۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

مصاحبه با آقای حسن اسفندیاری بختیاری، فروشنده‌ی میوه و سبزی‌ در خیابان خاقانی ـ اصفهان


تهیه و تنظیم : زهره روحی

ز. ر: لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.
فروشنده: حسن اسفندیاری، متولد 1333، در «بازفت» اطراف شهرکرد، بالاتر از روستای چمن گلی.

ز. ر: پدر پدربزرگ‌تان هم زاده‌ی بازفت بوده‌اند؟
اسفندیاری: بله پدر و پدر بزرگ و اجدادم همه اهل همانجا بوده‌اند.

ز. ر: شما عشایری بودید؟
اسفندیاری: بله. عشایر بودیم. پدر بزرگم متعلق به ایل عشایر بختیاری، طایفه‌ی «موری» بود.

ز. ر: چه شد که به اصفهان مهاجرت کردید؟
اسفندیاری: خب دیگر، زندگی نمی‌چرخید. از همه نظر؛ از نظر کار و بار. دیگر نشد. بچه‌ها بزرگ شده بودند، می‌خواستند درس بخوانند. آنجا مدرسه نبود. آمدیم شهر. اول کوچ کردیم رفتیم «مسجد سلیمان»، بعد هم آمدیم اصفهان.

ز. ر: از کدام نسل شروع به مهاجرت کردید؟ اول پدرتان مهاجرت کرد یا شما؟
اسفندیاری: نه! پدرم با دوستان و قوم و خویش همانجا ماندند، من خودم انقلاب که شد آمدم تو شهر.

ز. ر: آن موقع چند سالتون بود؟
اسفندیاری: 30 سالم بود.

ز. ر: سواد دارید؟
اسفندیاری: نه من مدرسه نرفته‌ام. آن زمان درس آنجا نبود. زندگی مشکل بود نمی توانستم درس بخوانم.

ز. ر: شغل‌تان در ابتدا چه بود؟
اسفندیاری: همین میوه فروشی . از همان اول که رفتم مسجد سلیمان، همین میوه فروشی شغلم بود.

ز. ر: چند وقت مسجد سلیمان زندگی کردید؟
اسفندیاری : ده سال مسجد سلیمان زندگی کردیم. بیست سال هم اینجا (اصفهان).

ز. ر:  آیا همیشه همین محل بوده‌اید؟
اسفندیاری: نه قبلاً محلهای دیگه‌ای بودم. محله‌های فروغی، بزرگ‌مهر و اینها. الانه، یک هفت ، هشت ده سالی می‌شه که اینجا هستم.

ز. ر: آیا این دکه‌ی کوچک را شما اجاره‌ کرده‌اید؟
اسفندیاری : بله اجاره می‌دهم. ماهی صد هزار تومان اجاره‌ام است.

ز.ر: از شهرداری اجاره کرده‌اید؟
اسفندیاری: نه ، زمین‌اش مال یک نفری است [خصوصی است]. و خدا برایش خوب بخواهد.

ز. ر: وضع درآمدتان چه طور است؟
اسفندیاری : نه والاخوب نیست، ناچارم که اینجا بیام. شغل دیگری که به من نمی‌دهند. چون سواد ندارم کاری بهم نمی‌دهند. اگر بخواهند کاری بدهند ، نگهبانی است که فایده‌ای ندارد.

ز.ر : چند فرزند دارید؟
اسفندیاری: چهار تا پسر داریم، سه تا دختر. بله خدا رو شکر تحصیل کرده‌اند.

ز. ر: چه کاره هستند؟
اسفندیاری: الان یکی‌شان پیمانکار است. یکی‌شان هم درس خوانده مهندس است، اما خب بیکار است. کاری ندارد. دخترهایم هم همه تحصیل‌کرده‌اند و یکی‌شان در استانداری کار می‌کنه. بقیه هم توی خونه هستند و کاری ندارند.

ز. ر: هیچکدام ازدواج نکرده‌اند؟
اسفندیاری: چرا ، یکی از دخترهایم شوهر کرده و یک نوه هم دارم.

ز. ر: خانم‌تان هم خانه‌دارند؟
اسفندیاری : بله ، خانه‌دارند و از فامیل خودمان است.
ز.ر: چه نسبتی با شما دارند؟
اسفندیاری : از طایفه‌ی خودمان است. مثلا پدرِ پدر ما با پدر پدر او خویش است.

ز. ر: مشتری‌های شما در اینجا همگی محلی‌اند.
اسفندیاری : هم محلی داریم که ارمنی و مسلمانند و هم گذری . همه جور مشتری داریم. وقتی جنس خوب و ارزان باشد، مشتری هم هست. مثلا [در فصل بهارـ 1391] موز را همه می‌دهند 3000 تومان من می‌دهم 2500 تومان. می‌گم بگذار به مردم بدهیم ببرند، برای بچه‌هام و اینا می خواهم کسی ازم ناراحت نباشه.

ز.ر: کجا زندگی می‌کنید؟
اسفندیاری : خیابان توحید، طرف سیچان.
ز. ر: آیا خانه از خودتان است؟
اسفندیاری : نه اجاره‌ای است. ماهی هشتصد و پنجاه هزار تومان اجاره می‌دهم. آ، به خدا. خانه ای ویلایی است. سخت است عیالواری نمی‌شود در آپارتمان زندگی کرد. عادت به زندگی در آپارتمان نداریم. دلم می‌گیره. الان چند ساله که آنجا زندگی می‌کنیم.

ز. ر: آیا هیچکدام از بچه‌ها کمک خرجتان هستند؟
اسفندیاری: آ، هستند. یکی‌شان از همه بزرگ‌تره کرایه‌ی منزل رو می‌دهد.

ز. ر: شغل‌اش چیست؟
اسفندیاری : مهندس است. ولی پیمانکاری دارد، خانه‌اش هم از ما جداست. یک بچه هم دارد.

ز.ر: آیا دوست دارید به زندگی در ایلات برگردید؟
اسفندیاری : نه! دیگر نمی‌شود. بیابون است. بچه‌ها امروزی هستند، زندگی در ایلات برایشان خیلی سخت است. خودم می‌توانم اما بچه‌هام نه!
ز. ر. آیا هیچوقت هم دلتان نخواسته برگردید؟ چنین مواقعی دلیلش چه بوده؟
اسفندیاری : خب آره، جایگاه‌ِ قدیمی‌مان است. دلم می‌خواهد بروم و برگردم. درآمدی هم برایم آنجا نیست. چه کار می‌توانم بکنم.....

ز. ر: آیا از اقوام‌تان هستند کسانی که هنوز در ایالات باشند؟
اسفندیاری : بله، بله، پسرعموها و خواهرام آنجا هستند. چادر نشین هستند . کوچ می‌کنند می‌آیند بازفت و می‌روند  خوزستان. گوسفند دارند. نمی‌توانند اینجاها زندگی کنند.
ز. ر: آیا همدیگر را می‌بینید؟
اسفندیاری: آ، بله، وقتی مراسم داشته باشیم.

ز. ر: لطفاً از مراسم‌های‌تان بگویید.
اسفندیاری : مراسم‌ها همه آنجا قدیمی‌اند. مثلا کسی که فوت کرده باشد، «فاتحه‌خوانی» است که همه پول می‌دهند ، کمک به [خانواده‌ی ] اویی می‌کنند که فوت کرده. عروسی ها همینطور. مردم پول جمع می‌کنند و به عروس و داماد می‌دهند. مردم آنجا ، وقتی دور هم در مراسم‌ها جمع می‌شوند، پول جمع می‌کنند، چون پولدار نیستند. فقط گوسفندی دارند و عشایری هستند و چادرنشین‌اند.
  
ز. ر: شما روزهای تعطیل هم کار می‌کنید؟
اسفندیاری: بله، درآمدی ندارد این کار.
ز. ر: تفریح و اوقات فراغت چی، ندارید؟
اسفندیاری: بچه‌ها، می‌رن ولی من خودم باید کار کنم. نمی‌شه زندگی سخت است. عیالواریم. آبرومندیم مهمان می‌آید و  این‌ها.....؛ نمی‌شه کار نکرد.

ز. ر: هیچوقت به سفر نمی‌روید؟
اسفندیاری : چرا، یک وقت‌هایی می‌روم خوزستان. اهواز و مسجد سلیمان دیدن برادرهایم. یک وقت‌هایی می‌روم سرشون می‌زنم.

ز. ر: آیا می‌خواهید خاطره‌ای برایمان تعریف کنید؟
اسفندیاری : آن زمان قدیم زندگی آنجا عشایری بود و مردم کوچ می‌کردند. می‌رفتند ییلاق و گرمسیر. زندگی سخت بود. اما الان زندگی خوب شده است. جاده‌ها آسفالت شده است. جالب با ماشین می‌روند و می‌آیند.
ز. ر: از شما برای انجام این مصاحبه ممنونم. موفق و تندرست باشید.

 اصفهان ـ خرداد 1391