نقد و بررسی کتاب «درباره تلویزیون و سلطه
ژورنالیسم»، نوشته پییر بوردیو؛ ترجمه ناصر فکوهی، انتشارات فرهنگ جاوید، 1390
زهره روحی
مقدمه
به مجردی که پای
مقولة «ماهیت» به میان میآید، موضوع بحث، خود به خود تبدیل به موضوعی قابل تأمل میشود. با اتکاء به تجربة
زیستة بشری در طول قرنها، (البته صرف نظر از بحثهای فلسفیِ عِلّی بودنِ ساختار
ذهنی)، شاید بتوان گفت دلیل چنین امری اینست که معمولاً بحث ماهیت، مترادف با تجربة
ورود به ساحتیست که پیشتر از نظر پنهان بوده است؛ و در بحث حاضر هم بوردیو قصد
دارد تا ساحت پنهان اما فعال در سازوکار میدان ژورنالیستی تلویزیون را آشکار سازد.
اما قبل از شروع
بحث، بیآنکه قصد ارزشگذاری مطرح باشد، لازم است یادآوری شود که «قلمرو
ژورنالیسم» در غرب و نیز در کشوری مانند فرانسه با همتای آن در ایران بسیار متفاوت
است. اینکه ممکن است در بعضی موارد مشابهتهایی وجود داشته باشد، امریست قابل بحث
و تأمل که نه به راحتی میتوان آنرا رد کرد و نه به عکس با همگنسازیهای سادهدلانه
میتوان چشم به روی بسیاری از زمینههای تألیفیِ متفاوت در شکلگیری هر دوی آنها بست
و در نتیجه مجبور شد معضلات اجتماعی ـ کارکردیِ برآمده از آن دو را به یک زمینة مشترک تقلیل داد.
بهرحال در بحث
حاضر، نه دربارة «تلویزیون ایران» و سلطة ژورنالیستیِ آن، (که جداً بحثی جداگانه میطلبد)
بل دربارة اندیشه و روش پییر بوردیو در ارتباط با تبیین اجتماعی ساختار میدانیِ
تلویزیون و سلطة ژورنالیسم فرانسه سخن خواهیم گفت. آنهم با استفاده از کتاب وی در
اینباره. یعنی هدف برای ما همچون تمامی بحثها در رابطه با بوردیو (که تا به امروز
دنبال کردهایم)، ملاقات با وی (در مقام دانشمند جامعهشناس و نظریهپرداز) در کارگاه
بررسیِ اجتماعیِ اوست.
تلویزیون به مثابه
«آیینه خودشیفتگی» و سازوکار آن
بوردیو، تلویزیون را «آیینه خود شیفتگیِ»
تولیدکنندگان فرهنگی میداند. او میگوید:
"برکلی
میگفت: «بودن، یعنی دریافت شدن». برای برخی از فیلسوفانِ ما (همچنین نویسندگان
ما)، بودن یعنی «مورد توجه قرار گرفتن توسط ژورنالیست»، یا به اصطلاح رایج،
ژورنالیست نظر خوبی نسبت به ما داشته باشد (که البته برای این کار باید سازشها و
زدوبندهای زیادی کرد. [...] بدینسان صفحة تلویزیون، امروز بدل به نوعی آیینة
خودشیفتگی شده است" (ص20).
اگر در جوامع
دموکراتیک، تلقی از «تلویزیون» (به لحاظ کارکردهای نمادین)، «رسانهای همگانی»
باشد، در این صورت به نظر میرسد که این اظهار نظر بوردیو (در دهة 1990)، فاقد
چنین مفهومیست و با بحرانِ مشروعیت مواجه است. زیرا حکمرانی در آن نه توسط
شوراهای همگانی، بل از طریق «زد و بند» صورت میگیرد. اما آیا همه از این بحران باخبرند یا فقط گروهی
خاص آنرا درمییابند؟ (با توجه به گفتة بوردیو) از آنجا که برای ظاهر شدن در صفحة
تلویزیون و نیز مورد ملاطفت و توجه ژورنالیستهای تلویزیونی قرار گرفتن، میباید
زدوبندهایی انجام بگیرد، پس میتوان گفت، هنوز «همگان» (همه اقشار و گروههای
اجتماعی) از این بحران باخبر نیستند. یا آنکه، همه با این نظر («بحران مشروعیت»)،
موافق نیستند.
اما برای گروهی
که از این امر باخبرند، تلویزیون به دلیل بحرانِ مزبور با مشکل هویتی روبروست. چرا
که دیدیم دیگر قادر به حمل هویتِ خود به منزلة رسانهای همگانی (دموکراتیک) نیست.
در نتیجه دور از تصور نیست که بدل به «آیینة خودشیفتگی» شده باشد: خودشیفتگیِ
گروههای اجتماعیِ خاصی که با انحصاری کردنِ غیر محسوس آن برای خود، نه تنها به طور
پنهان در کارکرد نمادینِ آن دستکاری کردهاند، بلکه به دلیل همین غیر محسوس بودن رخداد
انحصار و دستکاری در مفهوم نمادینِ آن (که بر اساساش توقع ذهنی برآن است که در
کشورهای دموکراتیک، «تلویزیون» میباید امتداد قلمرو عمومی در طرح مطالبات دموکراتیک باشد)، به «خشونت نمادین»
بدل گشته است. چنانچه بوردیو خود در اینباره میگوید:
"هدف من
آن است که به گروهی از سازوکارها اشاره کنم که تلویزیون از خلال آنها، شکل خاصی از
خشونت نمادین را اعمال میکند. خشونت نمادین، نوعی از خشونت است که با همدستیِ
ضمنیِ کسانی که این خشونت بر آنها اعمال میشود و نیز کسانی که آنرا اعمال میکنند،
انجام میشود، زیرا هر دو گروه نسبت به اعمال آن آگاهی ندارند. [...] تلویزیون به
نوعی دارای انحصاری عملی بر شکل دادن به اندیشة بخش بزرگی از مردم است. در نتیجه
با تلف کردن این وقت ارزشمند از طریق پر کردنش با خلأ یا تقریباً با ایجاد خلأ از
طریق برنامههای کاذب، اطلاعات مهم و ارزشمندی که هر شهروندی باید در اختیار داشته
باشد تا بتواند حقوق دموکراتیکاش را اعمال کند، به او داده نمیشود. " (صص
25ـ 26).
«سازوکار»
خشونتِ نمادینی که بوردیو بدان اشاره دارد، در واقع نقطه محوری در بحث حاضر است.
زیرا به نوعی گاه (و البته به طور نامحسوس) دربرگیرندة تمایلات «ساختارگراییِ»
بوردیو میشود. اما پیش از آن میباید به یاری بوردیو با «دور باطل چرخة اطلاعات»،
آشنا شویم. یعنی با جایگاه و قلمروی که «ژورنالیست»،
به مثابه عنصری از این چرخش باطل، زاده میشود، نحوة تکثیرشدگیِ کار و نگاهاش را
میآموزد و خود نیز در بُعدی دیگر از این چرخه، در مقام عنصر «بازتولیدکننده» (ی
این سازوکارِ بسته و خود ـ چرخشی)، به مثابه عاملی کور (به معنای ناتوان در دیدن جغرافیای
سیاسیِ زیستی و نگرشیِ خود)، امکان بقا را برای این چرخه هموار میسازد. بوردیو در
خصوص سازوکار این چرخه میگوید:
"برای
ژورنالیستها، خواندن روزنامهها فعالیتی ناگزیر و بررسی مطبوعات یک ابزار کاری
است. هر ژورنالیستی، برای آنکه بداند چه بگوید، باید بداند دیگران چه میگویند؛ و
این امر یکی از سازوکارهایی است که از خلال آنها، همگنی میان محصولاتِ ژورنالیستی
به وجود میآید (ص 34)... [و یا] مثال دیگری از این تأثیر قرائت بینابینی را میتوان
در تمام گفتوگوها دید: برای آنکه یک ژورنالیست، اخبار ظهر تلویزیون را تنظیم کند،
باید عناوین اخبار ساعت 20 شبِ قبل را ببیند (ص35).... اگر از خود بپرسیم ـ پرسشی
که ممکن است سادهلوحانه به نظر بیآید ـ آدمهایی که قرار است به ما اطلاعات بدهند،
از کجا اطلاعات به دست میآورند؟ [...] عمدتاً به وسیلة اطلاعرسانهای دیگری به
ژورنالیستها داده میشود؛ و این امر، سبب نوعی همطراز شدن و همگن شدن سلسلهمراتبهای
اهمیت اطلاعات میشود (صص36 ـ 37). [میدان ژورنالیسم] بیشتر از همة میدانهای
دیگرِ تولید فرهنگی، یعنی بسیار بیشتر از میدان ادبیات، میدان حقوقی، میدان علمی و
غیره به نیروهای بیرونی وابسته است. این میدان، به طور بسیار مستقیم به تقاضا
وابسته است و میتواند قربانی مجازات بازار شود، یعنی قربانی سلیقة عموم؛ و این
امر شاید حتا بیشتر از میدان سیاسی، در این میدان محسوس باشد. انتخاب میان «امر
اصیل» و «امر تجاری» که در همه میدانها با آن روبرو هستیم (ص 72)؛ ... اما مهمترین
نکته آن است که از خلال افزایش سهم نمادین تلویزیون، و در بین تلویزیونهای رقیب،
گروهی از آنها که با بیشترین ریاکاری و بیشترین موفقیت در پی امور احساساتی و
نمایشی و خارقالعاده هستند، نوع خاصی از اطلاع رسانی را تحمیل میکنند که تا کنون
خاص مطبوعات زرد، ورزشی یا حوادث و جنایی بوده است [...] ... و کمترین اهمیت را به تعهد سیاسی میدهند،
در حال تحمیلِ «ارزش»ها، الویتها، شیوههای رفتاری، سخن گفتن و «آرمانهای
انسانیِ» خود به مجموعة ژورنالیستها هستند... بدینسان، توجه مردم بر حوادثی
متمرکز میشود که پیامد سیاسی ندارند (صص 70 ـ71) ... تلویزیون، کاملاً با
ساختارهای ذهنیِ مخاطبانِ خود انطباق دارد. من میتوانم به اخلاقگرایی تلویزیون،
از جمله برنامههای خیریة آن، که باید آنها را در این منطق تحلیل کرد، اشاره کنم.
به قول ژید: «با احساسات خوب میتوان ادبیاتی بد آفرید»... مجریان اخبار
تلویزیونی، مجریان مناظرهها و مفسران ورزشی، هر کدام به مدیران کوچکی برای وجدان
ما بدل شدهاند، و بدون آنکه فشار زیادی به خود بیاورند، پرچمدار اخلاق خردهبورژایی
شدهاند (صص 63 ـ 64)".
اکنون که با
سازوکار چرخة باطل تلویزیون و میدان ژورنالیستیِ آن از نظر بوردیو تا حدی آشنا شدیم،
به نظر میرسد پیش از هر چیز «قدرتِ» موجود در آن قلمروست که به چشم میآید: قدرتی
که اگر ماهیت آن شناسایی نشود و همچنان در پس صحنه باقی بماند، میتواند «جهان
اجتماعیِ» تولیدیِ خویش را به عنوان «محصولِ واقعیِ جهان اجتماعی» جا بزند، و به
خورد همگان بدهد (همانگونه که در بیشتر مواقع مطابق گزارش بوردیو این چنین کرده
است و معمولاً هم کمتر جعلیاتاش افشا شده است).
اما در همینجا
به دلیل استفاده از واژة «واقعی» در برابر «جعلی» (به لحاظ ادبیات جامعهشناسیِ
بوردیویی)، پرسشی شکل میگیرد: چه چیزی باعث میشود که جهان اجتماعی تولید شده در
میدان ژورنالیستیِ تلویزیون را امری «جعلی» و نه «واقعی» بدانیم؟ پاسخ در عین
سادگی میتواند بسیار هم پیشِ پا افتاده جلوه کند: ـ زیرا برنامهها و اخباری که
در دور باطلِ سازوکار چرخة اطلاعات به سمع و نظر به اصطلاح «همگان» میرسد، ربط چندانی
به «همگان» و موقعیتهایی که به لحاظ «اجتماعی» در آن زندگی میکنند (و از آن طریق
رابطة خود با دیگری و جهان را درک میکنند) ندارد. شاید بتوان گفت، با توجه به
گزارشات و مثالهای بوردیو، ما با دستچینکردن و بزرگ نماییِ توأم با تحریفِ وقایع
مواجه هستیم. ضمن آنکه به نظر میرسد برای آنکه این گزارشات باور پذیر شوند، (حال
با هر انگیزهای چه برای تهییج عواطف و بسیج گروهی خاص برای عملی ساختن منظوری شوم
و یا گمراه کردن افکارجمعی از واقعهای حیاتی)،«پیام رسانهای»، میباید به گونهای
داده شود که «همدستیِ ناآگاهانة» ذهنی ما وارد بازی شود، و در نتیجه همزمان
اقدام به «تولیدِ» جعلیِ مخاطبانی تحت عنوان «همگان»کند.
به بیانی ما با
ژورنالیسمی سروکار داریم که به دلیل سازوکار قدرتِ نهفته در چرخة اطلاعاتِ همگن
شده، نه تنها قادر به تولید «واقعیات
اجتماعی» به صورت جعلیست، بلکه «مخاطبانِ همگانی» آنرا هم میتواند تولید کند.
یعنی جعل «مخاطبان»ی که به مثابه «محصولِ بازخوردی» در همان جهان «خبریِ
ژورنالیستی» یا «برنامهسازیهای اجتماعیِ» آن ظاهر میشوند؛
هرچند که در بحث
حاضر با تحلیل و تبیینِ انتقادیِ مسائل «ژورنالیستی
در جامعة فرانسه» سروکار داریم ، و ظاهراً به همین دلیل هم امکان قضاوت ما میباید محدود و مشروط شود، اما از
آنجا که به طور نسبی قادر به درک مطلبی هستیم که بوردیو در حال تبیین آن است به
طرزی شگفت در ساحت مشارکت در بحث وی قرار میگیریم. بنابراین با اتکاء به «منابع»
ادراکی ـ پیش فهمی مشترک (که در حینِ ارائة تبیین لحظه به لحظه مشخصتر میشود)، نه
تنها در فرایند ادراکِ عمیقتر (درباره موضوع مورد بحث) قرار میگیریم، بلکه در
نهایت قادر به اظهار نظر هم میشویم.
از اینرو با
توجه به درک نسبی موقعیتهای تجربیای که بوردیو از طریق مثالهایش در اختیارمان میگذارد،
میتوانیم به قلمروی نظر اندازیم که وی چارچوب بحثش را در آنجا برپا کرده است:
قلمرو روزمره و باورهای مسلط؛ «باورها»یی که به اعتقاد بوردیو تحت سلطة خشونت
نمادین ژورنالیسم به سر میبرند. اکنون بیآنکه «حضورِ» خشونت نمادین را در قلمرو روزمره انکار
کنیم، میخواهیم به تحتِ «سلطه بودنِ» باورهای تولید شده به وسیلة سازو کار
ژورنالیسم شک کنیم، خصوصاً در کشوری دموکراتیک همچون فرانسه! زیرا همانگونه که در
زیر استدلال خواهیم کرد، به نظر میرسد، از برخی جهات تفسیری که بوردیو ارائه کرده
است، ملتهب، شتاب زده و در نتیجه تا حدی ناموجه است. آنهم از اینرو که نحوة ارائة
وی به گونهایست که فرضیة توطئة پنهانیِ ساختار ژورنالیستی (و افشاءگری از آن
خصوصاً در این مورد که خودِ ژورنالیستها، ناآگاه یا کم آگاه به نقش ابزاری خود در
پنهان کردن حقایق هستند)، تمام فضای بررسی ـ پژوهشی را به خود اختصاص میدهد.
وانگهی همانگونه
که میبینیم، بوردیو هیچ تلاشی نمیکند تا همین تفسیر افشاگرانة ساختاری را با
تبیینی اجتماعی ـ تاریخی همراه کند، در نتیجه تحلیلهای او ساحتی پدیدارشناسانه پیدا
میکند. به عبارت دیگر در تفسیری که بوردیو ارائه میدهد، به نظر میرسد ما با
توطئهای پنهانی از سوی گروههای ژورنالیستی مواجه هستیم؛ که البته از نقشِ ابزاری
خود در پنهان کردن حقایق بیخبرند. اما در همین تفسیر افشاگرانه هم، نشانی از
تبیین تاریخی ـ اجتماعی آن نمیبینیم (به طوری که نمیدانیم به چه دلیل ساختارهای
قدرت ـ «بازار»ی که بوردیو بدان اشاره میکند، به این شکل عمل میکنند و یا خود را
اینطور وابسته به ابزارهای ژورنالیستی کردهاند!)، بهرحال وی میگوید:
"تا کنون
من به صورتی صحبت کردم که گویی سوژة همة این فرایندها، ژورنالیست است. اما
ژورنالیست خود موجودیتی انتزاعی است که وجود خارجی ندارد. آنچه وجود دارد،
ژورنالیستهای مختلفی هستند با جنسیت، سن، سطوح تحلیلی، نشریة خاص یا «رسانة»
تخصصی. جهان ژورنالیستها، جهانی تقسیم شده است که در آن ما با تنشها و رقابتها
و دشمنیها سروکار داریم. با وجود این، تحلیل من قابل دفاع است، زیرا به باور من
محصولات ژورنالیستی بسیار همگنتر از آن چیزی هستند که گمان میکنیم. [...] همواره
میتوان این پرسش را مطرح کرد که «سوژة یک گفتمان چیست؟» و هیچگاه هم نمیتوان
مطمئن بود که «خود»، سوژة آنچه میگوید باشد. بنابراین، ما بسیار کمتر از آنچه میپنداریم،
سخنان اصیل بر زبان میآوریم..." (صص 32
ـ 33).
صرف نظر از عمل
مشکوک راه اندازیِ بحث «سخنان اصیل» در اینجا (یعنی در مبحثی جامعهشناسی)، آیا
واقعاً میتوان توقع داشت آن «آدمی» که به اصطلاح، تحت لوای هویتِ شغلیاش، فیالمثل،
به عنوانِ «ژورنالیست» عمل میکند (آنهم در دورة مدرن متأخر)، «فقط» همانی باشد که
میباید مطابق با چهرة آرمانیِ شغلی خویش، از خود نشان دهد!؟ مسلماً نه، و بوردیو
این را بسیار خوب میداند و برای همین هم هست که با وجود ناسوژه دانستنِ ژورنالیست، درنهایت مجبور میشود «قدرت انتخاب» برای
وی قائل شود(ص 72). بهرحال، سخنان بوردیو به شیوهی بالا با استفادة نصفه ـ نیمه
از ادبیات اگزیستانسیالیسیتی («امر اصیل» و «امر تجاری») و یا به کارگیریِ غیر جدی
و ظاهراً تفننیِ برخی از اشارات معرفتشناختی در خصوص بحث «سوژه و سوژگی» (که آنرا
جایگزین بررسی تاریخی ـ اجتماعی کرده است)، ما را نه با «دانشمندی جامعهشناس» که قصدش باز کردن
شرایط موجود و پیچیدگیِ شبکههای ارتباطی در قلمرو روزمره است، بلکه با «شورشیِِ»
ضد وضع موجودی مواجه میکند که گاه با تفسیرهای تک ساحتی و به شدت مرزبندی شدة بین
اصیل و تجاری (غیر اصیل) و یا اصرار بر «چرخههای» توطئهگرانه، ناگزیر میشود برخوردی
غیر تعاملی بین قلمروها و یا موقعیتهای اجتماعی، در پیش بگیرد. در نتیجه مخاطب را
(به دلیل استفاده از روش ساختارگرایانه) به گمراهی میکشاند.
در حالیکه اگر
به پسِ بسیاری از جریانات و روابط اجتماعی دقت شود، میتوان با شبکهای
ازدلایل اجتماعیِ برآمده از پیچیدگی قلمرو روزمره مواجه شد. فیالمثل میتوان با
«کمیابیِ» منابعی همچون کار و گسترش رو به فزونی «بیکاری» و محدودیتهای ناشی از تقلیل
امنیت اجتماعی روبرو شد، که چنانچه خودِ بوردیو هم بدان اشارههایی داشته است میتوان
گروههای اجتماعیِ معترض به این وضعیت را دید که در جهت پیشبرد اهداف خود، ناچار
به استفاده از ابزارهای «ژورنالیستی» (صص 32 و 66) هستند که همچون «بیکاری» و یا
«تقلیل امنیت اجتماعی»، خود برآمد شرایط اجتماعی ـ تاریخی است: برخاسته از روابط
اجتماعی در جهان سرمایهداری؛ که البته گاه در حین بازتولیدِ آن، کنشگران اجتماعی
بسته به شرایط و امکانات، در جهت اصلاح آن تلاشهایی هم میکنند.
مقصود آنکه با
نوعی «تعاملِ منافع» بین گروههای اجتماعی مواجه هستیم. فیالمثل در برابر استفاده
و سودی که صنف ژورنالیسم از بزرگ جلوه دادن اعتصاب کارکنانِ ... میبرد، اعتصاب کنندگان نیز از تبلیغی که
برای آنها میشود بهره میگیرند.
اما از سوی دیگر
در نوع تفسیرهایی که بوردیو ارائه میدهد، ما با مردمی سروکار داریم که گویی نه از
تجربهای در زندگیِ اجتماعی روزمره و شخصی برخوردارند و نه با چیزی تحت عنوان حافظهای
تاریخی (با انواع تأویلات، تحریفات و «دستکاریهای موقعیتیِ») برآمده از قدرت
ارزیابی و مقایسه سر و کار دارند. بهرحال در تفسیر بوردیو، این مردم (البته نه
همگیشان اما بسیاری از آنها) ظاهراً مسخ آن چیزی هستند که به نام «جهان اجتماعی و
مسائل آن» از سوی قلمروهای «ژورنالیستی» از تلویزیون گرفته تا مطبوعات ساخته و
پرداخته میگردد. به بیانی بوردیو انگار توجه ندارد که در همان سالها (دهة 1990)،
اینکه «دولتها» در غرب با بحران مشروعیت مواجه بودند، میتوانسته به این دلیل بوده
باشد که مردم دیگر نه به سیاستهای (بازارـ قدرت) باور دارند و نه به «ژورنالیسم»
زادة آن شرایط، تا چه رسد به اینکه چنین ژورنالیستی به طور دربست و بیدغدغه بتواند
نگرشِ آنها را قاببندی کند...
منظور از این
سخنان، صرفاً تذکر این مطلب است که دیدنِ فقط یک جنبه از روابطِ بینِ گروهیِ عرصههای
مختلف در قلمرو روزمره، و الگوکردن و تعمیم دادنِ آن به سایر اشکال روابط اجتماعی
ـ گروهی، جداً میتواند مشکلآفرین باشد. به معنایی، کشفِ عالیِ بوردیو مبنی بر «تحریف
و واقعیتسازیِ ژورنالیستی»، در صورتی میتواند به نحوی سالم و درست درجایگاهِ «تبیین
از وضع موجود» قرار بگیرد که فقط بهمنزلة «یکی از انحاءِ» اشکالِ ارتباطیِ عرصة
مبارزاتی ـ رقابتیِ گروههای مختلف اجتماعی دیده شود.
وانگهی نحوة
تفسیری که بوردیو در این کتاب، به وسیلهاش، به معرفی و تبیین جایگاه جامعهشناسی
میپردازد، بیشتر از اینکه زیستگاهی پژوهشی ـ روشنگرانه باشد، خصلتی «عالمانه» ـ
«هدایتگرانه» دارد، و به طرز شگفتی یک جورهایی یادآور نگرش افلاطون به جایگاه
«فیلسوفان» میماند. مسئله این اعتقاد بوردیو نیست که: "جامعهشناس
با نشان دادن و آگاه کردن افراد به سازوکارها، میتواند تا اندازهای به کسانی که
بهوسیلة سازوکارها دستکاری میشوند، آزادی بیشتری بدهد؛ حال چه این اشخاص
ژورنالیستها باشند و چه تماشاگران و مخاطبان"
(ص
76)؛
همانگونه که
دیده میشود، این سخن حقیقتیست کتمان ناپذیر؛ بلکه مسئله اینجاست که ظاهراً وی
این نقش «رهایی بخش» را بدون کوچکترین ذکری از همکاریِ تعاملاتیِ دیگر قلمروها (فیالمثل
فلسفه و یا سایر عرصههای «علوم انسانی» در جهتِ پروژة آزادسازی)، به جامعهشناس و
جامعهشناسی نسبت میدهد. در حالیکه به نظر میرسد، نه تنها «جامعهشناسی» میتواند
این افتخار را داشته باشد که «اجتماعی و فرایند بودگیِ» تمامی عملکردهای علوم
انسانی را یادآوری و تبیین کند (که به واقع با این عمل تأکیدی سرراست و روشنگرانه بر اصل مهمِ «فاقد
ذات متافیزیکیِ گزارههای زندگی در جهان مدرن» دارد)، بلکه با آشکار کردنِ شجاعانة
اسطورهزدایی از «خودکفاییِ» جامعهشناسی، راه را برای ورود روشهای تبیینکنندة
غیردموکراتیک (هر قلمرویی ...) میبندد. باری، بوردیو میگوید:
"جامعهشناسی
به ما میآموزد هر چند مردان و زنان مسئولیت خود را دارند، اما آنها تا حد بسیار
زیادی در کارهایی که میتوانند یا نمیتوانند انجام دهند، به وسیلة ساختارها تعین
مییابند؛ ساختارهایی که درون آنها قرار گرفتهاند و موقعیتهایی که در این
ساختارها دارند. بنابراین، نمیتوان خود را با به انتقاد کشیدن این یا آن
ژورنالیست، این یا آن فیلسوف، و این یا آن فیلسوف ـ ژورنالیست ارضا کرد [...] اما
به کسانی که همیشه به جامعهشناسان ایراد میگیرند که جبرگرا و بدبین هستند، میگویم
که اگر ما سازوکارهای ساختاریای که سبب انحطاط اخلاق میشوند را به حوزة آگاهی
وارد کنیم، کنشِ آگاهانه برای کنترل آن سازوکارها محقق میشود...." (صص 75
و 77).
اینکه من و شما
در مقام مخاطبان بوردیو و جامعهشناسیِ خلاقِ او، از تلاش و جدیتِ وی در پایان
دادن به سازوکارهای اسطورهسازی باخبر باشیم و او را متفکری دموکرات و آزاداندیش
بدانیم، دلیل بر این نمیشود که بر روش «ساختارگرایانه»ای چشم ببندیم که
ناخواسته موانعی در جهت دستیابی به همان «تلاشها» ایجاد میکند. بنابراین، نقد
حاضر، در همان راستای «آزادسازی» اندیشهایست که بنیان آگاهیاش را به لحاظ «درکِ
جامعهشناسانةمسئله»، از پییر بوردیو وام گرفته است، اما به لحاظ روششناختی، به
دلیل وجود انگارههای «ذاتپندارانة» مباحث ساختاری در آن، تا جایی که ممکن شود،
از آن فاصله میگیرد. چرا که با کمک الهاماتِ مارکسی و یا وبری در خصوص تنشهای «طبقاتی»
و یا «منزلتیِ»کنشگرانِ اجتماعی، به هیچ وجه نمیپذیریم که «چیزی تحت عنوان
ساختارِ جدا از کنشگرِ اجتماعی وجود داشته باشد»، واقعیت این است که غالباً آنچه
از دید نگرشهای ساختارگرایانه، پنهان میماند، انواع کنشگرانیست که در جهت منافع
و دستیابیِ هرچه بیشتر به منابع، (در مکانهای
ارتباطی ـ اجتماعیِ متفاوت فیالمثل ساحتهای فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و ...)،
دائماً در حال «تعهد و تصرف»اند: یعنی هزینه کردن برای تلقیهای متفاوتی که به
نفعشان عمل میکند و در نتیجه عمل کردن در جهت تصرف آن «جا ـ مکانِ فضایی ـ
ارتباطی»؛
به هرحال با
نادیده گرفتن مجموعة تفسیری ـ انضمامیِ درون قلمروهای «کنشگر»ی (که همواره به صورت
پرانتز در پس و پیش هر قلمرو وجود دارد)، آن ساحتها و ملاقاتهای فرایندوارِ منافع
ـ منابعی که با چرخش دیالکتیکیِ خود هم بر کنشگران اثر میگذارد و هم تحت تأثیرِ
عمل آنان قرار میگیرد، به صورت «ساختار» جلوهگر میشوند.
بنابراین، برخلاف تصور بوردیو که معتقد است: " اگر ما سازوکارهای ساختاریای که
سبب انحطاط اخلاق میشوند را به حوزة آگاهی وارد کنیم، کنشِ آگاهانه برای کنترل آن
سازوکارها محقق میشود"(ص77)، به هیچ
وجه گمان نمیکنیم با «آگاه کردن»، بتوان «سازوکارِ نحوة زندگیِ مبتنی بر انواع و
اقسام تنشهای گروهی و بینگروهی را از کار انداخت. زیرا همانگونه که گفتیم اساساً «ساختار»ی
منتزع از فرد یا گروه اجتماعیِ در حال کنش و نیز تحت تأثیر کنش وجود ندارد؛ آنچه
هست و عمل میکند، روابطِ اجتماعیِ تنشآمیز (یا همان ملاقاتهای تنشآمیز و یا
ائتلافی) بین گروههای اجتماعیِ متفاوت در عرصه ـ مکانهای متفاوتیست که هرکدام با
ابزارهایِ نمادینِ خویش در اطراف هر یک از مراکز قدرت منابع (فرهنگی، مذهبی،
سیاسی، اقتصادی و یا...) به انحاء مختلف پرسه میزنند و هر لحظه مترصد تصرفاند.
پس، «آگاهی
دادنِ» صرف، راه به جایی نمیبرد (یعنی همان نقشی که بوردیو برای «جامعهشناسی»
قائل شده است)، بلکه میباید به طور عملی وارد همان بازیای شد که هر کدام از
گروههای اجتماعی عملاً در آن زندگی و زاد و ولد میکنند: یعنی میباید به جای
تزریق آگاهی در بین گروههای اجتماعی، «منابع»ی را که به دلیل تصاحب انحصارطلبانهاش،
شیوة روابط اجتماعی در جامعه به سمت ریاکاری سوق مییابد، بین تمامی گروههای
متفاوت اجتماعی عادلانه توزیع کرد. و در ضمن مراقب بود، هیچ گروهی را هم، افلاطونوار
«قیم» و یا «راهنما و ارشاد کننده»ی گروههای دیگر ندانیم.
باری، بوردیو
برای نشان دادن تأثیر ساختار بر نوع انتخابِ کنشگران، مثالی را از مقالهای به قلم
ژیزل ساپیرو (در یکی از مجلات علوم اجتماعی دانشگاهی) آورده است. بوردیو میگوید:
"هدف
مقاله آن است که نشان دهد در این زمانِ خاص [جنگ جهانی دوم] و بر اساس گروهی از
متغیرها، چرا برخی از نویسندگان این یا آن جبهه را انتخاب کردند. با توجه به این مقاله،
میتوانیم به صورت خلاصه بگوییم که هر اندازه نویسندگان بیشتر در میان همکاران خود
از اعتبار برخوردار بودند، یعنی سرمایة خاصِ آنها بیشتر بود، به سوی جنبش مقاومت
رفتهاند؛ و بر عکس، هر اندازه در حوزة خود بیشتر ناهمگون بودهاند (مثلاً در حوزة
ادبیات، بیشتر به تجاری کردن کارهای خود متمایل بودند؛ همچون نویسندهای مثل کلود
فارر که در آن زمان جزو نویسندگان بسیار پر فروش بود و امروز نیز نظیرش را داریم)
به همان میزان، تمایل بیشتری به همدستی با نازیها داشتند" (صص 84
ـ 85) .
لازم به یادآوری
نیست که این به اصطلاح «گروهی از متغیرها»، صرفاً فقط نامیست که از سوی ما (در
مقام پژوهشگران اجتماعی) بر نتایج برآمده از تنشهای منزلتی ـ اجتماعیِ گروههای
اجتماعی خاص گذاشته شده است، تا (به واسطة این نامگذاری)، متوجه «شرایط اجتماعی ـ
منزلتی»ای باشیم که حاصلِ تنش بین کنشگرانِ اجتماعیِ رقیب در دستیابی سریعتر به
منابع قلمروهای متفاوت است. در حالیکه بوردیو چنان از این «متغیرها» سخن میگوید،
که گویی با شیء عینیای طرف هستیم که میتوان آنرا دید: آنهم بیرون از ماهیتهای
اجتماعی ـ منزلتیِ کنشگرانی که خود و چارچوبهای زیستة خویش را بهمثابه فرایند
اجتماعی ـ تاریخیِ دو سویه و دیالکتیکی (در کلیه روابط خویش)، تولید و بازتولید میکنند.
اصفهان ـ خرداد
1390