نقد و بررسی فیلم «جدایی نادر از سیمین»، به کارگردانی اصغر فرهادی
نوشته : زهره روحی
«جدایی نادر از سیمین» فیلمی نیست که بشود به راحتی از آن فاصله گرفت. ظاهراً فیلم به پایان میرسد و موسیقی پایانی فیلم هم به گوش میرسد، اما آن هم نمیتواند مخاطب را به حرکت و بلند شدن از روی صندلی و ترک سالن تشویق کند. انگاری چشم و روح تماشاچی به آخرین صحنهای چسبیده که در پسِ حرکت نرم و روان تیتراژ پایانیِ فیلم هنوز در حال اجراست. چراغهای سالن روشن شدهاند، درهای خروجیِ سالن باز و پردة ضخیم جلوی در هم کاملا کنار کشیده میشود، اما قدرت برخاستن نیست. دل، توان رفتن و کنده شدن از فیلم را ندارد...
جدایی نادر از سیمین، داستان جدایی و طلاق «مرد»ی از همسر خویش نیست؛ بل بسیار فراتر از داستانِ «طلاق» یک زوج است. شاید فقط در همان اولین صحنة نمایش یعنی زمانی که هنوز با نادر و سیمین آشنا نشدهایم، داستان، داستانِ جدایی دو فردی باشد که به جز نام چیزی از آنها نمیدانیم: دو آدم بیهویت؛ اما نحوة ساخت فیلم، طوریست که به محض دیدن نخستین صحنههای توانا و قدرتمندی که ما را با زندگی نادر و سیمین گره میزنند، دیگر جداییِ نادر و سیمین، فقط جدایی آن دو از یکدیگر نیست؛ زیرا رشد کاراکترها، شکلگیری و تحولشان به «شخصیت»، در روح و روان تماشاگر است که اتفاق میافتد، تا جایی که گمان می بریم درون خویش با هر کدام از آنها زندگی کردهایم... از اینرو در «پایان فیلم» توان دل کندن نیست؛ چشم و روان تماشاگر به صحنهای دوخته شده که همچنان در حال اجراست: به راهروی باریک و بلند دادسرا، تنگ و کیپ شده به روح و روان سیمین یا شاید درستتر باشد بگوییم به بار سنگین و دردناک «اندوه» سیمین؛ به دلنگرانیاش، به نگاه سرگشته و پَرپَر او به نادر؛ پنداری هیچ راه گریزی برای مخاطب وجود ندارد، پس به ناچار نفس در سینه حبس میکند و همراه با آن دو ، بیرون آمدن ترمه از صحن دادگاه را انتظار میکشد ....
اصغر فرهادی، در ابتدای داستان خویش، «دانه»ای در روح و روان مخاطب خود میکارد. «دانه»، دانة جدایی زن و مردیست در صحن دادگاه: جدایی سیمین و نادر که البته در همان ابتدا با شگردهای دوربین به مخاطب فهمانده میشود میباید در مقام شاهد و یا وجدان اجتماعی، در تمام مدت ناظری هوشیار به صحنه باشد . زیرا با امر «قضاوت» درمیآمیزد. پس هر صحنهای از «روابطِ» میان آدمهای فیلم که در مقابل چشمان مخاطب قرار میگیرد با قضاوت و احساسات «درونیشدة مخاطب» که پیشتر به وسیلة «تجربیات»اش تار و پود گرفته بودند، جان میگیرد و از اینرو بالاجبار او را در موقعیتی بس تحت فشار قرار میدهد. جایی که به هیچ وجه خود را برای دیدار روانکاوانة آن آماده نکرده است: دیداری که او را غافلگیرانه میرباید. و ضرباهنگ این ربایشِ روح و روان، بسیار قدرتمندتر از تنیدن پیلهایست که آرام آرام جان و ذهن مخاطب را در برگیرد. زیرا علاوه بر مسئولیتِ «شاهد» بودن، برای خوانش آنچه که میباید آنرا شاهد باشد تا قضاوت کند، مجبور به رجوع به احساسات تجربی خویش است؛ همان تجربیاتِ درونی شدة برآمده از زندگی واقعی... بهرحال مخاطب ناگزیر به هوشیار بودن و به یاد داشتن تحریف حقایقی است که در زندگی روزمره و قضاوتهای معمول و متعارف آن، همواره نادیده انگاشته میشوند و اکنون در مقام شاهد متوجه میشود حتا اگر وقایع در صحن دادگاه در موقعیتهای متفاوت هم بررسی شوند، باز با امر تحریف حقایق روبروست شاید از اینرو که جهان قضاوت در نهایت به هنگام اعلام رأی ناگزیر است تا «تک ساحتی» عمل کند و تنها یک انتخاب داشته باشد !
باری، نتایج برآمده از این فضای خُرد و خفقانآور، چنان اثر گذار و غیر قابل چشم پوشیست که هر بار مخاطب در مقام شاهد و وجدان اجتماعی مجبور است، «خود» بار آن حقایق تحریف شده را بر دوش گیرد تا جایی که در پایان داستان، روح مخاطب در زیر این بارِ ناشی از «تحریف »، چنان سنگین و لهیده میشود که توانایی بلند شدن از صندلی را ندارد... نه ! کسی را یارای کوچکترین حرکت نیست، دل مخاطب پس از نظارة تمامیِ فراز و نشیبهای حقایق تک ساحتی، اکنون غمگین و خسته در گروی آخرین صحنة قضاوتی است که در برابرش بالاجبار قرار میگیرد و این بار گره میخورد به غم ترمة 11 سالهای که ناچار به «انتخاب» بین نادر و سیمین است... آری، دانة «جدایی»های فرهادی، در روح و روان مخاطب، سریع تر از لوبیای سحر آمیز رشد میکند و لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر مخاطب را درگیر تنهاییِ آدمهایی میکند که از طریق راه یافتن به ضعفهای نهانیشان به آنها وابسته میشویم. دیگر بحث «طلاق» در بین نیست؛ به مرور که فیلم پیش میرود و شخصیتها تک به تک، جاـ گیر در ذهن و جان مخاطب میشوند، تازه متوجه میشویم دانهای که فرهادی کاشته است، نه دانة جدایی، بل «دانة حقیقتِ» جداییهاست؛ «حقیقتی» که هیچکس نمیتواند مالک آن باشد و یا حتا بدون ارتباط با رخدادهای به ظاهر روزمره و بیاهمیت، ذاتی «برای خود» داشته باشد و (مطابق با پندار متعارف) تا ابد ثابت و عاری از تغییر به زندگی ادامه دهد ...
آری، به مرور متوجه میشویم که «جدا» از جدا نگه داشتگیِ تحمیلی حقایق از وضعیت تک ساحتیِ امر قضاوت، منظور از «جدایی»، میتواند«جدا بودن» نادر از سیمین هم باشد. جدایی «نادر»ی که با شناخت ضعفهایش، احساس میکنیم از قدیم الایام میشناسیماش، همانطور که شوهر راضیه خانم را از راه شناخت ضعفهایش میشناسیم؛ اصلاً تو گویی مسیر آشنایی با شخصیتهای فرهادی از راه «ضعفهای به غایت بشری»شان میگذرد: «بشری» که در جهان اجتماعیمان با خطوط چهرهاش آشنایی داریم، که برخی از آنها همان«مرد»هایمان هستند. از اینرو با وجود «تفاوتهای فرهنگیِ» مردانِ سیمین و راضیه، هر دو مرد به شدت برایمان آشنایند. بیشک مخاطبی که جنسیت زنانه دارد در حین تماشای فیلم بارها از خود پرسده است «آنها را کجا دیده است!؟» آن چنان که گویی با هر دو مرد زندگی کرده است. آنهم سالیانی سال ... آری، مخاطبی که جنسیت زنانه دارد، آرام آرام «چهرة یگانه و مشترک تاریخیِ» نهفته در روح هر دو مرد را در حافظهاش باز مییابد. و دست آخر به راحتی میتواند پدر، برادر، شوهر و پسر خویش را به جا آورد. و یا شاید حتا قبل تر از همة آنها ...؛ از اینرو دلش عمیقاً به درد می آید تو گویی این درد، درد برخاسته از سایه های لهیده و تلنبار شدة تمامی زنانی است که از اعماق جانش به شکوه در آمدهاند...
اصغر فرهادی، با فیلم «جدایی نادر از سیمین» بار دیگر چیره دستی خود را نه به مخاطب ایرانی، بل به «جهانی از مخاطب» با فرهنگهای متفاوت نشان میدهد. وی این بار «جدایی مردان از زنان» را از راه باز کردن زخمهای کهنهای که در حافظة تاریخی جنسیت زنانه (و به طور مشخص جهان سومی) تلنبار شده است بر پردة سینما به نمایش در میآورد، و در چنین وضعیتی در مقام یک مرد با شجاعتی بیمانند، «خشونتِ عادت شدگیهای» غمبار و نهفته در روابط روزمره را به رخ عموم مخاطبان میکشد. اما «جهان مردسالارانه»ای که فرهادی به تصویر میکشد، همان جهانیست که تمامی قدرت و جبروت حماقت بارش را مدیون عجز برآمده از حس مادرانة زنان است، تا جایی که حتا ترمة یازده ساله هم (بیآنکه نادر کمترین درکی از این حقیقتِ زنانه داشته باشد)، پیش از آنکه احساس فرزندی نسبت به پدر خویش داشته باشد، دائم با حس مادرانة خود در حال حمایت از او به سر میبرد. او حتا به خاطر نادر و با آگاهیِ وی، نخست روح خود را به دروغ میآلاید، سپس از تجربة حس حقارت آن به درد میآید، و در نهایت در سکوت به تلخی میگرید. آری، او، دخترکی یازده ساله، در برابر چشمان «پدر» خویش میگرید و حیرتا از جان سختیِ این غرور حماقت بار مردانه ! «نادر» دم بر نمیآورد ....
از همان آغاز فیلم ما با «تبانی»های به زبان نیامدة «زنانه» مواجه میشویم. تبانیهایی بین مادران و دختران و یا دختران و مادران؛ سیمین که بعدتر متوجه میشویم به ترمة یازده ساله پیش از ترک خانه گفته است که رفتناش به خانة مادر بزرگ «الکی» است، صراحتاً روی «راز داری» دختر خویش حساب میکند. هر چند که از بی تفاوتی نادر نسبت به تصمیم رفتن سیمین متوجه میشویم که ترمه رازِ مادر را احتمالاً به همان دلیل حس مادرانه ( به پدر) افشاء کرده است (تا شاید مبادا که پدر از رفتن مادر دچار رنج شود ). بهر حال از همان آغاز ما با زنانی مواجه میشویم که برای نجات و حفاظت از زندگی زناشویی خود، ناچار به «سکوت» یا «آلودن خود به دروغ» هستند. «راضیه خانمِ» حامله هم سکوت و دروغهای خودش را دارد. به شوهرِ بیکار خویش که از کارخانه اخراج شده است، (که مسلماً موقعیت بیکاری و پیامدهای دردآورش مسائل پیچیدة خود را برای این مرد فلکت زده دارد) از کار و زحماتاش در خانههای مردم چیزی نمیگوید، نمیگوید تا مبادا غرور مردانة شویش جریحهدار شود. غروری که به سختی از بابت اخراجِ بدون دریافت حق و حقوقاش از کارخانه آسیب دیده است؛ اما در فضای پرورشیای که شوهر راضیه در مقام «مرد» رفتارهای ارتباطی ـ اجتماعی اش شکل گرفته و رشد یافته، گویی اینطور جا افتاده است که هزینة این سیستم ناسالم اجتماعی و ظلم و ستم برآمده از آنرا راضیة حامله در مقام همسرش (و یا حتا خواهر و یا شاید هم مادرش) میباید بپردازد چرا که زن بینوا هم زحمت کارهای سخت و سنگین در خانههای مردم را میکشد، هم ظاهراً میباید این خستگی، و حتا حس تحقیر ، دشنام و یا تهمت را پنهان کند و عاقبت هم پس از افشای رازش، با غم و عجزِ ناشی از احساس گناه، در صدد طلب بخشایش از «مرد»ش برمیآید.....آری نمیگوید تا مبادا غرور مردش جریحهدار شود! همانگونه که ترمه راز مادر را افشاء می کند تا مباد پدر دچار رنج شود... و نکتة جالب و در عین حال دردناک اینکه حتا سمیه (دخترک 5، 6 سالة راضیه) هم از وحشت اینکه مباد پدرش دچار ناراحتی و خشم شود، «داوطلبانه» رازدارِ جان کندن مادر باردارش در خانههای مردم می شود! آری اصغر فرهادی به طرز شجاعانهای ، آن هم با ظرافت (بی آنکه دست به آن خشونت به اصطلاح مردانهای زند که همواره مورد استناد محضر دادگاه و قانون در محق بودن حق طلاق زنان است)، به آرامی و تلخی خشونتِ واقعیِ جهان مردسالار، یعنی همان خشونتِ از سر ناآگاهی، پرورش غلط اجتماعی و یا هر آن چیزی که بشود «درکش کرد» و سپس به شکلی انسانی «بدون حتا ذرهای نفرت» ترکش کرد را، بر پردة سینمای «جهان» به نمایش در میآورد....
باری ، نادر و یا شوهر راضیه ، هر دو به یاری «خشونت» و هر کدام به سبک خویش، سیمین و راضیه را وادار به سکوت و یا دروغ گفتن میکنند و عجبا از حماقت این خشونت که به دلیل کوتهبینیاش، چنان فراموشکار است که بعد هم طلبکار سکوت یا دروغگویی زنان میشود... نادر به سیمینی که برای حفاظت از او و دخترشان می خواهد مشکل بین نادر و شوهرِ راضیه را با پرداخت پول حل کند، با همان لحنِ آشنا و حق به جانب جهان مردسالاری که همه به خوبی با آن آشناییم، وی را متهم به «ترسو» بودن می کند. و حتا لحظهای هم به مخیلهاش خطور نمیکند که شاید، میگوییم «شاید» به راستی خطاکار باشد. درست همانند شوهر راضیه که بر خطاکار بودن نادر «اطمینان» دارد! و بدین ترتیب فرهادی از اعتماد به نفسِ حماقت بار ترتبیت و پرورشی پرده بر میدارد که اینگونه مردان را «حق به جانب» و «غیر قابل» شک به خویشتن کرده است. جنس نر و اولی که هرگز نمیتوان به آنها اعتماد کرد زیرا هیچگاه شک به خویشتن را نیاموختهاند. در عوض، پرورششان به گونهایست که «اعتماد به نفس»شان با هزینة تحقیر و یا صبوریِ «تحمیلیِ» زنان به دست میآید: تحقیر سیمین و راضیه و یا «آموزههای تجربیِ» صبوریای که «زندگی در جهان مردسالار» به ترمه و سمیه آموزش میدهد ...
در فیلمِ «جدایی نادر از سیمین» تنها صدای مردان حقانیت دارد. صدایی که «تحکم کردن» و «غیر قابل نفوذ» بودن را به خوبی میداند و مخاطب در مقام وجدانِ بیدار فیلم به این نتیجه می رسد که صرف نظر از شباهت نادر و شوهر راضیه، قانون هم چه به هر دو مرد شباهت دارد! آری با شوخی عجیبی روبرو هستیم، چرا که هر دوی این مردان، شبیه قانونیاند که هر دو به نوعی با آن در حال نزاعاند! آن هم صرفاً از اینرو که «جداً و عمیقاً» بر این باورند که بالاتر و فراتر از هر حقیقتی هستند.... و در چنین جهانی «راضیه خانم» که سهل است، سیمین هم به قول نادر ایستادگی کردن نمیداند! نادر با همان لحن حق به جانب مردانه، به سیمین میگوید به این دلیل قصد مهاجرت دارد که فرار را به جای ایستادن و مبارزه کردن ترجیح میدهد. شاید حداقل در ابتدای فیلم چنین به نظر رسد که گفتة نادر از پشتوانة منطقی و تاریخی برخوردار است، اما در مقام شاهدانِ عینیِ زندگی روزمرة زنانِ فیلم، به زودی در مییابیم که همین نادری که چنین شعار حق طلبانهای میدهد، و یا حتا در مقام پدری که در هر فرصتی قصد آموزشِ «مطالبة حق» به دختر خویش دارد، با نادیده گرفتن خواست صریح ترمه در بازگرداندن سیمین به خانه، عملا به وی این اصل مهم را «آموزش میدهد» که زندگی در عالم واقعی، تحت اشغال غرور حماقت بار و متحجرِ مردانه است؛ غروری که حتا برتر از رابطة سادة انسانی و مطالبات عاطفیِ پدر ـ فرزندی عمل میکند .... اما این واقعیت، غیر قابل کتمان است که نادر هرگز نخواهد فهمید که «تحت سلطة» پرورش مردسالار خویش، با پس زدن تقاضای ترمه (در بازگرداندن سمینِ در انتظار تقاضای بازگشت)، در واقع با «عمل خود» به عنوان «نخستین تجربه»، غیر قابل اعتماد بودنِ جنس نر را به دختر خویش میآموزد. چرا که ترمه را با احساس شرم و گناه ناشی از افشای راز مادر یکه و تنها میگذارد..... آری شاید مخاطب در ابتدای فیلم، نادر را (در سلسله آموزشهای «مطالبةحق» به دخترش)، پدری حساس نسبت به نحوة پرورش او به شمار آورد (فیالمثل آنجا که ترمه را وادار به گرفتن مابقی پولاش از کارگر پمپ بنزین میکند)، اما به تدریج از طریق نحوة برخوردهای خودِ نادر در موقعیت های «واقعیِ روزمره» با چهرة دیگر و «واقعیترِ» او روبرو میشویم. همان چهرة «مرد سالاری» که بر «حس پدری» و یا «حس دوستیاش با سیمین» می چربد و فاقد هر نوع فضیلتی برای الگو بودن است ...
بله تنها در این لحظاتِ واقعی است که از «حس پنهان» ترمه نسبت به پدرش آگاه می شویم: «ترحم»! و چه دردناک است این حس برای دخترکی 11 ساله، زیرا به طرز غمباری دخترک را وامیدارد تا شناخت و معرفت از خود را (در رابطه با اشتباهات و یا عیوب نزدیکاناش) ناخودآگاه به حس گناه بیآلاید؛ حس گناهی که ظاهراً چاره و تسکین دردش تنها با «قربانی کردن خویش» (که همانا صرف نظر کردن از خواستهای خود باشد) حاصل میشود. اما تنها مردی که در فیلم به دور از رفتارهای خشونتآمیز مردسالاران دیده میشود، «آقا جون» پدر نادر است. پیرمردی که به شدت مبتلا به بیماری آلزایمر است. «پیری» که حتا پسر خود را به جا نمیآورد، هر چند که «سیمین» را میشناسد و یا اصلاً هر زنی که او را تر و خشک کند و مراقباش باشد، به نام «سیمین» میشناسد و خطاب میکند. چنانچه راضیه خانم را «سیمین» مینامد....
بهر حال آقاجون مبتلا به آلزایمر است، بیماریای که نه فقط «پرورش اجتماعی» مردسالاری، بلکه کلیت هویت «هستیشناسانه» را از او ربوده است و او را در پیکر پیر و «فاقد هرگونه جنسیتی»، چون طفلی به حال خود رها کرده است.... «جدایی نادر از سیمین»، «تأملگاه»یست، برای نظاره کردن دردهای به شدت مزمنِ اجتماعی؛ همان دردهای آشنای ناشی از روابط غیر دموکراتیک زنان و مردان؛
و از اینروست که وقتی از سر تسلیمِ ناشی از غافلگیری، مجبور به «دیدنِ» چهرههای آشنا میشویم و در نهایت با بهت و بغضی دردآور از سالن نمایش بیرون میآییم، به طرز غریبی احساس درد و تنهایی میکنیم..... و تازه پس از وقفهای بلند و طولانی، آنگاه که از«شوک» بیرون میآییم ، شاید تنها واگویهای که بتوان با خود داشت این باشد: «چگونه این همه دوام آوردهام !؟».
اصفهان ـ فروردین 1390