نقد و بررسی افسانة رود رن، اثر ویکتور هوگو، ترجمه رضا سید حسینی
نوشته زهره روحی
نوشته زهره روحی
اگر «ادبیات» را عرصة پرورش «نفس» و پرسشگری از ماهیت بدانیم، در این صورت (حداقل در بسیاری از فرهنگها و تمامی مذاهب توحیدی)، رابطة «انسان و شیطان»، یکی از اصیلترین روابط در قلمرو ادبیات است. آن هم صرفاً از اینرو که «شیطان» عنصر ضروریِ آن به شمار میرود. شاهد این سخن، شخصیت جناب «مفستیفلس» است که بدون وجود او، هرگز امکان نداشت «دکتر فاوست»، خلق شود. اصلاً شاید بتوان گفت، گوته برای خلق این اثر جذاب، بیشتر از هر چیزی، روی ویژگیهای ماهیت وجودیِ شیطان حساب کرده است؛ زیرا رستگاریِ «فاوست»، در گروی پشت سر گذاردن خواستهای وجودیِ مفستیفلسیست؛ آنهم از راه بیتفاوتیِ حقیقی نسبت بدانها؛
بنابراین حداقل تا همین اواخر، (دو سه قرن گذشته) حضور نمادین شیطان جهت «رستگاریِ نفس»، نه فقط در عرصة ادبیات ، بلکه در عرصة زندگیِ روزمره، امری ضروری به شمار میآمد. اما با توسعة نحوة زیستِ مدرن و گسست در یکپارچگی زندگی، حضور «او» هم به موازات بیاهمیتی نسبت به امر «رستگاری»، روز به روز کمرنگ و کمرنگتر شده است. تا جایی که به گفتة آنتونی گیدنز اکنون روانشناسان و مشاوران روانی جای کشیشانِ اقرار نیوش را گرفتهاند.
باری، همانگونه که میدانیم، نخستین رابطة «انسان و شیطان»، به اسطورة فریفتگیِ حضرت آدم بازمیگردد، و نیز لازم به یاد آوریست که در جهان اساطیر، تمامی شیرینی پیروزیِ شیطان به عمل و تلاشی بستگی دارد که برای«فریفتن و گمراه کردن» انسانها به کار گرفته میشود و این بدین معنیست که اگر هم قدرت سحر و جادویی در کار شیطان باشد، از آن صرفاً جهت تهیة اسباب فریفتگی استفاده میشود، و اینطور نیست که فیالمثل مانند جادوگران با تکان دادن انگشتِ دست و یا خواندن وردی، آدمها را «وادار» به گناه یا خطا کند. و از قضا از اینروست که اساساً صحبت از «رابطه»ی انسان و شیطان میشود. رابطهای که به لحاظ هستیشناختی، «هست» تا به واسطة آن، آدمی با عمل خویش به معرفت و رستگاری رسد، به ساحت «اخلاق» قدم بگذارد و از وضعیت حیوانیِ خویش فاصله گیرد.
از سوی دیگر، هنگامی که سخن از «فریفتگی» میشود، ظاهراً این «شعور و نفس» آدمیست که فریفته میشود. شعور و نفسی که پس از «ایمان»یافتگیِ بشر و امکان رستگاری، میتواند محل آزمون فرد مؤمن شود. با توجه به تمثیلهای دینی ـ فرهنگیِ ادیانِ توحیدی، ظاهراً پس از واقعة تبعید حضرت آدم، (و مسئلة رستگاری و تقوای دوبارة وی و فرزنداناش از طریق راهنمایی پیامبران)، تقدیر چنین است که تمام فرزندان او تا وقتی زندهاند، همواره در موقعیت آزمونِ ایمان و تقوا قرار داشته باشند.
اما مسئلة جالب اینجاست که این ایمان و رستگاری، از اینرو قابلِ «آزمون» در عرصة زندگی روزمرة مؤمنین است که همواره در زندگیشان حی و حاضر است. آنهم درست در حوالی امر«انتخاب»؛ اما نه هر انتخابی، بلکه انتخابهای اگزیستانسیالیستی، یعنی جایگاهی که (ظاهراً از همان روز ازل) محل «ملاقات» و «رابطه»ی مناقشهبرانگیز «انسان و شیطان» بوده است؛ جایی که در آن تمامی معاملات بین انسان و شیطان صورت میگیرد.....
از قضا، ویکتور هوگو (1802 ـ 1885)، نویسندة شهیر فرانسوی، نیز به این قلمرو مناقشهبرانگیز علاقه نشان داده و در یکی از داستانهای کوتاهِ خویش، نظری به یکی از آن معاملات داشته است. ماجرای داستان بسیار روان و ساده است و در شهر کوچکی به نام «اکس لاشاپل» میگذرد. اینطور که هوگو تعریف میکند:
"مردم این شهر سالها بوده که آرزوی ساخت کلیسایی در سر داشتهاند. و بالاخره پولی جمع آوری میکنند و کار ساخت بنا آغاز میشود، اما خیلی زود، بودجهای که برای این کار تهیه کرده بودند، تمام میشود و کار بنا هم نیمه کاره میماند. گویا اهالی شهر، به هر دری که میزنند تا دوباره پول لازم را تهیه کنند، موفق نمیشوند. روزی در اثنایی که بزرگان شهر (اعیان شهر) دور هم جمع شده بودند تا در اینباره تصمیمگیری کنند، مرد غریبة بلند بالا و خوش چهرهای وارد مجلسشان میشود و پس از مطلع شدن از دلیل نگرانی حاضران در مجلس، بیمعطلی حاضر به تقبل کل مخارج ساخت کلیسا میشود. نخست کسی باور نمیکند که مرد بیگانه از چنین ثروتی برخوردار باشد، به همین دلیل هم وی برای اثبات سخنش، ارابة بزرگی را به آنها نشان میدهد که به چندین گاو قوی هیکل بسته شده بود و بارش کیسههای زر بود و چندین سرباز مسلح هم از آن محافظت میکردند. حتا یکی از آن کیسه ها را هم (که حاوی سکة طلا بود) مقابل چشم آنها خالی میکند تا همگی از توانایی عملی کردن وعدهاش مطمئن شوند.
اما ظاهراً این بذل و بخشش یک شرط داشت. آن هم شرطی بسیار عجیب و غریب:
" ـ خوب! طلاها مال شما، کلیساتان را تمام کنید و همة این پول را مصرف کنید. اما در عوض باید روزی که کلیسا افتتاح میشود و ناقوسها و زنگها به صدا در میآیند، روح اولین کسی که قدم در کلیسا میگذارد مال من باشد.
ناگهان گروهی از میان جمعیت فریاد زدند:
ـ شما شیطان هستید.
ناشناس جواب داد: ـ شما هم احمق هستید.
اعضاء مجلس همه وحشتزده صلیب کشیدند...."(ص 13).
اگر واکنش ما به پیشنهادها و وسوسههای «شیطان»، برملاکنندة معیار و خط قرمزی باشد که با انتخابهایِ ما در جهان تعیین میشوند، بیتردید آن روی چنین سکهای به «ماهیتِ وجودی» ما ختم میشود. چرا که در واقع با «انتخاب»ی که انجام میدهیم، چیستیِ خود را رقم میزنیم. بنابراین شیطان در مقام «معاملهگر»، سودش بستگی به جایگاهِ ماهیتی دارد که با انتخابهایِ ما رقم میخورند. (که مسلماً تا زمانی که دست به انتخاب نزدهایم، مخفی میماند).
از سوی دیگر در روابط روزمره (قلمرو اجتماعی) که ماهیتهای ظاهری افراد بر پایة قدرت و ثروت رقم میخورند، بین سود شیطان و ماهیتِ افراد نسبتی مستقیم وجود دارد. به عنوان مثال سودی که وی از معامله با اعضای ثروتمند (که مسلماً دارای اصل و نسب در شهرند) عایدش میشود، با سودی که از معامله با آدم تهیدست و بیسروپا انجام میدهد، بسیار متفاوت است. چرا که مطابق معیارهای مسلط در روابط اجتماعی (که طبعاً روابط بین افراد جامعه بر اساس آن تنظیم میشود)، توقعی که مردم به لحاظ ایمان و تقوا از بزرگان شهر دارند، مسلماً بسیار متفاوت از توقعی است که همان مردم شهر از ایمان و رستگاریِ تهیدستان و یا بیسروپاهای شهرخود دارند. به معنایی، از نظر مردم شهر چیز غریبی نیست که «تهیدستان» فریب شیطان را بخورند، اما اگر بزرگان شهر که از اصل و نسب (یا تربیت و اصول محافظتیِ دینی) و ثروت (یا همان بینیازیِ دنیوی) و ... برخوردارند، دچار فریب شیطان شوند، حتماً عجیب است...
احتمالاً همین مسئله، باعث شده است تا مخاطبان قرن نوزده، بیشتر از داستان لذت ببرند. زیرا ویکتور هوگو، به لحاظ اجتماعی، و موقعیت تاریخیِ زمانة خود، در شرایطی این داستان را مینویسد که مسئلة فقر و ثروت (یعنی رفاه و سعادت ثروتمندان و فلاکت و «بینوایی» فقرا)، یکی از مطرحترین مسائل زمانهاش بوده و روز به روز مشکلاتِ ناشی از فاصلة طبقاتیِ جامعة در حال تحول، بیشتر آشکار میشده است. بهرحال زمانی که هوگو، در داستان خویش، در قالب طنزآمیز، شیطان را سر راه اعیان شهر (که تصمیم گیرندگان اصلی شهرند)، قرار میدهد، این عمل به نوعی میتواند تأییدکنندة هشیاری وجدان فردی در قرنی باشد که در آن، مسئلة رستگاریِ ثروتمندان، با مشکل مواجه است. بهرحال ویکتور هوگو در ادامه میگوید:
"اما شیطانها هم خوب و بد دارند و ناشناس که نامش «اوریان» بود. از شیطانهای خوب بود. چون که در این موقع پهلوهایش را گرفته بود و قاه قاه میخندید و مرتباً طلاهایش را زیر و رو میکرد.
بالاخره معامله انجام شد و اعضاء مجلس طلاها را گرفتند.
اوریان گفت: ـ بعد از همة حرفها، در حقیقت من بازندهام. چون که شما به یک میلیون سکة طلا و به کلیسایتان رسیدید، اما من فقط یک روح نصیبم میشود. آنهم چه روحی! اولین روحی که وارد کلیسا شود. یک روح تصادفی! روح آدم ریاکاری که نقش فداکاری بازی خواهد کرد و با تعصب ساختگی وارد کلیسا خواهد شد... اعیان عزیز، دوستان من، کلیسایتان مبارک باد.
وقتی اوریان این حرف را میزد، اعضاء مجلس با خود میگفتند که واقعاً باید از بخت و اقبالشان راضی باشند که شیطان فقط به یک روح قناعت کرده است. چون که اگر خودش به شهر نزدیک میشد و کمی فعالیت میکرد میتوانست روح همة مردم شهر را به دست بیاورد"(ص 14).
باری، وقتی تک تک اطلاعاتی را که هوگو از «اوریان» این شیطان به اصطلاح «خوب»، به ما میدهد، کنار هم میگذاریم، احساس میکنیم، ویکتور هوگو، با خوش چهره جلوه دادن این شیطانِ خوب و خصوصاً منصف بودناش در معامله، قصد به هم ریختن ساختار کلیشههای رایج را دارد. وانگهی در روایت هوگو، حتا متوجه میشویم که اوریان جزو شیطانهایی است که اهل کار و زحمتاند و به اصطلاح از دسترنج خویش زندگیِ فریبآمیزشان را میگذرانند. او چنانچه میگوید، تمام طلا و الماسهایی را که برای فریب انسانها نیاز دارد، خود تهیه میکند:
"ـ آقایان عزیز، من کسی هستم که پول دارم. مگر شما به اطلاعات دیگری هم احتیاج دارید؟ من در جنگل سیاه کنار دریاچة «ویلدزه» و نزدیک خرابههای «هایدنشتات»، معادن طلا و جواهر دارم. شبها با دستهای خودم یاقوت سرخ استخراج میکنم "(ص 12).
وانگهی او روح بسیار لطیفی هم دارد و روزهایش را به جای آزار و اذیت آدمها و جانوران، مانند یک کودکِ فرشتهخو به بازی در طبیعت سرگرم است: "و روزها بازی ماهیها و جانوران دریایی را در آب دریاچه و روییدن گلهای کوهستانی را در لابلای صخرهها تماشا میکنم... (همانجا).
بنابراین او نه تنها هیچ یک از عادات زشت و ناپسند «شیاطینِ» کلیشههای ذهنی را ندارد، بلکه خیلی هم شیطان خوب و منصفیست تا جایی که حتا بزرگان شهر هم همانگونه که دیدیم منصفبودناش را در دل تأیید کردند.
چنانچه میبینیم در اینجا یکجورهایی طنز و طعنه در هم میشوند. زیرا در ازای ساخت «کلیسا»، قرار نیست بزرگان شهر روح خود و یا یکی از نزدیکانشان را به شیطان واگذار کنند، بلکه قرار است «سکوت پیشه کنند» و اجازه بدهند، اولین کسی که در روز افتتاح، وارد کلیسا بشود، روحش «طعمة» شیطان شود.
تا جایی که به یاد داریم، همواره آدمی را از «معامله» با شیطان برحذر داشتهاند، چرا که گفته میشود، بیشک آنچه مورد معامله قرار میگیرد، ایمان و رستگاری است. اما ظاهراً، بزرگان شهر یا این پند را نمیشناسند و یا فکر میکنند، چون معاملة پر منفعتی است، میشود پند را فراموش کرد: ساخت بنای با عظمت کلیسا، در ازای «فقط» یک روح ! یا شاید هم فکر میکنند، چه اشکالی دارد که یکی از مؤمنینِ مسیحی شهر، به رسم جهان قبل از مسیحیت، قربانی کلیسای مقدس شود!
بنابراین، اعیان شهر، معامله با شیطان را سودآور تشخیص میدهند و به کل فراموش میکنند که ایمان مسیحیِ خود را در ازای همان یک روحِ به نظر ناقابل، تاخت زدهاند. زیرا با اهداء (قربانی کردن) روح نخستین فردی که وارد کلیسا میشود به شیطان، در حقیقت خود را به همان موقعیتِ «پیشامسیحی» تنزل دادهاند: سقوط در درة عمیق بیایمانی....
بهرحال، ساخت بنای کلیسای شهر دوسال به طول میانجامد. هوگو ادامة ماجرا را اینگونه نقل میکند:
"احتیاجی به گفتن نیست که همة اعضاء مجلسِ اعیان هم قسم شده بودند که کلمهای از این موضوع را به هیچ کس نگویند و باز هم احتیاجی به گفتن نیست که هر کدام آنها همان شب ماجرا را برای زنشان تعریف کرده بودند. این قانون قدیمی است. قانونی که اعضاء مجلس تصویباش نکردهاند اما به آن عمل میکنند. در نتیجه، بعد از اینکه بنای کلیسا تمام شد، در سایة زنهای اعیان، همه مردم شهر از راز مجلس باخبر شده بودند و هیچ کس نمیخواست وارد کلیسا شود. مشکل تازهای بود که دست کمی از مشکل قبلی نداشت. کلیسا ساخته شده بود، اما هیچ کس قدم در آن نمیگذاشت"(ص 14).
جداً که «معامله» با شیطان، دردسر آفرین است. چرا که اینک کلِ مردم شهر از ماجرا مطلع هستند. هوگو روی مسئلة بغرنجی که بزرگان شهر درگیرش شدهاند، خوب انگشت میگذارد: اگر کسی برای عبادت داخل کلیسا نشود، پس فایدة ساخت آن چیست!؟ بهرحال طبق روایت داستان، باز هم بزرگان مجلسی تشکیل میدهند و عقلهایشان را روی هم میگذارند، و حتا دست به دامن جناب اسقف و کشیشان هم میشوند، اما هیچ نتیجهای نمیگیرند. تا اینکه به یاد راهبهای صومعه میافتند و به سراغ آنها میروند:
"یکی از راهبها گفت: ـ عالیجنابان، باید اعتراف کرد که شما قادر به حل کوچکترین مسائل نیستید. شما اولین روحی را که قدم در کلیسا بگذارد به «اوریان» بدهکارید. اما هیچ قید نشده که این روح از چه نوعی باید باشد. آقایان! امروز صبح بعد از یک زد و خورد طولانی در راه «بروست» یک گرگ را زنده گرفتهاند. این گرگ را وارد کلیسا کنید. باید «اوریان» به روح گرگ اکتفا کند. هر چند که روح گرگ است ولی بالاخره یک روح است.
اعضاء مجلس احسنت گویان این نظر را پسندیدند و فردا صبح زود ناقوسها به صدا درآمد. مردم دور هم جمع شده بودند و در اینباره حرف میزدند: ـ «امروز افتتاح کلیساست. ولی چه کسی جرئت میکند اول داخل شود»... باری، اعضاء مجلس اعیان و کشیشان کلیسا دم در بزرگ ایستاده بودند. ناگهان گرگ را در قفسی آوردند و به یک اشاره در قفس و درهای کلیسا را باز کردند. گرگ از دیدن ازدحام مردم وحشت کرده بود، به دیدن کلیسای خالی توی آن دوید. در این لحظه «اوریان» داخل کلیسا منتظر بود..." (صص 15 ـ 16).
ظاهراً ماجرا به خیر و خوشی تمام میشود. و همه چیز حاکی از «پیروزی» بزرگان شهر است که به کمک تدبیر «اهالی صومعه» صورت گرفته است. چنانچه حتا ویکتور هوگو هم این مسئله را تأیید میکند. وی در ادامه میگوید:
در این لحظه «اوریان» داخل کلیسا منتظر بود. دهانش باز بود و چشمهایش را با لذت بسته بود. خودتان حساب کنید که وقتی چشمهایش را باز کرده و یک گرگ را در برابر خود دید، با چه شدتی خشمگین شد: نعرة ترسناکی کشید و مدتی زیر تاقهای بلند کلیسا به قدم زدن پرداخت. بالاخره هنگام بیرون رفتن، در حالی که از شدت خشم دیوانه شده بود چنان لگد محکمی به در بزرگ مفرغی زد که در، از بالا تا پایین شکاف برداشت. این شکاف هنوز باقی است"(ص 16).
اما واقعیت این است که ماجرا اینگونه که تصور میشود به خوبی و خوشی پایان نمیپذیرد. زیرا به دلیل منطق «ایمانی ـ رستگاری»، داستان با لایهای همراه است که هر چند قابل مشاهده نیست اما لحظهای از آن جدا نمیشود. صرف نظر از زیرپا گذاشتنِ قلمرو ممنوعة «معامله با شیطان» (و در نتیجه گرفتار وسوسة شیطانی شدن که در حقیقت بزرگان شهر در دام آن بودند)، اگر نخستین معنا و مفهوم شیطان به لحاظ عملکردی،«فریب دادنِ» دیگری باشد، در اینصورت، کسی که بتواند خط قرمزِ پرهیز از معامله با شیطان را نادیده بگیرد و در آن سوی خط قرمز (که ساحتیست یکسره مُجاز در «فریب و فریبکاری»)، حاضر شود و از عهدة شکست دادن شیطان که خدای نیرنگ و فریب است برآید، در چنین وضعی بدون شک، خود میباید از طایفة «شیاطین» باشد. شیطانی که ظاهراً آن سادگی، بیآلایشی و منصفیِ «اوریان» را ندارد تا خود را آشکارا معرفی کند....
براین اساس، نفس شکستن پیمان در پرهیز از «معامله با شیطان» برای اعیان و بزرگان شهر«اکس لاشاپل» (و متحدان و یاریگرانِ آنها یعنی «اهالی کلیسا و صومعه»)، علیرغم «پیروزیِ» ظاهری، نه تنها به قوت خود باقیست، بلکه دستاورد این به اصطلاح «پیروزی» را هم آلودة «پیمان شکنیِ» خود میکند. در این منظر، «کلیسا»ی ساخته شده، متاعیست برآمده از بازار فریبکاری و رقابت (در کسب پیروزی) بین دو فریبکار: فریبکارانی مقیمِ آن سوی خط قرمزِ وفاداری به مسیح و مسیحیتیِ بدون کلیسا....
اصفهان ـ شهریور1390
پس از متن: داستان بررسی شده، برگرفته از کتابیست تحت عنوان: «قصههایی از نویسندگان بزرگ، برای نوجوانان»، انتشارات ناهید، چاپ ششم، 1389
بنابراین حداقل تا همین اواخر، (دو سه قرن گذشته) حضور نمادین شیطان جهت «رستگاریِ نفس»، نه فقط در عرصة ادبیات ، بلکه در عرصة زندگیِ روزمره، امری ضروری به شمار میآمد. اما با توسعة نحوة زیستِ مدرن و گسست در یکپارچگی زندگی، حضور «او» هم به موازات بیاهمیتی نسبت به امر «رستگاری»، روز به روز کمرنگ و کمرنگتر شده است. تا جایی که به گفتة آنتونی گیدنز اکنون روانشناسان و مشاوران روانی جای کشیشانِ اقرار نیوش را گرفتهاند.
باری، همانگونه که میدانیم، نخستین رابطة «انسان و شیطان»، به اسطورة فریفتگیِ حضرت آدم بازمیگردد، و نیز لازم به یاد آوریست که در جهان اساطیر، تمامی شیرینی پیروزیِ شیطان به عمل و تلاشی بستگی دارد که برای«فریفتن و گمراه کردن» انسانها به کار گرفته میشود و این بدین معنیست که اگر هم قدرت سحر و جادویی در کار شیطان باشد، از آن صرفاً جهت تهیة اسباب فریفتگی استفاده میشود، و اینطور نیست که فیالمثل مانند جادوگران با تکان دادن انگشتِ دست و یا خواندن وردی، آدمها را «وادار» به گناه یا خطا کند. و از قضا از اینروست که اساساً صحبت از «رابطه»ی انسان و شیطان میشود. رابطهای که به لحاظ هستیشناختی، «هست» تا به واسطة آن، آدمی با عمل خویش به معرفت و رستگاری رسد، به ساحت «اخلاق» قدم بگذارد و از وضعیت حیوانیِ خویش فاصله گیرد.
از سوی دیگر، هنگامی که سخن از «فریفتگی» میشود، ظاهراً این «شعور و نفس» آدمیست که فریفته میشود. شعور و نفسی که پس از «ایمان»یافتگیِ بشر و امکان رستگاری، میتواند محل آزمون فرد مؤمن شود. با توجه به تمثیلهای دینی ـ فرهنگیِ ادیانِ توحیدی، ظاهراً پس از واقعة تبعید حضرت آدم، (و مسئلة رستگاری و تقوای دوبارة وی و فرزنداناش از طریق راهنمایی پیامبران)، تقدیر چنین است که تمام فرزندان او تا وقتی زندهاند، همواره در موقعیت آزمونِ ایمان و تقوا قرار داشته باشند.
اما مسئلة جالب اینجاست که این ایمان و رستگاری، از اینرو قابلِ «آزمون» در عرصة زندگی روزمرة مؤمنین است که همواره در زندگیشان حی و حاضر است. آنهم درست در حوالی امر«انتخاب»؛ اما نه هر انتخابی، بلکه انتخابهای اگزیستانسیالیستی، یعنی جایگاهی که (ظاهراً از همان روز ازل) محل «ملاقات» و «رابطه»ی مناقشهبرانگیز «انسان و شیطان» بوده است؛ جایی که در آن تمامی معاملات بین انسان و شیطان صورت میگیرد.....
از قضا، ویکتور هوگو (1802 ـ 1885)، نویسندة شهیر فرانسوی، نیز به این قلمرو مناقشهبرانگیز علاقه نشان داده و در یکی از داستانهای کوتاهِ خویش، نظری به یکی از آن معاملات داشته است. ماجرای داستان بسیار روان و ساده است و در شهر کوچکی به نام «اکس لاشاپل» میگذرد. اینطور که هوگو تعریف میکند:
"مردم این شهر سالها بوده که آرزوی ساخت کلیسایی در سر داشتهاند. و بالاخره پولی جمع آوری میکنند و کار ساخت بنا آغاز میشود، اما خیلی زود، بودجهای که برای این کار تهیه کرده بودند، تمام میشود و کار بنا هم نیمه کاره میماند. گویا اهالی شهر، به هر دری که میزنند تا دوباره پول لازم را تهیه کنند، موفق نمیشوند. روزی در اثنایی که بزرگان شهر (اعیان شهر) دور هم جمع شده بودند تا در اینباره تصمیمگیری کنند، مرد غریبة بلند بالا و خوش چهرهای وارد مجلسشان میشود و پس از مطلع شدن از دلیل نگرانی حاضران در مجلس، بیمعطلی حاضر به تقبل کل مخارج ساخت کلیسا میشود. نخست کسی باور نمیکند که مرد بیگانه از چنین ثروتی برخوردار باشد، به همین دلیل هم وی برای اثبات سخنش، ارابة بزرگی را به آنها نشان میدهد که به چندین گاو قوی هیکل بسته شده بود و بارش کیسههای زر بود و چندین سرباز مسلح هم از آن محافظت میکردند. حتا یکی از آن کیسه ها را هم (که حاوی سکة طلا بود) مقابل چشم آنها خالی میکند تا همگی از توانایی عملی کردن وعدهاش مطمئن شوند.
اما ظاهراً این بذل و بخشش یک شرط داشت. آن هم شرطی بسیار عجیب و غریب:
" ـ خوب! طلاها مال شما، کلیساتان را تمام کنید و همة این پول را مصرف کنید. اما در عوض باید روزی که کلیسا افتتاح میشود و ناقوسها و زنگها به صدا در میآیند، روح اولین کسی که قدم در کلیسا میگذارد مال من باشد.
ناگهان گروهی از میان جمعیت فریاد زدند:
ـ شما شیطان هستید.
ناشناس جواب داد: ـ شما هم احمق هستید.
اعضاء مجلس همه وحشتزده صلیب کشیدند...."(ص 13).
اگر واکنش ما به پیشنهادها و وسوسههای «شیطان»، برملاکنندة معیار و خط قرمزی باشد که با انتخابهایِ ما در جهان تعیین میشوند، بیتردید آن روی چنین سکهای به «ماهیتِ وجودی» ما ختم میشود. چرا که در واقع با «انتخاب»ی که انجام میدهیم، چیستیِ خود را رقم میزنیم. بنابراین شیطان در مقام «معاملهگر»، سودش بستگی به جایگاهِ ماهیتی دارد که با انتخابهایِ ما رقم میخورند. (که مسلماً تا زمانی که دست به انتخاب نزدهایم، مخفی میماند).
از سوی دیگر در روابط روزمره (قلمرو اجتماعی) که ماهیتهای ظاهری افراد بر پایة قدرت و ثروت رقم میخورند، بین سود شیطان و ماهیتِ افراد نسبتی مستقیم وجود دارد. به عنوان مثال سودی که وی از معامله با اعضای ثروتمند (که مسلماً دارای اصل و نسب در شهرند) عایدش میشود، با سودی که از معامله با آدم تهیدست و بیسروپا انجام میدهد، بسیار متفاوت است. چرا که مطابق معیارهای مسلط در روابط اجتماعی (که طبعاً روابط بین افراد جامعه بر اساس آن تنظیم میشود)، توقعی که مردم به لحاظ ایمان و تقوا از بزرگان شهر دارند، مسلماً بسیار متفاوت از توقعی است که همان مردم شهر از ایمان و رستگاریِ تهیدستان و یا بیسروپاهای شهرخود دارند. به معنایی، از نظر مردم شهر چیز غریبی نیست که «تهیدستان» فریب شیطان را بخورند، اما اگر بزرگان شهر که از اصل و نسب (یا تربیت و اصول محافظتیِ دینی) و ثروت (یا همان بینیازیِ دنیوی) و ... برخوردارند، دچار فریب شیطان شوند، حتماً عجیب است...
احتمالاً همین مسئله، باعث شده است تا مخاطبان قرن نوزده، بیشتر از داستان لذت ببرند. زیرا ویکتور هوگو، به لحاظ اجتماعی، و موقعیت تاریخیِ زمانة خود، در شرایطی این داستان را مینویسد که مسئلة فقر و ثروت (یعنی رفاه و سعادت ثروتمندان و فلاکت و «بینوایی» فقرا)، یکی از مطرحترین مسائل زمانهاش بوده و روز به روز مشکلاتِ ناشی از فاصلة طبقاتیِ جامعة در حال تحول، بیشتر آشکار میشده است. بهرحال زمانی که هوگو، در داستان خویش، در قالب طنزآمیز، شیطان را سر راه اعیان شهر (که تصمیم گیرندگان اصلی شهرند)، قرار میدهد، این عمل به نوعی میتواند تأییدکنندة هشیاری وجدان فردی در قرنی باشد که در آن، مسئلة رستگاریِ ثروتمندان، با مشکل مواجه است. بهرحال ویکتور هوگو در ادامه میگوید:
"اما شیطانها هم خوب و بد دارند و ناشناس که نامش «اوریان» بود. از شیطانهای خوب بود. چون که در این موقع پهلوهایش را گرفته بود و قاه قاه میخندید و مرتباً طلاهایش را زیر و رو میکرد.
بالاخره معامله انجام شد و اعضاء مجلس طلاها را گرفتند.
اوریان گفت: ـ بعد از همة حرفها، در حقیقت من بازندهام. چون که شما به یک میلیون سکة طلا و به کلیسایتان رسیدید، اما من فقط یک روح نصیبم میشود. آنهم چه روحی! اولین روحی که وارد کلیسا شود. یک روح تصادفی! روح آدم ریاکاری که نقش فداکاری بازی خواهد کرد و با تعصب ساختگی وارد کلیسا خواهد شد... اعیان عزیز، دوستان من، کلیسایتان مبارک باد.
وقتی اوریان این حرف را میزد، اعضاء مجلس با خود میگفتند که واقعاً باید از بخت و اقبالشان راضی باشند که شیطان فقط به یک روح قناعت کرده است. چون که اگر خودش به شهر نزدیک میشد و کمی فعالیت میکرد میتوانست روح همة مردم شهر را به دست بیاورد"(ص 14).
باری، وقتی تک تک اطلاعاتی را که هوگو از «اوریان» این شیطان به اصطلاح «خوب»، به ما میدهد، کنار هم میگذاریم، احساس میکنیم، ویکتور هوگو، با خوش چهره جلوه دادن این شیطانِ خوب و خصوصاً منصف بودناش در معامله، قصد به هم ریختن ساختار کلیشههای رایج را دارد. وانگهی در روایت هوگو، حتا متوجه میشویم که اوریان جزو شیطانهایی است که اهل کار و زحمتاند و به اصطلاح از دسترنج خویش زندگیِ فریبآمیزشان را میگذرانند. او چنانچه میگوید، تمام طلا و الماسهایی را که برای فریب انسانها نیاز دارد، خود تهیه میکند:
"ـ آقایان عزیز، من کسی هستم که پول دارم. مگر شما به اطلاعات دیگری هم احتیاج دارید؟ من در جنگل سیاه کنار دریاچة «ویلدزه» و نزدیک خرابههای «هایدنشتات»، معادن طلا و جواهر دارم. شبها با دستهای خودم یاقوت سرخ استخراج میکنم "(ص 12).
وانگهی او روح بسیار لطیفی هم دارد و روزهایش را به جای آزار و اذیت آدمها و جانوران، مانند یک کودکِ فرشتهخو به بازی در طبیعت سرگرم است: "و روزها بازی ماهیها و جانوران دریایی را در آب دریاچه و روییدن گلهای کوهستانی را در لابلای صخرهها تماشا میکنم... (همانجا).
بنابراین او نه تنها هیچ یک از عادات زشت و ناپسند «شیاطینِ» کلیشههای ذهنی را ندارد، بلکه خیلی هم شیطان خوب و منصفیست تا جایی که حتا بزرگان شهر هم همانگونه که دیدیم منصفبودناش را در دل تأیید کردند.
چنانچه میبینیم در اینجا یکجورهایی طنز و طعنه در هم میشوند. زیرا در ازای ساخت «کلیسا»، قرار نیست بزرگان شهر روح خود و یا یکی از نزدیکانشان را به شیطان واگذار کنند، بلکه قرار است «سکوت پیشه کنند» و اجازه بدهند، اولین کسی که در روز افتتاح، وارد کلیسا بشود، روحش «طعمة» شیطان شود.
تا جایی که به یاد داریم، همواره آدمی را از «معامله» با شیطان برحذر داشتهاند، چرا که گفته میشود، بیشک آنچه مورد معامله قرار میگیرد، ایمان و رستگاری است. اما ظاهراً، بزرگان شهر یا این پند را نمیشناسند و یا فکر میکنند، چون معاملة پر منفعتی است، میشود پند را فراموش کرد: ساخت بنای با عظمت کلیسا، در ازای «فقط» یک روح ! یا شاید هم فکر میکنند، چه اشکالی دارد که یکی از مؤمنینِ مسیحی شهر، به رسم جهان قبل از مسیحیت، قربانی کلیسای مقدس شود!
بنابراین، اعیان شهر، معامله با شیطان را سودآور تشخیص میدهند و به کل فراموش میکنند که ایمان مسیحیِ خود را در ازای همان یک روحِ به نظر ناقابل، تاخت زدهاند. زیرا با اهداء (قربانی کردن) روح نخستین فردی که وارد کلیسا میشود به شیطان، در حقیقت خود را به همان موقعیتِ «پیشامسیحی» تنزل دادهاند: سقوط در درة عمیق بیایمانی....
بهرحال، ساخت بنای کلیسای شهر دوسال به طول میانجامد. هوگو ادامة ماجرا را اینگونه نقل میکند:
"احتیاجی به گفتن نیست که همة اعضاء مجلسِ اعیان هم قسم شده بودند که کلمهای از این موضوع را به هیچ کس نگویند و باز هم احتیاجی به گفتن نیست که هر کدام آنها همان شب ماجرا را برای زنشان تعریف کرده بودند. این قانون قدیمی است. قانونی که اعضاء مجلس تصویباش نکردهاند اما به آن عمل میکنند. در نتیجه، بعد از اینکه بنای کلیسا تمام شد، در سایة زنهای اعیان، همه مردم شهر از راز مجلس باخبر شده بودند و هیچ کس نمیخواست وارد کلیسا شود. مشکل تازهای بود که دست کمی از مشکل قبلی نداشت. کلیسا ساخته شده بود، اما هیچ کس قدم در آن نمیگذاشت"(ص 14).
جداً که «معامله» با شیطان، دردسر آفرین است. چرا که اینک کلِ مردم شهر از ماجرا مطلع هستند. هوگو روی مسئلة بغرنجی که بزرگان شهر درگیرش شدهاند، خوب انگشت میگذارد: اگر کسی برای عبادت داخل کلیسا نشود، پس فایدة ساخت آن چیست!؟ بهرحال طبق روایت داستان، باز هم بزرگان مجلسی تشکیل میدهند و عقلهایشان را روی هم میگذارند، و حتا دست به دامن جناب اسقف و کشیشان هم میشوند، اما هیچ نتیجهای نمیگیرند. تا اینکه به یاد راهبهای صومعه میافتند و به سراغ آنها میروند:
"یکی از راهبها گفت: ـ عالیجنابان، باید اعتراف کرد که شما قادر به حل کوچکترین مسائل نیستید. شما اولین روحی را که قدم در کلیسا بگذارد به «اوریان» بدهکارید. اما هیچ قید نشده که این روح از چه نوعی باید باشد. آقایان! امروز صبح بعد از یک زد و خورد طولانی در راه «بروست» یک گرگ را زنده گرفتهاند. این گرگ را وارد کلیسا کنید. باید «اوریان» به روح گرگ اکتفا کند. هر چند که روح گرگ است ولی بالاخره یک روح است.
اعضاء مجلس احسنت گویان این نظر را پسندیدند و فردا صبح زود ناقوسها به صدا درآمد. مردم دور هم جمع شده بودند و در اینباره حرف میزدند: ـ «امروز افتتاح کلیساست. ولی چه کسی جرئت میکند اول داخل شود»... باری، اعضاء مجلس اعیان و کشیشان کلیسا دم در بزرگ ایستاده بودند. ناگهان گرگ را در قفسی آوردند و به یک اشاره در قفس و درهای کلیسا را باز کردند. گرگ از دیدن ازدحام مردم وحشت کرده بود، به دیدن کلیسای خالی توی آن دوید. در این لحظه «اوریان» داخل کلیسا منتظر بود..." (صص 15 ـ 16).
ظاهراً ماجرا به خیر و خوشی تمام میشود. و همه چیز حاکی از «پیروزی» بزرگان شهر است که به کمک تدبیر «اهالی صومعه» صورت گرفته است. چنانچه حتا ویکتور هوگو هم این مسئله را تأیید میکند. وی در ادامه میگوید:
در این لحظه «اوریان» داخل کلیسا منتظر بود. دهانش باز بود و چشمهایش را با لذت بسته بود. خودتان حساب کنید که وقتی چشمهایش را باز کرده و یک گرگ را در برابر خود دید، با چه شدتی خشمگین شد: نعرة ترسناکی کشید و مدتی زیر تاقهای بلند کلیسا به قدم زدن پرداخت. بالاخره هنگام بیرون رفتن، در حالی که از شدت خشم دیوانه شده بود چنان لگد محکمی به در بزرگ مفرغی زد که در، از بالا تا پایین شکاف برداشت. این شکاف هنوز باقی است"(ص 16).
اما واقعیت این است که ماجرا اینگونه که تصور میشود به خوبی و خوشی پایان نمیپذیرد. زیرا به دلیل منطق «ایمانی ـ رستگاری»، داستان با لایهای همراه است که هر چند قابل مشاهده نیست اما لحظهای از آن جدا نمیشود. صرف نظر از زیرپا گذاشتنِ قلمرو ممنوعة «معامله با شیطان» (و در نتیجه گرفتار وسوسة شیطانی شدن که در حقیقت بزرگان شهر در دام آن بودند)، اگر نخستین معنا و مفهوم شیطان به لحاظ عملکردی،«فریب دادنِ» دیگری باشد، در اینصورت، کسی که بتواند خط قرمزِ پرهیز از معامله با شیطان را نادیده بگیرد و در آن سوی خط قرمز (که ساحتیست یکسره مُجاز در «فریب و فریبکاری»)، حاضر شود و از عهدة شکست دادن شیطان که خدای نیرنگ و فریب است برآید، در چنین وضعی بدون شک، خود میباید از طایفة «شیاطین» باشد. شیطانی که ظاهراً آن سادگی، بیآلایشی و منصفیِ «اوریان» را ندارد تا خود را آشکارا معرفی کند....
براین اساس، نفس شکستن پیمان در پرهیز از «معامله با شیطان» برای اعیان و بزرگان شهر«اکس لاشاپل» (و متحدان و یاریگرانِ آنها یعنی «اهالی کلیسا و صومعه»)، علیرغم «پیروزیِ» ظاهری، نه تنها به قوت خود باقیست، بلکه دستاورد این به اصطلاح «پیروزی» را هم آلودة «پیمان شکنیِ» خود میکند. در این منظر، «کلیسا»ی ساخته شده، متاعیست برآمده از بازار فریبکاری و رقابت (در کسب پیروزی) بین دو فریبکار: فریبکارانی مقیمِ آن سوی خط قرمزِ وفاداری به مسیح و مسیحیتیِ بدون کلیسا....
اصفهان ـ شهریور1390
پس از متن: داستان بررسی شده، برگرفته از کتابیست تحت عنوان: «قصههایی از نویسندگان بزرگ، برای نوجوانان»، انتشارات ناهید، چاپ ششم، 1389