«قصر میمونها»، قصة عامیانهای از ایتالیا، گردآورنده ایتالو کالوینو، ترجمه رضا سید حسینی
نوشته : زهره روحی
نخست خلاصهای از قصه:
یکی بود، یکی نبود، پادشاهی دو پسر دو قلو به نامهای «ژان» و «آنتوان» داشت که کسی به درستی نمیدانست کدامیک اول به دنیا آمده است. روزها و سالیان میگذشت و پسران هر کدام به مردان جوان و برومندی تبدیل شده بودند که خبر از وقت ازدواجشان میداد. و از آنجا که لازم بود شاه، جانشین خود را انتخاب کند، و در قصر بر سر اینکه کدامیک از پسران، فرزند ارشد شاه است، توافقی وجود نداشت این بود که پادشاه، راه حل را در انجام مسابقهای بین فرزنداناش دید: اینکه هر دو به جستجوی همسری برای خویش بروند و همسر هرکدام که به پادشاه هدیة بهتری داد، آن شاهزادة برومند جانشین تاج و تخت شاه شود. شرط پادشاه، مردان جوان را سوار بر اسبهای تیزپا راهی سفر کرد. بعد از گذشت دو روز ژان به شهر بزرگی رسید و بلافاصله با دخترِ زیباروی یک «مارکی» آشنا شد و ماجرا را برایش تعریف کرد و دخترجوان روی هم فوراً جعبة مهر و موم شدهای را به وی داد تا تقدیم پدرش کند. هر دو عازم شهر و قصر شاهزادة جوان شدند و مراسم نامزدی این زوج جوان به سرعت انجام گرفت. اما برای آنکه دَرِ جعبه باز شود همه و از جمله شخص شاه میبایست منتظر آنتوان میماندند. اما بشنویم از او که روزهای زیادی سوار بر اسبِ تیزپای خود تاخت تا در جایی بسیار دور به قصر زیبایی از مرمر گرانبها رسید. آنتوان از اسب پیاده شد و درِ قصر زیبا را زد، اما به جای آدمیزاد، میمونی که لباس سرپیشخدمتها را به تن داشت در را به روی او باز کرد و با احترام و اشارة دست او را به اتاقی برای استراحت دعوت کرد. خلاصه به محض ورود آنتوان به قصر، سروکلة کلی میمون دور و بر وی پیدا شد که هر کدام با ادب و احترام یک جوری از او پذیرایی کردند. حتا او با میمونهایی که لباسهای تشریفاتی خاص و کلاههای پر دار به سر داشتند، تختهنرد بازی کرد. با فرا رسیدن شب او را که بسیار هم خستة راه بود، به اتاق خوابش راهنمایی کردند و آنتوان با وجودیکه کمی ناراحت بود و از آنچه میدید، بیآنکه به روی خود آورد، در حیرت بود، فوراً به خواب رفت. اما هنوز خوابش سنگین نشده بود که از درون تاریکی، صدای زن جوانی را شنید که نام او را به اسم صدا زد و علت آمدناش را به قصر سئوال کرد. آنتوان هم در کمال صداقت تمام ماجرا را برای زنی که فقط صدایش شنیده میشد تعریف کرد. صاحب صدا به آنتوان گفت که حاضر است هدیة قابل توجهی به آنتوان بدهد که او را به تاج و تخت برساند، اما در عوض او باید با وی ازدواج کند. بعد از اینکه آنتوان پیشنهاد و شرط را پذیرفت، همان صدای از درون تاریکی به وی گفت که روز بعد آنتوان نامهای برای پدرش بنویسد و هم خبر سلامتیاش را بدهد و هم اینکه بگوید که به زودی با نامزدش همراه با هدیهای قابل توجه به شهرشان باز میگردد. صبح روز بعد آنتوان نامه را نوشت و میمونی مأمور بردن نامه شد و به سرعت نامه را به قصر و نزد پادشاه برد. اینطور که قصه میگوید، وقتی «میمونِ نامهرسان» به قصر میرسد، هر چند پادشاه از دیدن چنین نامهرسانی کمی تعجب میکند ولی هیچ به روی خود نمیآورد و فقط خوشحالی از خبر سلامتی پسرش را بروز میدهد و به میمون هم اجازه میدهد در قصرش به عنوان مهمان به سر برد. روزها و روزهای دیگری هم به همین ترتیب گذشتند و هر شب همان صدا در تاریکی در اتاق شاهزادة جوان حاضر میشد و همان پرسش و همان درخواست را میکرد و روز بعد هم آنتوان باز نامهای دیگر مینوشت و توسط میمونی دیگر راهی قصر پدرش میکرد. خلاصه، پس از اندک زمانی، شهر و قصر پادشاه (پدر آنتوان) پر از میمون میشود که به راحتی و با آزادی تمام اینسو و آنسو پرسه میزدند و گاهی هم چه بسا سربه سر مردم شهر میگذاشتند. تا بالاخره یک شب صدای در تاریکی، به آنتوان خبر عزیمتشان را به شهر آنتوان میدهد.
روز بعد طبق قرار، آنتوان کالسکة بسیار زیبایی را در حیاط قصر میبیند که در جای کالسکهران، میمونی با لباسی مرتب منتظر سوار شدن او بود. داخل کالسکه هم میمون دیگری تکیه داده بر مخدههایی مخملی با کلاهی تزیین شده به پر شترمرغ منتظر او نشسته بود. اما آنتوان بیآنکه کمترین واکنشی از دیدن همسر میمون خود، (که گویا برای نخستین بار چهرهاش را میدید) نشان دهد سوار بر کالسکه میشود و به اتفاق راهی شهر و دیار شاهزاده آنتوان میشوند.
باز به نقل از قصه، به محض ورود به شهر ، مردم با دیدن کالسکهای که میمونی آنرا میراند بسیار حیرت کردند، خصوصاً وقتی دیدند همسری که آنتوان برای خویش برگزیده یک میمون است، دیگر حیرتشان حد و اندازه نداشت. برای همین هم با مشایعت کردن کالسکه شخصاً آمدند تا حیرت شاه را به چشم خود از نزدیک ببینند. اما با تعجب دیدند که پادشاه به هیچ وجه از دیدن همسری که آنتوان برای خود انتخاب کرده است، واکنشی از خود بروز نداد. ایتالو کالیوینو روایت کنندة این قصة قدیمی و عامیانه، میگوید: "همه میخواستند که همة تغییرات چهرة او را بر اثر حیرت ببینند. اما معلوم است که پادشاه یک شخص معمولی و کم جنبه نبود: به هیچوجه چهرهاش درهم نرفت: چنانکه گویی ازدواج با یک میمون یکی از طبیعیترین کارهای دنیاست. فقط گفت: ـ پسرم آنرا انتخاب کرده است و باید با او ازدواج کند. حرف پادشاه یکی است" (ص 87).
باری، فردای آنروز یعنی روز برگزاریِ مراسم ازدواج، وقتی آنتوان برای بردن همسر خویش به اتاق او میرود، با شگفتیِ دیگری روبرو میشود که این بار او را سرشار از احساس خوشبختی میکند. زیرا به جای میمون، با دختر جوان بسیار زیبایی روبرو میشود. بهرحال یکدیگر را در آغوش میگیرند و دست در دست یکدیگر، شاد و خوشبخت از قصر بیرون میآیند. مردم که منتظر دیدن میمون و شاهزاده آنتوان بودند، با کمال تعجب دختر جوان و زیبایی را بازو در بازوی او دیدند. اما بشنویم از میمونها که لابلای مردم در دو سمت خیابان قصر صف کشیده بودند و به محض دیدن آندو چرخی به دور خود میزدند و از سحر و جادویی که همچون همسر جوانِ آنتوان سالها گرفتارش بودند رهایی یافتند و مبدل به زنان و مردانی از هر قشر و گروهی شدند: از زنانی با لباس فاخر و شهسوارانی با کلاههای پر دار و شمشیر به کمر گرفته تا روستاییان، کشیش، و ... ؛ بالاخره مُهر و موم جعبهها باز شد و از بین هدایای هر دو همسرِ زیبا و جوان، هدیهای مورد توجه و تحسین پادشاه و همگان قرار گرفت که همسر آنتوان پیشکش کرده بود. اما شاهزاده خانم جوان، از پادشاه تقاضا میکند که اجازه بدهد آنتوان پادشاهی سرزمین او را قبول کند. چرا که با قبول ازدواج با چهرة طلسمشدة میموننمای وی، در حقیقت طلسمی را شکسته بود که سالها او و مردمش گرفتار آن بودند. به گفتة قصه: "بدینسان همة مردم آن سرزمین که دوباره به صورت انسان درآمده بودند آنتوان را به پادشاهی خود پذیرفتند و ژان هم وارث تاج و تخت پادشاه شد و هر دو با همسرانشان در صلح و سعادت زندگی کردند"(ص 90).
***************
به نظر میرسد، حقیقت زیباشناسانهای که قصة ایتالیاییِ قصر میمونها، حامل آن است، تکیه بر «اخلاق» و سلوکی «شاهانه» دارد. از اینرو شاید بهتر باشد ما هم محل ورود خود به مطلب را از همان «جایی» انتخاب کنیم که قصه میگوید: "همه میخواستند که همة تغییرات چهرة او [شاه] را بر اثر حیرت ببینند. اما معلوم است که پادشاه یک شخص معمولی و کم جنبه نبود: به هیچ وجه چهرهاش درهم نرفت. چنانکه گویی ازدواج با یک میمون یکی از طبیعیترین کارهای دنیاست".
از این عبارت میتوان دریافت که جایگاه پادشاه نزد «قصه و باور عامیانه»، جایی توأم با «خویشتنداری و تشخص شاهانه» است: تذکری حکمتآمیز، دال بر اینکه «تشخص شاهانه» را اخلاق، رفتار و سلوک «پادشاه»یست که «میسازد»، نه تاج و تخت به منزلة قدرت پادشاهی. اما میخواهیم بدانیم این تشخص و خویشتنداری، ذاتیست یا اجتماعی. به بیانی آیا پادشاه، پادشاه زاده میشود یا آنکه برای دستیافتن به خصوصیات شاهانه در روابط روزمره الگوهای آنرا به دست خویش «میسازد»؟ چنانکه دیدیم پادشاه هم همچون تمامی مردم شهر در ملاقات با اولین میمونِ پیام آور، بدون آنکه آنرا بروز بدهد دچار تعجب میشود. و همین امر «تعجب»، حتا اگر به فوریت پنهان شود و هیچ کس، به استثنای خودِ پادشاه، متوجه آن نشود، نشان میدهد که خصلت و خصوصیت «پادشاهی»، امری ذاتی نیست و تنها در اثر تبعیت از «قانون» و «الگویی اجتماعی»ست که با انتخاباش از سوی شاه و نحوة ارائة آن و خلاقیت و هوشمندیهایی که وی به کار میگیرد«ساخته میشود».
در قصه دیدیم که با ورود اولین «میمونِ پیامآور»، علیرغم متوجه شدن پادشاه از «غیرعادی» بودنِ مهمان، رسم مهماننوازی از سوی شاه به جا آورده میشود. از این واقعه به این نتیجه میرسیم که الگوها و قوانینی که «پادشاه» از آنها تبعییت میکند، به اصطلاحِ ادبیاتِ کانتی، «کلی» هستند. قوانینی که در هر زمان، مکان و شرایطی قابل اجرا هستند و استثناءبردار نیستند. بنابراین چنانکه میبینیم آنچه در این قصه، به پادشاه کمک میکند تا خویشتنداریِ «شاهانه»اش را به اجرا درآورد و آنرا در معرض همگان آشکار سازد، تبعیت از «قانون کلیِ رسم پذیرایی از مهمانِ» قصر است. حتا اگر این مهمان، «پیامرسان»ی از نوع «میمون» و متفاوت از نوع «انسان» باشد....
بنابراین «پادشاه» با پیروی از این قانون و به طور کلی «قوانین کلی»، هرگز سر و کارش به تبصرههایی نمیافتد که مسیرهای گریز از اجرا را باز میکند تا به بیراهههای «خودی» و «غیرخودی»ای ختم گردد که دور از قلمرو عمومی و قدرت نظارتیِ همگان رخ میدهند. از اینرو اکنون در سایة «قوانین کلی»، پادشاه میتواند دیدگاهِ خود را از فرد عامی فراتر برد و به افقِ نگرش حکیمانهای دستیابد که خاص موقعیتهای «شاهانه» است: گذر از تبعیض، و بیاعتناء به «تمایزها»؛
و احتمالاً بر اساس همین قوانین کلیست که پادشاه اقتدار خود را از طریق مسئولیتاش نسبت به «جایگاهِ خود» و همچنین نسبت به عهد و قولی که به «دیگری» داده است، به دست میآورد. و این بدین معنیست که نزد قصه، «موقعیت شاهانه» بیش از هر چیز، «موقعیتی ارتباطی»ست. یعنی آنچه (به یاریِ قوانین کلی)، در افق حکیمانة گذر از تبعیضها، به مثابه خصلتی «شاهانه» در انتظار پادشاه به سر میبرد، توانایی رابطه برقرار کردن با هر چیزی «غیر از خود» است. و یا به قول قصه «جنبه پیدا کردن»؛ آن هم از نوع پاسخدهندگی: توانا در دیدن و تحمل کردن چیزی که مثل خود نیست. پادشاه از اینرو «دیگریِ متفاوت» را برمیتابد تا به گفتة قصه از «جنبه» برخوردار باشد.
نکتة جنبهدار بودن پادشاه، در عین حال میفهماند که هر آن امکان دارد وی با موقعیتهایی غافلگیرانه مواجه شود. موقعیتهایی به منزلة آزمون لیاقتِ شأن و مقام «پادشاهی» در حضور مردم و یا به عبارتی «همگان». چنانچه در قصه هم این نکته ذکر شده است: "بعد همة نگاهها به سوی پادشاه برگشت که بالای پلههای قصر به انتظار پسرش ایستاده بود. همه میخواستند که همة تغییرات چهرة او را بر اثر حیرت ببینند. اما معلوم است که پادشاه یک شخص معمولی و کم جنبه نبود.....". بنابراین «جایگاه شاهی»، در این قصة عامیانة ایتالیایی، جایگاهیست دائماً در حال نظارت و کنترل اما نه از سوی عالمی اسطورهای و یا متافیزیکی و خدای قادر متعال، بلکه از سوی مردمی که شاهدان بسیار دقیقی برای کوچکترین تغییر اخلاق و سلوک رفتاریِ وی هستند. با آشکار شدن این مسئله، به کشف مسئلة جالب دیگری میرسیم اینکه «خویشتنداری» و «جنبهداشتنِ» پادشاه، صرفنظر از آزمون لیاقت وی از سوی مردم، علناً، محل تأیید و مشروعیتسازیِ شیوة اخلاق و رفتار در «قلمرو عمومی» نیز هست. به بیانی، پادشاه نحوة رفتار و ارتباط با «دیگری» را «نه از طریق فرامین» خود، بل از طریق رفتارِ خود که تحت کنترل و نظارت «همگان» قرار دارد، ابلاغ میکند. فیالمثل میتوان به بردباری پادشاه و انتقال این بردباری به مردم نسبت به جمعیت روزافزون میمونهایی اشاره کرد که به بهانة «پیام آوردن» به شهر راه یافته بودند، و حتا گاهی مردم شهر و پادشاه را جداً مستأصل میکردند، اما با وجود چنین استیصالی، حرمتِ «مهمان بودن» آنها از آنجا که از سوی پادشاه شکسته نشد، از سوی مردم نیز نگه داشته شد. چنانچه قصه میگوید:
"هر روز میمونی با نامه خدمت پادشاه میرفت. این ماجرا یک ماه تمام ادامه یافت، در قلمرو پادشاه، میمونها موج میزدند: میمونها بر درختها، میمونها پشت بامها، میمونها روی بناهای یادگاری، خلاصه همه جا میمون دیده میشد.کفاشها وقتی چکش به پاشنة کفش میزدند، میمونی روی شانهشان نشسته بود و تقلید حرکات آنها را در میآورد، جراحان وقتی مشغول عمل جراحی بودند، میمونها چاقوی جراحی آنها را کش میرفتند .... خانمها در حالی قدم میزدند که میمونی بر روی چتر آفتابی آنها نشسته بود...".
پس این «سلوک شاهانه» است که بر طبق مسئولیتی عمل میکند که وفای به عهد، یکی از آنهاست، و تا زمانی که پادشاه، خود تاب آورد مردمی که شاهد و ناظر اعمال او هستند نیز تاب خواهند آورد و مشروعیتِ عمل او را پاس خواهند داشت (و برای تقویت آن، خود نیز مطابق آن عمل خواهند کرد).
وانگهی اینطور که به نظر میرسد بر اساس همین حُسن خلق و سلوکِ شاهانه است که پادشاه به پسرانش در مقام جانشینان پادشاهی، این امکان را میدهد که با دور شدن از شهر و قصرِ «خود» (بهمنزلة موقعیتهای آشنا و آمیخته به عادتها)، بتوانند «متفاوت بودن» را تجربه کنند. وضعی که چنانکه دیدیم فقط آنتوان پاسخی آری (به مثابه سیر و سلوک پادشاهی) بدان داد و از اینرو بر خلاف برادر خود (ژان) مسیری طولانیتر از وی پیمود، تا جایی که با جا و موقعیتی کاملاً خلافِ عادت و «دیگرگونه» مواجه شد و ناخودآگاه خود را در برابر آزمونِ پادشاهی قرار داد. آزمونی که با جسارت در پذیرشِ «تفاوت»ها و لحاظ داشتن «قانون کلی» نسبت بدان، آغاز میشود. بنابراین شاید حتا بتوان گفت در لایة پنهان قصه، رهسپاری هر دو برادر برای یافتن همسری که هدیهای درخور مقام «پادشاهی» به شاه دهد، آزمونی برای رشد و بلوغ آنها بوده است.
اکنون میتوان قاطعانه به پرسش ابتدای متن چنین پاسخ داد: ـ خصلت و قدرت «پادشاهی»، نه فقط ذاتی نیست، بلکه به هیچ وجه، منشأیی بیرون از قلمرو روزمره ندارد. از اینرو مردم ناظر به «اعمال و رفتار» و نیز«جایگاهِ» تحت اشغالِ شأن و منزلتِ «شاهی» هستند. بدین معنی که «پادشاه»، کسیست که برای کنترل و نظارت بر قدرت خویش، از قوانینِ کلیای پیروی میکند که «همگان» قادر به اجرایاش باشند. همان «قوانینی» که به قول کانت و شازده کوچولو، میباید به گونهای تنظیم شود که برای همه کس و همه زمانها قابل اجرا باشد؛ به بیانی «پادشاه» صاحب قدرتی پاسخگو به همه کس و همة زمانهاست......
اصفهان ـ آبان 1390
پس از متن:
قصة «قصر میمونها»، از مجموعه «قصههایی از نویسندگان بزرگ برای نوجوانان» گرفته شده است . این کتاب را شادروان رضا سید حسینی ترجمه کردهاند و انتشارات ناهید آنرا در سال 1389 در چاپ ششم منتشر کرده است.