نقد و بررسی داستان «موندو»، اثر ژ. م. لوکلزیو،
ترجمه ناصر فکوهی
نوشته : زهره روحی
قبل از متن
اگر بخواهیم در عین نشان دادن «شکنندگیِ» موقعیت «حاشیه نشینی»، آزادی و رهاییِ آنرا از سلطة دوکسای فرهنگی ـ اجتماعی (حاکم بر قلمرو عمومی) به تصویر کشیم، چگونه باید عمل کنیم؟ شاید بتوان به کمک پرسشی موضوع را روشن ساخت:
آیا هیچگاه هوس «کولی بودن» به سرتان زده است!؟ وقتی میگوییم کولی «بودن»، به طور دقیق منظورمان، نحوة زندگی به سبک و سیاق «کولیها»ست. یعنی زندگیای «سیار»، کوچگر و فارغ و آزاد از هر دلبستگی به ساحتهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسیِ حوزة رسمیِ جامعهای که در آن زندگی میکنیم: نه نیازی به رأی دادن هست، و نه اصلا با مقولهای به نام مسئولیت اجتماعی سر و کار خواهیم داشت؛ و از اینرو نه تمایلی به ساخت جامعه و نه میلی به موقعیتهای پایدار: شغل، بیمه درمانی، حقوق بیکاری، تحصیل رایگان برای فرزندان و ....
احتمالاً در چنین وضعیت (به سیم آخر زدهای) تنها چیزی که برایمان اهمیت خواهد داشت سفر و دل سپردن به «آزادیِ کولیوار»ی است که غنای اصیل خود را از ویژگیِ «وحشیصفت» «بودن»اش میگیرد: یعنی دقیقاً اینکه تحت هیچ موقعیتی هوس «متمدن شدن» به سرمان نزند؛ به بیانی دقیقتر، پیروی از این آموزه که فریبِ هیچ گونه «تعالی» و «تعالیگری» را نخوریم زیرا قصد آنها فقط «مقید» کردنِ آزادیِ ما به «چیزها»ست: «اسیر» ذهن بیماری که به جای «لذت» به دنبال محنت و انباشت «چیزهایی»ست که اصالتاً هیچ واقعیتی ندارند و حقیقت وجودیشان را از ذهنیت ما میگیرند...
وانگهی با توجه به نحوة سبکبار زندگی کولیها، به نظر میرسد اگر بخواهیم «کولی» به معنای اصیلاش باشیم میباید آموزة اجدادی کولیها را هم آویزة گوش کنیم، آموزة زیرکانهای که معتقد است: «زندگی همین امروز و فقط در همین لحظه است...».
بنابراین میبینیم که «کولی بودن»، خیلی متفاوت از «شهرنشین بودن» است. نحوة اولی گریز از ثبات و پایداری و یا به اصطلاح فرار از «ریشه پیدا کردن» است؛ حال آنکه زندگی به شیوة دوم (حتا در عصر هزارة سومی که راههای ورودی آن پیشاپیش به نگرشهای پستمدرنیستی مزین شده است) مبتنی بر«مدیریت کردن و یا مدیریت شدن» است. زیرا به لحاظ «وابستگی به برنامهریزی»، فرقی نمیکند که دیگرانِ صاحب قدرت، ما را مدیریت کنند یا به مرحلهای از رشد برسیم که به اصطلاح «خود»، «خود و جامعه» را مدیریت کنیم. زیرا در هر دو صورت زندگیمان با «برنامهریزی» سامان میگیرد...
حال که به یاد آوردیم تفاوت زندگی کولی وار با زندگی شهر نشینی در چیست، شاید بد نباشد به این واقعیت مهم هم اشاره کنیم که وقتی سر و کلة کولیها در شهرها پیدا میشود مبدل به «حاشیه نشین» میشوند. یعنی به دلیل عادتهای کولی وار و نابهنجارشان (البته از نگاه فرهنگ شهرنشینی)، ظاهراً چارهای هم جز این ندارند.
و در همینجا باید این نکته را هم اضافه کرد که بر اساس همان موقعیت حاشیهنشینی، آنها یکی از انواع گروههای حاشیه نشینی هستند که هم ناگزیر به «تحملِ» شرایطِ سخت زندگیِ خویشاند، (همان شرایطی که به دلیل ضعف جایگاه اجتماعیِ «فرهنگ شهری» بسیار شکننده است) و هم به دلیل «بیاهمیت» بودن جایگاه اجتماعیِ خود در قلمرو عمومی و در نتیجه دور بودن از «قدرت» و تنشهای برخاسته از آن (که معمولاً در فرهنگ شهر نشینی گریزی از آن نیست)، به موقعیت و فضایی بسیار آزاد دست مییابند. فضایی پاک و آرام به دور از هیاهو و جنجالهای سیاسیِ «موقعیتِ شهرنشینی».
در جهان امروز بعد از کولیها، گروه دیگری هم هستند که تا حدی میشود گفت، یک جورهایی از همان شکنندگی و نیز آزادی بالنسبه در زندگی شهری برخوردارند (یعنی به نوعی از دوکساهای ایدئولوژیکی که از سوی گروههای رقیبِ «قدرت» درِ فرهنگ شهرنشینی تولید میشوند، تا حدی در امانند)؛ اینان، «مهاجران» هستند.
مهاجرانی که طی چند دهة اخیر هم به لحاظ مشکلات اجتماعی و هم به دلیل مخاطرات سیاسی، ناگزیر به ترک سرزمین مادری خود شدهاند. و هر چند که به دلیل همین «اجبار» (در ترک سرزمین مادری)، چندان پتانسیل بالایی در جامعهپذیری ندارند، اما از سوی دیگر همین «اجبار» و همین روحیة سرکش در برابر جامعهپذیر شدن، «فضای آزاد»ی را در دسترس آنان قرار میدهد که کاملاً به دور از جنجال گروههای رقیب در فرهنگ شهر نشینیست.
حتا زمانی هم که (به هنگام انتخابات جامعة مهمانپذیر)، گروههای رقیب، در «جلب رأی» با حمله کردن یا دفاع کردن از «موقعیت مهاجر»ی، آنان را درگیر رقابت و مبارزة خود میکنند، با این حال این «درگیریِ موقت» از آنجا که بیشتر «نمایشی» هیجانی ـ سیاسیست، به هیچ وجه مانع آزادی آنان از سلطة دوکسای مبارزاتی گروههای فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی شهری نمیشود.
باری، علاوه بر این دو گروهِ «مهمان»، ظاهراً گروه دیگری هم هست که بر خلاف دو گروه ذکر شده، زاییدة همان جامعهایست که در آن زندگی میکند (و حتا در عالم «هویت های ملی»، نام همان سرزمین را هم یدک میکشد)، اما گویا فقط به دلیل جایگاهِ اجتماعیِ « ناسود آوری»اش، خواسته یا ناخواسته به سمت همان موقعیت «حاشیه»ای که دو گروه دیگر نیز در آن قرار دارند، سرازیر میشود: اینان متشکلاند از فقرا، بازنشستگان، معلولان و ...؛
سوای مشکلات حتمی و غیر قابل تردیدی که این گروههای اجتماعی در وضعیت حاشیهنشینیِ خویش با آن دست به گریبانند، هر سه به دلیل زیستن در حاشیة مرزها، کم و بیش یک جورهایی از آزادی عملی برخوردارند که یک «شهروند کامل» (خصوصاً در جهان غرب) از آن برخوردار نیست.
وقتی میگوییم شهروند کامل، مشخصا منظورمان کسی است که هم کار و بار نسبتاً مرتب با حقوق و درآمد نسبتاً کافی، همسر و خانواده، دارای هویت ملیِ همان جامعهای که در زبان و فرهنگاش زندگی میکند، و بالاخره دارای چشم اندازِ نسبتاً بلندِ «امید به آینده» است و یا به بیانی «دارای» سن و موقعیتی فاصله دار با احوالات دوران بازنشستگی: خرج تراشی و یا هزینهبری ... ؛
بنابراین، موقعیتِ هر سة این گروههای اجتماعی و (البته هر کدام به نسبت) به دلیل نداشت جایگاه اجتماعیِ معتبر و در نتیجه سقوط در «حاشیة زندگی اجتماعی» بسیار شکننده است، اما از سوی دیگر به دلیل همین قرار گرفتن در حاشیه و«به نسبت موقعیتی خویش» دور بودن از جنگ و ستیزهای فرهنگی ـ سیاسیِ گروههای رقیب در زندگی شهری، آزاد و فارغ از دغدغههای مرسوم زندگی در قلمرو روزمرهاند...
**********
معمولاً داستانهایی که درباره این موضوع نوشته میشوند، نه میتوانند «واقعیتهای روزمره» را دور بزنند و با نادیده انگاشتنِ «ناامنی»های برخاسته از موقعیتهای حاشیهای، از بنیان رئالیستیِ خود بگریزند (و به اصطلاح با جهشی از فراز همة ناملایمات)، یکسره ذهن مخاطب را درگیر موضوعات یا حوادثِ تخیلیِ داستانِ خویش کنند؛ و نه به راحتی میتوانند از بار ناملایماتی که ربایندة فرصتهای زیباشناختی در داستاننویسیست، یک جورهایی خلاص شوند تا بدین ترتیب بتوانند از طریق «هنر»، خود و مخاطب را به سطح شفاف زندگی روزمره رسانند؛ به طوری که بشود بر همان «دار»های رئالیستی، پردههایی زیباشناسانه بافت و «زندگی» را در هیئت شاعرانهاش به تصویر کشید....
واقعیت این است که فرقی هم نمیکند کدام «نقش» بر آن بافته شود؛ مهم «آفریدنِ نقشها»یی ست تا به یاریشان از «خویشِ» در اسارت دوکساهای ذهنی فراتر رویم و بتوانیم «جهان» و «دیگریِ متفاوت» را در موقعیتی کاملاً متفاوت و بیهیچ وجه شبیه به خود، «ملاقات» کنیم. کاری که ظاهراً در جهان امروز به بهترین نحو، فقط میتواند از عالم هنر بربیآید ؛ چنانچه «موندو»، اثر «ژان ماری گوستاو لوکلزیو» یکی از آنهاست....
باری، اگر همچون لوکلزیو از نبوغ داستان نویسی برخوردار باشیم، میتوانیم بی نیاز به کپیبرداری از توصیفات قرن نوزدهمیِ «دیکنزی» و یا به کارگیریِ چارچوبهای رئالیستیِ آن، هم «گزارشگرِ ضمنیِ» تداوم موقعیتِ تبعیض آمیزی باشیم که تمایل به بیرون راندن انسان حاشیهای از قلمرو عمومی دارد، و هم (در قیاس با نگاه دیکنزی) درک متفاوت و اصلاحشدهای از انسان حاشیهای به دست آوریم. به طوری که جداً از کنترل و نظارت او (انسان به اصطلاح حاشیهای) مطابق الگوهای خودمحورانة مدرنیستی، رها و «آزاد شده باشیم»....
شاید بتوان گفت، درست همانگونه که «موندو» شکل میگیرد و پا به عرصه وجود میگذارد. آنهم فقط از اینرو که لوکلزیو، در مقام خالقِ آن، به هیچ وجه خواست مدیریت و کنترل او را در سر نمیپروراند. زیرا به نظر میرسد به خوبی میداند پارادوکسهایی وجود دارد که همواره به ناچار همراهِ آموزههای رشد و توسعة اومانیستی و یا «تعالی بخشیِ» قرن نوزدهمیست. به همین دلیل هم، تلاش میکند حتا خود را در مقام «خالقِ» اثر، یک جورهایی «گم و گور» کند: آنهم از راه مبهم کردن «هویت موندو».
بدین ترتیب، «لوکلزیوی نویسنده»، روایتاش را اصلاً با تکیه بر مبهم و ناشناخته بودن هویت موندو، آغاز میکند و در همان لحظة نخستِ داستان، خود و دیگران را در مقام «نادانی» در برابر کیستیِ موندو قرار میدهد:
"هیچ کس نمیتوانست بگوید موندو از کجا آمده بود. روزی، به تصادف، بیآنکه کسی بفهمد، به شهر ما وارد شده و کم کم همه به وجودش خو گرفته بودند" (ص 17).
و از قضا حرمت به این «ناشناختگی» است که هستة اصلی داستان را میسازد. شاید یکی از دلایل جذابیت داستان موندو در همین حال و احوالِ «فارغ از اصرار» به کیستی یا چیستیِ موقعیتهاست:
"تیشین زیاد حرف نمیزد. شاید موندو برای همین او را دوست داشت. از همان بار اول، که تیشین اسم او و جایی را که او از آن آمده بود پرسیده بود، دیگر هرگز سئوالی از موندو نکرده بود. تیشین فقط به سادگی دست او را میگرفت و چیزهای تماشایی را در باغ و در خانه به او نشان میداد. سنگها را با شکلها و طرحهای غریبشان، برگ درختان را با مویرگهای ظریفشان، دانههای سرخ نخلها را و ....؛ و موندو در عوض، صدف و پر مرغان دریایی را که در ساحل پیدا کرده بود. برای او میآورد" (صص 54 ـ 55).
همراهی با لوکلزیو، بهمثابه مسافری در داستان «موندو» این امکان شگفت را برایمان ایجاد میکند تا از غنای وجودیِ «تفاوت»ها در «حاشیه»ها با خبر شویم، آنهم نه بر اساس امکانهای ارتباطیِ آشنایی که مبتنی بر سلطة زبانی ـ ادراکی قدرتهای ایدئولوژیک است و همگیمان (بر اساس ساز و کار عادتوارهها) تجربة اجتناب ناپذیر آنها را (به منزلة باری سنگین بر دوش داریم)، بلکه بر اساس وادار کردنمان به «سکوت»؛
آنهم سکوتی برخاسته از به هم ریختن معادلات ارتباطیِ عادتوارهها ...:
"...موندو دوستش داشت؛ چون او در کت خاکستری که تا پاهایش پایین میآمد و دست را مثل لباسهای چینی میپوشاند ، فرو میرفت و بیحرکت کنار پدر بزرگش مینشست. موندو کسانی را که میتوانند بیحرکت و بیحرف زدن در آفتاب بنشینند و چشمانی کمی رویایی داشتند، دوست داشت.
موندو در این شهر، آدمهای زیادی را میشناخت، اما دوستان چندانی نداشت. آنها که دوستشان داشت، کسانی بودن که نگاه درخشانی داشتند؛ کسانی که با دیدنت چنان لبخند میزدند که پنداری خوشبخت شده بودند. آن وقت موندو میایستاد و کمی با آنها حرف میزد؛ چند سئوال دربارة دریا و آسمان و پرندگان از آنها میکرد؛ و وقتی آنها راه خودشان را از سر میگرفتند، کاملاً دگرگون شده بودند. موندو از آنها چیزهای مشکلی نمیپرسید، اما مردم این چیزهای ساده را فراموش کرده بودند؛ سالها بود که دیگر به این چیزها فکر نمیکردند، مثلاً هیچکس از خود نمیپرسید که چرا بطریهای شیشهای سبز رنگند یا چرا ستارههای دنبالهدار وجود دارند. مثل آن بود که مردم مدتها در انتظار سخنی بوده باشند؛ در انتظار چند کلمه در گوشهای از خیابان، و این که موندو توانسته باشد این کلمات را ادا کند....مردم چند لحظهای میایستادند، دیگر به خود و مسائل خود نمیاندیشیدند؛ به فکر فرو میرفتند و چشمهایشان کمی پریشان میشد؛ چون به یاد میآوردند که خود نیز در گذشته چنین سئوالی کرده بودهاند» ( ص 62).
وقتی لوکلزیو مینویسد «کسانی که با دیدنت چنان لبخند میزدند که پنداری خوشبخت شده بودند»، به واقع ما را در برابر موقعیت جدیدی قرار میدهد که تا به حال تجربهاش نکردهایم. گویی «آیینه»ای به دستمان میدهد و میگوید: «ببین، برای خوشبخت بودن» فقط کافی است یکدیگر را ببینیم، آنهم نه به صورت موقعیتی برای تصرف یکدیگر، بلکه آن نوع «دیدنی» که با آن بتوان «به طور مجموع»، بقیه کسان یا چیزها را در امکاناتی که آزادیشان را تقویت میکند «دید» : پرندهها، در پرواز و یا ستارهها در نورافشانی و ...
و از آن جالبتر اینکه این پسر بچة ده سالهای که معلوم نیست «کیست» و از کجا آمده و همیشه هم با همان تیشرت سبز و همان کفش کتانی و همان شلوار آبی رنگ در برابر مردم ظاهر میشود (و بینیاز به تقاضا و رد و بدل کلمهای، به راحتی در «انجام کار» شریک مردم شهر میشود و بی چک و چانه، مزدی میگیرد و یا شریک سفرهشان میشود، صص43،33،25،18)، میتواند با پرسشهای سادة خود، مردم شهر را به فکر فرو برد و آنها را پریشان کند.
اما نه برای آنکه «پرسشهای» او مردم شهر را به تأملی فلسفی وا دارد و یا همچون سقراط آنها را به نادانی خویش آگاه کند؛ بلکه ظاهراً فقط به این دلیل که آن پرسشها قادر بودند «موقعیتی» را (که پیشتر بوده و امروز نیست) برای مردم شهر تداعی کند !...
لوکلزیو میگوید: "چون به یاد میآوردند که خود نیز در گذشته چنین سئوالی کرده بودهاند"....
تو گویی موندو همان معصومیت گذشتة تاریخی آنهاست؛ «خودی که در گذشته بودند و اکنون آنرا از دست داده بودند ....».
باری، معمولاً تصاویری که لوکلزیو در برابر چشم و ذهن مخاطب قرار میدهد، نه به قصد ایجاد هیجان است و نه همدلی یا همذات پنداری؛ بلکه فقط برای آن است تا دیوار وحشت از «ناشناخته»ها را بر سر توهمات ایدئولوژیکیمان فرو ریزد. همان «ترس و وحشت» از چیز یا کسانی که «مثل ما» نیستند و یا مطابق ذوق و سلیقة «دوکساگرایانه»مان ساخته و پرداخته نشدهاند...
به عنوان مثال آنجا که میگوید:
«... در این وقت موندو با کولی، قزاق و دوست قدیمیِ آنها، دَدی، آشنا شده بود؛ البته این ها اسمهایی بودند که در شهرِ ما به آن سه داده بودند؛ چون هیچ کس نمیدانست نام واقعیشان چیست. کولی، در واقع کولی نبود، اما چون پوستی خرمایی رنگ، موهایی خیلی سیاه و صورتی عقاب مانند داشت، این لقب را به او داده بودند؛ یک علت دیگرش هم مسلماً این بود که او در یک ماشین هاچکیس قدیمی سیاه رنگ که در میدان پارکش کرده بود، زندگی میکرد و خرج خود را از راه نمایشهای شعبده بازی در میآورد. قزاق، مرد غریبی بود؛ قیافة مغولی داشت و همیشه کلاه پوست بزرگی به سر میگذاشت و به خرسها شبیه میشد. او بیشتر شبها ـ چون روزها همیشه سیاه مست بود ـ جلوی کافه برای مردم آکاردئون میزد» (صص 31 ـ 32).
بنابراین لوکلزیو، با حفظِ «فاصله» ما را سراغ آدمهای به اصطلاح «حاشیهای» در نحوة زندگیِ به اصطلاح نابهنجار و نابسامانشان میبرد. اما برخلاف ادبیات دیکنزی به جای حس ترحم و رقت قلبی، در ما ایجاد «حسرت» میکند: حسرت به آزادی و سبک باریِ تک تک آنها و خصوصاً «موندو»یی که یک جورهایی آنها را نمایندگی میکند:
«موندو از کاری خیلی خوشش میآمد: اینکه روی ساحل بنشیند، دستها را گِرد زانوهایش حلقه کند و به طلوع خورشید خیره شود. ساعت چهار و پنجاه دقیقه، آسمان پاک و خاکستری رنگ بود و جز چند ابر بخار مانند چیزی روی دریا دیده نمیشد. خورشید هنوز پیدا نبود، اما موندو رسیدن آن را از آن سوی افق، وقتی آهسته چون شعلهای سر میکشید، حس میکرد. ابتدا، هالهی کمرنگی ظاهر و در هوا پخش میشد. در اعماق وجودت لرزش غریبی را حس میکردی؛ لرزشی که افق را مرتعش میکرد؛ پنداری تلاشی در آن جریان داشت. آنوقت قرص آفتاب بر فراز آب پیدا میشد و شعاعی نورانی به سوی چشمها میفرستاد. دریا و زمین گویی رنگ یکسانی میگرفتند... موندو به خورشید که بر فراز دریا اوج میگرفت، خیره میماند؛ سر و بدنش را تاب میداد و تنها برای خورشید، آواز قزاق را زمزمه میکرد: " آیا با، یایا، یایایا، یایا..."... موندو به روزی میاندیشید که در دریا برای ماهیها و خرچنگها آغاز میشد... » (ص 37).
به راستی چه مدت است، بدون کمترین دلشوره و نگرانی به «فردا» (و یا کارهای مهم فرداها)، «طلوع خورشید» را تماشا نکردهایم!؟ اصلا آیا میتوانیم آخرین طلوع خورشیدی را که دیدهایم به یاد آوریم!؟ حواسمان کجاست بر فرض هم که صبح زود بیدار شویم، اصلا مگر میشود با این همه برجها و ساختمانهای بلندی که گرداگردمان را گرفته است، همچون موندو «در انتظار خورشید نشست» و نخستین سلام روز را نثار او کرد و با دیدناش به احساس «خوشبختی» رسید ....!؟
موندو برای دل خود زندگی میکند. اما نه با منزوی کردن خویش، بلکه با دوری گزیدن از مراکزی که قدرت در آن دست دارد و آنجاها را کنترل میکند. مراکزی مثل مدرسهها و یا دسترسیهایی مانند سکونتگاههای شهری و برنامهریزیهای نظارتیِ متمرکز بر آن؛
از اینرو موندو نه سواد خواندن و نوشتن دارد و نه با کسی در شهر زندگی میکند. محلهای امن او یا به قول لوکلزیو «نهانگاهها»یش همگی دور از شهرند. اما برای موندو رفت و آمد به شهر و ملاقات با مردم به راحتی آب خوردن است. هیچ کس نمیتواند مانع آزادی موندو در گشت و گذارش در شهر شود. او بهرحال کار خودش را میکند. حتا با وجود مراقبتهای پلیسی که به جهت وظیفهاش «ولگردها» را جمع میکند.
و اما در ادبیات موندو «مراقبت از خود»، مفهومی کاملاً متفاوت از نحوه ادراک و فهم «ما» دارد، زیرا موندو میتواند، بیآنکه ذرهای احساس ناراحتی کند و یا بیمار شود بدون بستر بر روی زمین و لابلای گیاهان رسته از دل زمین همچون عضوی خویشاوند بخوابد. آنهم درست زیر آسمان سیاه شب، همراه با نور ماه و ستارگانش. او حتا در بند طبقهبندی و یا تقسیم و تفکیک بین غذا یا دسر هم نیست، چرا که اتفاق میافتد که به جای یک وعده غذا، یک بستی وانیلی بخورد.
اما در عوض آنچه که موندو، خود را از آن پرهیز میدهد و سعی میکند از مواجهه با آن به شدت دوری کند، «پلیسها»، «کارمندان پرورشگاهها» و یا «اونیفورم پوشهای»یی هستند که با کامیونهای کوچک خاکستری خود در شهر به دنبال «سگها»، «آدمهای فقیر» و یا «بچهها»یی هستند که در شهر برای خود ول میگردند و «آزادانه زندگی» میکنند (ص 20،30،31،56،57 و ...).
لوکلزیو که ظاهراً خودش هم مفتون طبع موندوییست «که برای دل خودش زندگی میکند»، درباره یکی از «پرسهزنیهای شهری» او اینطور میگوید:
"مآموران پلیس و مسئولان پرورشگاه دوست نداشتند که بچهها اینطور، در آزادی زندگی کنند، هرچه گیر آوردند بخورند و هرجا پیش آمد بخوابند. اما موندو کودک باهوشی بود؛ میدانست چه موقعی به سراغش میآیند و آن موقع خود را آفتابی نمیکرد.
اما هر وقت خطری تهدیدش نمیکرد، تمام روز را در شهر قدم میزد و سیر تماشا میکرد. خوشش میآمد که برای دل خودش، بیهدف، راه بیفتد، گوشة کوچهای بپیچد، به کوچهای دیگر برود، میانبُر بزند، اندکی در باغی بایستد و باز راه خود را از سر بگیرد. وقتی کسی را میدید که از او خوشش میآمد، جلو میرفت و به آرامی میگفت: «صبح بخیر، دوست دارید مرا به فرزندی قبول کنید؟».
بعضیها دلشان میخواست این کار را بکنند؛ چون موندو قیافة مهربانی داشت؛ با سری گِرد و چشمانی درخشان. اما کار مشکلی بود. مردم نمیتوانستند این طور بیمقدمه و فوری او را به فرزندی قبول کنند. برای همین، از او پرسشهایی میکردند؛ سنّش را میپرسیدند، نامش را، محل زندگیش را؛ این که پدر و مادرش کجایند. موندو که این پرسشها را دوست نداشت، پاسخ میداد: «نمیدانم، نمیدانم»" (ص 20).
آری، فقط موندو میتواند یکباره، و بدون هر گونه مقدمهچینی به آدمی که سر راهش قرار میگیرد و از او خوشش آمده، پیشنهاد «والدی» بدهد. چرا که فقط اویی که فارغ از بند ریشههای دوستی یا خویشاوندیست، میتواند به سادگی با دیگران ارتباط برقرار کند، و یا به هر کسی که بر سر راهش قرار میگیرد، بدون ذرهای از حس «نوعدوستی» کمک کند، و یا به ماهیها و خرچنگها بدون آنکه خودش نقشی در زندگیشان داشته باشد، فکر میکند؛
آری فقط چنین خصوصیتی میتواند با دیدن آدمی که احتمالاً لبخندش، در آن لحظه او را به احساس خوشبختی رسانده، پیشنهاد «والدی» بدهد...
غافل از آنکه در فرهنگ شهرنشینیای که بهمثابه پدیدهای بوروکراتیک، به کلی دفتر و دستک بسته شده است، (و روز به روز هم به انبان «افزودگی»هایش بیشتر «اضافه» میشود)، به این راحتیها که نمیشود مادر و یا بالعکس فرزند کسی شد. این کار راه و رسم خود را دارد. یعنی درست مانند تقاضای یک «کالا» ، میباید به پرورشگاهها (که در واقع به نوعی بخشی از قدرت سازمان یافته را نمایندگی میکنند) رفت و دختر یا پسر مورد علاقة خود را «سفارش» داد.
بهرحال، این شیوة برخورد همان نحوة درک و فهمیست که «ما» با آن در فرهنگهای شهریمان رشد یافتهایم و از آن بهمنزلة «اصلی» در زندگی «متمدنانه»ی خویش حفاظت میکنیم !....
باری، آنچه شخصیت موندو را جذاب میکند، شیوة زندگی او در «لایههای مرزی»ست. او از یکسو همانند دَدی پیرِ فقیر و یا کولی و یا قزاق و یا تیشین (پیر زن ویتنامی) موقعیتی حاشیهای دارد و از سوی دیگر در قلمرو عمومی شهر با گروههای اجتماعیِ فعال (و البته کاملاً غیر نخبه) مانند پستچی، نجار و یا مأمور آتش نشانی، ارتباط و آشنایی دارد حتا گاه بیآنکه نیازی به رد و بدل کلامی باشد.
واقعیت این است که نحوة زیست در لایههای مرزی آنگونه که در داستان به روایت درآمده است، به موندو این امکان را میدهد که قائم به «ارتباط» باشد. یعنی اصلا ماهیت وجودیاش از «ارتباط با دیگری» آغاز شود. آنهم نه فقط به صورت کلام و یا با آدمها؛ زیرا موندو میتواند با تختهسنگها و یا موجشکن سیمانی شهر هم ارتباط برقرار سازد. چنانچه لوکلزیو در مقام شاهد آنرا گزارش میدهد:
"موندو یکی از قطعههای سیمان را، که تقریباً در انتهای موج شکن قرار داشت، بهتر از همه میشناخت و این قطعه را به دیگران ترجیح میداد. همیشه آنجا مینشست. قطعه، کمی خمیده بود اما نه زیاد؛ و سیمان آن فرسوده و بسیار نرم بود. موندو مثل سنگتراشها روی آن مینشست، با صدای آهسته به آن سلام میکرد و کمی حرف میزد. گاهی حتا برای سرگرم کردنش، داستانهایی برایش تعریف میکرد؛ چون قطعة سیمانی حتماً از این که همیشه باید آنجا میماند و نمیتوانست به هیچ جای دیگری برود خسته شده بود. برای همین موندو از سفرها، قایقها و دریا برایش تعریف میکرد. از نهنگهای بزرگی برایش میگفت که به آرامی از قطبی به قطب دیگر زمین میرفتند. موج شکن هیچ نمیگفت، هیچ تکانی نمیخورد، اما داستانهای موندو را خیلی دوست داشت و برای همین، چنین نرم بود " (ص 24).
بنابراین، میبینیم «جا به جایی» های سیّار و به نوعی زندگی کوچگر و کولی واری که به نظر «ما» (در فرهنگ شهرنشینی) به مثابه موقعیتی اسفبار جلوهگر میشود، در نظر موندو «عین زندگی» و نفس کشیدن میماند.
از اینرو هیچ عجیب نیست که پاشنة آشیل موندو (یی که «هویت»اش تا به آخر داستان برای «ما» در پردة ابهام باقی میماند) در وادار کردنش به پیروی از نحوة زیستِ به اصطلاح متمدنانه باشد ...
لوکلزیو، کشف این موضوع را به تیشین (زن ویتنامی) واگذار میکند. و گویا حتا کشف هویت موندو را؛ زیرا به نظر میرسد فقط اوست که میداند «موندو» کیست و یا چیست: تیشینی که مثل «ما» نیست و مثل «ما» به زندگی نگاه نمیکند.....
پس از متن:
این متن با استفاده از کتاب زیر نوشته شده است:
«موندو و داستانهای دیگر»، اثر ژان ماری گوستاو لوکلزیو، ترجمه ناصر فکوهی، انتشارات ماهریز، 1389
اردی بهشت 1390
ترجمه ناصر فکوهی
نوشته : زهره روحی
قبل از متن
اگر بخواهیم در عین نشان دادن «شکنندگیِ» موقعیت «حاشیه نشینی»، آزادی و رهاییِ آنرا از سلطة دوکسای فرهنگی ـ اجتماعی (حاکم بر قلمرو عمومی) به تصویر کشیم، چگونه باید عمل کنیم؟ شاید بتوان به کمک پرسشی موضوع را روشن ساخت:
آیا هیچگاه هوس «کولی بودن» به سرتان زده است!؟ وقتی میگوییم کولی «بودن»، به طور دقیق منظورمان، نحوة زندگی به سبک و سیاق «کولیها»ست. یعنی زندگیای «سیار»، کوچگر و فارغ و آزاد از هر دلبستگی به ساحتهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسیِ حوزة رسمیِ جامعهای که در آن زندگی میکنیم: نه نیازی به رأی دادن هست، و نه اصلا با مقولهای به نام مسئولیت اجتماعی سر و کار خواهیم داشت؛ و از اینرو نه تمایلی به ساخت جامعه و نه میلی به موقعیتهای پایدار: شغل، بیمه درمانی، حقوق بیکاری، تحصیل رایگان برای فرزندان و ....
احتمالاً در چنین وضعیت (به سیم آخر زدهای) تنها چیزی که برایمان اهمیت خواهد داشت سفر و دل سپردن به «آزادیِ کولیوار»ی است که غنای اصیل خود را از ویژگیِ «وحشیصفت» «بودن»اش میگیرد: یعنی دقیقاً اینکه تحت هیچ موقعیتی هوس «متمدن شدن» به سرمان نزند؛ به بیانی دقیقتر، پیروی از این آموزه که فریبِ هیچ گونه «تعالی» و «تعالیگری» را نخوریم زیرا قصد آنها فقط «مقید» کردنِ آزادیِ ما به «چیزها»ست: «اسیر» ذهن بیماری که به جای «لذت» به دنبال محنت و انباشت «چیزهایی»ست که اصالتاً هیچ واقعیتی ندارند و حقیقت وجودیشان را از ذهنیت ما میگیرند...
وانگهی با توجه به نحوة سبکبار زندگی کولیها، به نظر میرسد اگر بخواهیم «کولی» به معنای اصیلاش باشیم میباید آموزة اجدادی کولیها را هم آویزة گوش کنیم، آموزة زیرکانهای که معتقد است: «زندگی همین امروز و فقط در همین لحظه است...».
بنابراین میبینیم که «کولی بودن»، خیلی متفاوت از «شهرنشین بودن» است. نحوة اولی گریز از ثبات و پایداری و یا به اصطلاح فرار از «ریشه پیدا کردن» است؛ حال آنکه زندگی به شیوة دوم (حتا در عصر هزارة سومی که راههای ورودی آن پیشاپیش به نگرشهای پستمدرنیستی مزین شده است) مبتنی بر«مدیریت کردن و یا مدیریت شدن» است. زیرا به لحاظ «وابستگی به برنامهریزی»، فرقی نمیکند که دیگرانِ صاحب قدرت، ما را مدیریت کنند یا به مرحلهای از رشد برسیم که به اصطلاح «خود»، «خود و جامعه» را مدیریت کنیم. زیرا در هر دو صورت زندگیمان با «برنامهریزی» سامان میگیرد...
حال که به یاد آوردیم تفاوت زندگی کولی وار با زندگی شهر نشینی در چیست، شاید بد نباشد به این واقعیت مهم هم اشاره کنیم که وقتی سر و کلة کولیها در شهرها پیدا میشود مبدل به «حاشیه نشین» میشوند. یعنی به دلیل عادتهای کولی وار و نابهنجارشان (البته از نگاه فرهنگ شهرنشینی)، ظاهراً چارهای هم جز این ندارند.
و در همینجا باید این نکته را هم اضافه کرد که بر اساس همان موقعیت حاشیهنشینی، آنها یکی از انواع گروههای حاشیه نشینی هستند که هم ناگزیر به «تحملِ» شرایطِ سخت زندگیِ خویشاند، (همان شرایطی که به دلیل ضعف جایگاه اجتماعیِ «فرهنگ شهری» بسیار شکننده است) و هم به دلیل «بیاهمیت» بودن جایگاه اجتماعیِ خود در قلمرو عمومی و در نتیجه دور بودن از «قدرت» و تنشهای برخاسته از آن (که معمولاً در فرهنگ شهر نشینی گریزی از آن نیست)، به موقعیت و فضایی بسیار آزاد دست مییابند. فضایی پاک و آرام به دور از هیاهو و جنجالهای سیاسیِ «موقعیتِ شهرنشینی».
در جهان امروز بعد از کولیها، گروه دیگری هم هستند که تا حدی میشود گفت، یک جورهایی از همان شکنندگی و نیز آزادی بالنسبه در زندگی شهری برخوردارند (یعنی به نوعی از دوکساهای ایدئولوژیکی که از سوی گروههای رقیبِ «قدرت» درِ فرهنگ شهرنشینی تولید میشوند، تا حدی در امانند)؛ اینان، «مهاجران» هستند.
مهاجرانی که طی چند دهة اخیر هم به لحاظ مشکلات اجتماعی و هم به دلیل مخاطرات سیاسی، ناگزیر به ترک سرزمین مادری خود شدهاند. و هر چند که به دلیل همین «اجبار» (در ترک سرزمین مادری)، چندان پتانسیل بالایی در جامعهپذیری ندارند، اما از سوی دیگر همین «اجبار» و همین روحیة سرکش در برابر جامعهپذیر شدن، «فضای آزاد»ی را در دسترس آنان قرار میدهد که کاملاً به دور از جنجال گروههای رقیب در فرهنگ شهر نشینیست.
حتا زمانی هم که (به هنگام انتخابات جامعة مهمانپذیر)، گروههای رقیب، در «جلب رأی» با حمله کردن یا دفاع کردن از «موقعیت مهاجر»ی، آنان را درگیر رقابت و مبارزة خود میکنند، با این حال این «درگیریِ موقت» از آنجا که بیشتر «نمایشی» هیجانی ـ سیاسیست، به هیچ وجه مانع آزادی آنان از سلطة دوکسای مبارزاتی گروههای فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی شهری نمیشود.
باری، علاوه بر این دو گروهِ «مهمان»، ظاهراً گروه دیگری هم هست که بر خلاف دو گروه ذکر شده، زاییدة همان جامعهایست که در آن زندگی میکند (و حتا در عالم «هویت های ملی»، نام همان سرزمین را هم یدک میکشد)، اما گویا فقط به دلیل جایگاهِ اجتماعیِ « ناسود آوری»اش، خواسته یا ناخواسته به سمت همان موقعیت «حاشیه»ای که دو گروه دیگر نیز در آن قرار دارند، سرازیر میشود: اینان متشکلاند از فقرا، بازنشستگان، معلولان و ...؛
سوای مشکلات حتمی و غیر قابل تردیدی که این گروههای اجتماعی در وضعیت حاشیهنشینیِ خویش با آن دست به گریبانند، هر سه به دلیل زیستن در حاشیة مرزها، کم و بیش یک جورهایی از آزادی عملی برخوردارند که یک «شهروند کامل» (خصوصاً در جهان غرب) از آن برخوردار نیست.
وقتی میگوییم شهروند کامل، مشخصا منظورمان کسی است که هم کار و بار نسبتاً مرتب با حقوق و درآمد نسبتاً کافی، همسر و خانواده، دارای هویت ملیِ همان جامعهای که در زبان و فرهنگاش زندگی میکند، و بالاخره دارای چشم اندازِ نسبتاً بلندِ «امید به آینده» است و یا به بیانی «دارای» سن و موقعیتی فاصله دار با احوالات دوران بازنشستگی: خرج تراشی و یا هزینهبری ... ؛
بنابراین، موقعیتِ هر سة این گروههای اجتماعی و (البته هر کدام به نسبت) به دلیل نداشت جایگاه اجتماعیِ معتبر و در نتیجه سقوط در «حاشیة زندگی اجتماعی» بسیار شکننده است، اما از سوی دیگر به دلیل همین قرار گرفتن در حاشیه و«به نسبت موقعیتی خویش» دور بودن از جنگ و ستیزهای فرهنگی ـ سیاسیِ گروههای رقیب در زندگی شهری، آزاد و فارغ از دغدغههای مرسوم زندگی در قلمرو روزمرهاند...
**********
معمولاً داستانهایی که درباره این موضوع نوشته میشوند، نه میتوانند «واقعیتهای روزمره» را دور بزنند و با نادیده انگاشتنِ «ناامنی»های برخاسته از موقعیتهای حاشیهای، از بنیان رئالیستیِ خود بگریزند (و به اصطلاح با جهشی از فراز همة ناملایمات)، یکسره ذهن مخاطب را درگیر موضوعات یا حوادثِ تخیلیِ داستانِ خویش کنند؛ و نه به راحتی میتوانند از بار ناملایماتی که ربایندة فرصتهای زیباشناختی در داستاننویسیست، یک جورهایی خلاص شوند تا بدین ترتیب بتوانند از طریق «هنر»، خود و مخاطب را به سطح شفاف زندگی روزمره رسانند؛ به طوری که بشود بر همان «دار»های رئالیستی، پردههایی زیباشناسانه بافت و «زندگی» را در هیئت شاعرانهاش به تصویر کشید....
واقعیت این است که فرقی هم نمیکند کدام «نقش» بر آن بافته شود؛ مهم «آفریدنِ نقشها»یی ست تا به یاریشان از «خویشِ» در اسارت دوکساهای ذهنی فراتر رویم و بتوانیم «جهان» و «دیگریِ متفاوت» را در موقعیتی کاملاً متفاوت و بیهیچ وجه شبیه به خود، «ملاقات» کنیم. کاری که ظاهراً در جهان امروز به بهترین نحو، فقط میتواند از عالم هنر بربیآید ؛ چنانچه «موندو»، اثر «ژان ماری گوستاو لوکلزیو» یکی از آنهاست....
باری، اگر همچون لوکلزیو از نبوغ داستان نویسی برخوردار باشیم، میتوانیم بی نیاز به کپیبرداری از توصیفات قرن نوزدهمیِ «دیکنزی» و یا به کارگیریِ چارچوبهای رئالیستیِ آن، هم «گزارشگرِ ضمنیِ» تداوم موقعیتِ تبعیض آمیزی باشیم که تمایل به بیرون راندن انسان حاشیهای از قلمرو عمومی دارد، و هم (در قیاس با نگاه دیکنزی) درک متفاوت و اصلاحشدهای از انسان حاشیهای به دست آوریم. به طوری که جداً از کنترل و نظارت او (انسان به اصطلاح حاشیهای) مطابق الگوهای خودمحورانة مدرنیستی، رها و «آزاد شده باشیم»....
شاید بتوان گفت، درست همانگونه که «موندو» شکل میگیرد و پا به عرصه وجود میگذارد. آنهم فقط از اینرو که لوکلزیو، در مقام خالقِ آن، به هیچ وجه خواست مدیریت و کنترل او را در سر نمیپروراند. زیرا به نظر میرسد به خوبی میداند پارادوکسهایی وجود دارد که همواره به ناچار همراهِ آموزههای رشد و توسعة اومانیستی و یا «تعالی بخشیِ» قرن نوزدهمیست. به همین دلیل هم، تلاش میکند حتا خود را در مقام «خالقِ» اثر، یک جورهایی «گم و گور» کند: آنهم از راه مبهم کردن «هویت موندو».
بدین ترتیب، «لوکلزیوی نویسنده»، روایتاش را اصلاً با تکیه بر مبهم و ناشناخته بودن هویت موندو، آغاز میکند و در همان لحظة نخستِ داستان، خود و دیگران را در مقام «نادانی» در برابر کیستیِ موندو قرار میدهد:
"هیچ کس نمیتوانست بگوید موندو از کجا آمده بود. روزی، به تصادف، بیآنکه کسی بفهمد، به شهر ما وارد شده و کم کم همه به وجودش خو گرفته بودند" (ص 17).
و از قضا حرمت به این «ناشناختگی» است که هستة اصلی داستان را میسازد. شاید یکی از دلایل جذابیت داستان موندو در همین حال و احوالِ «فارغ از اصرار» به کیستی یا چیستیِ موقعیتهاست:
"تیشین زیاد حرف نمیزد. شاید موندو برای همین او را دوست داشت. از همان بار اول، که تیشین اسم او و جایی را که او از آن آمده بود پرسیده بود، دیگر هرگز سئوالی از موندو نکرده بود. تیشین فقط به سادگی دست او را میگرفت و چیزهای تماشایی را در باغ و در خانه به او نشان میداد. سنگها را با شکلها و طرحهای غریبشان، برگ درختان را با مویرگهای ظریفشان، دانههای سرخ نخلها را و ....؛ و موندو در عوض، صدف و پر مرغان دریایی را که در ساحل پیدا کرده بود. برای او میآورد" (صص 54 ـ 55).
همراهی با لوکلزیو، بهمثابه مسافری در داستان «موندو» این امکان شگفت را برایمان ایجاد میکند تا از غنای وجودیِ «تفاوت»ها در «حاشیه»ها با خبر شویم، آنهم نه بر اساس امکانهای ارتباطیِ آشنایی که مبتنی بر سلطة زبانی ـ ادراکی قدرتهای ایدئولوژیک است و همگیمان (بر اساس ساز و کار عادتوارهها) تجربة اجتناب ناپذیر آنها را (به منزلة باری سنگین بر دوش داریم)، بلکه بر اساس وادار کردنمان به «سکوت»؛
آنهم سکوتی برخاسته از به هم ریختن معادلات ارتباطیِ عادتوارهها ...:
"...موندو دوستش داشت؛ چون او در کت خاکستری که تا پاهایش پایین میآمد و دست را مثل لباسهای چینی میپوشاند ، فرو میرفت و بیحرکت کنار پدر بزرگش مینشست. موندو کسانی را که میتوانند بیحرکت و بیحرف زدن در آفتاب بنشینند و چشمانی کمی رویایی داشتند، دوست داشت.
موندو در این شهر، آدمهای زیادی را میشناخت، اما دوستان چندانی نداشت. آنها که دوستشان داشت، کسانی بودن که نگاه درخشانی داشتند؛ کسانی که با دیدنت چنان لبخند میزدند که پنداری خوشبخت شده بودند. آن وقت موندو میایستاد و کمی با آنها حرف میزد؛ چند سئوال دربارة دریا و آسمان و پرندگان از آنها میکرد؛ و وقتی آنها راه خودشان را از سر میگرفتند، کاملاً دگرگون شده بودند. موندو از آنها چیزهای مشکلی نمیپرسید، اما مردم این چیزهای ساده را فراموش کرده بودند؛ سالها بود که دیگر به این چیزها فکر نمیکردند، مثلاً هیچکس از خود نمیپرسید که چرا بطریهای شیشهای سبز رنگند یا چرا ستارههای دنبالهدار وجود دارند. مثل آن بود که مردم مدتها در انتظار سخنی بوده باشند؛ در انتظار چند کلمه در گوشهای از خیابان، و این که موندو توانسته باشد این کلمات را ادا کند....مردم چند لحظهای میایستادند، دیگر به خود و مسائل خود نمیاندیشیدند؛ به فکر فرو میرفتند و چشمهایشان کمی پریشان میشد؛ چون به یاد میآوردند که خود نیز در گذشته چنین سئوالی کرده بودهاند» ( ص 62).
وقتی لوکلزیو مینویسد «کسانی که با دیدنت چنان لبخند میزدند که پنداری خوشبخت شده بودند»، به واقع ما را در برابر موقعیت جدیدی قرار میدهد که تا به حال تجربهاش نکردهایم. گویی «آیینه»ای به دستمان میدهد و میگوید: «ببین، برای خوشبخت بودن» فقط کافی است یکدیگر را ببینیم، آنهم نه به صورت موقعیتی برای تصرف یکدیگر، بلکه آن نوع «دیدنی» که با آن بتوان «به طور مجموع»، بقیه کسان یا چیزها را در امکاناتی که آزادیشان را تقویت میکند «دید» : پرندهها، در پرواز و یا ستارهها در نورافشانی و ...
و از آن جالبتر اینکه این پسر بچة ده سالهای که معلوم نیست «کیست» و از کجا آمده و همیشه هم با همان تیشرت سبز و همان کفش کتانی و همان شلوار آبی رنگ در برابر مردم ظاهر میشود (و بینیاز به تقاضا و رد و بدل کلمهای، به راحتی در «انجام کار» شریک مردم شهر میشود و بی چک و چانه، مزدی میگیرد و یا شریک سفرهشان میشود، صص43،33،25،18)، میتواند با پرسشهای سادة خود، مردم شهر را به فکر فرو برد و آنها را پریشان کند.
اما نه برای آنکه «پرسشهای» او مردم شهر را به تأملی فلسفی وا دارد و یا همچون سقراط آنها را به نادانی خویش آگاه کند؛ بلکه ظاهراً فقط به این دلیل که آن پرسشها قادر بودند «موقعیتی» را (که پیشتر بوده و امروز نیست) برای مردم شهر تداعی کند !...
لوکلزیو میگوید: "چون به یاد میآوردند که خود نیز در گذشته چنین سئوالی کرده بودهاند"....
تو گویی موندو همان معصومیت گذشتة تاریخی آنهاست؛ «خودی که در گذشته بودند و اکنون آنرا از دست داده بودند ....».
باری، معمولاً تصاویری که لوکلزیو در برابر چشم و ذهن مخاطب قرار میدهد، نه به قصد ایجاد هیجان است و نه همدلی یا همذات پنداری؛ بلکه فقط برای آن است تا دیوار وحشت از «ناشناخته»ها را بر سر توهمات ایدئولوژیکیمان فرو ریزد. همان «ترس و وحشت» از چیز یا کسانی که «مثل ما» نیستند و یا مطابق ذوق و سلیقة «دوکساگرایانه»مان ساخته و پرداخته نشدهاند...
به عنوان مثال آنجا که میگوید:
«... در این وقت موندو با کولی، قزاق و دوست قدیمیِ آنها، دَدی، آشنا شده بود؛ البته این ها اسمهایی بودند که در شهرِ ما به آن سه داده بودند؛ چون هیچ کس نمیدانست نام واقعیشان چیست. کولی، در واقع کولی نبود، اما چون پوستی خرمایی رنگ، موهایی خیلی سیاه و صورتی عقاب مانند داشت، این لقب را به او داده بودند؛ یک علت دیگرش هم مسلماً این بود که او در یک ماشین هاچکیس قدیمی سیاه رنگ که در میدان پارکش کرده بود، زندگی میکرد و خرج خود را از راه نمایشهای شعبده بازی در میآورد. قزاق، مرد غریبی بود؛ قیافة مغولی داشت و همیشه کلاه پوست بزرگی به سر میگذاشت و به خرسها شبیه میشد. او بیشتر شبها ـ چون روزها همیشه سیاه مست بود ـ جلوی کافه برای مردم آکاردئون میزد» (صص 31 ـ 32).
بنابراین لوکلزیو، با حفظِ «فاصله» ما را سراغ آدمهای به اصطلاح «حاشیهای» در نحوة زندگیِ به اصطلاح نابهنجار و نابسامانشان میبرد. اما برخلاف ادبیات دیکنزی به جای حس ترحم و رقت قلبی، در ما ایجاد «حسرت» میکند: حسرت به آزادی و سبک باریِ تک تک آنها و خصوصاً «موندو»یی که یک جورهایی آنها را نمایندگی میکند:
«موندو از کاری خیلی خوشش میآمد: اینکه روی ساحل بنشیند، دستها را گِرد زانوهایش حلقه کند و به طلوع خورشید خیره شود. ساعت چهار و پنجاه دقیقه، آسمان پاک و خاکستری رنگ بود و جز چند ابر بخار مانند چیزی روی دریا دیده نمیشد. خورشید هنوز پیدا نبود، اما موندو رسیدن آن را از آن سوی افق، وقتی آهسته چون شعلهای سر میکشید، حس میکرد. ابتدا، هالهی کمرنگی ظاهر و در هوا پخش میشد. در اعماق وجودت لرزش غریبی را حس میکردی؛ لرزشی که افق را مرتعش میکرد؛ پنداری تلاشی در آن جریان داشت. آنوقت قرص آفتاب بر فراز آب پیدا میشد و شعاعی نورانی به سوی چشمها میفرستاد. دریا و زمین گویی رنگ یکسانی میگرفتند... موندو به خورشید که بر فراز دریا اوج میگرفت، خیره میماند؛ سر و بدنش را تاب میداد و تنها برای خورشید، آواز قزاق را زمزمه میکرد: " آیا با، یایا، یایایا، یایا..."... موندو به روزی میاندیشید که در دریا برای ماهیها و خرچنگها آغاز میشد... » (ص 37).
به راستی چه مدت است، بدون کمترین دلشوره و نگرانی به «فردا» (و یا کارهای مهم فرداها)، «طلوع خورشید» را تماشا نکردهایم!؟ اصلا آیا میتوانیم آخرین طلوع خورشیدی را که دیدهایم به یاد آوریم!؟ حواسمان کجاست بر فرض هم که صبح زود بیدار شویم، اصلا مگر میشود با این همه برجها و ساختمانهای بلندی که گرداگردمان را گرفته است، همچون موندو «در انتظار خورشید نشست» و نخستین سلام روز را نثار او کرد و با دیدناش به احساس «خوشبختی» رسید ....!؟
موندو برای دل خود زندگی میکند. اما نه با منزوی کردن خویش، بلکه با دوری گزیدن از مراکزی که قدرت در آن دست دارد و آنجاها را کنترل میکند. مراکزی مثل مدرسهها و یا دسترسیهایی مانند سکونتگاههای شهری و برنامهریزیهای نظارتیِ متمرکز بر آن؛
از اینرو موندو نه سواد خواندن و نوشتن دارد و نه با کسی در شهر زندگی میکند. محلهای امن او یا به قول لوکلزیو «نهانگاهها»یش همگی دور از شهرند. اما برای موندو رفت و آمد به شهر و ملاقات با مردم به راحتی آب خوردن است. هیچ کس نمیتواند مانع آزادی موندو در گشت و گذارش در شهر شود. او بهرحال کار خودش را میکند. حتا با وجود مراقبتهای پلیسی که به جهت وظیفهاش «ولگردها» را جمع میکند.
و اما در ادبیات موندو «مراقبت از خود»، مفهومی کاملاً متفاوت از نحوه ادراک و فهم «ما» دارد، زیرا موندو میتواند، بیآنکه ذرهای احساس ناراحتی کند و یا بیمار شود بدون بستر بر روی زمین و لابلای گیاهان رسته از دل زمین همچون عضوی خویشاوند بخوابد. آنهم درست زیر آسمان سیاه شب، همراه با نور ماه و ستارگانش. او حتا در بند طبقهبندی و یا تقسیم و تفکیک بین غذا یا دسر هم نیست، چرا که اتفاق میافتد که به جای یک وعده غذا، یک بستی وانیلی بخورد.
اما در عوض آنچه که موندو، خود را از آن پرهیز میدهد و سعی میکند از مواجهه با آن به شدت دوری کند، «پلیسها»، «کارمندان پرورشگاهها» و یا «اونیفورم پوشهای»یی هستند که با کامیونهای کوچک خاکستری خود در شهر به دنبال «سگها»، «آدمهای فقیر» و یا «بچهها»یی هستند که در شهر برای خود ول میگردند و «آزادانه زندگی» میکنند (ص 20،30،31،56،57 و ...).
لوکلزیو که ظاهراً خودش هم مفتون طبع موندوییست «که برای دل خودش زندگی میکند»، درباره یکی از «پرسهزنیهای شهری» او اینطور میگوید:
"مآموران پلیس و مسئولان پرورشگاه دوست نداشتند که بچهها اینطور، در آزادی زندگی کنند، هرچه گیر آوردند بخورند و هرجا پیش آمد بخوابند. اما موندو کودک باهوشی بود؛ میدانست چه موقعی به سراغش میآیند و آن موقع خود را آفتابی نمیکرد.
اما هر وقت خطری تهدیدش نمیکرد، تمام روز را در شهر قدم میزد و سیر تماشا میکرد. خوشش میآمد که برای دل خودش، بیهدف، راه بیفتد، گوشة کوچهای بپیچد، به کوچهای دیگر برود، میانبُر بزند، اندکی در باغی بایستد و باز راه خود را از سر بگیرد. وقتی کسی را میدید که از او خوشش میآمد، جلو میرفت و به آرامی میگفت: «صبح بخیر، دوست دارید مرا به فرزندی قبول کنید؟».
بعضیها دلشان میخواست این کار را بکنند؛ چون موندو قیافة مهربانی داشت؛ با سری گِرد و چشمانی درخشان. اما کار مشکلی بود. مردم نمیتوانستند این طور بیمقدمه و فوری او را به فرزندی قبول کنند. برای همین، از او پرسشهایی میکردند؛ سنّش را میپرسیدند، نامش را، محل زندگیش را؛ این که پدر و مادرش کجایند. موندو که این پرسشها را دوست نداشت، پاسخ میداد: «نمیدانم، نمیدانم»" (ص 20).
آری، فقط موندو میتواند یکباره، و بدون هر گونه مقدمهچینی به آدمی که سر راهش قرار میگیرد و از او خوشش آمده، پیشنهاد «والدی» بدهد. چرا که فقط اویی که فارغ از بند ریشههای دوستی یا خویشاوندیست، میتواند به سادگی با دیگران ارتباط برقرار کند، و یا به هر کسی که بر سر راهش قرار میگیرد، بدون ذرهای از حس «نوعدوستی» کمک کند، و یا به ماهیها و خرچنگها بدون آنکه خودش نقشی در زندگیشان داشته باشد، فکر میکند؛
آری فقط چنین خصوصیتی میتواند با دیدن آدمی که احتمالاً لبخندش، در آن لحظه او را به احساس خوشبختی رسانده، پیشنهاد «والدی» بدهد...
غافل از آنکه در فرهنگ شهرنشینیای که بهمثابه پدیدهای بوروکراتیک، به کلی دفتر و دستک بسته شده است، (و روز به روز هم به انبان «افزودگی»هایش بیشتر «اضافه» میشود)، به این راحتیها که نمیشود مادر و یا بالعکس فرزند کسی شد. این کار راه و رسم خود را دارد. یعنی درست مانند تقاضای یک «کالا» ، میباید به پرورشگاهها (که در واقع به نوعی بخشی از قدرت سازمان یافته را نمایندگی میکنند) رفت و دختر یا پسر مورد علاقة خود را «سفارش» داد.
بهرحال، این شیوة برخورد همان نحوة درک و فهمیست که «ما» با آن در فرهنگهای شهریمان رشد یافتهایم و از آن بهمنزلة «اصلی» در زندگی «متمدنانه»ی خویش حفاظت میکنیم !....
باری، آنچه شخصیت موندو را جذاب میکند، شیوة زندگی او در «لایههای مرزی»ست. او از یکسو همانند دَدی پیرِ فقیر و یا کولی و یا قزاق و یا تیشین (پیر زن ویتنامی) موقعیتی حاشیهای دارد و از سوی دیگر در قلمرو عمومی شهر با گروههای اجتماعیِ فعال (و البته کاملاً غیر نخبه) مانند پستچی، نجار و یا مأمور آتش نشانی، ارتباط و آشنایی دارد حتا گاه بیآنکه نیازی به رد و بدل کلامی باشد.
واقعیت این است که نحوة زیست در لایههای مرزی آنگونه که در داستان به روایت درآمده است، به موندو این امکان را میدهد که قائم به «ارتباط» باشد. یعنی اصلا ماهیت وجودیاش از «ارتباط با دیگری» آغاز شود. آنهم نه فقط به صورت کلام و یا با آدمها؛ زیرا موندو میتواند با تختهسنگها و یا موجشکن سیمانی شهر هم ارتباط برقرار سازد. چنانچه لوکلزیو در مقام شاهد آنرا گزارش میدهد:
"موندو یکی از قطعههای سیمان را، که تقریباً در انتهای موج شکن قرار داشت، بهتر از همه میشناخت و این قطعه را به دیگران ترجیح میداد. همیشه آنجا مینشست. قطعه، کمی خمیده بود اما نه زیاد؛ و سیمان آن فرسوده و بسیار نرم بود. موندو مثل سنگتراشها روی آن مینشست، با صدای آهسته به آن سلام میکرد و کمی حرف میزد. گاهی حتا برای سرگرم کردنش، داستانهایی برایش تعریف میکرد؛ چون قطعة سیمانی حتماً از این که همیشه باید آنجا میماند و نمیتوانست به هیچ جای دیگری برود خسته شده بود. برای همین موندو از سفرها، قایقها و دریا برایش تعریف میکرد. از نهنگهای بزرگی برایش میگفت که به آرامی از قطبی به قطب دیگر زمین میرفتند. موج شکن هیچ نمیگفت، هیچ تکانی نمیخورد، اما داستانهای موندو را خیلی دوست داشت و برای همین، چنین نرم بود " (ص 24).
بنابراین، میبینیم «جا به جایی» های سیّار و به نوعی زندگی کوچگر و کولی واری که به نظر «ما» (در فرهنگ شهرنشینی) به مثابه موقعیتی اسفبار جلوهگر میشود، در نظر موندو «عین زندگی» و نفس کشیدن میماند.
از اینرو هیچ عجیب نیست که پاشنة آشیل موندو (یی که «هویت»اش تا به آخر داستان برای «ما» در پردة ابهام باقی میماند) در وادار کردنش به پیروی از نحوة زیستِ به اصطلاح متمدنانه باشد ...
لوکلزیو، کشف این موضوع را به تیشین (زن ویتنامی) واگذار میکند. و گویا حتا کشف هویت موندو را؛ زیرا به نظر میرسد فقط اوست که میداند «موندو» کیست و یا چیست: تیشینی که مثل «ما» نیست و مثل «ما» به زندگی نگاه نمیکند.....
پس از متن:
این متن با استفاده از کتاب زیر نوشته شده است:
«موندو و داستانهای دیگر»، اثر ژان ماری گوستاو لوکلزیو، ترجمه ناصر فکوهی، انتشارات ماهریز، 1389
اردی بهشت 1390