گذر تهران (2): گفتگو با خانم حشمت فیروزفر (خانه دار)
زهره روحی: خانم حشمت فیروزفر عزیز تشکر از اینکه دعوت به مصاحبه را پذیرفتید. لطفا خودتان را معرفی بفرمائید.
خانم حشمت فیروزفر: متولد 1325 زادة شهر تهران ، خیابان عین الدوله ،کوچه روحی هستم که تا سن 8 و 9 سالگی در آنجا زندگی میکردیم و الان اسمش شده خیابان ایران. آنقدر یادم است که من و برادر کوچکم در این محله به دنیا آمدیم . و بقیه خواهر و برادرانم زاده سه راه امین حضور هستند. هنوز هم با بعضی از دوستانمان که در همان محله زندگی میکردند ارتباط داریم . البته یکی شان به رحمت خدا رفته . و هر وقت همدیگر را میبینیم از خاطراتمان تعریف میکنیم. یادم است در خانهای که زندگی میکردیم، حیاط خیلی قشنگی داشت که وسطش هم حوض آبی داشت و ما تابستانها ظهرها میرفتیم در آن آبتنی و بازی میکردیم. خانه شخصی بود که فقط برادر بزرگمان که ازدواج کرده بود با ما در آن زندگی میکرد.که چندین و چند سال تا وقتی هم که بچه دار شده بودند با ما زندگی کردند و خواهر بزرگمان هم که شوهر کرده بود، رفته بود.
بعد که پدرم فوت کرد ،دیگر از آن محل و آن خانه جا به جا شدیم . خانه را فروختند و برادرم هم از ما جدا شد. تا بعد بقیه برادرانم یکی یکی زن گرفتند و رفتند و خواهر بزرگترم هم شوهر کرد و رفت . و از آن خانواده فقط من و برادر کوچکم و مادرم ماندیم. 7 ، 8 سالم بود که پدرم فوت کرد. فکر کنم کلاس اول بودم. آن موقع برادر کوچکم هنوز مدرسه نمیرفت و من تازه مدرسه را شروع کرده بودم.
روحی: شما چند کلاس درس خواندید؟
خانم حشمت فیروزفر: من 5 کلاس درس خواندم . برای کلاس ششم اسم نویسی هم کردم اما شوهرم دادند. آنوقتها نمیگذاشتند که دخترها زیاد درس بخوانند. تازه وارد 15 سالگی شده بودم که شوهرم دادند.
روحی: همسرتان چند سالش بود؟
خانم ح فیروزفر: شوهرم 18 سالش بود.
روحی: چه طوری با هم آشنا شده بودید؟
خانم ح فیروزفر: به توسط دخترعمه زن برادرم که با خواهر شوهرم در یک خانه زندگی میکردند وصلت ما صورت گرفت. من را دیدند و آمدند خواستگاریام . آنزمان عقلم نمیرسید که اینها آمدهاند خواستگاری... روز خواستگاری، مادرم و زن برادرم به من میگفتند برو داماد رو ببین، نگاهش کن . اما من نگاهش نکردم . زمانی به صورت شوهرم نگاه کردم که سر عقد توی آئینه دیدیدمش. آن روز خواستگاری یادم است که با مادرش اینها که آمده بودند، من چادر نماز سرم بود و آمدم که از توی اتاقی که اینها نشسته بودند به اتاق دیگر بروم، مادرم گفته بود که نگاهش کنم ولی اینکار را نکردم. آنروزها رسم نبود که دختر و پسر بشینند و حرف بزنند.
روحی: آن زمان ساکن کدام محله بودید؟ آیا با شوهرتان در یک محل زندگی میکردید؟
خانم ح فیروزفر: آنموقع ما آمده بودیم با برادرم در قاسم آبادِ تهران نو زندگی میکردیم . و خانواده شوهرم ساکن میدان شاه بودند. و بعد از ازدواج مرا از قاسم آباد بردند بازارچه نایب السلطنه. و همانجا هم خدا اولین فرزندم (دخترم) را به من داد. که در بیمارستان خیابان کاخ (نامش را الان به یاد ندارم) زایمان کردم . زندگیام با شوهرم 3 سال بیشتر دوام نداشت. بچهام کوچک بود که از همسرم طلاق گرفتم.
روحی: بعد از طلاق کجا و چطور زندگی کردید؟
خانم ح فیروزفر: من آنموقع با دخترم که یک سال و نیم ، دوسال بیشتر نداشت، آمدم منزل برادرم. بعد از مدتی هم پسرداییام (که از اول مرا میخواست) آمد خواستگاری ام و من دوباره ازدواج کردم و چند سال هم در همان محله قاسم آباد تهران نو زندگی کردیم. در آنجا هم خدا فرزند دومم (پسر بزرگم) را به من داد. بعد هم چند سال رفتیم پل سفید (یکی از شهرهای شمال کشور، بالای فیروز کوه) زندگی کردیم. و فرزند سومم (پسر کوچکم) هم در آنجا به دنیا آمد. کار شوهرم در آنجا در اداره جنگل بانی بود که بعد از مدتی دوباره برگشتیم به تهران....تا اینکه شوهرم در اثر حادثهای فوت کرد ، اوائل برادرم به من و فرزندانم رسیدگی کرد . ولی بعد دیگر خودم روی پای خودم ایستادم و با سه فرزندم مستقل زندگی کردیم . در آنموقع من شروع کردم به کار کردن . در یک مهد کودک که دختر یکی از برادرانم برایم پیدا کرده بودم مشغول به کار شدم. و زندگی خودم و فرزندانم را اداره کردم. تا اینکه بچهها بزرگ شدند و دخترم را شوهر دادم ، پسرم بزرگ شد ، همه میگفتند شوهر کنم . خواستگارهای خیلی خوبی برایم پیدا شد . آن موقع من 42 سالم بود. اما به خاطر بچههایم دیگر ازدواج نکردم. دلم نمیآمد که بچههایم را ول کنم. وقتی دخترم شوهر کرد، دامادم ما را زیر بال و پر خودش گرفت و آن موقع پسرهایم کوچک بودند. دامادم هیچ چیزی در زندگی برای ما کم نگذاشت. خواستگار خیلی خوبی هم برایم پیدا شد که خیلی هم ثروتمند بود و هم دخترم و هم خواهرم میگفتند که آدم خوبی است و خوب است که با او ازدواج کنم . او حتا میگفت خانه به نامت میکنم و دو پسرم را به خارج میفرستد. شب که میخواستیم بخوابیم به پسر بزرگم که آنزمان هنوز سنی نداشت، 14، 15 سالش بود مطلب را گفتم. وقتی حرفهامو شنید، شروع کرد به گریه کردن و گفت اگر بخواهی شوهر کنی من خودم را میکشم. پسر کوچکترم هم که خیلی شوخ بود ، با همان حال شوخ خودش به من فهماند که از حرفم خوشش نیامده. من هم وقتی دیدم بچههایم راضی نیستند، بغلشان کردم و گفتم خاطرتان جمع، من هیچوقت شوهر نمیکنم.
بلاخره دیگر خدا را شکر تا الان زندگیمان را کردهایم. و الان بعضی وقتها که با پسر بزرگترم که خودش الان صاحب دو فرزند است، میشینیم به صحبت کردن، میگوید مامان من خیلی اشتباه کردم . آن موقع عقلم نمیرسید. اما حالا که خودم خانواده تشکیل دادهام، به خودم میگویم چرا نگذاشتم مادرم برود پی زندگیاش. دیگر روزگار گذشت و دخترم که صاحب فرزند شد، به بچههای او انس گرفتم و فرزندان او به من انس گرفتند. دیگر هیچ جور ما نمیتوانستیم از هم جدا بشویم. اگر حتا به شوخی میگفتم که میخواهم بروم، نوهی بزرگم که آن موقع دو سه سالش بود میدوید میرفت رختهاشو جمع میکرد میآورد میگفت باید با هم برویم.
بعد هم که خدا (نوه سوم دختریام را به ما داده بود) ما شهید عراقی زندگی میکردیم، صاحبخانه ام روزی دامادم را صدا زده بود و گفته بود که اگر اجازه بدهید ، یک خواستگاری پیدا شده که بازاری است و میخواهد برای مادر خانمتان بیآید. حالا دیگر آن موقع 50 سالم شده بود، خلاصه دامادم گفته بود ، حرفی ندارم اگر خواستگار می خواهد بیآید مسئلهای نیست . اما مادر خانم من تنها نیستند. من هستم، خانمم هست، سه تا بچههای من هستند ، دوتا پسرهای خودش هستند ، حالا اگر این آقا قبول میکند ، بفرمایند تشریف بیاورند . یعنی ما از هم دیگر نمیتوانیم جدا شویم. ما اگر این خانم نباشد، زندگی نمیتوانیم بکنیم. و الان هم ناراضی نیستم. بلاخره زندگیها گذشت و همینی که تن بچههایم سالم است برای من خوب است.
البته دلم میخواست از خودم خانه و حقوقی داشتم. مثل خیلی از خانمها که از خودشان خانه دارند و حقوقی . آن موقع بچههایم میآمدند پیشم میماندند ، عروسهایم میآمدند پیشم میماندند اینجوری خیلی بهتر بودم اما خب خدا نخواست . الان هم اصلا ناراضی نیستم. ممکن بود اینقدر خدا به من دارایی و این چیزها بدهد که از همه چیز بینیاز کند ، اما بچههایم آدم خلاف از آب درمیآمدند . یک وقت اگر میرفتم شوهر میکردم و سرم به زندگی خودم گرم میشد و خدای نکرده دو تا پسرهایم خلاف میشدند، چه!!!. من آنموقع دارایی را میخواستم چه کنم . همینکه الانه بچههای خوبی دارم، دخترم زندگی خوبی دارد و دو تا پسرهایم زندگی سالمی دارند، داماد و عروسهای خوبی دارم و نوههای سالم و تندرستی دارم ، خدا را هزار بار شکر میکنم. بچههایم نه اهل مشروباند، نه اهل سیگار و قمار و این حرفها....
بچه های من پا به پای من سختی کشیدند. نه اینکه همه سختیها را در زندگی من کشیده باشم. اما بچههایی نبودند که خدای نکرده قدرنشناس باشند و یا خلاف باشند. چه دخترم و چه پسرهایم همیشه قدر من را دانستهاند . الان چندین سال است دارم با دامادم زندگی میکنم اما یک بار نشده به من بیاحترامی کند. یک حرف زشت از دهانش نشنیدهام. یا پسرهایم همینطور . هیچوقت ناراحتی در زندگیشان ندیدهام . خدا را شکر هیچوقت نشده که همسرانشان بیاحترامی به من کرده باشند یا کوچکترین گلهای از شوهرانشان به من بکنند. عروس کوچکم که اسمش (...) است، روزی سه دفعه بهم زنگ میزند و کلمه آخرش این است که «مامان ، خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم» . خدا را شکر همین برای من بس است.
حالا اگر شوهر کرده بودم اما بچههایم اینطور در زندگیشان راضی نبودند، خب من چطور میتوانستم خوشبخت باشم. یا خدای نکرده اگر داماد و عروسهایم از من ناراضی بودند، آنوقت چه!؟ پس همینکه خانوادهام مشکلی ندارند و با هم به خوبی زندگی میکنیم برای من از هر چیزی مهمتر است. رابطهمان آنقدر خوب است که مرا به مادر زنی یا مادر شوهری اصلا قبول ندارند. هیچوقت در زندگی شان دخالت نکردهام. مخصوصا در مورد عروسهایم حتا اگر حق با بچههایم باشد، همیشه طرف عروسهایم را گرفتهام. هیچوقت نگذاشته ام فکر کنند که برایشان مادر شوهری میکنم. منم خودم یک زن هستم. بچة من هم یک دختر است. اگر بخواهم پشتیبانی پسرهای خودم را بکنم و دختر مردم را ناراحت بکنم، زندگی بچة خودم خراب میشود. پس من باید از «دختر مردم» طرفداری کنم. که بگوید مادرشوهر ما هیچوقت نشده که پشتیبانی بچة خودش را بکند. اگر هم حق با بچهاش بوده، همیشه طرفداری ما را کرده است. بچههایم هم خوبند. خدا را شکر . بالاخره زندگی ما هم سختی داشته مثل خیلی از زندگیهای دیگر که گذشته است.
حالا برایت بگم که من هیچوقت فال نمیگیرم. مثلا وقتی فالگیری یک جایی باشد ، همه میروند بهش میگویند که فالشان را بگیرد. اما من هیچوقت اینکار را نمی کنم. یک وقتی شمال بودیم فالگیری دیدم ، گفت بیا تا فالت را بگیرم ، گفتم وقتی خودم میدانم که زندگیام چی بوده ، چی شده و بعد از این هم چی میخواهد بشود که احتیاج به فال ندارم. گفت پس صورتت را نگاه کنم، یک چیزی بهت بگم. گفت شما زندگی ای گذرانده ای که وقتی به گذشتهات برمیگردی نگاه میکنی، فکر میکنی انگار از روی مویی رد شدی . اما این مو پاره نشده. با خودت تعجب میکنی . به خودت میگی که با این همه سختی چطور این مو پاره نشده اما این همه کار خدا بوده که صبر و تحمل و گذشت پیدا کردهام.
الان هم دیگر 64 سالم است و همینکه بچههایم سرو سامان گرفتهاند برایم کافی است. الحمدالله فکرشان را نمیکنم و خدا را شکر همگیشان با خانوادههایشان خوب و خوشاند، برای من خوب است توقع دیگری ندارم . آدم خوب نیست در زندگیاش توقع زیادی داشته باشد. شکرانه خدا را به جا میآورم که تا الان هم دارم روی پای خودم راه میروم. از خدا هم خواستهام که تا وقتی زندهام روی پای خودم باشم و عقلم سرجایش باشد.
روحی: زمان جوانی تان چه آرزوهایی داشتهاید، یادتان میآید؟
خانم حشمت فیروزفر : همه آرزو دارند و من هم آرزوهایی داشتهام. بله من هم یک وقتهایی فکر میکنم که ای کاش آن موقع پدر و مادری داشتم که مرا زود شوهر نمیدادند و اجازه میدادند که درس بخوانم. من خودم دختر داشتم اما گذاشتم درسش را ادامه بدهد . خانه شوهرش که بود ، بهش گفتم باید درسات را ادامه بدهی ، باید گواهی رانندگی بگیری. حالا خودش علاقه به درس نداشت. زن باید بتواند در زندگی به آرزوهایش برسد. الان هم دخترم ، برای دخترش همینطور مادری میکند و کمک میکند که به آرزوهایش برسد . من دوست داشتم که سواد دار بودم. حداقلش این بود که شبهایی که خوابم نمیبرد، مینشستم برای خودم کتاب میخواندم . اما اینقدر همیشه زندگی ام شلوغ بود و سرم به بچهداری و گرفتاری گرم بود که با اینکه آن زمان هم کلاس برای بیسوادان بود اما فرصت رفتنش را نداشتم. تا کلاس پنجم خوانده بودم، اما دیگر فرصت نداشتم که ادامه تحصیل بدهم. چون باید کار میکردم. هر زنی دوست دارد آرزویی داشته باشد . ولی خب الان دیگر آرزویی جز سلامتی بچههایم ندارم. مکهام را رفتهام ، سوریهام را رفتهام . یک کربلا نرفتهام که انشاءالله تا عمرم به دنیا باشد یک روزی به آنجا هم بروم.
دخترم و این نوههایم هر جا بخواهند بروند ، هیچوقت بدون من نمیروند. همیشه مرا هم با خودشان میبرند. البته دلم میخواست یک خانه از خودم داشتم و یک حقوقی برای خودم داشتم که دیگر قسمت نبود...
وقتی رفته بودم سرکار که دختر برادرم گوشش صدا کند ، او آن کار را برای من درست کرده بود که مهد کودک خصوصی بود و خانمهایی که میرفتند سرکار بچههایشان را در آنجا میگذاشتند. همه جوره این دختر برادرم خدا الهی عمرش بدهد الان در آمریکا زندگی میکند، به من میرسید. وقتی این داماد در زندگیمان پیدا شد، دیگر نگذاشت که من سختی بکشم و کار کنم . و حتا دیگر نرفتم که حقوقم را بگیرم . یک خانمی آنجا بود به نام (...) که به مهد کودک گفتم پول مرا بدهید به ایشان.
روحی : لطفا حالا از بهترین خاطراتتان بگوئید.
خانم حشمت فیروزفر: دیگر من از آنموقع به بعد همیشه خاطرات خوب داشتهام. دخترم شوهر کرد، خاطره خوب من است. زندگی خوبی پیدا کرد، خاطره خوب من است. صاحب فرزندانی به این خوبی شد، باز هم خاطره خوب من است. پسرانم هرکدام که ازدواج کردند، باز هم خاطرات خوب زندگی من است . صاحب فرزندان سالم و خوبی شده اند که باز هر کدامشان خاطرات خوب منند . داماد خوب ، عروسهای خوب، خاطرات خوبند . نوه بزرگم ازدواج کرد، خاطره خوب من است. که راستش دیگر آن بهتر از همه خاطرات خوب من است. همسر خوبی نصیبش شد، که باز خاطره خوب من است. دیدن عروسی نوه ام برای من خیلی مهم است . نوهای که آنطور خودم بزرگش کرده بودم. وقتی شب عروسی آمدند نوهام را ببرند، همه مردم ایستاده بودند از خانواده عروس گرفته تا بقیه فامیل و آشنا که یک دفعه دیدیم نوهام (که داماد شده بود) ماشیناش را نگه داشت . من آمدم جلو که از زیر آئینه قرآن ردشان کنم که یکمرتبه دستهای مرا گرفت و شروع کرد به بوسیدن و گریه کردن . می گفت حشمت جان تو با این دستهایت خیلی برای من زحمت کشیدهای . گفتم مادر خوش حلالت ، میروی پی زندگیات ، خوشحال باش.... بعداً کسانی که آنجا ایستاده بودند به همسر نوهام گفتند ما دیده بودیم که دختر از خانه پدر و مادرش میرود گریه میکند ، تو گریه نمیکردی ، داماد داشت گریه میکرد. خلاصه همان شب وقتی نوهام رفت خانه خودش از آنجا به دخترم زنگ زد که مامان من یادم رفت دست شما را ببوسم. من میخواهم برگردم تا دست شما را هم ببوسم. دیگه ما کلی خندیدیم گفتیم برنگردی ها ! خوب نیست امشب برگردی اینجا، فردا بیا دست مادرت را ببوس...
یعنی همه اینها خاطرات خوب و خوش زندگی منند. که الحمدالله بچههامون به خوبی از خانه ما رفتند . هم پسران خود من و هم نوه بزرگم . این ها همه خاطرات خوب زندگی من است . سال اولی که مکه میخواستم بروم خاطرات خوبی برای من بود. با خانمهای خوبی آنجا دوست شدم .
روحی: آیا میخواهید درباره دوران دبستانتان کمی صحبت کنید. چیزی هست که بخواهید تعریف کنید؟
خانم حشمت فیروز فر: ای وای آره مادر خوب یادم است . من وقتی مدرسه میرفتم. خانهمان قاسم آباد تهران نو بود . مدرسه ما، ایستگاه دفتر بود. خب من آنموقع با برادرم اینا زندگی می کردم. موهایم خیلی بلند بود . هیچوقت نه لباس ورزش داشتم و نه نقاشی . اما اینقدر زبل بودم . برادرم که کاردستیاش را تمام میکردم من کاردستی او را میگرفتم و نشان میدادم. ورزشش که تمام میشد، لباس ورزشی او را میگرفتم و میرفتم ورزش میکردم. خیلی زبل بودم. حتا یک وقتهایی که میخواستم سوار اتوبوس بشوم برای اینکه پول اتوبوس ندهم، لابلای مردم خودم را قایم میکردم تا سوار اتوبوس بشوم و زود به مدرسه برسم.
آن زمانها مد شده بود که دختران جوان موهای جلوی سرشان را کنار گوششان را حلقه میکردند، من قند توی دهنم میجویدم و مثل چسب میکردم بعد مثل همان دخترها حلقههای بزرگی از موهایم درست میکردم و با آن میچسباندم کنار گوشهایم . یک دفعه همینطور که میآمدم خانه، برادر بزرگم که آن زمان با او زندگی میکردیم، متوجه موهایم شد و آمد و گفت : چرا موهایت را اینطوری کردی؟ گفتم مد است و همه دخترها اینطور درست میکنند. زد توی گوشم و گفت اگر یکبار دیگر ببینم که موهاتو اینطوری درست کردهای، میدهم موهایت را از ته بتراشند. موهایم خیلی بلند بود. هر وقت هم مادر خدابیامرزم میگفت پاشو موهایت را شانه کن، میفهمیدم که قرار است برایم خواستگار بیآید. با همة بچگیام میفهمیدم و میگفتم نمیخواهم دست به موهایم بزنی...
اینها همه خاطرات دوران بچهگیام بود. آنموقع مدرسهها دو نوبته بود. صبح میرفتیم، ساعت 12 برمیگشتیم. بعد هم دوباره ساعت دو میرفتیم و ساعت 4 برمیگشتیم. مثل حالا یکسره نبود. همیشه هم توی مدرسه خیلی شیطان بودم و مدرسه مادر و برادرم را میخواستند و چغولیام را میکردند. میگفتند که خیلی شیطانی میکند و بچههای دیگر را هم همراه خودش میکند. برادرم هم پادرمیانی میکرد تا مدرسه از شیطنتهایم بگذرد . همینجوری که من اذیت میکردم و در مدرسه شیطانی میکردم، پسر کوچکم (...) هم اینجوری شد و همه اش مدرسهاش از من میخواست که بروم و چغولیاش را بهم میکردند. برای همین یاد دوران مدرسه خودم میافتادم. او هم شیطانیاش به خودم رفته بود. دختر و پسر بزرگم نه، ولی این یکی مثل خودم شده بود. خلاصه هر وقت مدرسه مرا میخواست یاد برادر خودم میافتادم و میفهمیدم که چقدر هر بار جلوی معلم و ناظم از دست شیطنتهای من خجالت میکشیده. البته پسرم کار بدی نمیکرد. مثل همه بچهها شیطانتهای بچهمدرسهای ها را داشت یا مثلا موهایش را بلند میکرد، بهش میگفتند موهایت را کوتاه کن و او نمیکرد. که برای همین هم مثل خودم بود...
روحی: آیا آنزمانها اصلا محلی برای تفریح بود؟ اگر مردم میخواستند تفریح کنند چه کار میکردند و کجاها میرفتند؟ مثلا با مادر خدا بیامرزتان، برای تفریح چه کار میکردید. او هم خدابیامرز زود شوهرش شماها را برای تفریح کجا میبردند؟
خانم حشمت فیروزفر: بله مادر من هم خیلی زود شوهرش را از دست داد. پدرم 51 سالش بود که فوت کرد. آنزمانها که جایی برای تفریح نبود و مادر من هم که اصلا اهل گردش و تفریح نبود. من و برادرم فقط میرفتیم مدرسه و برمیگشتیم. پولهایمان را جمع میکردیم و آنقدر التماس عزیزم (مادرم) میکردیم که ما را ببرد سینما. با پول جیبی خودمان میرفتیم سینما.
روحی : پس آنزمانها سینما بود؟
خانم حشمت فیروزفر: بله ، آنزمانها سینما بود . پارک بود. باغ وحش بود. میدان فوزیه که همین امام حسین امروز است آنزمانها وسطش سبز بود و مردم میرفتند آنجا. سینما بود ولی اینطوری نبود که سانس داشته باشد. به محض اینکه بلیط میخریدیم میرفتیم داخل سینما. اما نه گرونی بود و نه اینهمه شلوغی.... هم سینماها خلوت بود و هم پارکها اینطور شلوغ نبود. حالا اینطور همه جا شلوغ شده. آنزمانها همین میدان امام حسین که آن موقع اسمش میدان فوزیه بود وسطش چند تا فواره داشت، که یک وقتهایی مردم فقط برای دیدن این فوارهها میرفتند آنجا . میایستادند دورش و با تعجب به بالا رفتن آب نگاه میکردند . تفریح مردم همین دیدن فوارهها بود. آدم میتواند با زمان حالا مقایسه کند . مثلا ما وقتی رفتیم دبی و رقص آب رو دیدیم که با موسیقی آب به حرکت درمیآمد، خیلی برایمان تماشایی بود . زمان را ببین که حالا با رقص آب ، آدم تفریح میکند و آنزمان مردم از دیدن فواره تفریح میکردند. و خیلی برایشان تازگی داشت که مثلا این آب از زمین میرود بالا. دست میزدند ، خوشحالی میکردند....
روحی: یادتان میآید با عزیز جان چه فیلمهایی در سینما میدیدید؟ مرد همراهتان نبود مشکلی برایتان پیش نمیآمد؟
خانم حشمت فیروزفر: فیلمهای هندی را خیلی دوست داشتیم. من و برادر کوچکم و عزیز برای تماشای فیلهمای هندی خیلی ذوق میکردیم . با اینکه برادرم کوچک بود، اما نه هیچ مشکلی برایمان پیش نمیآمد. امنیت بود. وسط فیلمها آنتراکت بود و ساندویچی میآمد. آنموقع لیمونات بود. و مردم میخریدند. تخمه بسته بندی شده میآوردند و میفروختند. آنموقع سینماها اینطوری بود. وسط فیلمها که آنتراکت بود مردم بچههای کوچکشان را به دستشویی میبردند و خلاصه خیلی با الان فرق داشت.
روحی: تآتر چی؟ آنموقع تآتر هم بود؟ کجا بود ؟
خانم حشمت فیروز فر: بله ، تآتر هم بود. ولی وقتی بچه بودیم ما تآتر نمیرفتیم . آنقدر نرفتیم تا اینکه من شوهر کرده بودم. آنزمان بود که تآتر رفتم. محلش هم مخبرالدوله بود . یادم است وقتی رفتم ، خیلی خوشم آمده بود. برایم از سینما خیلی جالبتر بود و بیشتر خوشم آمده بود. یادم است تآتری که میرفتیم«خیمه شب بازی» ها و «سیاه بازی» بود.
روحی : فیلمها بیشتر هندی بود یا ایرانی هم بود؟
خانم حشمت فیروز فر: هم هندی بود و هم ایرانی. «خارجی» آنموقع خیلی کم بود. آنموقع بیشتر فیلمها ایرانی بود. مثلا یک فیلم هندی بود به اسم «نرگس» که 5 ماه میگذاشتند باشد و خیلی از مردم چند بار فیلم را دیدند. مثل حالا نبود که زود فیلمها را بردارند. مردم به سینما خیلی علاقه داشتند . خوب یادم است وقتی فیلم «سنگام» را گذاشتند و ویجینتیمالا در آن بازی میکرد، و من هم دیگر شوهر داشتم با برادرم که از من بزرگتر بود و خانمش (...)، تابستان چند روز برای ییلاق رفته بودیم «میگون» دو تا اتاق اجاره کرده بودیم. از آنجا، من و همسرش بچههایمان را که کوچک بودند برداشتیم و آمدیم تهران سینما، فیلم سنگام را دیدیم و بعد هم دوباره برگشتیم میگون. اینقدر سینما دوست داشتیم.
روحی : فرمودید که تابستانها برای ییلاق میرفتید میگون. آیا میشود بگویید محلات ییلاقی که آنزمان تهرونیها میرفتند دیگر کجاها بود؟ و نیز بفرمائید که معمولا چه مدت در آنجا میماندید؟
خانم حشمت فیروزفر: مثلا ما زمانهایی که میرفتیم 15 روزه قصد میکردیم. دو تا اتاق کرایه میکردیم و با یکی از برادرها و خانم و دختر کوچکشان میرفتیم . دو تا خانواده میشدیم. در این مدت هم، مردهای ما روزها برمیگشتند تهرون که بروند سرکارهایشان و غروبها هم برمیگشتند پیش زن و بچههایشان. خیلی خوش میگذشت. هوای خیلی خوبی بود. آن موقع ییلاق خیلی طرفدار داشت. مردم به میگون میرفتند، اوشون فشم میرفتند. مثل حالا که بیشتر مردم میروند شمال. مادر من مال افچه بود. آنموقع ما افچه زیاد میرفتیم. افچه بالای لواسان است. پدرو پدر بزرگم تهرونی بودند و فکر کنم در محله شاهپور و منیریه به دنیا آمده بودند و زندگی کرده بودند. مادرم خودش در تهرون به دنیا آمده بود ولی فامیلهایش اهل افچه بودند. زن برادربزرگم (...) هم اصلاً اهل «افچه» بود. (ناحیه ای در لواسان). تابستانها وقتی ما بچه بودیم و میرفتیم آنجا ، برادرم اینها پای رودخانه چادر می زدند. اما روز که می شد با مادرم به وسیله الاغ می رفتیم پیش آنها. به اصطلاح ما رو دعوت می کردند. ظهرها پای رودخانه آش می خوردیم. خیلی خوب بود. اما الان همه دیگر ساختمان شده . آن موقع صفای دیگری داشت. همه پای رودخانه چادر می زدند و برای بچه ها هم همانجا به درختها تاب می بستند . مردم وقتی می رفتند این جور جاها با طبیعت زندگی می کردند [...] یادم است تابستانها گلاب دره هم می رفتیم. اما آن موقع دیگر شوهر کرده بودم با شوهرم می رفتیم و خوب خاطرم است که آنقدر هوا خنک می شد که شبها توی پشه بند با پتو می نشستیم.
اینهایی که می گویم مال تابستانهاست ، زمستان اما همه توی خانه خودشان بودند. آن موقع ها که رادیاتور و این وسایل نبود. کرسی می گذاشتیم. بعد هم که با وسیله های نفتی خودمون رو گرم می کردیم . چراغ علاءالدین و بخاری های نفتی بود.
روحی : شبهای چله ، چهار شنبه سوری ها چه می کردید؟
خانم حشمت فیروزفر: متولد 1325 زادة شهر تهران ، خیابان عین الدوله ،کوچه روحی هستم که تا سن 8 و 9 سالگی در آنجا زندگی میکردیم و الان اسمش شده خیابان ایران. آنقدر یادم است که من و برادر کوچکم در این محله به دنیا آمدیم . و بقیه خواهر و برادرانم زاده سه راه امین حضور هستند. هنوز هم با بعضی از دوستانمان که در همان محله زندگی میکردند ارتباط داریم . البته یکی شان به رحمت خدا رفته . و هر وقت همدیگر را میبینیم از خاطراتمان تعریف میکنیم. یادم است در خانهای که زندگی میکردیم، حیاط خیلی قشنگی داشت که وسطش هم حوض آبی داشت و ما تابستانها ظهرها میرفتیم در آن آبتنی و بازی میکردیم. خانه شخصی بود که فقط برادر بزرگمان که ازدواج کرده بود با ما در آن زندگی میکرد.که چندین و چند سال تا وقتی هم که بچه دار شده بودند با ما زندگی کردند و خواهر بزرگمان هم که شوهر کرده بود، رفته بود.
بعد که پدرم فوت کرد ،دیگر از آن محل و آن خانه جا به جا شدیم . خانه را فروختند و برادرم هم از ما جدا شد. تا بعد بقیه برادرانم یکی یکی زن گرفتند و رفتند و خواهر بزرگترم هم شوهر کرد و رفت . و از آن خانواده فقط من و برادر کوچکم و مادرم ماندیم. 7 ، 8 سالم بود که پدرم فوت کرد. فکر کنم کلاس اول بودم. آن موقع برادر کوچکم هنوز مدرسه نمیرفت و من تازه مدرسه را شروع کرده بودم.
روحی: شما چند کلاس درس خواندید؟
خانم حشمت فیروزفر: من 5 کلاس درس خواندم . برای کلاس ششم اسم نویسی هم کردم اما شوهرم دادند. آنوقتها نمیگذاشتند که دخترها زیاد درس بخوانند. تازه وارد 15 سالگی شده بودم که شوهرم دادند.
روحی: همسرتان چند سالش بود؟
خانم ح فیروزفر: شوهرم 18 سالش بود.
روحی: چه طوری با هم آشنا شده بودید؟
خانم ح فیروزفر: به توسط دخترعمه زن برادرم که با خواهر شوهرم در یک خانه زندگی میکردند وصلت ما صورت گرفت. من را دیدند و آمدند خواستگاریام . آنزمان عقلم نمیرسید که اینها آمدهاند خواستگاری... روز خواستگاری، مادرم و زن برادرم به من میگفتند برو داماد رو ببین، نگاهش کن . اما من نگاهش نکردم . زمانی به صورت شوهرم نگاه کردم که سر عقد توی آئینه دیدیدمش. آن روز خواستگاری یادم است که با مادرش اینها که آمده بودند، من چادر نماز سرم بود و آمدم که از توی اتاقی که اینها نشسته بودند به اتاق دیگر بروم، مادرم گفته بود که نگاهش کنم ولی اینکار را نکردم. آنروزها رسم نبود که دختر و پسر بشینند و حرف بزنند.
روحی: آن زمان ساکن کدام محله بودید؟ آیا با شوهرتان در یک محل زندگی میکردید؟
خانم ح فیروزفر: آنموقع ما آمده بودیم با برادرم در قاسم آبادِ تهران نو زندگی میکردیم . و خانواده شوهرم ساکن میدان شاه بودند. و بعد از ازدواج مرا از قاسم آباد بردند بازارچه نایب السلطنه. و همانجا هم خدا اولین فرزندم (دخترم) را به من داد. که در بیمارستان خیابان کاخ (نامش را الان به یاد ندارم) زایمان کردم . زندگیام با شوهرم 3 سال بیشتر دوام نداشت. بچهام کوچک بود که از همسرم طلاق گرفتم.
روحی: بعد از طلاق کجا و چطور زندگی کردید؟
خانم ح فیروزفر: من آنموقع با دخترم که یک سال و نیم ، دوسال بیشتر نداشت، آمدم منزل برادرم. بعد از مدتی هم پسرداییام (که از اول مرا میخواست) آمد خواستگاری ام و من دوباره ازدواج کردم و چند سال هم در همان محله قاسم آباد تهران نو زندگی کردیم. در آنجا هم خدا فرزند دومم (پسر بزرگم) را به من داد. بعد هم چند سال رفتیم پل سفید (یکی از شهرهای شمال کشور، بالای فیروز کوه) زندگی کردیم. و فرزند سومم (پسر کوچکم) هم در آنجا به دنیا آمد. کار شوهرم در آنجا در اداره جنگل بانی بود که بعد از مدتی دوباره برگشتیم به تهران....تا اینکه شوهرم در اثر حادثهای فوت کرد ، اوائل برادرم به من و فرزندانم رسیدگی کرد . ولی بعد دیگر خودم روی پای خودم ایستادم و با سه فرزندم مستقل زندگی کردیم . در آنموقع من شروع کردم به کار کردن . در یک مهد کودک که دختر یکی از برادرانم برایم پیدا کرده بودم مشغول به کار شدم. و زندگی خودم و فرزندانم را اداره کردم. تا اینکه بچهها بزرگ شدند و دخترم را شوهر دادم ، پسرم بزرگ شد ، همه میگفتند شوهر کنم . خواستگارهای خیلی خوبی برایم پیدا شد . آن موقع من 42 سالم بود. اما به خاطر بچههایم دیگر ازدواج نکردم. دلم نمیآمد که بچههایم را ول کنم. وقتی دخترم شوهر کرد، دامادم ما را زیر بال و پر خودش گرفت و آن موقع پسرهایم کوچک بودند. دامادم هیچ چیزی در زندگی برای ما کم نگذاشت. خواستگار خیلی خوبی هم برایم پیدا شد که خیلی هم ثروتمند بود و هم دخترم و هم خواهرم میگفتند که آدم خوبی است و خوب است که با او ازدواج کنم . او حتا میگفت خانه به نامت میکنم و دو پسرم را به خارج میفرستد. شب که میخواستیم بخوابیم به پسر بزرگم که آنزمان هنوز سنی نداشت، 14، 15 سالش بود مطلب را گفتم. وقتی حرفهامو شنید، شروع کرد به گریه کردن و گفت اگر بخواهی شوهر کنی من خودم را میکشم. پسر کوچکترم هم که خیلی شوخ بود ، با همان حال شوخ خودش به من فهماند که از حرفم خوشش نیامده. من هم وقتی دیدم بچههایم راضی نیستند، بغلشان کردم و گفتم خاطرتان جمع، من هیچوقت شوهر نمیکنم.
بلاخره دیگر خدا را شکر تا الان زندگیمان را کردهایم. و الان بعضی وقتها که با پسر بزرگترم که خودش الان صاحب دو فرزند است، میشینیم به صحبت کردن، میگوید مامان من خیلی اشتباه کردم . آن موقع عقلم نمیرسید. اما حالا که خودم خانواده تشکیل دادهام، به خودم میگویم چرا نگذاشتم مادرم برود پی زندگیاش. دیگر روزگار گذشت و دخترم که صاحب فرزند شد، به بچههای او انس گرفتم و فرزندان او به من انس گرفتند. دیگر هیچ جور ما نمیتوانستیم از هم جدا بشویم. اگر حتا به شوخی میگفتم که میخواهم بروم، نوهی بزرگم که آن موقع دو سه سالش بود میدوید میرفت رختهاشو جمع میکرد میآورد میگفت باید با هم برویم.
بعد هم که خدا (نوه سوم دختریام را به ما داده بود) ما شهید عراقی زندگی میکردیم، صاحبخانه ام روزی دامادم را صدا زده بود و گفته بود که اگر اجازه بدهید ، یک خواستگاری پیدا شده که بازاری است و میخواهد برای مادر خانمتان بیآید. حالا دیگر آن موقع 50 سالم شده بود، خلاصه دامادم گفته بود ، حرفی ندارم اگر خواستگار می خواهد بیآید مسئلهای نیست . اما مادر خانم من تنها نیستند. من هستم، خانمم هست، سه تا بچههای من هستند ، دوتا پسرهای خودش هستند ، حالا اگر این آقا قبول میکند ، بفرمایند تشریف بیاورند . یعنی ما از هم دیگر نمیتوانیم جدا شویم. ما اگر این خانم نباشد، زندگی نمیتوانیم بکنیم. و الان هم ناراضی نیستم. بلاخره زندگیها گذشت و همینی که تن بچههایم سالم است برای من خوب است.
البته دلم میخواست از خودم خانه و حقوقی داشتم. مثل خیلی از خانمها که از خودشان خانه دارند و حقوقی . آن موقع بچههایم میآمدند پیشم میماندند ، عروسهایم میآمدند پیشم میماندند اینجوری خیلی بهتر بودم اما خب خدا نخواست . الان هم اصلا ناراضی نیستم. ممکن بود اینقدر خدا به من دارایی و این چیزها بدهد که از همه چیز بینیاز کند ، اما بچههایم آدم خلاف از آب درمیآمدند . یک وقت اگر میرفتم شوهر میکردم و سرم به زندگی خودم گرم میشد و خدای نکرده دو تا پسرهایم خلاف میشدند، چه!!!. من آنموقع دارایی را میخواستم چه کنم . همینکه الانه بچههای خوبی دارم، دخترم زندگی خوبی دارد و دو تا پسرهایم زندگی سالمی دارند، داماد و عروسهای خوبی دارم و نوههای سالم و تندرستی دارم ، خدا را هزار بار شکر میکنم. بچههایم نه اهل مشروباند، نه اهل سیگار و قمار و این حرفها....
بچه های من پا به پای من سختی کشیدند. نه اینکه همه سختیها را در زندگی من کشیده باشم. اما بچههایی نبودند که خدای نکرده قدرنشناس باشند و یا خلاف باشند. چه دخترم و چه پسرهایم همیشه قدر من را دانستهاند . الان چندین سال است دارم با دامادم زندگی میکنم اما یک بار نشده به من بیاحترامی کند. یک حرف زشت از دهانش نشنیدهام. یا پسرهایم همینطور . هیچوقت ناراحتی در زندگیشان ندیدهام . خدا را شکر هیچوقت نشده که همسرانشان بیاحترامی به من کرده باشند یا کوچکترین گلهای از شوهرانشان به من بکنند. عروس کوچکم که اسمش (...) است، روزی سه دفعه بهم زنگ میزند و کلمه آخرش این است که «مامان ، خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم» . خدا را شکر همین برای من بس است.
حالا اگر شوهر کرده بودم اما بچههایم اینطور در زندگیشان راضی نبودند، خب من چطور میتوانستم خوشبخت باشم. یا خدای نکرده اگر داماد و عروسهایم از من ناراضی بودند، آنوقت چه!؟ پس همینکه خانوادهام مشکلی ندارند و با هم به خوبی زندگی میکنیم برای من از هر چیزی مهمتر است. رابطهمان آنقدر خوب است که مرا به مادر زنی یا مادر شوهری اصلا قبول ندارند. هیچوقت در زندگی شان دخالت نکردهام. مخصوصا در مورد عروسهایم حتا اگر حق با بچههایم باشد، همیشه طرف عروسهایم را گرفتهام. هیچوقت نگذاشته ام فکر کنند که برایشان مادر شوهری میکنم. منم خودم یک زن هستم. بچة من هم یک دختر است. اگر بخواهم پشتیبانی پسرهای خودم را بکنم و دختر مردم را ناراحت بکنم، زندگی بچة خودم خراب میشود. پس من باید از «دختر مردم» طرفداری کنم. که بگوید مادرشوهر ما هیچوقت نشده که پشتیبانی بچة خودش را بکند. اگر هم حق با بچهاش بوده، همیشه طرفداری ما را کرده است. بچههایم هم خوبند. خدا را شکر . بالاخره زندگی ما هم سختی داشته مثل خیلی از زندگیهای دیگر که گذشته است.
حالا برایت بگم که من هیچوقت فال نمیگیرم. مثلا وقتی فالگیری یک جایی باشد ، همه میروند بهش میگویند که فالشان را بگیرد. اما من هیچوقت اینکار را نمی کنم. یک وقتی شمال بودیم فالگیری دیدم ، گفت بیا تا فالت را بگیرم ، گفتم وقتی خودم میدانم که زندگیام چی بوده ، چی شده و بعد از این هم چی میخواهد بشود که احتیاج به فال ندارم. گفت پس صورتت را نگاه کنم، یک چیزی بهت بگم. گفت شما زندگی ای گذرانده ای که وقتی به گذشتهات برمیگردی نگاه میکنی، فکر میکنی انگار از روی مویی رد شدی . اما این مو پاره نشده. با خودت تعجب میکنی . به خودت میگی که با این همه سختی چطور این مو پاره نشده اما این همه کار خدا بوده که صبر و تحمل و گذشت پیدا کردهام.
الان هم دیگر 64 سالم است و همینکه بچههایم سرو سامان گرفتهاند برایم کافی است. الحمدالله فکرشان را نمیکنم و خدا را شکر همگیشان با خانوادههایشان خوب و خوشاند، برای من خوب است توقع دیگری ندارم . آدم خوب نیست در زندگیاش توقع زیادی داشته باشد. شکرانه خدا را به جا میآورم که تا الان هم دارم روی پای خودم راه میروم. از خدا هم خواستهام که تا وقتی زندهام روی پای خودم باشم و عقلم سرجایش باشد.
روحی: زمان جوانی تان چه آرزوهایی داشتهاید، یادتان میآید؟
خانم حشمت فیروزفر : همه آرزو دارند و من هم آرزوهایی داشتهام. بله من هم یک وقتهایی فکر میکنم که ای کاش آن موقع پدر و مادری داشتم که مرا زود شوهر نمیدادند و اجازه میدادند که درس بخوانم. من خودم دختر داشتم اما گذاشتم درسش را ادامه بدهد . خانه شوهرش که بود ، بهش گفتم باید درسات را ادامه بدهی ، باید گواهی رانندگی بگیری. حالا خودش علاقه به درس نداشت. زن باید بتواند در زندگی به آرزوهایش برسد. الان هم دخترم ، برای دخترش همینطور مادری میکند و کمک میکند که به آرزوهایش برسد . من دوست داشتم که سواد دار بودم. حداقلش این بود که شبهایی که خوابم نمیبرد، مینشستم برای خودم کتاب میخواندم . اما اینقدر همیشه زندگی ام شلوغ بود و سرم به بچهداری و گرفتاری گرم بود که با اینکه آن زمان هم کلاس برای بیسوادان بود اما فرصت رفتنش را نداشتم. تا کلاس پنجم خوانده بودم، اما دیگر فرصت نداشتم که ادامه تحصیل بدهم. چون باید کار میکردم. هر زنی دوست دارد آرزویی داشته باشد . ولی خب الان دیگر آرزویی جز سلامتی بچههایم ندارم. مکهام را رفتهام ، سوریهام را رفتهام . یک کربلا نرفتهام که انشاءالله تا عمرم به دنیا باشد یک روزی به آنجا هم بروم.
دخترم و این نوههایم هر جا بخواهند بروند ، هیچوقت بدون من نمیروند. همیشه مرا هم با خودشان میبرند. البته دلم میخواست یک خانه از خودم داشتم و یک حقوقی برای خودم داشتم که دیگر قسمت نبود...
وقتی رفته بودم سرکار که دختر برادرم گوشش صدا کند ، او آن کار را برای من درست کرده بود که مهد کودک خصوصی بود و خانمهایی که میرفتند سرکار بچههایشان را در آنجا میگذاشتند. همه جوره این دختر برادرم خدا الهی عمرش بدهد الان در آمریکا زندگی میکند، به من میرسید. وقتی این داماد در زندگیمان پیدا شد، دیگر نگذاشت که من سختی بکشم و کار کنم . و حتا دیگر نرفتم که حقوقم را بگیرم . یک خانمی آنجا بود به نام (...) که به مهد کودک گفتم پول مرا بدهید به ایشان.
روحی : لطفا حالا از بهترین خاطراتتان بگوئید.
خانم حشمت فیروزفر: دیگر من از آنموقع به بعد همیشه خاطرات خوب داشتهام. دخترم شوهر کرد، خاطره خوب من است. زندگی خوبی پیدا کرد، خاطره خوب من است. صاحب فرزندانی به این خوبی شد، باز هم خاطره خوب من است. پسرانم هرکدام که ازدواج کردند، باز هم خاطرات خوب زندگی من است . صاحب فرزندان سالم و خوبی شده اند که باز هر کدامشان خاطرات خوب منند . داماد خوب ، عروسهای خوب، خاطرات خوبند . نوه بزرگم ازدواج کرد، خاطره خوب من است. که راستش دیگر آن بهتر از همه خاطرات خوب من است. همسر خوبی نصیبش شد، که باز خاطره خوب من است. دیدن عروسی نوه ام برای من خیلی مهم است . نوهای که آنطور خودم بزرگش کرده بودم. وقتی شب عروسی آمدند نوهام را ببرند، همه مردم ایستاده بودند از خانواده عروس گرفته تا بقیه فامیل و آشنا که یک دفعه دیدیم نوهام (که داماد شده بود) ماشیناش را نگه داشت . من آمدم جلو که از زیر آئینه قرآن ردشان کنم که یکمرتبه دستهای مرا گرفت و شروع کرد به بوسیدن و گریه کردن . می گفت حشمت جان تو با این دستهایت خیلی برای من زحمت کشیدهای . گفتم مادر خوش حلالت ، میروی پی زندگیات ، خوشحال باش.... بعداً کسانی که آنجا ایستاده بودند به همسر نوهام گفتند ما دیده بودیم که دختر از خانه پدر و مادرش میرود گریه میکند ، تو گریه نمیکردی ، داماد داشت گریه میکرد. خلاصه همان شب وقتی نوهام رفت خانه خودش از آنجا به دخترم زنگ زد که مامان من یادم رفت دست شما را ببوسم. من میخواهم برگردم تا دست شما را هم ببوسم. دیگه ما کلی خندیدیم گفتیم برنگردی ها ! خوب نیست امشب برگردی اینجا، فردا بیا دست مادرت را ببوس...
یعنی همه اینها خاطرات خوب و خوش زندگی منند. که الحمدالله بچههامون به خوبی از خانه ما رفتند . هم پسران خود من و هم نوه بزرگم . این ها همه خاطرات خوب زندگی من است . سال اولی که مکه میخواستم بروم خاطرات خوبی برای من بود. با خانمهای خوبی آنجا دوست شدم .
روحی: آیا میخواهید درباره دوران دبستانتان کمی صحبت کنید. چیزی هست که بخواهید تعریف کنید؟
خانم حشمت فیروز فر: ای وای آره مادر خوب یادم است . من وقتی مدرسه میرفتم. خانهمان قاسم آباد تهران نو بود . مدرسه ما، ایستگاه دفتر بود. خب من آنموقع با برادرم اینا زندگی می کردم. موهایم خیلی بلند بود . هیچوقت نه لباس ورزش داشتم و نه نقاشی . اما اینقدر زبل بودم . برادرم که کاردستیاش را تمام میکردم من کاردستی او را میگرفتم و نشان میدادم. ورزشش که تمام میشد، لباس ورزشی او را میگرفتم و میرفتم ورزش میکردم. خیلی زبل بودم. حتا یک وقتهایی که میخواستم سوار اتوبوس بشوم برای اینکه پول اتوبوس ندهم، لابلای مردم خودم را قایم میکردم تا سوار اتوبوس بشوم و زود به مدرسه برسم.
آن زمانها مد شده بود که دختران جوان موهای جلوی سرشان را کنار گوششان را حلقه میکردند، من قند توی دهنم میجویدم و مثل چسب میکردم بعد مثل همان دخترها حلقههای بزرگی از موهایم درست میکردم و با آن میچسباندم کنار گوشهایم . یک دفعه همینطور که میآمدم خانه، برادر بزرگم که آن زمان با او زندگی میکردیم، متوجه موهایم شد و آمد و گفت : چرا موهایت را اینطوری کردی؟ گفتم مد است و همه دخترها اینطور درست میکنند. زد توی گوشم و گفت اگر یکبار دیگر ببینم که موهاتو اینطوری درست کردهای، میدهم موهایت را از ته بتراشند. موهایم خیلی بلند بود. هر وقت هم مادر خدابیامرزم میگفت پاشو موهایت را شانه کن، میفهمیدم که قرار است برایم خواستگار بیآید. با همة بچگیام میفهمیدم و میگفتم نمیخواهم دست به موهایم بزنی...
اینها همه خاطرات دوران بچهگیام بود. آنموقع مدرسهها دو نوبته بود. صبح میرفتیم، ساعت 12 برمیگشتیم. بعد هم دوباره ساعت دو میرفتیم و ساعت 4 برمیگشتیم. مثل حالا یکسره نبود. همیشه هم توی مدرسه خیلی شیطان بودم و مدرسه مادر و برادرم را میخواستند و چغولیام را میکردند. میگفتند که خیلی شیطانی میکند و بچههای دیگر را هم همراه خودش میکند. برادرم هم پادرمیانی میکرد تا مدرسه از شیطنتهایم بگذرد . همینجوری که من اذیت میکردم و در مدرسه شیطانی میکردم، پسر کوچکم (...) هم اینجوری شد و همه اش مدرسهاش از من میخواست که بروم و چغولیاش را بهم میکردند. برای همین یاد دوران مدرسه خودم میافتادم. او هم شیطانیاش به خودم رفته بود. دختر و پسر بزرگم نه، ولی این یکی مثل خودم شده بود. خلاصه هر وقت مدرسه مرا میخواست یاد برادر خودم میافتادم و میفهمیدم که چقدر هر بار جلوی معلم و ناظم از دست شیطنتهای من خجالت میکشیده. البته پسرم کار بدی نمیکرد. مثل همه بچهها شیطانتهای بچهمدرسهای ها را داشت یا مثلا موهایش را بلند میکرد، بهش میگفتند موهایت را کوتاه کن و او نمیکرد. که برای همین هم مثل خودم بود...
روحی: آیا آنزمانها اصلا محلی برای تفریح بود؟ اگر مردم میخواستند تفریح کنند چه کار میکردند و کجاها میرفتند؟ مثلا با مادر خدا بیامرزتان، برای تفریح چه کار میکردید. او هم خدابیامرز زود شوهرش شماها را برای تفریح کجا میبردند؟
خانم حشمت فیروزفر: بله مادر من هم خیلی زود شوهرش را از دست داد. پدرم 51 سالش بود که فوت کرد. آنزمانها که جایی برای تفریح نبود و مادر من هم که اصلا اهل گردش و تفریح نبود. من و برادرم فقط میرفتیم مدرسه و برمیگشتیم. پولهایمان را جمع میکردیم و آنقدر التماس عزیزم (مادرم) میکردیم که ما را ببرد سینما. با پول جیبی خودمان میرفتیم سینما.
روحی : پس آنزمانها سینما بود؟
خانم حشمت فیروزفر: بله ، آنزمانها سینما بود . پارک بود. باغ وحش بود. میدان فوزیه که همین امام حسین امروز است آنزمانها وسطش سبز بود و مردم میرفتند آنجا. سینما بود ولی اینطوری نبود که سانس داشته باشد. به محض اینکه بلیط میخریدیم میرفتیم داخل سینما. اما نه گرونی بود و نه اینهمه شلوغی.... هم سینماها خلوت بود و هم پارکها اینطور شلوغ نبود. حالا اینطور همه جا شلوغ شده. آنزمانها همین میدان امام حسین که آن موقع اسمش میدان فوزیه بود وسطش چند تا فواره داشت، که یک وقتهایی مردم فقط برای دیدن این فوارهها میرفتند آنجا . میایستادند دورش و با تعجب به بالا رفتن آب نگاه میکردند . تفریح مردم همین دیدن فوارهها بود. آدم میتواند با زمان حالا مقایسه کند . مثلا ما وقتی رفتیم دبی و رقص آب رو دیدیم که با موسیقی آب به حرکت درمیآمد، خیلی برایمان تماشایی بود . زمان را ببین که حالا با رقص آب ، آدم تفریح میکند و آنزمان مردم از دیدن فواره تفریح میکردند. و خیلی برایشان تازگی داشت که مثلا این آب از زمین میرود بالا. دست میزدند ، خوشحالی میکردند....
روحی: یادتان میآید با عزیز جان چه فیلمهایی در سینما میدیدید؟ مرد همراهتان نبود مشکلی برایتان پیش نمیآمد؟
خانم حشمت فیروزفر: فیلمهای هندی را خیلی دوست داشتیم. من و برادر کوچکم و عزیز برای تماشای فیلهمای هندی خیلی ذوق میکردیم . با اینکه برادرم کوچک بود، اما نه هیچ مشکلی برایمان پیش نمیآمد. امنیت بود. وسط فیلمها آنتراکت بود و ساندویچی میآمد. آنموقع لیمونات بود. و مردم میخریدند. تخمه بسته بندی شده میآوردند و میفروختند. آنموقع سینماها اینطوری بود. وسط فیلمها که آنتراکت بود مردم بچههای کوچکشان را به دستشویی میبردند و خلاصه خیلی با الان فرق داشت.
روحی: تآتر چی؟ آنموقع تآتر هم بود؟ کجا بود ؟
خانم حشمت فیروز فر: بله ، تآتر هم بود. ولی وقتی بچه بودیم ما تآتر نمیرفتیم . آنقدر نرفتیم تا اینکه من شوهر کرده بودم. آنزمان بود که تآتر رفتم. محلش هم مخبرالدوله بود . یادم است وقتی رفتم ، خیلی خوشم آمده بود. برایم از سینما خیلی جالبتر بود و بیشتر خوشم آمده بود. یادم است تآتری که میرفتیم«خیمه شب بازی» ها و «سیاه بازی» بود.
روحی : فیلمها بیشتر هندی بود یا ایرانی هم بود؟
خانم حشمت فیروز فر: هم هندی بود و هم ایرانی. «خارجی» آنموقع خیلی کم بود. آنموقع بیشتر فیلمها ایرانی بود. مثلا یک فیلم هندی بود به اسم «نرگس» که 5 ماه میگذاشتند باشد و خیلی از مردم چند بار فیلم را دیدند. مثل حالا نبود که زود فیلمها را بردارند. مردم به سینما خیلی علاقه داشتند . خوب یادم است وقتی فیلم «سنگام» را گذاشتند و ویجینتیمالا در آن بازی میکرد، و من هم دیگر شوهر داشتم با برادرم که از من بزرگتر بود و خانمش (...)، تابستان چند روز برای ییلاق رفته بودیم «میگون» دو تا اتاق اجاره کرده بودیم. از آنجا، من و همسرش بچههایمان را که کوچک بودند برداشتیم و آمدیم تهران سینما، فیلم سنگام را دیدیم و بعد هم دوباره برگشتیم میگون. اینقدر سینما دوست داشتیم.
روحی : فرمودید که تابستانها برای ییلاق میرفتید میگون. آیا میشود بگویید محلات ییلاقی که آنزمان تهرونیها میرفتند دیگر کجاها بود؟ و نیز بفرمائید که معمولا چه مدت در آنجا میماندید؟
خانم حشمت فیروزفر: مثلا ما زمانهایی که میرفتیم 15 روزه قصد میکردیم. دو تا اتاق کرایه میکردیم و با یکی از برادرها و خانم و دختر کوچکشان میرفتیم . دو تا خانواده میشدیم. در این مدت هم، مردهای ما روزها برمیگشتند تهرون که بروند سرکارهایشان و غروبها هم برمیگشتند پیش زن و بچههایشان. خیلی خوش میگذشت. هوای خیلی خوبی بود. آن موقع ییلاق خیلی طرفدار داشت. مردم به میگون میرفتند، اوشون فشم میرفتند. مثل حالا که بیشتر مردم میروند شمال. مادر من مال افچه بود. آنموقع ما افچه زیاد میرفتیم. افچه بالای لواسان است. پدرو پدر بزرگم تهرونی بودند و فکر کنم در محله شاهپور و منیریه به دنیا آمده بودند و زندگی کرده بودند. مادرم خودش در تهرون به دنیا آمده بود ولی فامیلهایش اهل افچه بودند. زن برادربزرگم (...) هم اصلاً اهل «افچه» بود. (ناحیه ای در لواسان). تابستانها وقتی ما بچه بودیم و میرفتیم آنجا ، برادرم اینها پای رودخانه چادر می زدند. اما روز که می شد با مادرم به وسیله الاغ می رفتیم پیش آنها. به اصطلاح ما رو دعوت می کردند. ظهرها پای رودخانه آش می خوردیم. خیلی خوب بود. اما الان همه دیگر ساختمان شده . آن موقع صفای دیگری داشت. همه پای رودخانه چادر می زدند و برای بچه ها هم همانجا به درختها تاب می بستند . مردم وقتی می رفتند این جور جاها با طبیعت زندگی می کردند [...] یادم است تابستانها گلاب دره هم می رفتیم. اما آن موقع دیگر شوهر کرده بودم با شوهرم می رفتیم و خوب خاطرم است که آنقدر هوا خنک می شد که شبها توی پشه بند با پتو می نشستیم.
اینهایی که می گویم مال تابستانهاست ، زمستان اما همه توی خانه خودشان بودند. آن موقع ها که رادیاتور و این وسایل نبود. کرسی می گذاشتیم. بعد هم که با وسیله های نفتی خودمون رو گرم می کردیم . چراغ علاءالدین و بخاری های نفتی بود.
روحی : شبهای چله ، چهار شنبه سوری ها چه می کردید؟
خانم حشمت فیروز فر: آه بساطی داشتیم که نگو! مثلا چهار شنبه سوری ها ، قاشق زنی داشتیم و یا ما دخترها نیت می کردیم و می رفتیم می ایستادیم سر مسیرهایی که مردم در آنجا زیاد رفت و آمد داشتند . مثلا یادم است که بچه بودم و می رفتم به این نیت می ایستادم که به نشانهی اینکه امسال قبول شوم یک کسی یک چیزخوب بگوید. پسرهای همسن و سال خودم و کمی بزرگتر خیلی بلا بودند ، می آمدند و اذیت می کردند و مثلا می گفتند که «بابا این یکی که امسال شوهر می کنه!». یا سیزده بدر وقتی سبزه گره می زدیم باز هم نیت می کردیم. مثل حالا ها این مراسم که اینطور سوت و کور نبود! آنزمان ها این مراسم مثل واجبات زندگی بود. ...
خوب یادم است که وقتی بچه بودم مادرم شبهای چله روی کرسی مجمع های بزرگ می گذاشت و رویش انار و میوه هایی که آنزمان بود و تنقلاتی که خودش خشک می کرد می گذاشت. یادم است که اگر کسی عروس داشت ، به خانه ی عروس «چله»ای می داد . شب چله برای مردم مهم بود. شبی بود که مردم بلندی شب را جشن می گرفتند. آلبالو خشکه و توت خشکه و اینها را همراه با تخمه ای که از میوه ها خشک کرده بودند، تف می دادند و می خوردند و با حرف و نقل های خوب و خوش ، و دور هم بودن، شب بلند را سر می کردند. یا اگر ماه رمضان بود ، تازه بعد از افطار می رفتند شب نشینی و نزدیکهای سحر بر می گشتند. مثل الان همه که اینطور گرفتار نبودند. الان یکسال به یکسال کسی فرصت ندارد کسی را ببیند. مثلا من الان یک ماه است برادرم را ندیده ام با اینکه هر دویمان توی تهرون زندگی می کنیم. فقط تلفنی وقت می کنیم با هم حرف بزنیم . ...
پدر من آنزمان خیلی ثروتمند بود. برای همین شبهای چله و این جور مراسمها خانه ما خیلی شلوغ می شد و از خیلی ها پذیرایی می کردیم . بعد پدرم مریض شد و سنی هم نداشت که فوت کرد. ...من قبل تر را یادم نمی آید چون خیلی بچه سال بودم ولی فامیل و مادرم تعریف می کردند که شب های چله یا چهار شنبه سوری همه تو خانه ما جمع می شدند.
روحی : گویا زمانهای قدیم ، در بین بعضی از خانواده هایی که جمعیت شان زیاد بوده و وضع مالی نسبتا بدی هم نداشتند، زنانی به نام «دایه» برای مراقبت از فرزندان کوچک با آنها زندگی می کردند. آیا زمانی که شما خردسال بودید ، دایه داشتید؟
خانم حشمت فیروزفر: بله . زنی به نام (... خانم) بود که عزیزم ( مادرم ) برایم تعریف می کرد که در یکی از اتاقهای خانهی بزرگمان در منیریه زندگی می کرده و از من مراقبت می کرده و مثل اینکه به او «مامان» هم می گفتم. و او هم به من می گفته «خانمی» که هنوز هم رویم مانده و بهم خانمی می گویند. خلاصه اینطور که عزیزم (مادرم) تعریف می کرد ، به غیر از اتاقی که به او داده بودند ، خرج زندگی اش را هم می دادند. خب می دانی این مال زمانی است که پدرم زنده بود و وضع مالی مان هم خیلی خوب بوده.
روحی : حشمت خانم بسیار عزیز خسته نباشید آیا در پایان صحبت خاصی دارید؟
خانم حشمت فیروز فر: بگذار آخر نوار یک شعر برایت یادگاری بخوانم . می گه : دنیا را گردیده ام ، بسیار خوبان دیده ام ، اما تو چیز دیگری «زهره » جان . یادگار زریِ خوب من...
آخر شهریور 1389