۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه
فلسفه به زبان ساده (21)؛ ژان ژاک روسو : «قرارداد اجتماعی»
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه
فلسفه به زبان ساده (20)، جان لاک: «آزادی، بنیان و اساسِ همه چیز است»
۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه
نظریه فلسفی به زبان ساده (19) : باروخ اسپینوزا
نوشته : زهره روحی
باروخ اسپینوزا (1632 ـ 1677)، فیلسوف هلندی در قرن هفده میلادی میگوید:"سعادت، پاداش فضیلت نیست، بلکه خودِ فضیلت است"....؛ وی این عبارت را در صفحات پایانی کتاب خویش تحت عنوان «اخلاق» آورده است. کتابی که به خواست وی همراه با باقی آثار به چاپ نرسیدهاش (مسلماً به دلایل امنیتی)، تنها پس از مرگ او (توسط یکی از دوستان وفادارش) به چاپ رسید. زیرا اسپینوزا در زمان حیات خویش دچار همان مصیبتی شد که همواره گریبان تمامی آزاداندیشان جهان را میگیرد. از اینرو زندگی راحت و بیدغدغهای نداشت. در جوانی او را به اتهام بدعت دینی از جامعة یهودی آمستردام طرد کردند و همچنین مورد تهدید قرار گرفت. طبق اسناد و مدارک تاریخی، در زندگی اسپینوزا دو گروه مذهبی با او دشمنی داشتند گروه اول جامعة رسمی یهودیان آمستردام (1656 میلادی) که علاوه بر انکار وی، از مقامات دولتیِ وقت، خواستار اخراج او از شهر شدند و گروه دوم انجمن کالونی لاهه (1675 میلادی) در شهر آمستردام که افکار آزادیخواهانة وی را مغایر با آموزههای بیچون و چرای خود میدیدند (دورانت، 1371: ج هشتم، صص713 و 721). اما قبل از آنکه به نگرش آزادمنشانة اسپینوزا در کتاب «اخلاق» بپردازیم، پیشنهاد میکنم ابتدا به اجمال هم که باشد، به نظریات وی در باب «اخلاق سیاسی» نگاهی اندازیم. (نظریاتی که دورانت عیناً آنها را در کتاب خویش آورده است). وی با توجه به شرایط تاریخی ـ اجتماعیِ زمانة خویش میگوید:
" ... در خصوص مذهب وضع به صورت دیگری است. چون به سادگی و حقیقت اخلاق بیش از کنش برونی قائم است، از حوزة قانون و اختیار دولتی بیرون است. سادگی و حقیقت و راستیِ اخلاق با قید قانونی و اختیار دولتی به وجود نمیآید؛ در این دنیا هیچ کس را نمیتوان با فشار و زورِ قانون، به سعادت رساند. پند و اندرز صادقانه و برادرانه، تحصیلات سالم، و از همه مهمتر، استفادة آزاد از داوری فردی وسایل لازم این تکاملند... هر فرد میتواند از برترین حق و اختیار داوری آزاد برخوردار شود ... و دین را برای خود تبیین و تعبیر کند [...].
در سیاستهای مستبدانه، رمز بزرگ و اساسی این است که رعایا را بفریبند و ترس را، که ساکتشان میسازد، لباس حقنمای دین بپوشانند، به طوری که مردم شجاعانه برای بندگی و ایمنی بجنگند و نه تنها از ریختن خون خود در راه غرور و یا خودستاییِ فردی مستبد شرمگین نباشند، بلکه بدان مباهات نیز کنند؛ اما در دولتِ آزاد، سیاستهای زیانآور و موذیانه را طرحریزی نمیکنند و به اجرا در نمیآورند. ... اگر فقط اَعمال دلیل اتهامات جنایی قرار گیرند و گفتار همیشه آزاد باشد، [در این صورت]...، فتنهانگیزی، هر گونه توجیه خود را از دست خواهد داد و به وسیلة یک مرز پابرجا از مباحثه و مجادله جدا خواهد شد"(دورانت، 1371: ج هشتم، صص 718 ،719).
وانگهی او معتقد بود که مردم دچار بدفهمی و سوءتعبیراتی هستند که ناشی از نحوة اندیشیدن خطا آمیز و نادرستی است که ناآگاهانه و از سر جهل اتخاذ کردهاند. او در کتاب «اخلاق»، سعی کرده است تا به این تفکرِ به قول خودش «نادرست و خطا»آمیز بپردازد. از اینرو میتوان گفت این کتاب قبل از هر چیز متدولوژی تفکرِ به اصطلاح «درست»ی است که اسپینوزا قصد دارد آنرا جایگزین شیوة نگرشهای غلط کند.
همانگونه که میدانیم در قرن هفده، رشد نگرشهای معتقد به علم، سراسر اروپا را درنوردیده بود و به یکی از مهمترین ابزارهای فکری مبدل شده بود؛ از اینرو اغلب فلاسفة به اصطلاح نو اندیش، سعی داشتند تا با الهام از کشفِ قوانین علمی، نحوة تفکر نوینی را پایهگذاری کنند. باروخ اسپینوزا هم به همین ترتیب از باور رایج زمانة خویش مستثنا نبود از اینرو بر آن شد تا دستگاه فکریای مطابق الگوهای هندسی بیافریند. بدین منظور لازم دید تا هر چیزی را که بر اساس اندیشة دینی، غایتمندانه تصور میشد، منحل سازد. چنانچه میگوید:
"معمولاً فرض میشود که همة اشیاء طبیعی، مانند انسانها، برای رسیدن به غایتی کار میکنند و به طور مسلم پذیرفته میشود که خداوند نیز همة اشیاء را به سوی غایتی معین سوق میدهد. زیرا گفته میشود که خدا همة اشیاء را برای انسان آفریده و انسان را هم آفریده است تا او را عبادت کند. [...] و لذا معتقد میشود که همة اشیاء طبیعی برای این به وجود آمدهاند که به وی فایده برسانند. و از آنجا که انسان این اشیاء را نساخته بلکه [آنها را فقط] شناخته است، باور میکند که موجود دیگری آنها را به عنوان وسائلی برای استفادة او پدید آورده است... [وبدین ترتیب] نتیجه میگیرد که جهان را فرمانروا یا فرمانروایانی است، با همان اختیار انسانی..."(اسپینوزا، 1388: صص 61، 62، 63).
اما آنچه اسپینوزا جایگزین این جهانبینیِ غایتمندانه میکند، (بر خلاف تصور برخی)، به هیچرو، نگرشی «مادی» و یا به اصطلاح مادیگرا نیست؛ بلکه همانگونه که در این متن خواهیم دید نگرشی عمیقاً دینی ـ اخلاقی است که ظاهراً بر اساس ضرورت زمانهای که به کشف قوانین علم جدید راه یافته، مشتاق مشارکت در این دستاورد علمی است. از آنجا که عموم متفکرانِ قرون وسطایی (به تبعیت از افلاطون و ارسطو) و یا حتا پیروان آنها در قرون بعدی، از «نفس»، به عنوان ابزار تمایز آدمی نسبت به سایر «هستها» (موجودات) استفاده میکردند، اسپینوزا هم بر اساس همان تمایزاتِ مبتنی بر «نفس»، به شکستن شالودههایی اقدام میکند که بنیانِ فلسفه را میساختند. چنانچه میگوید: " انسان، مرکب از بدن و نفس است و بدن انسان، آن طور که درکش میکنیم موجود است"(همانجا، ص 89). بنابراین او حتا بر خلاف نظر دکارت (که همعصر اوست)، جداً نفس را برای آنکه بتواند بهمنزلة «نفس» عمل کند (و قادر به کارکردهایش باشد)، محتاج «جسم» میداند: "نفس، نه میتواند چیزی را تخیل کند و نه اشیاء گذشته را به خاطر آورد، مگر در حالی که در بدن است" (همانجا، ص 308). اما نکتة قابل توجه اینجاست که هرچند در وهلة نخست، به نظر میرسد که نظریات اسپینوزا، نسبت به افلاطونگرایان موضع دارد، اما خیلی طول نمیکشد که متوجه میشویم او نسبت به دیدگاه ارسطوباوران نیز موضع دارد. چرا که انسان را چیزی فراتر از اتحاد نفس و جسم میداند. به واقع باید گفت انسانی که وی از آن سخن میگوید، در عین آنکه به دلیل «جسم» و یا به قول خودش («بُعد»مند بودناش)، خارج از حیطة تفکرات افلاطونی قرار میگیرد، اما از آنجا که او را بخشی ناگسستنی از «عقلِ بینهایت خداوند» محسوب میکند، نمیتواند در تفکر ارسطویی نیز مقیم شود. زیرا بر این باور است که: "نفس انسان، جزئی از عقل بینهایت خداست. بنابراین، وقتی که میگوییم که نفس انسان این یا آن چیز را درک میکند، چیزی جز این نمیگوییم که خدا این یا آن تصور را داراست، اما نه از این حیث که نامتناهی است، بلکه از این حیث که به واسطة طبیعت نفسِ انسان ظاهر شده است"(همانجا،ص87).
مسلماً با توجه به اینکه تا قبل از اسپینوزا با تفکراتی سروکار داشتهایم که منطق فلسفیشان به نوعی یا تابع افلاطون بوده و یا ارسطو، این احتمال وجود دارد که درک نگرش اسپینوزا، مشکل به نظر رسد؛ اما اگر بدانیم که خدایی که او از آن یاد میکند و انسان را جزئی از آن میداند، یک جورهایی «طبیعت» و یا شاید مناسبتر باشد بگوییم «ذاتی یگانه با طبیعت و همة هستی» دارد، راحتتر گفتههای وی را درک کنیم. زیرا اگر «نفس» و «جسم» هر دو به نوبة خود در جهان از موجودیت (هستی) برخوردار باشند ـ یکی از آنها به عنوان شیِء دارای بُعد و دیگری به عنوان شیِء متفکر (ص71) ـ همین امر کافی است تا از نظر اسپینوزا اعترافی باشد دال بر اینکه «هر دوی آنها به دلیل هستیشان، در خدا موجودند و از او ناشی میشوند و به او راجعاند»(ص103). اما باید بدانیم که این امر در مورد تمامی وضعیتهای اشیاء موجود در جهان صدق میکند و فقط مختص به رابطة انسان و خدا نیست. بنابراین از نظر اسپینوزا، در ذره ذرة هر چه که در جهان هست، این «هست»ی، دلیلی است بر اظهار خداوندی. همانگونه که میبینیم، در اینجا تلاش میشود تا جای ممکن از به کار بردن عباراتی که تأملات فلسفی اسپینوزا را به وضعی عامیانه تنزل دهد، پرهیز کنیم. زیرا دیده شده است که گاهی اوقات، پیامدهای ناشی از بدفهمیِ فلسفة وی، دیدگاه او را به طرز جبرانناپذیری به تفکری خام و سادهدلانه تقلیل داده است.
باری، معمولاً به این نحوة تفکر، «وحدت وجودی» و یا «همه خدایی» میگویند (که اگر به دلیلی که گفته شد، این اصطلاحات، با احتیاط به کار رود)، صرف وجودِ خودِ همین تعبیرات، در جایی دیگر، به ما کمک میکند تا از سوء برداشتِ تمایلات مادیگرایانهای که از فلسفة وی شده است، پرهیز کنیم. به بیانی دیگر، باید در نظر داشت که فلسفة اسپینوزا، فلسفهای بسیار شکننده و در عین حال چند ساحتی است که تمامی ساحتهای آن به یک مقوله یعنی «خدا» منتهی و یا از آن آغاز میگردند. بنابراین باید خیلی محتاط بود تا مبادا این تصور پیش آید که اسپینوزا، فیالمثل خدا را به «ذهن» (یا نفس) و یا «ماده» و یا هر چیزی که تصور تکساحتی از آن داریم، فروکاهیدهاست. زیرا همة این تمثیلها به قدرت و تواناییِ ذهنیِ ما برمیگردد. دقیقاً بدین معنی که هیچ مانعی ندارد اگر فیالمثل بگوییم، اسپینوزا وجود خدا را در ذهن و یا در ماده (هر گونه مادهای، حتا در تکه سنگی یا قطره آبی و یا ...) میبیند، اما به این شرط که تصور خود ما از ذهن، و یا ماده، تک ساحتی نباشد . بهرحال وی «طبیعت» را در دو وضعیت میبیند: خلاق و مخلوق. خود وی در اینباره، اینگونه توضیح میدهد:
"مقصود من از «طبیعت خلاق» چیزی است که در خودش است و به وسیلة خود متصور است، یا آن صفاتی است که مظهر ذات سرمدی و نامتناهی، یعنی خداست. از این حیث که او علتِ آزاد اعتبار شده است. اما مقصودم از «طبیعت مخلوق»، همة اشیایی است که از ضرورتِ طبیعت خدا، یا صفتی از صفات او ناشی میشوند،... و امکان ندارد بدون خدا وجود یابند و یا به تصور آیند"(ص 51).
ظاهراً به نظر میرسد که این سخنان اسپینوزا، یادآور فلسفة مدرسی است. (اگر به یاد آوریم تمامی متفکران قرون وسطایی اعم از اسلامی و مسیحی، اتفاق نظر داشتند که «خدا» واجبالوجود و «انسان» ممکنالوجود است) که البته این بار به جای واژة «واجب الوجود»، از کلمة «طبیعتِ خالق» استفاده شده است! بهرحال واقعیت این است که ممکن است شباهتهای این چنینیِ زیادی در فلسفة اسپینوزا پیدا کنیم که دلالت بر گرایشهای مذهبی وی دارد. هر چند که تلاش فراوانی میکند تا نحوة اندیشیدن خود را در نقاط مرزی بین این دو قلمرو (فلسفه ـ دین) قرار دهد. به طوری که با گفتن عبارتی با این مضمون که فیالمثل "خدا، فقط بر حسب قوانین خود عمل میکند" (ص35)، میتواند عواطف مذهبیِ «مؤمنین» را دچار شوکی غیر منتظره کند. چرا که دربارة خدا طوری سخن میگوید که گویی دربارة قانونِ جاذبة زمین سخن میگوید و یا قانونی که بیبرو برگرد، در جمع اضلاع مثلت قائمه وجود دارد. و از قضا این نحوة سخن گفتن همان چیزی است که او در روششناختی خویش به دنبال آن است. از اینرو، صرف نظر از به کارگیری ادبیاتی که برای مؤمنِ انواع کلیساها (اگر نخواهیم بگوییم «بدعت»آمیز)، ممکن است «خشک» جلوهگر شود، میتواند بیآنکه ذرهای مشکل در اعتقاداتِ ادیان توحیدی به وجود آورد بگوید: "نیرویی که به وسیلة آن هر چیزی وجودش را حفظ میکند از همان ضرورت سرمدیِ طبیعت خدا ناشی میشود" (ص 125). آیا این عبارت میتواند، بیان دیگری باشد، از اینکه فیالمثل «هیچ برگی بدون ارادة خداوند از شاخهای جدا نمیشود». اگر پاسخ مثبت باشد، باید بدانیم که اتفاقا این نحوة اندیشیدن و به کارگیری این نوع ادبیات است که اسپینوزا با آن شدیداً مخالف است. زیرا معتقد است که بدینگونه از سر غفلت و ناآگاهی، از خداوند چهرهای «انسانی» ساختهایم: "[که فیالمثل] جهان را فرمانروا یا فرمانروایانی است با همان اختیار انسانی که همة اشیاء را برای انسانها و فایده رساندن به آنها فراهم میآورند..."(همانجا ص 63).
واقعیت این است که قبل از اسپینوزا هم، برخی از فلاسفه، در جهت تزکیة اندیشة دینی از روشهای فرافکنانة به شدت «انسانمحور» تلاشهایی داشتهاند. به عنوان مثال فارابی یکی از آنها بود (بحث شماره 10) و ما دیدیم که در راستای این پاکسازی، این ادعا را رواج داد که «خداوند به اموری که آدمی تعقل کند، تعقل نمیکند». اما در خصوص اسپینوزا، شاهدیم که روش وی به کلی مغایر با فارابی است. زیرا ظاهراً ترجیح میدهد به جای خالی کردن قلمروِ به اصطلاح الهی از امور زمینی ـ بشری، در جهت «طبیعی» کردن آن اقدام کند. به بیانی اسپینوزا مدعی است که با بازگرداندن عواطف به قلمرو «طبیعی» (واقعی) خود، میتوان مسیر تفکر و تأمل را از «تخیل» و نگرش خطا، به مجرای درست انداخت. آن هم به این طریق که اگر جداً دست از «غایتاندیشی» برداریم و موقعیت «خود» را (به منزلة انسانی که تصور میکند جهان برای نوع او آفریده شده است) محور تفسیرها قرار ندهیم، میتوانیم مسیر درست را بیابیم. به همان صورت که میتوانیم دریابیم که "نظم در طبیعت، چیزی جدا از تخیل ما نیست" (همانجا، ص 67). بنابراین، به باور اسپینوزا، روش دکارت که سعی در انتزاعِ نفس (ذهن) از عواطف انسانی دارد (بحث شماره 16)، نمیتواند روشی درست باشد. چنانچه میگوید:
"من به خاطر میآورم که دکارت نامدار، با اینکه عقیده داشت که نفس نسبت به اعمال خود اختیار مطلق دارد، کوشیده است تا عواطف انسان را به وسیلة علتهای نخستینشان تبیین کند و در عین حال نشان دهد که نفس چگونه میتواند بر آنها سلطة مطلق بیابد، اما به عقیدة من ... او تنها عظمت و نبوغ عقل خود را نشان داده است. عجالتاً میخواهم توجه خود را به کسانی معطوف دارم که به جای اینکه عواطف و اعمال انسان را بشناسند، ترجیح میدهند که از آنها تنفر جویند و آنها را استهزا کنند. بدون شک، به نظر اینها، بسیار عجیب مینماید که من میخواهم در خصوص رذائل و معایب انسان با روش هندسی سخن بگویم و اموری را که آنها مخالف عقل، عبث، باطل و نفرتانگیز میشمارند با دلائل استواری مبرهن سازم. و دلیل من این است که در طبیعت چیزی اتفاق نمیافتد که بتوان آنرا به نقص طبیعت نسبت داد، زیرا طبیعت همیشه یکنواخت و خاصیت و قدرت عمل، یعنی قوانین و قواعد طبیعت که همة اشیاء بر طبق آن به وجود میآیند و از صورتی به صورت دیگر تغیّر مییابند، همواره و همه جا یکسان است و لذا برای فهم همة اشیاء هر چه باشند، روش واحد و یکسانی لازم است"(همانجا، 141 ـ 142).
اولین قدم روش هندسیِ اسپینوزا، در شناخت عواطف ، این است که بدانیم "هر کس، بر حسب قوانین طبیعتِ خود ضرورتاً چیزی را میخواهد که آنرا خیر میداند و از چیزی دوری میکند که آنرا شر میداند. [زیرا] شناخت خیر و شر همان عاطفة لذت یا الم است"(ص 236). به بیانی دوری از الم، دوری از شر پنداشته میشود و نزدیکی به لذت، خیر...؛ از سوی دیگر اسپینوزا، رابطة انسان با موقعیتهای خیر یا شرآمیز در نسبت با دیگر اشیاء (موجودات دیگر) را اینگونه تفسیر میکند که از نظر عموم، "هر شیئی که تناسب حرکت و سکونی را که اجزای بدن انسان نسبت به یکدیگر دارند، حفظ کند خیر است و بر عکس چیزی که باعث تغییر این تناسب باشد شر است" (ص 254). و بالاخره اینکه در اخلاقِ اجتماعی ـ سیاسی، معتقد است که "هر چیزی که مردم را به زندگیِ اجتماعی سوق دهد، یعنی باعث شود که آنها با هم در توافق، زندگی کنند، سودمند است و برعکس، هر چیزی که موجب اختلاف در مدینه باشد، شرّ است"(همانجا، ص 256). بر این اساس، متوجه میشویم که اسپینوزا، نه تنها روی مباحث «توافق» و «اختلاف»، نظر دارد، بلکه اهمیت آنها را در حیطهای مانند «روابط اجتماعی» مورد بررسی قرار میدهد. بنابراین اگر «اختلاف»، بهمنزلة شرّ، قلمداد گردد، آن هم شرّی که درهای ارتباطی را به روی دیگر اعضاء جامعه میبندد، شناخت این «شر»، از نظر اسپینوزا در واقعِ شناختِ موقعیت «منفعل» است. چرا که به رشد و زایش رابطه نمیانجامد، از اینرو «ناقص» است. بر خلاف رابطهای که تحت هدایت «عقل» میتواند به موقعیتی فراتر راه برد....
چنانکه میبینیم، اسپینوزا پس از نفی اخلاق متعارف، شروع به ساختن چارچوب اخلاقی نوینی میکند که به نظر میرسد، از «غایتمحوری»، «فایدهباوری»، «انسانمحوری» و «ارباب ـ بندهپروری» فاصله گرفته است. بنابراین بر پایة همین فاصلهگیری از یک سو، و همچنین نیاز به وجود الگوهای اخلاقی ـ ارتباطی در هر جامعهای، از سوی دیگر، او را بر آن میدارد تا بر اساس ضرورتهای اجتماعیِ زمانة خویش، خرد را هدایتگر اخلاق و یا هر آنچه که میتواند تحت نام فضیلت و سعادت بگنجد قرار دهد.
و این بدین معنی است که اکنون میدانیم که به باور وی:" تحت هدایت عقل از میان دو خیر، خیر بیشتر را دنبال خواهیم کرد، و از میان دو شر، شرّ کمتر را ... [و نکتة مهم اینکه در پرتو خرد میدانیم] خیری که ما را از بهرهمند شدن از خیر بیشتر منع میکند در واقع شرّ است "(همانجا، ص 274).
وانگهی اگر به یاد آوریم چنانکه گفته شد، آنچه فلسفة چند بُعدیِ اسپینوزا را به وحدت میرساند، محوریتاش بر اساس «همه چیز در خدا» (همه خدایی) است؛ بنابراین همین امر که به باور او " اشیاء همه در خدا موجودند و به واسطة او به تصور میآیند"(همانجا، ص 126)، فینفسه امکان شناخت شهودی را برای انسان میسر میسازد. واقعیت این است که از نگاه اسپینوزا این نحوة شناخت، به گونهای است که با «عشقِ عقلانی» نسبت به خدا درآمیخته است، و از اینرو «سرمدی» است. برای توضیح این مطلب شاید بتوانیم بگوییم که به عنوان مثال اگر شناخت ما به جهان و چیزها، به واسطة هستیِ (ما) در خدا باشد، طبیعی است که به محض اطلاع یافتگیِ واقعی از آن، خرد به نحوة درکِ فعال راه مییابد (که بر خلاف درک منفعل که«ناقص» است و با بستن «درهای ارتباط» اموراتش میگذرد و در نتیجه تولیداتاش خشم، حسد و کینه و ... ، خواهد بود)، خود را مقیم نحوة زندگی بر اساس توافق، عشق، صلح و نیکخواهی خواهد دید. و بدین ترتیب، نوع شناخت شهودی نسبت به اشیاء، همراه با «عشق» و «لذت» خواهد بود. به گفتة اسپینوزا "از این نوع شناخت عالیترین آرامشِ ممکن نفس ناشی میشود. یعنی عالیترین لذت که ... همراه با تصور خداست به عنوان علت آن، یعنی عشق به خدا نه از این حیث که او را حاضر تخیل میکنیم، بلکه از این حیث که او را سرمدی میفهمیم و این همان است که آنرا عشق عقلانی به خدا مینامیم"(همانجا، صص 313، 314).
اما شاید جالب باشد که بدانیم، اسپینوزا از این نحوة استدلال به نظریهای بسیار جالب راه مییابد. اینکه : عشق عقلانیِ نفس به خدا، همان عشق خداست که او با آن به خود عشق میورزد، نه از این حیث که او نامتناهی است، بلکه از این حیث که او میتواند به واسطة ذاتِ نفس انسانی که تحت شکل سرمدیت اعتبار شده است، ظاهر میشود، یعنی عشق عقلانی نفس به خدا، جزئی از عشق نامتناهی است که او با آن به خود عشق میورزد"(همانجا، ص316).
بنابراین، احتمالا میتوان گفت، از نظر اسپینوزا، سعادتِ حقیقی بشر در گروی تلاش در جهت «شناخت عقلانیِ شهودی» است. زیرا که این «عشق»، عمیقاً با «زندگی» (عشقِ به هستی) درآمیخته است. یعنی بر خلاف بسیاری از نگرشهای غایتگرای دینی که «سعادتِ» حقیقی را در نفی جسم در این دنیا و چشمداشتن به آزاد شدنِ تمام عیار روح، از بار جسم در آن دنیاست، اسپینوزا رویکردی کاملاً اساسی به هستی از هر حیث دارد. چنانکه «انسانآزاده» را کسی میداند که: "کمتر از هر چیزی دربارة مرگ میاندیشد و حکمت وی تأمل دربارة مرگ نیست، بلکه تأمل دربارة حیات است. انسان آزاد، یعنی کسی که فقط طبق احکام عقل زندگی میکند، تحت تأثیر ترس از مرگ نیست، بلکه چیزی را میخواهد که مستقیماً خیر است، یعنی خواهان عمل کردن، زیستن و ... است"(همانجا، ص 276).
باید بدانیم که زمانی که اسپینوزا، در گفتة بالا از «عمل، زیستن و خواستن» سخن میگوید، در حقیقت، زندگی و چیزهای مورد خواستِ آنرا، همانگونه که خود میفهمد بیان میکند. یعنی بین «خواستنِ» یک چیز و «شیوة زندگی» به نفع آن چیز (در جهت رسیدن به آن چیز)، فاصلهای قائل نمیشود. چنانکه میگوید: "هیچکس نمیتواند خواهش خوشبختی، کار خوب یا زندگی خوب داشته باشد، مگر آنکه در عین حال «خواهشِ» بودن، کار کردن، زندگی کردن، یعنی واقعا موجود بودن داشته باشد"(همانجا، ص236).
از اینرو آن شیوهای که انسان آزاده در زندگیاش در پیش گرفته است، نمیتواند چیزی جدا از «آزادگیِ» او باشد. به بیانی باید گفت، از نظر اسپینوزا، آن شیوه، ضرورتِ اجتنابناپذیر «آزادگیِ» انسانِ آزاده است. «ضرورت»ی که بهمنزلة طبیعت آن (شیوه و «خواستِ آزادگی») پدیدار میشود.
در پایان، خوب است، به کتابی که کارل یاسپرس، (1833ـ 1969) فیلسوف اگزیستانسیالیستِ آلمانی دربارة اسپینوزا نوشته است، سری بزنیم، و با کلام او دربارة آزادگیِ اسپینوزا، بحث حاضر را خاتمه دهیم. وی مینویسد:
"استقلال طلبیِ اسپینوزا را به آسانی نمیتوان درست فهمید. او چیزی نمیخواهد جز این که مطابق حقیقت بیندیشد و زندگی کند، و این برای او به معنیِ «درخدا بودن» است. این استقلال، و این اعتماد به داوریِ خود، خاصیتی غیر شخصی دارد، زیرا این نحوة «خودشدن» در فکر شخصِ خود بودن نیست، و چنین مینماید که در او نه اندیشیدن دربارة خود هست، نه غرور، و نه گرایشی به این که عقاید خود را با زور به کرسی بنشاند.... اسپینوزا میخواست کتاب اخلاق پس از مرگش بدون نام او منتشر شود، زیرا [در نظرش] حقیقت، وابستگی به شخص خاصی ندارد و مهم این نیست که جملههایی که مبین آن هستند توسط کدام کس نخستینبار گفته یا نوشته شده باشند... (یاسپرس، 1375: ص14).
اصفهان ـ آبان 1390
برای نوشتن این متن از کتابهای زیر استفاده شده است:
1. «اخلاق» ، نوشته باروخ اسپینوزا؛ ترجمه محسن جهانگیری، مرکز نشر دانشگاهی، 1388
2. «تاریخ تمدن»، نوشته ویل و آریل دورانت؛ جلد هشتم، ترجمه پرویز مرزبان (و دیگران)، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، 1371
3. «اسپینوزا»، نوشته کارل یاسپرس؛ ترجمه محمد حسن لطفی، انتشارات طرح نو، 1375
۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه
فلسفه به زبان ساده (18): توماس هابز (جنگ همه علیه همه)
نوشته زهره روحی
اهمیت تفکرِ توماس هابز (1588 ـ 1679)، در معماریِ فلسفة مدرن غیر قابل انکار است. وی با وجود اینکه در قرن هفده، جزء خادمانِ توجیهِ «قدرتِ مطلق شاهی» به شمار میآید، به دلیل شرایط تاریخی، ناگزیر به «عقلانی کردن» این قدرت نیز بوده است. از این رو، فلسفة هابز، ضمن آنکه همچون فلسفة فرانسیس بیکن، «داوطلبانه» در صدد مشروعیت بخشیدن به قدرتِ پادشاه وقتِ انگلستان (چارلز اول) بود، در عین حال به واسطة ایدة «قرار داد اجتماعی»، بیانگر فصل جدیدی در تئوریزه کردن ساختار «قدرت» بوده است. بهرحال طرح قرارداد اجتماعیِ هابز، در همان قرن و نیز قرن بعد متفکرانی (از جمله مهمترین آنها لاک و روسو) را در جهت تغییر ساختار اجتماعی ـ سیاسی، به طور جدی به خود مشغول داشت. باری، شاید بد نباشد بدانیم که هابز در جوانی مدتی منشی ویژة فرانسیس بیکن بوده است و احتمالاً شباهت کلی اندیشههای سیاسیِ وی به بیکن، ناشی از همین همنشینی است. بهرحال، از همین شباهت استفاده میکنیم و برای دستیابی هر چه سریعتر به قلمرو نظریات هابز، بحث را از اینجا آغاز میکنیم که از نظر هابز نیز"مالکیت، در همة دولتها متکی به قدرت حاکمه است" (ص 243). و همچنین از نظر وی توزیع عادلانه، توزیعیست که " شخص حاکم به شیوهای که خود منطبق با انصاف و عدالت و خیر عمومی تشخیص دهد ـ و نه بنا به تشخیص هر یک از اتباع یا شماری از آنها ـ ، قطعهای زمین به افراد واگذار میکند"(همانجا).
بنابراین، به لحاظ تاریخی، توماس هابز کماکان در شرایطی بسر میبرد که بیکن نیز درگیرش بود: مدافع قدرتِ مطلق «پادشاه وقت انگلستان» و همچنین حامیِ پر شورِ انحصارطلبیِ وی؛ و در نتیجه: مقاومت در برابر سهمطلبان جدیدِ «قدرت» و «مالکیت» (یا به بیانی ثروت). چنانکه صراحتاً میگوید: "قانونگذار در همة دولتها صرفاً شخص حاکم است"(ص254).
اما همانگونه که اشاره کردیم، هابز خود را ناگزیر به عقلانی کردن چنین احکامی نیز دیده است. از اینرو تمام تلاش خود را میکند تا از طریق استدلالهای عقلانی، نظریة «اقتدارِ مطلقِ حاکم» را تئوریزه کند. یعنی وی به جای آنکه همچون فرانسیس بیکن، قدرت تفکر و تخیل خود را صرف تبیین فلسفة علم کند، تمام همت خود را معطوف به ارائة تبیینی عقلانی برای قدرت مطلق و انحصارطلبیِ مالکانة «شاه» میکند. و از قضا کتاب «لویاتانِ» وی که در سال 1651 (در لندن در چاپخانة گرین دراگون) به چاپ رسید، دستآورد چنین تلاشی است. جالب است بدانیم، لویاتان در اصل نام هیولایی اسطورهای (برگرفته از کتاب ایوب) و تمثیلی از قدرت الهی است. هابز منظور خویش از به کارگیری این عنوان را چنین توضیح میدهد: "حاکم به موجب اقتداری که از جانب آحاد مردم در کشور به او واگذار شده، از چنان قدرت و قوتی برخوردار است که میتواند با تکیه بر هول و هیبت آن، ارادة همگان را به حفظ صلح در داخل و تعاون بر ضد دشمنان در خارج معطوف کند. و جوهر دولت در او [در شاه یا همان حاکم] ظاهر میشود؛ و ..."(ص192).
بنابراین «لویاتان» و یا هیولایی که در هیئت دولت و چهرة برگزیدة آن یعنی «حاکم»، همة اتباع کشور را تابع قدرتِ مطلقة خویش میکند، بنا بر گفتة هابز، وظیفهاش تضمین «صلح در بین اتباع» (صلح در داخل) و همچنین «محافظت از اتباع» در برابر دشمنانِ خارجی است. به نظر میرسد، منظور هابز از محافظت از مردم و سرزمین در برابر تجاوز کشورهای متجاوز (دشمن) تا حدی مشخص است (حداقل در اینجا و برای بحث حاضر)، اما در گزارة نخست هابز که احتمالاً کتاب لویاتان اصلا برای جا انداختن و مشروعیت بخشیدن به آن نوشته شده است با ابهام مواجه است و چندان روشن نیست. زیرا وقتی هابز بخشی از وظیفة «دولت» و «حاکم» یا همان شاه را، معطوف به «حفظ صلح» در داخل سرزمین و بین اتباع میداند، این بدین معنیست که باید فرض کرد که از نظر هابز، بین همگان (مردم) در داخل کشور به خودیِ خود، نه صلح، بلکه کشمکش و نزاعی وجود دارد که برای پایان دادن به آن و ایجاد صلح و حفاظت از آن، میباید سروکلة «لویاتان» پیدا شود!
از اینرو در همین ابتدا میبینیم که در فلسفة وی (بر خلاف فلسفة ارسطو که انسان را «حیوانی سیاسی ـ اجتماعی» تعریف میکرد)، «انسان» به منزلة «موجودی ستیزهگر» تعریف میشود. چنانکه میگوید: "در نهاد آدمی سه علت اصلی برای کشمکش و منازعه وجود دارد. نخست رقابت، دوم ترس، سوم طلب عزت و افتخار...؛ از اینجا آشکار میگردد که در زمانی که آدمیان بدون قدرتی عمومی بسر برند ـ که همگان را در حال ترس نگه دارد ـ در وضعی قرار دارند که جنگ خوانده میشود؛ و چنین جنگی جنگ همه بر ضد همه است. .... معنای جنگ نه در جنگیدنِ واقعی بلکه در احتمال آشکار وقوع آن در طی مدت زمانی نهفته است که در آن اطمینانی به خلاف آن یعنی صلح، نباشد. هر زمانِ دیگری جز این، زمان صلح است"(صص 157 ـ 158).
بنابراین (برخلاف افلاطون که تشکیل جامعه و دولت را بر اساس «احتیاجِ انسانها به یکدیگر» و به اصطلاح همیاری میدید، بحث شماره 4)، توماس هابز دلیل تأسیس دولت و جامعه را در چارهجوییِ «جنگِ همه، علیه همه» میداند، بر همین اساس میگوید: "آرزوی آرامش و بهرهمندی از لذات حسی، آدمیان را بر آن میدارد تا از قدرتی عمومی فرمانبرداری کنند. زیرا به حکم همین خواست و آرزو، آدمی از تأمین امنیت خود از طریق اقدامات و مساعی خویش دست میکشد. ترس از مرگ و جراحت به همان دلیل آدمیان را به همان چیز (فرمانبرداری از قدرتی عمومی) متمایل میسازد"(ص 139). و بدین ترتیب است که به گفتة وی فرمانبرداری از قدرتی عمومی آدمی را مشتاق تأسیس دولت و جامعهای امن میسازد:
"تنها راه تأسیس چنین قدرت عمومی که بتواند آدمیان را از هجوم بیگانگان و از آسیبهای یکدیگر محفوظ بدارد و از ایشان چنان حراست کند که بتوانند از طریق کوشش خود و به واسطة ثمرات ارض خودشان را تغذیه نمایند و به خوبی و خوشی زندگی کنند، این است که تمامی قدرت و توان خود را به یک تن و یا به مجمعی از کسان واگذار کنند تا آنکه از طریق شیوة اکثریتِ آرا ارادههای مختلف آنها را به یک اراده تبدیل کند: و این بدان معنی است که آنها یک نفر یا جمعی از افراد را منصوب کنند که نمایندة ایشان باشد؛ .... این خود چیزی بیش از اجماع و یا توافق است... دولت (درمقام تعریف) عبارت است از شخصی که جمع کثیری از آدمیان به موجب عهد و پیمان با یکدیگر، خودشان را یک به یک مرجع اعتبار و جواز اعمال او ساخته اند تا اینکه او بتواند تمامی قوا و امکانات همة آنها را چنانکه خود مقتضی میبیند، برای حفظ آرامش و امنیت و حراست عمومی به کار ببرد. و حامل این نقش، حاکم خوانده میشود که صاحب قدرت حاکمه به شمار میرود و همگان اتباع او هستند."(صص 192ـ 193).
اما واقعیت این است که قدرتی که اکنون به دست هابز برای «حاکم» (یا همان «شاه»)، «عقلانی» شده است، چنانچه در زیر خواهیم دید، به دلیل همین «مطلق یافتگی»اش (برای شخص حاکم)، به سرعت از «عقلانیتِ» نخستینِ خود تهی میشود. چرا که نه تنها راه را بر روی هر گونه تجدید نظر، (نسبت به این تفویضِ حق، قدرت و توانایی نظارت تک تک اتباع بر قدرت انتقالی خود به حاکم) میبندد، بلکه بدین ترتیب آن راهکار منطقی را که اجازة انتخاب عقلانی را میداد، از کار میاندازد. یعنی به محض اینکه قدرتِ همگان به «حاکم» منتقل میشود، همان قدرتِ به اصطلاح «مردم بنیاد»، به طرز عجیبی به قدرتی واگذار شده از سوی خداوند تبدیل میشود. چنانکه میگوید:
"وظیفة حاکم (خواه پادشاه باشد یا مجمعی از کسان)، تأمین همان هدف و غایتی است که قدرت حاکمه برای تحقق آن به وی واگذار شده است؛ یعنی تأمین امنیت مردم؛ و حاکم به موجب قانونِ طبیعی مکلف به انجام آن وظیفه و پاسخگویی به خداوند، و تنها به خداوند که صانع آن قانون است، میباشد. [...] کسانی هستند که معتقدند هیچگونه دلایل و مبانی و اصول عقلانی در کار نیست که حقوق بنیادینی را که حاکمیت را مطلق میسازند، توجیه کند... اما به فرض آنکه اصول مورد نظر من اصول عقلانی هم نباشند، با این حال دستکم مطمئن هستم که اصول مبتنی بر اعتبار کتاب مقدساند..."(صص301،303).
و بدین ترتیب هابز برای محافظت از اقتدار مطلقِ (غیر عقلانیِ) شخص حاکم، با آگاهیِ تمام، مشروعیت حکومت وی را به همان روشِ غیر عقلانیِ قرون وسطایی میسپارد. بهرحال، از نظر هابز نه تنها کسی را یارای قانونیِ خلع قدرت و مقام پادشاهی نیست (زیرا به گفتة هابز، او خود، جوهر و مؤسس دولت است)، بلکه در صورت اقدام به چنین عملی، اگر آن شخصِ بیملاحظه، به حکم شاه کشته و یا مجازات شود، دلیل آن زیرپا گذاشتن قانون و خلافکاری خودش است (ص194). بدین ترتیب اقتدار شاهی در فلسفة هابز، اقتدار قادر مطلق است. در حقیقت، میباید گفت او در سرزمینی که بر آن فرمانروایی میکند یگانه «مالک» است. فقط اوست که در مالکیتاش هیچگونه شک و شُبههای وجود ندارد. چه از حیثِ مالکیت بر «قدرت سیاسی» که بیچون و چرا و تمام و کمال آنرا در اختیار خود دارد و چه به لحاظ «مالکیتِ اقتصادی» و دارا بودنِ کامل کلیه اراضیِ ثروتزا و یا انحصار صادرات و وارداتِ بازرگانی. وانگهی مطالبة «مالکیت خصوصی» از نظر هابز (یعنی همان چیزی که برخی از خانوادههای اشرافی و نیز طبقة بورژوازی را علیه شاه «چارلز اول» شورانده بود)، در حکم خیانت به شاه و دولت محسوب میشود. زیرا مطالبهای است که به انحلال دولت و اقتدار پادشاهی منجر میشود. چنانکه میگوید: "عقیدة پنجمی که به انحلال دولت میانجامد این است: که «هر فرد خصوصی نسبت به اموال خود مالکیت مطلق دارد و به نحوی که حقی برای حاکم باقی نمیگذارد». هرکس در حقیقت دارای حق مالکیتی است که موضوع حقوق اتباع دیگر نیست؛ و وی تنها به برکت قدرت حاکم چنان حقی دارد و بدون حمایت حاکم هر کسِ دیگری نسبت به آن چیز حق یکسان و برابری خواهد داشت. اما اگر حق حاکم نیز نسبت به اموال افراد نفی شود، در آن صورت حاکم نمیتواند وظایفی را که افراد به وی سپردهاند ایفا کند ..."(ص295).
در ساختار حکومتی که هابز آنرا ایدهآلیزه کرده است، «سانسور و تحریف نظریات» یکی از مشروعترین اعمال است زیرا به حال عموم مردم مفید است. وی مشروعیت آنرا به دلیل صلاح عمومی چنین توضیح میدهد: "به طور خلاصه به نظر من هیچ چیز برای حکومتِ سلطنتی، زیانبارتر از اجازة مطالعة چنین کتابهایی [کتب سیاست و تاریخ یونانیان و رومیان باستان] نیست، بدون آنکه اصلاحاتی از جانب استادان دقیق و شایسته در آنها صورت گیرد تا زهرشان گرفته شود"(ص297). و مهم است بدانیم در حیطة وظایف شاه، علاوه بر «سانسور»، تعیین مالیات نیز هست؛ که برای رعایت عدالت، «برابری مالیات» در نظر گرفته شده است. زیرا به اعتقاد هابز"دِینِ فقرا به کسانی که از زندگی ایشان دفاع میکنند به همان اندازة دِینی است که توانگران به ازای حراست از زندگی خودشان برعهده دارند؛ ... برابری در مالیات بیشتر به برابری در آنچه مصرف میشود مربوط است تا به ثروت کسانی که مصرف یکسانی دارند. زیرا به چه دلیلی باید بر کسی که زیاد کار میکند و ثمرات کار و کوشش خود را پسانداز مینماید و کمتر مصرف میکند، مالیاتی بیشتر بست تا بر کسی که زندگی را به تن آسایی میگذراند و درآمد اندکی به دست میآورد و همة آنرا مصرف میکند؟"(ص309).
بنابراین، هابز با مذمتِ «تنآسایی» و پیوند زدن آن با «فقرا»، در حقیقت، فقرِ ناشی از پرداخت مالیات سنگین (برای فقرا) را به اختیار و مسئولیتِ شخصی خودِ آنها (در انتخاب شیوة زندگی) تعبیر و تفسیر میکند. و با این نگرش نه تنها برای نخستینبار (؟) «فقر» و «ثروت» را به عنوانِ موضوعِ مورد بررسیِ «متعلق» به «دولت»، شناسایی میکند، بلکه با روشی که در این بررسی به کار میگیرد، آنرا عملاً به عنوان مسئلهای «شخصی»، در قلمرو روزمره طبقهبندی میکند. و بدین ترتیب آنرا به طور کامل از قلمرو دین بیرون میآورد (مقایسه کنید با نگرش کالون، که ثروت را نشانة رستگاری دینی میدانست: بحث شماره 15). وانگهی وقتی وی «قانونِ برابریِ مالیات» را به «خیروصلاح مردم» پیوند میزند (که دیدیم «شاه» تصمیمگیرندة این «خیر و صلاح عمومی» است)، در حقیقت قلمرو فردیتی را که برساخته است، فاقد هر گونه قدرتی برای اعلام «استقلال» میکند و تمام قدرت تصمیمگیری در این حیطة فردی را دوباره به دولت و یگانه قانونگذار آن یعنی شخص «حاکم» واگذار میکند!
بهرحال اکنون «فقرِ» فقرا، در چرخة سیاست بازتولیدِ «برابری مالیات»، (در تعبیر و تفسیر این نظام مقتدر شاهی)، برآمد «تنآساییِ» فرد میشود. حال آنکه در واقع حاصلِ فشاری است که این قانونِ «برابریِ عادلانة مالیات» بر گردة اقشار تنگدست وارد میکند....
و بالاخره اینکه بر اساس عقلانیسازی ساختارِ دولتِ هابز، تصمیمات و اَعمالِ «شاه» در قلمرو اقتصادی، مطابق میل همگان و یا به قول خودش «بازیگران» است. چنانکه میگوید:
"قانون به وسیلة قدرت حاکمه وضع میشود و همة کارها و اقدامات چنین قدرتی مورد حمایت و پذیرش همة مردم است؛ و آنچه همگان بپذیرند، هیچکس نمیتواند ناعادلانه بخواند. قوانین دولت هم مانند قوانین بازی هستند؛ هر آنچه بازیگران بر آن توافق کنند، برای هیچکس ناعادلانه نخواهد بود. قانون خوب، قانونی است که برای تأمین خیر و صلاح مردم ضروری بوده و به علاوه صریحاً هم اعلام شده باشد"(ص310).
چنانکه میبینیم، هابز برای نخستین بار، بحثِ «قانون بازی» و یا به عبارتی «قانونمند بودنِ بازی»ها و استفادة استعاری از آنرا به ادبیات علوم انسانی وارد میکند تا بعدها به اقتباس و الهام از او در مباحث مدرن به کار گرفته شود. فیالمثل در قلمرو فلسفه (ویتگنشتاین) و نیز اقتصاد (مکاتب لیبرال).
ضمناً باید در نظر داشت که وقتی هابز «قانون خوب» را قانونی میداند که «اولاً مورد پذیرش همگان است و بعد هم، باید برای خیر و صلاح مردم یا همگان ضروری دانسته شود»، در واقع درحال دور کردن فلسفة خود از مطلقهای اخلاقی و زیباشناختیِ متافیزیکی است؛ لب کلام این سخن این است که اگر فلسفه در دوران بلند قرون وسطا، مبانیِ «اخلاق» و «زیباشناختی» را از عالم متافیزیکِ دینی اخذ میکرد، (آنهم چنانکه پیشتر دیدیم به کمک اقتباسهای هوشمندانهای که از فلسفة افلاطون و عالم متافیزیکیِ مُثُل وی میشد)، اکنون به یاری توماس هابز، دیگر فلسفه نیازی به عالم متافیزیک برای بنیانهای مباحث اخلاقی و زیباشناختی ندارد، چرا که وی به تمامی صفاتِ اخلاقی و زیباییشناختی، وضعیت انضمامی و تجربیِ برگرفته از سازوکار ساختار اجتماعی میدهد. چنانکه به صراحتا میگوید: "منظور من از قانون خوب، قانون عادلانه و درست نیست؛ زیرا هیچ قانونی عادلانه نیست!"(همانجا). بلکه همانگونه که دیدیم قانونی از نظر وی «خوب» و «عادلانه» است که بتواند با «بازیِ بازیگران» همخوانی داشته باشد و مُخلِ بازی و قوانین آن (که البته قانونگذار این بازی فقط شخص شاه است) نشود. ضمناً چنانکه دانستیم، از نظر وی تا قبل از تأسیس «دولت» اصلا «عدالت»، وجود نداشته است. همانگونه که «حقوق مالکیت» نیز وجود نداشته است....
واقعیت این است که صرف نظر از تمایلات نسبتاً کارکردگرایانة هابز، وی به نحوی درست و تحسینبرانگیز «اجتماعی بودنِ» تمامی این مفاهیم را درک کرده است، اما تلخیِ واقعیت اینجاست که آنها را در جهت مشروعیت بخشیدن (توأم با سفسطه) به دولتِ نظام پادشاهی انگلستان (که در رأس آن، شخص شاه را قرار داده است) به کار میگیرد. بنابراین با شکستن مطلقهای اخلاقی و زیباشناختی، قادر میشود شاه و قدرت او را از تبعیت و اطاعت از آنها رهایی ببخشد، و در عوض اقتدارِ ذاتیِ این امور «مطلق» را به جایگاه شاه (به عنوان بالاترین مرجع دولت) انتقال بدهد. اکنون (البته در عالم نظریة هابز) این مقام «شاهی»ست که میتواند «عدالت»، «درستی»، «نیکی» و.....، را و یا حتا چنانچه دیدیم «خیر و صلاح عموم» را تشخیص دهد. زیرا صاحب «قدرت مطلق» است. قدرتی فراتر از نسبی بودن امور اخلاقی و زیباشناختی و حقوقیای که هابز بدان باور دارد. لازم به گفتن نیست که همانگونه که در بالا تذکر دادیم، استدلال هابز فقط تا زمانی از صحتِ منطقی ـ عقلانی برخوردار است که «توافق همگان» را دائماً ضمیمهی خود داشته باشد که با توجه به آشوبها و جنبشهای سهمطلبیِ قرن هفده، در همان زمان هم فاقد چنین امکانی بوده است.
باری، اکنون لازم است لحظهای تأمل کرده و به عملکرد هابز در استخراج استدلالهایش توجه کنیم یعنی متوجه روشی شویم که در بدو امر کاملاً تجربیست و پیوندی تنگاتنگ با مسائل قلمرو عمومی (روزمره) دارد. و همین روش باعث میشود بر خلاف فیالمثل «افلاطون»، با فیلسوفی مواجه شویم که هیچ اعتقادی به عالم متافیزیک عقلانیت ندارد. او فیلسوفی است که به اصطلاح پاهایش کاملاً روی زمین است و بنیانهای فلسفی خود را از همین جهان و تجربیات روزمرة آن میگیرد. بنابراین در تفسیر «عقل» و نحوة «اندیشه»، به جای متصل کردن این عقل و اندیشههای بشری به عالم مُثُل، (و یا همچون دکارت به جای بیاعتمادی به گزارشهای «حواس» در عملکردِ اندیشه)، در همان آغاز و سطرهای نخست کتابِ «لویاتان» بدون کمترین وسواسی اعلام میکند که:"ریشة همة افکار، چیزی است که ما حس میخوانیم، (زیرا هیچ تصوری در ذهن آدمی وجود ندارد که در ابتدا، کلاً یا بعضاً با اندامهای حسی دریافت نشده باشد)، بقیه از آن اصل نشئت میگیرند"(ص78).
شاید همین توجه به «حواس»، واسطهگریِ اندامهای حسی و نیز پیشفهمهای ذهنی، چه در عالم بیداری و چه در عالم خواب (ص 81) از یکسو و همچنین توجه به دنیای تجربی و سلسله جریانهای تاریخی است که وی را بر آن میدارد تا در فلسفة خویش به «توالی» اهمیت دهد. بدین معنی که او (بیآنکه برای تعبیراتش صغرا و کبرا بچیند)، به راحتی هر عملی را برخاسته از عملی دیگر (موقعیتی پیشینی) میداند. به بیانی به اعتقاد او هیچ آغازی نمیتواند به یکباره وجود داشته باشد و هیچ امری هم نمیتواند به طور اتفاقی صورت گیرد. همانگونه که هیچ فهمی نمیتواند بدون «پیشفهم»های لازم آن وجود داشته باشد. شاید بهترین مصداق این گفتة اخیر هابز در ارائة این متن از سوی نگارنده و دریافت آن از سوی مخاطب باشد. چرا که هر دوی ما با اتکاء به فلسفهای که قبلا در خصوص بیکن و دیگر فلاسفه داشتهایم، بحث حاضر را آغاز کرده و پیش میبریم. بهرحال توماس هابز در خصوص «توالی ذهنی» که از آن «تداعی ذهنی» را هم منظور دارد (و بدان «مکالمة ذهنی» میگوید)، چنین توضیح میدهد:
"منظور من از توالی یا رشتة افکار تعاقب یک اندیشه پس از دیگری است که (برای تمیز آن از مکالمة لفظی) مکالمة ذهنی خوانده میشود. وقتی کسی دربارة هر چیزی بیندیشد، اندیشة بعدی او بر خلاف آنچه به نظر میرسد یکسره تصادفی نیست. هر اندیشهای بدون ارتباط، متعاقب اندیشة دیگر نمیآید. همچنانکه ما هیچ تصوری نداریم که پیشتر کلاً یا بعضاً آنرا حس نکرده باشیم؛ [...] آن حرکاتی که در حالت حس، بیدرنگ به دنبال یکدیگر آمدهاند، پس از اتمام حس نیز با یکدیگر ادامه مییابند: تا بدانجا که اگر حرکت نخست دوباره واقع شود و غالب گردد، حرکت دوم به واسطة بههم پیوستگی مادة تحرک یافته، به دنبال آن میآید".(صص84،85).
و نیز در خصوص توالیِ اجتماعی ـ تاریخیِ بدکرداریِ دولتها بر این باور است که: "هیچ عمل انسانی در این دنیا وجود ندارد که سرآغازِ زنجیرة درازی از اعمال متوالی نباشد... حکومت شهریاران لاابالی با شورش؛ و شورش با کشت و کشتار، مجازات میگردد. زیرا چون کیفرها، پیامدهای قانونشکنی هستند، پس کیفرهای طبیعی هم میباید طبعاً پیامد نقض قوانین طبیعی باشند؛ و بنابراین به عنوان تبعات طبیعی از آنها ناشی شوند و نه به عنوان تبعات تصادفی"(ص324). بنابراین چنانچه به نظر میرسد توماس هابز جداً بر این باور است که در این دنیا هیچ چیز تصادفی نیست؛ که اگر بخواهیم این نظر را فرموله کنیم، خواهیم گفت هر حرکتی در عین اینکه از علتی پیشین زاده میشود، خود نیز حامل پیامدی پسین نیز هست. اما چنانکه میبینیم، در این نگرش، تمایلاتی معطوف به نوعی جبرگراییِ مکانیکی دیده میشود. نگرشی که به یقین میتواند زادة شرایط تاریخی هابز باشد. یعنی تمایلِ هابز، به انطباق دادن مفاهیم فلسفی با «علم» و «قوانین علم فیزیک»؛
اما اگر وقوع حوادث و موقعیتها، اینگونه باشد که هابز میگوید، پس در این صورت، آنچه را که تصور میکنیم بر اساس «میلی آزاد» و «تمایلات ارادی» انجام میدهیم، فقط میتواند حلقههایی از جریانی تسلسلوار باشند. و از قضا هابز صراحتاً همین مطلب را تأیید میکند: "اراده، ... آخرین میل در جریان تأمل و چارهجویی است"(ص112).
اما آیا اینها همه برای این نیست که قدرت مطلقة شاه بتواند بهمنزلة «قانونی طبیعی» جلوه کند!؟ قانونی که وی آنرا چنین توضیح میدهد: "حکم یا قاعدهای کلی است که به واسطة عقل کشف شده باشد و آدمی را از انجام فعلی که مخرّب زندگی اوست و یا وسایل صیانت زندگی را از او سلب میکند و یا از ترک فعلی که به عقیدة خودش بهترین راه حفظ آن است، منع کند"(ص161).
با چنین حیطة قدرتی که هابز برای «حاکم» در نظر میگیرد، طبیعیست که قدرت تعیین جانشینی را هم به او واگذار کند: "در خصوص این پرسش که چه کسی جانشین پادشاهی را که واجد قدرت حاکمه است منصوب خواهد کرد، یعنی اینکه چه کسی در مورد حق توارث سلطنت تصمیم خواهد گرفت، (...) باید چنین استدلال کنیم که یا کسی که قدرت در تصرف اوست حق دارد در امر جانشینی تصمیم بگیرد و یا اینکه در غیر اینصورت آن حق دوباره متعلق به تودة پراکندة مردم خواهد بود"(ص208).
و در چنین اوصافی، از نظر هابز «آزادیِ» اتباع نیز از هر حیث، از آزادی دولت و شاه، آغاز میشود و بدان نیز منتهی میگردد: "آزادی که این همه از آن در کتابهای تاریخ و در فلسفة یونانیان و رومیان باستان و در نوشتهها و گفتارهای کسانی که کل دانش خود در سیاست را از ایشان گرفتهاند، به نیکی یاد میشود، آزادی افراد خصوصی نیست، بلکه آزادی دولت است"(ص221).
بهرحال، توماس هابز، فیلسوفی است که همچون فرانسیس بیکن دلمشغولی خاصی نسبت به مسئلة «قدرت» داشته است. از اینرو شاید بد نباشد، بحث را با سخن وی در اینباره به پایان بریم و سخنی را برمیگزینیم که به نوعی هم ریشهای بیکنی دارد و هم به لحاظی میتواند گشایندة بحثهایی خاص هم در فلسفة مدرن و هم در جامعهشناسیِ معاصر باشد:
"قدرت آدمی (به طور کلی) عبارت از وسایلی است که برای دستیابی به امر مطلوبی در آینده در اختیار دارد و طبیعی و ابزاری است. قدرت طبیعی، عبارت است از برتری قوای بدنی یا ذهنی [...]، [و] قدرتهای ابزاری، آنهایی هستند که یا به واسطة همین قوا و یا به حکم بخت و اقبال بهدست آمده و وسایل و ابزارهای رسیدن به قدرت بیشترند؛ مانند ثروت، شهرت، دوستان ... زیرا ماهیت قدرت از این لحاظ مانند شهرت و آوازه است و هر چه پیش میرود افزایش مییابد...؛"(ص129).
اصفهان ـ آذر 1390
برای نوشتن این متن از کتاب زیر استفاده کردهام:
لویاتان، اثر توماس هابز، ترجمه حسین بشیریه، انتشارات نی، 1389