۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۰, شنبه

مصاحبه با خانم آرزو م . : طباخ و فروشنده آش در خیابان حسین آباد اصفهان



روحی : از اینکه دعوت به مصاحبه را پذیرفتید ممنونم . لطفا خودتان را معرفی بفرمایید؟

خانم آرزو م. : متولد سال 1364 ، شهر لاهیجان هستم و از دبیرستان انزلی دیپلم گرفته‌ام.

روحی : لطفاً بفرمایید چطور شد که به اصفهان مهاجرت کردید؟

آرزو : بعد از اینکه پدرم سکته کردند و فوت کردند، تصمیم گرفتیم که شهرمان را عوض کنیم. پدرم فیزیو تراپ بود. و مادرم هم کارمند اداره بهزیستی هستند. مادر بزرگم در شاهین شهر زندگی می‌کنند. قبلا وقتی برای دیدن او می آمدیم چند باری هم به شهر اصفهان آمده بودیم. و از اینجا خیلی خوشمان می‌آمد. این بود که وقتی پدرم فوت کرد به این شهر آمدیم. و الان هم 10 سال است که اینجا زندگی می‌کنیم. برادرم دانشجو است رشته مهندسی صنایع در دانشگاه... مادرم هم کار می کند . او 42 سال دارد متولد سال 45 است.

روحی: لطفاً از شغل خودتان بگویید ، چه شد که این شغل را انتخاب کردید و چه مدت است که مشغول این کار هستید و آیا از آن احساس رضایت می کنید.

آرزو : شغل سختی است . مخصوصا برای ما که تازه کاریم تا فوت و فن کار دستم بیاد ولی خیلی هم شیرین است . از این لحاظ که وقتی مردم تعریف می‌کنند. از زمانی علاقه مند شدم به آشپزی که چند بار برای مهمانهایمان غذا درست کردم وقتی تعریف کردند خیلی خوشحال شدم . چند ماهی است که مغازه زده‌ام . از چند سال پیش تصمیم به این کار داشتم ولی موقعیت پیش نیامد.

روحی : چه شدکه خیابان حسین آباد را انتخاب کردید ؟ آیا منزلتان در همین خیابان است ؟

آرزو : قسمت بود . خیلی جاها را دیدیم اما اینجا چشم‌مان را گرفت. شرایطش هم خوب بود. چون اینجا قبلاً هم مغازه آش فروشی بوده. اما چون شغل دومش بود ، کارش خوب نگرفت . آخه مرتب واینمیایساد. بعدم اینکه به علت بومی بودن این محله و خونگرم بودن مردمان اینجا برایمان خوب است. محله قدیمی است و اخلاق مردمش هم خوب است و آدم احساس دلگرمی می کند. البته تمام ایران مردمان خونگرمی دارد. ماایرانیان معروف به خونگرمی هستیم ... انگار همه چیز جور شد تا به اینجا بیایم با اینکه خیلی جاهای دیگر را دیدیم قسمت بود. منزلمان در این خیابان نیست اما خیلی هم از اینجا دور نیست. در خیابان وحید زندگی می‌کنیم.

روحی : آیا در پختن آش از کسی هم کمک می گیرید یا کارهایش را خودتان به تنهایی انجام می دهید ؟ اصلا آیا تجربه کاری در زمینه آشپزی ، قبلاً داشته اید؟

آرزو : بله یکی از دوستانم و برادرش به من کمک می‌کنند. چون نمی‌توانم تمام کارها را خودم تنهایی انجام دهم. این کار اولین شغل من است و قبلا اصلا کار نمی کردم. قبلش که درس می خواندم و تحصیل می کردم و وقتی هم که دیپلم گرفتم چند سال تو خونه بودم . دوست نداشتم که بروم سر کاری که اداره باشد و وقتم مال خودم نباشد. وگرنه مادرم که توی اداره بهزیستی کار می کند می توانست کمک کند توی اداره کار کنم. دوست داشتم که توی مغازه کار کنم. مثلا خیلی دوست دارم یک مغازه از خودم داشته باشم مال خودم باشد و اجاره ندهم . مثلا یک مغازه لباس فروشی.

روحی : آیا مغازه اجاره ای است ؟ درآمد تان از راه فروش آش ، آنقدر هست که پول اجاره اش در بیاید؟

آرزو: بله اینجا اجاره‌ای است. ماهی هم 300 هزار تومان پول اجاره‌اش است. اگر کار داشته باشیم بله انشاءالله پولش درمی‌آید. الان یواش یواش داریم شناخته می‌شویم. سفارشی داریم. برای مدرسه‌ها و مسجدها که صبحها نذری می‌دهند، حلیم و آش می‌پزیم. بعضی از خانمها هم که می‌خواهند «سفره» بیاندازند، برایشان آش می‌پزیم و حلیم و این چیزها می‌پزیم.

روحی : با مغازه های همسایه هم ارتباط دارید ؟ مثلا آیا می دانید که مغازه های روبرو و یا دو طرف مغازه را چه کسانی اداره می‌کنند و یا چه کالایی ارائه می‌کنند ؟

آرزو : خیر ، ارتباط نداریم اما می دانم چه مغازه هایی اطرافم هست . برخوردهایشان خوب بوده ، احساس غریبی نکردم. من برای خرید به سوپر روبرویی می‌روم و سلام و علیک داریم و می‌دانند که اینجا کار می‌کنم. اما هیچوقت برای خرید حلیم یا آش به اینجا نیامده است . اما مغازه‌های بغلی‌مان و اطراف گاهاً برای خرید آش یا حلیم می‌آیند.

روحی : آیا در «شمال» هم صبحها، حلیم و عدس خورده می‌شود؟

آرزو : اصلا در شمال حلیم را با عدس نمی خورند . بعد هم حلیم را با شکر می‌خورند. ولی وقتی فهمیدم اصفهانی‌ها چطور می‌خوردند، مطابق ذائقه آنها درست کردم. حتا در شمال با گوشت بوقلمون یا سینه‌‌ی مرغ درست می‌کنند اما اینجا آنرا با گوشت می‌پزند.


روحی : آیا مایحتاج تان را از همین خیابان حسین آباد تهیه می کنید ؟ لطفا هم در مورد مواد غذایی بفرمایید و هم در مورد لوازم شخصی (پوشاک و لوازم آرایش) ؟

آرزو : روزانه برای خرید خانه بله از همینجا خرید می‌کنیم. برای مغازه هم از عمده‌فروشی که همه چیز می‌فروشند و قیمتش ارزان‌تر تمام می‌شود می‌خریم. برای لوازم شخصی هم که هر کجا که خوشمان بیآید و قیمت هم مناسب و ارزان باشد خرید می‌کنیم. مثلا اطراف خانه خودمان بد نیست قیمت‌هایش...

روحی : گفتید در محله «وحید» زندگی می‌کنید آیا خانه از خودتان است ؟

آرزو : خیر ، منزلمان اجاره‌ای است و به همین دلیل هم تا به حال چند جا عوض کرده‌ایم. معمولا توی همین اطراف دنبال خانه می‌گردیم ، وحید ، حسین آباد و...


روحی : خانواده تان با کار کردن شما و کاری که انجام می دهید مشکلی ندارند ؟ تا چه حد شما را حمایت می‌کنند ؟

آرزو : خیر با کار من مشکلی ندارند و پیشنهاد آنها هم بود و من را حمایت می‌کنند . البته خانواده‌ی من مادرم و برادرم است . چون گفتم که پدرم فوت کرده‌ است . وقتی 10 سالم بود او فوت کرد.

روحی : آیا در این خیابان مغازه دیگری هم هست که فروشنده اش «زن» باشد ؟

آرزو : بله ، یکی لوازم آرایشی است و آن یکی هم در داروخانه گیاهان دارویی کار می‌کند.

روحی : نظرتان درباره مشاغلی که اخیراً خانمها به آنها روی آورده اند چیست ، به عنوان مثال شغلی مانند خودتان که تا همین اواخر در شهرهای بزرگ مردها متصدی اش بوده اند ؟

آرزو : بسیار عالی است چون دیگر زیاد فرقی بین زن و مرد از لحاظ کاری نیست و دوم باعث اعتماد به نفس بیشتر خانمها می‌شود و بعد هم از خیلی کارهای بد دوری می‌کنند . الان به دلیل نیاز اقتصادی لازم است که زنها هم کار کنند . همین حالا اگر مادرم کار نمی‌کرد ، بعد از فوت پدرم ما چه کار می‌کردیم !؟ برای همین هم زنها مجبور به کار هستند و هم اینکه «کار» به آدم اعتماد به نفس می‌دهد.

روحی : دوست دارید شوهر آینده‌تان شغلش چه باشد؟

آرزو : دوست ندارم اداره‌ای باشد. دوست دارم شغل‌اش آزاد باشد و اختیارش از خودش باشد . اگر هم مثل خودم طباخ باشد بهتر...

روحی : آیا در این خیابان (به جز مغازه‌ی شما) مغازه دیگری هم هست که کارش پختن آش باشد ؟ و در ضمن آیا مشتریان شما محلی هستند یا آنکه از مناطق دیگری هم برای خوردن یا بردن آش به اینجا می‌آیند ؟

آرزو : بله همین نزدیکی ها یک جایی توی یک کوچه ای هست که آش می‌پزد . مشتری های ما هم محلی هستند و هم گذری . گذری خیلی داریم . بعد هم که آشنا می‌شوند دوباره می‌آیند و خرید می‌کنند . مثلا از مناطق دیگر مشتری داریم. مشتریهای صبح معمولا آقایان هستند که دارند می‌روند سرکار. و خانمها هم بیشتر بعد از ظهر ها می‌آیند.

روحی : به نظر شما خیابان حسین آباد چگونه است ، جایش در شهر خوب است ؟ چه کم و کاستی هایی دارد؟ آیا فکر می کنید اگر مغازه تان در جای دیگری بود ، بهتر بود کجا؟

آرزو : خیابان خوبی است فقط باریک است و جای پارک ندارد . از لحاظ بهتر بودن جایش هم اگر آشپز خوبی باشی و برخورد خوب و بهداشتی داشته باشی، فرقی نمی‌کند کجا باشی. اگر هم بهترین جا باشی و این سه را نداشته باشی ، پیشرفت نمی‌کنی.

روحی : از موقعیت خودتان راضی هستید ؟ اگر قدرت تغییر زندگی تان را داشتید ، چه چیز را تغییر می‌دادید؟

آرزو : بله راضی هستم . خیلی چیزها است که نمی‌توانم بگویم ولی خوب خیلی کارها را که کردم را نمی‌کردم و خیلی کارهایی که نکردم را می‌کردم ولی ای کاش می‌شد با عقل الان اگر بشه و گرنه بازم فرقی نمی‌کند چون تمام اشتباهاتم را تکرار می‌کنم.

روحی : خسته نباشید. از اینکه اجازه‌ی این مصاحبه را به من دادید از شما تشکر می‌کنم.

آذر 1389

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

آلبوم شهری اصفهان




(تصویر اول )






(تصویر دوم )





(تصویر سوم)




(تصویر چهارم)




(تصویر پنجم)








۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

داستان«جداییِ جدایی‌‌ها......»


نقد و بررسی فیلم «جدایی نادر از سیمین»، به کارگردانی اصغر فرهادی

نوشته : زهره روحی


«جدایی نادر از سیمین» فیلمی نیست که بشود به راحتی از آن فاصله گرفت. ظاهراً فیلم به پایان می‌رسد و موسیقی پایانی فیلم هم به گوش می‌رسد، اما آن هم نمی‌تواند مخاطب را به حرکت و بلند شدن از روی صندلی و ترک سالن تشویق کند. انگاری چشم و روح تماشاچی به آخرین صحنه‌ای چسبیده که در پسِ حرکت نرم و روان تیتراژ پایانیِ فیلم هنوز در حال اجراست. چراغهای سالن روشن شده‌اند، درهای خروجیِ سالن باز و پردة ضخیم جلوی در هم کاملا کنار کشیده می‌شود، اما قدرت برخاستن نیست. دل، توان رفتن و کنده شدن از فیلم را ندارد...

جدایی نادر از سیمین، داستان جدایی و طلاق «مرد»ی از همسر خویش نیست؛ بل بسیار فراتر از داستانِ «طلاق» یک زوج است. شاید فقط در همان اولین صحنة نمایش یعنی زمانی که هنوز با نادر و سیمین آشنا نشده‌ایم، داستان، داستانِ جدایی دو فردی باشد که به جز نام چیزی از آنها نمی‌دانیم: دو آدم بی‌هویت؛ اما نحوة ساخت فیلم، طوری‌ست که به محض دیدن نخستین صحنه‌های توانا و قدرتمندی که ما را با زندگی نادر و سیمین گره می‌زنند، دیگر جداییِ نادر و سیمین، فقط جدایی آن دو از یکدیگر نیست؛ زیرا رشد کاراکترها، شکل‌گیری و تحول‌شان به «شخصیت»، در روح و روان تماشاگر است که اتفاق می‌افتد، تا جایی که گمان می بریم درون خویش با هر کدام از آنها زندگی کرده‌ایم... از اینرو در «پایان فیلم» توان دل کندن نیست؛ چشم و روان تماشاگر به صحنه‌ای دوخته شده که همچنان در حال اجراست: به راهروی باریک و بلند دادسرا، تنگ و کیپ شده به روح و روان سیمین یا شاید درست‌تر باشد بگوییم به بار سنگین و دردناک «اندوه» سیمین؛ به دلنگرانی‌اش، به نگاه سرگشته و پَرپَر او به نادر؛ پنداری هیچ راه گریزی برای مخاطب وجود ندارد، پس به ناچار نفس در سینه حبس می‌کند و همراه با آن دو ، بیرون آمدن ترمه از صحن دادگاه را انتظار می‌کشد ....

اصغر فرهادی، در ابتدای داستان خویش، «دانه»‌ای در روح و روان مخاطب خود می‌کارد. «دانه»، دانة جدایی زن و مردی‌ست در صحن دادگاه: جدایی سیمین و نادر که البته در همان ابتدا با شگردهای دوربین به مخاطب ‌فهمانده می‌شود می‌باید در مقام شاهد و یا وجدان اجتماعی، در تمام مدت ناظری هوشیار به صحنه باشد . زیرا با امر «قضاوت» درمی‌آمیزد. پس هر صحنه‌ای از «روابطِ» میان آدمهای فیلم که در مقابل چشمان مخاطب قرار می‌گیرد با قضاوت و احساسات «درونی‌شدة مخاطب» که پیشتر به وسیلة «تجربیات»‌اش تار و پود گرفته بودند، جان می‌گیرد و از اینرو بالاجبار او را در موقعیتی بس تحت فشار قرار می‌دهد. جایی که به هیچ وجه خود را برای دیدار روانکاوانة آن آماده نکرده است: دیداری که او را غافلگیرانه می‌رباید. و ضرباهنگ این ربایشِ روح و روان، بسیار قدرتمندتر از تنیدن پیله‌ای‌ست که آرام آرام جان و ذهن مخاطب را در برگیرد. زیرا علاوه بر مسئولیت‌ِ «شاهد» بودن، برای خوانش آنچه که می‌باید آنرا شاهد باشد تا قضاوت کند، مجبور به رجوع به احساسات تجربی خویش است؛ همان تجربیاتِ درونی شدة برآمده از زندگی واقعی... بهرحال مخاطب ناگزیر به هوشیار بودن و به یاد داشتن تحریف حقایقی است که در زندگی روزمره و قضاوت‌های معمول و متعارف آن، همواره نادیده انگاشته می‌شوند و اکنون در مقام شاهد متوجه می‌شود حتا اگر وقایع در صحن دادگاه در موقعیت‌های متفاوت‌ هم بررسی شوند، باز با امر تحریف حقایق روبروست شاید از اینرو که جهان قضاوت در نهایت به هنگام اعلام رأی ناگزیر است تا «تک ساحتی» عمل ‌کند و تنها یک انتخاب داشته باشد !

باری، نتایج برآمده از این فضای خُرد و خفقان‌آور، چنان اثر گذار و غیر قابل چشم پوشی‌ست که هر بار مخاطب در مقام شاهد و وجدان اجتماعی مجبور است، «خود» بار آن حقایق تحریف شده را بر دوش گیرد تا جایی که در پایان داستان، روح‌ مخاطب در زیر این بارِ ناشی از «تحریف »، چنان سنگین و لهیده می‌شود که توانایی بلند شدن از صندلی را ندارد... نه ! کسی را یارای کوچکترین حرکت نیست، دل مخاطب پس از نظارة تمامیِ فراز و نشیب‌های حقایق تک ساحتی، اکنون غمگین و خسته در گروی آخرین صحنة قضاوتی است که در برابرش بالاجبار قرار می‌گیرد و این بار گره می‌خورد به غم ترمة 11 ساله‌ای که ناچار به «انتخاب» بین نادر و سیمین است... آری، دانة «جدایی»‌های فرهادی، در روح و روان مخاطب، سریع تر از لوبیای سحر آمیز رشد می‌کند و لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر مخاطب را درگیر تنهایی‌ِ آدمهایی می‌کند که از طریق راه یافتن به ضعف‌های نهانی‌شان به آنها وابسته می‌شویم. دیگر بحث «طلاق» در بین نیست؛ به مرور که فیلم پیش می‌رود و شخصیت‌ها تک به تک، جاـ گیر در ذهن و جان مخاطب می‌شوند، تازه متوجه می‌شویم دانه‌ای که فرهادی کاشته است، نه دانة جدایی، بل «دانة حقیقتِ» جدایی‌هاست؛ «حقیقتی» که هیچکس نمی‌تواند مالک آن باشد و یا حتا بدون ارتباط با رخدادهای به ظاهر روزمره و بی‌اهمیت، ذاتی «برای خود» داشته باشد و (مطابق با پندار متعارف) تا ابد ثابت و عاری از تغییر به زندگی ادامه دهد ...

آری، به مرور متوجه می‌شویم که «جدا» از جدا نگه داشتگیِ تحمیلی حقایق از وضعیت تک ساحتیِ امر قضاوت، منظور از «جدایی»، می‌تواند«جدا بودن» نادر از سیمین هم باشد. جدایی «نادر»ی که با شناخت ضعف‌هایش، احساس می‌کنیم از قدیم الایام می‌شناسیم‌اش، همانطور که شوهر راضیه خانم را از راه شناخت ضعف‌هایش می‌شناسیم؛ اصلاً تو گویی مسیر آشنایی با شخصیت‌های فرهادی از راه «ضعف‌های به غایت بشری‌»شان می‌گذرد: «بشری» که در جهان اجتماعی‌مان با خطوط چهره‌اش آشنایی داریم، که برخی از آنها همان«مرد»هایمان هستند. از اینرو با وجود «تفاوت‌های فرهنگیِ» مردانِ سیمین و راضیه، هر دو مرد به شدت برایمان آشنایند. بی‌شک مخاطبی که جنسیت زنانه دارد در حین تماشای فیلم بارها از خود ‌پرسده است «آنها را کجا دیده است!؟» آن چنان که گویی با هر دو مرد زندگی کرده است. آنهم سالیانی سال ... آری، مخاطبی که جنسیت زنانه دارد، آرام آرام «چهرة یگانه و مشترک تاریخیِ» نهفته در روح هر دو مرد را در حافظه‌‌اش باز می‌یابد. و دست آخر به راحتی می‌تواند پدر، برادر، شوهر و پسر خویش را به جا آورد. و یا شاید حتا قبل تر از همة آنها ...؛ از اینرو دلش عمیقاً به درد می آید تو گویی این درد، درد برخاسته از سایه های لهیده و تلنبار شدة تمامی زنانی است که از اعماق جانش به شکوه در آمده‌اند...

اصغر فرهادی، با فیلم «جدایی نادر از سیمین» بار دیگر چیره دستی خود را نه به مخاطب ایرانی، بل به «جهانی از مخاطب» با فرهنگ‌های متفاوت نشان می‌دهد. وی این بار «جدایی مردان از زنان» را از راه باز کردن زخمهای کهنه‌ای که در حافظة تاریخی جنسیت زنانه (و به طور مشخص جهان سومی) تلنبار شده است بر پردة سینما به نمایش در میآورد، و در چنین وضعیتی در مقام یک مرد با شجاعتی بی‌مانند، «خشونتِ عادت شدگی‌های» غمبار و نهفته در روابط روزمره را به رخ عموم مخاطبان می‌کشد. اما «جهان مردسالارانه»‌ای که فرهادی به تصویر می‌کشد، همان جهانی‌ست که تمامی قدرت و جبروت حماقت بارش را مدیون عجز برآمده از حس مادرانة زنان است، تا جایی که حتا ترمة یازده ساله هم (بی‌آنکه نادر کمترین درکی از این حقیقتِ زنانه داشته باشد)، پیش از آنکه احساس فرزندی نسبت به پدر خویش داشته باشد، دائم با حس مادرانة خود در حال حمایت از او به سر می‌برد. او حتا به خاطر نادر و با آگاهیِ وی، نخست روح خود را به دروغ می‌آلاید، سپس از تجربة حس حقارت آن به درد می‌آید، و در نهایت در سکوت به تلخی می‌گرید. آری، او، دخترکی یازده ساله، در برابر چشمان «پدر» خویش می‌گرید و حیرتا از جان سختیِ این غرور حماقت بار مردانه ! «نادر» دم بر نمی‌آورد ....


از همان آغاز فیلم ما با «تبانی»های به زبان نیامدة «زنانه» مواجه می‌شویم. تبانی‌هایی بین مادران و دختران و یا دختران و مادران؛ سیمین که بعدتر متوجه می‌شویم به ترمة یازده ساله پیش از ترک خانه گفته است که رفتن‌اش به خانة مادر بزرگ «الکی» است، صراحتاً روی «راز داری» دختر خویش حساب می‌کند. هر چند که از بی تفاوتی نادر نسبت به تصمیم رفتن سیمین متوجه می‌شویم که ترمه رازِ مادر را احتمالاً به همان دلیل حس مادرانه ( به پدر) افشاء کرده است (تا شاید مبادا که پدر از رفتن مادر دچار رنج شود ). بهر حال از همان آغاز ما با زنانی مواجه می‌شویم که برای نجات و حفاظت از زندگی زناشویی خود، ناچار به «سکوت» یا «آلودن خود به دروغ» هستند. «راضیه خانمِ» حامله هم سکوت و دروغهای خودش را دارد. به شوهرِ بی‌کار خویش که از کارخانه اخراج شده است، (که مسلماً موقعیت بی‌کاری و پیامدهای دردآورش مسائل پیچیدة خود را برای این مرد فلکت زده دارد) از کار و زحمات‌اش در خانه‌های مردم چیزی نمی‌گوید، نمی‌گوید تا مبادا غرور مردانة شویش جریحه‌دار شود. غروری که به سختی از بابت اخراجِ بدون دریافت حق و حقوق‌اش از کارخانه آسیب دیده است؛ اما در فضای پرورشی‌ای که شوهر راضیه در مقام «مرد» رفتارهای ارتباطی ـ اجتماعی اش شکل گرفته و رشد یافته، گویی اینطور جا افتاده است که هزینة این سیستم ناسالم اجتماعی و ظلم و ستم برآمده از آنرا راضیة حامله در مقام همسرش (و یا حتا خواهر و یا شاید هم مادرش) می‌باید بپردازد چرا که زن بی‌نوا هم زحمت کارهای سخت و سنگین در خانه‌های مردم را می‌کشد، هم ظاهراً می‌باید این خستگی، و حتا حس تحقیر ، دشنام و یا تهمت را پنهان کند و عاقبت هم پس از افشای رازش، با غم و عجزِ ناشی از احساس گناه، در صدد طلب بخشایش از «مرد»ش برمی‌آید.....آری نمی‌گوید تا مبادا غرور مردش جریحه‌دار شود! همانگونه که ترمه راز مادر را افشاء می کند تا مباد پدر دچار رنج شود... و نکتة جالب و در عین حال دردناک اینکه حتا سمیه (دخترک 5، 6 سالة راضیه) هم از وحشت اینکه مباد پدرش دچار ناراحتی و خشم شود، «داوطلبانه» رازدارِ جان کندن مادر باردارش در خانه‌های مردم می شود! آری اصغر فرهادی به طرز شجاعانه‌ای ، آن هم با ظرافت (بی آنکه دست به آن خشونت به اصطلاح مردانه‌ای زند که همواره مورد استناد محضر دادگاه و قانون در محق بودن حق طلاق زنان است)، به آرامی و تلخی خشونتِ واقعیِ جهان مردسالار، یعنی همان خشونتِ از سر ناآگاهی، پرورش غلط اجتماعی و یا هر آن چیزی که بشود «درکش کرد» و سپس به شکلی انسانی «بدون حتا ذره‌ای نفرت» ترکش کرد را، بر پردة سینمای «جهان» به نمایش در می‌آورد....

باری ، نادر و یا شوهر راضیه ، هر دو به یاری «خشونت» و هر کدام به سبک خویش، سیمین و راضیه را وادار به سکوت و یا دروغ گفتن می‌کنند و عجبا از حماقت این خشونت که به دلیل کوته‌بینی‌اش، چنان فراموشکار است که بعد هم طلبکار سکوت یا دروغگویی زنان می‌شود... نادر به سیمینی که برای حفاظت از او و دخترشان می خواهد مشکل بین نادر و شوهرِ راضیه را با پرداخت پول حل کند، با همان لحنِ آشنا و حق به جانب جهان مردسالاری که همه به خوبی با آن آشناییم، وی را متهم به «ترسو» بودن می کند. و حتا لحظه‌ای هم به مخیله‌اش خطور نمی‌کند که شاید، می‌گوییم «شاید» به راستی خطاکار باشد. درست همانند شوهر راضیه که بر خطاکار بودن نادر «اطمینان» دارد! و بدین ترتیب فرهادی از اعتماد به نفسِ حماقت بار ترتبیت و پرورشی پرده بر می‌دارد که اینگونه مردان را «حق به جانب» و «غیر قابل» شک به خویشتن کرده است. جنس نر و اولی که هرگز نمی‌توان به آنها اعتماد کرد زیرا هیچگاه شک به خویشتن را نیاموخته‌اند. در عوض، پرورش‌شان به گونه‌‌ای‌ست که «اعتماد به نفس»شان با هزینة تحقیر و یا صبوریِ «تحمیلیِ» زنان به دست می‌آید: تحقیر سیمین و راضیه و یا «آموزه‌های تجربیِ» صبوری‌ای که «زندگی در جهان مردسالار» به ترمه و سمیه آموزش می‌دهد ...

در فیلمِ «جدایی نادر از سیمین» تنها صدای مردان حقانیت دارد. صدایی که «تحکم کردن» و «غیر قابل نفوذ» بودن را به خوبی می‌داند و مخاطب در مقام وجدانِ بیدار فیلم به این نتیجه می رسد که صرف نظر از شباهت نادر و شوهر راضیه، قانون هم چه به هر دو مرد شباهت دارد! آری با شوخی عجیبی روبرو هستیم، چرا که هر دوی این مردان، شبیه قانونی‌اند که هر دو به نوعی با آن در حال نزاع‌اند! آن هم صرفاً از اینرو که «جداً و عمیقاً» بر این باورند که بالاتر و فراتر از هر حقیقتی هستند.... و در چنین جهانی «راضیه خانم» که سهل است، سیمین هم به قول نادر ایستادگی کردن نمی‌داند! نادر با همان لحن حق‌ به جانب‌ مردانه، به سیمین می‌گوید به این دلیل قصد مهاجرت دارد که فرار را به جای ایستادن و مبارزه کردن ترجیح می‌دهد. شاید حداقل در ابتدای فیلم چنین به نظر رسد که گفتة نادر از پشتوانة منطقی و تاریخی برخوردار است، اما در مقام شاهدانِ عینیِ زندگی روزمرة زنانِ فیلم، به زودی در می‌یابیم که همین نادری که چنین شعار حق طلبانه‌ای می‌دهد، و یا حتا در مقام پدری که در هر فرصتی قصد آموزشِ «مطالبة حق» به دختر خویش دارد، با نادیده گرفتن خواست صریح ترمه در بازگرداندن سیمین به خانه، عملا به وی این اصل مهم را «آموزش می‌دهد» که زندگی در عالم واقعی، تحت اشغال غرور حماقت بار و متحجرِ مردانه است؛ غروری که حتا برتر از رابطة سادة انسانی و مطالبات عاطفیِ پدر ـ فرزندی عمل می‌کند .... اما این واقعیت، غیر قابل کتمان است که نادر هرگز نخواهد فهمید که «تحت سلطة» پرورش مردسالار خویش، با پس زدن تقاضای ترمه (در بازگرداندن سمینِ در انتظار تقاضای بازگشت)، در واقع با «عمل خود» به عنوان «نخستین تجربه»، غیر قابل اعتماد بودنِ جنس نر را به دختر خویش می‌آموزد. چرا که ترمه را با احساس شرم و گناه ناشی از افشای راز مادر یکه و تنها می‌گذارد..... آری شاید مخاطب در ابتدای فیلم، نادر را (در سلسله آموزش‌های «مطالبةحق» به دخترش)، پدری حساس نسبت به نحوة پرورش او به شمار آورد (فی‌المثل آنجا که ترمه را وادار به گرفتن مابقی پول‌اش از کارگر پمپ بنزین می‌کند)، اما به تدریج از طریق نحوة برخوردهای خودِ نادر در موقعیت های «واقعیِ روزمره» با چهرة دیگر و «واقعی‌ترِ» او روبرو می‌شویم. همان چهرة «مرد سالاری» که بر «حس پدری» و یا «حس دوستی‌اش با سیمین» می چربد و فاقد هر نوع فضیلتی برای الگو بودن است ...

بله تنها در این لحظاتِ واقعی است که از «حس پنهان» ترمه نسبت به پدرش آگاه می شویم: «ترحم»! و چه دردناک است این حس برای دخترکی 11 ساله، زیرا به طرز غمباری دخترک را وامی‌دارد تا شناخت و معرفت از خود را (در رابطه با اشتباهات و یا عیوب نزدیکان‌اش) ناخودآگاه به حس گناه بیآلاید؛ حس گناهی که ظاهراً چاره و تسکین دردش تنها با «قربانی کردن خویش» (که همانا صرف نظر کردن از خواستهای خود باشد) حاصل می‌شود. اما تنها مردی که در فیلم به دور از رفتارهای خشونت‌آمیز مردسالاران دیده می‌شود، «آقا جون» پدر نادر است. پیرمردی که به شدت مبتلا به بیماری آلزایمر است. «پیری» که حتا پسر خود را به جا نمی‌آورد، هر چند که «سیمین» را می‌شناسد و یا اصلاً هر زنی که او را تر و خشک کند و مراقب‌اش باشد، به نام «سیمین» می‌شناسد و خطاب می‌کند. چنانچه راضیه خانم را «سیمین» می‌نامد....

بهر حال آقاجون مبتلا به آلزایمر است، بیماری‌ای که نه فقط «پرورش اجتماعی» مردسالاری، بلکه کلیت هویت «هستی‌شناسانه» را از او ربوده است و او را در پیکر پیر و «فاقد هرگونه جنسیتی»، چون طفلی به حال خود رها کرده است.... «جدایی نادر از سیمین»، «تأمل‌گاه»ی‌ست، برای نظاره کردن دردهای به شدت مزمنِ اجتماعی؛ همان دردهای آشنای ناشی از روابط غیر دموکراتیک زنان و مردان؛

و از اینروست که وقتی از سر تسلیمِ ناشی از غافلگیری، مجبور به «دیدنِ» چهره‌های آشنا می‌شویم و در نهایت با بهت و بغضی دردآور از سالن نمایش بیرون می‌آییم، به طرز غریبی احساس درد و تنهایی می‌کنیم..... و تازه پس از وقفه‌ای بلند و طولانی، آنگاه که از«شوک» بیرون می‌آییم ، شاید تنها واگویه‌ای که بتوان با خود داشت این باشد: «چگونه این همه دوام آورده‌‌ام !؟».

اصفهان ـ فروردین 1390

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

گذر شهر اصفهان

7. مصاحبه با خانم بدری روحی (خانه‌ دار)



زهره روحی : با تشکر از اینکه دعوت به مصاحبه را پذیرفتید ، لطفا خودتان را معرفی بفرمائید .


خانم بدری روحی : بدری روحی هستم . در سال 1310 در خیابان هاتف اصفهان به دنیا آمده‌ام. تقریباً سه ساله بودم که پدرم که مآموریت به گلپایگان داشتند برای ثبت املاک به آنجا رفتیم . یکی دو سال هم در گلپایگان بودیم . بعد از دو سال باز رفتیم به انارک و چون پدرم آنجا ، رئیس دفتر اداره معادن بودند ، آنجا هفت ساله شدم و وارد مدرسه شدم . مدرسه ای بود که دختر و پسر باهم درس می‌خواندند . تا کلاس پنجم در انارک درس خواندم . بعد از کلاس پنجم برگشتیم به اصفهان که تقریبا 13 ، 14 سالم بود که اینجا کلاس ششم را تمام کردم و بعد هم در سن 17 سالگی ازدواج کردم و در همانسال در آخر سال یعنی شب اول اسفند، اولین فرزندم را به دنیا آوردم . بعد از یکسال و نیم فاصله ، باز دومین فرزندم به دنیا آمد که 1329 بود و در سال 1332 فرزند سومم را که دختر اولم به دنیا آمد ، در سال 1335 پسر سومم (محسن) به دنیا آمد و 1341 آخرین فرزندم را به دنیا آوردم. این از نظر فرزندان . 3 پسر و 2 دختر.


روحی : در چه تاریخی ازدواج کردید ؟ آیا همسر شما هم اصفهانی هستند و در قید حیات‌اند؟


بدری روحی : در سال 1327 با حسن اخوت که اصفهانی بودند ازدواج کردم . نخیر فوت کرده اند. او در کارخانه نخ تاب اصفهان کار می‌کرد و در آن زمان نماینده کارگران بودند و در بعضی مواقع تشکیل تظاهرات به طرفداری از نیروهای سیاسی و دکتر مصدق می دادند که باعث ایجاد مزاحمت هایی از طرف ساواک و شهربانی می شد و همچنین تهدید به قتل و کتک زدن و بازداشت های موقت و بازجویی های مداوم که در بعضی مواقع مجبور بودند برای رفت و آمد به خانه چند نفر از کارگران با ایشان همراه شوند که ماموران صاحب کارخانه و شهربانی نتوانند در کوچه های خلوت به ایشان آسیبی برسانند. مدیر کارخانه هم آنزمان به نام «محی‌الدین کاشفی» بود. همسرم با ایشان اختلافاتی داشتند ، چون نمی‌خواست همسرم برای کارگرها کاری انجام بدهد . به همسرم می‌گفت که نماینده باش اما کارهایی که کارگرها می‌خواهند انجام ندهید. و چون همسرم همچین عقیده ای را نداشت و همیشه می خواست با قشر ضعیف و زحمت کش جامعه باشد و بدین جهت اختلافاتی بینشان پیدا شد و بعد از مدتی که ناراحتی قلبی پیدا کردند ، دکترها گفتند که دیگر صلاح نیست شما در این محل کار کنید و اینطوری شد که ( یادم نیست چه سالی اما پسرهای بزرگم دیگر بزرگ شده بودند) استعفا دادند و باز نشست شدند. مدیر کارخانه تعدادی را اجیر کرده بود که همسرم را اذیت بکنند . این بود که دکترها گفتند که دیگر با این ناراحتی قلبی که دارید ، ماندنتان در کارخانه صلاح نیست. مدتی که گذشت رفتند به شهرداری و در آنجا مشغول به کار شدند. و به عنوان رئیس دفتر اداره آتش نشانی مشغول به کار شدند . توی شهرداریها هم همینطور واقعاً صادقانه انجام وظیفه می کردند و از کارش راضی بودند . و همیشه هم از نظر سیاسی خیلی علاقه داشتند که برای قشر زحمت کش خدمتی بکنند. که خب از طرف «ساواک» و اینها گرفتاری برایشان به وجود آمد. خیلی مورد آزار و اذیت شدند و همینطور فرزندانم (البته منظورم پسرانم است) در همان زمان شاه حالت سیاسی را پیدا کردند که پسر دومم یک مدتی هم در همان زمان شاه گرفتار و بازداشت بود و پسر اولم هم از همان دوران دیگر اطلاعی ازش ندارم نه در اصفهان و نه در ایران کلاً...


روحی : آیا فعالیت اجتماعیِِ همسر شما (در دوران شاه ) تأثیری در زندگی زناشویی و خانوادگی شما داشته است؟ ممکن است کمی از خاطرات آن دوران بفرمایید.


بدری روحی : خب خیلی از این لحاظ همیشه مشکل داشتیم و خود من هم خیلی علاقه داشتم که به مردم کمک بکنیم ، از همسرم و پسرانم پشتیبانی می کردم. و با این مشکلاتی که رودر رو بودم واقعاً می‌ساختم و دلم می‌خواست که پسرانم و شوهرم راهی را که انسانیت و کمک رسانی بود و بهش اعتقاد و علاقه داشتند ادامه بدهند. این بود که برای خود من هم مزاحمت هایی از طرف ساواک می‌شد. و هر وقت هم که به منزل ما می‌آمدند ، چون اصلاً زیر بار حرفشان نمی‌رفتم، اگر صدایشان را بالا می‌بردند، من صدایم را بلندتر از آنها می‌کردم و جواب می‌دادم، هیچوقت ازشان نترسیدم و کسی نبودم که خودم را ببازم و اینرا هم خوب فهمیده بودند چون حتا یکدفعه از من پرسیدند که تو تحصیلاتت در چه حدی است؟ که من هم بهشون گفتم که به کسی ربطی ندارد که تحصیلات من چقدر است. من یا سواد بالایی دارم یا اصلا سوادی ندارم ... ... بعد هم که دیگر انقلاب شد و ما دیگر این مدت خیلی [اذیت شدیم] . به همسایه‌ها سپرده بودند که اگر بچه‌های ایشان را (پسر بزرگم را) دیدید به ما اطلاع بدهید ولی خدا را شکر مسئله‌ی دیگه‌ای پیش نیامد. ولی من با اینکه صدمه خیلی خوردم به خاطر بچه ها و شوهرم راضی بودم چون می دانستم که هدفی دارند که انسانی و انساندوستی است و در بند پست و مقام نیستند.


روحی : در آن زمان در کدام محله اصفهان زندگی می کردید ؟ همسایه ها نسبت به فعالیت اجتماعی همسر شما چه برخوردی داشتند؟


بدری روحی : آنزمان در محله خواجو بودیم و تقریبا حدود 30 و چند سالی هم آنجا زندگی کردیم. برای همین هم چون از قدیم آنجا بودیم با همسایه‌ها رابطه‌ی خوبی داشتیم. هنوز هم حتا با اینکه از آنجا رفته ایم ولی رابطه تلفنی با هم داریم . همسایه های خیلی خوبی واقعاً بودند . آنزمان اما هیچ عکس العملی نشان نمی دادند . اصلا به روی خودشان نمی‌آوردند. خب می‌ترسیدند. واقعا توقعی هم ازشان نداشتم که بخواهند با من همراهی بکنند . اذیتی به ما نداشتند ، هیچوقت هم دخالتی نمی کردند . اما بعد که انقلاب شد ، تازه همسایه آمدند و گفتند که ساواک بهشون سفارش می کرده که چه کار بکنند و چه کار نکنند ، ببینند کی می‌آید خانه ما کی نمی‌آید و این حرفها... اما خب هیچوقت آنها با ساواکی ها همکاری نکردند . وقتی که انقلاب شد و اینها را تعریف کردند ، تازه من فهمیدم که اینها خبر از همه چیز داشته اند . ... [خود ساواک] آن موقع ما را زیر نظر داشتند که حتا شوهرم یکدفعه به یکی‌شان گفته بود اینجا چه کار داری، او هم گفته بود که این کار من است و چهل سال توی تهرون همین کار را کرده ام ... شوهرم هم گفته بود که زن من در خانه تنهاست و من نمی‌توانم ببینم که شما پشت در خانه من شبانه روز ایستاده اید.... منظورم این است که شوهرم «حسن اخوت» هیچ نمی‌ترسید و با شهامت و شجاعت حرفش را می‌زد...


روحی: لطفا از احساس نگرانی‌ و وضعیت روحی خودتان و بچه‌های کوچکترتان به هنگام مزاحمت های ساواک بگویید. بچه‌های کوچکتر چه عکس العملی نشان می دادند ؟ شما در آن زمان چند سال داشتید و فرزندانتان در چه سنینی بودند ؟ آیا بچه ها درکی از اتفاقاتی که می افتاد داشتند ، شما و همسرتان چه توضیحی به آنها می دادید؟


بدری روحی : مزاحمتی که ساواک به طور جدی برای ما ایجاد کرد، از زمان دانشجویی پسرانم بود. موقعی که پسر بزرگم رفته بود. در آن موقع تقریبا همه بچه‌ها بزرگ شده بودند و خودشان می فهمیدند و کوچکترین فرزندم هم دختر کوچکم باشد آن زمان دبستانی بود و کلاً خودش خوب همه چیز را می‌فهمید. یکدفعه هم برایم تعریف کرد که «مامان وقتی توی راه مدرسه هستم، یک آقایی مرتب پشت سرم میآید و به من گفته که تو خیلی دختر خوبی هستی ، بیا بگو ببینم برادرت کجاست . منم عصبانی شدم و گفتم که من نه دختر خوبی هستم و نه می‌دونم که برادرم کجاست. چه کار داری که دنبالم میآیی و مزاحمم می‌شوی.» تا این حد را می‌فهمید که مثلاً با سئوال کردن از او می‌خواهند یک چیزی را بفهمند. حالا یا درباره خانواده ما یا درباره برادرش یا پدرش تا این حد را مثلا می‌فهمید و مخالفت می‌کرد با آنها. ولی بزرگترها، همان موقعی بود که برای پسر دومم هم به خاطر فعالیت دانشجویی اش گرفتاری پیش آمده بود و ...


روحی : کودتای 28 مرداد در شهر اصفهان چگونه اتفاق افتاد؟ تأثیرش در زندگی شما چگونه بود؟


خانم بدری روحی : آنزمان تقریبا 19 ساله بودم . شوهرم می‌رفت برای تظاهرات. [یکی از همان روزها] با فرزند اولم که کوچک بود رفتیم سر خیابان و دیدم که از این گاری های دستی که میوه می‌ریختند توش، بچه‌های کوچک را سوار کرده اند و از این مأمورها (حالا ساواکی بودند یا پلیس، نمی دونم چی بودند) بهشون خوراکی می‌دادند و یادشون می دادند که بر ضد دکتر مصدق شعار بدهند...که برای پسرم جالب بود که این بچه‌ها چی می‌گویند . ازم می‌پرسید مامان اینها چی می‌گن و من هم برایش یک چیزهایی تعریف می‌کردم ...آن موقع در اصفهان، خب طرفدار بودند، عده ای طرفدار شاه بودند. و مثلاً از کسانی که با حکومت مخالفت می‌کردند، زیاد خوششان نمی‌آمد. زیاد موافق نبودند که باهاشون صحبت بشود. حتا خیلی از اشخاصی که نزدیک به من بودند ... خب مردم می‌ترسیدند اما در آخرها مردم می‌خواستند که انقلاب بشود. و مثلاً می‌گفتند این ظلم و ناراحتی باید تمام بشود. و آن موقع دیگر همه همبستگی پیدا کردند و این انقلاب به وجود آمد. فامیل خودمان هم کم و بیش بودند ....و از انقلاب طرفداری می‌کردیم.


روحی : ممکن است یکی از خاطرات خود را در رابطه با فعالیت های اجتماعی همسرتان تعریف بفرمایید.


بدری روحی : قرار بود شاه و نیکسون برای بازدید از آثار تاریخی و گردشگاهها به اصفهان بیایند . یک روز قبل از آمدن آنها از طرف ساواک رفته بودند محل کار همسرم و ایشان را برده بودند شهربانی و سه روز نگه داشته بودند و بعد از سه روز که نیکسون رفته بود همسرم به خانه برگشتند . ایشان یک دیدار خصوصی با دکتر مصدق در تهران و در منزل مصدق هم داشتند که گزارش فعالیت های کارگری را به دکتر مصدق دادند و با او مذاکره کردند. به عنوان نماینده کارگران و طی دوره مدیریت فعالیت های سندیکایی به اتفاق دو نماینده دیگر برای مدت 4 ماه به آمریکا رفتند برای بازدید از وضع کارگرها و نمایندگان آنها و وضعیت کارخانه و به هنگام بازگشت به اصفهان استقبال کارگران خیلی بزرگ و پر جمعیت بود و البته همکاری صمیمانه چند نفر از کارگران نیز بود که در مواقع بازداشت و یا در طول سفر آمریکا به منزل ما سر می زدند که اگر کاری داشتیم انجام دهند در صورتی که کمتر اشخاص تزدیک و فامیل به منزل ما می امدند. روحی: آیا شما بارندگی طولانی مدت (بیست و چند روزه) سال 1333 در اصفهان را به یاد می‌آورید؟ گفته می شود که این بارندگی خسارت بسیاری زیادی به شهر و ساکنین آن زده است ، در آن زمان چند ساله بودید و چند فرزند داشتید ، ساکن کدام محله بودید و آیا خانه یا محله شما هم از این بارندگی آسیب دید؟ آیا شما هم به مسجد جامع پناه بردید ؟ خانم بدری روحی : آن بارندگی را بله یادم می‌آید و خانه ما در آن موقع احمد آباد بود . خانه مان طوری بود که از سطح کوچه پایین تر بود . یک دو تا پله می‌خورد می‌رفت پایین. آنوقت یک محوطه‌ای بود که آنزمان بهش می‌گفتند، «هشتی». از کوچه که می‌آمدیم اول وارد آنجا می‌شدیم بعد وارد حیاط می‌شدیم. آنموقع که بارون آمد تمام بارون از توی کوچه آمد توی هشتی مثل یک دریاچه شد. که آن موقع با دست آبها را بردند بیرون و خب البته خیلی خسارت هم زد به خانه‌هایی که به صورت خشت و گِلی و این برنامه‌ها بود. خانه‌ی ما آنطور خسارت جدی ندید که مجبور بشویم جایی بریم اما شنیدم (خودم با چشم خودم ندیدم ، نرفتم که ببینم) ... مردمی که خانه هاشون آسیب خیلی جدی دیده بود ، رفته اند مسجد جامع . بیشتر خانه هایی که خراب شده بود مال «میدان کهنه» (سبزه میدان فعلی) و این طرفها بود .


روحی : نوع تفریح و محل تفریح شما در سالهای قبل از انقلاب چگونه بود؟


بدری روحی : تفریحات که بله همین امامزاده‌ها بود که برای اعتقادات بود. و بله آنموقع که خانه مان احمد آباد بود گاهی با همسرم می‌رفتیم پل خواجو و اتفاقا یادم است که یکدفعه آنقدر آب رودخانه زیاد شده بود که وقتی رفته بودیم پل خواجو روی سکوهایش را آب گرفته بود. بطوری که باید فاصله می‌گرفتیم و می‌گفتند که یک خانمی افتاده توی این آب و شوهرش هم نابینا بوده و همه اش هم می‌گفته آخه این بیچاره کی بوده که افتاده در آب و بعد که رفتند و نجاتش دادند تازه می‌فهمد که زن خودش بوده . این آب عجیب بود ، آنقدر زیاد بود که اگر کسی مراقب نبود می‌افتاد تو آب. تا چند روز تا بالای پله ها را گرفته بود . .. آن موقع‌ها که به این صورت پارک و اینها نبود که بخواهیم تو پارک برویم ، هر چند وقت یک دفعه باغی بود که از دوست خود همسرم بود غذا می بردیم و دور هم بودیم . نمی‌دونم چطور بگویم همه باهم گرم بودند و یکی بودند و به هم که می‌رسیدند برخوردهای خوب و گرم بود. و خب ازدواج‌ها به همین صورت توی فامیل بود. خیلی از این لحاظش خوب بود . بیشتر هم می‌رفتیم «چریون» ، سمت (... ) ؛ یک دفعه هم رفتم ده «پوده» (سمت ... ) که تازه ازدواج کرده بودم [و به اصطلاح امروزی‌ها] برای «ماه عسل» رفته بودیم . رفتیم منزل یکی اقوام . هنوز بچه نداشتیم و تازه ازدواج کرده بودیم . تقریبا هم یک هفته در آنجا ماندیم . خیلی خوب بود ، آنجا بیشتر مردم کشاورزی می‌کردند و خیلی با صفا بود و بیشتر گندم ، حبوبات، سیب زمینی و پیاز و همینطور باغ میوه هم بود . بادام و این چیزها . که بیشتر مال فامیل شوهرم بود . به من خیلی خوش گذشت بخصوص که دوست داشتم با خانمهای کشاورز صحبت کنم . خیلی آدمهای صادق و پاکی بودند . خاله جانم هم که آنجا بودند و به اصطلاح دکتر ده بودند . که خانمها می‌آمدند پیششون و ایشان دارو برایشان می دادند ، آمپول می‌زدند و به ایشان هم خانم «رباب» می‌گفتند.


روحی: ممکن است بفرمایید محل باغهایی که در آن زمان می‌رفتید کجاها بود؟


بدری روحی : حسن آباد ، پوده ، چیریون، و ... روحی : زمانی که به اصطلاح دختر خانه بودید ، چه ؟ آنزمان تفریح مردم چطور بود مثلا شما با خانواده تان برای تفریح چکار می‌کردید؟ خانم بدری روحی: با پدر نه ، اما بیشتر با مادرم می‌رفتیم خانه اقوام . و یا می‌رفتیم بیشتر پل خواجو . تفریحمان بیشتر آنجا بود . اما خرید که می‌خواستیم بکنیم با مادرم می‌رفتیم میدان «نقش جهان» . آن موقع درشکه بود ، مامانم درشکه هم می‌گرفتند و یک دوری توی میدان می‌زدیم . تفریحمان همین چیزها بود .


روحی : در آن ایامی که هنوز ازدواج نکرده بودید ، مردم اصفهان خود را مکلف به انجام کدامین مراسم می دانستند؟ (به عنوان مثال شب چله و یا ....) آیا زمانی هم که ازدواج کردید این مراسم همچنان اهمیت خودش را حفظ کرده بود؟ (در صورت امکان نحوه انجام یکی از این مراسم را برایمان تعریف کنید)


بدری روحی : همان شب چله که شب یلدا باشد، کرسی‌ای داشتیم که روی آن تمام تشریفات آجیل و میوه شب چله را می‌گرفتند، قصه و داستانهای قدیم تر را می‌گفتند ، یک حالت شادی و دور هم بودیم . البته بعضی موقع‌ها هم فامیل و نزدیکای دیگر می‌آمدند و دور هم بودیم ، خانه ما یا خانه اشخاص؛ جمع می‌شدیم و یک صحبت بگو و بخند و اینجور چیزها. البته پایکوبی و رقص و اینها نه کمتر بود و یا نداشتیم ولی همین که دور هم بودیم و چند ساعتی را با هم می‌گذراندیم و تشریفات شب چله و... چهارشنبه سوری هم همینطور دور هم جمع می‌شدیم و با آتشی که البته ما نه بچه ها از روی آن می‌پریدند و دیگر همین چیزها ... و ایام عید هم که خانه خودمان بودیم ، بله همه می‌آمدند دیدن پدر من ، چون آقا جان از همه بزرگتر بودند ، اول می‌آمدند دیدن ایشان . چه خواهر و برادر و چه اشخاصی که نزدیک تر بودند . بعد هم خب ما بازدید می رفتیم . بعد هم که ازدواج کردم ، چون مادر شوهرم ، بزرگ فامیل بودند تمام روز عید را کلاً زن و مرد می‌آمدند دیدن ایشان که بزرگ فامیل بودند . بعداً هم تقریباً تا حدود 30 ، 40 روز دیگر قرار می‌‌گذاشتند که هر روز به ترتیب سن، همه‌ی زنان فامیل، خانه‌ی یکی جمع می‌شدند. آن زمان، مردها با خانمهاشون نبودند. زنان جدا عید دیدنی می‌کردند ، آقایان هم جدا می‌رفتند. ساعاتشان متفاوت بود . مثلا یکی صبح بود یکی عصر. صبح ها آقایان و عصرها هم خانمهاشون. دیگر همینطور به ترتیب می‌گرفتند تا نوبت می‌رسید به آنهایی که سن‌شان از همه کمتر بود. خیلی هم خوب و خوش و زندگی خوبی بود . پسرها با پدرانشان می‌رفتند دیدن، دخترها هم در ایام عید همراه مادرشان بودند.


روحی : آیا به خاطر می‌آورید که برای خرید «جهیزیه» به کجا رفتید؟


بدری روحی : مامانم بودند ، این کار را ایشان انجام دادند . و خیلی هم اذیت شدند که برای شش تا دختر جهیزیه تهیه کنند . آنموقع ها معمولا بیشتر به نقش جهان می رفتند ، به بازار قیصریه و ... خرید جهیزیه را خود مامانم انجام می دادند خیلی هم با سلیقه بودند حتا برای خرید جهیز دخترهای همسایه هم مامانم را می‌بردند. من کمتر همراه شان بودم. برای خرید وسایلی هم که برقی بود به خیابان «نشاط» می‌رفتند که چند تا مغازه بود و آشنا بودند . خانه مان در خیابان نشاط بود آن موقع. من خودم مثل [حالا] که می‌گویند مثلا من این را می‌خواهم و آنرا می‌خواهم ، همراه مامانم نبودم . دوخت و دوز وسایل جهیز را هم خودشان انجام دادند . خیلی واقعا مامانم زحمت کشیدند.


روحی : چه طوری با شوهرتان آشنا شدید؟ مراسم ازدواجتان چگونه بود؟ بعد از ازدواج کجا زندگی کردید؟ و بالاخره اینکه برای زایمان اولین فرزندتان به بیمارستان رفتید یا در خانه وضع حمل کردید؟


بدری روحی : من مدرسه که می‌رفتم توی همه‌ی درسها به غیر از انشاء ، شاگرد اول بودم. و برای همین هم مبصر کلاس بودم. ظاهراً انگار دست خطم هم بد نبود، حالا نمی‌دانم چه جوری بود که شوهرم خیلی [خوشش میآمد]. یک خانمی بود به نام جمیله که برای کمک کارها باهامون زندگی می‌کرد و هر از گاهی دفتر و سیاه‌مشقهای من را با کاغذ و روزنامه ها به یک مغازه عطاری می‌برد که حالا نمی دونم شوهرم آمده بودند چی بخرند ، اتفاقا یکی از این ورقه‌های کاغذی که من نوشته بودم را دیده بودند و از خط من خوششان آمده بود و از طریق دختر خواهرشان که دوست هم بودیم و پدرش هم عموی مادرم بود ، به مادرم گفتند و آمدند برای خواستگاری. آن موقع دختر را زیاد در نظر نداشتند، بیشتر خانواده را در نظر داشتند . هم خانواده و هم پسر را در نظر می‌گرفتند که از نجابت و از هر چیزش . مراسم عروسی آنزمان هم مثل حالا نبود . عصر عقد می‌کردند و صیغه و شب هم دختر را می‌بردند خانه شوهر. بله عصر آمدند مراسم حنا بندان که کف دست را حنا می‌گذاشتند (که البته ما که نگذاشتیم) چند نفر از خانواده داماد برای مراسم حنا بندان می‌آمدند و چند نفر هم از خانواده عروس جمع می‌شدند و بعد هم صیغه عقد را جاری می‌کردند . شب هم چون فاصله خانه ما با خانه شوهرم زیاد نبود و کم بود پیاده مسیر را طی کردیم . آن زمانها ما در محله «کهران» زندگی می کردیم که یکی از محلات احمد آباد بود و شوهرم اینا هم توی خود احمد آباد زندگی می‌کردن که بهش می‌گفتند «سَرِ لَت» که الان روبروی آزمایشگاه مهدیه است . ماشین هم که خیلی آنزمان کم بود ، این فاصله را پیاده رفتیم (البته چادر سرم بود. که همراهان می‌زدند و می‌رقصیدند ... رسم بود که عروس را ببرند خانه‌ی داماد. داماد این مسیر را نمی‌آمد ، او توی خانه منتظر عروس می‌ماند و می‌‌آمد به استقبال عروس . و آنزمان رسم بود که عروس و داماد هر کدام زرنگ تر باشند ، مثلا عروس بزند روی پای دیگری ؛ می گفتند اینطوری حرفش بر آن یکی مسلط خواهد بود... من هم یک کوچولو پایم را زدم روی پای شوهرم (می‌خندد) ... البته همه این حرفها برای شوخی و خنده بود ... شوهرم خیلی شاد و خوش رو بودند و همیشه توی عروسی ها خیلی محفل را گرم می کردند. بعد هم که بنا به رسمی که بود به دوستان و آشنایان در خانه خودمان شام می‌دادیم و شوهرم هم دو سه سری ، یکبار به دوستان و همکارانشان و یک بار دیگر به فامیل و آشنایان در همان خانه مادر شوهرم اینها که بعد از عروسی من و شوهرم در آن زندگی کردیم. خانه ی بزرگی بود و دو تا اطاق در بالایش داشت که ما آنجا بودیم. آن موقع ها رسم بود که تازه عروس ها و تازه دامادها اول با مادر شوهر زندگی کنند و بعد بروند یک جای دیگر و تصمیم گیری و اجازه در کارها با مادر شوهر بود. حتی اگر می خواستی بروی منزل پدر و مادرت باید اجازه می گرفتی و چون من در فامیل و خانه خودمان این رسم ها نبود اول برایم مشکل بود ولی چون می خواستم بین همسرم و خانواده شان اختلاف نیافتد با این رسم ها کنار آمدم و اجبارا قبول کردم.این را هم اضافه کنم که در اغلب خانواده ها رسم بر این بود که هر کدام از فامیل های شوهر ، خواهر، برادر و یا اشخاص دیگر اگر می خواستند مهمانی کنند فقط فرد فامیل خودشان را دعوت می کردند و به همین جهت مجبور می شدیم تنهایی تا دیر وقت شب در خانه بزرگ و بدون برق در تاریکی بمانیم..... وقتی هم که اولین فرزندم را باردار شدم، همه می‌گفتند زایمان آنقدر سخت است و مثلا جاری‌ام می‌گفت، اینقدر آدم باید درد بکشد که چشمهای آدم می‌خواهد بیآید بیرون. من هم به همین خیال بودم . اتفاقا [وقت زایمانم] جمعه شب بود و جمعه شبها یک دوره ای مردانه بود که کتاب و قرآن و از این چیزها. آن شب هم شوهرم رفته بودند برای همان دوره و اتفاقا من هم از ظهرش دردم شروع شد اما همه اش فکر می کردم که این درد زایمان نیست. خلاصه شب که جاری ام آمد بالا وقتی مرا دید فورا فرستادند عقب «ماما» و همان موقع هم شوهرم رسید و دیگه تا «ماما» بیآید به کمک جاری بزرگم بچه ام به دنیا آمد اما همان موقع هم «ماما» هم رسید. بعد هم به من گفتند چرا زودتر نگفتی ، گفتم خب به من گفته بودند که خیلی باید درد بکشم....البته دردها رو کشیده بودم اما فکر می‌کردم به راستی باید چشمهایم از کاسه بزند بیرون... آخرین فرزندم را هم در خانه زایمان کردم. البته آن موقع دیگر در محله‌ی خواجو زندگی می‌کردیم.


روحی : باری دیگر از اینکه اجازه این مصاحبه را به من دادید ، از شما تشکر می‌کنم .

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

دروغ سیزده



«تأویلی آزاد» از کارکرد دروغ سیزده

نوشته : زهره روحی


به نظر شما چه عاملی باعث می شود که خواستار به زبان آوردن «دروغ» شویم ؟ تا جایی که می دانیم همواره در هر فرهنگ و اخلاقی، دروغ گویی به عنوان رفتاری غیر اجتماعی شناخته می شود. هیچکس دروغ و دروغ گویی را نمی پسندد . زیرا نه با حرف دروغ می شود زندگی کرد و نه با آدم دروغ گو؛ پنداری زندگی از جنسی است که از دروغ می گریزد ، شاید از اینرو که آنچه با آن در ساخت زندگی به کار رود ، دوام چندانی نخواهد داشت. پس آیا این از ضرورت خودِ زندگی است که «آدمی» را به راستی و راست گویی تشویق می کند؟ اگر چنین باشد ، این بدین معنی ست که «هستی» اساسش را در «راستی» می بیند؛ و نتیجه آنکه آدمیان ، یعنی تنها موجودات شعورمندی که از خویش و هستی در جهان آگاهند، راستی را به عنوان عنصری مهم در ساخت زندگی خویش تشخیص می دهند و سعی در به کار گیری اش می کنند. همگی شنیده ایم که «ایرانی و ایرانیان» از قدیم الایام دوستدار «راست گویی » بوده اند و آنرا اصلی مهم در زندگی می دانستند ، اما چه شد و یا بهتر است بگوییم از چه زمانی «دروغ » بخشی از زندگی مردم شد ؟ اگر «دروغ» را امری اجتماعی بدانیم و بنیانهایی در ساختار اجتماعی برای آن ببینیم آن زمان است که برای دستیابی به این پرسش می باید سراغ تاریخ یک ملت رفت. و اینکه دریابیم مهمترین عامل رابطه ی مبتنی بر دروغ در ساختار ناسالم روابط اجتماعی و امر قدرت نهفته است. باری در این یاد داشت کوتاه قرار بر این نیست تا دست به چنین بررسی عمیق و عظیمی بزنیم بلکه می خواهیم فقط با اتکاء به اجتماعی بودن دروغ ، به دنبال «دروغ سیزده» باشیم . دروغی که در پوشش قابل تأییدِ نامش ، مورد استقبال «مردم ایران» قرار گرفت . چرا که همانند پوششی ظریف و توری مانند ، قادر به آشکار سازی خصلت بنیادینِ دروغ بودن اش است. با توجه به منابعی که در اختیار داشتم (فرهنگ لغات عامیانه، امثال و حکم ، فرهنگ معین ، لغت نامه دهخدا ، و دانشنامه دانش گستر) تلاش کردم تا حتا به تقریب هم که باشد به دوره ای برسم که رسم دروغ سیزده در بین مردم ایران رایج شده است ، اما متاسفانه هیچ نیافتم. از اینرو به تأویل آزاد از «دروغ سیزده» روی آوردم و مایلم در یک کلام بگویم : این دروغ ، تبلور آرزوهای جمعی مردمی است که توان و قدرت تغییر شرایط زندگی اجتماعی خویش را ندارند ، با این حال بی تابانه آنرا آرزو می کنند. مردمی که در دروغ های سیزده ، چیزی را به دیگری می گویند که او آرزویش را دارد ، بعد هم که پوشش ظریفِ دروغ گویی ، دروغ بودنِ گفته را آشکار می سازد ، همگی با قهقهه خویش به سمت تحمل واقعیت تلخ و سنگینی می روند که شاید ، می گویم شاید تنها حیله و ترفند تاب آوردن اش گاه گاهی خنده و خندیدنِ از سر «راست آرزوهای » دروغ سیزده بدر شان است ...


با آرزوی شادی و سلامتی شما خوبان

سیزده بدر 1390 شاد و سلامت باشید