1. گفتگو با خانم بهجت فیروز فر (خانه دار)
زهره روحی : خانم بهجت فیروزفر عزیز لطفا بفرمائید در چه سالی و در چه محله ای به دنیا آمده اید.
خانم بهجت فیروز فر: من در سال 1317 در خیابان اکباتان تهران ، نزدیک مجلس به دنیا آمده ام. از آن دوران چه بگویم. تصدیق کلاس ششم را که گرفتم ، شوهرم دادند.
روحی : لطفاً بفرمایید نام مدرسه و محلی که در آن به مدرسه می رفتید چه بود؟
خانم بهجت فیروز فر : مدرسه سعدی می رفتم . توی خیابان چراغ برق. خواهرم را با خودم می بردم و می آوردم. خواهرم کلاس اول بود و من کلاس چهارم بودم. اغلب پیاده می رفتیم و می آمدیم . سوار اتوبوس نمی شدیم. مسیری هم که راهمان بود ، از خیابان چراغ برق ، می رفتیم سرچشمه و آنجا می انداختیم سه راه امین حضور و می رفتیم خانه مان ، که در کوچه روحی واقع بود.
به دنیا که آمدم خانه مان خیابان اکباتان بود . بعد محل زندگی مان عوض شد رفتیم خیابان ایران . اغلب روزها ساعت 4 بعداز ظهر تا از مدرسه می آمدیم بیرون ، می دیدیم پدرم آنطرف خیابان منتظرمان ایستاده است. می آمد از سر چشمه ردمان می کرد. تا دیگر گذشت و من تصدیق کلاس ششم ام را گرفتم. هر کاری کردم که اسمم را بنویسند برای کلاس هفتم ، پدرم مخالفت کرد. گفت نه باید خیاطی یاد بگیری. خیلی دوست داشتم بروم دبیرستان . خیلی هم گریه کردم. همه اش می گفتم همکلاس هایم رفته اند ثبت نام کرده اند . اما خب دیگر پدرم قبول نکرد و برای همین هم مرا گذاشتند کلاس خیاطی . یک خانمی به نام ملوک خانم بود که خیاطی داشت نزدیکهای خانه مان و مرا فرستادند آنجا. چهار ، پنج ماه از کلاس رفتن من گذشته بود که سر و کله ی شوهرم پیدا شد و آمد به خواستگاری ام . هر کاری هم که کردم تا شوهرم ندهند و بگذارند درسم را بخوانم قبول نکردند . خب سیزده سالم بیشتر نبود و حتا نسبت به دختر بچه های سیزده ساله ی امروز کمتر مسائل را می فهمیدم. دختر بچه های الان خیلی داناترند. از پدرم خجالت می کشیدم ولی پیش مادرم خیلی گریه کردم ...
شوهرم ، پدرم را ول نکرد و خیلی پافشاری می کرد. پدرم هم آنزمان بیمار بود . برونشیت داشت. آنموقع ها به این بیماری می گفتند سل. الان فکر کنم بگویند ، سرطان. آن موقع بیمارستان های زیادی هم نبود. فقط یک بیمارستان بوعلی بود که تخصص برای ریه داشت. در این مدتی هم که پدرم مریض بود ، قوم و خویش های شوهرم دست از اصرار بر نداشتند و هی آمدند و رفتند. بالاخره بعد از چهلم پدرم هم آمدند و عروسی گرفتند و بی سر و صدا مرا به عقد شوهرم درآوردند . مردی که بیست و دو سال هم از من بزرگتر بود. یادم می آید که بعدتر که عقل رس تر شده بودم تازه فهمیدم که چرا زن دایی و دختر دایی ام سر عقد من گریه می کردند. حالا نگو که داشتند برای من گریه می کردند که چرا خانواده ام قبول کرده اند که من با مردی که این همه از من بزرگتر است ازدواج کنم...خلاصه شد دیگر...
روحی : کجا زندگی کردید؟
خانم بهجت فیروزفر: اول از همه مرا برد قاسم آباد تهران نو. آن موقع این محله که مثل حالا نبود . برهوت بود . بیابان بود . یک اتوبوس داشت از میدان فوزیه (امام حسین فعلی) اینقدر می ایستاد تا اتوبوس پر از مسافر بشود. بعد می رفت فلکه «چایچی» نفری یک قران . فلکه چایچی مسافرهاشو پیاده می کرد و بعد دوباره آنقدر صبر می کرد که آنجا دوباره مسافر سوار بشود و دوباره برگردد میدان فوزیه. مرا برده بودند قاسم آباد. دایی شوهرم توی اینجا یک خانه ساخته بود که شوهرم از او اتاقی گرفته بود. خلاصه آن موقع این خانه ، توی محله که نبود وسط بیابان بود. به طوریکه اگر یکی توی شن ها راه می رفت من که طبقه دوم زندگی می کردم ، متوجه می شدم که یکی توی خیابان دارد راه می رود. بعد می آمدم دم پنجره می ایستادم ببینم کی آمده.
خلاصه همین که شوهرم صبحها از در خانه می رفت بیرون، می دویدم می رفتم یک صندوقچه داشتم که توش اسباب بازی هایم بود و درش را هم همیشه قفل می کردم، درش را باز می کردم و همه را می چیدم و در اتاق را هم قفل می کردم که زن دایی شوهرم سر نرسد و می نشستم به بازی کردن. همین که نزدیک ظهر می شد ، می نشستم به گریه کردن که الان شوهرم می آید و ناهار آماده نکرده ام . می رفتم پیش زن دایی شوهرم و هی بهش می گفتم که شما ناهار چی می خواهید درست کنید ، می گفت من نمی دونم ، برای خودمون کوکو درست کرده ام . تو هم هر چی دلت می خواهد درست کن. بهش می گفتم خب کوکو را چه طوری درست کنم. می گفت سبزی را بردار با تخم مرغ بریز کف ماهی تاوه. من هم می رفتم و هر کاری که گفته بود می کردم و می آمدم بهش می گفتم هر دو را ریختم توی ماهی تاوه حالا چه کار کنم. می گفت ، همش بزن. من همش می زدم می دیدم ای وای مال من خرد خرد شده ولی مال او تکه تکه شده. خلاصه هیچی بلد نبودم. خدا شاهده که یک دختر سیزده ساله که وقت شوهر کردنش نبوده ، چقدر سخت شوهر داری کرده. می آمدم می رفتم پیش زن برادر بزرگم گریه می کردم . آن موقع کتاب آشپزی نبود ، او می گفت و من برای خودم هر دستور غدایی که می داد می نوشتم. خلاصه خیلی هم سریع بچه دار شدم و چی بگم که چطور من او را بزرگ کردم چون هیچی سرم نمی شد. وقتی مریض می شد و تب می کرد ، می نشستم و گریه می کردم .او گریه می کرد و من هم گریه می کردم. این طوری ما بچه بزرگ کردیم. آن زمانها خیلی بد بود . دختری که خودش بچه بود را شوهر می دادند و یک بچه می گذاشتند توی دامنش. خلاصه 19 سالم بود دو تا بچه داشتم. بعد از مدتی مادرم وقتی آمد و اوضاع واحوال مرا دید با برادرم صحبت کرد که دیگه نگذارند توی قاسم آباد تنها باشم. روزی برادرم آمد و گفت که دارند زمینهای قاسم آباد را می فروشند، به محض اینکه دیدی دارند زمینش را متر می کنند به من خبر بده تا بیایم و تکه ای بخریم و اینجا خانه ای بسازیم. اینطوری شد که آنها هم از شاهپور به خاطر من آمدند اینجا و دو تا تکه زمین کنار هم خریدیم و با برادرم و زن و بچه اش همسایه شدیم . اصلا آن موقع ها به خانه ما دوتا می گفتند خانه های «دو قلوی قاسم آباد»؛ چون کنار هم ویلایی ساخته بودیم ... از زندگی زناشویی ام هم که بخواهم بگویم برای خودش قصه ای دارد. یادم است تا آن زمان تازه مردم شروع کرده بودند که برای تفریح بروند سر «پل تجریش». راستش اصلا نمی دانستم «سر پل» کجا هست و چه جوری است. فکر می کردم یک پلی هست که مردم می روند رویش . هی به شوهرم التماس می کردم که مرا با بچه ها ببرد سر پل ، تا ببینیم چه جور جایی است اما هیچوقت اهمیت نداد. هیچ جایی ما را نمی برد. تا اینکه بچه ها بزرگتر شدند و خودم با بچه ها و اینو و اون می رفتم. به خاطر بچه ها نشستم و زندگی کردم. بعد هم که پسر سومم به دنیا آمد ...
روحی : آباد شدن قاسم آباد را یادتان می آید ؟ شما از ابتدا در آنجا بودید و شاهد رشد آن محله بودید ، ممکن است کمی درباره اش صحبت کنید.
خانم بهجت فیروزفر: یواش یواش مردم هم آمدند و زمینهای آنجا را خریدند. هر کسی هم که می آمد و زمین میخرید ، بهشون می گفتند برید خانهی دو قلوها را تماشا کنید. یواش یواش آباد شد . به غیر از خانه های ما از قبل یک چند تایی باغ بود . که یکی از این باغها را می گفتند مال شخصی به نام «معمار آتشی» است که سر قاسم آباد بود. آنقدر بیابان و برهوت بود که وقتی چتربازهای فرودگاه «اوشان تپه» که فرودگاه نظامی بود، تمرین می کردند ، ما آنها را از پنجره طبقه دوم خانهمان می دیدیم . آخر ساختمانی جلویش نبود، برای همین هم دید داشتیم. همه یکسره بیابان بود.
روحی : آن زمان ها «قاسم آباد» حمام داشت؟
خانم بهجت فیروزفر: نه . هفته ای یکبار که می خواستم با بچه هایم بروم حمام باید بقچه بندیل را می بستم و می رفتیم پیش مادرم خیابان «ایران»، دو روز آنجا می ماندیم و در محله آنها می رفتیم حمام . یا اینکه باید می رفتیم سر قاسم آباد سوار اتوبوس بشویم ، سر «سی متری» یک حمام بود که می رفتیم آنجا . قاسم آباد آنزمان اصلا آباد نبود. نه آب داشت ، نه برق داشت ، نه تلفن داشت . ما هر وقت که آب می خواستیم ، باید خبر می دادیم با ماشین شهرداری برایمان آب می آوردند که بابتش پول می گرفتند و توی آب انبارهایی که داشتیم آب را خالی می کردند. و حوض هم داشتیم که از آن برای مصرف کارهای روزانه استفاده می کردیم و با تلمبه پر می کردیم....؛ بعدتر برق آمد اما نه برای همه محله. یک روز برادرم متوجه شد که چهار تا کوچه پایین تر از ما برق دارند. رفت اداره برق آن زمان و مأمورها را دید و بهشون 300 تومان (که آن موقع پول خیلی زیادی می شد ) داد و برای ما هم برق کشیدند. فکر می کنم سال 1337 بود که دیدیم دارند یک حمام می سازند. و چقدر همه خوشحال شدیم . وقتی ساختند ، حمامش خزینه داشت. چون آب نداشت که دوش داشته باشد. خودمان را که می خواستیم آب بکشیم ، باید می رفتیم توی خزینه . باز یک چند سالی که گذشت و آب آمد و خانه های بیشترو بیشتری ساخته شد و به تعداد مغازه ها اضافه شد . قصابی ، و چند تا بقالی و میوه و سبزی فروشی . تا اینکه یک روز دیدیم درختان باغ بالای خانه ما را قطع می کنند رفتیم تماشا متوجه شدیم که می خواهند در آنجا برای کودکان درمانگاهی بسازند. که بعد تبدیل به یکی از مجهزترین بیمارستانهای دولتی کودکان شد و اسمش را هم گذاشتند «بهرامی» .
خلاصه آنروزها یک روز دیدیم ماشین های پلیس آمد و خیلی هم شلوغ شد گفتند که قرار است «فرح» آنجا را افتتاح کند. .. اینطوری شد که یواش یواش بعد از مدتی محلهی قاسم آباد برای خودش صاحب حمام و بیمارستان و مدرسه و دبیرستان، مسجد و کلی مغازه و خانه شد. ما بیست و پنج سال ساکن این محله بودیم. وقتی که می خواستیم از آنجا به نارمک نقل مکان کنیم ، دیگر برای خودش حسابی آباد شده بود. ما هم چون فرزندانمان بزرگ شده بودند و جایمان کوچک بود از آنجا رفتیم. وگرنه به محل حسابی عادت کرده بودیم و همه کاسب های اصلی و همسایه های قدیمی را می شناختیم .
روحی : آیا شما هم وقتی فرزندانتان بیمار می شدند ، آنها را به بیمارستان بهرامی می بردید؟
خانم بهجت فیروزفر: بچههای خودم را خیلی کم . اما یکی از پسران برادرم را بارها آنجا بردیم.
روحی : بهترین خاطره ای که از آن زمانها دارید چه بوده است ؟
خانم بهجت فیروزفر: تا سالی که من در قاسم آباد زندگی کردم ، بهترین سالهای زندگی من بوده. با اینکه خیلی آنجا سختی کشیدم ، نه آب بود ، نه برق نه امکانات دیگر و بچه هایم را تا قبل از آباد شدن آنجا به سختی بزرگ کردم ولی با این همه ، «خوشی»ای که من در قاسم آباد کردم ، جای دیگر نکردم. مشکلات هنوز شروع نشده بود ، بچه هایم کوچک بودند. پسر بزرگم را در همان خانه زن دادم ، انگار آنزمان ها ، زندگی و اوضاع و احوال بهتر بود و خوشی می کردیم.
روحی : تفریحات در آنزمان ها چه بود؟ حالا چه با همسر یا بدون او ؟
خانم بهجت فیروزفر: هرجا که می رفتم که با بچه هایم بودم و همیشه تا وقتی بچه بودند ، دنبالم بودند. اما بهترین حال و هوایی که خودم برای خودم داشتم مربوط به فصل زمستان می شد. عاشق این بودم که وقتی از آسمان برف می بارید ، راهی «کوچه ی مهران» بشم. همچین که صبح ها می دیدم دارد از آسمان برف می بارد ، بچه هایم را می گذاشتم مدرسه و خودم یک چتر برمی داشتم و می رفتم کوچه مهران . دوست داشتم چتر دست بگیرم و توی این کوچه قدم بزنم و حال و هوای شاد مردم خصوصا زنها را پای بساطی ها ببینم. یک چیزی هم از همان جا برای هر کدام از پسرهایم می خریدم و بعد هم از همان سر کوچهی مهران که می خورد به لاله زار ، راهی قنادی «معیلی» که خیلی قدیمی و معروف است می شدم . تمام بچه های تهران ، این قنادی را میشناسند. یک جعبه نان خامه ای بزرگ می خریدم و قبل از برگشتن بچههایم از مدرسه بر می گشتم خانه.
روحی : تابستانها چه کار می کردید ؟
خانم بهجت فیروزفر : تابستانها اگر یک وقت پیش می آمد با خواهرم اینا و با دوستان «میگون»ی یک همچین جاهایی می رفتیم. چند بار هم با یکی از دوستانمان شمال رفتیم. زمانی هم که بچه هایم خیلی کوچک بودند ، چون شوهرم اهل آباده است، یک چند باری آنجا رفتیم . حالا هم که یک وقتی با خواهرم اینا می رویم شمال و ...
روحی : آن زمانها سینما می رفتید ؟
خانم بهجت فیروزفر: بله . فیلمهای هندی . خصوصا راج کاپور. خودم ، بچه هایم را برمی داشتم و با هم می رفتیم سینما.
روحی : شاه عبدالعظیم چه ؟ آیا آن زمانها به آنجا می رفتید؟
خانم بهجت فیروزفر: بله ، شاه عبدالعظیم که خیلی میرفتیم. به قول معروف «شاه عبدالعظیم» یک تیر دو نشان بود. هم زیارت بود و هم سیاحت بود. آن موقع بازار شاه عبدالعظیم خیلی قشنگ بود. از اول بازار، بساطی های فراوان داشت که همه چیز توش بود : پارچه های رنگارنگ ، بدلی جات ، ماست خوب ، انواع خشکبار ، انواع ادویه جات ، سبزی خوردن تمیز و تربچهی نقلی عالی ، آن موقع مردم می رفتند عطاری های شاه عبدالعظیم داروهای گیاهی می خریدند. الان توی هر خیابانی یکی دو تا عطاری باز شده. هر کسی می رفت شاه عبدالعظیم وقتی برمی گشت یک دسته کاهو، یک دسته سبزی خوردن دستش بود . چه صفایی هم داشت آن زمانها رفتن به شاه عبدالعظیم.
روحی : تفاوت سبزی خوردن های شاه عبدالعظیم با سبزی خوردن های سبزی فروشی ها در چه بود؟
خانم بهجت فیروز فر: یک چیز سوغاتی بود. همه جا سبزی خوردن بود اما خب مال شاه عبدالعظیم یک دست بودن و تمیز بودن تربچه هایش نقلی و چشم گیر بود. کاهوهای ترد و تمیز و خوبی داشت که معروف بود. همه تمیز و دسته شده . آخر آنجاها همه سیفی کاری بود و معروفیت هم داشت.
روحی : چه طوری می رفتید شاه عبدالعظیم؟
خانم بهجت فیروزفر: با ماشین. اما یادم است خیلی قدیم ، آن زمان که خیلی سوار درشکه می شدیم ، آن اوائل که دختر خانه بودم ، دو ، سه بار ، «عزیز»م (مادرم) مرا با ماشین دودی به شاه عبدالعظیم برد . تا میدان شاه با اتوبوس گاهی هم با درشکه می رفتیم بعد هم آنجا سوار ماشین دودی می شدیم. آنجا ایستگاه داشت. توی ایستگاه که میآمد ، عین قطار بود و مردم سوار می شدند و با آن می رفتند . اما مثل مترو نبود که پوشیده باشد. سقف نداشت ، مثل این بود که توی ایوان ایستاده باشی... ! ؛ خیلی با صفا بود اما در ضمن خطر هم داشت . خیلی ها هم کشته شده بودند. حفاظ اصلا نداشت یک نرده فقط جلویش داشت. الان نمونه اش را برای تماشا توی «شهر ری» گذاشته اند. برای اینکه بچه های الان بدونند که ماشین دودی چی هست . برای نمونه یک واگنش توی میدان شاه است و یک واگن دیگرش توی شاه عبدالعظیم . الان اینقدر خیابانها شلوغ شده است. آن زمانها که هنوز صاحب فرزند نشده بودم و شما ها به دنیا نیامده بودید، خیابانها خلوت بود . تک و توکی ماشین توی خیابانها میدیدیم . تهران نو یک اتوبوس داشت.
روحی : خانم فیروز فر عزیز، از اینکه اجازه دادید تا با شما مصاحبه کنم بسیار تشکر می کنم. لطفا اگر صحبتی دارید بفرمائید.
خانم بهجت فیروز فر: خدا را شکر می کنم و از خدا می خواهم که تا زنده هستم مرا از پا و از چشم نیندازد . آنهایی که دارم زنده باشند . شما عزیزان زنده باشید . خدا یک دانه خواهرم را برایم نگه دارد. چیزی نمی خواهم جز سلامتی همه فرزندانم . : دو تا نوه گل دارم که هر دو هم دخترند . یکی از پسر بزرگم است که 29 سالش است و دیگری هم از پسر دومم است که 20 سالش است. و الان هم میخواهم یک شعری برایت بخوانم :
پدر آن شب اگر خوش خلوتی پیدا نمی کردی
تو هم مادر اگر شوخ چشمی ها نمی کردی
من اکنون به دنیا بی نشان بودم
به زیر تیغة افسردگی ها در امان بودم.