۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

گفتگو با خانم عصمت ترکی، مدیر نانوایی سحر

تهیه و تنظیم زهره روحی

ز. ر: لطفا خودتان را معرفی بفرمایید
مدیر نانوایی: بسم الله الرحمان رحیم. من عصمت ترکی هستم. مدیر نانوایی سحر. حدود شانزده سال پیش به خاطر اینکه به خانمهایی که خودشان نان‌آور خانواده‌اند کمکی کرده باشم، شروع کردم به کار نانوایی. اول خودم شروع کردم تا قلق کار دستم بیاد.  تنهایی مشغول کار شدم، ساعت هشت و نیم شب خمیر می‌گرفتم ، نُه و نیم می‌رفتم زیر زمین خانه‌مان نون می‌پختم و تا ساعت شش و نیم صبح دستم بند بود؛ شبها هم برای اینکه تنها بودم و کار می‌کردم، «راه شب» گوش می‌کردم. شش و نیم صبح نمازم را می‌خواندم، کارهامو می‌کردم، صبحانه‌ی بچه‌هامو می‌دادم و بچه هامو می رسوندم دبیرستان و مدرسه . بعد می‌آمدم نان‌هایی رو که پخته بودم و بسته بندی شده، عقب ماشین گذاشته بودم در سطح شهر اصفهان می‌فروختم. تا اینکه کم‌کم نون ما به قول معروف توی اصفهان معروف شد. و بیشتر هم با نون جو شروع کردم و بعد شیرمال؛ نون خونگی اون موقع کم می‌پختم. نون خونگی رو  زمانی که به خیابان عباس ‌آباد بردم، رئیس اداره غله دیدند و گفتند این نون باید برای عموم مردم بشه. چون واقعاً نون سالم و خوبی بود و آزمایش هم کردند که دیدند خوب است. بعد از این بود که آمدیم و پذیرایی خونه‌مون رو نانوایی کردیم. حدود 25 کارگر را زیر پوشش گرفتم. یعنی هم زیر زمین پخت می‌کردم و هم بالا. همه‌ی کارگرها هم خانم بودند و هنوز هم خانم هستند. اداره غله هم خدایی‌اش خیلی به ما کمک کردند.
ز. ر: اول کدام محله بودید؟
عصمت ترکی: خیابان وحید، کوچه نیک نفس. ده سالی آنجا کار کردم. بعد به کمک غله‌ای‌ها آمدیم سیلو، یکسال هم آنجا بودیم و در دو شیفت نون می‌پختیم. یک وقتهایی می‌شد تا ساعت دوازده شب نان می‌پختیم. کیفیت نون خیلی بالا بود.  بعد از یکسال قراردادمان سرآمد و آمدیم اینجا؛ الان (1390) چهارساله که در این محل کار می‌کنیم و الحمدالله، شکر، راضی هستیم.  درست است برای خودم سرمایه‌گذاری نکردم چون تا الان هم بدهی دارم. ولی خوشحالی‌ام از اینه که اگر حقوق کارگرم کم است، عوضش خودشون هم می‌دونند که دیگه نمی‌خواهند بروند رو بزنند به جایی  بروند که [مدیرش] آقا باشه و اذیت بشن. من شب ساعت سه پا می‌شم. بعضی موقعها  خودم می‌آیم خمیر می‌گیرم و می‌رم؛ بعضی وقتها هم می‌رم می‌یارمشون. نمی‌گذارم کارگرم تنها خودش صبح زود بیاد که خدای ناکرده مزاحمتی برایش ایجاد بشه. می‌رم یزدآباد، باغ ابریشم، افجد، فلاورجان کارگرهامو سوار می‌کنم می‌یارم اینجا پیاده می‌کنم. حالا کم و زیاد پخت می‌کنند و می‌روند. همه‌شان احتیاج دارن. کسی نیست که احتیاج نداشته باشه. تا آنجا هم که توانسته‌ام بعضی‌های‌شان را بیمه کرده‌ام. پنج نفرشان تا الان بیمه شده‌اند. ولی اگر دولت هم کمکی بکنه، خیلی خوب می‌شود. من الان (1390) دارم یک میلیون و هفتصد هزار تومان اجاره می‌دهم. برای یک زن خیلی سخت است که بخواهد این اجاره‌ی سنگین را بدهد. دیدم نمی‌توانم این اجاره را بدهم، خدا براشون خوش بخواهد آمدم به کمک صنف کبابی ـ بریونی‌ها (آقایان ....) که واقعا به من کمک کردند، اجازه گرفتم  که اینجا کنار نانوایی، آش و حلیم و بریونی بپزیم.
ز. ر: کل نانوایی شما چند متره و چقدر از آن را به آش و حلیم و بریونی پزی اختصاص داده‌اید؟
عصمت ترکی: کلش 120 متر است و 40 متر از آنرا برای پخت آش و حلیم و .... در نظر گرفتیم. و خدا را شکر راضی هستیم. همه خانمها الحمدالله فعال هستند.
ز. ر: لطفا کمی هم از خودتان بگویید، ظاهرا اصفهانی نیستید، بفرمایید از کجا آمده‌اید.
عصمت ترکی: متولد 1344 هستم و در استان خوزستان شهر رام هرمز به دنیا آمدم و حدود 30 سال هم هست که به اصفهان آمده‌ام.  من 16 سالم بود که ازدواج کردم . شوهرم پسر عمویم هستند. سن 17 سالگی یک بچه داشتم. اکنون دو فرزند دارم  و هر دو هم پسر هستند. پسر کوچکم ازدواج کرده. شغل شوهرم آزاد است. البته مشوق اصلی من برای کار نانوایی، ایشان بودند و همه یاری ها بعد از خدا و اعمه اطهار شوهرم از بود. با سرمایه ایشان و کمکهای شان بود که توانستم این کارها را بکنم.  ولی خودم از بچه‌گی، نون پختن رو دوست داشتم، وقتی از مدرسه می آمدم و می‌دیدم مادربزرگم خمیر [درست] کرده بهش می‌گفتم چند تا شانه بزنید تا خودم بیام.  (با اشاره به سر و صورتش ) تا اینجام می رفت توی تنور تا بتوانم نون بگذارم تو تنور. فردایش هم همون نون رو با خودم می بردم مدرسه و خدایی‌اش خیلی هم خوب در می‌آمد.  آنزمان حدود 30 ، 40 سال پیش ما نایلون نداشتیم، نون رو می گذاشتیم لای کتاب، وقتی کتاب رو باز می‌کردم ، بوی این نون خونگی کلاس رو بر می‌داشت.
ز. ر: در چه سالی و چه طور شد که به اصفهان مهاجرت کردید؟
عصمت ترکی: من شوهرم نماینده مجمتع فولاد اهواز بود. بعد دیگه نخواست آنجا کار بکند. این شد که سال 1367 آمدیم اصفهان و شغل آزاد رو شروع کرد .

ز. ر: لطفا از شغل فرزندان‌تان بگویید.
عصمت ترکی: پسر بزرگم شغلش آزاد است ، تو کار مواد غذایی‌ست  و پسر کوچکم  تو باشگاه بدن سازی کار می کنه.
ز. ر: آیا شما مواد غذایی رو از محل کارپسرتان می‌گیرید یا از جای دیگری تهیه می کنید
عصمت ترکی: نه، ما مواد غذایی‌مون رو از عمده فروشی‌های خیابان صارمیه تهیه می‌کنیم.
ز. ر: خرید صیفی و سبزی جات حلیم فروشی را از کجا تهیه می‌کنید، از همین محله‌ی نانوایی؟
عصمت ترکی: نه من همه‌ی خریدهامو از «میدان تره بار شهرداری» می‌کنم.  چون بادمجونی که من آنجا کیلویی 250 تومن می‌خرم ، اینجا 500 تومنه. درست است که بنزین لیتری 700 تومنه (1390)، ولی یکبار که می‌رم کلی چیز می‌خرم و آماده و فریز می‌کنیم و برای یک هفته، ده روز، [تا حتا] یک ماه مواد داریم.
ز. ر: من کنار همین نانوایی و حلیم پزی، مغازه‌ی حلیم پذیری دیگه‌ای هم دیدم، آیا وجود دو مغازه‌ی آش و حلیم پزی مشکلی برای جلب مشتری ایجاد نمی‌کنه؟
عصمت ترکی: اول من شروع به کار کردم. رفته بود اتحادیه و اتحادیه گفته بود تا رضایت از خانم ترکی نگیری ، نمی‌تونی این کار رو بکنی. آمد گفت خانم ترکی اجازه می‌دی من اینجا مغازه باز کنم، گفتم بله. رزق رو خدا می‌دهد.  نه رزق من توی دستهای اونه و نه رزق او توی دستهای منه. خدا رو شکر ناراضی نیستم. من مشتری‌هامو با توجه به اینکه همگی خانم هستیم خوب دارم. خانمها بیشتر طرف خانمها می‌روند.
ز. ر: ممکن است خاطره‌ای تعریف بفرمایید.
عصمت ترکی: یک روز تمام نون‌هایی رو که یک تنه پخته بودم و صبح گذاشته بودم عقب ماشین که ببرم توی شهر بفروشم، هیچکس (هیچ مغازه‌ای) نون رو نخرید. همه از روز قبل‌شون نون داشتند. در حین رانندگی ناراحت بودم که چرا نونها فروش نرفته . یک آن به خودم آمدم که این ناشکریه.  توی خیابان مرداویج (بالای شهر) ماشین رو پارک کردم. گفتم خدایا منو ببخش. من ناشکری رو به زبان نیاوردم ولی تو مغزم اونو گفتم. اما خب قربون خدا برم ولی اون که می‌دونه چی از مغز من گذشته. استغفرالله گفتم. به خدا گفتم الهی به امید تو.  تو خواستی امروز نونها فروش نره؛ خب نره. ولی حالا می‌دهمشون دم مسجد. آمدم خونه. همینکه آمدم کلید بندازم به در و برم تو، دیدم از باشگاه روبروی خونه‌مون دو سه خانم بیرون آمدند. گفتتند خانم ترکی، نون جو داری؟ گفتم بله. گفتند نون شیرمال؟ گفتم بله. آمدم که در صندوق عقب رو باز کنم که نون بدهم به اون دو سه خانم، دیدم اصلا نفهمیدم که چه طور شد که در عرض ده دقیقه، دیگه هیچی نون برام باقی نموند. چون همیشه خداوند می‌گه من بنده‌ام رو آفریدم با امید تا با امید زندگی کنه....
ز. ر: خسته نباشید . از اینکه اجازه دادید تا با شما مصاحبه کنم بار دیگر تشکر می‌کنم.

اصفهان ـ تابستان 1390