«پیش گفتار» میشل فوکو؛ ترجمه نیکو سرخوش و افشین جهاندیده
"این کتاب به هیچرو کتابی تاریخی نیست. در گزینشی که در این کتاب میبینید، قاعدهای مهمتر از سلیقه و لذت من، هیجان، خنده، شگفتی، نوعی هراس یا احساسی دیگر در کار نیست و شاید به سختی بتوانم شدت آنرا اکنون که لحظهی نخستِ کشف سپری شده است، توجیه کنم. این کتاب گزیدهای است از زندگیها. [...] زندگیهایی مختصر که اتفاقی در کتابها و اسناد با آنها برخورد میکنیم. نمونههایی، ... متفاوت با نمونههایی که فرزانگان به هنگام خواندن گرد میآورند..."(ص 211).
همواره فوکو را «فیلسوف» و «مورخ» دانستهاند، اما اینک در مقاله حاضر او را به عنوان جامعهشناس به معنای اخص کلمه باز خواهیم شناخت: متخصص «ساختار قدرت» در روابط اجتماعیِ توطئهآمیز. پس با چنین نگاهی به تفسیرهای فوکو در خصوص مجموعة گردآوری شدهاش ـ که به راستی «متفاوت» از نمونههای مورد پسند فرزانگان است ـ نزدیک میشویم، و درمییابیم «متفاوت» بودنِ این نمونهها صرفاً از اینروست که هیچ اتکایی بر هنر، فلسفه و زیباشناختیِ به اصطلاح «طلایی» ندارند. نمونه های گردآوری شدة فوکو نه طلایی، بلکه «سیاه»اند؛ و همانگونه که میدانیم مطابق سلیقة متعارف، کسی «پلشتی»ها را گردآوری نمی کند. چرا که در ساختار اخلاقی ـ زیباشناختیِ معمول، عاری از عناصر متعالی و تصفیه شناسایی میشوند. از اینرو معمولاً به حیطة تحقیق و بررسی واگذار میشوند؛ همان قلمروی که سکونتگاه حرفهای دانشمندان علوم اجتماعی ـ انسانی است. آنهم نه همة آنها؛ بلکه فقط آن گروهی که همچون فوکو، در انگهای «بدنامی»، اثر و ارتباطی از قدرت یا آسیبشناسی میبینند. «قدرتی» که وی آنرا به اصطلاح نه در حوالیِ نقاط متمرکز نمادهای سیاسی (همان جایی که جوش و خروش نیروهای اجتماعیِ فعال و رقیب، مترصد ضربه فنی کردن حاکمیتِ سیاسیست)، بلکه در دورترین فاصله با آن جستجو میکند. در سطوح خُرد و بی اهمیت جامعه؛ جایی که به ظاهر در «سایه» و فارغ از قدرتِ سیاسی به سر میبرد، اما درست در همانجاست که فوکو آنرا عیان و آشکار میسازد: نَفَس به نَفَسِ «بدنامیها و بدکاری ها»؛ اما نه در روش مرسوم؛ فی المثل برای اینکه بگوییم، و نیز نشان دهیم که «بدکاریِ مطرودها، زادة سیاستِ بد است»؛ بلکه برای کنار زدن پرده ای که در پس آن، خشونتی مضاعف نسبت به آدمهای مطرود در کار است. جایی که علاوه بر پیاده کردنِ پنهانیِ «سیاستِ بد»، در لایهای پنهانیتر، «هویت مطرود» را نظام مند میکند. و این توانایی دیدن، همان موقعیتیست که فوکو را به قول خودش به "حس لذت، هیجان، خنده، شگفتی، هراس، و ... " در میآورد؛ آنهم صرفاً از اینرو که بدان طریق به امکان کشف و عیان کردنِ «قدرت پنهان شده در توصیفات گزارشگران تاریخی» (از هر نوع: گزارش ادارة پلیس، گزارش رئیس بیمارستان و یا ...،) میرسد. بنابراین، چنین کشفی نه فقط او را به واکنشی «جسمانی» (خنده و هیجان) بل به واکنشی ذهنی ـ متأملانه: افشاگری از سازوکار آن، (در مقام دانشمند علوم اجتماعی ـ انسانی) وامیدارد. و بالاخره حاصلِ آن برای ما (مخاطب) تبدیل به «آموزه»، و «درسگفتار»هایی از میشل فوکو فیلسوف بزرگ معاصر میشود؛ تا با چنان آموزههایی، همچون خودِ فوکو، قادر به «خواندنِ» کدگذاری و شیوههایی شویم که فیالمثل روابط زیستهی سدة هفده و هجده میلادی را در فرانسه، شکل دادهاند. به معنایی دقیقتر به روابط برآمده از ساختارِ فضاییِ سیاسی ـ تاریخیِ فرانسه در عصر کلاسیکِ آن نظر کنیم، و با «آدمهای بد نام»ی مواجه شویم که «هویت»شان توسط آن ساختار تعیین شده است.
به اتفاق، گزارش دیوانگی مارتون میلان، بستری در بیمارستان شارانتون در 31 اوت 1707 را (که فوکو از میان «پرونده»ها، در مقام «تاریخ شفاهی» بیرون کشیده است،) می خوانیم: "دیوانگی اش این بود که همواره خود را از خانواده پنهان کند، یک زندگی تیره و تار را در روستا بگذراند، محکمه هایی را پشت سر نهد، رباخواری کند و موجودی را از دست دهد، ذهن کودن اش را به راههایی ناشناخته بکشاند و تصور کند که قادر به بزرگترین کارهاست"(ص212). فوکو در برابر گزارشهایی از این دست میگوید: "تلاش کردم ببینم چرا در جامعهای همانند جامعهی ما «خفه» کردن (مثل خفه کردن یک فریاد، آتش یا یک حیوان) یک راهبِ رسوا یا یک رباخوار دمدمی و کم عقل تا این اندازه اهمیت یافت؛ به چه دلیلی می خواستند با چنین حمیتی، کودن ها را از گردش در راههایی ناشناخته بازدارند..."(ص213).
آیا متوجه مسئله هستیم!؟ قصد فوکو این نیست که قدرتِ سیاسی حاکم را به دلیل ورود به قلمرو خصوصی افراد، و نادیده انگاشتنِ حق انتخابِ سبک و سیاق زندگی آنان محکوم کند، (که گذشته از اینکه چنین خواستی نه فقط از جایگاه تاریخیِ لیبرال ـ دموکراتیک و نسبتاً خصوصیمدارِ امروز قابل رؤیت و مطالبه است، بلکه باید گفت احتمالاً چنین نگرش و مطالباتی مورد علاقة وی نبوده است) اما در عوض فوکو در مقام دانشمندِ اجتماعی، در صدد است تا ببیند چه رابطهای بین این منعیّات با قدرت وجود دارد.
وی در تلاشِ یافتن این رابطه، از جایگزین شدنِ «سازوکارثبت» در ساختار نظام پادشاهیِِ فرانسه، به جای «سازوکارِ اعترافِ» نظام کلیساییِ برآمده از مسیحیت، یاد میکند: یعنی روی کار آمدن نظم جدیدی که در سازمان اجتماعیِ پایان سدهی هفده، دست کم تا حدودی با همان هدف خود را عیان کرده است:
"به گفتمان درآوردنِ زندگی روزمره، بررسی جهان خُردِ بیقاعدگیها و بینظمیهای بیاهمیت. اما در این سازوکار، اعتراف، آن نقش ممتازی را که مسیحیت برایش قائل بود، ایفا نمیکند. برای این چارچوببندی، از روشهای قدیمی اما تا آن زمان محدود، استفادهای نظاممند شد: افشاء، شکایت، تحقیق، گزارش، خبرچینی و استنطاق. و هر آنچه بدین ترتیب گفته میشد، به صورت مکتوب ثبت و انباشت میشد.... آوای یگانه، آنی و بیرد و اثرِ اعترافِ توبهآمیز که با محو شدن خودش، شر را محو میکرد، از آن پس جای خود را به آواهای بسگانهای داد که در یک حجم عظیم اسنادی انبار شدند... خُردهشرارت بینوایی و خطا دیگر با رازگوییِ به زحمت قابل شنودِ اعتراف به آسمان فرستاده نمیشد؛ بلکه روی زمین و به شکل اثرهایی مکتوب انباشت میشد. نوع کاملاً متفاوتی از مناسبات میان قدرت، گفتمان و امر روزمره برقرار میشد" (ص224).
شاید بتوان گفت، در پس این جابهجایی مدیریت در امر روزمره، آنچه آشکار میشود، ضرورت سازمان اجتماعیِ قدرتِ نسبتاً زمینی شده است. زیرا اگر چنین پنداریم که اکنون به جای «خدا»، این پادشاه با قدرت مطلقاش است که برای تصاحب تمام و کمال قدرت، نه فقط مالکِ دار و ندار اتباع خویش، بلکه مالکِ قدرت ارزیابی خطاها، گناهان و حتا پلشتیهای آنان نیز است، در این صورت به نظر میرسد، شخص پادشاه، تنها زمانی از چنین قدرتی برخوردار میشود که قلمرو «منعیات» را ترسیم و حد و حدود آزادی و شیوة زندگیِ مورد تأیید خود را تعیین کرده باشد؛ اما واقعیت این است که برای تضمین اجراییِ «منعیات» به قدرتِ دیگری نیازمند است. قدرتی تحتِ نامِ «قضاوت در امر خطا»، در پسِ هرگونه منع و تنبیهی؛ تا از قلمروِ آمرانة خویش و قدرت مطلق آن (بهمنزلة امری کلی و غیرقابل تغییر) محافظت میکند. از اینروست که «ثبت» و تهیة «گزارش»، از افراد و اعمالِ «خطاآمیز» اهمیتی حیاتی پیدا میکند. (ثبت و تهیة گزارشی که همان گونه که شاهد هستیم هنوز هم در هزارة سوم از کاربرد ویژة خاص خود برخوردار است و در خدمت حیات اقتدارآمیزِ زمینی، دوام و نقشی بیچون و چرا دارد).
بهرحال در سالهای پایانیِ سدة هفده میلادی و نیز سراسر قرن هجده، در فرانسهای که فوکو از سازمان نظارت و کنترل بوروکراتیک آن، فیالمثل در اسناد و مدارک متعلق به مأموران ادارة پلیس، سرپرست بیمارستانها، سرپرست زندان و زندانبانها و ....، گزارش میکند، این ساختارِ اداری ـ مدیریتیِ این چنین، به طرز غیر قابل تفکیکی در قدرت مطلقِ نظام پادشاهی جایگیر شده بود؛ و با توجه به تفسیری که فوکو ارائه میدهد، بدنة اجتماعی آن، با «خواست و تقاضا»ی خود مردم نیز تقویت میشد. شاید بتوان گفت به موازات شکایت و یا دادخواستی که فرد مؤمن برای مجازات و به سزا رساندنِ «آدم بد»، از درگاه خداوند تقاضا میکرد، نظام «نامههای سر بهمُهر» با همان الگوی کارکردی نیز، خطاب به شاه نوشته میشد تا در آن، مجازات فردی آشنا (در نسبتی نزدیک و یا دور) از وی تقاضا گردد.
از اینرو چنانکه فوکو (با توجه به اسناد و مدارکی که در اختیار داشته است) به درستی تذکر میدهد، در چنین وضعیتی، نفوذ و گسترشِ «خودکامگیِ» شاه در قلمرو خصوصی، به واقع به نوعی، خدمات عمومی محسوب میشده است (ص225)؛ که صد البته این سازوکار «خدماتی عمومی» فقط در صورتی درست عمل میکند («درست»، به معنای برآوردن خواستِ تقاضاکننده از یکسو و همچنین به معنای «طبیعی جلوه یافتنِ» قلمرو نفوذ قدرت شاه در امر روزمره و خصوصیِ اتباع) که در تعاملی دو جانبه صورت بگیرد. یعنی هم شاه بخشی از اقتدارِ شاهیِ خود را به اتباعِ خویش واگذار کند و هم اتباع، از طریق تقاضا و درخواستِ خویش، به بازتولیدِ مشروعیت اقتدارِ مطلقِ شاهی و از جمله سازوکارِ «خشونتآمیز» آن اقدام کنند.
به واقع همانگونه که میبینیم اکنون به نوعی با ایدهای جامعهشناختی در تبیین نحوة مشروعسازیِ نظامی سیاسی مواجه هستیم. بهرحال فوکو به شیوایی میگوید: "...در این معنا که هر کسی میتواند برای خودش، برای اهداف خاصاش و علیه دیگران، از عظمت قدرت مطلق استفاده کند: نوعی قرارگرفتن سازوکارهای حاکمیت در اختیارِ آن کسی که آنقدر مهارت داشت که این سازوکارها را تصاحب کند... حاکمیت سیاسی در پایهای ترین سطح بدن اجتماعی جا گرفت؛ در نسبت تبعه با تبعه ـ و گاهی دونپایهترین اتباع ـ ، در میان اعضای یک خانواده، در مناسبات همسایگی، منفعتطلبانه، حرفهای، رقابتی، یا نفرت و عشق....؛ هر کسی اگر بازی را بلد باشد، میتواند به پادشاهی مخوف و بدون قانون برای دیگری بدل شود..."(ص226).
پس باید گفت اقتدار شاهی، حتا برای لحظاتی قابل تصرف است! آنهم از سوی «دونپایهترین» افرادِ جامعة عصر کلاسیک! البته مشروط به اینکه از توانایی «بازی» برآید، و یا به عبارتی « قواعد بازی را بداند»! قواعدی که فوکو آنرا در نظام «نامههای سر بهمُهر»ی یافته است که ادبیاتِ خاصی بر آن حاکم بوده است: متکی بر واژگانی پرطمطراق با وظیفهای «اغواگرانه» در «به دام انداختن قدرت». چرا که انتخاب هر کلمهای، در حقیقت حامل قصد نگارندة نامه در به خدمت گرفتنِ مقداری از اقتدار شاهی به نفع خود بوده است. پس به واژگانی نیاز است که نه تنها توجه شاه را به مسائل «روزمره» برانگیزد بلکه خللی هم به ساحت اقتدار شاهی در اثر این جابهجایی وارد نشود. خللی که میتواند ناشی از کنده شدنِ موقتِ قدرت از جایگاه عرشی باشد که صرفاً برای حل مشکلات زندگی فلان آدم بیاهمیت، خود را در خطر آلوده شدن به موقعیتهای روزمره قرار داده است. از اینرو برای محافظت از این خطرِ «روزمرگی» است که ناگزیر نیاز به گفتمان زبانیای پیدا میشود که با کلمات پرطمطراق، بتواند عریانیِ مسائل بیاهمیت روزمره را بپوشاند و با کلمات ملتمسانه، معترف به جایگاه غیر قابل دسترس شاه و بزرگی و عظمت وی باشد(ص228). فوکو بخشی از یکی از این نامهها را آورده است: "دوشنِ کارمند، له شده در زیر بار مفرطترین دردها، متواضانه و با اعتمادی احترامبرانگیز جسارت میکند و خود را به پای اعلیحضرت میاندازد تا عدالت اعلیحضرت را علیه خبیثترین تمام زنان استدعا کند...این بدبختِ بینهایت حقیر شده پس از آنکه تمامی راههای ملایمت، سرزنش و مراعات را رفته است تا این زنِ محروم از هرگونه احساس مذهبیِ شریف، درستکارانه و حتا انسانی را به تکلیفاش هدایت کند، آیا نباید امروز به طلب یاری از اعلیحضرت امید بندد؟ ..." (ص222).
اما نکتة مهمی که در این سازوکار مشترک و توطئهگرایانة «گروهی» (بین شاه و اتباع) وجود دارد، و فوکو با هوشمندی بسیار، آنرا عیان ساخته است، توانایی «تحریک و برانگیختنِ» اتباع، از سوی «قدرت» است. یعنی چنانکه فوکو آشکار ساخته است، به نظر میرسد فقط به واسطة برانگیختهشدنِ اتباع از سوی قدرت و نیز پاسخ به این برانگیختگی و بالاخره تمنا و تقاضای دعوت از قدرت در ورود به قلمرو خصوصی است که میتوان از «سبک شدن» اقتدارِ شاه در مداخلهای که در امر روزمره میکند، جلوگیری کرد. و باید اعتراف کرد که این کشف بسیار بزرگیست که میتوان آنرا به روانشناختیِ اقتدارهای توتالیتر، مستبدانه، الیگارشیک و خودمحور نیز تعمیم داد. و بدین ترتیب از سازوکارِ «توطئههای گروهی» (شاه ـ اتباع) پرده برداشت. بهرحال فوکو در اینباره اندیشمندانه میگوید: "اگر قدرت، فقط مراقبت کند، کمین بنشیند، غافلگیر کند، منع و تنبیه کند، چقدر سبک خواهد بود و تخریباش بیشک چقدر سهل؛ اما قدرت تحریک میکند، بر میانگیزد و تولید میکند؛ قدرت صرفاً چشم و گوش نیست؛ قدرت وادار به عملکردن و سخنگفتن میکند ...." (صص231ـ232).
اگر اینگونه باشد که فوکو میگوید، پس احتمالاً میتوان به سخن وی اینرا نیز افزود که در عصر کلاسیک جامعة فرانسه، مجازاتِ فلان زن طالعبین، فلان پسر ناخلف و الواط، فلان راهبِ دین برگشته، فلان آدم مطرود و یا ....، نه از سوی فردی به نام «شاه» بلکه از سوی «اقتدار بیقانونی» انجام گرفته است؛ و در این دورة تاریخی، شاهان فرانسه، فقط کسانیاند که آنرا، (این اقتدار بیقانون را) بیشتر از اتباعِ تحت فرمانبرداریشان به تصاحب خود درآوردهاند. آری فقط تصاحبی بیشتر و طولانی مدتتر از تودة فرمانبردارِ برانگیخته شدهای که برای کسب اندکی از قدرتِ بیقانونیِ شاه میباید دست به «اغوای» او و اقتدار وی بزنند. و فقط از این طریق است که توطئة گروهیِ بین شاه و اتباع برساخته میشود. توطئهای که در حقیقت راز بقای بیقانونیِ شاه نیز هست...؛ وانگهی بر اساس تحلیل فوکو و گواهیِ تاریخ فرانسه، اکنون به یقین میتوان گفت، خلقِ جماعت فرصتطلب، بیتردید میتواند یکی از مهمترین تولیدات سازوکارهای «اقتدار بیقانونی» باشد. بنابراین برای تحریکِ تودهی فرصتطلب (در سهیم شدنِ سازوکار «طرد» و تولید «آدمهای بد نام» و یا به اصطلاح «مطرودها»)، نخست میباید این جماعتِ به اصطلاح فرصتطلبِ همکار را از طریق تطمیعشان در سهمبَریِ لحظهای و خُردهخواری، در فضای اجتماعی ـ سیاسیِ غیردموکراتیک، برساخت، و سپس در رابطهای نامشروع و مبتنی بر فساد، با آنها درآمیخت.
بنابراین چنانکه پیداست، فساد، و تبهگنیِ موجود در وضعیتِ دو جانبهی توطئة گروهی، (شاه و تودة فرصتطلب) تنها متعلق به جامعة فرانسه در قرون هفده و یا هجده نیست، بلکه اساساً شاملِ قدرت در هر نوع و شرایطِ غیردموکراتیک میشود؛ حتا در جوامع حاضر (در هزارة سوم، خصوصاً در جوامع عقبمانده و در حال رشد به خوبی میتوان مصداقهای این کشف فوکو، را پیدا کرد). بهرحال هر جامعهای که به لحاظ فضای سیاسی، «قدرت» در ساختارهایی تهی و فقیر از «حضور همگان» سکونت داشته باشد، بیشک میتواند نمونهای از درآمیختگیِ رابطهی نامشروع و فسادآمیز قدرت و گروههای فرصتطلب باشد. جامعهای که گویی مقدر است تا همواره دست به کار ساختن جَو تبآلود و بیماری باشد که یکی از تولیداتاش هذیانهای شک، تهمت، تخریب و به حاشیه راندن «دیگری»ست: جهان سیالِ بینظمی و بیاعتباری، با قدرتی اعجاببرانگیز در جابهجایی نیروهای شوم و ویرانگری که بر اساس معماری «طرد و مطرود» بنا شده است....
باری، بازگردیم به بحث فوکو، از نظر بررسیهای موشکافانة وی، آنچه باعث ثبت زندگی افرادِ بیاهمیت در سدههای هفده و هجده میلادی در کشور فرانسه شده است، تلاقیِ آنان در هیئت «بدنامی» با «قدرت» است. فوکو میگوید: "تمام این زندگیها که مقدر بود از زیر هر سخنی رد شوند و بیآنکه هرگز گفته شوند، محو شوند، صرفاً در نقطة تماس آنیشان با قدرت توانستند اثرهایی به جا گذارند ـ اثرهایی کوتاه، بیپرده و اغلب معماوار"(ص217).
همچون شرححال به شدت مچالهشده و معماواری که از زندگی راهب از «دین برگشته»ای به نام «ژان آنتوان توزار»، بستری در کاخ بیستر (در نخستین سال قرن هجده)، این چنین به ثبت رسیده است: "فتنهانگیز، قادر به ارتکاب بزرگترین جرائم، لواطکار، و اگر چنین چیزی ممکن باشد، بیخدا. او یک هیولای تمامعیار نفرتانگیز است که خفهکردناش عواقبی کمتر از آزاد گذاشتناش دارد"(ص212). و این راهب هیولاواری که خفهکردناش امری مستحب (؟) به نظر میرسد، فقط از اینرو نامش امروز در اینجا و در زبان و فرهنگی غیر قابل تصور او (در زمان حیاتاش)، آورده میشود که به گفتة فوکو در مواجهه با قدرت قرار گرفته بود. پس این مواجهگیِ او با «قدرت» است که او را احیاء کرده و از تاریکی و مدفون شدگی در اعماق تاریخ بیرون آورده است.: "آنان به یمن متونی که از آنان سخن میگوید به ما رسیدهاند، بدون داشتن نشانههایی از واقعیت بیشتر از آنچه اگر از افسانهی طلایی یا رمانی ماجرایی میآمدند. آنان این زیستِ صرفاً شفاهی را .... مرهون ناپدیدشدن تقریباً کاملشاناند، و مرهون آن اقبال یا بداقبالیای که سبب شد چند کلمهی اندکی از آنان .... اتفاقی در اسنادِ بازیافته برجا بماند..."(ص219).
یا شاید بهتر باشد بگوییم، «مرهونِ بازیِ توطئهی پنهان»ی که سناریوی آن در لابلای واژگانِ نامههای سر به مُهرِ شکوایهآمیز بین شاه و اتباع، تهیه و تنظیم میشد. اما برای این کار، چنانکه از لحن و کلمات پرطمطراق نامهها پیداست، لازم بوده است که شاکیان و متقاضیانِ تنبیه و یا نابودی فردی دیگر، زندگی خود را در این نامهها بهمثابه صحنهی تأتر در معرض دید پادشاه به نمایش درآورند. پس «نامههای سر به مُهر»، چنانکه فوکو نشانمان میدهد، حکم صحنة نمایشی را داشتند که موفقیت آنها به خوب بازی کردنِ بازیگرانی بستگی داشت که با واژگانی قدرتمندتر و برانگیزانندهتر بتوانند شاه و قدرتِ متصل به آنرا، به «اغوای خود» درآورند:
"این متون، گدایان، فقیران یا صرفاً آدمهایی معمولی را بر صحنهی تآتری غریب میآورد و آنان ژستهایی به خود میگیرند و نطقها و خطابههایی غرا سرمیدهند و ژندهپارههایی میپوشند که اگر میخواستند بر صحنهی قدرت توجهی را به خود جلب کنند، برایشان لازم بود..... در سدة هفدهم و هجدهم، ما هنوز در عصری زمخت و بَربَر به سر میبریم.... بدنِ بینوایان تقریباً مستقیم با بدن شاه رودررو بود و جنبوجوش شان با مراسم شاهانه رودررو بود؛ زبانی مشترک هم وجود نداشت، بلکه تصادم و برخوردی وجود داشت میان فریادها و آداب و مناسک، میان بینظمیهایی که میخواهند گفته شود و سختگیریِ شکلهایی که باید از آن تبعیت کرد..."(صص 230 ـ 231).
باری، هر چند به نظر میرسد، به دلیل شرایط غیردموکراتیکِ حاکم در جهان، هر عصری دارندة «آدمهای بد نام» متعلق به خودِ تاریخی ـ فرهنگیِ خویش بوده است، اما با این وجود، انسان هزارة سوم، به دلیل راه یافتن به شبکههای جهانی، و از این طریق دستیابی به اطلاعات مشترک (و نشر و توزیع بلافاصلهای آن)، به این توانایی رسیده است تا محل مطرودشدگی خویش را به فضای «قدرت» و ارتباط با «دیگری» تبدیل کند. زیرا با نقبزدنهای اینترنتی ـ ماهوارهای به خارج از مرزها، تا حد زیادی خود را از موقعیت «حاشیهایِ» خویش که اقتدارهای رسمی بنا بر سنتِ دیرینه برای تنبیه وی به کار گرفته بودند گریخته است. شاید حتا بتوان گفت در آیندهای نه چندان دور، دیگر صدای هیچ «آدم بدنامی» را نتوان خفه کرد....
اصفهان ـ آذر 1390
مشخصات کامل کتابی که برای نوشتن این متن از آن استفاده کردهام: تآتر فلسفه، گزیدهای از درسگفتارها، کوتاه نوشتها، گفتوگوها و ...، نوشتة میشل فوکو، ترجمه نیکو سرخوش و افشین جهاندیده، نشر نی، 1389