نوشته زهره روحی
صبح زود حوالی شش صبح بود که صفحات پایانی رمان «بودنبروکها» را خواندم. مدتها میشد که هیچ رمانی نخوانده بودم و خواندن این کتاب حدود 5 ماه و نیم به طول انجامید. نه مبادا فکر کنید که کتاب برایم خسته کننده بوده (که اتفاقا به عکس، بسیار جذاب و خواندنی هم بود، آنقدر که میخواهم دربارهاش برای شما بنویسم)، بلکه این طولانی شدن، تنها از اینرو بود که فرصت زیادی برای رمان خوانی ندارم. گذشته از اینکه همواره، پرسه زدن را در برخی از صفحات رمان و داستانهایی که به دلم مینشیند، از قدیم الایام دوست داشتهام. عادتی که حقیقتا دیگر فکر نمیکردم هنوز هم با من باشد
بگذریم، بودنبروکها را پنج، شش ماهه خواندم و هربار هنگام خواندن نسبت به توماس مان، حسی از تحسین و احترام داشتم؛ که ناگفته نماند این ایامِ رمانخوانی به زمانهای «کوچک و خُرد» و در عین حال گرانبهای روزهای تعطیلام موکول میشد: لحظات گرانبهایی که بنا بر عادت رومانخوانیِ سالیان بسیار دور، با خود همانند مهمانی عالیقدر رفتار میکردم و همراه با نوشیدن لیوانی چای بدور از چشم پزشک تکهای شکلات مزه مزه میکردم. آری در آرامش خانه، درون مبلی فرو میرفتم و اجازه میدادم تا از لابلای صفحات کتاب، «توماس مان» ذهن و هوشم را برُباید. این ربایش ذهنی همان قدرتی است که ادبیات همچنان برای خودش حفظ کرده است که البته در رأس آن ادبیات داستانی قرار دارد. و اما چه لذتی دارد این افسون شدگی؛ هرچند که برای آنکه «اثر»ی این قدرت را داشته باشد، براستی میباید هوشرُبا باشد، مانند بودنبروکها؛ به محض آنکه کتاب را در خلوت ـ گاهم باز میکردم، هنرنماییِ توماس مان، بی هیچ زحمتی مرا مجذوب خودش میکرد و از اعماق تاریخ، نمونه ای مثالی از ظهور و سقوط خانوادهای بورژوا در طی چند نسل (از قرن 17 تا 19) بیرون میکشید تا بدین ترتیب به کالبد بیروحِ دانسته های من، جان و عمقی به یاد ماندنی ببخشد. اما در این کتاب آنچه به لحاظ تاریخی با پیشفهمهای من ناسازگار بود، سرشت بورژوایی این خاندان بود. در رمان توماس مان، شخصیتهای محوریِ بودنبورکها نوع دوست، قابل احترام، دوست داشتنی و گاه بیش از حد آسیبپذیر و شکنندهاند. حال آنکه بورژوازی پروسی ـ آلمانی چنانکه تاریخ گواهی میدهد همچون همتایان فرانسوی و یا انگلیسی خود که از قرن 17 که تلاش برای دستیابی به قدرت و فتح بازارهای اقتصادی را سرلوحه شیوه زندگی خود کرده بودند، نمیتوانستند افکار و احساساتی نوع دوستانه داشته باشند چه رسد به اینکه شکننده و آسیبپذیر هم باشند!
این عدم تطبیق، گاه به هنگام خواندن، موانع و دستاندازهایی در مسیر ارتباطی من و توماس مان به وجود میآورد که چندان برایم دلچسب نبود چرا که احساس میکردم همانند شیئی مزاحم از فضای داستانیِ آقای مان به «بیرون» پرتاب میشوم و در آن لحظات، بیرون از «آن ـ جا» مسلماً جایی بود که دیگر اثری از تصویر پردازیهای مشارکتآمیز قدرت خلاقهام با توماس مان وجود نداشت. اگر بخواهم بیشتر توضیحاش بدهم باید بگویم جاییست که در آنجا دیگر از سحر و جادوی ذهنی شفاف خبری نیست و مسئولیت تخیلات را باید بدون همراهی مؤلف به تنهایی بر دوش گرفت؛ درست مثل زمانهایی که کودکی بیش نبودم و خیلی طبیعی به دلیل عدم رعایتِ قرارـ مدارهای بازی، از بازیِ جمعی با برادر و خواهرانم که از من بزرگتر و زبر و زرنگتر بودند اخراج میشدم. بله به همین سادگی حکم خروجم از فضای بودنبروکها صادر میشد؛ آنهم به دست کلیتِ درهم فشرده و وحدت آمیزِ رمان؛ رمانی که با کوچکترین انکار یا شک، (بدون نیاز به وجود واقعی نویسنده اش،) از آن به بیرون پرتاب میشوی و از همراهی با دنیای اعجابآمیز ذهن انسانی به مراتب تواناتر از خودت محروم میشوی. بهرحال در همین لحظات دمغ شدگی بود که فهمیدم «رمانخوانی» هم از قوانین بازیِ خودش پیروی میکند یعنی به محض آنکه شک و تردید به دل راه دهی، یعنی از قرار و مدارهای نانوشتة فضای همراهیِ ذهنی سرپیچی کنی، تمامی سحر و جادوی سفر ذهنیات باطل میگردد. چه کسی گمان کرده که نظریة «بازیِ» ویتگینشتاین شامل جهان «رمانخوانی» نمیشود!؟ باری، مدتی به همین منوال گذشت تا آنکه بر اثر ایدهای زیرکانه، راه فتح قلعة رمان و ورودیِ دوباره به فضای جذاب ذهنیِ «توماس مان» در بودنبروکها را پیدا کردم. مسئلهای که ایدة به ذهن رسیدهام مطرح میکرد این بود که سقوط خاندان بودنبروک، فقط از اینرو رخ داد که آنها از یک نسلی به بعد به دلیل وسواسهای اخلاقی و فکریِ خود دیگر قادر به برآوردنِ وظایف پیشة پدران خود نبودند. به عنوان مثال همانند منی که به واقعی بودن خصلت بورژوازی در داستانگوییِ توماس مان شک کرده بودم، پسران یوهان بودنبروک (توماس و کریستیان) هم بیاعتماد به وظیفة بورژوازی و دلزده از روحیة خشک و عاری از ارتباط انسانی و بینالذهنی، هر کدام به شیوة خود عمری را در واکنشهایی بیمارگونه و آسیبدیده بسر بردند. به بیانی هنر توماس مان در فرآیند سازیای وارونه از جریانی تاریخی بود. او پروسة زوال و اضمحلالِ بورژوازیای را به تصویر کشیده است که فقط از سر دلزدگی از شیوة کسب و کارش میتواند اتفاق بیافتد. و احتمالا برای همین است که با توماس بودنبروک همدردی نشان میدهیم. حتا علارغم سختگیریهایی که نسبت به پسر خردسال خود (یوها) نشان میدهد. چرا که از راه توصیفهای روانشناسانه، کاملا غیر مستقیم و هنرمندانة توماس مان متوجه میشویم که در پسٍِ تمامی آن خشونتهای پدرانه، نفرتی عمیق و مشترک با یوهای خردسال نسبت به تجارتخانه و شغل تجارت وجود دارد. به بیانی، همانگونه که توماس بودنبروک قادر نیست بدون ناراحتی وجدان و عذابی هولناک، دست به خرید غلات اشرافزادة نگون بختی بزند که به دلیل احتیاج مالی داوطلبانه با قیمتی نازل به پیش فروش آن اقدام کرده است، یوهای خردسال هم قادر نیست محیط خشک و نظامیِ مدرسهای را تاب آورد که مخصوص تربیت نسل بعدی تجار، افسران و دولتمردان است. هردو، پدر و پسر از نقش اجتماعیای که جامعة بورژوایی برای آنها در نظر گرفته است، بیزارند؛ چرا که به مسئولیت و وظیفة آن بیاعتقاد و بیباورند. بهرحال اگر اهل خواندن کتاب و رمان هستید به شما خواندن رمان «بودنبروکها، زوال یک خاندان» اثر توماس مان 1875-1955 را توصیه میکنم. این کتاب را آقای علی اصغر حداد ترجمه کرده و توسط انتشارات ماهی در سال1387 به چاپ رسیده است.
اصفهان ـ 24 دی ماه 1388
بگذریم، بودنبروکها را پنج، شش ماهه خواندم و هربار هنگام خواندن نسبت به توماس مان، حسی از تحسین و احترام داشتم؛ که ناگفته نماند این ایامِ رمانخوانی به زمانهای «کوچک و خُرد» و در عین حال گرانبهای روزهای تعطیلام موکول میشد: لحظات گرانبهایی که بنا بر عادت رومانخوانیِ سالیان بسیار دور، با خود همانند مهمانی عالیقدر رفتار میکردم و همراه با نوشیدن لیوانی چای بدور از چشم پزشک تکهای شکلات مزه مزه میکردم. آری در آرامش خانه، درون مبلی فرو میرفتم و اجازه میدادم تا از لابلای صفحات کتاب، «توماس مان» ذهن و هوشم را برُباید. این ربایش ذهنی همان قدرتی است که ادبیات همچنان برای خودش حفظ کرده است که البته در رأس آن ادبیات داستانی قرار دارد. و اما چه لذتی دارد این افسون شدگی؛ هرچند که برای آنکه «اثر»ی این قدرت را داشته باشد، براستی میباید هوشرُبا باشد، مانند بودنبروکها؛ به محض آنکه کتاب را در خلوت ـ گاهم باز میکردم، هنرنماییِ توماس مان، بی هیچ زحمتی مرا مجذوب خودش میکرد و از اعماق تاریخ، نمونه ای مثالی از ظهور و سقوط خانوادهای بورژوا در طی چند نسل (از قرن 17 تا 19) بیرون میکشید تا بدین ترتیب به کالبد بیروحِ دانسته های من، جان و عمقی به یاد ماندنی ببخشد. اما در این کتاب آنچه به لحاظ تاریخی با پیشفهمهای من ناسازگار بود، سرشت بورژوایی این خاندان بود. در رمان توماس مان، شخصیتهای محوریِ بودنبورکها نوع دوست، قابل احترام، دوست داشتنی و گاه بیش از حد آسیبپذیر و شکنندهاند. حال آنکه بورژوازی پروسی ـ آلمانی چنانکه تاریخ گواهی میدهد همچون همتایان فرانسوی و یا انگلیسی خود که از قرن 17 که تلاش برای دستیابی به قدرت و فتح بازارهای اقتصادی را سرلوحه شیوه زندگی خود کرده بودند، نمیتوانستند افکار و احساساتی نوع دوستانه داشته باشند چه رسد به اینکه شکننده و آسیبپذیر هم باشند!
این عدم تطبیق، گاه به هنگام خواندن، موانع و دستاندازهایی در مسیر ارتباطی من و توماس مان به وجود میآورد که چندان برایم دلچسب نبود چرا که احساس میکردم همانند شیئی مزاحم از فضای داستانیِ آقای مان به «بیرون» پرتاب میشوم و در آن لحظات، بیرون از «آن ـ جا» مسلماً جایی بود که دیگر اثری از تصویر پردازیهای مشارکتآمیز قدرت خلاقهام با توماس مان وجود نداشت. اگر بخواهم بیشتر توضیحاش بدهم باید بگویم جاییست که در آنجا دیگر از سحر و جادوی ذهنی شفاف خبری نیست و مسئولیت تخیلات را باید بدون همراهی مؤلف به تنهایی بر دوش گرفت؛ درست مثل زمانهایی که کودکی بیش نبودم و خیلی طبیعی به دلیل عدم رعایتِ قرارـ مدارهای بازی، از بازیِ جمعی با برادر و خواهرانم که از من بزرگتر و زبر و زرنگتر بودند اخراج میشدم. بله به همین سادگی حکم خروجم از فضای بودنبروکها صادر میشد؛ آنهم به دست کلیتِ درهم فشرده و وحدت آمیزِ رمان؛ رمانی که با کوچکترین انکار یا شک، (بدون نیاز به وجود واقعی نویسنده اش،) از آن به بیرون پرتاب میشوی و از همراهی با دنیای اعجابآمیز ذهن انسانی به مراتب تواناتر از خودت محروم میشوی. بهرحال در همین لحظات دمغ شدگی بود که فهمیدم «رمانخوانی» هم از قوانین بازیِ خودش پیروی میکند یعنی به محض آنکه شک و تردید به دل راه دهی، یعنی از قرار و مدارهای نانوشتة فضای همراهیِ ذهنی سرپیچی کنی، تمامی سحر و جادوی سفر ذهنیات باطل میگردد. چه کسی گمان کرده که نظریة «بازیِ» ویتگینشتاین شامل جهان «رمانخوانی» نمیشود!؟ باری، مدتی به همین منوال گذشت تا آنکه بر اثر ایدهای زیرکانه، راه فتح قلعة رمان و ورودیِ دوباره به فضای جذاب ذهنیِ «توماس مان» در بودنبروکها را پیدا کردم. مسئلهای که ایدة به ذهن رسیدهام مطرح میکرد این بود که سقوط خاندان بودنبروک، فقط از اینرو رخ داد که آنها از یک نسلی به بعد به دلیل وسواسهای اخلاقی و فکریِ خود دیگر قادر به برآوردنِ وظایف پیشة پدران خود نبودند. به عنوان مثال همانند منی که به واقعی بودن خصلت بورژوازی در داستانگوییِ توماس مان شک کرده بودم، پسران یوهان بودنبروک (توماس و کریستیان) هم بیاعتماد به وظیفة بورژوازی و دلزده از روحیة خشک و عاری از ارتباط انسانی و بینالذهنی، هر کدام به شیوة خود عمری را در واکنشهایی بیمارگونه و آسیبدیده بسر بردند. به بیانی هنر توماس مان در فرآیند سازیای وارونه از جریانی تاریخی بود. او پروسة زوال و اضمحلالِ بورژوازیای را به تصویر کشیده است که فقط از سر دلزدگی از شیوة کسب و کارش میتواند اتفاق بیافتد. و احتمالا برای همین است که با توماس بودنبروک همدردی نشان میدهیم. حتا علارغم سختگیریهایی که نسبت به پسر خردسال خود (یوها) نشان میدهد. چرا که از راه توصیفهای روانشناسانه، کاملا غیر مستقیم و هنرمندانة توماس مان متوجه میشویم که در پسٍِ تمامی آن خشونتهای پدرانه، نفرتی عمیق و مشترک با یوهای خردسال نسبت به تجارتخانه و شغل تجارت وجود دارد. به بیانی، همانگونه که توماس بودنبروک قادر نیست بدون ناراحتی وجدان و عذابی هولناک، دست به خرید غلات اشرافزادة نگون بختی بزند که به دلیل احتیاج مالی داوطلبانه با قیمتی نازل به پیش فروش آن اقدام کرده است، یوهای خردسال هم قادر نیست محیط خشک و نظامیِ مدرسهای را تاب آورد که مخصوص تربیت نسل بعدی تجار، افسران و دولتمردان است. هردو، پدر و پسر از نقش اجتماعیای که جامعة بورژوایی برای آنها در نظر گرفته است، بیزارند؛ چرا که به مسئولیت و وظیفة آن بیاعتقاد و بیباورند. بهرحال اگر اهل خواندن کتاب و رمان هستید به شما خواندن رمان «بودنبروکها، زوال یک خاندان» اثر توماس مان 1875-1955 را توصیه میکنم. این کتاب را آقای علی اصغر حداد ترجمه کرده و توسط انتشارات ماهی در سال1387 به چاپ رسیده است.
اصفهان ـ 24 دی ماه 1388