کودکی و مرگ / بررسی داستان کوتاه «کودک و شمشیر» اثر روژه دوینی
نوشته زهره روحی
زمانی که می گوییم : « مرگ اساسیترین مسئلهی بشری است » ، کاملاً مشخص است، این گزارهی خبری از سوی آدمی بالغ است . اما «کودکان» و یا به بیانی دنیای کودکی با «مرگ» چگونه مواجه میشود!؟ احتمالاً همهی « ما» (به اصطلاح« آدم بزرگها») ، در دوران کودکی خود با خبر مرگ عزیزان مان مواجه شده ایم ، اما آیا تجربهی ادراکی خود را هم به یاد می آوریم ؟ بهرحال هر گونه که آنرا فهمیده باشیم ، احتمالاً آن درک و فهم نه از تجربهی مستقیم خودِ «کودکیِ» ما از « مرگ » ، بلکه به نظر می رسد ناچار بوده ایم برای رسیدن به آن تجربه در چارچوب های ادراکی ـ اجتماعیِ « آدم بزرگ » هایمان قرار گیریم . به بیانی ساده : برای اینکه بفهمیم « مرگ » یعنی چه ، ناچار بوده ایم به « واکنش » ها و یا نحوهی برخورد آدمهای به اصطلاح « بزرگ»ی توجه کنیم که الگوهای رفتاریمان را از آنها میگرفتیم ، و بسته به قدرت تخیل و خلاقیتهای ذهنی خویش ، آن را هضم و نسبت به آن واکنش نشان میدادیم ...
باری ، « روژه دوینی » ( 1886ـ ؟ ) نویسنده و منتقد هنری فرانسوی در داستان کوتاه « کودک و شمشیر » ، سعی دارد به این تجربه نزدیک شود . در داستانی که وی تعریف میکند ، هیچ چیز شگفت انگیزی رخ نمیدهد الا همان درک و واکنش کودکانهی «پی یرِ» خردسال به مرگ . و از قضا همین درک است که داستان را از انبوهی از گزارشهای خبری و یا روایتهای رئالیستیِ مشابه جدا میکند و به آن خصوصیتی هنری میبخشد .
روژه دوینی ، مخاطب را سر راست به سراغ فضای داستانی خود در خانه ای کارگری در یکی از شهرهای کارگری فرانسه می برد و بی نیاز از دانستن نام پدر ، مادر و یا فرزندان خردسال ، در نزدیکی بستر کودک بیماری قرار می دهد که در حال احتضار است . اتاقی که کودک در آن قرار گرفته ، همانند اتاقهای تمامی خانه های کارگری فاقد اثاثیه ای درخشان و چشم گیر است . اما در عوض ، در بستر پسرک بیمار و رنجور ، ظاهراً چیزهای جالب توجه و شوق برانگیزی وجود دارد که برخلاف وی که بی توجه به آنها گرفتار خشم و عصبیت ناشی از بیماریست ، برادرهایش سخت مشتاق آنهایند :
« [... ] در بسترش دراز کشیده است . دیگر به اسباب بازی هایش دست نمی زند . برادرهایش سخت مشتاق آنها هستند اما پسر خشمگین است . " اینها خیلی گران تمام شده اسباب بازی های مریض است ! " همهی آنها را به آرزوی سلامت و نشاط بچه روی لحاف چیده اند : یک اسب چرخ دار ، یک دلقک سرخ و زرد ، یک میمون مخمل پوش ، یک دست اسلحهی رومی با یک کلاهخود واقعی ، گل کمری با خورشید و زین و یک شمشیر کوچک . تنها یک بازی هنوز سرگرمش می کند : گاهی وقتی که مادر ، با تن لرزان به طرف او خم می شود ، کودک با زاری می گوید : ـ "بدوز ، مامان ، بدوز ! " زن بیچاره پا بر روی رکاب می گذارد و چرخ خیاطی را آهسته به کار می اندازد و چرخ خیاطی برای سرگرم کردن کودکِ او مانند حیوان وفاداری خر خر می کند...» (صص 17 ـ 18 ) .
دوینی با بکارگیریِ عبارت کوتاه « گران تمام شدن اسباب بازی های متعلق به مریض» در نهایت سادگی و اختصار ما را به فضای آشنایی میبرد که هم به موقعیت بغرنج اقتصادی خانواده اشاره دارد و هم به عشق و سخاوت پدر و مادر به فرزند بیمار ، و با این عمل موفق می شود ، فضایی را به لحاظ عاطفی برای مخاطب بازسازی کند که پیشتر و یا پیشترها در آن زیسته است . حتا اگر این مخاطب ، خواننده ای ایرانی باشد . به راستی عباراتی از این دست چه آشنایند! به راحتی می شود چنین نحوهی برخوردی را به منزلهی یکی از الگوهای فرهنگ ارتباطی در خانواده های ایرانی باز یافت . شاید هر کدام به یاد می آوریم چه امتیازاتی به برادر ، خواهر ، دختر خاله و یا ... ، در ازای بیماری سخت و دردناکی که وی داشته ، داده شده است : « سگ کوکیِ» شگفت و اعجاب آوری که به خواهری که لوزه اش جراحی شده و یا فلان اسباب بازیِ گران قیمتی که به برادری که آپاندیسش را جراحی کرده اند و درد زیادی برای آن کشیده ، داده می شود . بهرحال مهم نفس عمل اعطای اسباب بازیهای گرانبها به هنگام بیماری است. اشیایی که در زمان سلامتی هیچکدام خواب آنها را هم نمیدیدیم ...
مطمئناً پدر و مادر داستان رژه دوینی ، علیرغم فقری که با آن دست به گریبانند ، (همچون اکثر والدین در چنین مواقعی ) قصد ندارند به فرزندشان «خسارت بیماری» دهند . بلکه آنها فقط میخواهند بر علیه بیماریای که پزشک از معالجهی آن قطع امید کرده ، عملی انجام دهند . و به گمانم کم و بیش همه با چنین تجربه ای در خصوص عزیزان آشنا هستیم . حاضریم هر کاری بکنیم تا از موقعیت دردناکِ «نظارهگرِ صِرف رنج عزیزان» فاصله بگیریم . و از قضا در همین «آمادگی برای هر کاری» است که « دلاوری» ها به عرصه ی ظهور می رسند ....
باری ، «بیماری» با بیرحمی تمام به تن رنجور کودک حمله کرده است و اگر آندو بخواهند فراتر از نظارهگر صِرف باشند تنها کاری که میتوانند بکنند ، «شاد کردن» اوست : شادی و آرامش کودک به هر قیمت و هر هزینه ای ؛ چه نشستن مداومِ مادر بر پشت چرخ خیاطی و صدای« خر خر حیوانی» درآوردن از آن ، و چه خریدنِ اسباب بازی های گران قیمت که «گرانیِ» آن تنها زمانی به چشم میآید که برادر و یا خواهر سالم بخواهند با آن بازی کنند :
« پدر ، مانند کسانی که عادت ندارند در اثنای هفته بیکار باشند ، نمی داند چکار کند ، و با انگشتان خشن و سیاهش ، بازیچه ها را روی لحاف زیبا و نو [متعلق به پسرک بیمار ] می چیند . " پییر " [برادر خردسال اما بزرگتر] نزدیک می شود . مدتی منتظر می ماند و بعد می گوید : ـ "پدر اجازه می دهی که شمشیر کوچک را بردارم . آن را خودش به من داده بود ." مرد که از چنین درخواستی جا خورده است ، نگاه خشم آلودی به پسرش می اندازد ، چنانکه گویی بچه کفر گفته است . غرغر می کند : ـ برو گم شو. دیگر چشمم به رویت نیفتد . » ( ص 19) .
واقعیت اول : از جایگاه موقعیت فقری که این خانوادهی کارگری در آن بسر می برند ، «سلامتی » و «نشاط» کودکانهی دیگر فرزندان به منزلهی نیروهایی سرشار از زندگی ، آنها را بینیاز از اسباب بازیهای لوکس می کند . واقعیت دوم : حتا اگر این نحوهی برخورد ، ناشی از فقر خانواده باشد ، خشونتِ نهفته در این نگاه را نمیتوان انکار کرد . بهرحال فضای خانهی داستان دوینی همچون همهی خانه هایی که بیمار محتضری در خود دارند ، سرد و غمناک است و تمامی مسائل آن بر گِرد بیماریِ کودک رنجور میچرخد :
« پدر ، پشت سر دکتر وارد شده است . قدرت کار کردن نداشت [...] اکنون با چهره ای فشرده از رنج و عذاب ، در خانه است . مادر در آشپزخانه منتظر است . روی پاگرد پلکان همسایه ها با صدای آهسته حرف می زنند و دو بچهی کوچکتر را ساکت می کنند . فقط "پی یر" بچهی بزرگتر ، با شلوار کوتاهش ، با پیشانی پهن ، موهای کمرنگ و قیافهی جدی ، همراه دکتر ، بی آنکه دیده شود ، توی اتاق خزیده است . هر چند که از این کار به شدت منعش کرده بودند ! هیچ سر و صدایی نکرده ، و در پستویی میان قلابهای ماهی گیری و سایبانها مخفی شده است . می ترسد ، زیرا از لای در پدرش را می بیند که با چهرهی منجمد ، خاموش و بی حرکت گریه می کند . دو قطره اشک ، آهسته روی گونههایش می لغزد ... صدای بم و مهربان دکتر را می شنود که می گوید : ـ شما مرد هستید ! زنتان را آماده کنید . چون امشب می آیند بچه اش را ببرند . پییر به آشپزخانه رفت . مثل اینکه مادر همه چیز را شنیده بود . او بر روی آجر فرش سیاه ، در میان تکه های هیزم ، زانو زده بود و بی اراده یک قاشق چوبی را در ظرفی می چرخاند [...] بچهی بزرگ خانواده که قدش از مادر زانو زده هم کوتاهتر بود ، دستها را دور گردن او حلقه کرد و آهسته گفت : ـ مامان ، چه کسی قرار است بیآید ؟ آنگاه مادر به قدری گریه کرد که تسکین یافت و پسرش مانند مرد بزرگی او را به طور جدی بوسید . مادر گفت : ـ باید هر سه تان خیلی عاقل باشید و زود بخوابید . قرار است یک آدم بد ، خیلی بد ، بیاید و "میمی" کوچولو را ببرد »(صص 18 ـ 19 ) .
دوینی، با دقت به توصیف وضعیت عاطفی پدر و مادر میپردازد ، بی آنکه از وضعیت عاطفی پییر کوچولو ، کوچکترین خبری دهد ؛ اما واقعیت این است که چیزی نمیگوید چون چیزی ندارد تا بگوید؛ زیرا پییرِ خرد سال ، بر خلاف پدر و مادرش ، نمیتواند هیچ درکی از وضعیتی که در برابرش در حال اتفاق است داشته باشد. او فقط رنج کشیدن پدر و مادر خود را می بیند ، بی آنکه علت آنرا بفهمد و درک کند . پس به هراس می افتد و از قضا همین ترس برخاسته از غریزهی خردسالیاش است که او را در نهایت متوجه خطری میکند که در اطراف میمی کوچولو پرسه می زند . به گفتهی مادر ، « آدم خیلی بدی قرار است شب بیآید تا میمی کوچولو را ببرد ». وقتی به کودکی گفته میشود ، شبهنگام ، دزدی قرار است برادر کوچکش را با خود ببرد و باید عاقل باشد و زودتر از هر زمان دیگر هم بخوابد تا احتمالاً در دست و پای «آقا دزده» نباشد ، به نظر شما رفتار طبیعی کودک چه می تواند باشد ؟ معمولا باید دچار ترس شود ، همانطور که پییر دچار آن شد. اما نکتهی مهم اینجاست که وی اسیرِ آن نمیشود . و با تلاش برای مقابله با آن خود را فراتر از ترسی که در آن قرار گرفته است ، می رساند . اگر قرار است « مرگ » به مثابه « دزد جان عزیزان » ، معرفی شود ، هیچ کاری جز مقاومت و جنگیدن با آن جایز نیست . و اتفاقاً این همان کاری است که «پییر» خردسال انجام میدهد :
« و بعد ، شب فرا رسیده است . خانه در خواب است و محلهی تاریک کنار شهر نیز بر دور آن به خواب رفته است ... اما پدر و مادر ، در دو طرف [بستر کودک بیمار] شب زندهداری میکنند ، گویی می خواهند کوچولویشان را از دستبرد آن دزد نامرئی که قرار است بیاید حفظ کنند . و بیچاره ها که غم و اندوه خردشان کرده است ، با چهره ای به رنگ خاک با گوشههای آویزان دهان ، مانند کسانی که گریه می کنند ، بر روی صندلی ها خوابشان می برد . در همان لحظه است که پییر کوچولو با پیراهن خواب بلندش و با پاهای برهنه به طرف تختخواب میخزد . شعلهی چراغ کم نوری می لرزد . هیچکس از جای خود تکان نمیخورد. آنگاه کوچولوی بیچاره دست به مجموعهی اسلحه می برد . شمشیر مورد نظر را از غلافش می کشد و می برد . پییر با شمشیر فرار می کند و شمشیر وقتی از برابر چراغ می گذرد برق می زند . به سرعت و بی صدا به طرف وسائل خودش می رود و مشغول لباس پوشیدن می شود . اکنون با پیش بند و کلاه بره و کفش های بندی بی صدا آماده است . [...] آنگاه، مادر ، معلوم نیست تحت تأثیر چه احساسی از خواب میپرد [و به سمت محل خواب کودکان خود میرود] و مانند دیوانهها بر می گردد و [ رو به همسر خود ] می پرسد ؟ ـ ژان ! پییر کجاست ؟ تو رختخوابش نیست ! [...] و میگردند و میگردند و مانند کابوس زدهها همه جا را زیر و رو میکنند ... مادر با صدای آهسته تکرار میکند: ـ "پییر" کجایی ؟ بیا ! و وقتی مرد ، بی آنکه بداند چه می کند ، در آپارتمان را باز کرد ، پسرش را دید که با چهرهی وحشت زده و قامت راست ، شمشیر به دست رو به تاریکی ایستاده است و انتظار میکشد. پسرک به دیدن پدرش با غرور و جدیت و با صدای آهسته گفت : ـ پدر جان ، عصبانی نشو ، میبینی که منتظرشم تا نگذارم بیاید و برادرم را ببرد! و دزد نامرئی که از پلکان بالا میآمد ، لحظهای درنگ کرد ... » (صص 20 ـ 21 ).
و بدین ترتیب « پییر» خردسال ، در برابر مرگ آنگونه قرار میگیرد که برایش « تعریف » شده است . اما نه در موقعیت تحت اسارت آن ، بلکه پیروز و غلبه یافته بر آن !
بررسی داستان کودک و شمشیر ، اثر رژه دوینی ، ترجمه رضا سید حسینی ، برگرفته از کتاب داستانهایی با قهرمانان کوچک از نویسندگان بزرگ، انتشارات ناهید ، چاپ هفتم 1389
آبان ماه 1389