۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

نظریه به زبان ساده (6) : « نمایشی» ، با نگاهی به نظریه‌ی اروینگ گافمن


نوشته زهره روحی

در حال حاضر را نمی‌دانم، اما در زمان کودکی  من و  همسن و سالهایم (چهل ، پنج سال پیش )، همواره یکی از موضوعات انشاء دوران دبستان این بود که « در آینده چه کاره می خواهیم بشویم؟» و روز انشاء خوانی، بسته به مشاغل در بورس آن زمان، هر دانش‌آموزی می‌آمد و تصویر آینده خودش را ارائه می‌‌داد که عموماً هم معلم، پرستار، پزشک، مهندس و یا خلبان هواپیما بود و ندرتاً بقال یا راننده اتوبوس؛  اما  واقعیت این است که تمام شور و هیجانِ متعلق به این مشاغل به محض ورود به عالم انشاء گرفته می شد و بلااستثناء همگی تبدیل به «کلیشه»هایی عاری از حسِ خلاقیت و قدرت عملی ای می‌شدند، که اتفاقاً بچه‌ها فقط به دلیل آنها به سوی آن مشاغل جذب شده بودند. به بیان دقیقتر، دانش آموزان فقط به دلیل علاقه به «انجام» «نقش‌ها»یی که هویت آن مشاغل در گروی آنها بود، به آنها علاقه نشان می دادند. اما به نظر می‌رسید از نظر معلمان و نظام آموزشی آن دوره، گفتن از اعمال و ابزاری که هر شغلی برای خود داشت و آنها را به کار می‌گرفت، عملی کودکانه بود. به عنوان مثال اینکه بگوییم «دوست دارم پزشک شوم زیرا آنها با گوشی‌های فلزیِ براق و مجدوب کننده‌شان می‌توانند به قلب آدمها گوش کنند، ظاهراً چندان هوشمندانه نبود...
 بهرحال با وجودی که معلمان، درکی تجربی از این  مسئله داشتند ، چنان تحت سلطه‌ی نگرش انتزاعیِ حاکم بر روش تدریس بودند که بی آنکه عمد و غرضی در کار باشد ، کودکان را وادار به حذف و تحریف واقعیت عملی مشاغل مورد نظر می کردند. چرا که اولاً گمان می‌کردند زنگ انشاء ، ساعت یادگیریِ نوشته‌های پر طمطراق است و دوم اینکه یکی از این نوشته حتماً باید درباره‌ی خدمت به جامعه و هموطن باشد که معمولاً هم آنرا در موضوع «دوست دارید در آینده چه کاره بشوید» می‌گنجاندند؛  و با این عمل از سر ناآگاهی، نه تنها تمامی شور و اشتیاقِ موجود در ابزارهای شغلی و یا عملیاتِ متعلق به مشاغل را فدای جملات و عبارات پرطمطراق می‌کردند، بلکه از همان ابتدا به دانش‌آموزان یاد می‌دادند که نگاهی به شدت انتزاعی به «جامعه» و روابط موجود در آن داشته باشند.
حقیقت بگویم نه فقط برای من، چه بسا برای بسیاری از دانش‌آموزان اینگونه تصور می‌شد که  گویی «جامعه»، جایی است بیرون از فضای مدرسه، خانه، مغازه‌ی بقالیِ سر کوچه، و... ، که باید با ادب و تواضع کامل به آنجا رفت و به «هموطنان»ی که در آنجا هستند، خدمت کرد. و طبیعی است که در ادامه‌ی همان تصور غلط، این هموطنان هم یقیناً  کسانی بودند به غیر از آنهایی که می‌شناختیم و دور و برمان زندگی می‌کردند. یعنی به غیر از هم کلاسیِ بغل دستی و یا خود خانم معلم و یا بقال سرکوچه و یا دختر همسایه‌ای که باهاش قهر کرده‌ایم! با چنین تصورات گنگ و مبهمی که فقط ناشی از روش تدریس غلط است، بی‌دلیل نیست که رشته‌ی جامعه‌شناسی اینهمه در ایران مهجور مانده است.
 باری، بدین ترتیب دانش‌آموزی که مفتون هیئت و شیوه‌ی رفتار «پزشک بودن»، بود (که با ابزارهای آئینی خاصی همچون روپوش سفید و گوشیِ آویزان روی روپوش شروع می‌شد و با  اعمال آیینیِ پزشکی، مانند گوش دادن به ضربان قلب، گذاشتن درجه تب در دهان بیمار، دقت و تمرکز داشتن روی صدای تنفس بیمار به اوج می‌رسید)، با دانش‌آموز دیگری که دلباخته‌ی اتوریته‌ی معلم در تعلیم و تربیت و کنترل کلاس درس بود و یا  با آن دیگری که با شگفتی به پرواز هواپیماها نگاه می‌کرد و با شور و هیجان به توانایی‌های تکنیکی خلبانان فکر می‌کرد، به وسیله‌ی «انگیزه ی خدمت به جامعه و هموطنان » (که در واقع جایگزین همه ی علاقه مندی های اصیل و واقعی شده بود،) چنان به هم شبیه می شدند که یک دانش آموز به تنهایی می‌توانست برای همه‌ی کلاس و درباره‌ی همه ی پیشه‌ها فقط «یک» انشاء بنویسد! به بیانی آموخته بودیم که در کلاس درسِ انشاء  بر «عناصر هویتی ـ نمایشیِ» مشاغلی که برایمان جذاب و پُر کشش بود، سرپوش بگذاریم و در عوض انگیزه‌ی مشروع و نمره‌آورِ «خدمت به جامعه» را رو کنیم.
اما این همه ی داستان نیست، زیرا آنچه که در کلاس انشاء، اجازه ی بروز نداشت و  بنابر غریزه‌ی موقعیت شناس کودکی، مثل یک راز سر به مُهر  پنهان نگه داشته می شد، در اوقات فراغت، خصوصاً در«بازی»های ایام تابستان که از سوی برادر بزرگتر مدیریت می شد با همراهی گروهی از همسن وسالهای خود از خواهران گرفته تا بچه های محل، در کوچه و یا گوشه و کنار سایه دارِ حیاط  و یا زیر زمین بزرگ خانه، به طرز بسیار باشکوهی به «اجرا» در می‌آمد. و به دور از چشم معلم و بی نیاز از سرهم کردن کلمات قلنبه ، سلنبه‌ی کلاس انشاء، با بازی کردن نقش «راننده ی اتوبوس» ، و یا پزشک بیمارستان (بی آنکه روحمان خبر دار شود،) عملاً خدمت به جامعه را تمرین می کردیم! جالب اینکه حتا اگر کسی شغل بانکداری را انتخاب می‌کرد، به خوبی  می دانستیم که چطور ابزارهای آیینی ـ نمادینی ، آنرا هم حتما تهیه کنیم (تهیه کاغذهایی یکدست با رنگهایی متفاوت در نقش انواع اسکناسِ آن زمان با ثبت اعداد متفاوتی روی آن ، و نیز استفاده از یک جعبه در نقش باجه ی بانک و...) و یا استفاده از کاغذهای سفید باریک و کوچکی که به طرزی هنرمندانه، بُرشی دندانه‌دار می‌گرفت و مطابق با بلیط هایی آن زمان شرکت واحد (اوایل دهه 40) به دقت تصویر آرم شرکت واحد رویشان کشیده می شد! در همین جا بگویم که از حیث «بازی های نمایشی» طبقه متوسط نسل ما، شاید موفق ترین نسل ها بود چون جدا از برخورداری از امکان موقعیتیِ «محصل بودن»، بدین معنا که از امکان کاملاً مشروع و رسمیت یافته‌ی استفاده از مزایای تعطیلات تابستانی‌ برخوردار بودن؛ که فقط و فقط صَرف عمل کاملاً مشروعیت‌دار «بازی» می شد؛ آنهم بازی هایی به یاری قدرت خلاقیت و ابتکار عملی که تماماً از قوه ی تخیل خودمان بهره می گرفت و از آن جالبتر اینکه حتا ابزار این بازی های نمایشی به جای آنکه خریداری شوند،  در «کارگاههای همواره دایر کاردستی های خانگی» به یاری همیاری های خود جوش روابط کودکی «تولید» می شد. (لطفاً مقایسه شود با دکانهایی که امروزه به نام کلاس خلاقیت دایر می شوند. بدون نیاز به  توضیح بیشتر!)
و از سوی دیگر برای آنکه اقبال کودکان و نوجوانان طبقه‌ی متوسط شهرنشینِ نیم قرن پیش به کمال رسد با پدیده‌ی شگفت انگیزِ «تلویزیون»ی مواجه  شده بود که تازه به ایران آمده بود و به همین دلیل هم برنامه‌ها و سریالهایش هنوز آنقدر فراوان نشده بود که تأثیرات مخرب بر جای گذارد و به اصطلاح، تماشاگران اش را به مسخ 24 ساعته دچار سازد و مجال فعالیت فکری را از آنها بگیرد؛ بلکه حتا بر عکس، وسیله ای بود که با آن می توانستیم جهان و نحوه های جدید زندگی را کشف کنیم و با الگو برداری از آنها و به کار گرفتن شان در حین بازی‌ها ی نمایشی‌، خود را از سطح  جایگاه تجربی مادران و پدران مان آنسوتر بریم و وضعیت های جدیدی را به تجربه درآوریم.
بنابراین با دیدن تلویزیون می توانستیم با مشاغل مورد علاقه‌مان ، یک جورهایی بیشتر آشنا شویم . مثلا کودک یا نوجوانی که عاشق عملیات متهورانه ی «خلبانی» بود می توانست با دیدن فیلم های داستانی و یا برنامه هایی در این  خصوص، از کم و کیف این شغل با خبر شود و اطلاعاتی به دست آورد که امکان دیدن آنها در ارتباطات روزمره اجتماعی وجود نداشت. و بعد هم با بکار گیری اش در «بازی های نمایشی» ای که هم به یاری «تخیل» و هم به کمک «خواهر و برادران و یا بچه های محل» (که با تقبل نقش های مقابل ، «کنش متقابل نمادین» در بازی نمایشی را امکان پذیر می کردند،) به تجربه ی اجرایی دست یابد. واز آنجا که این تجربه به یاری «کنش متقابل نمادین نمایشی» به طور «خود جوش» به اجرا درمی آمد، همگی آنها می توانستند به تجربه ی جدیدی  از ارتباط با خود و جهان و دیگری دست یابند و حاصل تمامی این بازی های برخاسته از «پرورش کوچه ـ محله»ایِ دهه‌ی 40 ، اندوخته ای می شد برای ارتباط واقعی در جهان روزمره ی بزرگسالی...
اکنون میخواهیم در همین رابطه خود را به یکی از بحث های بسیار جذاب، مهم و مطرح  در «کنش متقابل نمادین» برسانیم. بحثی که آنرا اروینگ گافمن (1922 – 1982)  تحت عنوان «نظریه نمایشی» مطرح کرده است.
قبل از پرداختن به بحث گافمن ، لازم است این نکته‌‌ی بسیار مهم را بگویم که این نظریه را گافمن فقط برای آشکار ساختنِ اهمیت «روابط اجتماعی» برای شکل دهی به چیزی که ما اصطلاحاً به آن «خود» می گوییم، مطرح ساخته است. وی به پیروی از جامعه شناس بزرگ آمریکایی، جورج هربرت مید(1863 ـ 1931)، «خود» را محصول و فرایندی اجتماعی می داند؛ که افراد جامعه به یاری «کنش متقابل نمادین» به آن در محیط های متفاوت اجتماعی ، فرهنگی ، سیاسی و ...، شکل می دهند. به اعتقاد وی : "خود، یک اثر نمایشی است که از ... صحنه ی نمایش بر می خیزد" (گافمن ، 1959، ص 253). و بر این مبنا (همچون همان عالم کودکی که در واقع تمرینی تقلیدی از صحنه ی نمایش قلمروِ روزمره بود) این صحنه نمایش را وابسته به نمادهای معناداری می داند که در موقعیت های ارتباطی که وی اصطلاحاً بدان «جلوی صحنه» می گوید، حضوری بدون قید و شرط دارند . مانند محیط فیزیکی ای که باید مجهز به نمادهای معناداری  باشد که قرار است نوع رابطه ای خاص در آن سر بگیرد. به عنوان مثال اگر شما قصد رفتن به کتابخانه دارید، آن مکانی که به این عنوان معرفی می شود باید مجهز به  کتاب و قفسه های کتاب و برگه دان و سایر ابزار اطلاع رسانی باشد.  (حتا در فضای کتابخانه های مجازی هم، آن فضایی که خود را به نام «کتابخانه» معرفی می کند ناگزیر است تا خود را مجهز به نرم افزار خاصی کند که بتواند کلیه عملیات  کتابخانه های  فیزیکی را انجام دهد).
و باز مطابق همان بازی های دوران کودکی ، این کتابخانه زمانی باور پذیر می شود که «کتابدار»ی که بتواند از عهده ی وظایف نقشی خود برآید، در آنجا حضور داشته باشد. یعنی باید مجهز به دانش و مسلط به ارتباط‌گیری خاص ادبیاتی باشد که در مکانی تحت عنوان کتابخانه به لحاظ ساختار بوروکراتیک  در آن رایج است و شما به عنوان «مراجعه کننده» ای که در رابطه با این ساختار قرار گرفته، از آن متوقع هستید. و این همان چیزی است که گافمن بدان  «نمای شخصی» می گوید. و مسلماً همان طور که در بازی های کودکی زمانی که نقش راننده‌ی اتوبوس را به عهده می گرفتیم به لحاظ اجرای نقش متفاوت از بانکدار یا معلم عمل می کردیم در قلمرو واقعی هم حداقل در «جلوی صحنه» برای آنکه در ارتباطی که قرار داریم ، باور پذیر باشیم ناگزیر هستیم «مَنِشی» مطابق با جایگاهی که در آن قرار داریم از خود ارائه دهیم. همینجا بگویم که به همین دلیل است که وقتی به اداره ای می رویم و کارمان را (حتابا عنوان غلط انداز «ارباب رجوع») راه نمی اندازند، و برخوردهای پشت گوش انداز و بی اعتناء می بینیم،  معترض می شویم. اگر بخواهیم با واژگان گافمنی (و تفسیری که وی از این واژه ها دارد) سخن بگوییم باید گفت این اعتراض در واقع، از باورناپذیری ما در پس زدنِ فردی ناشی می شود که از عهده نقشی که باید داشته باشد برنیامده است. به بیانی وقتی  کارمند اداره ی گذرنامه و یا اداره آب و برق، مطابق با «نقشی» که به اشغال خود درآورده است هماهنگ عمل نمی کند ، ما را به واکنشی بر علیه این تناقض وامی دارد. داخل پرانتز شاید بد نباشد این نکته را هم اضافه کنیم که همین مسئله نشان می دهد که از آنجا که ساختار بوروکراتیک مدرن در ایران ، به اصطلاح از بالا آورده شده است و فاقد زیر بنای دموکراتیک آن است و هرگز هم به آن بهایی داده نشد، بدون پشتوانه های فرهنگی اش شکل گرفته است.
 شاید یکی از عمده فرق های بزرگ و اساسی بازی های نمایشی کودکانه و قلمرو واقعیِ صحنه های نمایشی در این باشد که در جهان نمایش‌های کوچه ـ محله‌ای و خانگی (که در واقع همانگونه که دیدیم تمرینی جهت اجرای نمایش‌های واقعی در بزرگسالی بود)، وقتی کسی در نقش متقابلی که عهده دار بود ، اخلال ایجاد می‌کرد، بی برو برگرد و متفق القول (ازسوی همه ی اعضاء گروه) از بازی اخراج می شد: زیرا قانونِ طلاییِ «همانگی» را در کنش متقابل نمادین بر هم زده بود. حال آنکه کارمندان و مدیرانِ  اداره ها با تمامی بی کفایتی و بی لیاقتی شان جا ـ محل های کنش متقابل نمادین را به طور ثابت به تصرف خود درآورده اند.  
باری، همانگونه که می بینیم، گافمن ضمن آنکه «خود» را محصول و فرآورده ای اجتماعی می بیند که در کنش متقابل نمادین مجال بروز، رشد و تجربه می یابد، یک جورهایی آنرا به وسیله ی ساختارهایی نقشی، متعین می سازد. به عنوان مثال کارمند بانکی که از کارش بیزار است و از مراجعه کنندگان بیزارتر اما با وجود این سعی در پنهان کردن بیزاری اش می کند ، در حقیقت سعی دارد تا از خود چهره ی به اصطلاح خوبی که مناسب با «تصویرآرمانیِ» شغلی اش باشد به مراجعه کنندگان و همکارانش ارائه بدهد. از سوی دیگر آنچه در نظریه ی  گافمن ارائه می شود این نکته ی بسیار مهم نهفته است که «کنش متقابل نمادین» (احتمالا همانطور که در بحث شماره ی قبلی متذکر شده ایم) همینطوری از افراد سر نمی زند بلکه  با توجه به الگوهایی که افراد در «اندوخته های ذهن اجتماعیِ » شان و نیز پیش فهم های متعلق به آن دارند، همراه با «خلاقیت»ی که در نحوه ی اجرا از خود بروز می دهند انجام می گیرد. به عنوان مثال هنگامی که کارمندِ بانک، نفرت خود از کارش را از چشم همکاران و مشتری ها پنهان می کند، به اندازه ی فردی که در مصاحبه ی شغلیِ خود وانمود به داشتن موقعیت یا تخصصی می کند که ندارد و یا پزشکی که تلاش می کند آگاهانه برای جلب اعتماد بیمارش، برخوردی اثر گذار بر وی گذارد، در تمامی این اعمال«خلاقیت» وجود دارد. ضمن آنکه در واقع بر اساس همین خلاقیت و مهارت ارتباطی ست که چنانکه گافمن معتقد است، می توان در کنشهای متقابل، اقدام به «هاله پوشی» کرد. یعنی زمانی که به هر دلیلی ایجاد فاصله را با طرف مقابل مان لازم می بینیم، می توانیم وی  را در پشت مرزهای ارتباطی ای  که مایل به رعایت اش هستیم، نگهداریم.
و بالاخره نکته‌ی دیگری که نشان دادن‌اش عاری از لطف نیست ، تصویری است که گافمن از نحوه‌ی ارتباط گیری آدمها در فضای خاصی از زندگی روزمره ارائه می‌دهد. وی علاوه بر کشف «جلوی صحنه» در کنش متقابل نمادین، «پشت صحنه» ای را نشان می دهد که همواره مایل به محفوظ داشتن اش از ارتباطات رسمی هستیم. به عنوان مثال سالن پذیرایی خانواده قبل از ورود مهمانان، «پشت صحنه»ای است که می توان به راحتی در آن گفتگوهایی را دنبال کرد که مسلماً در مقابل مهمانان جایز نیست: مثلا اینکه « مبلی را که پایه اش شکسته در جایی قرار دهیم که احتمال نشستن بر رویش کمتر است. یا برای شام به مهمانان اصرار نکنیم زیرا حتا تخم مرغ هم در یخچال نداریم» . هرچند که وی به «خارج از صحنه»ای نیز اشاره می کند که بر نظاره گری ما تأکید دارد. مانند هنگامی که مشغول تماشای تلویزیون هستیم. اما به باور من، از آنجا که نحوه ی درک انسانها از جهان همواره ناشی از «درـ موقعیت بودن» است ، هیچگاه نمی توانیم «خارج از صحنه» در معنای انتزاع شدن از هر موقعیتی بسر بریم؛
بهرحال اروینگ گافمن یکی از مهمترین نظریه پردازان کنش متقابل نمادین است، که آشنایی با وی می تواند درک ما را از زندگی به کلی دگرگون سازد تا جایی که  از قدرت خلاقه ی خویش به شگفتی درآییم.

پس از متن
تا آنجا که اطلاع دارم کتاب «نمود خود در زندگی روزانه» اثر اروینگ گافمن(1959)،  هنوز به فارسی ترجمه نشده است، از اینرو برای نوشتن این متن از کتاب «نظریه ی جامعه شناسی در دوران معاصر » ، تألیف جورج ریتزر ، ترجمه محسن ثلاثی ، انتشارات علمی ، استفاده کرده‌ام.
آذر 1389