۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

نظریه به زبان ساده (7) : روش‌شناسی مردم‌نگر

نوشته زهره روحی
به نظر شما  منظور از عبارتِ « انسان، موجودی اجتماعی است»،  چه می تواند باشد ؟  شاید بهتر باشد  نخست سری به قلمرو روزمره بزنیم و بینیم اصطلاح «اجتماعی بودن» در آنجا چگونه درک و تفسیر می شود . واقعیت این است که  در اصطلاحات روزمره، معمولاً  وقتی از فردی که خوش مشرب و خوش ارتباط است، در برابر فردی که زیاد اهل آمد و رفت و یا خوش و بش با دیگران نیست از اصطلاح «اجتماعی» بودن استفاده می کنیم. و بر اساس همین نگاه است که فرضاً وقتی دوستی  درباره همکارش اظهار نظر می کند که  مثلاً  « امیر اصلاً اجتماعی نیست» ، ما  سریعاً مقصود  او را اینگونه می‌فهمیم  که «همکار دوستمان که نامش امیر است، زیاد به جوش نیست و تمایلی  به معاشرت و رفت و آمد  با  دیگران  ندارد».
 اما صرف‌ نظر از چنین تفسیری، آیا واقعاً کسی می‌تواند عضوی از جهان اجتماعی باشد و با این حال«اجتماعی نباشد»!؟ علوم اجتماعی، که در اینجا مقصودمان به طور مشخص  جامعه شناسی است، به «اجتماعی بودن» انسان گواهی می‌دهد. خصوصاً جامعه‌شناسیِ خُردی که اساس کارش را روی  کنش متقابل اجتماعی گذاشته است. اگر در یکی  دو بحث  گذشته، صحبت‌مان در خصوص «نماد»‌ها،  ابزارها  و جا ـ مکانهای  «اجتماعی شده»‌ای بود که معنا و مفهومی مشترک در ذهن ما داشته‌اند، امروز می‌خواهیم درباره‌ی رفتارهایی گفتگو کنیم که‌ فقط به این دلیل به کارشان می‌گیریم که اجتماعی هستند؛  یعنی چون  برای «دیگری»ای که با هم در یک جامعه زندگی  می کنیم ، قابل درک  است و منظور ما  را  از آن بفهمد، از آنها استفاده می کنیم.  از بین  انواع جامعه شناسی هایی که  این بحث را دنبال کرده اند و آنرا معرفی کرده اند ، می توان به «روش شناسیِ  مردمنگارانه» اشاره کرد. اگر دقت کنیم متوجه می شویم حتا نامی که این گروه از جامعه شناسان بر روش کارشان گزیده اند، اشاره ای مستقیم به عرصه ای دارند که مردم در آن عمل می‌کنند. دقیق تر بگوییم: نگاهشان به روشی است که مردم در حین اعمال و رفتارشان از خود نشان می‌دهند.
اکنون برای آشنایی  با این نگرش جامعه شناختی، همچون  بحث های قبلی آنرا در «جریان عمل»  نشان خواهیم  داد: یعنی به کمک مثال‌های آشنا و ملموسی که در روابط روزمره از آنها استفاده می‌کنیم.  اما برای راحتی بیشتر، به سراغ  مثال‌های بحث های پیشین می‌رویم . زیرا یک بار قبلاً آنها را به تجربه‌ی  ذهنی ـ تصوری خودتان در آورده‌اید. ضمن آنکه با استفاده از آن مثال‌ها ، متوجه زمینه‌ی مشترکِ «کنش های متقابلی » می‌شویم که در قلمرو روزمره به هم پیوند خورده اند .
باری، اگر به خاطرتان باشد،  در بحث شماره‌ی 3 (که بحثی در باره «بی تفاوتی مدنی» بود) ، وقتی می‌خواستیم  درباره ضرورت رعایت و حفاظت از مرزهای شخصی و خصوصی در مراودات روزمره  گفت و گو کنیم  و عملا آنرا در جامعه‌ی خودمان (شهرهای بزرگ) نشان دهیم، از مثال‌های زیر استفاده کردیم:
" تصور ‌کنید، در پیاده‌رو در حال قدم زدن هستید از سمت مقابل به فاصله‌ی ده متری، زن جوانی به سوی شما می‌آید، رنگ و مدل لباسی که او پوشیده به نظرتان جالب است و در مجموع زنِ جوان رهگذر به نظرتان خوش ظاهر و خوش لباس می‌آید. معمولاً در چنین مواقعی انگاری ناخود آگاه  (به لحاظ آداب اجتماعی؟) می‌دانیم تا زمانی می‌توانیم او را آزادانه تماشا کنیم که نگاه کردنمان به چشم نیاید یعنی در فاصله‌ی دوری از او قرار گرفته باشیم، اما به محض آنکه در نزدیکی وی قرار می‌گیریم، دیگر نمی‌توانیم او را مستقیماً نگاه کنیم و رفتار معمول این است که تظاهر کنیم نسبت به او بی‌تفاوتیم و یا اگر هم خیلی مشتاق فهمیدن جنس لباس او هستیم، به اصطلاح زیر چشمی این کار را انجام دهیم. در مثالی دیگر سوار اتوبوس و یا تاکسی هستیم و کنار دستی‌مان مشغول مطالعه‌ی کتابی است، باز هم رفتار معمول این است که به صفحه باز کتاب او سرک نکشیم. و یا در حالی که کنار یکدیگر نشسته‌ایم و بدن‌هایمان در مجاورت یکدیگر قرار گرفته، آداب اجتماعی حکم می‌کند، تا جایی که می‌توانیم به گونه‌ای رفتار کنیم که این «کنار هم نشینیِ اجباری» (که به تماس بدن‌هایمان منجر شده است) را برای یکدیگر در حالتی کاملاً محو و کم رنگ جلوه دهیم؛ طوری که حضورِ فیزیکی‌مان برای بغل دستی‌، «به مثابه بدن یک انسان» احساس نشود. و باز در مثالی دیگر می‌توانیم از نحوه‌ی ارتباط گیری‌ دورادور و با ملاحظه‌ی با همسایه‌گان یاد کنیم که احتمالاً سعی‌ می‌شود حد بالای ارتباط همان سلام و علیک‌های تشریفاتی و کلیشه‌ای باشد، بی‌آنکه فرصت و یا نیازی به ارتباط گیری بیشتر داشته باشیم و یا اصلا ضرورتی برای این کار ببینیم ".
اکنون به این مسئله توجه کنید که اگر زیمل (و بعدتر گیدنز ) درباره «بی تفاوتی مدنیِ » نهفته در این نحوه‌های ارتباطی که خاص جوامع بزرگ اند، گفتگو کردند و به جامعه‌شناسیِ خُردِ مدرن بهاء دادند، جامعه شناسان مردم نگر (یا مردم نگارانه)، به کشف چیزی نائل شدند که برای زیمل کمترین اهمیتی نداشت و در نتیجه به چشمش هم نیامده بود. آنچه که اینان دیدند و زیمل ندید، استفاده‌ی مداوم و پیگیرانه از «روش»هایی است که من و شما مثل یک «قاعده‌ی ارتباطی»، هر روزه به کار می‌گیریم تا بتوانیم حد و حدود و مرزهای نامرئی همدیگر را رسم کنیم. حد و مرزهایی که نشانگر زندگی در جامعه‌ی مدرن است. به عنوان مثال برای جامعه‌شناسِ روش‌شناسیِ مردم‌نگر این موضوع جالب است که به محض اینکه من و شمایی که  با یکدیگر آشنایی نداریم، از سر ناگزیری در یک محیط  مشترک  و تنگاتنگِ  هم  قرار می‌گیریم، فوری از «روش‌» هایی استفاده می‌کنیم که مانند «قانونی ارتباطی» سر و کله‌اش پیدا می‌شود و رفتار ما را «نسبت به یکدیگر»، به اصطلاح  هدایت و مدیریت می کند. به بیانی واضح‌تر این جامعه‌شناسان، کاشفِ حضور نامرئیِ انبانی از روش‌ها به مثابه «قاعده‌های ارتباطیِ انواع کنش‌های متقابل»ی هستند که بین من و شما هر روزه برقرار است. به عنوان مثال وقتی در خیابان راه می‌رویم و ناگهان خود را در کنار غریبه‌ای می‌یابیم، کاری که در این حال معمولاً انجام می‌دهیم برداشتن گامهایی کندتر یا تندتر است تا مرز و حد و حدود خود و او را رسم کنیم؛ و یا مثلاً زمانی که منتظر دوستی در ایستگاه اتوبوس ایستاده‌ایم، و در همان جا فرد دیگری هم به انتظار اتوبوس و یا ... ایستاده است، رفتار معمول باز هم این است که سریعاً حدی از فاصله را ایجاد ‌کنیم تا بدین ترتیب ایستادن اتفاقی و ناگزیریِ هر دویمان در آن محل، حمل بر «باهم بودن» و با هم آشنا بودن نشود؛ مثالهای بسیاری از این دست وجود دارد که مبتنی بر قاعده و روش خاصی است که دائماً در حال تنظیم انواع روابط متقابل اجتماعی هستند.
 اما آیا هیچوقت به این مسئله فکر کرده اید که از کجا می دانید که وقتی در صندلیِ عقبِ تاکسی، بالاجبار کنار مسافر دیگری قرار گرفته‌اید، چگونه باید بشینید که وی احساس مزاحمت از سوی شما نکند؟ و یا از کجا می‌دانید که زمانی  که وی کیف پولش را در می آورد (با وجودیکه  شدیداً  کنجکاو  نگاه کردن به عکسهای داخل آلبوم جیبیِ کیف‌اش هستید) باید نگاهتان را به وضوح به سمت پنجره اتوموبیل بگردانید و خود را تا حد امکان«بی تفاوت» نشان دهید تا او  به راحتی درون کیفش را بکاود!؟  لطفا در همین آغاز، به این مطلب خوب دقت کنید تا از یک بدفهمی بزرگ پرهیز کرده باشیم: آنچه برای این قلمرو جامعه شناسی مهم است، «روش مند» بودنِ کنش های متقابل اجتماعی است؛ روشهایی که  هر چند از یک «قاعده»ی فرهنگی ـ ساختاریِ کلی (که مسلماً  منضم به شرایط تاریخی و ... است)،  تبعیت می کنند اما این تبعیت به صورت یک عمل مکانیکی تکرار نمی‌شود، زیرا از سوی کنشگران اجتماعی «در حین روابط متقابل» به صورت بکر و تازه همانند یک اثر هنریِ ارتباطی «خلق» می شوند. در بحث هایی که پیش از این داشتیم، از اهمیت و حساسیتِ کنش‌های متقابل اجتماعی، (در قلمرو روزمره) به مثابه اتاق جراحی یاد کردیم، امروز می‌خواهیم به آن گفته، این نکته را اضافه کنیم که قلمرو روزمره، به دلیل صحنه‌ی عملیاتیِ کنش های متقابل اجتماعی، عرصه‌‌ی خلاقیت و هنرنمایی‌های ارتباطی نیز هستند. و این یعنی هر آدمی برای خود «هنرمندی اجتماعی» است زیرا به یاری روش‌های ارتباطی و مهارت‌های فردی‌، «آثار ارتباطیِ» خاص خود را می‌آفریند. درست همانند آن دوست و یا آشنایی که با هنرنمایی‌های‌ ارتباطی‌اش همواره ما را شگفت زده‌ی خویش می‌کند!
بهرحال فرقی نمی کند که درباره‌ی کنش هایمان، بگوییم آنها را «مدیریت می‌کنیم » و یا بگوییم به مثابه اثری هنری آنها را «خلق می‌کنیم» ؛ مهم این است که فراموش نکنیم، که آنها را در طی فرایند ارتباطی ای که در آن قرار داریم ،  به  اندیشه ی خود راه می دهیم و    از روی  فکر و اندیشه با آنها ارتباط  برقرار می سازیم : چیزی که  در بین  «روش شناسان مردم نگر»  از آن با اصطلاح «باز اندیشی » یاد می شود. به زبان ساده یعنی تنها به شرطی می‌توانیم «بدانیم» که نباید به داخل کیف پول کسی که در کنار ما روی صندلی عقب تاکسی نشسته است نگاه کنیم که بتوانیم درباره این عملی که می‌دانیم زشت است فکر کنیم و از آن تفسیری ارائه دهیم. به عنوان مثال (باخودمان واگویه‌هایی از این دست داشته باشیم) : «سرک کشیدن توی کیف و وسائل شخصی دیگران، چه عمل زشتی است. بعضی‌ها چقدر بی‌ملاحظه و فضول‌اند؛ اینقدر از اینجور آدمها بدم می‌آید. هیچکس نیست به آنها بگوید که خب بابا به همان نسبت که تو خوشت نمی‌آید کسی وسایل شخصی‌ات را بکاود، دیگری هم خوشش نمی‌آید که تو هم چهارچشمی داخل کیف کسی را دید بزنی و ...».
واقعیت این است که آنچه در واگویه و تفسیر بالا اتفاق افتاد این بود که دستور تربیتی مادرمان در کودکی را به یاد آوردیم ( که مثلاً : نگاه کردن به وسایل شخصی دیگران عمل بدی است) و سپس با متعالقات ذهنیِ خودمان دوباره اندیشیدیم. یا به اصطلاح مورد باز اندیشی قرار دادیم.  همانطور که ملاحظه می‌‌کنید، در این گفتگوی با خود،  توقع داشتیم که شخص کنار دستی‌مان بتواند خود را به جای دیگری بگذارد تا بفهمد که عمل سرک کشیدن‌اش زشت و بی‌ادبانه است. و این یعنی بخش بزرگی از راه‌اندازی‌های ارتباطی ما در قلمرو روزمره به کمک همین «توقع داشتن»ها و یا به اصطلاح «چشمداشتنِِ عمل خاصی از سوی دیگری» صورت می‌گیرد. به عنوان مثال ما از همسایه‌مان متوقع‌ هستیم که اگر دارد آش نذری پخش می‌کند، به مایی که آپارتمانمان روبروی در آپارتمانش است و هر دو هم در یک طبقه زندگی می‌کنیم، آش نذری بدهد. و از قضا از آنجا که این توقع و چشمداشت در فرهنگ ‌ما شأن عرفی دارد، صد در صد هم اتفاق می‌افتد؛ مگر آنکه با آن همسایه بگو مگوی سختی کرده باشیم و به اصطلاح چشم دیدار همدیگر را نداشته باشیم. بهرحال همین توقع و چشمداشتن از دیگری در کنش‌های متقابل اجتماعی،  سهم بزرگی در شکل دهی به قاعده‌‌ها و روشهای ارتباطی دارد: نگاه به داخل کیفش نکنم، چون من هم خوشم نمی‌آید کسی به درون کیفم نگاه اندازد، و یا اگر دارم آش نذری پخش می‌کنم برای خانم جواهری هم ببرم چون همسایه‌ی روبرویی‌‌ام است و خوبیّت ندارد و ...؛ اما شاید برایتان جالب باشد که بدانید در قلمرو روابط روزمره، این توقع و چشمداشتن از دیگری و از خودمان، در واقع در ذهن همه‌ی ما یک «خود اجتماعی» مشترک آفرینده است. «خود»ی که بی‌آنکه نسبت به آن آگاهیِ مستقیم داشته باشیم در تمامی حرکات و رفتارهایمان به حساب می‌آید و با نگاه به آن به کنش متقابل دست می‌زنیم؛ (حتا اگر لازم باشد آنرا به اصطلاح «دور بزنیم» و سر نه فقط یک فرد بلکه ملتی  را کلاه بگذاریم....).    
باری، در اینجاست که جامعه شناسیِ «روش شناسیِ مردم نگر»  با هشیاری بی نظیر خویش، خود را به بحث های جرج هربرت مید پیوند می‌زند و به این ترتیب خود را یکی از وارثان نتایج بازاندیشانه‌ی نظریه‌ی «خودِ» مید در مباحثِ مربوط به کنش متقابل اجتماعی می‌داند. اما به زبان ساده این حرفها یعنی اینکه آآنشآن ما آدمها  نه  تنها موجودات مکانیکی  مثل رباتهای فیلمهای اکشن نیستیم  (بخوانیدش بی بهره از قدرت اعجاب انگیز هنر «اندیشیدن»)، بلکه برخلاف تصور «رفتار گرایان»، به کنش‌هایمان بر اساس شرایطی که در آن قرار گرفته ایم فکر می‌کنیم و با توجه به موقعیت اجتماعی و تاریخی، دانش، مهارت و قدرت خلاقیت‌مان آنها را ایجاد می‌کنیم، به همین سادگی و با این همه عملیات پیچیده ! بنابراین می بینیم که ما آدمها در کوچکترین حرکت و رفتاری که  از خود نشان می دهیم (و مسلما منظور رفتاری است که از معنا و مفهوم  برای خودمان و دیگری  برخوردارباشد)، عالمی از حلقه های معنایی و ارتباطی را  به هم مرتبط می‌کنیم و بی‌کمترین زحمتی به هم پیوند شان می زنیم. اما آیا به نظر شما  این سخن نمی‌تواند به این معنا باشد که تمامی این اعمال در رابطه‌ای اجتماعی ساخته می شوند، و اگر سرشتِ اجتماعیِ این اعمال، همان امکان بزرگ و لایتناهی ای نیست که از موجودات انسانی، جهانی شبکه ای و در نتیجه خلاق می سازد!؟ 
به بیانی کلی‌تر همه‌ی این حرفها به این معنی است که همه ی ما  آدمها  (اصلاً موجودی به نام انسان) موجودات خلاق و با هوشی هستیم که  نه تنها از قدرت تشخیص و بکار گیری قاعده و روشهای ارتباطی برخورداریم بلکه آن روشها را به  میل خود « به اجرا»  در می آوریم. و از قضا به هنگام «اجرا» و یا  به بیانی دقیق تر به هنگام به کار گیری قدرتِ «باز اندیشی» و کنش برخاسته از آن است که هنر خود و یا نحوه ی مدیریت خود را نشان می دهیم. به عنوان مثال آیا هیچ فکر کرده‌اید که زمانی که خسته و بی‌حوصله در خانه هستیم  تلفن زنگ می زند و مجبور به پاسخ گویی به فردی هستیم که تلفن زده است، فقط به یاری نحوه‌ی اجرای درستِ روش و قاعده‌ی  مکالمه‌ی  تلفنی، و نیز مهارت در مدیریت «اجرا»ی آن است که (چون مایل نیستیم به طرف مقابلمان توضیحی در مورد موقعیت خود بدهیم) می‌توانیم بی‌حوصل‌گی خود را بپوشانیم !؟  به مکالمه تلفنی زیر توجه می کنیم:
« (از آن سوی خط ) الو ، فرشته جان ، تویی؟ سلام ! خوبی ؟ چطوری؟
ـ آره خوبم ، ممنون  تو چطوری !؟
ـ من هم خوبم ، خیلی وقت بود ازت خبر نداشتم ...گفتم...
ـ ممنون...   بچه ها چطورن، از  مژگان جون چه خبر ، مرتضا  و زن و بچه اش چطورن، ازشون خبر داری ؟
ـ آره ، پریروز باهاش تلفنی حرف زدم ، (یا)  شب جمعه ای همه شون شام  اینجا بودن،  مادر زنش داره می‌ره پیش خواهرش  و......... »
و بدین ترتیب  بدون اینکه نیازی به سخن گفتن از خود باشد و در نتیجه بی‌حوصله‌گی‌مان برملا شود،  تنها به کمک  دانستنِ روش و قاعده‌ی مکالمات تلفنی و نیز به یاری مدیریت خوب در استفاده از تجربه‌ی ناشی از شناخت علاقه‌مندی‌های طرف مقابل، (به عنوان مثال اینکه بدانیم چه چیزهایی طرف مقابل را به شوق و گفتن از خود و حال و احوالش وامیدارد) به اصطلاح  موفق می‌شویم بی‌آنکه به چشم بیآید دائماً  توپ را در زمین طرف مقابل بیندازیم. اما حتا اگر این بی‌حوصلگی لو هم برود، جامعه‌شناسان روش‌شناسیِ مردم‌نگر کشف کرده‌اند که میل به حفاظت از فضای «اجرا»ی کنش متقابل اجتماعی، هدف مهمی است که طرفین آنرا دنبال می‌کنند و چنانچه یکی از آنها در اجرا با مشکل مواجه شود، دیگری تمامی تلاشش را می‌کند تا آنرا پوشش دهد. یعنی با توجه به شناختِ تجربی که از طرف مقابل‌ وجود دارد، سعی می‌شود ناقص بودن و لنگی داشتن شیوه‌ی ارتباط گیریِ طرف مقابل را یا به روی خود نیاوریم، یا اگر اشاره‌ای لازم باشد، خود را با دلیلی که وی ارائه می‌دهد، و نقصان را توجیه می‌کند، (حداقل در ظاهر)  قانع شده نشان دهیم و یا به یاری مهارت و ابتکار شخصیِ خویش، نحوه‌ی برخوردی را در پیش ‌گیریم که کمک ‌کند، شخص به راحتی خود را باز کند و از مشکلاتش سخن بگوید. بهرحال آنچه که این جامعه شناسان بر آن اصرار می‌ورزند، و بر آن تأکیدی اساسی دارند، همکاری و مشارکتی است که طرفینِ کنش متقابل اجتماعی برای ساختن و یا ایجاد کردنِ آن چیزی که به آن «واقعیت» می‌گوییم، از خود به خرج می‌دهند. آنهم در سمت و سویی که این واقعیت هماهنگ با عرف اجتماعی به اجرا درآید. 
و از قضا برای اثبات درجه‌ی اهمیت اجرای «درست و هماهنگ با عرف» (برای کنش‌گران در کنش متقابل اجتماعی) است که هارولد گارفینکل (ـ 1917)، جامعه‌شناس بزرگ تصمیم می‌گیرد به کمک دانشجویانش دست به آزمایش‌هایی «نقض کننده‌» بزند. ریتزر در اینباره می‌گوید: « گارفینگل از دانشجویانش خواست ک حدود یکساعت در خانه‌هایشان چنان رفتار کنند که انگار در یک خانه‌ی غریبه به عنوان دانشجوی شبانه‌روزی زندگی می‌کنند.»(ص 378) . ریتزر از قول گارفینکل چنین  نقل می‌کند:
«[در بیشتر موارد، اعضای خانواده از چنین رفتاری بهت زده شدند] ، گزارش‌های دانشجویان پر از شرح حیرت، سردرگمی، جاخوردگی، اضطراب، دستپاچگی، خشم و این اتهامات از سوی اعضای خانواده بود که دانشجوی مورد نظر [فرزندشان] رفتاری ناشایست، نسنجیده، خودخواهانه، پست و غیر مؤدبانه دارد.» (همانجا)
و آن چیزی که گارفینکل، از این آزمایش خطیر به دست می‌آورد در گزارش ریتزر چنین خلاصه می‌شود: « آنچه که بیشتر از همه توجه گارفینکل را جلب کرده بود، شیوه‌هایی بود که اعضای خانواده بر پایه‌ی عقل سلیم به کار می‌بردند تا با یک چنین رفتار خلاف عرفی کنار بیآیند. آنها از فرزندانشان می‌خواستند که رفتار خلاف انتظارشان را توجیه کنند: ـ مگر از دانشکده اخراجت کرده‌اند؟ ؛ نکند حالت خوب نیست؟ ؛ نکند عقلت را از دست داده باشی؟» (صص 378ـ 379).
بنابراین، همانگونه که گارفینکل هم نشان داده، در کنش‌های متقابل اجتماعی (البته صرفاً در موارد عادی و غیر بهانه‌جویانه) یاری و همراهی به کنشگر مقابل برای توجیه‌پذیر کردن کُنشِ خارج از عرف، پیش‌بینی نشده و یا بیرون از مرزهای چشمداشتی، هدفی است که به دلیل «شکنندگی کنش متقابل اجتماعی» در زندگی روزمره همواره دنبال می‌شود. اما آیا، بدون پژوهش و علاقه‌مندی‌های جامعه‌ شناسان روش‌شناختی مردم‌نگر، جامعه شناسی می‌توانست به این دریافت مهم دست یابد !؟
آذر 1389



پس از متن :

تا جایی که اطلاع دارم از نظریه پردازان روش‌شناسی‌ مردم‌نگر، هنوز کتابی به فارسی ترجمه نشده است. از اینرو به دلیل اهمیت و جالب بودن بحث‌هایی که دارند، از کتاب نظریه جامعه‌شناسی در دوران معاصر، تالیف جورج ریتزر ، ترجمه محسن ثلاثی ، انتشارات علمی، 1374 استفاده کرده‌ام.    

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

نظریه به زبان ساده (6) : « نمایشی» ، با نگاهی به نظریه‌ی اروینگ گافمن


نوشته زهره روحی

در حال حاضر را نمی‌دانم، اما در زمان کودکی  من و  همسن و سالهایم (چهل ، پنج سال پیش )، همواره یکی از موضوعات انشاء دوران دبستان این بود که « در آینده چه کاره می خواهیم بشویم؟» و روز انشاء خوانی، بسته به مشاغل در بورس آن زمان، هر دانش‌آموزی می‌آمد و تصویر آینده خودش را ارائه می‌‌داد که عموماً هم معلم، پرستار، پزشک، مهندس و یا خلبان هواپیما بود و ندرتاً بقال یا راننده اتوبوس؛  اما  واقعیت این است که تمام شور و هیجانِ متعلق به این مشاغل به محض ورود به عالم انشاء گرفته می شد و بلااستثناء همگی تبدیل به «کلیشه»هایی عاری از حسِ خلاقیت و قدرت عملی ای می‌شدند، که اتفاقاً بچه‌ها فقط به دلیل آنها به سوی آن مشاغل جذب شده بودند. به بیان دقیقتر، دانش آموزان فقط به دلیل علاقه به «انجام» «نقش‌ها»یی که هویت آن مشاغل در گروی آنها بود، به آنها علاقه نشان می دادند. اما به نظر می‌رسید از نظر معلمان و نظام آموزشی آن دوره، گفتن از اعمال و ابزاری که هر شغلی برای خود داشت و آنها را به کار می‌گرفت، عملی کودکانه بود. به عنوان مثال اینکه بگوییم «دوست دارم پزشک شوم زیرا آنها با گوشی‌های فلزیِ براق و مجدوب کننده‌شان می‌توانند به قلب آدمها گوش کنند، ظاهراً چندان هوشمندانه نبود...
 بهرحال با وجودی که معلمان، درکی تجربی از این  مسئله داشتند ، چنان تحت سلطه‌ی نگرش انتزاعیِ حاکم بر روش تدریس بودند که بی آنکه عمد و غرضی در کار باشد ، کودکان را وادار به حذف و تحریف واقعیت عملی مشاغل مورد نظر می کردند. چرا که اولاً گمان می‌کردند زنگ انشاء ، ساعت یادگیریِ نوشته‌های پر طمطراق است و دوم اینکه یکی از این نوشته حتماً باید درباره‌ی خدمت به جامعه و هموطن باشد که معمولاً هم آنرا در موضوع «دوست دارید در آینده چه کاره بشوید» می‌گنجاندند؛  و با این عمل از سر ناآگاهی، نه تنها تمامی شور و اشتیاقِ موجود در ابزارهای شغلی و یا عملیاتِ متعلق به مشاغل را فدای جملات و عبارات پرطمطراق می‌کردند، بلکه از همان ابتدا به دانش‌آموزان یاد می‌دادند که نگاهی به شدت انتزاعی به «جامعه» و روابط موجود در آن داشته باشند.
حقیقت بگویم نه فقط برای من، چه بسا برای بسیاری از دانش‌آموزان اینگونه تصور می‌شد که  گویی «جامعه»، جایی است بیرون از فضای مدرسه، خانه، مغازه‌ی بقالیِ سر کوچه، و... ، که باید با ادب و تواضع کامل به آنجا رفت و به «هموطنان»ی که در آنجا هستند، خدمت کرد. و طبیعی است که در ادامه‌ی همان تصور غلط، این هموطنان هم یقیناً  کسانی بودند به غیر از آنهایی که می‌شناختیم و دور و برمان زندگی می‌کردند. یعنی به غیر از هم کلاسیِ بغل دستی و یا خود خانم معلم و یا بقال سرکوچه و یا دختر همسایه‌ای که باهاش قهر کرده‌ایم! با چنین تصورات گنگ و مبهمی که فقط ناشی از روش تدریس غلط است، بی‌دلیل نیست که رشته‌ی جامعه‌شناسی اینهمه در ایران مهجور مانده است.
 باری، بدین ترتیب دانش‌آموزی که مفتون هیئت و شیوه‌ی رفتار «پزشک بودن»، بود (که با ابزارهای آئینی خاصی همچون روپوش سفید و گوشیِ آویزان روی روپوش شروع می‌شد و با  اعمال آیینیِ پزشکی، مانند گوش دادن به ضربان قلب، گذاشتن درجه تب در دهان بیمار، دقت و تمرکز داشتن روی صدای تنفس بیمار به اوج می‌رسید)، با دانش‌آموز دیگری که دلباخته‌ی اتوریته‌ی معلم در تعلیم و تربیت و کنترل کلاس درس بود و یا  با آن دیگری که با شگفتی به پرواز هواپیماها نگاه می‌کرد و با شور و هیجان به توانایی‌های تکنیکی خلبانان فکر می‌کرد، به وسیله‌ی «انگیزه ی خدمت به جامعه و هموطنان » (که در واقع جایگزین همه ی علاقه مندی های اصیل و واقعی شده بود،) چنان به هم شبیه می شدند که یک دانش آموز به تنهایی می‌توانست برای همه‌ی کلاس و درباره‌ی همه ی پیشه‌ها فقط «یک» انشاء بنویسد! به بیانی آموخته بودیم که در کلاس درسِ انشاء  بر «عناصر هویتی ـ نمایشیِ» مشاغلی که برایمان جذاب و پُر کشش بود، سرپوش بگذاریم و در عوض انگیزه‌ی مشروع و نمره‌آورِ «خدمت به جامعه» را رو کنیم.
اما این همه ی داستان نیست، زیرا آنچه که در کلاس انشاء، اجازه ی بروز نداشت و  بنابر غریزه‌ی موقعیت شناس کودکی، مثل یک راز سر به مُهر  پنهان نگه داشته می شد، در اوقات فراغت، خصوصاً در«بازی»های ایام تابستان که از سوی برادر بزرگتر مدیریت می شد با همراهی گروهی از همسن وسالهای خود از خواهران گرفته تا بچه های محل، در کوچه و یا گوشه و کنار سایه دارِ حیاط  و یا زیر زمین بزرگ خانه، به طرز بسیار باشکوهی به «اجرا» در می‌آمد. و به دور از چشم معلم و بی نیاز از سرهم کردن کلمات قلنبه ، سلنبه‌ی کلاس انشاء، با بازی کردن نقش «راننده ی اتوبوس» ، و یا پزشک بیمارستان (بی آنکه روحمان خبر دار شود،) عملاً خدمت به جامعه را تمرین می کردیم! جالب اینکه حتا اگر کسی شغل بانکداری را انتخاب می‌کرد، به خوبی  می دانستیم که چطور ابزارهای آیینی ـ نمادینی ، آنرا هم حتما تهیه کنیم (تهیه کاغذهایی یکدست با رنگهایی متفاوت در نقش انواع اسکناسِ آن زمان با ثبت اعداد متفاوتی روی آن ، و نیز استفاده از یک جعبه در نقش باجه ی بانک و...) و یا استفاده از کاغذهای سفید باریک و کوچکی که به طرزی هنرمندانه، بُرشی دندانه‌دار می‌گرفت و مطابق با بلیط هایی آن زمان شرکت واحد (اوایل دهه 40) به دقت تصویر آرم شرکت واحد رویشان کشیده می شد! در همین جا بگویم که از حیث «بازی های نمایشی» طبقه متوسط نسل ما، شاید موفق ترین نسل ها بود چون جدا از برخورداری از امکان موقعیتیِ «محصل بودن»، بدین معنا که از امکان کاملاً مشروع و رسمیت یافته‌ی استفاده از مزایای تعطیلات تابستانی‌ برخوردار بودن؛ که فقط و فقط صَرف عمل کاملاً مشروعیت‌دار «بازی» می شد؛ آنهم بازی هایی به یاری قدرت خلاقیت و ابتکار عملی که تماماً از قوه ی تخیل خودمان بهره می گرفت و از آن جالبتر اینکه حتا ابزار این بازی های نمایشی به جای آنکه خریداری شوند،  در «کارگاههای همواره دایر کاردستی های خانگی» به یاری همیاری های خود جوش روابط کودکی «تولید» می شد. (لطفاً مقایسه شود با دکانهایی که امروزه به نام کلاس خلاقیت دایر می شوند. بدون نیاز به  توضیح بیشتر!)
و از سوی دیگر برای آنکه اقبال کودکان و نوجوانان طبقه‌ی متوسط شهرنشینِ نیم قرن پیش به کمال رسد با پدیده‌ی شگفت انگیزِ «تلویزیون»ی مواجه  شده بود که تازه به ایران آمده بود و به همین دلیل هم برنامه‌ها و سریالهایش هنوز آنقدر فراوان نشده بود که تأثیرات مخرب بر جای گذارد و به اصطلاح، تماشاگران اش را به مسخ 24 ساعته دچار سازد و مجال فعالیت فکری را از آنها بگیرد؛ بلکه حتا بر عکس، وسیله ای بود که با آن می توانستیم جهان و نحوه های جدید زندگی را کشف کنیم و با الگو برداری از آنها و به کار گرفتن شان در حین بازی‌ها ی نمایشی‌، خود را از سطح  جایگاه تجربی مادران و پدران مان آنسوتر بریم و وضعیت های جدیدی را به تجربه درآوریم.
بنابراین با دیدن تلویزیون می توانستیم با مشاغل مورد علاقه‌مان ، یک جورهایی بیشتر آشنا شویم . مثلا کودک یا نوجوانی که عاشق عملیات متهورانه ی «خلبانی» بود می توانست با دیدن فیلم های داستانی و یا برنامه هایی در این  خصوص، از کم و کیف این شغل با خبر شود و اطلاعاتی به دست آورد که امکان دیدن آنها در ارتباطات روزمره اجتماعی وجود نداشت. و بعد هم با بکار گیری اش در «بازی های نمایشی» ای که هم به یاری «تخیل» و هم به کمک «خواهر و برادران و یا بچه های محل» (که با تقبل نقش های مقابل ، «کنش متقابل نمادین» در بازی نمایشی را امکان پذیر می کردند،) به تجربه ی اجرایی دست یابد. واز آنجا که این تجربه به یاری «کنش متقابل نمادین نمایشی» به طور «خود جوش» به اجرا درمی آمد، همگی آنها می توانستند به تجربه ی جدیدی  از ارتباط با خود و جهان و دیگری دست یابند و حاصل تمامی این بازی های برخاسته از «پرورش کوچه ـ محله»ایِ دهه‌ی 40 ، اندوخته ای می شد برای ارتباط واقعی در جهان روزمره ی بزرگسالی...
اکنون میخواهیم در همین رابطه خود را به یکی از بحث های بسیار جذاب، مهم و مطرح  در «کنش متقابل نمادین» برسانیم. بحثی که آنرا اروینگ گافمن (1922 – 1982)  تحت عنوان «نظریه نمایشی» مطرح کرده است.
قبل از پرداختن به بحث گافمن ، لازم است این نکته‌‌ی بسیار مهم را بگویم که این نظریه را گافمن فقط برای آشکار ساختنِ اهمیت «روابط اجتماعی» برای شکل دهی به چیزی که ما اصطلاحاً به آن «خود» می گوییم، مطرح ساخته است. وی به پیروی از جامعه شناس بزرگ آمریکایی، جورج هربرت مید(1863 ـ 1931)، «خود» را محصول و فرایندی اجتماعی می داند؛ که افراد جامعه به یاری «کنش متقابل نمادین» به آن در محیط های متفاوت اجتماعی ، فرهنگی ، سیاسی و ...، شکل می دهند. به اعتقاد وی : "خود، یک اثر نمایشی است که از ... صحنه ی نمایش بر می خیزد" (گافمن ، 1959، ص 253). و بر این مبنا (همچون همان عالم کودکی که در واقع تمرینی تقلیدی از صحنه ی نمایش قلمروِ روزمره بود) این صحنه نمایش را وابسته به نمادهای معناداری می داند که در موقعیت های ارتباطی که وی اصطلاحاً بدان «جلوی صحنه» می گوید، حضوری بدون قید و شرط دارند . مانند محیط فیزیکی ای که باید مجهز به نمادهای معناداری  باشد که قرار است نوع رابطه ای خاص در آن سر بگیرد. به عنوان مثال اگر شما قصد رفتن به کتابخانه دارید، آن مکانی که به این عنوان معرفی می شود باید مجهز به  کتاب و قفسه های کتاب و برگه دان و سایر ابزار اطلاع رسانی باشد.  (حتا در فضای کتابخانه های مجازی هم، آن فضایی که خود را به نام «کتابخانه» معرفی می کند ناگزیر است تا خود را مجهز به نرم افزار خاصی کند که بتواند کلیه عملیات  کتابخانه های  فیزیکی را انجام دهد).
و باز مطابق همان بازی های دوران کودکی ، این کتابخانه زمانی باور پذیر می شود که «کتابدار»ی که بتواند از عهده ی وظایف نقشی خود برآید، در آنجا حضور داشته باشد. یعنی باید مجهز به دانش و مسلط به ارتباط‌گیری خاص ادبیاتی باشد که در مکانی تحت عنوان کتابخانه به لحاظ ساختار بوروکراتیک  در آن رایج است و شما به عنوان «مراجعه کننده» ای که در رابطه با این ساختار قرار گرفته، از آن متوقع هستید. و این همان چیزی است که گافمن بدان  «نمای شخصی» می گوید. و مسلماً همان طور که در بازی های کودکی زمانی که نقش راننده‌ی اتوبوس را به عهده می گرفتیم به لحاظ اجرای نقش متفاوت از بانکدار یا معلم عمل می کردیم در قلمرو واقعی هم حداقل در «جلوی صحنه» برای آنکه در ارتباطی که قرار داریم ، باور پذیر باشیم ناگزیر هستیم «مَنِشی» مطابق با جایگاهی که در آن قرار داریم از خود ارائه دهیم. همینجا بگویم که به همین دلیل است که وقتی به اداره ای می رویم و کارمان را (حتابا عنوان غلط انداز «ارباب رجوع») راه نمی اندازند، و برخوردهای پشت گوش انداز و بی اعتناء می بینیم،  معترض می شویم. اگر بخواهیم با واژگان گافمنی (و تفسیری که وی از این واژه ها دارد) سخن بگوییم باید گفت این اعتراض در واقع، از باورناپذیری ما در پس زدنِ فردی ناشی می شود که از عهده نقشی که باید داشته باشد برنیامده است. به بیانی وقتی  کارمند اداره ی گذرنامه و یا اداره آب و برق، مطابق با «نقشی» که به اشغال خود درآورده است هماهنگ عمل نمی کند ، ما را به واکنشی بر علیه این تناقض وامی دارد. داخل پرانتز شاید بد نباشد این نکته را هم اضافه کنیم که همین مسئله نشان می دهد که از آنجا که ساختار بوروکراتیک مدرن در ایران ، به اصطلاح از بالا آورده شده است و فاقد زیر بنای دموکراتیک آن است و هرگز هم به آن بهایی داده نشد، بدون پشتوانه های فرهنگی اش شکل گرفته است.
 شاید یکی از عمده فرق های بزرگ و اساسی بازی های نمایشی کودکانه و قلمرو واقعیِ صحنه های نمایشی در این باشد که در جهان نمایش‌های کوچه ـ محله‌ای و خانگی (که در واقع همانگونه که دیدیم تمرینی جهت اجرای نمایش‌های واقعی در بزرگسالی بود)، وقتی کسی در نقش متقابلی که عهده دار بود ، اخلال ایجاد می‌کرد، بی برو برگرد و متفق القول (ازسوی همه ی اعضاء گروه) از بازی اخراج می شد: زیرا قانونِ طلاییِ «همانگی» را در کنش متقابل نمادین بر هم زده بود. حال آنکه کارمندان و مدیرانِ  اداره ها با تمامی بی کفایتی و بی لیاقتی شان جا ـ محل های کنش متقابل نمادین را به طور ثابت به تصرف خود درآورده اند.  
باری، همانگونه که می بینیم، گافمن ضمن آنکه «خود» را محصول و فرآورده ای اجتماعی می بیند که در کنش متقابل نمادین مجال بروز، رشد و تجربه می یابد، یک جورهایی آنرا به وسیله ی ساختارهایی نقشی، متعین می سازد. به عنوان مثال کارمند بانکی که از کارش بیزار است و از مراجعه کنندگان بیزارتر اما با وجود این سعی در پنهان کردن بیزاری اش می کند ، در حقیقت سعی دارد تا از خود چهره ی به اصطلاح خوبی که مناسب با «تصویرآرمانیِ» شغلی اش باشد به مراجعه کنندگان و همکارانش ارائه بدهد. از سوی دیگر آنچه در نظریه ی  گافمن ارائه می شود این نکته ی بسیار مهم نهفته است که «کنش متقابل نمادین» (احتمالا همانطور که در بحث شماره ی قبلی متذکر شده ایم) همینطوری از افراد سر نمی زند بلکه  با توجه به الگوهایی که افراد در «اندوخته های ذهن اجتماعیِ » شان و نیز پیش فهم های متعلق به آن دارند، همراه با «خلاقیت»ی که در نحوه ی اجرا از خود بروز می دهند انجام می گیرد. به عنوان مثال هنگامی که کارمندِ بانک، نفرت خود از کارش را از چشم همکاران و مشتری ها پنهان می کند، به اندازه ی فردی که در مصاحبه ی شغلیِ خود وانمود به داشتن موقعیت یا تخصصی می کند که ندارد و یا پزشکی که تلاش می کند آگاهانه برای جلب اعتماد بیمارش، برخوردی اثر گذار بر وی گذارد، در تمامی این اعمال«خلاقیت» وجود دارد. ضمن آنکه در واقع بر اساس همین خلاقیت و مهارت ارتباطی ست که چنانکه گافمن معتقد است، می توان در کنشهای متقابل، اقدام به «هاله پوشی» کرد. یعنی زمانی که به هر دلیلی ایجاد فاصله را با طرف مقابل مان لازم می بینیم، می توانیم وی  را در پشت مرزهای ارتباطی ای  که مایل به رعایت اش هستیم، نگهداریم.
و بالاخره نکته‌ی دیگری که نشان دادن‌اش عاری از لطف نیست ، تصویری است که گافمن از نحوه‌ی ارتباط گیری آدمها در فضای خاصی از زندگی روزمره ارائه می‌دهد. وی علاوه بر کشف «جلوی صحنه» در کنش متقابل نمادین، «پشت صحنه» ای را نشان می دهد که همواره مایل به محفوظ داشتن اش از ارتباطات رسمی هستیم. به عنوان مثال سالن پذیرایی خانواده قبل از ورود مهمانان، «پشت صحنه»ای است که می توان به راحتی در آن گفتگوهایی را دنبال کرد که مسلماً در مقابل مهمانان جایز نیست: مثلا اینکه « مبلی را که پایه اش شکسته در جایی قرار دهیم که احتمال نشستن بر رویش کمتر است. یا برای شام به مهمانان اصرار نکنیم زیرا حتا تخم مرغ هم در یخچال نداریم» . هرچند که وی به «خارج از صحنه»ای نیز اشاره می کند که بر نظاره گری ما تأکید دارد. مانند هنگامی که مشغول تماشای تلویزیون هستیم. اما به باور من، از آنجا که نحوه ی درک انسانها از جهان همواره ناشی از «درـ موقعیت بودن» است ، هیچگاه نمی توانیم «خارج از صحنه» در معنای انتزاع شدن از هر موقعیتی بسر بریم؛
بهرحال اروینگ گافمن یکی از مهمترین نظریه پردازان کنش متقابل نمادین است، که آشنایی با وی می تواند درک ما را از زندگی به کلی دگرگون سازد تا جایی که  از قدرت خلاقه ی خویش به شگفتی درآییم.

پس از متن
تا آنجا که اطلاع دارم کتاب «نمود خود در زندگی روزانه» اثر اروینگ گافمن(1959)،  هنوز به فارسی ترجمه نشده است، از اینرو برای نوشتن این متن از کتاب «نظریه ی جامعه شناسی در دوران معاصر » ، تألیف جورج ریتزر ، ترجمه محسن ثلاثی ، انتشارات علمی ، استفاده کرده‌ام.
آذر 1389


۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

نظریه‌ به زبان ساده (5) : «کنش متقابل نمادین»


نوشته زهره روحی

اگر کسی به شما بگوید، فرهیختگیِ انسان‌ها در گروی توانایی‌شان در استفاده از «نماد»هاست، کمترین شکی نکنید. همانگونه که در زیر خواهیم دید، شعوری که انسان را از حیوان متمایز می‌کند، در قدرت درک و بکارگیری از نمادهاست. اما لازم است این نکته را هم اضافه کنیم که «درک نماد»ها و یا «بکارگیری‌ نماد»ها، هر چند عملی است که فقط از انسان ساخته است، اما چیزی نیست که همینطوری از آدمی سر زند، بلکه محتاج زندگی کردن در جامعه و داشتن روابط اجتماعی به شیوه‌ای خاص ا‌ست (حالا هر شیوه‌ای که باشد). برای اینکه مطلب را به وضوح دریابیم به اتفاق داستانی را دنبال خواهیم که نقش اولش را شما خواهید داشت:
فرض می‌کنیم شما دختر خانم جوانی هستید که جویای کار است و به طور اتفاقی از طریق آگهی در روزنامه خبردار می‌شوید که فلان مؤسسه  قصد استخدام چند نفر دارد و خوشبختانه شما هم واجد تمام شرایطی هستید که در آگهی درج شده است. بالاخره روزمصاحبه فرا می‌رسد و وقتی به آن اداره می‌روید، به محض باز کردن درِ مؤسسه خود را در سالن بسیار بزرگی می‌بینید که در سمت چپ آن روی دیوار با علامت فلش و نوشته‌ای در بالایش متقاضیان کار را به طبقه‌ی دوم دعوت می‌کند، وقتی به طبقه دوم می‌رسید با دیدن صفی طولانی از متقاضیان، حسابی دلسرد می‌شوید، اما از خوش‌ اقبالی‌ چشمتان به فرد آشنایی می‌افتد که از قضا کارمند همان اداره است. وی که از قصد شما خبردار شده است و نیز ناظر به انبوه افراد  متقاضی است برای آنکه کمکی به شما کرده باشد، با زبان بی‌زبانی به شما می‌فهماند که شخص مصاحبه‌کننده آدم «بسیار مؤمنی» است. برای ما که در جامعه‌ی ایران زندگی می‌کنیم، در پسِ عبارت «آدم مؤمن»، یک عالمه معنا و مفهومی وجود دارد که خبر از نوعی درک روابط و جهان می‌دهد. یا به بیانی دیگر، معرف شیوه‌ای از زندگی است. باری، پوشش شما کاملاً اسلامی است اما با این وجود،  اطلاع‌رسانیِ آن شخص آشنا  به واقع این امکان را برای شما فراهم می‌کند تا به صورتی در اتاق مصاحبه حاضر شوید و به گونه‌ای گفتگو کنید که «مؤمن» بودن «خود»تان را آشکار سازید.
در قلمرو عمومیِ جامعه‌ی ایران، به همان نسبت که مرد مؤمن شیوه‌ی حضور خاصی دارد (به عنوان مثال، نگاهی مستقیم به چهره‌ی زن ندارد، از دست دادن به زنان پرهیز می‌کند، در اتاقی در بسته با زنی نامحرم نمی‌ماند و...،) زن مؤمن هم متقابلاً در مقابل مرد نامحرم، شیوه‌ی حضور خاص خود را دارد که خود را ملزم به رعایت آن می‌کند: مراقب حجابش است، سخن گفتن‌‌اش جلب نظر نمی‌کند و ...
اکنون با استفاده از این ماجرا  می‌خواهیم «کنش متقابل نُمادین» را در عمل تعریف کنیم. مثلاً می‌خواهیم نشان دهیم که اگر شما در جهان«نمادهای معنادار» زندگی نمی‌کردید و در تولید و باز تولید آن مشارکت نمی‌داشتید، محال بود بتوانید شخص اول داستان فرضی ما قرار بگیرید. شاید برایتان جالب باشد که بگوییم ، اینکه شما به «آگهی استخدامِ» آن مؤسسه، به عنوان «متقاضی کار» پاسخ دادید، به این می‌ماند که بین شما و ساختار اداری آن مؤسسه گفتگویی صورت گرفته است: ازجایی فراخوانی برای کار، یا دعوت به شرکت در همایش و یا «صلایی» برای نماز داده می‌شود، شما با رفتن‌ به آنجا و مشارکت در آن، در واقع  به آن دعوت «پاسخ» ‌داده‌اید. همینطور توجه به علائم راهنمایی ـ رانندگی در حین رانندگی، خبر از «کنش متقابل»ی می‌دهد که به واسطه‌ی «نماد»های متفاوت انجام گرفته است.
می‌خواهیم بگوییم که در هر دو مورد شما از طریق درک «نمادهای معنادار» با جهانی که در آن قرار دارید، ارتباط برقرار کرده‌اید. فی‌المثل در مورد درک و ارتباط با آگهی استخدام، از نمادهای معنادارِ «زبانی» و ابزار ـ واژه‌های آن استفاده کرده‌اید و در خصوص رفتن به طبقه دوم به واسطه‌ی فلش، و یا رعایت علامت«توقف ممنوع» در خیابان و یا...، از نمادهای معنادارِ «تصویری» استفاده کرده‌اید. بنابراین همانطور که می‌بینید به همین سادگی، در هر لحظه از شبانه روز همه‌ی ما بلا استثناء در موقعیت «کنش متقابل نمادین» قرار داریم و مهمتر اینکه در آن موقعیت مشارکت می‌کنیم. حتا صدای زنگ اتمام کار ماشین رختشویی و یا صدای دزدگیر اتوموبیل همسایه و آژیر ممتد و پر هیاهوی ماشین‌های پلیس و یا آمبولانس‌ها، یک به یکشان برای ما دارای معنا و مفهومی نمادین هستند. زیرا همان توجهی که به آن نشان می‌دهیم و تفسیری که از آن در ذهن داریم،  معنایی به جز «کنش‌های متقابل نمادین» ندارند. و این یعنی ما در جهانی زندگی می‌کنیم که به واسطه‌ی نمادهای معنادار مدیریت و هدایت می‌شود. و نکته‌ی مهم این است که برای انسان دارای جامعه و فرهنگ، نسبت این نمادها با انسانها مانند نسبت اکسیژن با زنده ماندن انسانهاست. زیرا انسانی که در جامعه و فرهنگ، پرورش یافته است حتا برای یک لحظه هم نمی‌تواند خود را خارج از نمادهای فرهنگی و اجتماعی تصور کند. آدمی را تصور کنیم که از اعماق تاریخ بیرون کشیده‌ایم، (فرضاً همانی که به آن «انسان نخستین» می‌گوییم)، گمان می‌کنید در برابر تک تک موقعیت‌هایی که برای ما قابل درک و ارتباط هستند، (و گاهی هم بسیار لذت بخش‌اند) چگونه عمل خواهد کرد؟ واقعیت این است که چون قدرت درک نمادهای ارتباط با جهانی که در آن قرار گرفته است را ندارد، بدون هر گونه قدرت عمل می‌شود و در نتیجه جهان و هستی برایش به کابوس بدل خواهند شد.
بهرحال در هر جامعه‌ای که زندگی کنیم، جامعه‌ی مربوطه،  از ساختارهای گوناگونی (از جمله اجتماعی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و....،) برخوردار است و ما هر عملی که بخواهیم انجام دهیم به طرز شگفتی ناگزیریم که نمادهای معنادار آن ساختارها را در نظر بگیریم. حتا اگر قصد داشته باشیم به طور پنهانی، نظم آن ساختار را برهم زنیم و از آن تبعیت نکنیم (مانند قاچاقی سوار اتوبوس یا مترو شدن و ...،) باید نمادهای معنادار آنرا بشناسیم. باری، هنگامی که می‌خواهیم قبض آب و برق را پرداخت کنیم ، یا خانه‌ای اجاره کنیم و یا با دوستانمان در رستوران غذا بخوریم ، یا مسافرتی به خارج از ایران برویم و یا هزاران عمل روزمره‌ی دیگر (که همواره بدون ذره‌ای فکر به نحوه‌ی عملش در حال انجام دادنشان هستیم،) بدون درنظر داشتن نمادهای معنادار(ی که هدایت‌گر به سرانجام رساندنِ هر کدام از این اعمال هستند) ، هرگز نمی‌توانیم قدمی از قدم برداریم. به بیانی دقیق‌تر اگر در عالم فرض، آن انسان نخستینِ مورد مثال، بخواهد در عصر حاضر زندگی کند، و در جستجوی خانه‌ای هم باشد، قبل از هر چیز ‌باید بداند که برای یافتن خانه می‌باید به بنگاه معاملات ملکی و نه بیمارستان و یا رستوران و یا سینما برود که همین امرِ تمیز دادنِ این مکانها از یکدیگر به معنای راه یافتن به نمادهای معنادار است، صرف نظر از اینکه در بنگاه معاملات ملکی باید بتواند با ادبیات مسلط در آنجا ارتباط برقرار کند. مثلاً اگر بخواهد در ایران به دنبال خانه‌ای استیجاری باشد، ‌باید بتواند درکی از اصطلاح «تمام رهن» داشته باشد؛ که در حقیقت این اصطلاح «نمادی معنادار» در جامعه‌ی ایران است. و یا اگر هم این پیش‌فهم را از قبل نداشته باشد،  می‌باید از قدرت درک مطلب  (ی که در این رابطه برایش توضیح می‌دهند) برخوردار باشد. 
بنابراین همانگونه که می‌بینیم درجه‌ی موفقیت یا عدم موفقیتِ «کنش متقابل نمادین»، به ذخایر مشترکِ نمادهای معنادارِ بین آدمها بستگی دارد. در مثالِ آگهی استخدام (در جایگاه یک دخترخانم) که در بالا آورده شد، اگر شما درکی از مفهوم «مؤمن» نداشته باشید، اطلاعاتی که آن فرد آشنا در اختیارتان قرار می‌دهد هیچ کمکی نمی‌تواند به شما کند. بنابراین شرط کارآیی نمادها در«معناداریِ مشترک» آنهاست.
اما در این لحظه برای آنکه بتوانیم متن را ادامه دهیم، لازم به یادآوری این نکته است که رابطه‌ای که بر اساس این متن بین من و شما در مقام «مخاطب و مؤلف» شکل گرفته است، رابطه‌ای بر اساس «کنش متقابل نمادین» است. همانگونه که شاهد بودیم، در تمام این مدت، روی سخن من به طور مستقیم «شما» هستید. در واقع باید اینطور بگویم که برای من در مقام نویسنده‌ی این سطور، شکل گیریِ این نوشته، فقط به دلیل وجود پیشاپیش مخاطبانی است که قرار است این مطلب را بخوانند. حال اگر این گفته بدین معنی باشد که صِرف حضور «مخاطب» ، بنیاد شکل گیریِ روابط است، می توان این ادعا را هم کرد که «کنش متقابل نمادین» بنیاد درک و فهم «خود» ، «جهان» و «دیگری» است. اولاً که شما هرگز نمی‌توانید خودتان را خارج از موقعیتی ببینید و به تصور درآورید. یعنی هرگونه که بخواهید به «خود»تان فکر کنید و یا «خود» را تصور کنید همواره این خود «در یک موقعیت» است.  مثلاً: در مهمانی، سر سجاده‌ی نماز، در خیابان، پشت بوم نقاشی و...؛ همه‌ی این موقعیت‌ها ، در حقیقت، «موقعیت‌های ارتباطی» هستند. یعنی هر کدام از آنها متشکل از «نمادهای معناداری» هستند که نه تنها شما را به موقعیتی که در آن قرار گرفته‌اید واقف می‌گردانند بلکه به شما امکان مشارکت در آن موقعیت هم می‌دهند.
وانگهی این سخن بدین معنی نیز هست که اگر من و شما می توانیم از «خود» فراتر رویم و درکی از «دیگری» داشته باشیم، صرفا به این دلیل است که توانا به کنش متقابل و درک «نمادهای ارتباطی» هستیم . بنابراین با تکیه بر این توانایی است که من می‌توانم، فی‌المثل با به تصور درآوردن موقعیت «ناآشنا به بحثِ پیش رو»یی که مخاطبم در آن قرار دارد، از «خودم «فراتر» روم و سعی در بیانِ موضوعِ پیش رو به زبان ساده داشته باشم. (مسلماً مشروط به اینکه با قلمرو «نماد»های موضوع مورد بررسی آشنایی داشته باشم.).  
اکنون اگر چند قدمی از آنچه تا این لحظه گفته شد فاصله گیریم، و کل ماجرا را با نگاهی دیگر بنگریم، متوجه می‌شویم که در زندگی روزمره (که قلمرو اصلی کنش متقابل نمادین است،)  اتفاقات بسیار جالبی می‌افتد که نشان دهنده‌‌‌ی ظرفیت «خلاق» و «پویا »ی «کنش متقابل نمادین» است که توضیح آن بدون لطف نیست. به عنوان مثال احتمالاً برایتان جالب خواهد بود اگر بدانیدکه به دلیل همین فضای مشترک نمادهای ارتباطی از یکسو و ظرفیت «فراتر رفتن از خود» در کنش متقابل نمادین از سوی دیگر است که شما توانستید از «خود» تان با هر جنسیت و سنی که دارید ، فراتر روید و در جایگاه مورد مثال «دختر خانم جوانِ جویای کار» قرار بگیرید. بنابراین همانطور که ملاحظه می‌کنید ، استفاده از این مثال فقط بدین علت بود که عملاً با کنش متقابل نمادین آشنا شوید.
اما وقتی به یاری کنش متقابل نمادین از ظرفیتِ «فرارَوی» (فرارفتن) از «خود» برخوردار باشیم و همینطور مجهز به نمادهای معنادار مشترک با «دیگری» باشیم، آیا این بدین معنی نیست که می توانیم از «خود»مان، خودی «وانمودی» به دیگری ارائه دهیم. به عنوان مثال ، اگر دختر خانم مثال ما آدم مؤمنی نباشد اما نمادهای معنادار «زن مؤمن» را بشناسد، آیا این احتمال وجود ندارد که در آن روز مصاحبه «وانمود» به «مؤمن» بودن کند؟ به طوری که بتواند مصاحبه کننده را در مقام «دیگری و مخاطب کنش» فریب دهد؟
همانگونه که می بینیم «فریب» دادنِ طرف ارتباطی  و «دروغ» گفتن به او (و موفق شدن) فقط از اینرو می تواند اتفاق بیافتد که اساساً کنش متقابل نمادین، متکی بر درک متقابل و فراتر رفتن از خود است. مسلماً  دروغ و فریب عمل ناشایستی است اما در این لحظه، ما به هیچ وجه قصد بحث درباره آنرا نداریم بلکه فقط می‌خواستیم آنرا به عنوان بخشی از حیطه‌ی عملکردیِ کنش متقابل نمادین نشان دهیم.
آذر 1389


پس از متن:
تا آنجا که اطلاع دارم ، در خصوص تعریف و تبیین نظریه‌ی «کنش متقابل نمادین» به قلم نظریه‌پردازان مختلف این مکتب (که تعدادشان کم هم نیست: جرج هربرت مید، بلومر، روزنبرگ، اروینگ گافمن و... ) هنوز کتابی  به زبان فارسی منتشر نشده است. اما چون نظریه را مهم و دانستن آنرا لذت بخش می‌دانم، متن حاضر را  با استفاده از کتاب های دست دومی که به معرفی این نظریه و نظریه پردازان آن پرداخته است و خود فراوان  از آنها آموخته ام برای شما نوشتم:
 نظریه اجتماعی مدرن ، نوشته یان کرایب ؛ ترجمه عباس مخبر ، انتشارات آگه ، 1381 ،
نظریه ی جامعه شناسی در دوران معاصر، نوشته جورج ریتزر ؛ ترجمه محسن ثلاثی ، انتشارات علمی ، 1374