، به شهری آرمانی بدل می شود. تا جایی که از جایگاه ناتوان و درمانده‌ی این خانواده‌ی درهم پاشیده‌ی در حال سقوط خصوصاً ایرنا (کوچکترین خواهر ) ، مسکو شهری‌ است که صرف حضور در آن ، می تواند او را به رستگاری رساند و روح وی را از پوچی و جهالتِ زندگی در شهرستان آزاد سازد .
احتمالاً یکی از زیباترین موقعیت های روشنفکرانه‌ی «حسرت» برای زندگی کردن و حسرت برای گذشته‌ی از دست داده را چخوف در نمایشنامه سه خواهر ترسیم کرده است. حسرتی که به نظر می‌رسد، روشنفکر زمانه‌ی چخوف را در تمامِ عمر گرفتار خود کرده است. اما آیا این صدای چخوف نیست که از زبان ورشینین، برای شکست طلسم زمانه‌ی خویش، تلاش می‌کند آگاهی را وارد این دور باطل سازد :


« تازگی دارم دفتر خاطرات یکی از وزرای کابینه‌ی فرانسه را می خوانم ـ توی زندان نوشته . او به دنبال قضیه‌ی پاناما افتاد زندان. با چه شور و شوقی راجع به پرنده هایی که می تواند از پنجرة زندان ببیندشان می نویسد؛ پرنده هایی که وقتی وزیر کابینه بوده، اصلا توی نخشان نبوده. البته حالا هم که آزاد شده دیگر توی عالم آنها نیست... همین طور هم شما، اگر یک دفعة دیگر مسکو زندگی کنید بهش [به آن شهر] توجهی نخواهید کرد. ما خوشبخت نیستیم و نمی توانیم هم باشیم؛ ما فقط خواهان خوشبختی هستیم. » (ص 66).

اما چه چیز سبب می شود تا خوشبختی را درک نکنیم . چه عاملی دلیل ندیدن جوشش زندگی در خود و اطرافینان می‌شود . چرا نمی‌توانیم لحظه ای را دریابیم که تار و پودش سرشار از زندگی و عمل ما در زندگی‌ست؛ آنچنان که عمل از زندگی لبریز گردد و زندگی از عمل ؟ آیا چخوف قصد دارد پرسشی فلسفی، پیش روی مخاطب خود بگذارد ؟ یا هدفش نشان دادن ابتذال فرهنگیِ محیط اجتماعی زمانه خویش است . زمانه ای که حکم به برگرفتن رسالت جدیدی داده است اما فضای عقب مانده‌ی روسیه قادر به لبیک گفتن به آن نیست.
باور من این است که چخوف پیام آور نگرش دوم است . و از همین رو بالاخره تصمیم می‌گیرد تا از زبان آندری‌ای که ضعیف و ناتوان ‌ترین صدای روشنفکری جامعه‌ی کوچک شهر است ، افشاگرِ فضای فرهنگی کرخت و مبتذل جامعه‌ی بیمار روسیه باشد. جامعه‌‌ی ناتوان و بیماری که قادر به برآوردن آرزوهای نیروهای جوان خود نیست. و آنها را وادار می کند تا انرژی و توانایی‌شان را به جای ساختن زندگی، صرف گفتن و نقشه ریختن درباره آن کنند : ص 16، 15 40، 68، 53 ، 94 و...؛ به همان نسبت که به محض احساس ناتوانی و فرتوتی ، به جای استفاده از تجربیات گذشته‌ی زندگی‌ ، آن ته مانده‌ی نیرویشان را صرف ساختن و پروراندن تخیلاتی از زندگی در گذشته کنند که یا دیگر وجود ندارند و یا هرگز جز در عالم ذهن وجود نداشته اند:


« وای زندگی گذشته ام کجا رفته؟ ـ زمانی که جوان خوشحال و زرنگی بودم، زمانی که همه اش رویاهای قشنگ و افکار بلند داشتم و حال و آینده با نور امید می‌درخشید؟ چرا ما پا به زندگی نگذاشته این قدر کند و مبتذل وکسل کننده می شویم؟ چرا تنبل و بی تفاوت و بی فایده و بدبخت می شویم؟... این شهر دویست سال است که به وجود آمده؛ صد هزار نفر توش زندگی می کنند ، ولی یک نفر هم پیدا نمی شود که با آنهای دیگر فرقی داشته باشد! توی اینجا هیچ وقت یک نفر ادیب یا هنرمند یا آدم مقدسی نبوده. حتا یک نفر هم نیست که آن قدر برجستگی داشته باشد که احساس کنید میل دارید با شور و علاقه باهاش همچشمی کنید. مردم اینجا هیچ کاری جز خوردن و نوشیدن و خوابیدن نمی کنند... آنوقت می میرند و یک مشت دیگر جاشان را می گیرند و آنها هم می خورند و می نوشند و می خوابند ـ و تازه برای اینکه یک خرده تنوع به زندگی شان بدهند تا به کلی از فرط کسالت خرف نشوند می روند توی شایعات چندش آور و عرق و قمار و دعوا و مرافعه ؛ زن به شوهر حقه می زند و شوهر به زن دروغ می گوید ، و وانمود می کنند که هیچی ندیده و هیچی نشنیده اند... (ص 125)

بهرحال شاید آنچه در این گونه از نمایشنامه های چخوف نمودی پر رنگ دارد ، تمنای «ترک» موقعیت های عقب مانده است : برای «ساختنِ» زندگی می باید به جایی دیگر رفت و در آنجا زندگی را آغاز کرد. اما این «آنجا» می تواند هرجایی باشد الا جایی که در آن قهرمانان نمایشنامه بسر می برند؛ چرا که در «اینجا» ، همان وضع موجودی است که باید ترکش گفت. همان «کار»ی است که به دلیل بی‌نیازی به « فکر کردن و الهام داشتن» علاقه ای هم برای آن وجود ندارد. چنانچه ایرنا با ته مانده‌ی انرژی و شور جوانی‌ای که درش مانده می گوید : « باید شغل دیگری دست و پا کنم. این یکی بهم نمی‌آید. آن چیزی نیست که همیشه آرزویش را می‌کردم و رؤیایش را داشتم. از آن جور کارهاست که آدم بدون الهام ، حتا بدون فکر انجام می دهد» (ص 58). در بین اهالی شهر کوچکی که خواهران در آن زندگی می‌کنند ، توزنباخ ، تنها کسی است که هم پای ایرنا ، تمنای رفتن از شهر دارد. او عاشق ایرنا ست و بالاخره کسی است که ایرنا به درخواست ازدواجش پاسخ مثبت می دهد . اما نه از روی عشق ، که ایرنا سالیان سال آنرا بکر و دست نخورده برای شهسوار رویاهایش در مسکو نگه داشته بود، بل از سر پاسخ به ضرورت ازدواج. آنچه که به قول اولگا نام «وظیفه» را به خود می گیرد.


« توی این مدت همه‌اش منتظر بوده‌ام ، خیال می کردم می‌رویم مسکو، و آنجا به مرد دلخواهم برمی خورم. در عالم رویاها می‌دیدمش و توی خیال دوستش داشتم... ولی همه این آرزوها پوچ شده ... پوچ..» (ص 99).


به نظر می رسد برای ایرنا ، آری گفتن به توزنباخ ، دست یافتن به منبع قوا و شهامتی است که برای کندن و رفتن از این شهر لازم دارد. از اینرو «ازدواج» برای وی بیشتر از آنکه وظیفه‌ای جنسی و یا وظیفه‌ای عرفی باشد، وظیفه‌ای اگزیستانسیالیستی است. در واقع ایرنا برای آزاد ساختن روح خود است که اقدام به ازدواج می کند. ازدواج می کند تا با همراهی توزنباخ از باطلاق خواب آلودگی شهری که «کار» در آن بدون نیاز به فکر انجام می شود ، رهایی یابد. ایرنا با ازدواجِ بدون عشق‌اش با توزنباخی که او هم تمنای رفتن دارد، در حقیقت قصد دارد تا خود را به رویاهایش نزدیک سازد . قدم برداشتن در راه رویاها ، به معنای دور شدن از توهمات است . او به سمت «مسکو» می رود . و عملی شدن همین تصمیم ایرنا را مجبور می سازد تا دیر یا زود با چهره‌ی واقعی رویاهایش روبرو گردد. بنابراین چنانچه می بینیم علارغم ظاهر آزاد سازی ای که نام «وظیفه» و «ضرورت » به خود گرفته اند ، این عشق است که ایرنا را آزاد می سازد، نه وظیفه؛ عشق به مسکو:


ایرنا : « اولیا ، جان دلم ، من برای بارون [توزنباخ] احترام قائلم... زیاد بهش فکر می کنم ، مرد خیلی خوبی است...باهاش ازدواج می کنم... قبول می کنم باهاش ازدواج کنم، به شرط اینکه برویم مسکو! ..» (ص 105)


اما آیا برای توزنباخ هم همینطور است؟ پاسخ منفی است . چخوف او را عاشق ایرنا نشان می دهد.عشقی پنجساله :


توزنباخ : «پنج سال است عاشقت هستم و هنوز بهش عادت نکرده‌ام و تو روز به روز زیباتر می شوی ... فردا صبح می برمت . کار می کنیم ، پولدار می‌شویم، رویاهای من دوباره زنده می‌شوند و تو خوشبخت می شوی ! ولی ـ یک امایی دارد، فقط تو یکی ـ تو دوستم نداری!
ایرنا : نمی توانم دوستت داشته باشم ـ من زنت می‌شوم، بهت وفادار و مطیع می‌مانم، اما نمی توانم دوستت داشته باشم. چکارش می ‌شود کرد؟ [می‌گرید] هیچ وقت توی زندگیم کسی را دوست نداشته ام ، آه که چه رویاهایی برای عاشق شدن داشتم ! همیشه، شب و روز، توی رویایش هستم... انگار روحم مثل یک پیانوی قیمتی است که قفلش کرده اند و کلیدش گم شده ....» (ص 123).


و این «اما»یی که مانع احساس خوشبختی توزنباخ است ، همان چیزی است که به لحاظ اگزیستانسیالیستی، موقعیت او را برتر از کولیگین، شوهر ماشا می‌کند. نگاه توزنباخ به «عشق» از سر آزادگی است . او از ایرنا عشق طلب می‌کند و نه جسم و یا زیبایی ستودنی اش را و نه حتا وفاداری و مطیع بودن او را. حال آنکه کولیگین علارغم آگاهی از عدم علاقه همسرش (ماشا) به وی همچنان احساس خوشبختی می کند. چرا که نگاه شییء انگارانه‌ی وی به ماشا ، او را از داشتن همسر زیبا و با استعدادی چون ماشا مفتخر و خوشحال می سازد:


کولیگین : « جداً زن حیرت انگیزی است! ـ[رو به ماشا] هفت سال است که باهات ازدواج کرده ام ، اما احساس می کنم همین دیروز بود که ازدواج کردم... آره ، به شرافتم قسم احساس می کنم ! تو واقعاً حیرت انگیزی! آخ ، که چقدر خوشحالم ، خوشحال ، خوشحال!
ماشا : و من چقدر کسلم ، کسل ، کسل!... (صص 95 ـ 96)


زمانی هم که کولیگین پی می‌برد ماشا ، عاشق ورشینین سرهنگ میانسال است ، خوشحالی اش از بین نمی‌رود. حتا زمانی که ماشا را گریان و آشفته از فرمان اعزام و رفتن سرهنگ ورشینین به همراه هنگ‌اش از شهر می بیند، ظاهراً احساس خوشبختی او همچنان پایدار است و کمترین خدشه ای هم به آن وارد نشده است : [دستپاچه ، رو به اولگا ، بزرگترین خواهر] عیبی ندارد .... بگذار گریه کند...ماشاجانم ، ماشاجان قشنگم... تو زن منی ، و من با همة این حرفها خوشبختم... شکوه نمی‌کنم ، هیچ سرزنشی ندارم بکنم ـ اصلا ... اولگا اینجا شاهد من است ... زندگی مان را دوباره مثل سابق شروع می کنیم. و تو حتا یک کلمه هم از من نخواهی شنید . حتا یک اشاره... ( ص 131، تأکید از من است) .
کولیگین آنچنان غرق در شیوه‌ و نگاه شیء انگارانة خود به زندگی است که اصلا در نمی یابد که ماشا نه از سر بی‌وفایی به وی بل به دلیل نفرت اش از شیوه‌ی زندگی«مثل سابق» و بازگشت به آن است که گریه می‌کند. چخوف روی این حقارت‌های فکری و تلاش رنجبار و محتوم به شکستِ گسستن از این حقارت هاست که تأمل می کند. به لحاظ اگزیستانسیالیستی، عشق سرهنگ دوم ورشینین برای ماشا حکم رستگاریِ روح و روان‌اش از شیوه‌ی کرختی و بی‌هدفی زندگی شهرستانی را دارد. آنهم با تمام پارادوکسی که حامل تضادهای اخلاق به لحاظ عرف جامعه است. هر چند که چخوف تمایلی به گشودن این فضاهای پارادوکسی ندارد.
بنابراین تفاوت بزرگ توزنباخ با کولیگین در منزلت های روحیِ آنان است. کسی همچون توزنباخ از سر آزادگیِ ، در طلب عشقی دوجانبه و تعاملی است. عشقی مشترک که بتواند کار و راهی مشترک برای عاشق و معشوق بسازد و هر دو را از آن غنی سازد. حال آنکه برای کولیگین ، حضور جسمی بدون روحی آزاد برای عشق ورزیدن کفایت می کند. منزلت روحی توزنباخ در برابر کولیگین به آزاد مرد و برده می ماند. روح کولیگین در بردگی بسر می برد و خود از آن خبر ندارد چرا که نمی داند زندگی معنایی فراتر از خوردن و خوابیدن و کارکردنی بدون فکر و الهام ، دارد . معنایی که نه از راه مالکیت و «داشتن» دیگری ، بل از راه عاشقیت حاصل می شود .
باری ، اما این فقط توزنباخ نیست که عاشق ایرناست . ستوان ارتش، سولیونی هم ظاهرا عاشق ایرنا است. سولیونی، جایگاه مثبت و درخوری در نمایشنامه ندارد. او کسی نیست که از مصاحبت با او بشود لذت برد . به عکس ، او کسی است که مخل گفتگوهاست . و با ادا و اطوار ها و پارازیت هایش ، خیلی زود خود را از چشم خواننده می‌اندازد؛ و بدین ترتیب چخوف موفق می شود، کاری کند که هیچکس او را جدی نگیرد : نه شخصیت های نمایشنامه و نه مخاطبان آن. سولیونی چنان مضحک و مزاحم است که حتا زمانی که در اواسط داستان در حال اظهار عشق به ایرناست ، این عمل به وقاحت مضحک او تفسیر می شود و همچون سایر جفنگیات اش جدی تلقی نمی شود. حتا جایی که او رقیب عشقی‌اش را تهدید به مرگ می کند :


« ... بدیهی است نمی توانم مجبورتان کنم که مرا دوست داشته باشید . ولی میل هم ندارم رقیبی ، یعنی رقیب موفقی داشته باشم...نه نه ! به تمام مقدساتم قسم می خورم که اگر کس دیگری پاش در میان باشد ، می کشمش ...» ( ص 75) .


و در انتهای نمایشنامه ، هنگامی که ایرنا و توزنباخ تصمیم به ازدواج و رفتن از شهر می گیرند ، روز قبل از ازدواج ، توزنباخ در دوئلی بدست سولیونی کشته می شود. اما نکته ای که بسیار شگفت از سوی چخوف پرداخته شده ، قرار دادن سولیونی با همان ویژگی برهم زدن گفتگوها و یا نقش پارازیتی اش در بزنگاه صراحت یافتگیِ رابطة توزنباخ ـ ایرنا است. زمانی که از یکسو ایرنا در نهایت شجاعت و صداقت احساسِ خود را برای توزنباخ باز می کند و از سویی دیگر توزنباخ به شدت متأثر از «اما»یی است که از دل این بازگشایی سر برآورده ، در لحظاتی بعد توزنباخ بدون آنکه ایرنا را مطلع کند، راهی محل دوئلی می شود که سولیونی در انتظار کشتن وی (بخوانیدش برهم زدن و قطع رابطه‌ای شفاف) بسر می برد . رابطه‌‌های گنگ ، مبهم، دروغین ، و سربسته‌ی مبتنی بر بی وفایی و بی مهری آندری و همسرش ناتاشا از یک طرف، و ماشا و کولیگین از طرفی دیگر باقی می‌مانند اما رابطه‌ی شفاف و عاری از دروغ ایرنا و توزنباخ ، همچون دیالوگ روانی که به واسطه‌ی پارازیت های سولیونی از هم گسسته شود، در نطفه خاموش می‌شود.
و احتمالاً چخوف برای آنکه به احساس رنجبار اما پالوده شدة توزنباخ بیشتر بهاء دهد و مخاطبان را با پاداش اگزیستانسیالیستی این رنج آشنا سازد، به توصیف احساس شعف توزنباخ از زندگی می‌پردازد. با این حال، به نظر می رسد چخوف حاضر نیست ما را در برابر توزنباخِ رستگار شده از نگاه کلیشه ای به زندگی قرار ‌دهد ، چرا که او را همچنان اسیر در چنگال کلیشه ای می بینیم که سولیونی وادار به پذیرشش کرده است . شاید برای آنکه مایل نیست به همین آسانی، از وضعیت تراژیک زندگی بشری صرف نظر کند. تراژیک از این نظر که درست همان هنگام که «فانی و میرا یی» در برابر بشرآشکار شود ، قدرت دیدنِ تمام جلوه های هستی ِ جهان فانی را پیدا می کند. بهرحال چخوف با اضافه کردن دل شوره‌ی (توزنباخ ) برای رفتن به آغوش مرگ، به رنج ناشی از دیدن واقعیت عشق‌ِ یکسویه اش به ایرنا و تحمل این رنج ، ارزشی مضاعف می‌دهد و به کمک بهره‌هایی اگزیستانسیالیستی از هردو، او را در مرحله‌ای فراتر از آنچه که پیشتر بوده جای می‌دهد . و چنانچه خواهیم دید از توزنباخ در ساعات پایانی زندگی‌اش تصویری جاودانی و سرشار از نگاهی ناب، بکر و تازه به زندگی و جهان هستی می سازد :


توزنباخ : [ رو به ایرنا و در خلوت با او ] چه چیزهای ناچیز، چه چیزهای احمقانه‌ای بعضی وقتها یکهو اهمیت پیدا می‌کنند، بی هیچ دلیل مشخصی! بهشان می‌خندی، درست مثل همیشه ، هنوز ناچیزشان می‌دانی ، با این همه یکدفعه می بینی افسارت دست آنهاست، و تو قدرت نداری جلوشان را بگیری. ولی بیا حرفش را نزنیم! خیلی سرحالم، انگار اولین بار است که توی عمرم این درختهای صنوبر و افرا و غان را می بینم. مثل اینکه با کنجکاوی نگاهم می کنند. و در انتظار چیزی هستند. چه درختهای قشنگی ـ وقتی فکرش را می‌کنی ، می بینی چقدر قشنگند ، زندگی باید توی این درختها نهفته باشد! ...باید بروم ، وقتش است...به آن درخت مرده نگاه کن، همه اش خشک شده ، اما هنوز هم با درختهای دیگر توی باد پیچ و تاب می خورد. و همین طور به نظرم می آید اگر بمیرم باز سهمی توی زندگی دارم» (صص 123ـ 124 ، تأکید از من است).

اینکه چه روایتی از «سه خواهر» چخوف می‌تواند ارجحیت داشته باشد ، جدا از دانش و اندوخته‌‌های فهمی و ادراکی مخاطب ، بی تأثیر از وضعیت اجتماعی ـ تاریخیِ زمانه ای که در آن بسر می‌بریم نیست . اما برخی از موقعیت‌ها هستند که شاید به دلیل وضعیت اگزیستانسیالیستی‌ای که دارند، همواره مستعد «مسئله» کردن خود در هر زمان و دوره‌ ای تاریخی هستند. با این وجود، این وضعیت‌های اگزیستانس، زمانی برذهن و روان مخاطب اثر گذارند و از خواننده‌‌ی معمولی، متأملی فلسفی می‌سازند که بتوانند در عینِ پایی داشتن در مسائل زندگی روزمره ، پرده از اصالت عمیق آن بردارند.

شهریور 1389

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه


گذر موقعیت ها : بازنشستگی در سوئد
ا.گفتگو با خانم شهربانو اشتراکی


روحی : ضمن تشکر از پاسخ به دعوت برای مصاحبه ، از شما خواهش میکنم ، خود را معرفی کرده و بفرمائید در کجا زندگی می ‌کنید.

خانم اشتراکی : شهربانو اشتراکی هستم در سال 1312 در شهر فردوس به دنیا آمده ام ، مقیم کشور سوئد و صاحب 5 فرزند هستم که 3 تا از آنها در سوئد زندگی می کنند و 2 تا هم در ایران. من بیشتر در سوئد زندگی می کنم . یعنی 8 ماه در سوئد زندگی می کنم ولی دو بار هم به ایران سفر میکنم که 4 ماه هم در ایران زندگی می کنم. برای من اینطور خیلی خوب است . چون تا دلم تنگ می شود می آیم ایران.

روحی : خانم اشتراکی عزیز ، شما در چه سالی و به چه دلیل از ایران مهاجرت کرده‌اید و نیز بفرمائید آیا همسرتان در قید حیات هستند ؟

خانم اشتراکی : حدود 20 سال پیش در سال 1369 برای زندگی به سوئد رفتم دلیلش هم این بود که فرزندانم آنجا بودند و من از دوری آنها راحت نبودم. آخر دو فرزند کوچکم که در آن زمان خیلی جوان بودند و سنشان زیاد نبود به سوئد آمده بودند. اولش یک بار برای دیدنشان سفر کردم و بعد از آن بزرگترین فرزندم که قبل از انقلاب به سوئد آمده بود کارهای اقامتم در آنجا را برایم انجام داد . نخیر همسرم فوت کرده اند .

روحی : قبل از مهاجرت ، زمانی که در ایران زندگی می‌کردید ، شما شاغل بودید یا خانه دار؟

خانم اشتراکی : خانه دار بودم

روحی : در حال حاضر چه ، آیا در آنجا شاغل هستید یا خانه دار؟

خانم اشتراکی : خانه دار هستم.

روحی : درآمدتان چگونه است ، چه کسی هزینه زندگی شما را پرداخت می کند؟

خانم اشتراکی : حقوق بازنشستگی می گیرم که در ماه 9000 است . 5000 کرون آنرا بابت اجاره خانه می دهم ( خانه ای ویلایی یک اتاق خوابه ) و بقیه اش را خرج خورد و خوراک و هزینه های دیگر می دهم.

روحی : در سوئد شرایط بازنشستگی چگونه است ؟

خانم اشتراکی : باید سن به 65 سال رسیده باشد . مگر اینکه مریض باشی . آنهایی که مریض اند زودتر بازنشسته می شوند.

روحی : شرایط بازنشستگی برای همه یکی است ؟ یعنی هیچ فرقی نمی کند که شهروند سوئدی باشد یا مهاجر ؟

خانم اشتراکی : مهاجر ، باید حداقل ده سال در سوئد زندگی کرده باشد تا بتواند در 65 سالگی بازنشسته شود. هر چقدر هم که آنجا کار کرده باشد مهم نیست . دو سال کار کرده باشد یا بیشتر و یا کمتر ، فقط باید هم ده سال آنجا زندگی کرده باشد و هم سنش 65 سال باشد.

روحی : در سوئد بازنشستگان دارای چه امکاناتی هستند؟

خانم اشتراکی : امکانات خیلی خوبی است . مثلا کارت اتوبوس مجانی می‌دهند. کرایه تاکسی که 400 کرون است ، من 70 کرون می دهم . اگر نیاز به کمک برای کارهای خانه داشته باشم ، برایم کمکی می فرستند . هر ماه پرستار می فرستند . و اگر معلولیت داشته باشیم ، بسته به معلولیت هر روز پرستاری را می فرستند. من خودم نخواستم چون می توانم کارهایم را بکنم و هر دفعه هم که عمل کردم گفتند برایت پرستار بفرستیم ، خودم نخواستم چون بچه هایم اینجا هستند که خودشان کارهایم را می کنند . ولی گفته اند که هر وقت که لازم داری برای خرید و کارها و ... می توانی از کمک استفاده کنی. تا به حال چند بار با من تماس گرفته اند و گفته اند که بچه‌ هایت کار و زندگی دارند ، تو 77 سال داری و باید کسی بیآید کارهایت را بکند . گفتم نه بچه هایم خودشان می خواهند که کارهایم را بکنند. اما اگر هم بخواهم سوار قطار بشوم اگر کسی را نداشته باشم که همراهم باشد ، خودشان کسی را می فرستند که همراهم باشد . حالا چه سوار تاکسی و یا سوار قطار و یا اتوبوس شوم فرقی نمی کند چون سنم بالاست حق دارم همراه داشته باشم.

روحی : شما فرمودید که جراحی کرده اید . آیا هزینه اش به عهده خودتان بوده ؟

خانم اشتراکی : هزینه اش برایم خیلی کم بود . چون دولت خودش می پردازد . مثلا شبی 50 کرون باید پول تخت بیمارستان بدهم . و اولش که رفتم دکتر ، 170 کرون دادم بعد دکتر جراح گفت باید عمل بشوم . من تا به حال چند بار عمل کرده ام . عمل زانو و پا و چشم ، و کیسه صفرا و ...، مثلا یک بار 250 کرون برای 5 شب که بیمارستان بودم پرداخت کردم. بیمه های درمانی سوئد خیلی خوب است . با اینکه از پارسال تا حالا پول دارو خیلی گران شده. دوسال می شود که دارو گران شده است ، اما من 2800 کرون که دارو بخرم که پول دو تا نسخه ام می شود ، تمام سال داروهایم مجانی می شوم. دکتر هم همینطور. اگر 1800 کرون بدهم تمام سال می توانم مجانی دکتر بروم . از عملهایی هم که کرده ام راضی هستم .

روحی : آیا به غیر از فرزندانتان با ایرانیان دیگری هم در سوئد ارتباط دارید ؟

خانم اشتراکی : بله ، چند دوست دارم که همسن و سال خودم هستم .

روحی : آیا در جشن هایی که ایرانیان در سوئد برگزار می کنند ، شرکت می کنید ؟

خانم اشتراکی : تا دو سال پیش ، بله می رفتم. دو سه سال است که کمتر می روم . اینجا [در سوئد] یک جاهایی هست برای ماهایی که پیر هستیم که می توانیم برویم آنجا. مثلا دوشنبه ها یک جشن هایی می‌گرفتند یا در یک اتاقی خانمهایی که نذر «سفره ابوالفضل» داشتند ، سفره می‌انداختند و یا ورزش و همه چیز هست . البته من دو سه سال است به خاطر پا دردم خیلی کمتر می روم . بله سرگرمی برایمان هست .

روحی : این جایی که می‌فرمائید در رابطه با انجمن‌های ایرانیان است ؟ مثلا اینکه می فرمائید ، «سفره ابوالفضل» می اندازید ، محلش در همان انجمن‌هاست ؟ اگر امکان دارد کمی بیشتر درباره این انجمنها بفرمائید.

خانم اشتراکی : بله در محل انجمن ایرانی انجام می شود. کمون خرجش را می دهد. آن زمانها که می رفتم خیلی خوب بود . هر دوشنبه می رفتم . در ماه 60 فقط کرون میدادم بعد دیگر تمام وسایل پذیرایی از چای و بقیه چیزها آماده بود و خودشان هم نظافت آنجا را می کردند . صبح می رفتیم تا بعد از ظهر . همه نوع وسایلی هم بود . موسیقی و همه چیز . جوانها برایمان برنامه موسیقی اجرا می کردند و ما را سرگرم می کردند . ولی خب من دیگر دو سه سالی است که تنبلی می کنم و نمی روم .

روحی : آیا جایی هست که شما دوست داشته باشید برای انجام کارهای دستی مثل بافتنی و گلدوزی و این چیزها بخواهید به آنجا بروید ؟

خانم اشتراکی : کنار خانه خودمان بله چنین جایی هست که مجانی است و همه جور وسیله هم دارد مثلا برای گلیم بافی ، بافتنی و یا ... هر چیز دیگری که علاقه داشته باشیم . ولی من نمی روم . از این چیزها خیلی زیاد است . زیر بیشتر ساختمانهایی که مردم زندگی می کنند [مجتمع های مسکونی ؟ ] از این چیزها هست. توی این ساختمانها 40 ملیت زندگی می کنند .

روحی : بیشتر این ملیتها از کجا هستند ؟

خانم اشتراکی : بیشتر عرب و ترک ترکیه ، عراقی ، آفریقایی و خیلی جاهای دیگر هستند . اما ایرانی توشان خیلی کم است.


روحی : آیا شما برنامه های تلویزیونی ایرانی را هم می ببینید ؟

خانم اشتراکی : بله ، من ماهواره دارم

روحی : بیشتر کدام برنامه ها را تماشا می‌کنید ؟

خانم اشتراکی : فیلم و سریالهای ایرانی را می‌بینم. اخبار ایران را هم دنبال میکنم.


روحی : شما فرمودید که در سال دوبار به ایران سفر می کنید و در مجموع 4 ماه در ایران بسر می برید، آیا در ایران منزل شخصی دارید ؟

خانم اشتراکی : بله . وقتی می‌آیم با فرزندانم هستم ولی خب در خانه خودم هستم . رفت و آمد داریم . آنها می‌آیند، به خانه من و یا من می روم به خانه شان .

روحی : شما در دو جور فضای اجتماعی زندگی می کنید. و این تجربه بسیار جالبی است که ممکن است با توجه به سن و سال شما گاهی سخت هم باشد . ممکن است کمی درباره اش صحبت بفرمائید.


خانم اشتراکی : خب آنطور که در سوئد زندگی می کنم ، در ایران نمی توانم زندگی کنم. با وجودیکه در هر دو جا با هیچکدام از فرزندانم زندگی نمی کنم ولی آنجا برایم خیلی راحت و خوب است . در ایران خودم خریدهایم را نمی توانم بکنم. اصلا نمی توانم بدون دخترها و یا نوه هایم بیرون بروم . اما تو سوئد خودم کارهایم را می کنم و خیلی کم برای خریدهای کلی ام از بچه ها کمک می‌گیرم و می توانم خودم به خیابان بروم . اما اینجا خیلی خطرناک است. نه خیابانها برای ما پیرها امن است و نه راننده ها رعایت حال ما را می کنند و نه رفت و آمد از خیابانها راحت است. پیاده رو ها بد است ، اتوبوس ها خیلی بد است . آنجا اتوبوس ها برای ما پیرها خیلی وسیله راحتی است . مثلا هنگام سوار و پیاده شدن به خاطر پله هایی که برای ما راحت پائین و بالا می شود خوب و امن است اما اتوبوسهای ایران راننده هایش حتا صبر نمی کنند که ما درست سوار یا پیاده شویم. ولی خب برای خاطر بچه ها و نوه هایم می آیم ایران تا ببینمشان. در ایران آرامش نیست .

روحی : ارتباط شما با سوئدی ها تا چه اندازه ای است ، آیا دوست و آشنایی سوئدی دارید ؟ با مهاجران دیگر چطور ؟

خانم اشتراکی : من دامادم سوئدی است و با او و خانواده اش ارتباط دارم . ولی خودم دوست و آشنایی سوئدی ندارم و به جز سلام و علیک و احوال پرسی کوتاه با همسایه های سوئدی ام ارتباط دیگری ندارم . و از وقتی که بازنشست شده ام با کمون هم دیگر ارتباط ندارم. ولی وقتی دکتر ، داروخانه یا برای خرید به فروشگاه و خیابان می روم گاهی با فروشنده ها حرف می زنم. راستش اینجا آن طوری نیست که آدم لازم باشد وقتی بیرون می رود خیلی با مردم حرف بزند. ولی تا همین حدی که گفتم بله ارتباط دارم . گفتم که من خودم کارهامو می کنم.

روحی : آیا شما برنامه های تلویزیون سوئد را هم تماشا می کنید ، بیشتر چه برنامه هایی را ؟

خانم اشتراکی : بله نگاه می کنم ، بعضی از فیلمها و بعضی از برنامه های سرگرم کننده اش را می‌بینم.

روحی : اخبار تلویزیون چی ؟ کلاً اخبار سوئد را دنبال می‌کنید؟

خانم اشتراکی : اخبارش را نمی‌فهمم درست . ولی وقتی خبردار شوم که اتفاقی ، چیزی افتاده ، آن موقع بله دنبال می کنم از دخترم ، پسرم و یا دامادم می پرسم که اخبار تلویزیون چی گفته .

روحی : به چه دلیل خبرهای سوئد را دنبال می کنید ؟

خانم اشتراکی : برای اینکه [در سوئد ] زندگی می کنم.

روحی : یعنی در انتخاباتش هم شرکت می کنید؟

خانم اشتراکی : حتماً . باید آدم برود و رأی بدهد. داریم زندگی می‌کنیم سوئدی هم نباشیم فرقی نمی کند باید ببینیم چه کار می کنند

روحی : چطور متوجه می شوید که به چه کسی و یا چه احزابی رأی بدهید ؟

خانم اشتراکی : از بچه هایم می پرسم. آنها می‌شناسند و می دانند که چه کسانی بهتر هستند.

روحی : معیار شما و فرزندانتان برای بهتر بودن نماینده هایی که بهشان رأی می‌دهید چیست ؟

خانم اشتراکی : والا آنهایی که بهتر کار می کنند بهترند . بعضی ها اصلا کار نمی کنند برای مردم . اینجا تلویزیون نشان می دهد که مثلا فلان نماینده ها کار نکردند . نشان می دهند تا مردم بفهمند و بدانند . من خیلی هایش را متوجه نمی شوم ، اما بچه‌هایم برایم تعریف می کنند . اینکه مثلا گرانی شده و یا چیزهای دیگر. بعد وقتی رأی گیری می شود ، بچه هایم می گویند که به آنها رأی ندهیم و به عده ای دیگر رأی بدهیم .

روحی : فکر می کنم رابطة دولت سوئد با مهاجرین هم باید برایتان مهم باشد ؟

خانم اشتراکی : صددرصد . ..بعضی وقتها رادیوی ایرانی که اینجا داریم ، می گوید مثلا فردا یا فلان روز همه ایرانی ها جمع بشویم دم اداره پلیس تا تظاهرات کنیم و نگذاریم یک ایرانی را اخراج کنند. ما هم همه می رویم آنجا . یک دفعه 200 نفر بودیم . همه مان رفتیم و جمع شدیم و اعتراض کردیم اما نگو که اداره پلیس دوتا در داشت و آن ایرانی را از آن برده بودند بیرون و ما اصلا نفهیمده بودیم.

روحی : برای چی می خواستند اخراجش کنند ؟

خانم اشتراکی : نمی دانم ، می گفتند که هفت سال اینجا بوده و اقامت نداشته .

روحی : پس اینطورکه می ‌گوئید ، همبستگی بین ایرانی ها در سوئد زیاد است.

خانم اشتراکی : بله ، بله خیلی زیاد است . ...

روحی : آیا شما این همبستگی را در مهاجران دیگر هم می‌بینید ؟

خانم اشتراکی : بله ، ترکها و یا کردها هم هر وقت می خواهند یکی شان را اخراج کنند ، همینطور تظاهرات می کنند. ..

روحی : حالا کمی به اوقات فراغت شما بپردازیم ، لطفا بفرمائید که زمانی که در ایران هستید ، زمان بیکاری تان چه کار می کنید و در سوئد به چه کاری مشغول می شوید . قبل تر فرموده بودید که تا مدتها هر دوشنبه به انجمن ایرانیان آنجا می رفتید و حالا حتما بیشتر در خانه هستید این زمانها چه کار می کنید؟

خانم اشتراکی : سوئد که هستم می روم فروشگاهها می گردم و بعد که می آیم خانه بافتنی می بافم . از این کامواهای حراجی و ارزان می خرم و باهاشون کلاه و شال گردن و دستکش و ایجور چیزها می بافم وقتی تمام شد داخل کیسه می کنم و می برم می اندازم تو صندوقهای بزرگی که می گویند چیزهای داخل آنرا می برند برای کشورهای فقیر دنیا . می برند برای کشورهای عقب مانده . من برای سرگرمی می بافم بعد هم می برند می دهند به این بدبختها . بعد پیاده هم راه می روم . هر وقت حوصله ام سر برود می روم قدم می زنم و فروشگاهها را می بینم. ولی خب وقتی ایران هستم ، می روم خانه دخترهایم که هر دو نزدیک خانه خودم است . همگی در یک محل زندگی می کنیم . ولی زیاد در ایران نمی توانم قدم بزنم . چون خیلی خیابانها بد و شلوغ و پر از ماشین است و پیاده رو هم ندارد . مگر اینکه سوار ماشین بشویم و برویم یک پارکی ـ جایی .

روحی : از دوستان ایرانی که آنجا دارید ، چند نفرشان موقعیت زندگی شان مثل شما است؟

خانم اشتراکی : تقریبا همه مان یکی هستیم . آنها هم مثل من بازنشسته هستند و بچه هاشون در سوئد است.

روحی : آیا با مهاجرانی غیر ایرانی هم ارتباط دارید ، حالا چه دوستتان باشد و یا همسایه ؟

خانم اشتراکی : بله یک خانم عربی است که همسایه دیوار به دیوارم است . بله او می‌آید خانه ام ، من به خانه اش می روم . گاهی به هم سر می‌زنیم .

روحی : به چه زبانی با هم صحبت می کنید ؟ سوئدی ؟

خانم اشتراکی : نه به زبان ایرانی . او قبلاها ، هفت سال در ایران بوده

روحی : با همسایه های سوئدی تان گفتید ارتباط زیادی ندارید ؟

خانم اشتراکی : نه ، نه ، اصلا رفت و آمدی نداریم . فقط سلام و علیک داریم .

روحی : به طور کلی با توجه به زندگی ای که خودتان و آشنایان تان در جامعه سوئد دارید ، بفرمائید نظرتان درباره سوئد چیست ؟

خانم اشتراکی : والا چه عرض کنم . برای من خوب است . هرکسی یک اخلاق و نظری دارد . اما من راضی هستم و دوست دارم .

روحی : اگر فرزندان شما به ایران برگردند و بخواهند در اینجا زندگی کنند ، آیا شما هم مایل هستید همراه آنان برای همیشه به ایران بازگردید ؟

خانم اشتراکی : نه . حاضر هستم مثل الان بروم و بیایم . اما برای همیشه حاضر نیستم در ایران زندگی کنم . چون کشور سوئد برای من که پیر هستم خیلی خوب است. از همه نظر به من می رسد . در ایران محتاج بچه هایم می شوم ولی در سوئد من خودم می توانم بدون نیاز به بچه ها و عروس و دامادم زندگی کنم و خودم کارهایم را انجام دهم . تازه سوئد به من برای دکتر و همه چیزهای دیگر می رسد . ... نه حاضر نیستم برای همیشه برگردم . سوئد آرامش بیشتر است ، امنیت دارد . تن لرزان ندارد ...

روحی : خانم اشتراکی عزیز خسته نباشید از اینکه لطف کردید و اجازه این مصاحبه را به من دادید بسیار سپاسگزارم.

خانم اشتراکی : خواهش می کنم. شما هم خسته نباشید...




شهریور 1389

پس از مصاحبه:
آنچه که در این مصاحبه بیش از هر چیز توجه مرا به خود جلب کرده است و برایم اهمیت دارد، ارزش گذاری‌های خانم اشتراکی به تجربه‌ی جدید خود از زندگی در سوئد است. تجربیاتی که عملاً حاصل زندگی در جامعه‌ی مبتنی بر دولت رفاه است.
امکاناتی که دولت رفاه سوئد برای سالمندان در نظر می‌گیرد، نگاه دیگری به وی برای درک خود و روابط اجتماعی‌اش بخشیده است. اگرچه به گفته خانم اشتراکی دلیل مهاجرت وی به سوئد، مهاجرت فرزندان او در آنجا بوده ، اما همانگونه که به اتفاق دیدیم، دلیل تمایل او به ادامه زندگی در کشور سوئد نه وجود فرزندانِ مهاجرت کرده به سوئد، بلکه تشخیص تجربی خود او از شرایط مطلوب آنجا برای سالمندان است. تجربیاتی که برای خانم اشتراکی رشد فردی به وجود آورده و به استقلال شخصیتیِ ایشان کمک کرده است.
شهریور 1389

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

زندگی در میان «این مردم نازنین»


نگاهی جامعه‌شناختی به کتاب این مردم نازنین ، اثر رضا کیانیان
نوشته : زهره روحی

یقیناً هنرمندان در فضای کاملاً خاصی زندگی می‌کنند که به راحتی برای غیر هنرمند شناخته شده و قابل درک نیست. در اینجا منظور از «فضا»، چیزی است که حساسیت های هنرمندانه را تولید و بازتولید می‌کند و به تجربه‌‌ی اجتماعیِ هنرمند در قلمروی عمومی یاری می‌رساند؛ در پرشورترین و فعال ترین وضعیت‌اش شاید ب‌توان از بتهوون و سمفونی شماره 3 (قهرمانیِ) او نام برد که به منزله واکنش اجتماعیِ روح هنرمندانه‌ی وی در برابر تصور آزادی خواهی ناپلئون بناپارت عمل کرده است. که گویا به هنگام نوشتنِ آن کاملا تحت تأثیر شخصیت ناپلئون بوده است.
اما صرف نظر از واکنش‌های هنری ـ اجتماعی ، لایه‌ی دیگری از فضای اجتماعی وجود دارد که هنرمند در آن تجربه شخصی‌اش را به دست می‌آورد. اما نه هر هنرمندی، بلکه «هنرمند چهره شده». در بحث پیش‌ِ رو در جستجوی درک اینگونه تجربیات هستیم که به دلیل چهره نبودن به راحتی قادر به فهم عناصر موقعیتی آن نیستیم .
باری، کتاب «این مردم نازنین» به قلم رضا کیانیان، بازیگر مشهور تآتر ، سینما و تلویزیون، از این استعداد برخوردار است تا تجربیات شخصی آقای کیانیان را در اختیار پژوهش‌های جامعه‌شناسی خُرد و مردم‌شناسی قرار دهد. و این متن نیز تلاشی در این جهت دارد .
اما قبل از شروع، لازم می‌دانم ، ضمن تشکر از آقای رضا کیانیان برای نوشتن این اثر، از قلم روان ، توانا و نیز نکته‌ سنجی‌های هوشمندانة ایشان ذکر خیری شود.

«لذت کشف» هنرمند
آنچه سبب می‌شود تا کتاب «این مردم نازنین» موضوع خوبی برای جامعه‌شناسی خُرد و یا مردم‌شناسی باشد ، قراردادن مخاطب در موقعیت ‌هایی است که کیانیان به هنگام مواجهه با مردم، خود در آن قرار می‌گیرد. و یکی از این موقعیت‌ها، پرده برداشتن از لذت معصومانه‌ای است که به هنگام دیدن یکباره او در کوچه و بازار به مردم دست می‌دهد. لذتی که کیانیان به مثابه نوعی کشف توصیفش می‌کند : «لذت کشف من» . اما جالبتر اینکه او از تنوع این لذت نیز خبردارد و آنرا گزارش می‌کند :

« وقتی خانم‌های میانسال و مسن مرا می‌بینند و کشف می‌کنند، به هم می‌گویند: الهی بمیرم، خودشه، نه؟
لحن‌شان مثل زمانی‌ست که دارند با بچه‌ها ، یا درباره‌ی بچه‌ها حرف می‌زنند! لحن‌شان برای من در این سن و سال دل‌سوزانه و مادرانه است. وقتی به آنها سلام می‌کنم و می‌گویم خدا نکند، مثل این که کشف دیگری کرده باشند، می‌گویند: خدا مرگ‌ام بده... صداش‌ام که همونه!
گاهی دخترهای جوان هم "الهی بمیرم" را می‌گویند.
بارها فکر کرده‌ام چرا خانم‌ها اینقدر از خداوند تقاضای مرگ می‌کنند؟» (ص 98).

اما نگاه سرشار از طنز کیانیان تنها به موقعیت «جنسیتی» منتهی نمی‌شود. او پا را آن سوی مرزهای فرهنگی نیز می‌گذارد و با ظرافتی محترمانه سراغ کشف لذت هنرمند از دید «اصفهانی‌ها» می‌رود:

«وقتی مردم مرا می‌بینند، واکنش‌های متفاوتی دارند. یکی می‌خندد، یکی نگاه‌اش را می‌دزدد، یکی جلو می‌آید، یکی از دور دستی تکان می‌دهد. اما چند سال پیش در اصفهان، یکی مرا دید و شناخت. آمد جلو و با لبخندی گفت: خوش‌تون اومد شناختم‌تون؟
با لحنی گفت که مرا بده‌کار کرد. طوری گفت که باید تشویق‌اش می‌کردم و جایزه‌ای به او می‌دادم. فکر کردم یکی هم اینجوری است. اما در سفرهای بعدی به اصفهان، باز هم با این لحن و همین جمله روبه‌رو شدم. خوش‌تون اومد شناختم‌تون؟» (ص 100).

برای کیانیان، آن گروه از نگاه‌‌های به قول خودش «دزدکی» و یا کشف پنهانی‌اش نیز جالبند و آنها را اینگونه ضبط کرده است:

«...بعضی‌ها سعی می‌کنند طوری رفتار کنند که گویا مرا ندیده‌اند، یا این که دیدن من اهمیتی ندارد، اما با گوشه‌ی چشم مرا می‌پایند. دوتا از همین خانم‌ها از خرید برمی‌گشتند. یکی‌شان مرا دید و با آرنج سقلمه‌ای به پهلوی زنِ همراهش زد . بعد با اشاره مرا نشان داد، او هم مرا دید و شناخت، اما هر دو وانمود می‌کردند که مرا ندیده‌اند!...» (ص86).

وقتی بدانیم هنرمند به دلیل «چهره‌شدگی‌»اش فاقد آزادی عمل شهروندی چون سایر شهروندان است، شاید دیگر این مسئله چندان اهمیتی نداشته باشد که «کاشف»، کدام نگاه را به «هنرمند چهره شده» می‌اندازد و به کدام یک از انواع لذت کشف دست می‌یابد. اما واقعیت این است که برای هنرمند حتا با وجود از دست دادن «آزادی عمل شهروندیِ بی‌نام و نشان»، نوع نگاه و نحوه‌ی ارتباط گیریِ ناشی از آن اهمیت دارد. چرا که در غیاب صحنه‌ی نمایش و دوربین، حضور او در شهر، حاکی از نیاز او به نقش کنشگر اجتماعیِ بی‌نام و نشان در مقام «پدر» ، «مادر» یا «همسر» و یا فرد معمولی و عادی نیز هست. در حالیکه همین شهرت چهره شدن، او را گاه حتا با خشونت از این نقش اجتماعی بیرون می‌کشد:

« با هایده [همسر] و علی [فرزند؟] از هتل امیر کبیر کاشان بیرون آمده بودیم و از پیاده روی روبه روی هتل به سمت باغ فین می‌رفتیم. موتور سواری که همسرش را ترک موتورش سوار کرده بود، مرا دید و شناخت. به همسرش گفت: ببین اینه.
زن متوجه نشد شوهرش چه کسی را نشان می‌دهد.
شوهر چون دست‌هایش بند بود، دوباره با سرش به من اشاره کرد و گفت: اینه.
زن باز هم متوجه نشد.
بالاخره مرد کمی جلوتر از ما ایستاد و به من گفت: بیا
من تمام ماجرا را از گوشه‌ی چشم می‌دیدم، اما طوری رفتار می‌کردم که انگار نمی‌بینم و سرم به کار خودم گرم است. مرد موتوری سر من فریاد زد که : به تو می‌گم بیا!
من از روی جوی آب پریدم و رفتم پیش آنها.
مرد موتوری به زنش گفت: دیدی؟ اینه.
زن مرا دید و با سر به مردش اشاره کرد که: درسته.
مرد گاز داد و رفت. » (ص 157).

با دقت در این تجربه‌ها درمی‌یابیم که رابطه اجتماعی در«عرصه عمومی»، برای این گروه از هنرمندان، در بسیاری موارد چارچوب‌های رسمی و عرفی‌‌اش را از دست می‌دهد و به موقعیتی «خانگی ـ خصوصی» تبدیل می‌شود. در این جا ما با دو واقعیت اجتماعی به طور همزمان مواجه می‌شویم . اول اینکه هنرمندِ چهره شده از آن حقوقی محروم می شود که به همه شهروندان اجازه‌ی پنهان کردن موقعیت خصوصی خود‌ را می‌دهد. و این یعنی عرصه‌ی عمومی، جایی است که به چهره‌شدگان، اجازه‌ی «کنشگر» معمول بودن (و به زبان گافمن بخوانیم بازیگر نقش اجتماعی) نمی‌دهد. چرا که هنرمندِ چهره شده، به واسطة همان شهرت‌ و چهره‌شدن، همواره قالبی از پیش داده شده را حمل می‌کند. و فراموش نکنیم که امکان کنشگری (و به زبان گافمن بازیگری) در عرصه‌ی عمومی ـ اینکه در صورت لزوم خود را به تناوب در نقش های متفاوتی تعریف و تجربه کنیم : گاه با همسر و فرزندان در نقش مادر، پدر و همسر ، با دوستان در مقام دوست ، با همکاران به عنوان همکار (آموزگار ، کارگر ، پزشک و ...) و یا ...، ـ به دلیلِ داشتن آزادی عمل در اجرای نقش‌های متفاوت اجتماعی‌ ، نوعی امکان پنهان کردن و استتار خویش نیز هست. و واقعیت دوم این است که از طریق محدود شدگی آزادیِ عمل«چهره شدگان» در عرصه عمومی، ویژگی‌های مورد نیاز عرصه عمومی برای شهروندان گشوده و آشکار می‌شود. به عنوان مثال که عمده ترین آنها باشد، مطالبة بی‌تفاوتی مدنی (رعایت مرزهای شخصی و خصوصی دیگران در عرصه عمومی).
باری، کیانیان با مهارت چند نمونه از نگاه های دیگران به خودش را در اختیار مخاطبان خویش قرار داده است. نگاهی که می‌تواند، نگرشی ابزاری باشد : «رضا کیانیان به منزله کالایی نفیس» :

« [در سالن ترانزیت]... مسافران با دیدن من برای گرفتن عکس و امضا پیش می‌آمدند. این روزها همه موبایل‌های دارند که دوربین عکاسی هم هست. گاهی همه جو گیر می‌شوند و فکر می‌کنند اگر از من امضا نگیرند و با من عکس نگیرند چیز مهمی از دست داده‌اند. آن شب هم از همین مواقع بود. [...] مثلاً خانمی، نوزادش را که خواب بود بیدار کرد و با خواهش و تمنا به بغل من داد و همان‌طور که قربان صدقه‌ی بچه‌اش می‌رفت، از ما عکس یادگاری گرفت....[و یا] دو تا دختر اصفهانی جلو آمدند و گفتند: با اینکه در اصفهان با من عکس گرفته‌اند، اما باز هم می‌خواهند بگیرند. عکس گرفتند و به من آدامس دادند و رفتند. یک لحظه هم شک نکردند که من آدامس می‌خواهم یا نه....» (صص 70ـ71).

و این نگرش ابزاری، حتا می‌تواند هنرمند را در حد کالای فرهنگی ، تنزل داده و او را به نوعی وسیله سرگرمی تبدیل کند :

« من، هایده و علی از هتل عباسی [اصفهان] بیرون می‌آمدیم و به آن سمت خیابان می‌رفتیم. خانمی جوان با هَندی کم فیلم می‌‌گرفت. متوجه من شد و دوربین را روی من برگرداند، تا به پیاده‌روی مقابل هتل رسیدیم و از کنار او رد شدیم. وقتی داشتیم از او دور می‌شدیم، به سمت ما دوید و مرا صدا زد. کلی از من و هایده معذرت خواهی کرد که وقت ما را می‌گیرد و با لهجه‌ی شیرین شیرازی ادامه داد که خواهش کوچکی دارد. من فکر کردم امضاء می‌خواهد. گفتم: خواهش می‌کنم دفترچه‌تان را بدهید تا برای‌تان امضا کنم.
گفت: امضا نمی‌خواهم. لطفاً همین جا کمی برای من بازی کنید تا فیلم بگیرم!» (ص 138).

آنچه کیانیان پیش روی مخاطب خود می‌گذارد چنان که از روش و ساختار هدایت‌کننده‌ی آن برمی‌آید، به هیچ روی قصد استهزاء و یا تمسخر «مردم» را ندارد. کیانیان صرفاً خاطرات خودش را بازگو می‌کند. خاطراتی که به یاری مردم نوشته شده‌ است. آن هم مردمی«نازنین»؛ و ناگفته نماند که صفت توصیفیِ نازنین برای این مردم، وصف حال فرهنگی است که بدون هرگونه سرزنش و یا استهزاء ، نقدی از سر مهر و درک آنان ، با خود دارد. شاید (؟) به امید آنکه آئینه‌ای شود برای دیدن این فرهنگ :

«با کمال تبریزی، حسن پورشیرازی، [و...] به سرپرستی آقای نوروز بیگی رفته بودیم مکه. بقیه‌ی کاروان‌مان هم زایرین معمولی بودند. همکاروانیان ما از دیدن ما تعجب می‌کردند. ایرانیان دیگر هم که با کاروان‌های دیگر آمده بودند و ما را در مدینه و مکه می‌دیدند، تعجب می‌کردند و می‌پرسیدند: شما هم مکه می‌آیید؟ یا می‌گفتند : خوشا به سعادت شما.
مثل این بود که گویا ما تازه مسلمان شده‌ایم . به ما التماس دعا می‌گفتند. مطرب و مکه؟! [....]
بچه‌های یکی از شبکه‌های تلویزیون خودمان که گزارش تهیه می‌کردند، مرا دیدند. گزارشگر نزد من آمد و پرسید: اجازه می‌دهید مصاحبه کنیم؟ پرسیدم درباره چی؟ گفت: درباره‌ی احوالات شما در مکه. گفتم: شما درباره‌ی مسایل شخصی‌تان مثلاً اتاق خواب‌تان مصاحبه می‌کنید؟ گفت: چه ربطی دارد. گفتم: در اتاق خواب دو نفریم و خدا . اینجا از اتاق خواب هم شخصی‌تر است، چون فقط یک نفریم و خدا. » (صص 82ـ 85).

شاید یکی از جالب‌ترین موقعیت‌هایی که کیانیان ما را در معرض تجربه‌ خود قرار می‌دهد، موقعیت «محرم شدن هنرمندانِ چهره شده» در عرصه‌عمومی است. هرچند ناگفته نماند که این موقعیت محرمیت، تا حد زیادی می‌تواند آنروی سکه‌ی «خصوصی ـ خانگی» شدن قلمرو عمومی هنرمندِ چهره شده باشد:

«سریال آپارتمان پخش می‌شد و من تازه معروف شده بودم. با رنو 5 سبز رنگ‌ام در خیابان طالقانی می‌راندم. کنارم پژوی خاکستری‌ای می‌راند. از آنها که آن موقع به مدیران دولتی می‌دادند. سرنشینان پژو خیلی جالب چیده شده بودند. یک مدیر دولتی آنکادر با پیراهن یقه سه سانتی و ریش مرتب و کت، پشت فرمان. یک پسر پانزده، شانزده ساله با ته ریشی از کُرک و کت‌ و شلوار و پیراهن سفید در کنارش، در صندلی پشت، دو خانم با چادر و عینک و مقعنه ودست کش سیاه که معلوم بود یکی مادر خانواده است و یکی هم دختر دم‌بخت خانواده. آنقدر همه چیز کامل و گویا بود که گویی یک طراح صحنه و لباسِ فیلم آنها را چیده است.
زن اشاره‌ای به شوهر کرد. شوهر به من نگاه کرد و با دست اشاره کرد کنار خیابان بایستم. دست‌پاچه شدم. فکر کردم وقتی نگاه‌ شان کردم ناراحت شده‌اند. چه باید می‌کردم؟ عجب دردسری درست کردم. گاز دادم و بی‌توجه به آنها رفتم. از چهار راه که گذشتم، پژو جلوی من پیچید و مرا وادار به ایستادن کرد. کلی فکر و خیال در همان لحظه از ذهن‌ام گذشت. کلی داستان سرهم کردم که به آنها تحویل بدهم که اگر نگاه‌شان کردم منظور بدی نداشتم. پیاده شدم و آماده‌ی توضیحات. آنها هم پیاده شدند. اول زن و دختر و بعد هم شوهر و پسر. قبل از این که دهان باز کنم، آنها شروع کردند به خوش و بش و تعریف از سریال و نقش منوچهر که من بازی می‌کردم. بعد جناب مدیر گله کرد که چرا ما را تحویل نمی‌گیری و به مردم بی‌اعتنایی می‌کنی؟ من همه‌ی توضیحاتی را که آماده کرده بودم، قورت دادم. زن و دختر چنان به من نزدیک شده بودند که انگار با من محرم هستند، بدون این که شوهر یا پسر خانواده ناراحت شوند و تذکری بدهند... بعد از امضاء گرفتن رفتند و من ماندم با انبانی از سئوال.
به خانه که رسیدم، ماجرا را برای هایده تعریف کردم و تعجب خودم را از رفتار خودمانی آنها گفتم. هایده مثل همیشه یک جواب منطقی داشت. گفت آنها وقتی در خانه‌شان تو را تماشا می‌کنند، حجاب ندارند. تو را بی‌حجاب تماشا می‌کنند و با تو هم ذات می‌شوند و در پس ذهن‌شان تو را محرم می‌دانند. » (صص 146ـ 147).

محرمیتی که فقط از راه قربانی کردن حقوق شخصی ـ خصوصیِ مقام شهروندی (هنرمند چهره‌شده) در قلمروی عمومی به دست می‌آید. بگذریم، کیانیان به سراغ تابوها و اسطوره‌های ذهنی مردم از هنرمندان چهره‌‌شده هم می‌رود . که در اینجا دو نمونه از آنرا می‌آوریم :

[داخل هواپیما به سمت مشهد، کنار صندلی دختری جوان] «... هی جابه‌جا می‌شد و می‌خواست هر طور شده سر صحبت را با من باز کند. بالاخره بعد از اینکه مهماندار پذیرایی معمول را انجام داد و داشت ظرف‌ها را جمع می‌کرد، دخترک به سرعت ظرف مرا برداشت و به مهماندار داد. من تشکر کردم و او ادامه داد... بعد از همه‌ی حرفهای معمول گفت: من آدرس خونه‌ی شما رو هم بلدم. برایم جالب بود. پرسیدم: کجاست؟ گفت: زعفرانیه! به او نگفتم خانه‌ی من زغفرانیه نیست. او ادامه داد و گفت: حتا می‌دونم خونه‌تون چه شکلیه؟ و جزء به جزء خانه‌یِ زعفرانیه را توضیح داد. خانه‌ای هزار و پانصد متری که عمارت آن در میان باغ قرار دارد. با سالن‌ها و اتاقهای زیاد، پله‌ها و... دیدم در ذهن تماشاگرانِ سینما چقدر پول دارم!» (ص32).


«بعد از سریال آپارتمان که تازه معروف شده بودم، از میدان انقلاب سوار تاکسی شدم. [...] راننده مرا شناخت. نگاه‌های او از آینه جالب بود. هربار که نگاه می‌کرد گویی چیزی را کشف می‌کرد و خنده‌ی نرمی زیر پوستش می‌دوید. میدان فردوسی خانمها پیاده شدند . من بودم و او. گفت: تشریف بیارین جلو بنشینید. رفتم جلوم چیزی می‌خواست بگوید که هی نمی‌گفت. بالاخره گفت: خانمی که نقش همسر شما را بازی می‌کنه، به چشم خواهری خیلی خوشگله. گفتم: بله. ایشان همسر دارند و دو دختر. سکوت کرد. مسافری سوار نمی‌کرد. گاهی نگاهم می‌کرد که چیزی بگوید و نمی‌گفت. گفتم : لطف کنید سر بهار نگه دارید. مثل اینکه فهمید دیگر فرصتی برای گفتن چیزی که از مدتی پیش می‌خواست بپرسد، نمانده. همزمان با گرفتن ترمز پرسید: آقای کیانیان، راستی وضع فساد در سینما چطوره؟ » (ص25).

گذر از تابوهای ذهنی و اسطوره‌سازی‌های فرهنگی، مسلماً کاری نیست که بشود یک‌ شبه، آنرا تدارک دید . و گمان هم نمی‌رود که آقای رضا کیانیان اصلا قصد و یا ادعای آنرا داشته باشد. به نظر می‌رسد آنچه او قصد انجام آنرا داشته و با موفقیت هم آنرا به انجام رسانده، گزارش آگاهانه‌ی تجربیات‌اش است. گزارشی صمیمی و صادقانه از فرهنگ اجتماعیِ مردم نازنین ایران به هنرمند چهره شده.

اصفهان ـ شهریور 1389

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

گذر شهر اصفهان


گذر شهر : گفتگو با خانم فاطمه شاه میوه ای


زهره روحی : سرکار خانم ... لطفا خودتان را به نام و فامیل خودتان معرفی بفرمائید .

خانم فاطمه شاه میوه اصفهانی : اسمم فاطمه شاه میوه اصفهانی و تاریخ تولدم 1313 است و در اصفهان به دنیا آمده ام در محله خیابان فروغی . که از اول آپخشون (آب پخشان) که حالا اسمش فلکه شهدا ء است تا دروازه تهران را می گویند خیابان فروغی .

روحی : چند فرزند بودید ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : 4 تا پسر ، 3 تا دختر

روحی : شما مدرسه یا مکتب هم رفته اید ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : مکتب نرفته ام اما رفتم پیش خاله ام که خواهر مادرم بود . او هم قرآن درس می داد و هم فارسی که می خواندیم: الف به مدّ آ به جزم آ .... می دانید که تحریر الان چه جوری است !؟ ولی آنوقت می گفتیم آ به جزم آب .... اینجوری فارسی را یادمان می داد و قران را هم که یادمان می داد . اولین چیزی هم که یادمان داد حمد و سوره بود که نماز بخوانیم . می دانم که بعداً که هفت سالم بود که می خواستند بگذارندم مدرسه ، خانم جان (مادرم ) راضی نشد . عمویم چون که در کارخانه زاینده رود کار می کردند و نماینده کارگرها بود و خیلی هم توی کارخانه معروف بود ... خیلی دلش می خواست که من که بچه اول داداشش هستم و اولی هستم خیلی باسواد بشوم . برای من لباس خرید ، کتاب هم خرید و کیف هم خرید و عصر آورد خانه به خانم جان گفت ... این را ببرش مدرسه . (مادرم ) گفت نه من نمی برمش مدرسه . مدرسه دور است و بعد هم برای چه ببرم مدرسه ، ببرم که فردا نامه عاشقانه بنویسد . می خواهم ببرمش پیش خواهرم . آنوقت من رفتم پیش خاله ام .

روحی : چند سالتان بود که ازدواج کردید و صاحب چند فرزند هستید؟

خانم شاه میوه اصفهانی : 14 سالم که شد ازدواج کردم و بعد هم رفتم شهر کرد که آن موقع ده کرد بود نه شهر کرد . و یک دختر 14 ساله را دادند به یک مرد 30 ساله که خب آنوقت ها هم که می دانید یک مرد 30 ساله توقع یک زن 24 ، 25 ساله را دارد . نه یک دختر 14 ساله . آن هم یک دختری که توی باغ بزرگ شده (چشم و گوش بسته ) . .. آنجا هم که رفتم ( ده کرد ) اول اینکه اصلا زن نبایست بیرون برود . خرید بکند و ... صبح که می شد یک پول می گذاشت طاقچه یا حقوق که می گرفت می گذاشت آنجا ، می گفت بده به شاه باجی ( به مادر شوهرم می گفتیم شاه باجی ) . بده به شاه باجی برود برایت هر چی می خواهی بخرد . ... 6 فرزند هم دارم . 4 تا پسر و دوتا دختر .

روحی : شغل شوهرتان چه بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : معلم بودند . فرهنگی بودند . آن وقت هم که ازدواج کردیم معلم بود . وقتی به ده کرد رفتیم محل زندگی مان یک آشپزخانه از خودمان نداشتیم . آنچه که بود آشپزخانه کوچکی بود و همه [ همسایه ها ] باید همانجا غذا می پختند . اصلا نمی شد بایستی . یکی اینجا کماجدانی می گذاشت ، یکی آنجا و ... . اینجا چوب و هیزم گذاشته بودند . من هم که آشپزی نمی دانستم و گریه می کردم و همین مادر جاری ام آمد کمکم کرد . ولی نگفتم [به شوهرم ] که او کمک کرده . یک مرد ایرادی ، خشن ...دبیر بود و همان وقت هم شد ، رئیس فرهنگ آنجا . با اینکه هنوز دیپلمش را هم نگرفته بود . من سر ... (دختر بزرگم ) حامله بودم که دیپلم گرفت . با این باید زندگی می کردم . غریب [بودم ] نه کسی را می شناختم و نه می شد که یکبار بروم توی کوچه ... و خیابانی هم آنوقت نداشت ده کرد . یک ده بود . برق نداشتیم . باز اصفهان خیابان فروغی مان آنموقع هم برق بود . ...فلکه شهدا را می دانید که کجاست . ما وسط خیابان فروغی نشسته بودیم . تا فلکه شهدا خیلی باز هم راه است . اینجا فقط یک مغازه بود که بهش می گفتند «حسن عطار » ؛ یک مغازه داشت . هر چی می خواستی این داشت . ما می رفتیم اینجا مثلا خرید می کردیم . آبادی که چه عرض کنم، همه اش باغ بود . باغ و باغ ....

روحی : آیا می دانید که در زمان احمد شاه ، خانم ها نمی توانستند خرید کنند و یا با مرد نامحرم صحبت کنند . من شنیده ام که باید صدایشان را تغییر می دادند . در دوره شما چطور بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : من رضا شاه و این ها را یادم نمی آید و نمی دانم ولی می دانم که وقتی برادرم که دو سال از من کوچکتر است ، به دنیا آمده بود و خانم جانم سر جوی دم باغ داشت کهنه بچه می شست ، یک روسری سرش بود . آجانه آمد ، روسری را از سر خانم جان کشید و گذاشت زیر پایش پاره کرد . خانم جانم پا شد و یک سیلی زد توی گوشش . همین عمویم از کارخانه رسید . پلیسه را گرفت به زدن که چرا زن دادای مرا سرش را باز گذاشتی ؟ که گفت به ما دستور داده اند . من یادم است که مادرم یک روسری کوچولو سرش کرد و دنبال عمو و آن پلیس رفت . حالا دیگر نمی دانم ، یادم نمی آید که کجا رفتند .

روحی : خب حالا لطفا کمی بیشتر درباره «ده کرد» صحبت کنید، فرمودیدکه ، ده کرد آن زمان برق نداشت .

خانم شاه میوه اصفهانی : اولش نداشت . اما خب بعد از یکسال که آنجا زندگی کردیم برق آمد . از ساعت 8 تا 9 شب برق بود. ولی یخچال و این چیزها خبری نبود .

روحی : شما تا چه سالی ده کرد بودید ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : تا سه ، چهار سال آنجا بودیم و بعد برگشتیم اصفهان . اما سه ماه بود که ازدواج کرده بودیم . یک شب آقا رضا ( شوهر خانم شاه میوه اصفهانی ) ، خدا بیامرز آمد خانه و گفت . فردا مرا ساواک می خواهد باید بروم اصفهان . آن موقع من اصلا نمی دانستم حزب و این چیزها چی هست . گفتم که ساواک کیه ، با تو چه کار داره ؟ گفت که تو حالا زود است این ها را بفهمی . هر چی هم که بگویم تو حالا نمی فهمی که من چه می گویم ... ممکن هم هست که اگر رفتم زندانی ام هم بکنند ... وقتی رفت ، 50 روز طول کشید . اینجا زندانی اش کردند . .. یعنی می گویم ، اینقدر من کوچک بودم و نمی فهمیدم که اصلا ساواک را تشخیص نمی دادم . فکر می کردم ساواک ، یک آدم است ... فرزند دومم که به دنیا آمد ، او را از آنجا (ده کرد ) منتقلش کردند به بلخار (بُرخار) . آمدیم اصفهان ساکن شدیم . ولی [خودش ] صبح به صبح با چرخ می رفت به بلخار ( برخار) و شب ها بر می گشت ؛ برای اینکه اتوبوس تا خانه نبود ، جاده نبود . یک چرخ کرایه کرده بود ، روزی ... . اصلا حقوقش 13 تومان بود . و سر فرزند سومم را حامله بودم که منتظر خدمتش کردند. دو سال و پنج ماه منتظر خدمت بود .

روحی : خب پس معلوم می شود در دهه ی سی (1330) با همسر و فرزندانتان برگشتید به اصفهان ؛ حالا کدام محله ساکن شدید؟

خانم شاه میوه اصفهانی : باز هم همان خیابان فروغی . توی یک باغ .


روحی : آنزمان ، چهار باغ عباسی چه جوری بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : بسیار زیبا و قشنگ بود به خاطر درختهایش .... چون به خانه مان نزدیک بود ، من همیشه تا چهار باغ و دروازه دولت را پیاده می رفتم و می آمدم .

روحی : مشکل نداشتید ، کسی مزاحمت برایتان فراهم نمی کرد ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : نه ، نه ، ابداً..ً . چادر دلمان می خواست سرمان می کردیم ، روسری هم دلمان می خواست سرمان می کردیم . هر کس هر طور دوست داشت .

روحی : اینکه می فرمائید در آنجا پیاده روی می کردید ، یعنی برایتان حالت تفریح گاه داشت ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : بله . چهار باغ ، دروازه دولت . بله همه . برای اینکه هر چه خرید می خواستم از آن طرف بود . برای اینکه به فلکه شهدا (نام فعلی آن ) دورتر بودیم و فلکه شهدا آنزمان آن طور مغازه داشت . دروازه دولت خیلی بهتر بود . .. بعضی وقت ها برای خرید می رفتم ... برای کفش برای خوراکی ، برای همه چیز مثل الان . بعضی وقت ها برای اینکه بگردیم .

روحی : آن زمان (دهه 30 ) اوضاع اجتماعی شهر اصفهان چه طور بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : آن سال ها همه را می گرفتند . توده ای ها را می گرفتند . و [دولت ] آقای مصدق سقوط کرده بود و شاه هم برگشته بود . و آن وقت هم یادم است که رفته بودم بیرون خرید کنم . وقتی که برگشتم دیدم که از سر دروازه تهران جیپ ها دارند می روند و دست می زنند و پرچم [حمل می کردند و می گفتند ] جاوید شاه ، جاوید شاه . من آمدم خانه دیدم ، آقا رضا .. . دارد روزنامه مردم می خواند . آمدم گفتم ، آقا رضا ورق برگشت . گفت یعنی چه ، گفتم برو دم باغ ببین . ... پا شد رفت دم باغ و یک خورده نگاه کرد و آمد گفت ، بله ، مثل اینکه تو راست می گویی .. دیگر همان وقت شد که توده ای ها را می ریختند شبها می گرفتند . دیگر خیلی این ناراحتی بود و ادامه داشت . خانه را مجبور شدیم عوض کنیم . خیلی روزگارها کشیدیم تا بعد رفتیم یک جایی یک محله دیگر که می گفتند « سر چشمه » . بعدش هم دوباره به زندان افتاد . خیلی سخت بود.

روحی : چطور بود محله اش ( محله سرچشمه ) ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : مثل دهات های نزدیک اصفهان .

روحی : وسیله ایاب و ذهاب آن چه جور بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : هیچی . یک تکه اش که اصلا صحرا بود . چند تا خانه اینجا ساخته بودند ما آمده بودیم یکی از این خانه ها را گرفته بودیم نشسته بودیم . آنوقت مثلا از یک باریکه ای بود که می رفتیم تا برسیم لب خیابان . آنوقت اینجا مثلا درشکه ای چیزی بیآید . آنوقت ها تاکسی نبود ، اتوبوس هم تازه راه افتاده بود . اتوبوس بشینیم بیائیم فلکه شهدا ، آنجا مثلا دلمان بخواهد برویم هر کجا که برویم . آن موقع من تا فلکه شهدا با اتوبوس می آمدم ، بعد پیاده می رفتم خانه خانم جانم که خیابان فروغی نشسته بودند .

روحی : خیابان کشی ای که شده بود چه جور بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : خیابان کشی شده بود ولی آسفالت نبود . ولی اولی (اوائل ) که توی آن باغ بزرگی که با پدر و مادرم نشسته بودیم ( قبل از ازدواج) [در آنزمان ] خیابان نبود . و باغ بزرگی بود ، یک کوچه باریکی بود که آنطرفش هم باغ بود . و آن همسایه ها ، باغبان هایمان ، آنها دیگر باغشان از ما بزرگتر بود . ما باغمان فقط میوه و این چیزها داشت و آب و ما آب مان ، چهار گاو بود . یعنی با گاو [ آب ] می کشیدند . چاه آنقدر بزرگ بود که با دو تا گاو آب می کشیدند ، باغ را آب می دادند . ... آنوقت به همان باغ همسایه مان هم ما آب می دادیم که با سطل های بزرگ آب می کشیدند . تویی های طایرهای بزرگ ماشین را می دادند [برای ساختن سطل ] درست می کردند ... یک حوض بزرگ وسط اتاق بود دور تا دورش درهای شیشه ای . ... آنوقت آقای من ( پدرم ) هفته ای یک دفعه که نوبت آب ما می شد ، یادم است که آن شب بابام تریاک می کشید که خوابش نبرد تا بشیند که مثلا آب می کشند تا صبح . یادم است که دعوا بود سر سوخته تریاک . تریاکش را مفتکی می دادند ، سوخته اش را می خریدند . همه تریاکی شدند آن سال . به خاطر اینکه سوخته هایش را بفروشند .

روحی : سوخته تریاک برای چه می فروختند . به کی می فروختند ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : سوخته ها را خارجی ها می خریدند . معلوم است برای اینکه مردم را تریاکی کنند . انگلیسی ها برای اینکه ایرانی ها را تریاکی بکنند ، خانه نشین شان بکنند ، تریاک را مفتکی می دادند [ و آنهم ] چه تریاکی به قول آقایم خدا بیامرز تا سوخته را بخرند . همه دلشان می خواست یکی بیآید خانه اش تریاک بکشد . برای اینکه این سوخته ها جمع بشود . یادم است آقایم یک حقه اینجوری ( نسبتا بزرگ ) داشت هر وقت پُر می شد آنقدر ذوق می کرد . دیگر یادم نیست به چه کسی می دادند .

روحی : از کجا می دانستید که کار انگلیس ها بوده است ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : این را نمی دانم . .. بعد از آن همه می گفتند که این توطئه را انگلیس کرده است... می گم یعنی همه کارها ، کار انگلیس ها بوده است . مگر رضا خان [نبود ] . رضا خان را انگلیس ها آورده اند و خودشان هم بردند . اینرا که دیگه همه می دانند .

روحی : خب ، داشتیم در مورد محله ها صحبت می کردیم و اینکه گاهی شما برای خودتان به چهار باغ می آمدید . آیا با شوهرتان هم برای قدم زدن به چهار باغ راه می رفتید ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : خیلی کم . هم وقت نداشت و هم اینکه ایشان بیشتر سرش به روزنامه ها و کتاب و این ها گرم بود .

روحی : اما آیا بودند خانواده های دیگری که این کار را بکنند ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : بله . بودند خانم ها و آقایانی که [مرتب و تمیز] لباس می پوشیدند و در آنجا قدم می زدند ....دروازه نو ، یک محله بود . مثل یک بازارچه بود . اما نه مثل بازارچه های امروز ؛ هم خانه توش بود هم مسجد بود هم این حمام بود و هم مغازه .


روحی : اتفاقا می خواستم از شما اینرا بپرسم که چطور به حمام می رفتید ، خانه ها که حمام نداشتند .

خانم شاه میوه اصفهانی : نه ، خیابان فروغی که نشسته بودیم ، کلی مسیر باید پیاده می رفتیم تا دروازه نو . همان حمامی که محله خانم جان و اینها بود ، برای اینکه همه کوچه بود . از کوچه ها می بایستی می رفتیم تا برسیم به آن حمام . بعداً که توی خیابان فروغی حمام درست شد ، « حمام پناهی » بهش می گفتند ، این سر فلکه شهدا بود که یعنی بهترین حمام محله بود . .. حمام ها همه عمومی بود . توی حمام ها صبح زود تا ساعت 8 [ صبح ] مردانه بود و بعد تا ساعت 7 شب زنانه بود ... پسرها هم تا سن 7 سال با مادرانشان می رفتند حمام .

روحی : به من گفته اند که در زمان قدیم یکی از تفریحات رفتن به « زینبیه » بوده ، می شود کمی درباره اش صحبت کنید .

خانم شاه میوه اصفهانی : زیارتگاهمان زینبیه بوده است . مثلا یک روز خانم جان تصمیم می گرفت که می خواهیم برویم زینبیه . یک غذای مختصری مثل قیمه ریزه ، ... کباب شامی با ترشی و سبزی خوردن توی بقچه می بستیم و پیاده هم بایست می رفتیم . زینبیه هم خیلی به خیابان فروغی دور است شاید آنوقت ها از کوچه پس کوچه ها می رفتیم [راه کمتر بود ] . .. یک عده می گویند دختر یکی از امام هاست و یک عده هم می گویند ، خواهر حضرت زینب بوده .

روحی : چیز خاص و جالبی هم در اطرافش بوده است ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : بله ، بساطی بود . اتفاقا دو سه تا مغازه دورش بود که همه شان از این گوشواره ها و النگوها و اینها داشتند . ما هم صبح که می رفتیم تا می آمدیم بیآئیم دیگر هوا تاریک شده بود . روز را آنجا بودیم . تا ناهار را به کول می کشیدیم و می رفتیم و می آمدیم شب می شد .

روحی : سیزده بدرها چطور بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : سیزده بدر که می شد ، ما هیچوقت از باغ بیرون نمی آمدیم . برای اینکه بهترین شکوفه ها را داشت . اما می آمدیم دم باغ می ایستادیم و آنوقت هم دیگر خیابان شده بود ، می دیدیم همه با الاغ سماور رویش بود ، منقل رویش بود ... می رفتند توی صحرا یک خورده بالاتر آنطرف های خیابان فروغی خیلی صحرا بود.

روحی : خب این آدم ها که می رفتند صحرا با بار و بندیل از کجا می آمدند ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : این ها خانه هاشان کوچولو ، کوچولو بود . مثلا از « جویباره » از دروازه نو ، از سرچشمه. می آمدیم دم باغ تماشای این ها . یک وقتی هم به ما می گفتند اجازه می دهید توی باغتان بشینیم .

روحی : تخت فولاد چی ( قبرستان تخت فولاد )، به عنوان تفریح تخت فولاد می رفتید ، چه طور می رفتید؟

خانم شاه میوه اصفهانی : بله . جزو تفریحات بود . برای اینکه خانم جان خیلی می رفت . از صبح می رفتیم . [تا حتا ] مثلا چایی هم [ آنجا ] درست می کردیم . پیاده می رفتیم . راهی نبود . آخر همه کوچه پس کوچه بود .

روحی : این هایی که می فرمائید باید قبل از ازدواجتان باشد ، بله ؟ بعد که ازدواج کردید محل تفریحتان کجاها بود؟

خانم شاه میوه اصفهانی : بله ، وقتی ازدواج کرده بودم دیگر خیابان کشی هم شده بود ... ، نه دیگر بعد از ازدواج برای تفریح به تخت فولاد نمی رفتم . اول که بچه داری دیگر فرصت نمی گذاشت ... [ولی بعدتر] یک وقتی [که فرصت دست می داد] با خواهرم بچه ها را برمی داشتیم پیاده می رفتیم چهار باغ که برای خودمان یا بچه ها یک چیزی بخریم .

روحی : آیا آن زمان ها ، خانمهایی بودند که تحصیل کرده باشند و شما بشناسیدشان ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : خیلی کم . در «ده کرد » یکی بود به نام خانم راسخی که همین آقا رضا معلمش کرده بود آنجا و خیلی هم مدیون آقا رضا بود . و خودشان و شوهرشان با ما رفت و آمد داشتند . در اصفهان نه خانمی را نمی شناختم که تحصیل کرده باشد ....

روحی : از نذر و نیازهای قدیمی ، « نذر آتش » را می شناسید ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : نه .

روحی : روضه ...را چه ؟ چگونه بود ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : بله . تا همین چند وقت پیش هم بود . بعد قدغن شد . ... در همین دردشت . والا من خیلی ناراحت می شدم از حرکات زنان . روضه به شدت گسترش یافته بود و خیلی‌ها [آنرا] می گرفتند همه جا و خیلی حرکاتشان زشت بود . چند سال بعدش یک دفعه نشسته بودم توی تاکسی ، راننده تاکسی برایم درد دل کرد که توی کنسول گیری انگلیس ها در شیراز کار می کرده و می گفت در آنجا گونی گونی پول می دادند که بین مردم پخش بکنید تا مردم روضه ...بگیرند . و من یک روز آمدم خانه مان و خانم جانم گفت من امروز نذر کردم روضه ...بگیرم و من بقدری ناراحت شدم به مادرم گفتم ، نمی دانید که این از کجا آب می خورد . و بعد دعوت همه را پس داد . ... بله این روضه ...خیلی بد بوده است. ما روضه معمولی می گرفتیم ولی روضه ...نه . و من یادم می آید آنروزها که دختر بچه بودم در زمان رضا شاه که روضه قدغن بود ، یواشکی یک سید حسینی بود که می آمد توی صندوق خانه می نشست و روضه می خواند و در آنجا باز بود و همسایه هم بودند و هر کی ناراحتی و گریه داشت ، نگه می داشت تا جمعه که بیآید خانه ما پای روضه سید حسین .

روحی : در مورد سفرهایی که داشتید قبل از آنکه ازدواج کنید چیزی به یاد می آورید ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : با اتوبوس با ننه آقایم یک بار رفتیم قم . رفتیم یک مسافرخانه ای که خیلی کثیف بود و اصلا خوب نبود . .. خیلی سفر سخت بود . چون جاده آسفالت نبود و خاکی بود و خیلی طول می کشید . مغازه هم بود آنجا . اما خوراکی نبود بیشتر از همین النگ و دولنگ و ظرفهای سفالی و این ها بود . بعد هم که ازدواج کرده بودم یک بار رفته بودم مشهد اما حالاها که می روم خب خیلی خوب شده است . همین زینبیه الان خب خیلی خوب شده است . آپارتمان و ساختمان ساختند و خیابانهایش خیلی خوب شده است . آن موقع از خاک و گِل و اینها نمی شد جایی رفت .

روحی : در مراسم های ایرانی فرضا شب چله چکار می کردید ؟

خانم شاه میوه اصفهانی : همه دور هم جمع می شدیم توی خانه خودمان . یادم است که این خاله ام هم که همچین زن باسوادی بود می آمد و همه دور هم می نشستیم و یک بُلونی ،کوزه ای را آبش می کردیم ، دکمه ، سکه ، انگشت دانه ، مروارید ، هر چی [ از این خرده ریزها ] گیر دستمون می آمد به نام هر کدام از افرادی که در اطاق جمع بودند می ریختیم توش و یک خورده آب هم می ریختیم ، می گذاشتیمش کناری در بیرون و فردا شبش که شب چله بود همه دور می نشستیم و شروع می کردیم به شعر خواندن . بعد یک دختر باکره چهار زانو می نشست و یک پارچه سفید می انداختند روی پاهایش و این بلونی را هم می گذاشتند جلویش و می گفتند که انگشت شصت را بکن داخل بلونی و دور بگردان . بقیه شروع می کردند به خواندن شعر ، شعرهایی از حافظ ، از بابا طاهر از سعدی و این شاعران بود از بابا طاهر خیلی خوانده می شد . بعد نیت می کردند و آن دختر باید یکی از این خرده ریزها را در می آورد . آنوقت به نام هر کسی که آن خرده ریز در بلونی انداخته شده بود ، نیت و فال آن شعر مال او می شد ... به این فال می گفتند « فالِ بلونی » که مال شب چله بود . .. چهار شنبه سوری آخر سال می رفتیم یک چادر سرمان می کردیم یک قاشق هم دستمان می گرفتیم می رفتیم در خانه همسایه می زدیم به در ، در را باز می کرد ، یک خورده نبات ، یک خورده نمک ، آنروزها که شکلات نبود ، یک خورده کشمش می داد و می گفتند که خدا حاجتت را روا کند . بعد می رفتیم سر سه راه می ایستادیم . همین کنار دیوار می ایستادیم هر کسی که می آمد رد بشود هر چی می گفت آن نیتمان بود . مثلا ننه آقام می خواست عمویم را زن بدهد . رفت سر سه راه ایستاد ، دو نفر داشتند می رفتند گفتند که « اینقدر مریض بود بردنش بیمارستان خواباندنش » . بعد دیدیم ننه آقایم گریه کنان آمد و توی سرش می زد که هیچی بچه ام مریض می شود . .. که اینرا « فال گوش » می گفتند . چهار شنبه سوری هم بود که بوته آتش روشن می کردیم. ده کرد هم همین بود .... .

روحی : خانم شاه میوه اصفهانی عزیز خسته نباشید . یک بار دیگر از اینکه اجازه این مصاحبه را دادید ، سپاسگزاری می کنم .
مرداد ماه 1389


بعداز مصاحبه
همانگونه که به اتفاق دیدیم ، در مصاحبه ای که با خانم شاه میوه اصفهانی انجام شد ، ایشان ، چندان توجهی به پدیدة مدرن شدن ساختار شهریِ اصفهان ندارند.
اما آنچه که در این مصاحبه برای من بیش از هر چیز دیگری می تواند جالب باشد، برجستگیِ نگرش ضد رضا شاهی در این گفتگوست . نه به این دلیل که با این نگاه تا قبل از این مصاحبه آشنا نبوده‌ام ، بلکه به این دلیل که هیچگاه تا این حد نزدیک در برابر این نگرش قرار نگرفته بودم تا متوجه جلوه های اسطوره‌ای این نگاه در یک دوره تاریخی خاص شوم. منظورم از « اسطوره‌ » ای به لحاظ این پنداشتِ قوی نزد عامه مردم است که به عنوان مثال بر پایه ی آن ، قدرتِ استعمارگری کشور انگلستان ، ( علارغم تمامی اعتراضات و جنبش های ملی ) ، جایگاهی غیر قابل نفوذ و دست نیافتنی دارد . بنابراین همانگونه که اثرات تبعی چنین بینشی را در مصاحبه هم دیدیم، مخالفت با رضا شاه در مقام «عامل انگلیس»، و نیز اعتراض به خواست و قدرت استعماری انگلستان ، در سطوح غیر مادی سیاسی و دور از ادبیات مطالباتیِ «قدرت» صورت می گیرد. یعنی آگاهی سیاسی ـ اجتماعیِ توده‌ی مردم به عوض اینکه نشأت گرفته از مطالبات مشخصاً اجتماعی و سیاسیِ به تأخیر افتاده ی انقلاب مشروطه باشد ، به دلیل عدم رشد، از منابع اخلاقی ـ حیثیتی تغذیه می‌ شوند و تبدیل به واکنشی عاطفی و غیر عقلانی می گردند. و بدین ترتیبب «مخالفت» ها در سطوح افسانه سازی فرمول بندی می شوند : تا جایی که به عنوان مثال سیاست استعماری انگلیس خود را درگیر پروژه‌ ی گسترده ی معتاد کردن مردان ایران می کند . مردانی که همنطوری به دلیل «بیکار »ی ، فلک زده و نا امید هستند . ضمن آنکه از قلمروی مربوط به زنان هم غافل نمی ماند و با حمایت های مالی خود، اقدام به شکل گیری (؟) و گسترش برنامه های ضد فرهنگی ای همچون «روضه عمر» می کند . و احتمالا رضا شاه هم به عنوان عامل انگلیس، می‌ بایست حضوری بی کم و کاست در این پروژه های فرهنگی داشته باشد!؟ اما نقش «مردم» در این نگاهِ عمومیت یافته ای (که حداقل تا دو، سه دهه قبل عمومیت داشته) ، و ظاهرا حامل افشای اسرار پشت پرده است چه می شود ؟ آنچه که در این نگرش، همچنان نمودی بسیار جالب توجه دارد، جایگاه آگاه و مطلعی است که عموما مردم برای خود قائل اند . آنها با همان نگاه اسطوره ای که به کل ماجرای قدرت دارند، به نقش خود در مقام ناظران آگاه از بازی ها و ترفند های سیاسی می‌نگرند.

یکی دیگر از نکات جالب در مصاحبه حاضر، ذکر از مراسم «فالِ بلونی» در شب چله است. رسم بسیار جالبی که ظاهراً شعر خوانی (خصوصاً از حفظ خوانی اشعار) با باور قلبی ـ اعتقادی به فال ، رکن اصلی آن به شمار می‌آمده است . رسمی که تا آنجا که می‌دانم دیگر بین « اصفهانی» ها رایج نیست .

اصفهان ـ مرداد 1389