۱۳۹۱ خرداد ۷, یکشنبه

خواستگارانِ فارغ از عشق آگافیا


نقد و بررسی «عروسی»، اثر نیکلای واسیلیویچ گوگول، ترجمه آبتین گلکار

نوشته : زهره روحی
نمایشنامه‌ی «عروسی»، از مجموعه‌ آثار معروف به «پترزبورگی» نیکلای واسیلیویچ گوگول (1809 ـ 1852) است که با طنزی قوی، به یکی از مضامین اجتماعی در روسیه‌ی تزاری می‌پردازد. موضوع نمایشنامه «ازدواج به‌منزله‌ی معامله» است. عروس و دامادی که هر یک به نوعی، برای دیگری تبدیل به «ارزیاب» می‌شود. مسئله‌ی آشنا و نسبتاً جا افتاده در اکثر فرهنگ‌های در حال گذر؛ از اینرو اصلاً لازم نیست راه دوری رویم و می‌توان در فرهنگ خودمان، سراغ تحول در آیین خواستگاری و دگرگونی در معیارهای ازدواج رفت که طی یکی دو دهه‌ی اخیر به دلیل عدم امکان فاصله‌گیری از الگوهای سنتی، بر پایه‌ی همان ساختار، ناگزیر به چنگ انداختن در هیئت «بده ـ بستانی» جدید و بسیار مبتذلی شده است؛ هیئتی که می‌توان آنرا در درک کاملاً جدید «سرمایه‌گذارانه»‌ از ازدواج دید، که به‌مثابه معامله‌‌ای اقتصادی خود را جلوه‌گر می‌کند. بنابراین با کنشگرانی مواجه خواهیم شد که اهداف و نیاتی «اقتصادی» و «منزلتی» در سر می‌پرورانند. اهدافی که همچون تمامی کنش‌های اقتصادی از ریسک و خطرِ ناشی از «سرمایه‌گذاری»، برکنار نیستند: خطراتِ به اصطلاح «ورشکستگی»؛ که نمی‌تواند بدون  پیامد و آسیب‌های اجتماعیِ آن باشد....
از همین زاویه‌ای سراغ نمایشنامه‌ی «عروسی»، می‌رویم. البته با این هدف که این تغییر وضعیتِ عرفاً پذیرفته شده را با نگرشی پدیدار‌شناختی بررسیم. یعنی ضمن «پذیرش» این کنشِ به اصطلاح «عقلانی شده» (در معنای وبری آن)، به توصیف «موقعیت»‌های تنزل‌یافته و از خود بیگانه‌ای بپردازیم که به‌مثابه «پیامد»، بالاجبار گریبان رابطه‌های ارتباطی را می‌گیرد.
باری، آگافیا تیخونوفنا، دختر دم بخت یک بازاری است که با عمه‌‌ی بیوه‌اش آرینا پانتِلیموفنا زندگی می‌کند. دختر جوان، دارایی نسبتاً معقول و آبرومندانه‌ای دارد که به امید همان هم امیدوار است تا خواستگار خوب و شایسته‌ای برایش پیدا شود. برای این کار، او و عمه خانم، به پیرزنی که اصلا کارش همین است (دلال ازدواج) «سفارش» لازم را داده‌اند: خواستگاری که سرش به تن‌اش بیارزد. از سوی دیگر پادکالیوسین (کارمند رده هفت)، مرد مجردی است که ظاهراً جوانی را پشت سر گذارده و او هم به فیوکلا ایوانوفنا سفارش یافتن همسری مناسب داده است. اما به غیر از او مردان دیگری (که ظاهراً همگی هم نسبتاً سن و سالدار هستند) با مشاغل عموماً اداری و در رده‌های متفاوت، به فیوکلا سفارش یافتن همسری مناسب داده‌اند: دارای جهیز و دارای شأن اجتماعی؛ فی‌المثل از کارمند رده هشت، و مدیر داخلی یک اداره دولتی یعنی ایوان پاولویچ نیمرو، که قدرت و نفوذ اجتماعی بالاتری نسبت به سایرین دارد گرفته تا ژیواکینِ دریانورد که به جبران عدم قدرت و نفوذ نیمرو، خوب بلد است با راست و دروغ‌هایش از سفرهایی که به اروپا کرده است سایرین را به حیرت اندازد. و بالاخره در لابلای لیست متقاضیان ازدواج با آگافیا، افسر مستعفی پیاده نظامی هم به نام آنوچکین هست که به دلیل جراحت و استعفای نا بهنگام‌اش، آرزو به دل دریافت مقام و درجه‌ی بالاتری شد تا از این طریق به محافل اشرافی راه یابد.
اکنون با این کاراکترها ما برای ورود به این نمایشنامه از صحنه‌ای آغاز می‌کنیم که در آن فیوکلا و عمه خانم (آرینا) و آگافیا در حال ارزیابی لیست خواستگاران و برنامه‌ی خواستگاری‌ای هستند که پیرزن دلال تهیه کرده است:
"فیوکلا : ...... چه خواستگارهایی برایت پیدا کردم! تا دنیا بوده و هست، همچین خواستگارهایی پیدا نمی‌شود. همین امروز می‌آیند. مخصوصاً دویدم که زودتر به تو خبر بدهم.
[...] آگافینا: ببینم، اشراف‌زاده‌اند؟
فیوکلا: همه‌شان را دستچین کرده‌ام. چنان اشراف‌زاده‌هایی هستند که نظیرشان پیدا نمی‌شود.... همه‌شان عالی هستند. ... اولی بالتازار بالتازارویچ ژیواکین است: رشید، توی ناوگان دریایی خدمت می‌کرده. قشنگ به تو می‌خورد. می‌گوید زنش باید یک پرده گوشت داشته باشد... ایوان پاولویچ نیمرو هم هست که مدیر داخلی یک اداره‌ی دولتی است. چنان ابهتی دارد که زبان آدم بند می‌آید. یال و کوپالی برای خودش دارد.... سرم داد کشید [وگفت]: «این دری وری‌ها را ول کن که عروس چنین و چنان است! رک و پوست‌کنده بگو ببینم چقدر مال و منال دارد؟»..... [دیگری] نیکانور ایوانویچ آنوچکین، این یکی فوق‌العاده با نزاکت است! ... می‌گوید: «زن من باید خوشگل باشد و تربیت‌شده تا بتواند فرانسه هم حرف بزند» [....]
آرینا (عمه خانم): تو هم که فقط کارمند، کارمند. [....] چشمم از این اشرافزاده‌هایت آب نمی‌خورد.... یک بازاری به همه‌شان می‌ارزد.
فیوکلا: نه آرینا پانتلیمونوفنا، نشد. اشراف‌زاده یک ارج و قرب دیگری دارد.
آرینا: ارج و قرب به چه درد آدم می‌خورد؟ آلکسی دمیتریویچ را نگاه کن: هم کلاه پوست سمور سرش می‌گذارد، هم سورتمه سواری می‌کند...
فیکولا: آن وقت یک اشرافزاده با سردوشی جلویش سبز می‌شود و داد می‌زند: «هی کاسب لعنتی از سر راه برو کنار ببینم!» یا می‌گوید: «هی کاسب لعنتی، بهترین مخملی را که داری نشان بده ببینم!» کاسب هم می‌گوید: «به روی چشم عالی‌جناب!» ... بله، اشراف‌زاده اینطوری با بازاریها حرف می‌زند.
آرینا: بازاری هم اگر دلش نخواهد به او ماهوت نمی‌فروشد. آنوقت اشراف‌زاده لخت و عور می‌ماند و ...
فیکولا: آنوقت اشراف‌زاده پوست بازاری را می‌کند....."(صص22 ـ 26).
بنابراین علارغم بگو و مگویی که بین فیکولای دلال و عمه خانم رخ می‌دهد(و چنانچه دیدیم وی، به عنوان زنی که روی طبقه‌ی اجتماعی خود یعنی «بازاری» و گروههای اجتماعی خویشاوندی آن یعنی بازرگان و کاسبها  تعصب دارد و آنها را به  طبقه‌ی «اشراف» با دفتر و دستک کشوری و لشکریِ آن ترجیح می‌دهد)، با این حال هیچ یک از حاضرین از برخورد «نیمرو» غافلگیر نمی‌شود. حتا وقتی وی همراه با سایر متقاضیان به فاصله یکی دو دقیقه وارد خانه می‌شود و مطابق لیستی که در دست دارد، به ارزیابی «خانه سنگی دو طبقه ...، دو عدد انباری و ... می‌پردازد» (ص 28)، وجالب اینکه گوگول هم هیچ تمایلی ندارد تا شرایط غافلگیرکننده‌‌ای برای این نحوه‌ی برخورد ایجاد کند، تا مبادا موقعیتِ «کاسبکارانه‌»ی کارمند رده بالای اداره‌ی دولتی نزد مخاطبان برجسته شود. همانطور که هیچ کاری نمی‌کند تا اهمیتِ زبان فرانسه نزد آنوچکین (که حسرت به دلِ راه یافتن به محافل اشرافی‌ست) برجسته و آشکار شود. گوگول بسیار آرام و روان این ویژگی‌های طبقاتی ـ شخصیتیِ زیر سلطه‌ی الگوهای کاسبکارانه‌ی فرهنگی عصر و زمانه‌ی خود  را نشان می‌دهد، آری فقط نشان می‌دهد. به همان آسانی و روانی‌ای که درک سطحی و مبتذل ژیواکینِ دریانورد از «ارتباط» را نشان می‌دهد. ژیواکینی فارغ از دغدغه‌ی دروغ‌هایی که به هم می‌بافد. از نظر او گویی آدمها، خصوصاً زنان، چیزی به جز جزیره‌های زیبای «بالکن نشینی» نیستند که می‌توان همچون کشتی در  آبهای دریا، آنها را پشت‌سر گذارد. بهرحال، بین آنوچکین، ژیواکین و نیمرو که تقریباً به اتفاق وارد خانه‌ی دختر دم بخت طبقه‌ی «بازاری» جماعت شده‌اند، گفت‌وگویی در سالن انتظار سر می‌گیرد. ژیواکین که خیلی زود به علاقه‌ی آنوچکین به تکلم به زبان فرانسه، خصوصاً در مورد زنان به‌منزله‌ی «تشخص» پی می‌برد، درباره یکی از سفرهایش از سیسیل و زنان آنجا چنین می‌گوید:
"ژیواکین: [.....] منظره‌اش واقعاً عالی است! یک کوههایی دارد، چه می‌دانم، درخت انار دارد، دور و برت همه جا زنهای ایتالیایی، آنقدر ترگل‌ورگل که آدم دلش می‌خواست ببوسدشان.
آنوچکین: حتماً همه هم حسابی تحصیل کرده‌اند.
ژیواکین: به بهترین شکل ممکن! آنقدر تحصیل‌کرده‌اند که اینجا فقط مگر کنتس‌های ما به پایشان برسند. گاهی می‌شد که توی خیابان قدم می‌زدیم، خودتان که متوجهید، [....] آنجا هر خانه‌ای یک بالکن کوچولو دارد، سقفها هم مثل کف همین اتقاق، صاف صاف است. هر از گاهی به بالکنها نگاه می‌اندازی و می‌بینی دختر ترگل‌ورگلی نشسته. و [....]
آنوچکین: اجازه می‌فرمایید یک سوال دیگر هم بپرسم؟ در سیسیل به چه زبانی با هم صحبت می‌کنند؟
ژیواکین: عرض کنم که همه فرانسوی حرف می‌زنند.
آنوچکین: همه‌ی دخترخانمها هم فقط و فقط فرانسوی حرف می‌زنند؟
ژیواکین: همه بدون استثنا. [....] افسرهای انگلیسی هم با ما بودند. خوب آنها هم مثل خود ما بودند؛ مرد دریا. اولش واقعاً خیلی عجیب بود، حرف همدیگر را متوجه نمی‌شدیم.ولی بعد که خوب با هم آشنا شدیم، دیگر راحت منظور همدیگر را می‌فهمیدیم [...] مشتمان را اینطوری می‌گرفتیم کنار دهانمان و فقط با لبها می‌گفتیم :«پوف، پوف»؛ یعنی چپق چاق کنیم. کلا باید به عرضتان برسانم که زبان آنها خیلی راحت بود. ملوانهای ما سه روزه دیگر قشنگ حرف آنها را می‌فهمیدند". (صص30 ـ 32).
اما آنچه این جریان آرام و «پذیرفته شده» را بر هم می‌زند، اضافه شدنِ پادکالیوسین (کارمند رده هفت) به این لیست و جمعِ متقاضیان و یا به اصطلاح «خواستگاران» است. مرد نسبتاً سن و سالدار و کاهلی که همواره در تردید و دو دلی است و عاجز از تصمیم‌گیری، تحت فشار و خواست دوست خود کاچکاریوف، راهی منزل آگافینا تیخونوفنا شده است. تردید و کاهلی او از یک سو و فشارِ به ظاهر بی‌دلیل و غیرارادیِ دوست او (کاچکاریوف) از سوی دیگر، دو نیروی متناقضی هستند که روند عادی «خواستگاری» را برهم می‌زنند. گوگول، از اولین صحنه‌ی نمایشنامه خود تا صحنه‌ی هفتم با ظرافت تمام به ترسیم وسواسِ فکری و تردیدآفرین پادکالیوسین می‌پردازد. او در گفت‌وگوی بین پادکالیوسین و نوکرش (استپان) این وسواس و تردیدِ کاهلی ‌آفرین را به خوبی روشن می‌سازد (صص 5 ـ 9). اما خیلی زود نیروی کور و غیر ارادی کاچکاریوف را به‌مثابه طوفانی غیر قابل مهار وارد ماجرا می‌سازد. او که ازدواج با همسرش به واسطه‌ی فیوکلا (دلال ازدواج) انجام گرفته بود و به طور اتفاقی پیرزن دلال را در خانه‌ی پادکالیوسین می‌بیند، از تصمیم دوست خویش باخبر می‌شود و از همان لحظه تصمیم می‌گیرد تا خود به جای فیوکلا کار دوستش را دنبال کند. اما نه به این دلیل فریبکارانه‌ که مثلا پیرزن دلال همسر مناسبی برای او نیافته است (ص 13)، بلکه فقط از اینرو که می‌خواهد خود مدیریت این کار را به عهده بگیرد. او خود را به آب و آتش می‌زند که این عروسی سر بگیرد نه برای آنکه عروس «آگافیا»ی ندیده است و یا دختر فلان «بازاری» پر آوازه است (که نیست)، بلکه هر چه داستان پیش می‌رود، دلیل این خواست، مبهم‌تر از پیش می‌شود. و ما با نیروی کور و غیر قابل مقاومتی در وی برای به سرانجام رساندن این ازدواج مواجه می‌شویم. بهرحال او که به محض ورود به خانه‌ی پادکالیوسین و ملاقات با فیوکلا با کج خلقی شروع به گلایه از ازدواج و همسرش نزد فیوکلا می‌کند به محض باخبر شدن از ماجرای معامله‌ی پیرزن دلال و دوست‌اش، شروع به تمجید از ازدواج می‌کند. حتا برای یک لحظه این گمان برای مخاطب پیش می‌آید که گویی او نیز واسطه‌گری همچون فیوکلاست که قصد ربودن معامله‌ای از چنگ رقیبش دارد. چنانچه گوگول می‌نویسد:
"کاچکاریوف: خوب، خوب، دیگر خودم همه‌ی کارها را راست و ریس می‌کنم. تو هم برو پی کارت. دیگر با تو کاری نداریم.
فیوکلا:  یعنی چه؟ تو می‌خواهی عروسی راه بیندازی؟ [....] عجب بی‌حیایی! این کارها که کار مردها نیست. دست بردار آقا جان، قباحت دارد!
کاچکاریوف: [...] برو، برو پی کارت! تو هیچی سرت نمی‌شود، مزاحم نشو! سرت به کار خودت باشد. بزن به چاک!
فیوکلا: عجب خدانشناسی! نان مردم را می‌بُرد! خودش را قاطی چه کارهایی می‌کند! .... "(صص14 ـ15).
مخاطب که با کاچکاریوف آشنایی قبلی ندارد، تا فی‌المثل بداند او قبل از این چه شخصیتی داشته است، تصوری که از او پیدا می‌کند، مسلماً فراتر از کارچاق‌کن نمی‌رود. و نمی‌تواند جان‌فشانی‌های او برای دوستش را به خیرخواهی وی تعبیر کند. او با زبان چرب و شیرین‌اش نه تنها دوست کاهل و مرددش را راضی به رفتن به مراسم خواستگاری می‌کند (صص 17 ـ 19)، بلکه به محض ورود به مجلس خواستگاری با زیرکیِ خویش تمام خواستگاران را دست به سر می‌کند. آنهم در مجلسی که به دلیل جمیع خواستگاران در یک روز و یک ساعت، دست کمی از مسابقه‌ای رقابت‌آمیز ندارد. و چه زیبا گوگول این صحنه‌ی رقابت را با طنز به تصویر درمی‌آورد. همه خواستگاران به اتفاق آگافیا و عمه خانم آرینا و دلال ازدواج فیوکلا، در اتاقی جمع‌اند و هر کدام سعی می‌کنند خود را در بازار رقابتی مورد «خریدار» آگافیا به‌مثابه کالایی عرضه کنند:
 "نیمرو: حالا خانم، فرض کنید می‌خواهید انتخاب بفرمایید. اجازه بدهید سلیقه‌ی شما را بدانیم. ببخشیدکه اینقدر صریح صحبت می‌کنم. به نظر شما شوهر آدم بهتر است چه کاره باشد؟
ژیواکین: خانم، مثلا دلتان می‌خواست شوهری داشته باشید که توفانهای دریا را از سر گذرانده ؟
[....] آنوچکین: چرا تلقین می‌کنید؟ چرا می‌خواهید آدمی را نادیده بگیرید که شاید در پیاده نظام خدمت کرده، ولی خیلی برای آداب معاشرت اشرافی ارزش قائل است ...
کاچکاریوف [با منظور داشتن پادکالیوسین]: نه نه. به نظر من بهترین شوهر کسی است که تقریباً یک‌تنه کل اداره را بچرخاند"(ص38).
کاچکاریوف، تنها کسی در آن جمع است که به قصد «برنده شدن» آمده است. در حقیقت او با اراده‌ی غیر قابل کنترلِ خویش «یک تنه» رأی تمامی خواستگاران را می‌زند. فقط کافی است تردید و کاهلی را در پادکالیوسین پس بزند، به کُنه انگیزه‌ی هریک از خواستگاران پی ببرد تا با توطئه‌ای «زبانی» تمامی موانع را از سر راه بردارد. چنانکه به نیمرویی که به طمع خانه‌ی «دو طبقه‌ی سنگی» آگافیا، قدم به «میدان رقابت» خواستگاری گذارده است، می‌گوید:
"او که چیزی در بساط ندارد.
نیمرو: چطور، پس خانه‌ی سنگی چیست؟
کاچکاریوف: فقط اسمش این است که سنگی است. ولی کاش می‌دانستید چطور آنرا ساخته‌اند؛ دیوارها آجر خالی است و لای آنها را با هر جور کثافتی پر کرده‌اند. آشغال، تراشه‌ی چوب، براده‌ی آهن...."(ص53).
و یا به آنوچکینی که به عشقِ راه یافتن به محافل اشرافی، تصویری اسطوره‌ای از زنانی در ذهن ساخته است که با زبان «فرانسه» آشنایی دارند، توطئه‌‌ای دیگر گونه دارد:
"آنوچکین: اجازه می‌فرمایید من هم یک سئوال از خدمت‌تان بپرسم؟ باید عرض کنم که چون خودم زبان فرانسوی بلد نیستم، برایم خیلی سخت است قضاوت کنم که زنی فرانسوی می‌داند یا نه. حالا می‌خواهم بفهمم که دختر خانم فرانسوی بلد هستند؟
کاچکاریوف: حتا یک کلمه هم بلد نیست. [.....] کاملاً از این موضوع خبر دارم. او با زن من توی یک پانسیون درس می‌خواند. به تنبلی مشهور بود، .... معلم فرانسه که اصلاً با چوب او را می‌زد! "(صص53 ـ 54).
بنابراین، می‌توان گفت، شخصیت اصلی نمایشنامه‌ی «عروسی»، کاچکاریوف است. آدمی با نیرویی غیرقابل کنترل و تا حدی کور در تصرف موقعیت‌ها و به چنگ گرفتن آنها؛ و صد البته از راه «زبان» و به اصطلاح «زبان‌آوری»: درست همانگونه که دلالان ازدواج و یا دلالان ماشین، ملک و یا .... اینگونه عمل می‌کنند. پس دروغ‌های او محصول «زبان آوریِ» مشاغل کارچاق‌کن است. و احتمالاً حتا توطئه‌های‌اش!
باری، وی تمامی رقبا را از میدان به در می‌کند و پادکالیوسینی را که حتا قادر به بستن و مرتب کردن درست و حسابی بند شلوارش نیست (ص59)، به جای آدمی جا می‌زند که به قول خودش «یک تنه کل یک اداره را می‌چرخاند» (ص38). او چنان به سرعت تمامی کارها را (به قول خودش) «یک تنه» با موفقیت به انجام می‌رساند که همان روز ترتیب رفتنِ عروس و داماد به کلیسا و برپا ساختن جشن عروسی و سفارش غذا را هم می‌دهد. اما غافل از اینکه فراموش می‌کند اراده‌ی کور و غیرقابل کنترل او، هنوز آنقدر پر قدرت نیست که بتواند بر کاهلی، دو دلی‌ و شک و تردیدهای دوستش فائق آید: پادکالیوسین به محض آنکه لحظه‌ای در اتاق «تنها» و از «زبان‌آوری»‌های کاچکاریوف دور می‌ماند، فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد. آنهم بدون «کلاه» و پریدن از پنجره‌ی اتاق به خیابان. بی‌نیاز از کلاهی که در حسابگری‌های کاچکاریوف، (از ترس فرار دوست‌اش) می‌باید از دم دست پادکالیوسین برداشته و پنهان می‌شد! آخرین ترفندی که کاچکاریوف برای عملی ساختن تصمیمش به کار بسته بود!

اصفهان ـ بهمن 1390

برای نوشتن این متن از کتاب زیر استفاده شده است:

عروسی، نوشته نیکلای واسیلیویچ گوگول، ترجمه آبتین گلکار، انتشارات هرمس، 1388