۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

مصاحبه با خانم ف. م. بافنده و فروشنده‌ی گلیم در بازار اصفهان


ز. ر: چند سال است در ایران زندگی می‌کنید؟
خانم ف. م:  سی سال (30 سال) پیش به ایران آمدیم.
ز. ر: از کدام شهر و همراه با چه کسانی به ایران مهاجرت کرده‌اید؟
ف. م: از شهر مزار شریف آمدیم. با شوهر و برادرها و (...) آمدیم.
ز. ر: چند سالتان است؟
ف. م: شصت و پنج سال
ز. ر: چند فرزند دارید؟
ف. م: سه پسر و دو دختر
ز.ر : از ابتدا در اصفهان ساکن شدید؟
ف. م: بله.
ز. ر: ساکن کدام محله هستید؟
ف. م: از فلاورجون می‌آیم.
ز. ر: یعنی در شهر فلاورجان ساکن هستید!؟ خب این مسیر طولانی رو هر روز چه طور میآیید و می‌روید؟
ف. م: بله، خیلی سخت است. هر بار باید چهار ماشین سوار می‌شوم.
ز. ر: شغل‌تان فقط همین بافتن گلیم است؟
ف. م: بله شغلم همین است.
ز. ر: چند می‌فروشید؟
ف. م: این بزرگتره سی و پنج هزار تومان، کوچکتره چهارده هزار تومان.
ز.ر : نخش را از کجا می‌خرید؟
ف. م: از خمینی شهر می‌خرم
(برخی از رهگذران با دیدن مصاحبه اندکی توقف می‌کنند و بعد بی‌حرف و سخنی به راهشون ادامه می‌دهند. خانمی که از ابتدای مصاحبه کنارمون ایستاده و ظاهرا برایش جالب است، سئوال می‌کند) : خب چرا همانجا (خمینی شهر) گلیمها رو نمی‌فروشی؟
ف. م: بله ولی اونجا نمی‌خرن. خوب نمی‌خرن
همان زن: مسیرت هم که از فلاورجون هر روز می‌آیی و می‌روی کم نیست، خیلی سخته که این مسافت طولانی رو هر روز باید بیایی و بروی.
ف. م (بدون آنکه چیزی از چهره‌اش بتواند فهمید): بله دیگر ، سخت است.
ز. ر: آیا فروشنده‌های اینجا با شما آشنا هستند که بتوانید گلیم‌ها را شبها پیش‌شان بگذارید یا مجبورید هربار با خودتان ببرید و بیاورید؟
ف. م. بله ، آشنا دارم. ولی بعضی وقتها باید با خودم ببرم.
ز. ر: می‌شود اینجا بساط پهن کرد؟
ف. م: نه ، شهرداری نمی‌گذارد، اما تا بیان تو بازار می‌فهمم.
ز. ر : رابطه‌ی مغازه‌های دور و بر با شما چه طور است؟
ف. م: خوب است. تا شهرداری بیاد بهم خبر می‌دهند.
ز. ر: درآمدتان چه طور است؟
ف. م: نه زیاد خوب نیست. پولی در نمی‌آید.
ز. ر (اشاره به گلیم) : این را چند روزه می‌بافید؟
ف. م: هفت روزه
ز. ر: همسرتون چه کار می‌کند؟
ف. م: کار نمی‌کنه، پاهاش درد می‌کنه. نمی‌تونه راه برود.  هشتاد و سه سالش است.
همان زن: قبل از بیماری‌اش چه کار می‌کرد؟
ف. م. : آت و آشغال جمع می‌کرد.
ز. ر: منظورتان از « آت و آشغال» چیه؟
ف . م: خرده شیشه و از این چیزها ، باهاشون مهره و (....) می‌سازند.
ز. ر: پسرهاتون چه کار می‌کنند؟
ف. م: آنها هم همین کار را می‌کنند. آشغال جمع می‌کنند.
ز. ر: آیا زمانی هم که افغانستان بودید، گلیم برای فروش می‌بافتید؟
ف. م. بله . همیشه گلیم می‌بافتم. خیلی سال است که گلیم می‌بافم.
ز . ر: وقتی بیمار می‌شوید برای درمان چه می‌کنید؟
ف. م: می‌رویم پیش حکیم.
ز. ر: بیمه که نیستید!؟
ف. م: نه! هشت هزار تومان [ویزیت] می‌دهیم. پول [دارو] هم جدا می‌دهیم.
ز. ر: هیچوقت سفر می‌روید؟
ف. م: مشهد، کربلا. برای کربلا ثبت نام کرده‌ام.
ز. ر: مگر می‌توانید؟ آیا کارت اقامت دارید؟
ف. م: بله. همان اول، سی سال پیش که آمدیم گرفتیم.
ز. ر: چه نظری درباره‌ی افغانستان دارید، دلتنگ زندگی‌تان در آنجا (قبل از اجبار به مهاجرت) می‌شوید؟
ف. م: بله .....، ولی نمی‌شود به افغانستان رفت.
ز. ر: از شما ممنونم که اجازه دادید این مصاحبه را انجام بدهم.