۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

هربرت مارکوزه: هنر و زیباشناسی، به مثابه امکان رهایی


نوشته  زهره روحی
نقد و بررسی کتاب «گفتاری در رهایی»، نوشته هربرت مارکوزه، ترجمه محمود کتابی

هربرت مارکوزه (1898ـ 1979)، هنر و زیبا شناسی را معیار «آزادیِ» جامعه می‌داند. او معتقد است برای آنکه بدانیم کدام جامعه، آزاد است و کدام تحت انقیاد، کافی‌ست به قلمرو هنر و زیباشناسی نگاهی بیندازیم. شاید به این دلیل که توقع از هنر همواره بر این پیش فرض استوار بوده که هنر نه وسیله‌ای برای حفاظت از وضع موجود، بلکه برای نقد و رفتن به فراسوی وضع موجود بوده است. بر این مبنا، مارکوزه ماهیت هنر را در اواخر دهه‌ی 1960 در خدمت به وضع موجود یعنی نظارت و مراقبت از ایدئولوژی سرمایه‌داری می‌بیند. از اینرو نقد خود را از هنر و زیباشناسی (اگر چه نه فقط مختص به آن) در کتاب «گفتاری در رهایی»، ارائه می‌دهد. به باور او هنری که «حساسیت» خود را نسبت به موقعیت‌های دربندکننده، از دست داده باشد، دیگر نمی‌تواند «هنر» باشد. به عنوان مثال، شاید در قرن نوزده موسیقی بتهوون، هم به لحاظ فرم و هم به لحاظ اقبالی که نزد عوام و طبقه‌ی انقلابی آن زمان (یعنی بورژوازیِ جویای آزادی و قدرت) و غیر اشراف داشت، می‌توانست هنری انقلابی به شمار آید، اما در نیمه‌های دوم و پایانی قرن بیست، این موسیقی از نظر مارکوزه نمی‌توانست «انقلابی» باشد. این موسیقی از نظر وی اکنون، تحت نظارت و مراقبت دیوان‌سالاریِ سرمایه‌داری، به هنری رام و اگر این اصطلاح مجاز باشد، «گلخانه‌ای» تبدیل شده است؛ از اینرو استعلایی که از این فرم موسیقی برمی‌خیزد، در نهایت به تحکیم نظام می‌انجامد.
این مثال و توضیح صرفاً از اینروست تا بدانیم به چه دلیل (چنانکه در زیر خواهیم دید)، مارکوزه به استقبال زیباشناختی و هنری می‌رود که به اصطلاح غیرعرفی است. او در پی و حامیِ هنری است که بتواند عصیانگر باشد و شورشی عمل کند؛ هنری که خارج از قلمرو بازار، روابط انسانی را به جلوه درآورد. اما این هنر، همانگونه که مارکوزه هم ناچار به اعتراف است، از آنجا که اهداف استعلای عرفیِ خود را از دست داده، «ضد هنر» شناسایی می‌شود. و نکته‌ی مهم و جالب دیگری که وجود دارد این است که هدف این هنر، حداقل در تصور و تفسیر مارکوزه، از طریق ساختار شکنی در عرصه‌ی هنر و زیباشناختی،  نه استعلای ذهنی و روحی، بلکه مبارزه علیه دیوان‌سالاریِ سرمایه‌داری است. وی در این‌باره می‌گوید:
"هنر نو خود را ضد هنر اعلام کرد. علاوه بر این، هنرِ پندارگرای اروپا، مفاهیم مربوط به مالکیت (Besitzvorstellungen) را ساده‌ لوحانه، در اشکال و صورتهای نمایش خود جای داد. این هنر حالت شیءگونگی ( Dinglickkeien) را که بر بشر سلطه یافته بود، مورد پرسش قرار نداد. هنر باید شیء پرستی را در هم شکند. هنر باید بر اساس دیدگاهی نو که باید جانشین دیدگاه کهنه شود، به روایت تصویر یا به اعتبار الگوسازی، به نقد معرفت پردازد. بدیهی است که هنر یاد شده با نوعی از بشر سازگار است که با بشر امروزی وجه تشابهی ندارد. از این زمان به بعد، پیدایش «ضد هنر» در هنر خود را در بسیاری از اشکال آشنا ... نشان داده است. با این همه، این بی‌شکلی یا از شکل انداختن، خود نوعی شکل است. ضدّ هنر در مقام هنر باقی مانده، تکمیل شده، نفوذ و برتری یافته و به عنوان هنر مورد توجه قرار گرفته است" (ص58).
بنابراین عجیب نیست که هنرِ شورشی در اواخر قرن بیست، ارتباط مستقیمی با جنبش ماه مه دهه‌ی شصت داشته باشد. در تفسیر مارکوزه  هنر عصیان‌گرِ آنها، ساختار شکنی خود را آشکارا به حیطه‌ی زیباشناختی انتقال داد. اکنون «وقاحت» و «کراهت»، مکان ـ مفهومی بودند برای نقد ساختار سرمایه‌داری. به گفته‌ی مارکوزه بدین ترتیب «اخلاقِ زیباشناختی نقطه‌ی مقابل پیرایشگری» قرار می‌گیرد. فی‌المثل آنچه کراهت و وقاحت به شمار می‌آید، دیگر تصویر زن عریانی نیست که خود را در معرض دید عموم قرار داده است، بلکه ژنرالی است در لباس فرم با مدالهایی از جنگ‌های تجاوزکارانه‌ که آنها را به رخ دیگران می‌کشد (ص20). مارکوزه که به نقاط ضعف و آسیب‌پذیر دیوان‌سالاری سرمایه‌داری در نظارت و حفاظت از قلمرو آموزشی و خانواده، پی برده است، آماده است تا از طریق نقد روابط جنسی تحت خوانش نظام سلطه به آن ضربه زند چرا که ماندن و تبعیت از چارچوبهای به اصطلاح اخلاقی را در جهت تثبیت و دوام نظام سرمایه‌داری می بیند (ص 21). بهرحال او از معدود متفکرانی است که از جنش دانشجویی ماه مه 1968 حمایت کرده است. وی در کتاب «گفتاری در رهایی»، آنها را مبارزانی شناسایی می‌کند که پس از ادغام طبقه‌ی کارگر در نظام سرمایه‌داریِ پیش‌رفته، نه تنها توانسته‌اند جنبش را در غیاب جریانهای انقلابی کارگری به راه اندازند، بلکه ابتکار عمل را هم به عهده گیرند. عملی که وی جداً در آن سالها به آن باور داشت. زیرا بر این اعتقاد بود که این جنبش توانسته است دیوان سالاریِ نظام را به لرزه درآورد. بنابراین بی‌جهت نیست که کتاب خود را به آن جوانان پر شور  تقدیم کرده باشد.
شاید با توجه به آنچه درباره‌ی جایگاهِ هنرِ در قالب «ضد هنر» و نیز «جوانان عاصیِ» گفته شد، چنین به نظر رسد که نگرش انقلابیِ مارکوزه‌(ی امیدوار به جنبش ماه مه 1968)، بر خلاف عادت متفکرانِ خرد‌گرای مکتب فرانکفورت، بری و به اصطلاح دست شسته از «خرد» و ساختارهای عقلانی است، اما اینگونه نیست؛ و چنانچه در زیر خواهیم دید، همراهی مارکوزه با هنرمندان و جوانان «عاصی»، فقط در حد همراهی در مسیری نه چندان طولانی‌ست. مسیری که صرفاً به نفی «نظام سرمایه‌داری» منتهی می‌شود فقط همین. و در این مسیر، نفی عقلانیت و جامعه در کار نیست. و از قضا از اینروست که وی از خِرَد و «جامعه‌ی سوسیالیستی» سخن می‌گوید. منتها خردی که با آزادسازیِ خویشتن از قیود اخلاقی ـ زیباشناختیِ نظامهای سرمایه‌داری، دیگر از خویشتن شرمسار نیست:
"....تخیلِ چنین مردان و زنانی، خرد آنان را نیز شکل خواهد داد و پویش تولید را به فرایندی خلاق مبدل خواهد ساخت. این همان مفهوم آرمانی سوسیالیسم، یعنی ورود آزادی به قلمرو ضرورت و وحدت علیّت ناشی از ضرورت و علیّت ناشی از آزادی است. مفهوم نخستین، به‌منزله‌ی گذار از مارکس به فوریه و مفهوم دوم در حکم گذار از رئالیسم به سوررآلیسم است" (ص34).
واقعیت این است که این «گذار»ها، معلوم نیست چگونه قرار است اتفاق بیافتد. مثلا آیا به طور موقت با تصرف دانشگاهها و میادین شهرها و یا درگیریِ خشونت‌آمیز با نیروهای پلیسِ نظام‌های سرکوبگرِ سرمایه‌داری (از هر قماشِ آن)، می‌توان فرایند گذار را عملی ساخت!؟ پرسش مهم این است، که چگونه بدون سازماندهی نیروهای انقلابی، یعنی صرفا اکتفا به همبستگی شورانگیز با جوانان عاصی خیابانها، می‌توان از نیروهای معترض، نیرویی انقلابی و «آگاه برای خود» ساخت!؟ آیا می‌توان به صرف «تخیل» و شعارهای شورانگیز، نظامی مجهز به انواع و اقسام ابزارهای مدیریتی ـ تکنولوژیکی را برانداخت! بنابراین به نظر می‌رسد برای «تغییر» نظم موجود، وجود مجتمع‌ و تشکلات فرهنگی، اجتماعی و سیاسی و نیز تشویق به عضویت و مشارکتِ تمامی گروههای محروم و ناراضی از وضع موجود، شرطی ضروری باشد. به بیانی برای تغییر وضع موجود (نظام سرمایه‌داری)، هر اندازه هم که تجربه‌ی تلخی از دیوان‌سالاری‌ رژیم‌های سرکوبگرِ به اصطلاح سوسیالیستیِ گذشته داشته باشیم، نیازمند نظم و سازماندهی‌ای هستیم که بتواند بدون کم و کاست مراکز قدرت و ثروت را به تصرف خود درآورد و با مراقبتِ تمام آنرا توزیع مجدد کند. به بیانی به جای پیمودن مسیر افراط و تفریط با درس گرفتن از شکست‌ و ضعف‌های پیشین و مراقبت و هوشیاری نسبت به عملی ساختن کامل فرایند توزیع قدرت و ثروت و عدم تخصیصِ آن نزد گروهی خاص، شاید لازم باشد قدمی فراتر از اعتراضات خیابانی و شورش‌های فاقد سازماندهیِ جنبش ماه مه 1968 برداشت و نگاهی واقع‌بینانه‌تر به ظرفیتِ انقلابی آن داشت. و این در حالی‌ست که به نظر می‌رسد، مارکوزه برای پاس داشتن شورش یاد شده، با شور و حالی که فقط از «شاعر» سر زده می‌شود، می‌گوید: "در مرحله‌ای که نفرت جوانان صورت خنده و آواز به خود می‌گیرد و سنگر با صحنه‌ی رقص ونمایشنامه‌های عشقی و قهرمانی درهم می‌آمیزد، جوانان به روحیه‌ی جدی (espirit de serieux) و انعطاف ناپذیر و فضای خشک و بی‌روح اردوی سوسیالیسم نیز حمله می‌کنند. دامنِ کوتاه علیه دیوان‌سالاران و رقص راک‌اندرول در مقابله با رئالیسم سوسیالیستی شوروی ظاهر می‌شود"(ص40).
مسلماً در عصر حاضر، خصوصاً در سالهای اخیر (2012 میلادی) و مطالباتی که به تبع رخدادهای این سالها، برای حمایت از حقوق اجتماعی و سیاسی انواع فرهنگ و سبک زندگی صورت گرفته است و یا می‌گیرد، کمتر آزاد‌اندیشی به فکر مخالفت با «دامن‌کوتاه» و یا موسیقی «راک‌اندرول» می‌افتد. به عکس در این زمانه به خصوص با توجه به سیاست‌های نئولیبرال و بی‌کاری‌ِ جهان‌شمول، بی‌اعتباری و نا امنی‌های اقتصادی، اجتماعی و سیاسیِ برآمده از آن، آنچه برای همگانِ در معرض خطر (یعنی جمع محروم و کثیری از گروههای مختلفِ جنسیتی، فرهنگی، شغلی، عقیدتی، دینی، و ...)، از درجه‌ی اهمیت برخودار است، قلمرو قدرت و ثروت است. گواه این مسئله، جنبش‌های یکی دو سال اخیر در سراسر جهان است. از خاورمیانه و آفریقا گرفته تا اروپا و آمریکا: مطالباتی که همگی گواه ورشکستگی قطعی نظام سرمایه‌داری در هر شکل و شمایل (مدرن یا سنتی) آن است و در حال حاضر آنچه این نظام ورشکسته را سروپا نگه داشته، سیاست‌ نفاق: جنگ، ترور و وحشت است.
باری، در همان ایام هم (1968)، علارغم اینکه مارکوزه از هنر و زیبا شناسی، تعبیری رهایی‌بخش از ستم نظام سرمایه‌داری داشت و یا سبک زندگی هیپی‌ها را مقابله با اخلاق و سبک زندگی بورژوازی می‌دید (صص 52،53،71)، اما با وجود این خود به خوبی می‌دانست آنچه می‌تواند جامعه‌ی سوسیالیستیِ آرمانی‌اش را در عالم واقعیت به ارمغان آورد، نقش سیاسیِ طبقه‌ای است که به قول خودش «زمینه‌ی انسانیِ فرایند تولید را تشکیل می‌دهد» (ص74). وی با اعتقادی عمیق می‌گوید:
"این طبقه در کشورهای سرمایه‌داریِ پیشرفته همان طبقه‌ی کارگر صنعتی است. دگرگونی درترکیب این طبقه و میزان ادغام آن در نظام، نیروی بالقوه‌ی آنرا تغییر نمی‌دهد، بلکه نقش سیاسی کارگران را دگرگون می‌کند. این طبقه به طور بالقوه به گونه‌ی عینی و نه ذهنی، طبقه‌ای انقلابی محسوب می‌شود... رشد آگاهی سیاسی بنیادین در میان توده‌ها تنها وقتی قابل تصور است که ثبات سیاسی و همبستگیِ اجتماعی نظام تضعیف شده باشد. ... روشنفکران به طور فزاینده‌ای نقش تعیین کننده و اساسی ایفاء خواهند کرد ـ روشنفکرانی ابزارگرا، اما همچنان روشنفکر طبقه‌ی کارگر جدید ـ به مناسبت خود می‌تواند شیوه‌ و رابطه‌ی تولید را مختل کند و به آن تجدید سازمان و تغییر جهت دهد..."(صص74، 75).
به نظر می‌رسد، مارکوزه امیدوار بود، در آینده‌ای که پیش روی جنبش ماه مه می‌دید، زاغه‌نشین‌ها، جوانان عاصی شهرها، روشنفکران، هنرمندان جوان، کارگران جوانِ بی‌اعتقاد به حزب (احزاب چپی که به واقع به دام اشرافیت دیوان‌سالاری افتاده بودند)، رنگین پوستان و اقلیت‌های قومی بتوانند جبهه‌ی متحدی تشکیل دهند. او حتا بر این باور بود که حداقل در کلان‌شهرهای ایالات متحد آمریکا چنین زمینه‌ی اتحاد و انقلابی بین زاغه نشین‌ها، سیاه‌ پوستان و روشنفکران و کارگران وجود دارد (صص 76،77،78،79).
در این بین مارکوزه در مقام متفکری آگاه به ابزارهای سرکوب، بردگی و تحمیق توده‌ها، به خطری اشاره می‌کند که از سوی سرمایه‌داری، جوامع انسانی را تهدید می‌کند. او نه تنها به «نیازهای» مصنوع نظام  سرمایه‌داری واقف است، بلکه با وجود تأیید خنثا بودن تکنولوژی، قادر به تشخیص تبعیت آن از الگو و معیارهایی‌ست که پیشاپیش سرمایه‌داری برای آن طراحی کرده است. بهرحال در بحثی که مارکوزه در این مورد پیش می‌کشد، شاهد توانایی فکری او هستیم. او با الهام از بت‌وارگیِ کالاها (مارکس)، و نیز بدبینی نسبی اگزیستانسیالیستها نسبت به تکنولوژی، بحث‌هایی جذاب هم در خصوص «مصرف» و «نیازها»ی برساخته‌ی جوامع سرمایه‌داری و هم تکنولوژیِ به‌مثابه نقاب جهت استثمار و بردگیِ انسانها پیش می‌کشد. فی‌المثل می‌گوید: "اتومبیل سرکوبگر نیست، دستگاه تلویزیون سرکوبگر نیست، لوازم خانگی سرکوبگر نیستند، اما اتومبیل، تلویزیون و لوازمی که بر اساس الزامهای مبادله‌ی سودآور ساخته می‌شود، به جزئی جداناشدنی از وجود مردم، جزئی برای «تحقق‌ بخشیدن» به وجودشان مبدل شده‌اند. از اینرو مردم باید بخشی از وجود خویش را در بازار بخرند" (ص24). و این سخن، بدین معنی است که به موازات نیازهای مصنوع سرمایه‌داری و تکنولوژیِ خدمتگزار آن، شادکامی و یا احساس «خوشبختیِ» آدمی دیگر نه در دستان خداست و نه در اراده و اختیار خویش، این خوشبختی را بازار برای وی رقم می‌زند: جابه‌جایی منافع و سودهای مبادله. فی‌المثل سودی که بازار در تلویزیون‌های جدید (صفحه تخت) برنامه‌ ریزی می‌کند، با تبلیغاتی که برای آن به راه می‌اندازد، و تا حد نیازی زیستی ارتقا می‌دهد، از آن موقعیتی عاطفی ـ ادراکی (روانی) برای احساس رضایت از زندگی می‌سازد.
و شاید جالب باشد بدانیم این بازار (بازارهای سرمایه‌داری) آنچنان انعطاف‌پذیر است که می‌تواند حتا به اخلاق و زیباشناختی‌ای که روزگاری آنها را بورژوایی می‌دانستند خیانت کرده و در عوض روی سبکی از زندگی سرمایه‌گذاری و تبلیغ کند که صرفاً برایش سودآور است. به بیانی به محض آنکه احساس کند چیزی برایش سودآور است، با هر توجیهی می‌تواند از آن حمایت کند. حتا اگر کوچکترین درک و یا کمترین علاقه‌ای بدان نداشته باشد. برای تصدیق این ادعا کافی است به قلمروهای هنریِ به اصطلاح مدرن اعم از گالری‌های نقاشی، و یا .... نگاهی اندازیم. همانگونه که مارکوزه هم معترف است، در همان دهه‌ی شصتِ قرن گذشته هم، هنرِ به اصطلاح «ضدهنر» به سالنهای کنسرت و بازار منتقل شده و زینت بخش کاخها و تالارهای مجموعه‌های تجاری پر رونق شده است (ص58).
چنانکه دیده می‌شود در حال حاضر با معضلی مواجه هستیم که با دخالت بازار در عرصه‌ی هنر مدرن به وجود آمده است. زیرا هنری که می‌باید عصیانگر و به اصطلاح ضد هنر بورژوایی و بازارهای سرمایه‌داری باشد، اکنون خود به‌منزله‌ی یکی از کالاهای پر رونق تجاری آن بدل شده است. در چنین وضعیتی، از نگاه بسیاری از متخصصان علوم اجتماعی و فلسفی، با ورود بازار سرمایه‌داری به عرصه‌ی  هنر نوین، این هنر دیگر نه برملاء کننده‌ی ساختارهای سرکوبگر نظام سرمایه‌داری، بلکه بیانگر بی‌معناییِ هنر در نظام سرمایه‌داری است. هنری که دیگر قادر نیست اخلاق و زیباشناختیِ اصیلی را نمایندگی کند که نوید دهنده‌ی جهان آینده است. هرچند مارکوزه اشاره‌ای به این مطلب نمی‌کند، اما به لحاظ عملی با بازگرداندن نقش سیاسی و هژمونی کارگران در انقلاب سوسیالیستی و اتحاد زاغه نشین‌ها، روشنفکران و هنرمندان جوان (فاقد قدرت) و اقلیت‌های قومی، نژادی، با آنها و جهتِ عقلانی دادن به عناصر آنارشیستیِ ضد نظام، خود به خود آنرا هدفمند و نظام‌مند می‌کند. و بدین ترتیب بر خصلت بی‌معناییِ هنری که می‌باید جنبشِ سوسیالیستی را نمایندگی و حتا در برخی موارد مدیریت کند، چیره می‌گردد. چنانکه به روشنی می‌گوید:
"عنصر آنارشیستی، عاملی اساسی در مبارزه علیه سلطه محسوب می‌شود... این عنصر در فرایند نیل به هدفهای مبارزه آزاد می‌شود و اعتلاء می‌یابد. ... در آن صورت تولید به رغم عقلانیّت، اصل کارآمدی (performance principle)، در مجرایی نو خواهد افتاد. کار اجتماعیِ لازم، در مسیر پدید آوردن محیطی بیشتر زیباشناختی و کمتر سرکوبگر، هدایت خواهد شد. کار اجتماعی لازم به جای اینکه مصروف ساختن بزرگراهها و پارکینگها شود، برای ایجاد مراکز تفریحی عمومی و باغها و بوستانها و استراحتگاه‌هایی صرف خواهد شد که مردم بتوانند به راستی و دور از هیاهو و جنجال در آن تمدد اعصاب کنند.... هدف، پسگرایی به مرحله‌ی پیش از تمدن نیست، بلکه بازگشت به زمان از دست رفته‌ی خیالی در زندگی واقعی بشری است. یعنی نیل به مرحله‌ای از تمدن که در ضمن آن، انسان باید از خود بپرسد که سازماندهی جامعه برای چیست و برای کیست؟" (صص 110 ـ 111).
باید اعتراف کرد پرسشی که هربرت مارکوزه (در اواخر دهه‌ی شصت قرن گذشته) در برابر مخاطب می‌گذارد، عمیقاً فلسفی است. فلسفه‌ای نیمه لیبرال ـ سوسیالیستی؛ و مسلماً معترض به نظامی که با مدیریت اشتباه و سرکوبگر خود، از هر حیث به «انسانِ» نظریِ برآمده از فلسفه‌ی کانت و یا نگرش‌های نخستین لیبرال‌های استقلال‌طلبِ انقلاب آمریکا خیانت کرده است. زیرا جامعه‌ای که نظام سرمایه‌داریِ کنونی به پشتوانه‌ی نگرش‌های «انقلابی ـ بورژوایی» اما در عین حال آزادمنشانه و نسبتاً شرافتمندِ اواخر قرن هجده برساخته است، به راستی بر خلاف خاستگاه فلسفی و نظری خود عمل کرده است؛ زیرا نه «انسان» را هدف قرار داده است و نه در پیِ اعتلاء حقوق اجتماعی اوست. بلکه بر عکس این هدفها را مایه‌ی آرایش خود ساخته است. چرا که در پسِ آن، بازار و روابط فاسد مبتنی بر زد و بندهای کثیف خود را سازماندهی کرده‌ است. از این مسئله که بگذریم، در آن ایام (کمی پس و پیش‌) پرسش مارکوزه، یکی از گفتمان‌های مهم اواخر نیمه دوم  قرن بیست در اروپا به شمار می‌آمد و برای خود از قدمت و مبنایی اگزیستانسیالیستی برخوردار بود.
بنابراین چنانکه  دیدیم، با وجودیکه به ظاهر مارکوزه گامهایی بیرون از قلمرو روشنگری برمی‌دارد و با عناصر فکری آنارشیسم پیوند می‌خورد، اما خیلی زود نه تنها خود به حیطه‌ی عقلانیت باز می‌گردد، بلکه از طریق باورِ فکری به سازمان یافتگی، گروههای نامتجاسِ وحدت یافته را حداقل در عالم «خیال» و «نظر»، در حیطه‌ی «اندیشه» می‌بیند و بالاخره دستیابی آنها به «آگاهی برای خود» را امیدوارانه انتظار می‌کشد. بحث را با این تصویر فکری مارکوزه به پایان می‌بریم:
"اگر همکاری بر اساس همبستگی استوار باشد، سازماندهی در قلمرو ضرورت و تکامل در قلمرو آزادی را راهبری خواهد کرد. برای پرسشی که خاطر بسیاری از نیک‌اندیشان را پریشان کرده است، پاسخی وجود دارد: انسان در جامعه‌ی آزاد چه خواهد کرد؟ یک دختر جوان سیاه‌ پوست پاسخی داد که به ژرفای مسأله عنایت دارد. پاسخ او چنین بود: برای نخستین بار در زندگی آزاد خواهیم بود، درباره‌ی آنچه می‌خواهیم انجام دهیم، بیندیشیم" (صص112 ـ 113).   


اصفهان ـ فروردین 1391

مشخصات کامل کتاب:
گفتاری در رهایی، نوشته هربرت مارکوزه؛ ترجمه محمود کتابی، انتشارات پرسش،1388