نقد و بررسی نمایشنامه «ایوانف» اثر آنتوان چخوف،
ترجمه سعید حمیدیان
نوشته
زهره روحی
«ایوانف»، که از نخستین نمایشنامههای آنتوان چخوف
(1860 ـ 1904) به شمار میرود، برخوردار از ایدههایی روانشناسانه است. گرچه
ماجرای داستان به نوعی درگیر مضامینی اخلاقی همچون «شرافتمندی و درستکاری» و یا «صداقت»، است،
اما در پیچیدگی حالتهای عاطفی همانگونه که چخوف نشان میدهد، ، هر آن امکان دارد،
به زهد، ریا و یا خودپسندی و نخوت آلوده شوند.
شخصیت های نمایشنامهی ایوانف، یا
به دلیل بیماری جسمی و یا مشکلات روانی و یا گرفتاریهای روزمرگی و کاسبکارانه، افسرده
حال و بینصیب از هوشِ خوب زندگی کردناند. به تدریج که با داستان مأنوس میشویم،
احساس میکنیم شاید قصد چخوف در گردآوری چنین چهرههایی بیانگر این مطلب باشد که از
نخوت، خودپسندی، حماقت و در نتیجه ابتذالِ دامنگیر آن، جز نابخردی نمیتوان
انتظار داشت. به بیانی غرقه بودن در خودخواهی یا بیهودگی، خصلت مشترک اکثر شخصیتهای
نمایشنامه است، حتا آن گروهی که خود را فرهیخته و دیگران را فرومایه میدانند! اما
نکته مهم این است که همه آنها به نوعی میکوشند خطاهای خود را تطهیر کنند و یا به
بیانی در صدد مشروعیت بخشیدن به آن چیزی هستند که «خطا و یا خطاکاری» پنداشته میشود.
ایوانف، مرد متأهل سی و هشت
سالهای است که ظاهراً به دلیل افسردگی اخیر خود، رفتارهایش از چارچوب هنجارهای
متعارف خارج شدهاند: او علناً با بیاعتنایی نسبت به همسر جوان اما به شدت بیمار
خود (مبتلا به سل) و رفت و آمدهایش به خانهی لیبیدف و مصاحبت با ساشا دختر جوان این
خانواده، عملا موضوع بدگویی ساکنان وراج شهر شده است. از سوی دیگر، از آنجا که
فردی اهل مطالعه است و آشنایی محدودی با ادبیات و فلسفه دارد، در تصور خویش با نگاهی
انتقادی، هذیانگوییهای آشفته خود را شبیه به هاملت میبیند: از قماش افرادی که
در عین نارضایتی از خود، تلقی و احساسی قهرمانانه از خویش دارند (ص 28).
شاید در بدو امر به نظر رسد
افشاء این امر از سوی ایوانف، دال بر شجاعتِ اخلاقی اوست، اما خیلی زود نخوت و خودشیفتگی
این افشاءگری ظاهر میشود. یعنی زمانی که توجهمان به آگاهی انتقادی ـ خصوصاً از
موضع بالا ـ وی نسبت به پس زدن نقش هاملت و
نقد تمسخرآمیز آن جلب میشود: دست یافتن به پریشانگویی و شجاعتِ هاملتی از طریق
نفی و تحقیرِ خودِ «نقش هاملت»....؛ بهرحال ایوانف علارغم وضعیت ترحم انگیزی که
دارد، حداقل نزد ساشا و یا لیبیدف که هر دو غافل از این پروسهاند، به مرتبهای
هاملتی راه مییابد؛ مرتبهای سلحشورانه که همواره خاص دلیران هذیانگو و یا
مقدسین مجنون بوده است.
به بیانی عمل هنجارشکنانهای که از دید ارزشهای هنجارین،
در بدو امر با وجودیکه از نقطهای هذیانی آغاز شده بود، در پایان به عرصهای تأملبرانگیز
و قابل احترام بدل میگردد. این روشِ روانپریشانه و اثر گذار بر افرادی مانند ساشا
(معشوقه جوان وی) و یا لیبیدف (پدر ساشا و در عین حال دوست خود ایوانف) که به
دفعات شاهد این ماجرا هستند، به جای رویگردانی، باعث حمایت بیشتر از او میشود. حمایتی
که ایوانف را بیشتر در خودپسندی بیمارگونه فرو میبرد. به طوری که علارغم اختلاف
سن و متأهل بودن، خود را برتر از تمام کسانی میبیند که میتوانند خواستگار ساشای
جوان باشند (صص 65 ـ 67).
اما این همهی ماجرا نیست زیرا ایوانف
به دلیل بیماری، با وجود نخوت و اعتماد به نفس، به شدت متزلزل، وحشت زده، و دردمند
است. (صص 23، 24 ، 93، 94، 95، ): کاملاً قابل ترحم؛ زیرا از عذاب جانکاهی در رنج است
که به نظر میرسد خاستگاه آن از سوی تمایلات پنهان خودآزاری اش میباشد. به واقع شاید
بتوان گفت داستان ایوانف، ماجرای هذیانگوییِ فرد نیمه هشیاری است که منبعِ لذت
مازوخیستی خود را در اعترافات هذیانآمیز میبیند. اعترافاتی درباره بیکفایتی،
خیانت و عدم وفای به عهد خویش؛ از اینرو عجیب نیست که برای نگهداشت چنین وضعیت
خفقانآوری، علارغم آگاهی انتقادی، (آگاه به غلط بودن رفتار خود با آنا)، به طرز
حیرتانگیزی همچنان به آن رفتار ادامه میدهد. وضعیتی که اگر با دقت بدان بنگریم،
متوجه دلیل آن خواهیم شد: اینکه دردمندیِ آنا، در اصل مهمترین منبعِ مازوخیستی و عذاب
اوست.
بهرحال اینطور که به نظر میرسد، حتا اگر علت اصلی
بیماری ایوانف را هم ندانیم، در موقعیت فعلی، گسیختگی رابطه عاشقانهاش با آنا، موتور
محرک درد و رنج اوست. از اینرو میتوان گفت، گرداب مازوخیستی او، تنها زمانی به
چرخه در میآید که «ناظر» بر رنج و درد آنا گردد. آخر مگر نه اینکه آناپترونا
همان زنی است که به گفتهی خود ایوانف او را روزی نه چندان دور، با عشقی پر شور میپرستید
و با وعده خوشبختی وادار به ازدواج با خود کرده بود. ازدواجی که برای آنا نه تنها
خوشبختی و شادی به بار نیاورد بلکه در عمل و در همان ابتدا موجب نابودی تکیهگاههای
عاطفیِ او شد، زیرا ازدواج با ایوانف مجبورش کرد تا به دین (یهودیت) و همچنین پدر
و مادر خود پشت کند.
بنابراین ایوانف در جغرافیای افسردگیِ خود، برای آنکه
بتواند به ارضای امیال مازوخیستی و دوزخی خویش دست یابد، میباید قبل از آن تن به
موقعیتی سادیسمی دهد. یعنی برای آفریدن حس گناهی که بتواند رنج و عذاب او را دامن
بزند، نخست میباید کسی را که لایق و شایستهی دوست داشتن است رنج و عذاب دهد. کسی
همچون آنا. نکتهای که مازوخیسم را در گروی سادیسم قرار میدهد.
و همانگونه که دیدیم برای ایوانف ایجاد موقعیتِ
سادیسمیِ «ناظر بودگی بر رنج و دردِ» آنا، مشروط به پشت کردن به آگاهی خود از پایداری
عشق آنا نسبت به او و همچنین بیاعتنایی به احساس نیاز عاطفی آنا است. تا بدین
طریق بتواند فضای روانی لازم برای ناهنجاریهایش را برسازد. یعنی به عوض ماندن با
آنای هنرمند و اهل ذوقی که روزهای آخر عمر خود را صرف تمرین دوئتی با دایی پیر
ایوانف میکند (آنهم با این امید و انگیزه که آنرا برای همسر خود اجرا کند)، هر
روز غروب مسیر خانهی لیبیدف را در پیش میگیرد. یعنی قصد خانهای را میکند که بر
خلاف تصور بدگویان و یا حتا آنای تحت رنج، فاقد هر گونه امکانی برای لذت فرد
نسبتاً فرهیختهای چون ایوانف است.
مطابق تصویر چخوف، فضای مسلط بر خانه لیبیدف، دلتنگی
و تیرگیِ توأم با ابتذال است. تصویرسازیِ چخوف این اندیشه را به ذهن القا میکند
که هرگز نمیتوان در خانه افراد نزولخوار لذت و شادمانی یافت. خانه لیبیدف که
تحت فرمان زینائیدا همسر لیبیدف اداره میشود به راستی غمبار و ملالآور است. حتا
به هنگام مهمانی و داشتن مهمان؛ گفتنی است که چخوف به طرز بسیار ماهرانهای به
ترسیم این سبک از زندگی در اواخر قرن نوزده در روسیه پرداخته است (پرده دوم).
بدین سان احساس میکنیم، ابتذال، سبکسری و دلتنگیِ
تیره و تاری که از آن جدایی ناپذیر است، همچون غشائی چرکین به خانه، اثاثیه و
روابط آدمهایی که در خانهی لیبیدف هر روزه جمع میشوند چسبیده است. و افسردگی ایوانف،
که او را هر غروب به این خانه میکشاند، در واقع او را به جزئی از پلشتی آن خانه و
روابطش تبدیل کرده است؛ مکانی که بیتردید، به دلیل نکبت دامنگیرِ آن، آمادگاهی
است برای لذتهای مازوخیستیِ ایوانف از عذابهایش....
بنابراین بیماری ایوانف، او را
به سمت رنج و عذاب سوق میدهد. جایی که از توانایی شاد بودن و لذت بردن از زندگی
محروم است. این بدین معنی است که در ناخودآگاهِ او، انتخابهایش، بیآنکه بداند یا
آگاه باشد به تصرف افسردگی درآمده است. بیماریای که به مثابه جنّی از عالم غیب
(اوضاع و احوال اجتماعی و یا ....!؟)، از قدرت او برای بیرون رفتن از گردابی که در
آن اسیر شده است، میکاهد و او را همچون جنزدگانِ قرون وسطا به هذیان وا میدارد.
و یا شاید همچون هاملت، او را به بلای افشاگری
دچار میسازد؛ البته افشای جنونآمیز خود....!
بهرحال بر اساس چنین خوانشی، مرگ آنا که نیمی به دلیل
بیماری و نیمی به دلیل غصه و رنج تنهایی بوده، به خودی خود، برای سرعت گرفتنِ جنون
غیر قابل کنترل ایوانف دلیل قانعکنندهای است. زیرا اکنون ساختار به شدت رشد
یافتهی بیماری ایوانف، به واسطهی مرگ آنا، وی را به چنان اندوختهای از رنج و
عذابِ ناشی از حس گناه رسانده است که ناخودآگاه، دیگر نیازی کارکردگرایانه به وجود
ساشا نمیبیند؛ و آیا این اندوختهی
مازوخیستی، همان چیزی نیست که برای ساشایی که از درک تغییر وضعیت درمانده است، به
طرز غمباری ایوانف را غیرقابل تحمل کرده است. به دلیل اهمیت این صحنه در نمایشنامه،
به اتفاق آنرا مرور میکنیم:
ساشا در روز عروسی خود درست قبل از رفتن به کلیسا در
حالیکه لباس سفید عروسی به تن دارد، در گفتگویی محرمانه با پدر خود لیبدف ـ که در
همه حال حامی او بوده است ـ پرده از راز دل برمیدارد:
"پاپا خودم هم حس
کردهام که یک چیزِ ناجوری هست... که آنطور که باید و شاید نیست، نه آنطور که
باید. کاش میدانستی چقدر احساس ستمدیدگی میکنم! تحمل ناپذیر! ... بیشتر از هر
موقعی میترسم! مثل این است که من او را درست نمیشناسم و هیچ وقت هم نخواهم شناخت" (ص
119).
به بیانی
ساشا تا زمانی میتوانست در کنار ایوانف احساس سعادت کند که آنا زنده بود. زیرا
همانگونه که گفته شد، برای ذهن و روان ایوانف که به تسخیر جنّ ِ افسردگی درآمده
است، آنا به دلیل شایستگیهایش فینفسه مبدل به منبع سلبی (بخوانیم منبع نیرومند و
پر قدرتی از انرژی مازوخیستی)ای شده بود که میتوانست چرخه دوزخی رنج و عذاب او
را به گردش درآورد.
باری، خانه لیبیدف در روز عروسی و قبل از رفتن به
کلیسا، آخرین صحنه نمایشنامه است. ایوانف با اقدام به خودکشی در همان خانه، فقط به
تردید ساشا، و یا دلنگرانیهای دوست پیرش لیبدف از بابت ازدواج دخترش با وی پایان
نمیدهد، بلکه همزمان به دلتنگیها، ابتذال و جنون مهار نشدنی بیماری خود، و
همچنین به بدگوییهای آشکار و پنهان ملامتگویان شهر نیز پایان میدهد. آنهم در
عین سرخوشی: گویی راه رهایی را یافته است. در صحنهی پایانی ساشا را در لباس سفید
عروسی در حال بگو مگو با دکتر لووف میبینیم. منظور پزشک جوان و خودستایی است که
درستکاری و شرافتمندی را فقط شایسته خود میداند و به همه کس خصوصاً ایوانف به
عنوان انسانهای نادرست و ریاکار مینگرد. انگیزه او برای آمدن به مراسم ازدواج فقط
برای این است تا با افشاءگریهایش ، ایوانف را در مقابل ساشا و خانوادهاش رسوا
سازد:
"ساشا (به دکتر
لووف): خوب فکرش را بکنید: خودتان را میشناسید یا نه؟ موجود احمق بیعاطفه! [دست
ایوانف را میگیرد] نیکلای، بیا از اینجا برویم! پدر بیا.
ایوانف: برویم ؟ کجا؟ یک لحظه صبر کن، من به همهی
این حرفها پایان میدهم! حس میکنم جوانی در من بیدار میشود. همان ایوانف دیرین
باز به حرف درآمده!" (ص 136)
هفت تیری از جیبش در میآورد، به کناری میرود و خود
را با تیر میزند.
اصفهان ـ آبان 1391
مشخصات کامل کتاب:
آنتوان چخوف، ایوانف، ترجمه سعید حمیدیان، نشر قطره
، چاپ سوم، 1388