۱۳۹۰ آذر ۱۸, جمعه

گذری به قصه‌ها و افسانه های ملل : افسانه ای از ایران






گذری به قصه‌ها و افسانه‌های ملل:

افسانه‌ای از ایران
«بخت »، قصه‌ای از ایران، به روایت محمد رضا شمس
نوشته : زهره روحی

مقدمه‌ای در باب معرفیِ این مجموعه
همگی با مقولة افسانه و قصه‌های عامیانه کم و بیش آشنایی‌ داریم، قلمروی که در گذشته از جایگاهِ بسیار خاصی برخوردار بوده که امروز ترسیم کارکردهای اجتماعیِ آن از آنجا که با ادراک و تأملات خودشناسیِ (گذشتگان از خود و جهان) سر و کار پیدا می‌کند، بی‌شک کار دشواری‌ست. شاید از اینرو که به لحاظ هرمنوتیکی می‌دانیم می‌باید آنرا به عنوان منبعی فرهنگی درک کنیم که به‌مثابة آیینه‌ای بزرگ و شفاف، انعکاس‌دهندة اخلاق عملی و مهارت‌های زندگی بر چهرة «خودِ» فرهنگی بوده است. چهره‌ای که گذشتگان با نگاه به آن می‌توانستند نحوة رفتارِ آرمانی و مورد تأییدِ خرد عام را بیاموزند.
یکی از مهمترین ویژگی‌های این چهره‌ در هر فرهنگی، این بوده (و احیاناً هنوز هم هست) که از دل تجربة مردم بیرون آمده است. بدین معنی که در بسیاری موارد حتا وقوع جنگهای بزرگ دینی (و مواجهة گریزناپذیرِ فرهنگ محلی با ساختارهای کلان سیاسی ـ اجتماعیِ فرهنگ مهاجم)، هم نمی‌توانست بر تصویرهای آیینة خود شناسیِ فرهنگ محلی، (که به صورت مقاومت‌های مردمی جلوه‌گر می‌شدند) غالب گردد. از اینرو چه بسا در کنار الگوهای رفتاری جدید (که در عرصه‌های رسمی از سوی فرهنگ مهاجم به صورت «چهره‌های خودشناسیِ جدید» تحمیل می‌شدند)، هنوز هم می‌شد در قلمروهای غیررسمی، با «آیینه‌های فرهنگ محلی» رشد کرد و شیوة ادراکِ پیشنیانِ خود را به صورت زیرزمینی حفظ کرد. و یا حتا در مواقع بحرانی برای حفاظت از آنها (به عنوان تنها راه چاره) ناظر درآمیختن‌شان به چهره‌های جدید تحمیلی شد.
باری، پیشینیانِ غیر مدرن از راه قصه‌ها و افسانه‌هایشان به منظورپاسخ‌گویی به نیازهای عاطفی ـ اجتماعی‌ و بالا بردن مهارت‌های شیوه‌های ادراک «خود» و «جهان» به ساختن آموزه‌های اخلاقی و حکیمانه اقدام ‌کردند. از اینرو نقل قصه‌ها در عین بازگویی امیدها و ناامیدی‌ها، غمها و شادی‌ها، و یا....، نقشی راه‌گشا نیز داشتند؛ نه به این معنا که از قدرت تغییر شرایطِ بیرونی و تحمیلی برخوردار بوده باشند، نه به هیچ وجه، بلکه صرفاً به این مفهوم که از توانایی القاء درک جدیدی از «خود» برخوردار بودند. به بیانی، از قدرت تغییر نگرش شخصی؛ که خود این امر مشروط به داشتن ذهنی انعطاف پذیر بود: ساختارِ«ادراکی»‌ای که بتواند، «پیام» نهفته در ماجرای قصه را رمزگشایی کند و همچون «طوطیِ» بازرگان، نقشة فرار را دریابد.
بنابراین پیام اصلی و نهفته در قصه‌ها، سوای«نقل و رفتار» ظاهریِ آنها بود. اینکه فی‌المثل «یکی» قصه‌ای بگوید و «عده‌ای» آنرا گوش دهند؛ کاری که در عصر مدرن به وفور دیده می‌شود و اصلاً به‌مثابة شکلی از اشکالِ «برنامه‌سازی»ها (چه هنری و یا آموزشی) به خود گرفته است. و این در حالی‌ست که حتا اگر «قصه‌گویی» را فعالیتی هنری بدانیم، در اینصورت باید گفت، در آنزمان این فعالیت، به مثابه هنری عجین شده با خود زندگی، یعنی احاطه به درک دردها، شادی‌ها و همچنین آداب و رسوم متفاوت آن، درک و فهمیده می‌شد؛ و احتمالاً کسی به مغزش خطور نمی‌کرد که به هنگام قصه‌گویی در حال فعالیتی هنری است. چرا که قصه‌ای که فردی کشاورز در رابطه با طبیعت می‌گفت، طبیعت را به‌منزلة «منبع وجودی خویش» درک می‌کرد. از اینرو درک و نگاهش فی‌نفسه آمیخته و دمساز با طبیعت و اجزاء لایتناهی‌اش بود. بدین‌سان «خودِ» برخاسته از طبیعت را از راه قصه‌ها و افسانه‌هایش بازشناسی می‌کرد. همانگونه که از راه طبیعت، و فی‌المثل ماهها و فصول‌ِ آن منابعی برای زندگی و نیز جفت و جور کردن معنای آن می‌یافت. و آنقدر مهم و حیاتی که تصور برخی مراسم بدون قصه‌گویی امری محال، و غیر منطقی به نظر می‌رسید. از اینرو «قصه‌»ها، به آدابی پیوسته بودند که با پیش‌فهم‌های مخاطبان، و توقعات ذهنیِ آنها و همچنین زمان و مکانی که قصه در آن گفته‌ می‌شد، رابطه‌ای تنگاتنگ و ناگسستنی داشتند.
باری، با اطمینان می‌توان گفت، رابطه‌ای متقابل بین قصه‌ها و افسانه از یکسو، و آداب و سنن از سوی دیگر برقرار بود؛ و هر کدام، دیگری را از گزند و قهرِ فراموشی در امان می‌داشت. کافی‌‌ست با قوم‌ و خویش‌های پیر خانواده صحبت کنیم تا به‌مثابه آخرین نسل‌ِ قصه‌گو، شب‌های چله‌‌ای را تعریف کنند که درازی و سیاهی‌ِ آنرا با افسانه و قصه‌گویی طی می‌‌کردند. شبهایی که امروزه دیگر نه اثری از بلندی آن است و نه سیاهی‌اش؛ به همان صورت که دیگر نه خبری از آن نسل‌هاست و نه قصه‌ها و افسانه‌هایش....
اینکه این مسئله خوب است یا بد، در اینجا مسئلة ما نیست. فقط همینقدر می‌دانیم که به لحاظ تاریخی، ما هم شکست‌ و پیروزی، رنج و شادی‌، دانایی و جهالت و بالاخره امید و ناامیدی‌ خود را داریم، با این حال بی‌آنکه در صدد نفی و یا مقایسه باشیم، فقط می‌خواهیم اگر امکان‌اش باشد، به پیروی از خِرَد قدما برای تحمل‌پذیرتر کردنِ شرایطی که قادر به تغییرش نیستیم، از راه بازخوانیِ قصه‌ها و یادآوریِ نحوه‌ ‌های ادراکیِ از یاد رفته (و یا تا به حال تجربه نکرده)‌، منابعی را به ذخائر فرهنگی خود اضافه کنیم. تا شاید بتوانیم به «کثرت از خود»ی نزدیک شویم که پیش از این، سکونتگاه «انواعِ» ساکنانِ فرهنگیِ کره زمین بوده است. فقط همین.

نخست خلاصة قصه:
روزی روزگاری، نجف‌قلی نامی، که از بد‌اقبالی خودش خسته شده بود، تصمیم می‌گیرد به دنبال «بخت» برود و از او دلیل بداقبالی اش را بپرسد. قصه می‌گوید:"آنقدر بد اقبال بود که اگر لب دریا می‌رفت، آب دریا ته می‌کشید و خشک می‌شد". در بین راه با موجودات زیادی آشنا می‌شود که هر کدام دردی داشتند و دنبال درمان بودند. اولین آنها، گرگی بود که از سر درد بدی رنج می‌برد و از آنجا که گرگ بود و اهل دریدن و خوردن آدمها، شرط می‌کند که اگر نجف‌قلی طریق درمان سر درد او را از «بخت» خویش بپرسد، از خوردن او صرف نظر کند. نجف‌قلی هم شرط را قبول می‌کند و به قول خودش به «سفر سخت‌اش» ادامه می‌دهد و آنقدر می‌رود تا به باغبان پیری می‌رسد که تنها همدم‌اش در دنیا درخت گردویی بود که با وجودیکه سالیان سال از عمرش می‌گذشت اما هیچوقت میوه‌ای نداده بود. باغبان پیر که به نجف‌قلیِ گرسنه و خسته، خوراک و جا داده بود، وقتی از ماجرای سفر وی خبردار می‌شود، تقاضا می‌کند که راه حل مشکل او را هم از بخت‌ بپرسد. مرد بداقبال که خستگی و گرسنگی‌اش برطرف شده بود، به مسیر خود ادامه می‌دهد تا به رودخانه‌ای می‌رسد؛ مانده بود که چطور از آن گذر کند که ماهی بزرگی سر از آب درآورد و از او دلیل غمگینی‌اش را پرسید، نجف‌قلی هم ماجرای سفر و مشکل‌‌اش را برای او تعریف می‌کند. ماهی که مدتها بود خواب به چشم‌اش نمی‌آمد، نجف‌قلی را بر پشت خود سوار می‌کند و به آن سوی رود می‌برد اما در ازای‌ خدمت‌اش از او می‌خواهد که از بخت، راه حل مشکل ‌اش را بپرسد. مرد بداقبال آنقدر می‌رود تا به پیرمردی برمی‌خورد که ریش سفیدش تا زانوهایش می‌رسید. سلامی می‌کند و از او سراغ «بخت» را می‌گیرد. پیر مرد که خود «بخت» بود، خود را معرفی می‌کند و از او علت جست‌وجوی‌اش را می‌پرسد. نجف‌قلی هم سر درد دلش باز می‌شود و شروع به گله و شکایت از بخت و اقبال خویش می‌کند. و بعد هم مشکل گرگ و باغبان و ماهی را برای بختِ پیر، تعریف می‌کند. بخت با شنیدن سخنان نجف‌قلی به وی می‌گوید:
"ـ بخت خودت در راه معلوم می‌شود. [اما] بی‌خوابی ماهی، به خاطر مروارید درشتی‌ است که توی بینی‌اش گیر کرده. اگر کسی آنرا دربیاورد، ماهی راحت می‌شود و از آن به بعد می‌تواند بخوابد... باغبان باید گودالی در زیر درخت گردو بکند و گنجی را که زیر آن است بیرون بیاورد. آن وقت درختش میوه می‌دهد. گرگ هم باید مغز سر یک آدم نادان را بخورد تا سر دردش خوب شود! " (ص12).
در راه برگشت، وقتی ماهی را می‌بیند و پیغام بخت را به او می‌دهد. ماهی بزرگ با شنیدن طریق درمان از نجف‌قلی تقاضا می‌کند که جوانمردی کند و مروراید را درآورد و او را آسوده کند. اما نجف‌قلی با گفتن اینکه بخت خودش باز شده است و نیازی به مروارید او ندارد، راهش را ادامه می‌دهد. وقتی به باغبان رسید و پیغام بخت را به او داد، در پاسخ به تقاضای کمک باغبان در بیرون آوردن گنج و تقسیم کردن آن با هم، نجف‌قلی باز هم جوابی را که به ماهی داده بود تکرار کرد: اینکه بخت خودش باز شده است و نیازی به گنج او ندارد. باری، هنوز دور نشده بود که به گرگ رسید و هم کل ماجرای سفر و هم درمان درد او را از قول بخت گفت. اینطور که قصه حکایت می‌کند گرگ با شنیدن داستان سفر نجف‌قلی، فکر کرد از او نادان‌تر پیدا نخواهد کرد این بود که مانع رفتن نجف‌قلی شد. اما نجف قلی هم که متوجه نادانی خود شده بود وجان خود را در خطر دید، به دروغ از خود آدابی برای خوردن خود جهت رفع سر درد از قول بخت، سر هم می‌کند و با بسته شدن چشمهای گرگ، پا به فرار می‌گذارد و از همانجا یکسره هم سراغ ماهی می‌رود و دانة مروارید را بیرون می‌آورد و هم سراغ باغبان می‌رود و در بیرون آوردن گنج به او کمک می‌کند و سالها در کنار او به خوبی و خوشی زندگی می‌کند.
*****************************
قصة «بخت» یکی از زیبا و حکمت‌آمیزترین قصه‌های ایرانی‌ست. از آنجا که موضوعِ حکایت، به یکی از قدیمترین دلمشغولی‌های بشر یعنی «بخت و اقبال» گره خورده است، به سرعت و به آسانی، مجرای تأمل بر قصه را فراتر از باور و یا ناباوریِ‌ »مخاطب هزارة سوم»، (به بخت و اقبال)، هدایت می کند. جایی که اندیشه های زیرکانه ساخته و پرداخته می شوند و با دو پهلویی خاصِ خود هر دو گروه (باور یا ناباور به بخت و اقبال) را «مخاطب» خود می سازند. اما نکتة جالب اینجاست که ساحتی که ساخته می شود، عرصه‌ای است که ظاهراً تمامی قدرت زیرکی و دانایی خود را از طنز نهفته‌ای می گیرد که همزادِ توأمانِ دریافت مخاطب از درک ماهیتِ حقیقیِ«بد اقبالیِ» نجف قلی است. زیرا به محض آنکه برای مخاطبِ قصه، روشن می شود که این «نادانیِ» نجف قلی‌ست که برای وی «بد بیاری» می آورد و نه «بخت فلک زده» اش، درجا، پا به پای بروز و آشکارشدگیِ حماقت و نادانیِ مرد بی نوا، دچار لذت می شود. زیرا از احساس خوشایندی سیراب می‌شود که منشأ زیباشناختی آن از پدیدار شدن تدریجیِ «حقیقتِ همیاری»، به دست می‌آید.
باری، به نظر می‌رسد یکی از موقعیت های ممتاز قصه ی نجف قلی، صحنة ملاقات او با «بخت» است. او از پیر مردی که ریشی سفید و دراز تا سر زانوها دارد، سراغ «بخت» را می گیرد و از پاسخی که این «پیرمرد» به وی می دهد، متوجه می‌شود که او خودِ بخت است. «بخت»ی که مطابق ادبیات فارسی، برای آنکه کارساز باشد، می باید «جوان» باشد و نه این چنین «پیر» با ریشی دراز و سفید شده تا سر زانوها! هرچند که ظاهراً نجف قلی به کلی از این مسئله بی خبر است و از قضا به دلیل همین بی خبری است که با نخستین داناییِ پنهان و طنزآمیز قصه مواجه می شویم اما تنها در مسیر بازگشت نجف قلی ست که از آن («پیریِ چهره»ی بختی که وی ملاقات کرده است)، رمز گشایی می شود. یعنی پس از آنکه نجف قلی تمامی پیشنهادهایی را که می توانستند زندگی او را متحول کنند و به اصطلاح بدان سر و سامانی بدهند، رد کرده است....!
بنابراین گویی با تصویری که قصه از هیئتِ بخت ارائه می‌دهد، تازه متوجه می شویم که خودِ به اصطلاح «بخت» هم از شدت «انتظارِ» آن روزی که نجف قلی، قادر به «دیدن فرصت»های زندگی اش شود، «پیر» شده و «ریش اش هم تا سر زانوهایش رسیده» است (کنایه از گذر عمر و چشم انتظاریِ بیهوده؟). بهرحال در این ظرافتِ طنزآمیز است که بحثِ چیستیِ فلسفیِ «بخت» سر باز می کند و هر دو گروه باورمندان و بی باوران را به گفت و گو دعوت می کند. یعنی درست در جایی که عقلانیت و داناییِ فارغ از هر گونه «تعصب» به باورها، جای خود را به رویِ گشاده به «طنز» می دهد. و این شاید یکی از مهمترین آموزه‌هایی است که قصه ها و افسانه ها همواره حامل آن اند. ضمن آنکه نشان می‌دهد «از چه روی آنها قادر به جذب همگان» هستند....
باری، در فضای جدید، هر شانس و اقبالی (فی المثل «مرواریدِ» داخل بینی ماهی بزرگ، و یا «گنج» زیر درخت گردو و یا...)، منضم به «موقعیتِ دیگری» است. اما همانگونه که دیدیم، این موقعیت، در اسارتِ «رنجِ دیگری» است، و این بدین معنی است که شرط دست یابی به آن، تنها از راه «رهاییِ» دیگری از رنج و عذابی که گریبان او را گرفته، حاصل می شود. بنابراین اگر در این نحوة تفسیر، فی المثل اینکه بخت و اقبالِ «منِ» نوعی، در «گره گشایی» از درد و رنجِ «تو»ی نوعی باشد، به خوبی آشکار است که ما با «حکمتی» مواجه هستیم که زبانی آشنا با فلسفه‌ی اگزیستانسیالیستیِ سارتری (سارترِ متأخر با تمایلات مارکسیستی) دارد. چنانچه نه تنها «آدمی» را موجودی برای خود و بی نیاز به دیگری نمی‌بیند، بلکه اصلاً شرطِ «رهایی و نیکبختی» او را، در «تلاش» و «همت»ی که از خود برای «آزادی، ارتقاء و رشد دیگری» به خرج می دهد، می داند.....

اصفهان ـ مهر ماه 1390

پس از متن:
برای نوشتن این مطلب از کتاب «افسانه ایرانی» ، گرد آورنده محمد رضا شمس، انتشارات افق، چاپ سیزدهم ، 1390 استفاده شده است.